مـاه محـرّم آمـد و فصـل بهـــار عشق
عـالم معطّر از گـل يـاسي كنار عشق
ماه محرّم آمـــــد و بـر خيـل عـاشقان
بارد شميم نـرگس عــالي تبــار عشق
باغي به نام كرب و بلا بين ! غريق نور
كـز يمن آن ، ثرا و ثـريّـا خمار عـــشق
سروي كشيده قـد بــه بلنداي آسمان
كآرد به ياد زنـده ي آزاده ، دار عشق
آغــوش لاله خفتـه يكي نـو شكفته اي
قلبـش پـر از ستاره و خود افتخار عشق
از نـه فلك بـراي تـماشا نشستـــه اند
بر جلوه هاي عـاطفه در گلعـذار عشق
عـالم نـديـده است بـدينسان تـحقّــقي
در عرض يك غروب گلستان به يار عشق
داغ دل
بيـا كه اين عصر باده ي خون با خيال جنون شرح جان دارد
بسوزد دل يا امام زمان ! درد عشقي كــــه عـاشقان دارد
بـه گــوشم پـژواك آن لالايــي خـاطـر ديـرين كرده سرزنده
بـه طفل شش ماهـه قلب فـلك نـاي آوازي مهربـان دارد
سر آن دارد كه پشت سحاب از خجالتي اش سوزد آن خورشيد
چرا كه سوزانده غنچه اي از گلشني كز حق بس نشان دارد
هـوا غمناك ، انـدرون ابـري ، چـشم دل دريـا ، ابـر طـوفـانـي
فـغان از ايـن شــرح حـالــي كـه از جنـاب گل ، باغبان دارد
بيا كه از چشمهاي فرات ، آبشار عطش ، تشنـه مي ريـــزد
صـداي نـالـه ز نـاي سما ، رعـد و بـرقي بس بي امان دارد
بكن بـا مـن زمـزمـه ايـنـك ، اي امـامم در صبـح آديـنـــه
گــــرفتـه بـد جـوري اين دل در گلسِــتاني كه داستان دارد
گهي اشكـم مـــي رود داخـل تـا زَنـَـد بيـرون آه سوزان را
نگــر چــون در سيـنـه ي دادا داغ غـــربت آتـشفشان دارد
شعر از : ابوالفضل دادا