گفتم:ساعت هفت شب است و شما هم نتونستی به تلفنموکل خودت برسی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم نگران نباش.از بیمارستان زنگ زدم وبه او گفتم که گرفتاری برایم پیش اومده و او هم قبول کرد.قرار شد فردا به دیدنمبیاید.و ادامه داد:من دیگه باید بروم.بهتره از مادر و برادرت خداحافظی کنم.و با اینحرف به طرف خانه رفت تا با مادر خداحافظی کند.
فردای ان روز آقای شریفی ازبیمارستان مرخص شد و من و خانواده ام همراه فرهاد به دیدنش رفتیم.
آقای شریفیوقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:دخترم شنیده ام نامزد کرده ای.پسر خوبی را برای زندگیخودت انتخاب کردی ، قدرش را بدان.و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خیلی دوستشداری؟
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:بله.
آقای شریفی به من و فرهاد تبریکگفت.رامین به پدرش خیلی میرسید و مانند پروانه دور سر او میچرخید.از وقتی شنیده بودنامزد کرده ام زیاد با من صحبت نمیکرد.
فردای آن روز فرهاد و شیما به دنبال منامدند تا برای خرید روز عقد کنان برویم.خرید سرویس طلا را به عهده فرهاد گذاشتم واو سرویس سینه ریز خیلی زیبایی برایم انتخاب کرد.
گفتم:وای چقدر قشنگه.تو چقدرخوش سلیقه هستی.
فرهاد خندید و گفت:عزیزم اگه نبودم که تو را انتخابنمیکردم.(چند دفعه اینو میگی؟!)
گفتم:فرهاد انگار خیلی خوشحالی.مگه نه؟
فرهادجواب داد:آره.انگار این دنیا متعلق به من است.
گفتم:وای.پس فردا باید لباس عروسیبپوشم.از الان دل شوره دارم.
فرهاد با شیطنت گفت:به نظرت بهتر نیست بعد از عقدتو را به خانه شوهر ببرم؟اینجوری خیلی بهتره.مگه نه؟
به شوخی اخمی کرده وگفتم:فرهاد ، من باید دیپلم خودم را بگیرم.تو چقدر عجول هستی.
شیما گفت:من فکرنکنم این برادر عزیزم تا بعد از دیپلم تو صبر کند چون خیلی بی حوصلهاست.
گفتم:ولی باید این دوره را هر طور شده تحمل کند.
فرهاد گفت:بهتره برویمناهار بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.و با هم بطرف رستوران رفتیم.
صبح روز عقدکنان ،من و شیما و لیلا به آرایشگاه رفتیم.وقتی بعد از کار آرایشگر خودم را در لباس عروسیدیدم چهره زیبای شکوفه به نظرم امد.بغضی راه گلویم را بست.
خانم ارایشگر بانگرانی گفت:وای گریه نکن.وگرنه تمام ارایشها بهم میخوره.
ازاتاق ارایش مخصوصعروس بیرون امدم.وقتی شیما مرا دید با خوشحالی گفت:وای چقدر خوشگل شدی.اگه فرهادتورو ببینه به گفته خودش تو رو بعد از عقد به خانه خودش میبره.
لبخندی زدم و بهلیلا نگاه کردم.لیلا نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که تظاهر میکرد که خوشحال استگفت:درست مثل فرشته شده ای.خوش به حال شیما خانوم که همچین زن داداشی را به تور زدهاست.
ارایشگر گفت:عروس خانوم بنشین تا تاج نگین را روی سرت وصل کنم.
وقتیداشت تاج را به موهایم وصل میکرد از اینه چشمم به فرهاد افتاد که داشت با شیما جلویدر صحبت میکرد و فرهاد مدام این پا و اون پا میکرد و از شیما می خواست که سریع ترکار ارایش تمام شود.
از این حرکات فرهاد خنده ام گرفت و این خنده از چشم تیزبینارایشگر به دور نماند.با کنایه گفت:نگاه کن تا پسره رو دید نیشش باز شد.
بالاخرهکار تاج تمام شد و تور سفید روی صورتم کشیده شد.ارام بطرف فرهاد رفتم.وقتی فرهادمرا دید لبخندی زد و گفت:خورشید خانم حاضری این طعم افتابت را بطرف من بتابانی تامن از این دنیا بیشترین لذت را ببرم؟
لبخندی زده و گفتم:حاضرم برای تنهایی خودمدر پشت ماه زیبایی مانند تو پنهان شوم تا از گزند هر چه بی رحمی است در امانباشم.(اینا دارن نمایش بازی میکنن که اینطور صحبت میکنن؟!)
فرهاد بطرفم امد ودستم را گرفت و گفت:پس بهتره برای این همدمی سر سفره ای بنشینیم تا صدایی ملکوتی مارا به عرش خودش ببرد.
شما به خنده افتاد و گفت:وای چقدر این دو نفر رمانتیکهستند.
همه به خنده افتادیم.
وقتی هر دو سر سفره عقد نشستیم ، فرهاد سرش رانزدیک گوشم اورد و گفت:اصلا باورم نمیشه که سر سفره عقد نشسته ام.
به شوخیگفتم:هنوز هم دیر نشده اگه پشیمون شدی زودتر بگو.
فرهاد دستم را آرام فشرد وگفت:بی انصاف من برای این لحظه ثانیه شماری میکردم.
در همان لحظه چشمم به رامینافتاد که شکوفه کنارش ایستاده است.رنگ صورتم پرید از دیدن شکوفه پرید.او داشت باعصبانیت مرا نگاه میکرد.(خب مگه زوره؟!نمیخواست زن رامین بشه!)
با صدای لرزانیگفتم:فرهاد شکوفه اینجاست.
فرهاد نگاهی از ناراحتی به من انداخت و گفت:افسون جانتو رو خدا این حرف را نزن.آرام باش.
سرم را پایین انداختم که رامین رانبینم.
فرهاد مضطرب شده بود.یک لحظه چشمم به اینه شمعدانی که رو به رویم بودافتاد.دیدم که به جای فرهاد رامین کنارم نشسته است.
با دلهرا از سر جایم بلندشدم و نگاهی به سمتی که فرهاد کنارم نشسته بود انداختم.دیدم خود فرهاد کنارمنشسته است.
از این حرکت تند من فرهاد هم بلند شد.کنارم ایستاد.دستم راگرفتم و گفت:افسون جان اینقدر خودت را عذاب نده.ارام باش.بدون اینکه به چیزی فکرکنی سر جایت بنشین.
وقتی دیدم فرهاد ناراحت است به اجبار لبخندی زده وگفتم:نگران نباش.کاری نمیکنم که فامیلهایت فکر کنند که تو زن دیوانه گرفتهای.
به رامین نگاه کردم.او در حالی که در صورتش غم موج میزد داشت به مهمانهامیرسید.خیلی به مسعود کمک میکرد.بعد از چند لحظه عاقد امد که خطبه را بخواند.
یکلحظه نگاه من در نگاه رامین خیره ماند.دوباره حس کردم شکوفه کنارش است و با ناراحتینگاهم میکند.عاقد یک بار خطبه را خواند ، جوابی ندادم.دوباره خواند ، دوباره جوابندادم.دفعه سوم وقتی خواند نگاهی به رامین انداختم.زبانم لال شده بود.انگار کسیمانع بله گفتن من میشد.هر چه به خودم فشار می اوردم تا حرفی بزنم نمیتوانستم.فرهادوقتی دید که مکثم طولانی شده است با نگرانی گفت:عزیزم حرف بزن ، چرا مکث کردهای؟
به من من افتاده بودم.دوباره به رامین نگاه کردم.رامین لبخندی غمگین به منزد و اشاره کرد که بله را بگویم.انگار یکدفعه کسی مرا ول کرد.نفس عمیقی کشیدم و باصدای نسبتا بلندی گفتم:با اجازه بزرگترها و اقا رامین بله.
همه هوراکشیدند.
فرهاد با اخم گفت:از رامین مجبور نبودی اجازه بگیری.
آرام گفتم:رامینداماد بزرگ ما است و احترامش برایمان همیشه مهم است.
فرهاد لبخندی زد و گفت"اینبا جناق ما چقدر ابهت داره.دوست دارم مانند او پیش همه ابهت داشته باشم.مخصوصا پیشتو.لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین خیلی برای عقد من زحمت میکشید و از مهمانها بهخوبی پذیرایی میکرد و مدیریت درستی را به پا کرده بود.
فرهاد گفت:می خواهم کسیرا بهت نشان بدهم.
گفتم:مثلا چه کسی را؟
دستم را گرفت و گفت:همسر عزیزم ،بلند شو که به حیاط برویم.
وقتی داخل حیاط شدیم ، فرهاد با دست پدربزرگ ومادربزرگ را به من نشان داد.با خوشحالی بطرف انها رفتم.
مادربزرگ مرا در اغوشکشید.گفتم:شما چطور اینجا امدید؟
پدربزرگ نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:پسرمفرهاد جان ما را به اینجا اورد تا در عروسی شما دو نفر ما دو پیرمرد و پیرزن همباشیم.
کنارشان نشستم و گفتم:خیلی منو خوشحال کردید.رو به فرهاد کرده وگفتم:فرهاد خیلی ممنون.این بهترین هدیه من در روز عروسیم بود.
فرهاد کنارم نشستو گفت:چون میدانستم از دیدن مادربزرگ و پدربزرگ خوشحال میشوی انها را به اینجااوردم.
مادربزرگ گفت:انشالله که خوشبخت شوید.و بعد پیشانی مرا بوسید.پدربزرگ همفرهاد را بوسید و به او تبریک گفت.
در همان موقع رامین را دیدم که زیرکانه ما رانگاه میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اگه پرسیدند که اینها کی هستند ما چهبگوییم؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:می گوییم یکی از موکل های صمیمی من هستند کهخیلی به من لطف دارند.
مادربزرگ خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبی است.گفتم:مادربزرگچه لباس خوشگلی پوشیده اید ، پدربزرگ هم مانند اقا دامادها شده است.
انها بهخنده افتادند.مادربزرگ دست فرهاد را گرفت و گفت:اینها را فرهاد برایمان خریدهاست.واقعا دستش درد نکنه.درست اندازه من و پدربزرگ است.از فرهاد تشکرکردم.
رامین سر سفره عقد سینه ریز زیبایی به من هدیه داد وقتی مینا خانوم سینهریز را در گردنم بست تازه متوجه شدم که این سینه ریز را موقعی در گردن خواهرم شکوفهدیده بودم و فهمیدم که این سینه ریز را رامین روز عقد کنان در گردن شکوفه انداختهبود.با ناراحتی نگاهی به رامین انداختم.او لبخند غمگینی به من زد و از اتاق خارجشد.مادرم به گریه افتاد و به اشپزخانه پناه برد.مسعود به اجبار جلوی ریزش اشکهایشرا گرفته بود.
اقای شریفی پیشانیم را بوسید و دستبندی در دستم بست.ارام و باصدای گرفته ای از او تشکر کردم.
نمیدانستم در دل رامین در ان موقعیت چه میگذره.خیلی از این هدیه او غمگین بودم.
بالاخره جشن عقدکنان تمام شد و همهمهمانها رفتند.فرهاد ، پدربزرگ و مادبزرگ را به خانه رساند و دوباره برگشت.اقایشریفی و لیلا و مینا خانم به خانه خودشان رفتند و فقط رامین برای کمک به مادرماندهبود.بایستی میز و صندلی ها را جمع میکردند.
به اتاقم رفتم تا لباس عروسی را ازتنم در بیاورد و به مادر در جمع اوری اتاقها کمک کنم.فرهاد در همان دم به اتاقمامد.گفتم:لطفا بروید بیرون ، دایی محمود و مسعود در خانه هستند و خوب نیست که تواینجا باشی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:تو دیگه زن من هستی.چرا باید بیرونبروم؟
گفتم:آخه خوب نیست من از دایی محمود خجالت میکشم.
فرهاد لبخندی زد وبطرفم آمد و گفت:بی خود حرف نزن ، من برای اینکه زنم شوی لحظه شماری میکردم و حالاتو می خواهی مرا بیرون کنی.مگه یادت رفته که مادرت چقدر از تنها بودن من و تو دراتاق ناراحت میشد؟ولی حالا دیگه خیالش راحت است که ما محرم هستیم.و بعد به طرفمامد.بعد از چند لحظه هر دو در حالی که سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم.
فرهادگفت:اجازه بده امشب اینجا بمانم.
گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
بعد دستش راگرفتم و بطرف در ارام هولش داده و گفتم:بس کن تا با چوب بیرونت نکرده ام برو بیرونو بعد فرهاد را به بیرون هول داده و در را بستم.
صدای خنده دایی محمود را شنیدمکه گفت:چیه فرهاد جان ، هنوز هیچی نشده خواهر زاده ام تو را از خانه بیرونکرد؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:والله این زن من اصلا بلد نیست شوهرداری کند و بعدکمی صدایش را بلندتر کرد طوری که حس کردم عمدا سرش را نزدیک در اورده است تا صدایشرا بشنوم.گفت:باید برای خواهرزاده ات یک کمکی بگیرم تا اونو ببینه و یادبگیره.
یکدفعه همه به خنده افتادند.منظورش از کمکی به شوخی یعنی زن دیگه بگیردبود.
وقتی لباسم را عوض کردم از اتاق بیرون امدم.فرهاد کنار مسعود نشسته بود وبا او صحبت میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:منظورت از کمکی چه بود.
فرهادخندید و گفت:هیچی بابا شوخی کردم.
به ظاهر عصبانی شده و گفتم:هنوز هیچی نشده تواز این حرفها میزنی تا برسه که زندگی مشترکمان را شروع کنیم؟و با اخم به اتاقمبرگشتم و در را محکم بستم.
فرهاد جا خورد و به دست و پا افتاده بود.سریع پشت درامد و در زد ولی در را باز نکردم.گفت:افسون جان ، عزیزم من شوخی کردم ، بخدا منظورینداشتم.اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.
با صدای بلند گفتم:دیگه نمی خواهم تورا ببینم.تو چطور دلت می اید که این حرف را بزنی؟حالا من احساس ندارم ، تو که ازاول میدانستی که من چطور اخلاقی دارم پس چرا به خواستگاریم امدی؟
صدای پروینخانم را شنیدم که با نگرانی گفت:عروس عزیزم فرهاد جان منظوری نداشت.تو چرا ناراحتشدی؟او شوخی کرد.خوب نیست شب اول عقدتان شما قهر باشید.
دوباره صدای فرهاد راشنیدم که به تمنا افتاده بود.گفت:عزیزم در را باز کن.ببخشید من اشتباه کردم.دیگه ازاین حرف ها نمیزنم.
در را باز کردم.دایی محمود و مسعود و شیما تا مرا دیدند هوراکشیدند و دست زدند.
لبخندی پیروزمندانه زدم و با گوشه چشم به دایی نگاه کردم وگفتم:چطور بود؟خوب گربه را دم حجله کشتم یا نه؟
همه به خنده افتادند.دایی باخنده گفت:عالی بود.عالی.اون هم چه کشتنی کردی!
فرهاد بطرفم امد و گفت:بی انصافاز اون موقع تا حالا داشتی مرا اذیت میکردی؟و به شوخی گوشم را کشید و رو کرد بهمادرم و گفت:مادرجان کمی این دخترت را تنبیه کن تا اینقدر اذیتم نکند.
همه بهخنده افتادند.در ان لحظه چشمم به رامین افتاد که در خودش فرو رفته است و در حال جمعکردن صندلی های داخل اتاق عقد بود.
اشاره ای به فرهاد کردم تا جلوی او اینقدرشوخی نکند.او هم بدون چون و چرا پذیرفت.
به اشپزخانه رفتم و یک سینی چایاوردم.رامین را صدا زدم تا بیاید چای بخورد.رامین روی مبل کنار مسعود نشست.گفتم:بیانصافها کمی به اقا رامین کمک کنید.او تنهایی که نمیتواند صندلی ها را جمعکند.
مسعود دست رامین را گرفت و گفت:انشالله برای عروسی خود اقا رامین خودمتنهای تنها صندلی های جشن را جمع میکنم.(خسته نباشی!)
اول از همه سینی چای راجلوی رامین گرفتم.لحظه ای به من خیره شد بخاطر اینکه فرهاد ناراحت نشودگفتم:بفرمایید چای.
رامین به خودش امد و با یک تشکر کوتاه چای را از سینیبرداشت.سینی چای را جلوی دایی محمود گرفتم.دایی در حالی که چای را برمیداشتگفت:افسون جان دیگه برای خودش خانمی شده است.
لبخندی زده و گفتم:خانوم بود ولیکسی قدرش را نمیدانست.
فرهاد با نیش خند زیبایی گفت:عزیزم غصه نخور.خودم قدرت رامیدانم.
همه زدند زیر خنده.
وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم با شیطنت طوری چایرا برداشت که داغی چای را روی دستم احساس کردم و سینی چای در دستم کج شد و نصف چایتوی سینی ریخت.
فرهاد با لبخند گفت:ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
نگاهی درچشمان جذابش انداختم و گفتم:خیلی مردم ازار هستی.
لبخندی شیرین روی لبداشت.احساس کردم اتشی در درونش شعله میکشد.نگاه های زیرکانه پروین خانوم و مادرمکمی مرا معذب کرده بود.
پروین خانوم متوجه حالت پسرش شده بود گفت:فرهاد جان اگهشما دوست دارید میتوانی امشب اینجا بمانی ، اقا محمود ما را به خانهمیبرد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:مادرجان.افسون خانوم راضی نیستکه...
حرفش را با خجالت قطع کرده و گفتم:نه اینطور نیست.ولی خوب نیست اینوقت شبمادرت و خواهرت را تنها بگذاری.
فرزاد لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:پس من اینجاچکاره هستم؟
همه به خنده افتادند.
یواشکی چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهادبه خنده افتاده و گفت:نه مادرجان ، من در خانه خیلی کار دارم.با اجازه باید به خانهبیایم.
وقتی داشت خداحافظی میکرد دلخور بود و زیر لب غر غر میکرد.
از اینحرکات فرهاد خنده ام گرفته بود ولی قیافه جدی به خودم گرفتم.
ساعت ده و نیم صبحبود که از خواب بیدار شدم.خیلی خوابیده بودم.بعد از دستشویی صورت به اشپزخانهرفتم.مادر انجا بود.خانه هنوز ریخت و پاش بود.مینا خانم داشت به مادر کمک میکرد تاخانه را مرتب کنند.
مادر وقتی مرا دید گفت:دختر تو چقدر میخوابی؟بیچاره فرهاد سهبار از صبح تا حالا تلفن زده است.ولی هر وقت خواستم بیدارت کنم خواهش کرد این کاررا نکنم.قبل از اینکه صبحانه بخوری به او تلفن بزن گناه داره منتظر تلفن تواست.
در حالی که هنوز خستگی دیشب روی تنم بود گفتم:نه مادر من خیلی گرسنههستم.بگذار اول صبحانه بخورم بعد تلفن میکنم.
آخر صبحانه ام بود که تلفن زنگزد.مادر گفت:بلند شو برو گوشی را بردار میدانم فرهاد است.
بلند شدم و گوشی رابرداشتم.فرهاد بود.تا صدای مرا شنید گفت:عزیزم چقدر میخوابی؟حالا خوبه که خواب بهچشمهای قشنگت میاد.
گفتمکاینقدر خسته هستم که اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم.هنوز همخوابم می اید.
فرهاد با دلخوری گفت:ولی من اصلا خوابم نمی اید.دیشب تا صبح بیداربودم.در صورتی که تو انگار نه انگار که شوهر داری.
گفتم:فرهاد جان اینطور صحبتنکن ، آخه چکار کنم؟بخدا خیلی خسته هستم.عروس شدن که الکی نیست.
فرهاد به خندهافتاد و گفت:باشه عزیزم.من میبخشمت ، حالا آماده شو که می خواهم ببرمت بیرون.
باخستگی گفتم:اخه دو هفته بیشتر به باز شدن مدارس نمانده است.من هنوز هیچ کار نکردهام.
فرهاد گفت:مثلا چکار نکرده ای؟
گفتم:کیف و وسایل نخریده ام.اخه مگه میشهمن بدون اینها مدرسه بروم؟تو اصلا به فکر من نیستی.
فرهاد خنده ای کرد وگفت:اتفاقا من مدام در فکر تو هستم ولی تو توجهی به من نداری.به من چشم غره میرویتابه خانه خودمان بروم.من این همه بدبختی کشیدم تا در کنارت باشم ولی تو مدام منواز خودت میرانی.دایی محمودت خوب اسمی روی تو گذاشته است.داره برام ثابت میشه که توقلب سنگی داری.
گفتم:چیه؟پشیمان شدی؟
خنده ای سر داد و گفت:نه عزیزم ، محالاست که تو را از دست بدهم.ولی از این همه بی توجهی تو خسته شده ام.وقتی شیما رامیبینم پیش خودم فکر میکنم تو چرا مانند شیما که اینقدر به مسعود میرسه به مننمیرسی؟
گفتم:لطفا مسئله شیما را با ما مخلوط نکن که این صحبتها فامیلی است ومیترسم اختلاف بین ما پیش بیاید.
فرهاد گفت:حالا اجازه میدهی که به دنبالت بیایمتا با هم بیرون برویم؟
گفتم:بخاطر اینکه فکر نکنی سنگ دل هستم باشه میایم.
مقداری پول برداشتم تا بین راه برای خودم کیف مدرسه بخرم.