بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #411  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض اشک دلقک



اشک دلقک

موضوع داستان هنر پیشه ای کمدین است که پس از انجام گریم مخصوص برایخندانیدن تماشاچی در اثنای ورود به صحنه خبر مرگ تنها فرزند دلبندش آمد وهنرپیشه که محبوب قلوب تماشاچیان بود و مردم برای دیدن برنامه او صف کشیدهبودند خواست پس از کسب اجازه تماشاچیان به منزل برود امّا هر چه گفتتماشاچیان گمان بردند که برنامه تازه ای اجرا می کند. به این جهت میخندیدند و تشویق می کردند آخر الامر هنر پیشه به گریه افتاد و اشک چشم بارنگ گریم آغشته شد در حالی که سن از دسته گلها پر می شد چنگ در شاخه هایگل می زد و گریه کنان فریاد می کرد این بازی نیست نوگل من مرد .
اشک دلقک


در فضا پیچید فریاد نشاط و شادمانی، خنده ها رقصید درتالار، بانگ آفرین با کف زدنهاصحنه را لرزاند.
توده انبوه جمعیّت ز شوق دیدن او موجی از احساس شد، احساس گرم و آتشین... می پذیرم، می پذیرم اینهمه احساس را، باتمام قلب امّا :
کودک من مرد خواهش می کنم امشب، سالن از جا کنده شد. فریاد تحسین یکصدا برخاست ازهر سوی... آفرین بازیگر خوبی است ......
استاد هنرمندی است .............
مضمون غم آلودش به دلها نشئه می بخشد . اشکهایش خنده می آرد.

دوستان باور کنید اینحرف بازی نیست.
کودک من مرد... می خواهم برای بار آخر جسم بیجان عزیزم را ببینم، بوسه بر رویش زنم.....
باور کنید این حرف بازی نیست ..... من نهال زندگی را در درون غنچه لبهای او می کاشتم .... در خنده اش می یافتم .
نیمه شب با دستهای کوچک او با نوازشهای گرم و ساده اش، خستگیها ازتن مندور می شد. امشب آن سرچشمه امیدهایم خشک شد پژمرده شد ..... باور کنید اینحرف بازی نیست ....
بازی نیست...

خنده ها یکریز بر سالن مسلّط شد، صندلیها جا به جا گردید...
این تک جمله ها در گوش می آمد که: بازی را نگر، سحراست، افسون است ....بازی نیست... باید او را غرق در گل کرد ....
شوری در نهان دارد ..... زبانش آتش افروز است ......گرمی می دهد... جان می دهد.... دل درون سینه تنگی کرد، مغزش داغ شد، دیوانه شد. یاد آهنگی که ناقص ماند ....
گلزارش که پرپر شد ...
نهال نورسی کز بوستان زندگی گم شد، یاد فرزندش، گلش، آوازهایش، آتشی افکند برجان . نغمه امید بخش زندگانی آورش.

پس چرا باور نمی دارنداینها .....؟ پس چرا؟

بغض او ترکید، اشک با رنگ گریم آغشته شد.... دیدگانش را بست، از پا تا به سر لرزید.
دسته گلها صحنه را پوشاند، عطر یاسمنها، برق شادیها، سرود خنده ها آمیخت در هم.
چنگ می زد در میان شاخه ها.... فریاد می زد،
نوگل من مرد بازی نیست ....... بازی نیست
.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #412  
قدیمی 04-07-2010
kiana آواتار ها
kiana kiana آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843

1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

انتظار
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!


نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟





پاسخ با نقل قول
  #413  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض پادشاه و هفت فرزندش


پادشاه و هفت فرزندش


پادشاهى بود که هفت زن داشت، اما هيچ‌کدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند. هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند، فايده نکرد. روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که مى‌تواند زنهاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادي. پادشاه قبول کرد. درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيبها را به يکى از زنهاى خود بدهد، شش تا از زنها سيب‌شاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خمير بود و مشغول پختن نان بود.کار او که تمام شد، ديد نصف سيب او را خروس خورده است. نصف ديگر آن را خورد. پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایين‌تنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسر خود را به ‌جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود. بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.پسرها بزرگ شدند. روزى، پادشاه خواست آنها را آزمايش کند. به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم. پسرها گفتند: او را معرفى کند. هر سال گله‌هاى مرا غارت مى‌کند. پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ مى‌کردند. کشاورزى به پسرها گفت: اگر مى‌خواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد، گاوها را طورى‌که هيچ‌کدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگه‌اى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مى‌جنگيدند. پسرها بدون اينکه قوچها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعه‌اى که ديو و پيرزن جادوگر در آن زندگى مى‌کردند.ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت: پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مى‌روم به هفت تو. اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست. پيرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مى‌آيند. گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، شش نفر به جنگ ما مي یاد.ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ پيرزن گفت: شيرين. ديو گفت: بگذار داخل شوند. پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتى چشم باز کردند، ديدند در زيرزمين زندانی اند.خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديو شده‌اند. پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد، از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد. اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست. پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسه‌اى زر به او داد و روانه‌اش کرد. خروس‌پا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسيد نزديک قلعه‌ ديو. پيرزن او را ديد و گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، خروس‌پا به جنگ مي یاد. ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ جادوگر گفت: تلخ. ديو گفت: من به هفت تو مى‌روم. اگر سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست. خرو‌س‌پا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت. بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد. برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند، اما براى خودشان ننگ مى‌دانستند که خروس‌پا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است. اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.گاو سفيدى که با گاو سياه مى‌جنگيد و خروس‌پا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند. آمد سر چاه سنگ را با شاخهاى خود کنار زد. خروس‌پا بيرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانيد. در اين موقع، درويشى آمد و به خروس‌پا گفت: من همان قوچ سفيدم و آمده‌ام خوبى تو را جبران کنم. حالا چشمهايت را ببند و باز کن. خروس‌پا چشمهاى خود را بست. وقتى آنها را باز کرد، ديد پاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛ اما از درويش خبرى نبود. فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مى‌دويد. به شهر رفت و به‌طور ناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.شش برادر داشتند درباره‌ جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغها مى‌گفتند که خروس‌پا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخهاى ديو را از خورجين خود در آورد.پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند. چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکي اشک شادى باشد.

برگرفته از: «افسانه‌هاى لرستان»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #414  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض تلاش

تلاش
روزي سوراخ كوچكی در یك پیله ظاهر شد.
شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ كوچك ایجاد شده درپیله نگاه كرد.
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه كمك كند و با قیچی پیله را باز كرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروك بود. آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.

گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم. اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #415  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل او نخ ریسی بود زندگی می کرد.
از بخت خوب پیرمرد پولدار می شه و تصمیم می گیره دخترش رو یک سفر با کشتی به دریای مدیترانه ببره.

اما کشتی با طوفان مواجه می شن و کشتی غرق می شه. پدر می میره و دختر به ساحل مصر می رسه.


یک خانواده مصری که کارشون نساجی بوده میان و اون دختر رو با خودشون به خونه می برن و بهش نساجی یاد می دن.

اما این آخر خوش این داستان نبود.
یک روز یک دزد دریایی که کارش برده فروشی و برده دزدی بود اون دختر رو می دزده و در بازار استانبول به یک مرد که شغلش دکل سازی بود می فروشه. مرد خوشحال بود اما یکی از محموله های دکل این مرد رو دزد دریایی می دزده و اون مرد دیگه قادر به خریدن برده دیگری نبود.
به خاطر همین دختر مجبور می شه تنهایی تمام کار دکل سازی رو انجام بده.
بعد از اینکه تمام کار رو یاد گرفت مرد دکل ساز اون دختر رو از بردگی آزاد می کنه و چون از اون دختر راضی بود با اون شریک می شه.

اما این بازم پایان خوش قصه نبود.
یک روز وقتی که دختر داشت محموله ای رو به جاوه می برد کشتی دوباره دچار طوفان می شه و اون دختر دوباره به سواحل غریب می رسه.
وقتی که روی ماسه های ساحل چین نشسته بود و داشت به بخت بد خودش فکر می کرد، یک نگاهی به آسمان انداخت و شروع کرد به غرغر کردن.
ولی خدا داشت از اسمون به اون لبخند می زد.
در همین لحظه مأموران امپراطور اون رو می گیرن و به قصر می برن.

توی چین یک افسانه ای بوده که یک روز یک زن خارجی می آد و برای امپراطور یک خیمه می سازه.
امپراطور هم هر سال افرادش رو برای جمع آوری زنان خارجی می فرستاده تا خیمه رو بسازن. وقتی اون دختر به دربار امپراطور رسید امپراطور جوان بهش گفت آیا می تونی یه چادر بسازی؟ دختر که خیلی ترسیده بود پیش خودش فکر کرد که این نمی تونه کار سختی باشه.
گفت شاید بتونم.

اول از پادشاه طناب خواست.
اما در آنجا طناب نبود. پس دختر با به یاد آوردن حرفه پدر شروع به بافتن طناب کرد..

دوم گفت پارچه لازم دارم.
اما پارچه هم نبود. بعد دختر به فکر فرو رفت و باز با یاد آوردن حرفه خانواده مصری شروع به بافتن پارچه کرد.

سوم از امپراطور درخواست دیرک کرد. ولی دیرک هم نبود.
این بار به یاد کار سخت دکل سازی که از آن مرد استانبولی یاد گرفته بود شروع به ساخت دیرک کرد و بعد با به یادآوردن تمام چادرهایی که در طول زندگیش دیده بود خیمه رو بر پا کرد.

امپراطور خوشحال شد و به دختر گفت هر آرزویی داری بگو تا من برآورده کنم و هر چیز مکه می خواهی بگو تا به تو بدهم.
اما دختر به امپراطور گفت که من نه خانواده دارم نه خانه.
پادشاه جوان هم که از صنعت دست دختر بسیار راضی بود و از آنجایی که دختر زیبا هم بود تصمیم گرفت تا با اون ازدواج کنه.

و اون دختر سالهای سال در کنار همسر و فرزندش که خدا به اون بخشید با خوبی و خوشی در سلامت کامل زندگی کرد.


شاید کسی توی زندگیش انقدر سوار کشتی نشه و این همه بدشانسی نیاره ولی این داستان یک درس بزرگ رو به ما می ده و اون اینه که اگر چه مشکلات و سختی ها باعث ناراحتی ما می شه ولی اونها ما رو می سازن.
در زبان چینی کلمه بحران از دو کلمه (وی-چی) تشکیل می شه. که به معنای خطر و فرصته.
یعنی شخصیت ما در نقاط امن زندگی شکل نمی گیره. بلکه در دل خطر فرصتی برای پیروزی و یاد گیری ما وجود داره.

هلن کلر می گه:
در دنیا رنجهای بسیاری وجود داره، ولی راههای بسیاری هم برای برطرف کردن اون رنجها وجود داره.

همون طوری که دیدیم اون دختر در تمام مشکلات و بد شانسی ها درسهایی رو گرفت که یکروز به دردش خورد.
شاید امروز نوبت من باشه که توی بهرانهای زندگی غرق بشم.
ولی در دل اون حتماً یک پیروزی وجود داره.
'


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #416  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : ' وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه.'
جنی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.
وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : 'شب بخیر کوچولوی من.'
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : 'خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی.'
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : ' پدر ، بیا اینجا.' ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!

خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده.
به نظرت خدا مهربون نیست ؟!
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم.
باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد.
یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #417  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشریست


روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می زد و پروانه ای را لابه لای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من می خواهم شاد باشم. پری سرش را جلو آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.
موقعی که دختر بزرگ شد، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت. هرگاه کسی از او درباره راز شادی اش سؤال می پرسید لبخند می زد و می گفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.
موقعی که پیر شد، همسایه ها می ترسیدند او بمیرد و با مرگش رازشگفت انگیز شادی نیز با او دفن شود. آنها به او التماس می کردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت؟
به نظر شما پری به دختر چی چیز گفته بود؟
پیرزن دوست داشتنی، فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت اصلاً مهم نیست آدمها که باشند و چقدر سعادتمند به نظر برسند، آنها هر که باشند به من نیاز دارند!

واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشریست. زمانی که خداوند انسان را خلق می کرد، به فکر تفریح و یا سرگرمی خود نبود. بلکه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق کرد. ما با کم شمردن خود علاوه بر اینکه خود را در غم و غصه فرو می بریم، بلکه حتی به خداوندی که انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نامگذاری کرد بی احترامی می کنیم.فقط کافیست تا ما هم به حرف پری گوش کنیم:
مهم نیست که چه کسی هستی، کجا هستی، ثروت داری، از نظر دیگران مهمی، مهم نیست اطرافیان شما چه کسانی باشند، دکتر، مهندس، فقیر و یا غنی فقط یک چیز مهم است :
دیگران هر که باشند به من نیاز دارند.
فقط اینگونه با ایمان داشتن به اینکه خداوند ما رابرای هدفی معین و بزرگ آفریده شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم. و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #418  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


ریسك پذیری


دو تا دانه توی خاك حاصلخیز بهاری كنار هم نشسته بودند.
دانه اولی گفت: من می خواهم رشد كنم! من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاك فرو كنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش كنم... من می خواهم شكوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم... من می خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس كنم!
و بدین ترتیب دانه روئید.
دانه دومی گفت: من می ترسم. اگر من ریشه هایم را به دل خاك سیاه فرو كنم، نمی دانم كه در آن تاریكی با چه چیزهائی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاك سفت بالای سرم را نگاه كنم، امكان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند... چه خواهم كرد اگر شكوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آنها را كند؟ تازه، اگر قرار باشد شكوفه هایم به گل ننشینند، احتمال دارد بچه كوچكی مرا از ریشه بیرون بكشد. نه، همان بهتر كه منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.
و بدین ترتیب دانه منتظر ماند.
مرغ خانگی كه برای یافتن غذا مشغول كند و كاو زمین بود دانه را دید و در یك چشم بر هم زدن قورتش داد.

آن عده از انسان ها كه از حركت و رشد می ترسند، به وسیله زندگی بلعیده می شوند.
"پتی هنسن
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #419  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

در روزگار قدیم مردی صوفی به نام محمد در دهی كوچك زندگی می كرد و همیشه شاد و خوشحال بود. هرگز كسی این مرد را غمگین و ناراحت ندیده بود. او همیشه در حال خندیدن بود و اصلاً تبدیل به خنده شده بود. حتی هنگامی كه این مرد پیر شده بود و در بستر مرگ قرار گرفت نیز در حال خندیدن بود. ناگهان یكی از شاگردان این صوفی از او سؤال كرد:
شما واقعاً‌ باعث شگفتی ما شده اید حتی حالا كه دیگر در حال مردن هستید به چه دلیلی می خندید؟ در مردن چه چیز خنده داری وجود دارد؟ همه ما غمگین هستیم و فكر می كنیم لااقل در این لحظات آخر شما هم باید غمگین و ناراحت باشید.
محمد پیر گفت:
خیلی ساده است، روزگاری من هم مثل شما بودم تا این كه هفده سالم شد به نزد استاد رفتم. استاد من پیرمردی بسیار شاد و خوش رو بود كه وقتی برای اولین بار خدمتش رسیدم زیر درختی نشسته بود. بدون هیچ دلیلی از ته دل می خندید. هیچ كس در اطراف او نبود و هیچ اتفاق خنده داری هم نیافتاده بود. ولی او همینطور در حال خندیدن بود. من از او سؤال كردم: چه اتفاقی برای شما رخ داده كه همینطور در حال خندیدن هستید؟ او در پاسخ به من گفت: من هم زمانی طولانی به اندازه تو بیچاره و غمگین بودم. ناگهان روزی متوجه شدم كه این غم و اندوه انتخاب خود من است.
سپس ادامه داد:
از آن روز به بعد صبح هنگام قبل از بیدار شدن از خواب از خودم سؤال می كنم: محمد یك روز دیگر شروع شده است. امروز دوست داری سرور و شادی را انتخاب كنی یا غم و بدبختی را. خیلی جالب است چون هر روز تصمیم می گیرم شادی و سرور را انتخاب كنم.

جرج برنارد شاو: اشخاص همیشه گناه را به گردن شرایط می اندازند. من به شرایط معتقد نیستم. مردان موفق شرایط را جستجو می كنند و اگر نیابند آن را ایجاد می كنند.
پائولو میگه: بزرگترین دروغ دنیا چیست؟ این است كه ما در لحظه ای خاص تسلط بر آنچه برایمان پیش می آید را از دست می دهیم و سرنوشت بر زندگیمان مسلط می شود. این بزرگترین دروغ دنیاست.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #420  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصلهای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی درتابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند واز آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانهبود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیباو عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد وگفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچههستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتیهمه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاریدرد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقطبا فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره ازراه میرسند!

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها