كفشهايم كو ؟
چه كسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم در خواب است .
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر .
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد .
بوي هجرت مي آيد :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد .
بايد امشب بروم .
***
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم .
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود .
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد .
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت .
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
- دختر بالغ همسايه
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه ميخواند
***
چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج
( مثلاً شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبي از شبها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟
بايد امشب بروم
***
بايد امشب چمداني را
كه اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
روبه آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند .
يك نفر باز صدا زد : سهراب !
كفش هايم كو ؟
*****