تا حالا شده بهتون احساس سرگیجه یا چیزی مشابه اون دست بده
من الان سرگیجه دارم ! نه فیزیکی به لحاظ ذهنی اصلاً گیجم نمیدونم دارم چی کار میکنم نمیدونم دارم چی میخورم چی میپوشم کی میخوابم کی بیدار میشم
یه جورایی وضعیتم ناپایداره تعادل استاتیکی دارم ولی تعادل دینامیکی ندارم
امشب فقط یکم حس نوشتن دارم میخوام همینجوری الکی بنویسم
الان مثل آدمهای گیج نشستم پست مانیتور و فقط دارم تایپ میکنم
سردرگمم یه جورایی تشخیص نمیتونم بدم این حالی که الان دارم اصلاً بد هست یا خوب نمیدونم بایدبه حال خودم تاسف بخورم یا اصلاً بیخیال باشم
فقط دست به هر کاری میزنم خودش انجام میشه انگار من اصلاً زحمت نمیکشم یا من اصلاً توش نقشی ندارم ! کلاً حس عجیبیه ! اینکه همه کاره باشی و هیچ کاره !
اصلاً تو دلم انگار تو خودم نیستم انگار همش تو فکر یک آدم مسن یا سالخورده
گاهی اوقات تو فکر یک بچه 5 ،6 ساله گاهی اوقات هم اصلاً تو فکر هیچی
آره درست شنیدین تو فکر هیچی گاهی اوقات ذهنم سفید میشه مثل یک نوار تازه که آماده ضبط کردن هست ! تو اون لحظه هیچی رو ندارم که بهش فکر کنم
همینجوری 20 دقیقه به یک نقطه زل میزنم بدون این که حواسم به چیزی باشه یا اصلاً کلاً به چیزی فکر کنم یه طورایی عجیب ، غریب هست
چون امروز که داشتم غذا میخوردم اصلاً نفهمیدم کی خوردم ! الان که شام بود اصلاً نفهمیدم کی شام خوردم انگار زمان سرییع داره برام جلو میره !
میگن وقتی آدم خوش به حالش میشه زمان با یک سرعت زیادی به سمت جلو حرکت میکنه ولی من اصلاً چیزی حس نمیکنم !
اصلاً نمیدونم چه خبره !
بعد تازه یه حس دیگه هم دارم انگار قوی تر شدم !
مثلاً الان می تونم روزی 4 ساعت بخوابم و اصلاً هم احساس خواب آلودگی نکنم !
گاهی اوقات نمیدونم اصلاً مثلاً امروز خوابیدم یا نه
خلاصه یه طورایی هم خوشم میاد به خاطر بیخیالیش و هم بدم مییاد چون نمیدونم چمه!
عاشق نشدم !
چون قبلاً بودم میدونم حسش چه شکلیه !
---------------------------------------------------------------------------------------------
ایکاش علم رو میشد مثل هوا تنفس کرد ، ایکاش دنیا برات پر از اتفاق های پیش بینی نشده بود اینطوری خییلی خوب بود ، امروز من همون اتفاقهای که انتظار داشتم بیفته افتاد و هیچ هیجانی هم توش نبود
خوبه از این جهت که میتونم برنامه ریزی کنم بده از این جهت که هیچ هیجانی نداره !
امروز با دوستم در مورد بازی صحبت کردم
راستشو بخواید فکر میکنم به خاطر این که تو بچگی زیاد بازی میکردم در واقع شخصیت منو خیل از این بازی ها شکل دادن
مثلاً من تو سگا یک بازی کابوی ها بود که خیلی بازی میکردم و یا شورش درر شهر رو خیلی دوست داشتم بعد که کامپیوتر اومد رفتم سراغ بازی های یه مقداری مشکل تر و خشن تر فکرکنم تو دوران دبیرستان دیگه اوج بازی کردنم بود و البته اوج تنهاییم
من از یه جهت شخصیت بازی های کامپیوتری رو خیلی دوست دارم چون هیچوقت نمیمیرن چون همیشه شاداب و سالم هستن
چون به آدم یاد میدن باید مبارزه کنی و هیچوقت هم خسته نشی
و این که یک تجربه متفاوت رو از دنیای فکری یک بازیساز به تو ارائه میدن
مثلاً تو یه بازی مثل کال آو دیوتی میتونی آدم بکشی یا تو یک جنگ شرکت داشته باشی میتونی یک محیط متفاوت رو تجربه کنی
یا تو یک بازی مثل سیمز میتونی یک زندگی رو تجربه کنی میتونی عاشق بشی و ازدواج کنی بعد اگر حوصله ات سر رفت همه چی رو پاک کنی و دوباره یک شخصیت دیگه خلق کنی ، تو بازی مثل نید فور اسپید میتونی تجربه یک ماشین سواری با سرعت بالا رو داشته باشی مخصوصاً وقتی دیگه بری تو جو بازی اونجایی که دیگه به مانیتور میخ میشی مراحل آخر اونجایی که نباید حتی یک اشتباه میلیمتری بکنی
خیلی دقیق باید باشی تا موفق بشی
تو فوتبال میتونی یک تجربه هیجان انگیز داشته باشی از هیجان شبیه سازی شده یک محیط ورزشی ببازی و تاسف بخوری و ببری و خوشحال شی
تو پرینس آو پرشیا تو یک شاهزاده خوشتراش ایرانی هستی که میخوای سرزمینتو نجات بدی با نیروهای شر میجنگی میپری تو آسمون شمشیر میزنی میری تو محیط های قشنگ ،
تو یک بازی مثل تام رایدر و میس یا بازی معروفتر معمایی وقتی که معما رو حل میکنی کیف میکنی مسیرت ، تکلیفت با همه چی مشخص هست
میدونی باید چی بخوای و چجوری تلاش کنی گاهی اوقات تو یک بازی برای بقای خودت تلاش میکنی و 100 بار میمیری و زنده میشی و بلاخره موفق میشی
نکته اشم همین جاست بعضی ها فقط میخوان بازی رو تموم کنن انگار دارن یک فیلم میبینن ولی من نه من میخوام اون حس تجربه کنم من میخوام اون ترس رو تجربه کنم من برای وقت و ساعاتی که اون بازیساز گذاشته ارزش قائل هستم اون زحمت کشیده تا ببنیمش میگن نویسنده برای شما یک محیطی رو فراهم میکنن تا با شخصیت خود اونا یعنی نویسنده آشنا بشی تمام فراز و نشیبهای یک داستان سرچشمه گرفته از بیم و امیدهای و عقده های بچگی و نوجوانی و جوانی و محیط خانواده یک نویسنده هست
ولی وقتی یک بازیساز برای شما محیطی رو فراهم میکنه تا بازی کنید به شما این فرصت رو میده که تجربه ای که اون داشته شما هم داشته باشید !
شاید خود بازیساز این تجربه رو نداشته باشه ولی دیگرانی که این تجربه رو دارن به ساخت بازی کمک میکنن
و من میخوام همین تجربه رو داشته باشم
بیایم صادق باشیم تو محیط واقعی ما میتونیم شرایط تکوینی خودمون رو عوض کنیم ؟
مثلاً تو یک خانواده به دنیا اومدی ، تو یک جامعه به دنیا اومدی این جایی هست که توش داری زندگی میکنی ! همین زندگی میکنی ، ما فقط عین یه مشت مهره اسباب بازی زندگی میکنیم همین ، فقط زندگی ، هیچ تغییر بنیانی هم نمیتونیم توش بدیم
ولی بازی این طور نیست بازی بهت اجازه میده تا نفس بکشی
تا حرکت کنی تا یک تجربه جدید داشته باشی
حتی اگر این تجربه خیالی هم باشه ارزش داره !
حداقل فرصت این تجربه رو داری
ماها خیلی عمرمون کوتاه هست خیلی کم زندگی میکنیم آخرش 80 ، 90 سال هست دیگه که اگر خوشبین باشین فقط 20 یا 30 سالش مال خودمون هست !
تازه تو این 20 یا 30 سال تو محیط خودمون هستیم و محدودیت های هم داریم
ضعیفیم ، قابل ترحم هستیم ، به بیان ساده تر فقط یک آدم هستیم و بس
ما بیشتر از یک آدم ضعیف نیستیم ! هر چقدر هم که خودمون رو پشت عناوین و القاب پنهان کنیم یک مشت موجودات ضعیف قابل ترحم هستیم
باهوشیم منتها عمرمون کوتاه هست وقت نداریم ! و هممون هم قرار نیست خوشبخت بشیم و راضی بمیریم ! پس باید از لحظاتمون استفاده کنیم از ثانیه هامون تا خودمون خوشبخت باشیم تا خودمون حس کنیم هر چی رو که دلمون میخواد
عمر به عقب برنمیگرده وقتی زمان مرگت برسه هیچ کس نیست که صدای تو رو بشنوه
فقط خودتی و خودت ، پس به جای این که اون موقع همچین حسی رو داشته باشی همین الان این حس رو داشته باش
من با بازی با خوندن کتاب با بیرون رفتن با دیگران معاشرت کردن و مشورت و بحث کردن با خوردن با دوست داشتن با صحبت کردن با حسادت با فراموشی با خیلی چیزهای دیگه زندگی میکنم و الان حس میکنم زندگی یک تجربه ای هست که شاید 10% آدمها داشته باشن از موقعی که به دنیا میان و میمیرن
من میخوام زندگی کنم نه به خاطر این که برم بهشت ! نه از ترس از جهنم
نه به خاطر ترسیدن از خدا
من میخوام بدونم این چیزی که بهش میگن همه چیز چی هست ؟ میخوام بدونم داستان چیه ؟ ما داریم چیکار میکنیم ؟ میخوام تمام رازها رو بدونم
میخوام بدونم