دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی
این چیست که میگویی وین چیست که میجویی
مانا که دگر مستی یا واله و سودایی
با قالب جسمانی با ما نرود کاری
جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی
تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران
از خود چو شدی بیخود برخیز چه میپایی
سیلی جفا میخور گر طالب این راهی
از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی
دردیکش درد ما در راه کسی باید
کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی
خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی
بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی
آیینهٔ دیداری جسم تو حجاب توست
اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی
عطار
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear