بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 04-29-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/5
موضوع تازه و غیرمنتظره ای نبود اما به نظرش می آمد كه تازه فهمیده كه دخترش تا چه حدی عاشق پسر عمه بیمارش است. تا به حال به این موضوع فكر نكرده بود كه اگر یك روز دختری غیر از ویدا در زندگی برادرزاده اش پیدا شود چه به روز دخترش خواهد آمد. حالا می توانست به آسانی عواقب آن را در ذهنش ترسیم كند و تصور كند كه وجود یك رقیب در زندگی عشقی دخترش تا چه حد جدی و مخاطره آمیز است. دختری كه تقریبا به مرز سی سالگی نزدیك شده و در عین حال مجرد مانده بود. ( یاشار از سن دوازده سالگی دچار آشفتیگهای روحی روانی شده و تقریبا نیمی از آن دوران تا به حال را در آسایگاه سپری كرده و ویدا ... زمانی كه به دنبال موضوعی برای پایان نامه اش بود او را كشف كرد كنج یك آسایشگاه ... و از آن سال به بعد برایش موضوع پایان نامه نبود بلكه موضوع عشقی شد.
با تمام وجود بیرون از آسایشگاه مراقبت از او را بعهده گرفت تا علت اصلی بیماریش را بفهمد درسته كه تا حالا موفق نشده پی به علت بیماریش ببرد اما از اون آسایشگاه نجاتش داد و این انصاف نیست كه بعد چهار سال كه تمام هم و غمش او بوده حالا یاشار بخواد اونو مثل یك خرده سنگ با نوك پا به سویی پرتاب كنه، نه ... نه انصاف نیست اما این موضوع رو هم باید در نظر بگیرم كه یاشار در طی این مدت هیچ ابراز علاقه ای نسبت به ویدا نكرده ... پس چطور اون دختره از گرد راه رسید و یاشار رو به خودش علاقمند كرد؟!)
و در حالی كه رانندگی می كرد سرش را به چپ و راست تكان داد تا آن افكار را دور بریزد و این بار با صدای بلند گفت:
- ( آه ... این پسره حسابی اوضاع فكریم رو بهم ریخت اصلا از كجا معلوم كه وفا درست حدس زده باشه؟)
و بعد اندیشید،( به هر حال می تونه یك زنگ خطر برای روزهای آتی باشه!)
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 04-29-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/5
تا جایی كه به یاد داشت پدرش هم در سن هفتاد سالگی اینقدر شكست نخورده بود پس سفیدی موهای حسام ارثی نبود. در لابه لای این تارهای سفید درد خیانت همسر و بیماری فرزند پنهان گشته بود. تا به حال این طور دقیق به برادرش نگاه نكرده بود نمی فهمید چرا آن روز همه چیز را دقیق تر از گذشته می دید. گذشته ... گذشته ... همسرش را به خاطرش آورد چقدر سخت گذشته بود و چطور مرگش را باور كرده بود؟ در آن سانحه رانندگی، برادرش حسام بغل دست او نشسته بود. هنوز جای خراش عمیق و بخیه ها بر گونه راستش نمودار بود. چقدر دعا كرده بود حسام جان سالم به در ببرد. همسرش در دقایق اولیه سانحه جان باخته بود و او با حال وخیم حسام وقتی برای گریستن نداشت. فقط باید دعا می كرد، دعا می كرد تا این تصادف كوچكترین عارضه ای برای برادرش نداشته باشد اگر عارضه ای برجای می گذاشت از مرگ همسرش غیرقابل تحمل تر بود. با وجود مادرش مهتاج كه بیش از حد مستبد بود نمی توانست سركوفتهای او را به جان بخرد.
( این همسر بی لیاقت تو بود كه پشت فرمان نشسته بود. همیشه دست پاچلقی و احمق ... اگر بلایی سرحسام من بیاد روزگار خانواده اش را سیاه می كنم ... باید پای میز محاكمه بیان ... فقط دعا كن سیمین ... دعا كن.)
( حسام من! پس من چه؟ با دو تا بچه هشت و چهار ساله، بیوه شده بودم.)
سیمین بیچاره فقط دعا می كرد و وقتی دعاهایش مستجاب شد فرصت كرد تا با خیالی راحت از اعماق وجود برای فقدان همسرش بگرید. به هر حال حسام وارث اسم و رسم و ثروت گیلانیها بود، با این همه تفاوتی كه مادرش بین او وحسام قایل می شد هیچگاه كدورتی بین آن دو بوجود نیامده بود. حسام خونگرمتر و مهاربانتر از آن بود كه بشود كینه ای از او به دل راه داد و پدرش كه ده سال پیش فوت كرد خیلی سعی كرده بودند بیماری یاشار را از او مخفی نگه دارند اما حقیقت یك روز آشكار می شد و شد و ذره ذره او را از پا درآورد به یك سال نكشید كه غصه یاشار او را از پا درآورد، در هر صورت او را هم به اندازه حسام دوست داشت. به اندازه همسرش مستبد نبود.
حسام گوشی را روی دستگاه قرار داد و به سمت خواهرش برگشت نمی دانست در آن فاصله خواهرش به چه چیزها فكر كرده است. با لبخندی مقابل او روی مبل نشست و گفت:
- هیچ وقت این مادر رو جدا از دخترش ندیدم. ویدای عزیز من كجاست؟
سیمین لبخندی زد و گفت:
- اصرار داشت كه همراهم بیاد، خواستم خصوصی با تو صحبت كنم.
حسام گفت:
- اول از خودت پذیرایی كن.
سیمین نگاهی به اطراف سالن انداخت و گفت:
- مامان هنوز دست از سر خواهرش برنداشته.
حسام در حالی كه برای او پرتقالی پوست می گرفت با طنز گفت:
- صبر داشته باش دو سه روز دیگه خاله می اندازش بیرون.
سیمین به پرهای پرتقال داخل بشقابش نگاه كرد و با تشكر گفت:
- وفا برگشته.
حسام دستش را كه به سمت میوه ها می رفت پس كشید و گفت:
- برگشته؟!
و بعد از مكثی كوتاه ادامه داد:
- بهش حق می دهم، محیط ساكت جنگل برای یك جوون پرانرژی، خسته كننده است.
سیمین گفت:
- موضوع این نیست حسام.
حسام با تشویش و تردید پرسید:
- یاشار حالش خوبه؟!
سیمین گفت:
- بله، نگران نشو ... راستش ... نمی دونم چطور باید بگم.
سكوت كرد و از حضورش در آنجا پشیمان شد. برای چه آنجا بود؟ آیا می خواست از حق دخترش دفاع كند؟ كدام حق؟ یاشار مرد جوان بیماری بود كه تحت معالجات روانپزشكی بود و پدرش برای بهبودی او حاضر بود دست به هر كاری بزند حتی نادیده گرفتن ویدا و پذیرفتن حضور یك غریبه!
حسام گفت:
- سیمین تو داری منو نگران می كنی.
سیمین لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت:
- چیز مهمی نیست فقط احساس كردم بین یاشار و وفا كدورتی بوجود اومده، همین.
حسام خواهرش را به خوبی می شناخت. او این طور با شتاب خودش را به آنجا نرسانده بود كه بگوید بین یاشار و وفا كدورتی بوجود آمده. قضیه چیز دیگری بود كه خواهرش به سرعت از آن طفره می رفت. حالا كه قصد نداشت به موضوع اصلی اشاره كند پافشاری فایده ای نداشت، حسام پرسید:
- كدورت؟ سر چه مسئله ای؟
سیمین با درماندگی گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم ... اصلا ولش كن.
و در حالی كه پرتقال پوست كنده را برمی داشت گفت:
- خب فكر می كنم باید برگردم. اینقدر با عجله اومدم اینجا كه ویدا رو نگران كردم.
حسام احساس كرد باید او را به سمت موضوع اصلی هل دهد و گفت:
- تو منو هم نگران كردی. سیمین راستش رو بگو چی شده؟ از چی اینقدر نگرانی؟
سیمین دست از خوردن كشید و با صدایی گرفته گفت:
- من یك مادرم، تو می فهمی حسام چون برای پسرت مادری هم كرده ای، پس به من حق بده كه نگران آینده ویدا باشم.
حسام پی به حساسیت موضوع برد و پرسید:
- چی شده سیمین؟ نكنه باز برای ویدا خواستگار آمده و تو با اون به توافق نرسیدی؟
سیمین به یاد خواستگاران متعدد ویدا افتاد حسام در مورد همه آنها تحقیق و خیلی از آنها را تائید كرده بود. حالا می فهمید تائید او یعنی به پسر من و آینده اش امیدوار نباشید. سیمین مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
- موضوع این نیست. مطمئنا تو هم تا حالا متوجه شده ای كه ویدا ... ویدا به یاشار علاقمنده.
حسام گفت:
- اما سیمین، یاشار نمی تونه ازدواج كنه. تو از مشكل اون باخبری، پس ...
سیمین فورا گفت:
- بله همه ما باخبریم حتی ویدا ... اما با این حال به اون علاقمنده و هیچ كدام از ما هم نمی تونیم انكار كنیم كه تمام خواستگارهاش رو به همین دلیل رد كرده، در عین حال هیچ كس هم چنین توقعی از اون نداشته.
حسام با سردرگمی پرسید:
- چی می خواهی بگی سیمین؟!
سیمین سرش را بین دستهایش گرفت و با درماندگی گفت:
- وفا می گفت، می گفت یاشار ... گویا به یك دختر علاقمند شده.
پس صحبتها و حدسیات دكتر هرندی درست بود! حسام با جدیت گفت:
- این امكان نداره چون یاشار بیماره.
سیمین سرش را بلند كرد و گفت:
- حسام، یاشار روح و روانش بیماره، اگر این مشكل روی جسمش تاثیر گذاشته، با قلبش و با احساساتش كاری نداشته، اون می تونه عاشق بشه.
حسام خودش هم از سوال ناگهانی و تا حدودی ظالمانه اش یكه خورد.
- حالا می گی من چی كار كنم؟
سیمین بهت زده به او نگاه كرد و حسام فورا لحن صحبت كردنش را عوض كرد و گفت:
- فعلا كه چیزی معلوم نیست شاید وفا اشتباه كرده باشه.
سیمین گفت:
- و اگر روزی چنین اتفاقی افتاد؟
حسام در حالی كه به این گفته خودش اطمینان نداشت پاسخ داد:
- اجازه نمی دم با زندگی ویدا بازی بشه. اون دختر و یا هر دختر دیگه ای هیچ حقی توی زندگی یاشار و ما نداره.
سیمین تا حدودی آرامش یافت. این در حالی بود كه حسام مطمئن بود دلش می خواهد هر چه زودتر دختری را كه فكر یاشار را بعد از مدتها مشغول كرده است، از نزدیك ببیند. نمی فهمید چرا می خواهد احساسی محبت آمیز به او داشته باشد به دختری كه می توانست عروس آینده اش شود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 04-29-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/6

اندیشیدن به او موثرتر از داروهای دكتر هرندی بود حتی قرصهای جدیدی كه در جیب پیراهنش گذاشته بود و آن پیراهن را وفا به اشتباه همراه خود برده بود؛ پیراهنهایی كه ویدا به مناسبت سال نو برای او و وفا خریده بود، ویدا ... عزیز سینی چای را رو تخت قرار داد و گفت:
- داشتم با خودم می گفتم یاشارخان سرسنگین شده كه سر و كله ات پیدا شد.
یاشار از افكارش بیرون كشیده شد و گفت:
- نه عزیزم خانوم، سرسنگین نشدم این دفعه وفا هم همراهم بود و ....
عزیز وسط حرف او دوید و گفت:
- راستی، عمه زاده تون رو چرا نیاوردید؟


یاشار نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت: - برگشت، حوصله این سكوت رو نداشت.
عزیز سینی چای را به سمت او هل داد و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- می بخشید مادر ... الن برمی گردم.
یاشار نگاهش را به دوخت كه با بسته شدن در ورودی ساختمان از نظرش گم شد. سكوت دراز مدت بین خودش و لیلا را شكست و گفت:
- مزاحم درس خوندن شما كه نیستم؟
لیلا كتابش را بست و گفت:
- نه، دیگه وقت استراحته.
یاشار گفت:
- قراره كی برگردید؟
لیلا مكث كوتاهی كرد او هم از آن سكوت كلافه شده بود و دلش برای شلوغی و هیاهوی تهران تنگ شده بود. روز قبل پدرش طی تماسی به او گفته بود خودش را آماده رفتن كند و در پاسخ به یاشار گفت:
- فردا ...
هنوز ادامه حرفش را نزده بود كه یاشار ناگهان سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد و با تشویش و ناباوری گفت:
- همین فردا ... صبح؟
لیلا گفت:
- بله فردا پدرم می آد دنبالم اما فكر نمی كنم صبح برسه، راستش من هم از سكوت اینجا خسته شدم، به سر و صدای تهران و هوای دودآلودش عادت كردم.
چیزی در دل یاشار فرو ریخت و او را به یاد روزهای ابری و گرفته شهرش انداخت. به جنگل نگاه كرد پس چرا این سكوت برای او خوشایند است؟! آهسته پرسید:
- برای آینده تون چه نقشه ای دارید؟
لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- آینده؟! نمی دونم ... فقط وقتی برگردم مدارس باز می شه چند ماهی وقتم رو پر می كنه بعد اگه شانس آوردم و دانشگاه سراسری قبول شدم درسم رو ادامه می دهم.
یاشار گفت:
- حتما باید سراسری قبول بشین.
لیلا گفت:
- شهریه های دانشگاه آزاد سرسام آوره، برای من و امثال من هم كه مثل كابوس می مونه.
یاشار گفت:
- پس شركت نكرده اید؟
لیلا گفت:
- به اصرار دوستم مریم دفترچه اش رو گرفتم و باز هم به اصرار اون بعد از تكمیلش پستش كردم.
یاشار كنجكاوانه پرسید:
- مریم می تونه در صورت قبول شدن شهریه اش رو پرداخت كنه؟
لیلا از لحن خودمانی او در به كار بردن اسم مریم لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- پدرش گفته وام می گیرم. درخواست هم داده ولی من ... چایتون سرد شد.
یاشار بعد از مكث كوتاهی گفت:
- خوشحال می شم اگر خبر قبولی شما را بشنوم.
لیلا نگاهش را از گرفت كتابش را برداشت و خود را سرگرم نشان داد. یاشار نگاهش را به جنگل دوخت و با كمی تردید گفت:
- ما می تونیم این ارتباط رو حفظ كنیم؟
این بار لیلا سرش را بالا گرفت و با تعجب به او نگاه كرد. داشت به دنبال یك جمله تهاجمی می گشت كه یاشار به او نگاه كرد و گفت:
- از طریق تماس تلفنی ...
جایی برای سكوت نبود خطوط چهره لیلا درهم ریخت و با خشم و عصبانیت گفت:
- در مورد من چه فكر كردید؟ اگر... اگر می دونستم كه یك دردل ساده منجر به چنین اشتباه فاحشی از جانب شما می شه نه برای شما حرفی می زدم و نه به صحبتهای شما گوش می دادم ....
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- شما دارید در مورد درخواست من اشتباه می كنید، من ....
لیلا گفت:
- آره از اول اشتباه كردم. نمی دونم چطور احمقانه در مورد ارتباط با شما تصمیم گرفتم. از اول هم نباید در مورد جنس مخالف چنین سریع تغییر رویه می دادم.
یاشار بار دیگر صحبتهای مسلسل وار او را قطع كرد و گفت:
- ببین لیلا ...
لیلا به صدایی نسبتا بلند گفت:
- لیلا نه ... فهمیمی! خانوم فهمیمی.
یك عقب نشینی سریع بود، از لیلا به خانوم فهیمی مبدل شدن یعنی از حد و حدود خود متجاوز شدی. شاید اگر صالح سر نمی رسید لیلا با همان لحن پرخاشجویانه و حالت تدافعی اش یاشار را از آنجا فراری می داد. با حضور صالح پشت پرچینها، لیلا خودش را جمع و جور كرد و نگاهش را از او گرفت، صالح از همان فاصله ابتدا با یاشار احوالپرسی كرد و بعد به لیلا اطلاع داد كه دوستش مریم تماس گرفته. لیلا كتابش را روی تخت نداخت و بدون این كه به یاشار نگاه كند آنجا را ترك كرد. صدای مریم كه در گوشی طنین انداخت آتش خشم لیلا را شعله ورتر كرد.
- سلام لیلا خانوم چه خبر؟!
- می خواستی چه خبری باشه؟ اصلا تو جای دیگه نداری زنگ بزنی، كار دیگه ای نداری كه ....
مریم گفت:
- اووو ... چه خبرته؟ این آتیش تند و تیز لابد یك علتی هم داره مگه نه؟ در ضمن جواب سلام واجبه.
لیلا كمی برخودش مسلط شد و گفت:
- علیك سلام.
مریم خنده ای سرداد و گفت:
- آفرین دختر خوب، خب حالا بگو ببینم با كی دعوات شده؟ با پسر همسایه تون.
لیلا گفت:
- مریم فقط خدا بهت رحم كنه، بالاخره كه دستم بهت می رسه، فردا كه می یام ....
مریم با خوشحالی فریاد زد:
- فردا ... فردا می آی؟ الهی فدات بشم، تو بیا هرطور دلت خواست تلافی این زبون درازیهای منو در بیار. پس تا فردا طاقت می آرم تا بیایی و حسابی واسم از اونجا و اون بنده خدا ...
لیلا معترضانه گفت:
- مریم ....
مریم گفت:
- خیلی خب، راستی لیلا خبر داری بابات خونه تون رو گذاشته واسه فروش؟
لیلا با تعجب گفت:
- چی؟ خونمون رو ....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 04-29-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/6
عكس العمل لیلا خیلی شدیدتر از آن چیزی بود كه فكرش را می كرد او در مورد لیلا هیچ فكر نكرده و فقط و فقط به خودش اندیشیده بود به او و حضور معجزه آسایش در آنجا. علت این كه چطور بی رحمانه به آنجا فرستاده شده بود مهم نبود، مهم آن بود كه آنجاست. در آن جنگل، كه حالا او روحش شده روح جنگل و این جنگل به طرز فوق العاده ای او را از مصرف آن داروی آرامبخش بی نیاز كرده بود. كتاب لیلا را برداشت و صفحات آن را ورق زد؛ به دنبال چه چیزی می گشت؟ عكس یك قلب كه از آن خون می چكید؟ حرف اول دو اسم؟ چند بیت شعر عاشقانه؟! چیزهایی كه سالها قبل در لابه لای كتابهای درسی نامزد عقدی اش دیده بود. مهشید ...! چطور عاشق هم شدند؟ از كجا شروع شد درست به خاطر نداشت فقط به یاد داشت كه مهشید چطور بی رحمانه او را ترك كرد و قصه آن عشق جنجالی را چطور ختم كرد. ( یاشار تو بیماری، تو نمی تونی یك زندگی زناشویی سالم و كامل داشته باشی، نه با من نه با هیچ كس دیگه، تو فقط می تونی دوست دختر داشته باشی، همین و بس.)
( مهشید، تو اگر كنار من بمونی درمان می شم. باور كن فقط بگو تركم نمی كنی ... درسته ... تركم نمی كنی.)
و او بدون وجود هیچ مانعی، خیلی راحت توانسته بود با در جریان گذاشتن دادگاه از مشكل یاشار طلاقش را بگیرد و ... چند ماه بعد هم اطلاع پیدا كرد با تنها دوستش بهروز ازدواج كرده، این خبر و تفكراتی كه بعد از آن در ذهنش نقش بست یك ضربه سنگین دیگر برای روح و روان آزرده او بود و یك بار دیگر آن صحنه ها در ذهنش جان گرفت و او را راهی آسایشگاه كرد. آن صحنه ها ... مثل حالا كه داشت او را از درون می آزرد و او را در آستانه یك تشنج روحی دیگر قرار می داد، دستهایش بی حس شد و صفحات كتاب ورق خورد همانطور كه نگاهش را به كتاب دوخته بود در اولین صفحات كتاب چند بیت شعر جلوی چشمش ظاهر شد و پرده ای شد بر روی تمام آن تصاویر و خاطرات تلخ و زجرآور و از آن حالت بیرون آمد.

به سراغ من اگر می آیید
نرم آهسته بیایید
مبادا كه ترك بردارد
چینی نازك تنهایی من
سهراب سپهری

- لیلا ... معلوم هست یك دفعه كجا غیبت زد عزیز؟ خب می گفتی می اومدم پیش این بنده خدا می نشستم. من هم حواسم به خودم بود نفهمیدم كی اومده جلوی در و خداحا ... اِ ... لیلا چرا اینقدر اخمهات توی همه عزیز؟
لیلا كتابش را از روی تخت برداشت و گفت:
- عزیز، این بابای من دیوونه است، خونه رو گذاشته واسه فروش.
عزیز گفت:
- چی؟ خونه تون رو؟
لیلا گفت:
- آره عزیز، تنها یادگار مادرم رو، دیگه داره كلافم می كنه.
عزیز گفت:
- وحید خبر داره؟
لیلا گفت:
- وحید،! نه بابا ... فكر می كنم اینقدر درگیر مشكلات زندگی خودش شده كه منو هم فراموش كرده تازه اگر هم بفهمه كاری نمی تونه بكنه، خونه شش دانگ به اسم خود باباست.
عزیز گفت:
- حالا اینقدر جوش نزن شاید می خواد جای بهتری خونه بگیره.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- خونه بهتر! با كدوم پول عزیز؟ كدوم خونه می تونه بوی مادر منو بده؟
و در حالی كه به سمت ساختمان می رفت برگه ای كوچك از لای كتابش سر خورد و روی زمین افتاد. ساعتی بعد قطرات باران بود كه سطرهای كاغذ را می شست.
نمی خواستم با حضور جنجالی خود چینی نازك تنهایی تان را بشكنم نه به عنوان یك مزاحم به عنوان یك سنگ صبور یا هر چه كه دوست دارید از من در ذهنتان بگنجانید همیشه آماده شنیدن مشكلاتتان هستم.
***
این ماشین حراست و جنگلبانی بود كه جلوی پرچینها متوقف شده بود و قصد داشت روح جنگل را با سفری تلخ از آنجا دور كند. یاشار با آشفتگی از اسبش پایین آمد. پاهایش قدرت آن را نداشت كه او را تا جلوی پرچینها بكشاند همانجا زیر نم نم بارانی كه غمی سنگین را بر دل او می نشاند ایستاد و نگاهش را به لیلا دوخت، وقت رفتن رسیده بود. چمدانش كنار پایش انتظار می كشید اول در آغوش عزیز خانم خزید و چشمان او را بارانی كرد و بعد سر بر شانه های عمو صالح گذاشت. حال و روز او از همه بدتر بود چیزی در اعماق وجودش می شكست و در قلبش هوای انتظار را جای می داد. انتظار تا به كی؟ آیا بازگشتی وجود داشت؟ صدای بسته شدن در ماشین، وحشت را در دلش جای داد. دلیل ماندنش رفته و او هنوز همانجا ایستاده بود. حالا بیشتر از گذشته به آن آرام بخشها احتیاج داشت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/6
دكتر هرندی بعد از این كه كتش را به دست خدمتكار سپرد كنار ویدا نشست، حسام هم مقابل آنها نشست و در حالی كه از حضور همزمان آن دو در منزلش مشوش شده بود گفت: - خب دكتر نگفتی ... اتفاقی افتاده؟
دكتر هرندی گفت:
- از یاشار خبر داری؟
حسام با تشویش پرسید:
- اتفاقی براش افتاده؟
دكتر هرندی گفت:
- نه، فقط می خواستم بدونم از كی ازش بی خبری.
حسام كمی مكث كرد و گفت:
- آخرین باری كه با خودش صحبت كردم روزی بود كه با خودتون هم ملاقات كرده بود.

ویدا با تعجب پرسید:
- یاشار توی تعطیلات هم به شما سر زده بود؟
دكتر هرندی نگاه معناداری به حسام كرد و خطاب به ویدا گفت:
- آره ... اومده بود و از تاثر این داروهای جدیدش شكایت داشت، می گفت دچار خواب آلودگی می شه من هم گفتم طبیعی است.

و بعد رو به حسام كرد و گفت:
- از اون روز به بعد ازش بی خبری؟
حسام گفت:
- تا دو روز قبل كه وفا ازش خبر آورد حالش خوب بوده ... شما كه دارید منو حسابی می ترسونید.
ویدا قوطی قرصی را كه به همراه داشت روی میز گذاشت و گفت:
- دایی جان ما هم چیزی نمی دونیم فقط من نیم ساعت قبل این قرصها رو توی كوله وفا پیدا كردم، قرصهای یاشاره.
حسام با تعجب گفت:
- توی كوله وفا ...؟
ویدا گفت:
- بله، حسام اشتباها پیراهن یاشار رو برداشته، یادتون هست دو تا پیراهن یك رنگ بهشون كادو دادم؟
دكتر هرندی گفت:
- اصل موضوع اینه كه الان دو روزه كه یاشار این قرصها رو مصرف نكرده.
حسام گفت:
- ممكنه كه دچار همون شوكها بشه؟ یا بهتر بگم، شده باشه؟
دكتر هرندی گفت:
- بهتره همین امروز قرصها رو بهش برسونید.
حسام دردمندانه گفت:
- دكتر، واقعیت رو از من پنهان نكنید این قرصها می تونه مشكل یاشار رو برطرف كنه یا نه؟ من به عنوان پدرش حق دارم بدونم آینده اش چی می شه.
دكتر هرندی مكثی كرد و بعد گفت:
- ببین حسام من همیشه با تو روراست بودم و گفتم كه تا علت بروز این واكنشهای عصبی پیدا نشه ... این داروها درمان قاطع واكنشهای عصبی یاشار نیست، فقط اونارو كم می كنه و اونو برای تماس بیشتر با من آماده می كنه و تا زمانی كه عوامل بیماری برطرف نشه بیماری به همون كیفیت می مونه و داروها و تركیباتش فقط به صورت مسكن خواهد بود.
حسام گفت:
- یعنی طی این همه سال شما پی به علت بیماری نبرده اید؟
ویدا گفت:
- دایی جان، یاشار با ما همكاری نمی كنه اون نمی خواد از گذشته صحبت كنه.
حسام گفت:
- من شنیدم با هیپنوتیزم می شه به حوادث و خاطرات تلخ بیمار پی برد، حتی می شه به اون تلقیناتی رو كرد.
دكتر هرندی تكیه اش را از مبل گرفت و گفت:
- هیپنوتراپی، عوارض بیماری رو رفع می كنه اما نه كاملا. بعد از مدتی یا عوارض به همون شكل برمی گرده یا به صورت جدیدی ظاهر می شه. البته روش مناسبی برای همراهی با سایر روشهای درمانیه و این در صورتیه كه پسر شما بخواد كه تحت هیپنوتراپی قرار بگیره.
ویدا گفت:
- اما یاشار این اجازه رو به ما نمی ده، نمی گذاره هیپنوتیزمش كنیم و تا نخواد نمی شه.
حسام گفت:
- برای چی؟
دكتر هرندی گفت:
- در حین جلسات درمانی فهمیدم كه یاشار حوادث دردناكی رو تجربه كرده، اینقدر تلخ و دردناك كه از اظهار اونا عاجزه، حتی نمی خواد كه ما بدونیم اون اتفاقات چیه و ....
صدای باز شدن در ورودی نگاهایشان را به آن سمت كشانید و صحبتهایشان ناتمام ماند. یاشار متعجب از حضور ویدا و دكتر هرندی گفت:
- می بخشید ... انگار ...
حسام هم كه از حضور ناگهانی او، هم متعجب و هم به خاطر سالم بودنش خوشحال شده بود از جا برخاست و گفت:
- حالت خوبه یاشار؟
یاشار در حالی كه به سمت دكتر هرندی می رفت گفت:
- بله ... خوبم ... اتفاقی افتاده؟
دكتر هرندی از جابرخاست با او صمیمانه دست داد و در حالی كه هر سه روی مبلها می نشستند گفت:
- اتفاق اینجاست!
و به قوطی قرصها اشاره كرد. نگاه یاشار قبل از آنكه به قرصها بیافتد با نگاه مشتاق ویدا گره خورد، ویدا گفت:
- توی جیب پیراهن ... پیراهن خودت. وفا اشتباهی آورده بود.
یاشار گفت:
- بله متوجه شدم.
دكتر هرندی گفت:
- دچار تشنجهای عصبی كه نشدی؟
یاشار در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- نه ... خوشبختانه، نه، حالا اگر اجازه می دهید برم بالا كمی ...
دكتر هرندی از جابرخاست و گفت:
- من هم دارم می رم.
حسام گفت:
- كجا دكتر؟
دكتر هرندی گفت:
- با یكی از بیمارانم قرار ملاقات دارم.
ویدا هم با بی میلی برخاست و گفت:
- من هم رفع زحمت می كنم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/6
حسام تا جلوی در آنها را بدرقه كرد و هنگامی كه به سالن برگشت یاشار همانطور روی مبل نشسته بود و به آتش كم جان و حرارت ملایم شومینه چشم دوخته بود. حسام به آرامی كنار او نشست دستش را روی شانه او قرار داد و گفت: - نمی خواهی استراحت كنی؟
یاشار بدون آنكه نگاهش را از آتش شومینه بگیرد گفت:
- من همیشه در حال استراحتم. می خوام با شما صحبت كنم.
حسام هم بدون آنكه نگاهش را از او بگیرد گفت:
- من آماده شنیدنم.
یاشار روی مبل مقابل پدرش نشست و با كمی مكث گفت:
- می خواهم ... بهم كمك كنید.


حسام گفت: - در چه موردی؟
یاشار گفت:
- من ... من تازگی ... به تازگی با یك دختر خانم آشنا شدم كه ....
پس دكتر هرندی حدس نزده بود سیمین بی خود وحشت نكرده بود و او مثل همیشه اولین كسی بود كه از مشكلات پسرش آگاه می شد.
- حواستون به من هست؟
حسام بی مقدمه گفت:
- به ویدا هم فكر كرده ای؟
دكتر هرندی از او خواسته بود به هیچ چیزی و هیچ كس جز درمان پسرش نیندیشد اما مگر می توانست آن اشتیاق نشسته در نگاه ویدا را نادیده بگیرد؟
- جوابمو ندادی، به ویدا فكر كردی؟
یاشار گفت:
- اینقدر شعور دارم كه بفهمم طی این سالها ویدا چه قدر از وقت و فكرش رو صرف من كرده، اما ...
حسام گفت:
- و محبتهاش رو ...
یاشار با شكیبایی پاسخ داد:
- درسته و محبتش رو، اما هیچ وقت حرفی از عشق و دوست داشتن بین ما رد و بدل نشده بود.
حسام گفت:
- خب ... از این خانم تازه وارد بگو.
یاشار گفت:
- از چی اون بگم؟
حسام گفت:
- كجایی هست؟
یاشار گفت:
- اهل تهرانه.
حسام گفت:
- پدرش چكاره ست؟ مادرش؟ چند سالشه؟ چی می خونه؟ چطور دختریست؟
یاشار كمی مكث كرد تا بر اعصابش كنترل پیدا كند و بعد گفت:
- پدرش شغل آزاد داره.
حسام گفت:
- شغل آزاد؟! من هم شغل آزاد دارم كارخونه دارم پدر اون هم ...
یاشار گفت:
- نه ... یك مغازه لبنیاتی داره.
حسام گفت:
- بقالی؟!
یاشار باز هم مكث كرد و بعد ادامه داد:
- مادرش پائیز سال گذشته فوت كرده.
حسام گفت:
- خدا رحمتش كنه!
خودش هم نمی فهمید چرا این طور بی رحمانه پاسخ یاشار را می دهد. آن فشارهای عصبی را در تك تك خطوط چهره پسرش می دید اما اشتیاقی كه در نگاه ویدا نشسته بود قدرتمندتر عمل می كرد و احساساتش را به بازی می گرفت. یاشار ادامه داد:
- هیجده سالشه و ...
حسام ناباورانه گفت:
- هیجده سال؟! بقیه اش را نگو یاشار ... تو قراره اونو بزرگ كنی یا باهاش ازدواج كنی؟ اصلا بگو بدونم از مشكل تو باخبره؟
یاشار گفت:
- پدر ... ده سال اختلاف سنی از اون، یك بچه در برابر من نمی سازه. در ثانی شما مهمترین سوالتون رو آخرین سوالتون قرار دادید و جوابی هم نگرفتید، چطور دختریه ... نمی خواهید بدونید؟
حسام گفت:
- پس می خوای یه مهشید دیگه درست كنی.
یاشار با كمی تغیر گفت:
- این مهشید نیست، از زمین تا آسمون با اون فرق داره از طرفی، دیگه بهروزی وجود نداره كه اونو از من بگیره.
حسام با جدیت گفت:
- یاشار چرا نمی خوای باور كنی این بهروز نبود كه مهشید رو از تو گرفت؟ بیماری تو باعث شد مهشید از تو جدا بشه.
و بعد به خاطر صحبتهای بی رحمانه اش پشیمان شد. یاشار كمی سكوت كرد و بعد گفت:
- هنوز هم نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
حسام گفت:
- دختری كه دنبال یك مرد جوان ....
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- اون دنبال من نیافتاده پدر، این من هستم كه اونو می خوام. امروز كه خواستم بیشتر با اون در ارتباط باشم با حرفهاش چنان سیلی محكمی به صورتم زد كه احساسم رو شعله ورتر كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/6
حسام با تمسخر گفت: - اون هم همین رو می خواد؛ پا پس می كشه، ناز می كنه كه تو رو حسابی درگیر كنه.
یاشار خشمش ره فرو خورد و گفت:
- اما اون همین امروز صبح رفت، بدون این كه از خودش نشونی به جا بگذاره.
حسام گفت:
- خب حالا كه رفته، پس فراموشش كن تو می تونی یاشار، چون دیگه وجود نداره. به فكر درمان خودت باش نه یك عشق تازه، برای عشق و دوستی، ویدا هست.
یاشار گفت:
- هنوز هم نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟


حسام گفت: - دلت می خواد بگو.
یاشار گفت:
- اینقدر پاك كه اندیشیدن به اون و احساس این كه وجود داره منو از مصرف اون قرصهای آرامش بخش بی نیاز كرد. پدر، طی این سالها ویدا نتونست با قرصهاش، با پرستاریهاش به من اون آرامش رو كه دنبالش بودم بده، اما اون ... توی این دو روز همون واكنشهای عصبی به سراغ من اومد اما هربار یاد اون مثل اون آرامش بخشها ....
و ناگهان از جا برخاست و به سمت پله ها رفت. حسام عجولانه پرسید:
- اسمش چیه؟
یاشار بدون این كه به سمت او برگردد آهسته گفت:
- لیلا.

***
از خودش بارها سوال كرد،( دیدن او بعد از بیست و سه روز چه احساسی را در من بوجود خواهد آورد؟) برای یافتن جواب در اعماق قلبش به دنبال محبتی یا نشانی از دل تنگی گشت اما ... و با دیدنش .... هیچ. فقط یك سوال كه تمام فكر و ذهنش را مشغول كرده بود؛ سوالی كه وحشت مطرح كردن آن را داشت. نمی دانست در آن روزهای شلوغ مسافرتی و جاده های پر تردد شمال پدرش چطور موفق به دریافت بلیط شده است. وقتی همراه او كه تنها به سلامی با او اكتفا كرده بود وارد اتوبوس شد و روی صندلی انتهای اتوبوس، كنار پنجره قرار گرفت بار دیگر سوالش را در ذهن مطرح كرد:
- بابا، راسته كه خونه رو گذاشتی برای فروش؟
اما این بار این سوال در ذهنش نقش نبسته بود، خودش هم نفهمید چه وقت این سوال را بر زبان جاری كرده. از شنیدن صدای پدرش بیشتر متعجب شد.
- بله، گذاشتم واسه فروش، لابد می خواهی بدونی چرا، و لابد نمی دونی هم چرا، اما خوب باید بدونی. با كاری كه تو كردی دیگه آبرویی واسه من توی اون محل نمونده فكر كردم وقتی برگردی باز حرفها از سر گرفته می شه، تا كی می تونستم تو رو از اونجا دور نگهدارم؟ بهتر دیدم از اون محله بریم تا ...
لیلا حرف او را قطع كرد و گفت:
- از چی دارید حرف می زنید؟ تا جایی كه من به یاد دارم اون موضوع رو همه اهل محل فراموش كردند، دیگه هیچ كس حتی اشاره كوچكی هم به اون اتفاق نكرده فكر نمی كنم مردم هم اینقدر بی دغدغه و بی كار باشند كه بخواهند ...
ناصر كمی صدایش را بالا برد و گفت:
- كه چی؟! مثل این كه فرستادمت اینجا زبونت درازتر شده، چشمهات رو میخ می كنی توی چشمهای منو ...
لیلا متوجه شد كه چند نفر از مسافرها با صدای بلند ناصر متوجه گفتگوی آنها شده اند و به سمت آنها نگاه می كنند، با شرمندگی و صدایی آهسته گفت:
- بابا، خواهش می كنم یواشتر، مسافرها به ما نگاه می كنند.
ناصر به اطرافش نگاه كرد و بعد در حالی كه سعی داشت تن صدایش را پایین بیاورد و همچنان بالا بود ادامه داد:
- اگه می خواهی چاك دهنم رو باز نكنم زبون درازی رو بذار واسه وقتی رسیدیم خونه، اون وقت می توانی مثل مادر خدانیامرزیده ات منو سین جیم كنی.
لیلا نگاهش را از او گرفت و از شیشه به مناظر بیرون چشم دوخت. سوالی را كه ساعتی ذهنش را مشغول داشته بود مطرح كرده و جوابی بی ربط گرفته بود. این سوال انقدر برایش مهم بود كه حتی نفهمید اتوبوس چه وقت از ترمینال خارج شده و مسافتی از جاده را پیموده است.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/7

لیلا چند بار از پشت در گفت:
- كیه ... كیه؟ ...
و چون جوابی نشنید در را باز كرد و با احتیاط داخل كوچه سرك كشید. مریم ناگهان جلو پرید و فریاد زد:
- سلام ...
لیلا كه غافلگیر شده بود خودش را عقب كشید و گفت:
- سلام و زهرمار .... هول شدم.
مدتی به هم نگاه كردند و ناگهان در آغوش هم پریدند. مریم مثل همیشه با لحن طنزگونه اش شروع كرد به بد و بیراه گفتن و شكایت:
- منو باش كه واسه زهرمار گفتن تو دیشب تا ساعت هشت شب هی اومدم در خونه جنابعالی رو زدم، آخه بی انصاف، لامذهب، بی معرفت ... لااقل یك تلفن می زدی و ساعت حركتت رو به من ... اِ ...اِ ... لیلا ... داری گریه می كنی؟

لیلا خودش را از آغوش مریم بیرون كشید، در كوچه را بست و در حالی كه سعی می كرد جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت: - بیا بریم توی خونه ...
و خودش قبل از مریم وارد ساختمان شد. مریم به دنبالش رفت و گفت:
- لیلا ... چی شده؟
لیلا گوشه ای از اتاق نشست اشكهایش را پاك كرد و گفت:
- بابا داره خونه رو می فروشه.
مریم كنار او نشست و گفت:
- اووو ... فكر كردم چی شده، ببین لیلا من نیومدم بعد از این همه مدت قنبرك زدن تو رو ببینم، حواست هست؟
لیلا گفت:
- قبل از این كه تو بیایی به وحید زنگ زدم و موضوع فروش خونه رو بهش گفتم در جوابم گفت از دست من هم كاری برنمی یاد چون خونه به اسم خود باباست. نمی دونم این وحید چه مرگشه، چرا انقدر بی تفاوت شده؟ توی این مدت هم كه اونجا بودم فقط یك بار زنگ زد تا سال نو رو تبریك بگه.
مریم گفت:
- ببین لیلا برادرت گرفتار زندگی خودشه. تو كه نباید توقع داشته باشی دائم به تو زنگ بزنه یا بخواد با بابات دربایفته، در عوض ... خودم تونستم بهت زنگ زدم.
لیلا به مریم نگاه كرد و گفت:
- قراره جایی بری؟
مریم بند كیفش را از روی شانه اش پایین انداخت و گفت:
- بله ... مدرسه نكنه فراموش كردی؟
لیلا گفت:
- از حالا آماده شدی كه بری ....
مریم گفت:
- اگه ناراحتی می روم خونه مون ...
لیلا گفت:
- پس امروز ناهار اینجا تشریف داری و تا ظهر مخ منو با وراجیهات تیلیت می كنی!
مریم گفت:
- نخیر ... یعنی ناهار رو به شما افتخار می دهم و می مونم اما این شما هستید كه باید یك انشای چند ساعته از (تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید.) برای من بخونی.
و بعد از جا برخاست مانتو و مقنعه اش را درآورد روی جالباسی گذاشت و دوباره كنار لیلا نشست و گفت:
- خب ...؟!
لیلا لبخندی زد و گفت:
- خب كه چی؟
مریم گفت:
- چقدر پررویی دختر، از دیروز تا حالا نصف جون شدم تا تو برسی و یك گزارش كامل از تیكه ای كه پیدا كردی به من بدی، حالا می گی خب كه چی؟ اول بگو ببینم اسمش چیه؟
(یاشار فراموش شده ای در هزار توی ذهنش! به یاد آخرین ملاقاتش با او افتاد از دستش عصبانی شده بود. چرا؟ آهان ... به یاد آورد از او خواسته بود كه با هم در ارتباط باشند و این خواسته اش آنقدر او را آشفته كرده بود كه به یاشار فرصت بیشتر توضیح دادن را نداده بود. او را زیر رگبار تهاجم اعتراضاتش گرفته و بعد مریم تماس گرفته بود. صحبت با مریم و شنیدن خبر فروش خانه، باعث شده بود او و هر آن چه مربوط به او می شد را به طور كامل از یاد ببرد، حتی پیشنهادش را كه به نظر گستاخانه آمد، و روز بعد بدون این كه او را ببیند و یا حتی از او خداحافظی كند آنجا را ترك كرده بود. در مورد او چه فكری خواهد كرد؟ دختری كه با فرهنگ معاشرت بیگانه است، آنقدر شعور نداشت كه به خاطر همان آشنایی كوتاه مدت یك خداحافظی خشك و خالی تقدیمش كند. لااقل به خاطر دوستی با پدربزرگش ... و یا اعتمادی كه به او شده بود ... (نه ... نه ... همان بهتر كه به او و خواسته اش بی اعتنایی كردم و ....)
مریم با صدای بلند گفت:
- خوب فكرهات رو كردی؟ حالا قراره راست و حسینی حرف بزنی یا از بعضی جاهاش فاكتور بگیری و یك فیلم سانسور شده تحویلم بدی؟
لیلا گفت:
- بگذار اول واسه ظهر یه چیزی درست كنم.
مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
- بشین ببینم، تو غصه ناهار ظهر رو نخور. من به یك لقمه نون و پنیر هم راضی هستم، حالا تعریف كن.
لیلا گفت:
- آخه از چی تعریف كنم وقتی چیزی نبوده؟
مریم گفت:
- تو غلط كردی، دروغگوی پست! یالا اعتراف كن، اسم؟
لیلا لبخندی زد و تسلیم وار گفت:
- یاشار.
مریم گفت:
- هوم م م ... قشنگه، خب سن؟
لیلا گفت:
- نمی دونم، شاید بیست و نه شاید كمتر یا بیشتر.
مریم گفت:
- این اطلاعات ناقص به درد من نمی خوره. حالا بگو ببینم اهل كجاست؟ گفته بودی مال همونجاست و استخوان داره، درسته؟
لیلا گفت:
- مریم ... تو رو به خدا ول كن من دیگه از اونجا اومدم و هیچی هم از اون نمی دونم.
مریم گفت:
- مهم نیست، چون قراره تابستون، یعنی تعطیلات با هم بریم سروقتش.
لیلا زد زیر خنده و گفت:
- تو دیوونه ای مریم ...
مریم گفت:
- تو دیوونه ای یا من؟ یك همچین تیكه نابی گیرت افتاد اون وقت نتونستی حتی یك شماره ناقابل ازش بیرون بكشی؟
لیلا ناخودآگاه گفت:
- من نخواستم كه ...
و فورا حرفش را درز گرفت. مریم با سماجت گفت:
- تو نخواستی چی؟ زود باش حرف بزن.
لیلا گفت:
- تو خودت هم می دونی جوونای حالا قابل اعتماد نیستند. تا به یه دختر می رسن می خوان ازش سوءاستفاده كنن، من نمی خوام اسباب بازی دست یكی از این بچ پولدارها یا هر جوون دیگه ای باشم. اصلا می دونی چیه، تو داری سر منو از راه بیرون می كنی، به تو می گن رفیق ناباب! فهمیدی؟
و فورا از جا برخاست و وارد آشپزخانه شد. مریم هم همراه او رفت و گفت:
- آخه دیوونه، اون اگه قصدش سوءاستفاده از تو بود كه همون جا ...
لیلا نگاهش را به او دوخت و گفت:
- بس كن! باشه مریم ... باشه ... حالا تو از زیور بگو.
مریم گفت:
- باشه، زیور خانم هم خونه اش رو گذاشته واسه فروش!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/7

صدای مهتاج كه یكی از خدمتكارها را صدا می زد داخل سالن پیچید. لحظاتی بیشتر طول نكشید كه خدمتكار خودش را به او رساند و گفت:
- سلام خانوم، خیلی خوش آمدید.
مهتاج روی كاناپه ای نشست و گفت:
- چمدانهایم داخل باغ جلوی در است، اونها رو بیارید داخل اما قبل از اون، اگر حسام خونه هست بهش اطلاع بدید كه من اومدم.
خدمتكار سر فرود آورد و برای اجرای دستورات مهتاج، راه پله ها را در پیش گرفت. لحظاتی بعد حسام در حالی كه از پله ها پایین می آمد بارویی گشاده از مادرش استقبال كرد و گفت:
- سلام مادر ... كی اومدید؟ چقدر بی سر و صدا ...!

مهتاج از جابرخاست، او را در آغوش كشید و بعد كنار خود نشاند و گفت: - همین حالا رسیدم.
حسام گفت:
- چرا نگفتید تا راننده رو بفرستم فرودگاه؟
مهتاج گفت:
- وقتی اون همه آژانس و تاكسی جلوی فرودگاه صف كشیدن چه احتیاجی به راننده است؟
حسام گفت:
- حق با شماست، این دفعه مسافرتتون طولانی شد.
مهتاج گفت:
- مهتاب گرفتارم كرد؛ یكی از دوستانش از آلمان آمده بود و اصرار داشت سفری به كیش داشته باشه، مهتاب خیلی اصرار كرد همراهش برم، نتونستم قانعش كنم كه اینجا كلی كار دارم.
حسام گفت:
- پس حسابی خوش گذشته؟
مهتاج گفت:
- از كارخونه ها چه خبر؟ كی راه افتادند؟
حسام گفت:
- بلافاصله بعد از پایان تعطیلات، روز ششم.
مهتاج گفت:
- روز ششم؟ فكر می كنم توی تقویم رسمی چهار روز برای تعطیلات در نظر گرفته شده.
حسام گفت:
- بله مادر، اما روز پنجم، با جمعه مصادف شده بود.
مهتاج گفت:
- خب چه ارتباطی داره؟ كار ما كه كار اداری نیست همین چند روز تعطیلی هم كلی به درآمدهای ما ضرر وارد می كنه. از سال آینده باید فكر دیگری برای این چهار روز تعطیلی بكنیم این كه كارخونه ها به طور كلی تعطیل باشند عاقلانه نیست، در ضمن به خاطر جبران این یك روز، جمعه این هفته كارخونه ها كار می كنند.
حسام معترضانه گفت:
- اما مادر ... ممكنه كارگرها حتی مدیرها اعتراض كنند.
مهتاج با كمی پرخاش گفت:
- هركس شكایت داره می تونه بره. تو كی قراره برای سركشی بری؟
حسام گفت:
- امروز پرواز دارم.
مهتاج گفت:
- بسیار خب، خودم دو سه روز دیگه به تو ملحق می شم. خب چه خبر از یاشار؟
حسام كمی از خودخواهی و استبداد مادرش رنجیده خاطر شد. اول جویای احوال كارخانجاتش شده بود و بعد یاشار، اول ملك و املاك، بعد مالك! وقتی ملكی وجود نداشته باشد مالكی هم نیست این شعار همیشگی اش بود.
حسام در پاسخ به مادرش گفت:
- خوبه.
مهتاج گفت:
- پیشرفتی هم داشته؟ داروهای جدید چطور بودند؟
حسام گفت:
- هنوز برای نتیجه گیری زوده.
مهتاج گفت:
- این دكتر هرندی به خاطر كهولت سنش مشاعرش رو از دست داده فقط قرص تجویز می كنه. این همه سال هیچ غلطی نتونسته بكنه، ویدا هم كه فقط چهار سال درس خونده كه مدرك مسخره اش رو قاب بگیره و بزنه به دیوار. باید فكر دیگه ای براش بكنم. یك روانشناس دیگه، یكی بهتر از این پیمرد هاف هافو ...
حسام به اخلاق مادرش كاملا واقف بود. بد و بیراهایش به دكتر هرندی می توانست از این همه بدتر باشد فقط از روی مراعات به همین حد كفایت كرده بود، به خاطر دوستی او و دكتر هرندی. حسام در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- اگه اجازه می دهید با سیمین تماس بگیرم و اطلاع بدم كه شما برگشتید.
مهتاج هم از جا برخاست در حالی كه كیف دستی اش را از روی میز برمی داشت گفت:
- نه ... می خوام كمی استراحت كنم و بعد به سر و وضع آشفته ام برسم، سر فرصت خودم باهاش تماس می گیرم.
و در حالی كه از پله ها بالا می رفت گفت:
- گفتی یاشار كجاست؟
حسام گفت:
- داخل اتاقش، اطلاع نداره كه شما آمده اید.
مهتاج وسط پله ها ایستاد و به سمت او برگشت و گفت:
- تو داری جایی می ری؟
حسام بهتر دانست ملاقاتش با دكتر هرندی را از مادرش پنهان كند، به همین دلیل گفت:
- بله برای خودم كمی خرید دارم، یكی از دو ساعت دیگه برمی گردم.
سكوت مطب دكتر هرندی، حسام را به این فكر انداخت كه شاید صحبتهای مادرش در مورد كفایت كاری دكتر و كهولت سنی اش تا حدودی درست باشد و بهتر است با دكتر دیگری در مورد مشكل یاشار صحبت كند. در عین حال دكتر هرندی از اسم و آوازه خوبی به عنوان یك استاد مطرح در دانشكده برخوردار بود. در افكار خودش غوطه ور بود كه در اتاق دكتر هرندی باز شد و پسر هفت، هشت ساله ای به همراه مادرش از آن خارج شدند. منشی دكتر هرندی بعد از دادن وقتی دیگر به مراجعه كننده اش او را به داخل اتاق راهنمایی كرد. دكتر هرندی با دیدن حسام، دست از مرتب كردن وسایل ارزیابی هوش كشید و با او به گرمی برخورد كرد و از او خواست كه بنشیند. خودش هم به جای این كه پشت میز طبابتش بنشیند، مقابلش نشست و بعد از سفارش چای، گفت:
- مشكلی پیش اومده؟
حسام گفت:
- همانطور كه حدس زدید یاشار در مورد اون دختر با من صحبت كرد.
دكتر هرندی به منشی اش اجازه ورود داد، سینی چای و كیك را از دست او گرفت و روی میز قرار داد و او را مرخص كرد. در حالی كه فنجان چای را مقابل حسام قرار می داد گفت:
- من كه گفته بودم. با شناختی كه از یاشار داشتم مطمئن بودم تو رو در جریان قرار می ده. خب این دختر خانوم كی هست؟ می تونیم اونو ملاقات كنیم و ازش در مورد مشكل یاشار كمك بخواهیم.
حسام با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:
- فقط فهمیدم اسمش لیلاست. همین!
دكتر هرندی با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- همین! یعنی فقط گفت اسمش لیلاست.
حسام گفت:
- نه دكتر، اون خواست در موردش با من صحبت كنه اما من ...
دكتر هرندی سرش را با تاسف تكان داد و گفت:
- اما تو خیلی عجولانه در برابرش جبهه گیری كردی. خب من قبلا در این مورد با تو صحبت كرده بودم و خواسته بودم كه ...
حسام حرف او را قطع كرد و گفت:
- بله و در تمام این مدت دعا می كردم یاشار زودتر برگردد و در مورد این دختر خانم كه این طور ناگهانی در زندگی پسر من قدم گذاشته و اونو متحول كرده اطلاعاتی كسب كنم خیلی كنجكاو بودم كه بدونم كیه و حتی اگر شده اونو ببینم اما ....بعد از ورود شما و ویدا همه چیز رو فراموش كردم؛ نگاه مشتاق ویدا، خواهشهای پنهانی اش، من نمی تونم در مقابل این نگاها دوام بیارم. از طرفی با خودم فكر كردم اگر ویدا هم كوتاه بیاد مادرم در این مورد تسلیم نمی شه. شما كه اونو می شناسید با طرز تفكرش ناآشنا نیستید، ترجیح دادم از همین اول جلوی دردسرهای بعدی را بگیرم.
دكتر هرندی گفت:
- اشتباه كردی حسام ... اشتباه كردی، یاشار حالا بدون این كه تو رو مطلع كنه دنبال اون دختر می ره، باهاش ارتباط برقرار می كنه بدون این كه ما چیزی بفهمیم یا بتونیم اون دختر رو از وضع روحی و ناتوانیهای جنسی یاشار باخبر كنیم. این علاقه می تونه اونقدر ریشه پیدا كنه كه با عقب نشینی اون دختر بعد از اطلاعش از مشكل یاشار، دوباره یاشارو از نظر روحی، وخیم تر از دفعه قبل در وضع نامناسبی قرار بده، درست می گم؟
حسام گفت:
- درست می گید و من عجولانه برخورد كردم، اما اون دقیقا نگفت به اون دختر علاقمند شده فقط گفت می خوام به من كمك كنید، تازگی با دخترخانمی آشنا شدم. دقیقا همین جملات رو گفت.
دكتر هرندی بنا بر استدلالهای تجربی خود گفت:
- می خوام به من كمك كنید، تازگی با دختری آشنا شدم، می خوام این آشنایی تداوم پیدا كنه، بیشتر با هم در ارتباط باشیم و اگر شد ... درست حدس زدم؟
حسام كمی مكث كرد و گفت:
- نمی دونم چون من فورا اسم ویدا را به میان كشیدم.
دكتر هرندی گفت:
- خب شما بی محابا به موضع اش حمله كردید و اون هم عقب نشینی كرده، حالا می خواهم دقیقا صحبتهایی كه بین شما رد و بدل شده رو بشنوم، شاید بتونم كاری كنم تا یاشار بار دیگه با شما در مورد اون صحبت كنه. به هر حال من مطمئنم این دختر می تونه راه درمان یاشار باشه.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/7

هیچ كس نفهمید كه زیور و دخترش محبوبه چطور و چه وقت از آن محله رفتند، حتی نفهمیدند چطور خانه اش را به فروش رساند، تنها وقتی كه ساكنین جدید خانه اسباب و لوازمشان را آوردند از نقل مكان آنها باخبر شدند. بحث داغ همسایه ها، غیبت ناگهانی این زن همیشه مرموز شده بود. لیلا كم كم به این نقل مكانها مشكوك می شد كه ناصر با اخبار جدید او را غافلگیر كرد.
صدای در حیاط باعث شد لیلا كتابش را ببندد و از پشت شیشه به حیاط چشم بدوزد. ناصر در تلاش بود كه كارتن هایی را كه به همراه آورده بود از پشت در وارد حیاط كند. وقتی كارش تمام شد با چند عدد كارتن وارد منزل شد و گفت:
- لیلا ... لیلا ... كجایی؟
- سلام. اینها چیه؟

ناصر كارتن ها را وسط سالن رها كرد و گفت: - می بینی كه كارتنه.
لیلا گفت:
- این همه كارتن واسه چیه؟
ناصر گفت:
- واسه این كه تو رو بذارم توشون، خب معلومه آوردم كه خرت و پرت ها رو بریزم توشون، خونه رو به قیمت خوبی فروختم، تا سه روز هم مهلت تخلیه داریم.
لیلا ناباورانه فریاد زد و گفت:
- چی؟! فروختین به همین راحتی؟!
ناصر دستهایش را به كمر زد و گفت:
- آره ... بهت قبلا گفته بودم كه چرا می خوام از این محل برم. راحت راحت هم نبود دل كندن از خونه ای كه عمری توی اون زندگی كردی و ازش كلی خاطره داری ....
لیلا بغض و خشمش را با سكوت مهار كرد. چه می توانست بگوید؟ اصلا چه كاری از دستش برمی آمد؟ در مقابل این مرد مستبد و خودكامه تنها كار عاقلانه، سكوت بود. بعد از مكث كوتاهی گفت:
- حالا وقت اسباب كشی بود؟ من هم امتحانات آخر سال رو دارم هم باید خودم رو واسه كنكور آماده كنم.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
- كنكور ...! قبلا هم بهت گفتم من پول ندارم كه خرج این وقت گذرونیها كنم. اگر مجانی بود و مثل دبیرستانت بی خرج می تونی بری و خودت رو علاف كنی در غیر این صورت من پولم رو حروم این كارها نمی كنم، حالا برو یك چایی بیار بخورم بعد هم برو دنبال دوستت تا بیاد كمكت كند و وسایل رو جمع كنید.
لیلا وارد آشپزخانه شد و ناصر با صدایی نسبتا بلند گفت:
- یك چیز دیگه هم هست كه تو باید بدونی. زودتر از اینها باید بهت می گفتم اما از داد و هورات می ترسیدم، زیور و محبوبه هم با ما زندگی می كنند.
صدای شكسته شدن استكانها و بعد دقایقی سكوت! لیلا هاج و واج، بهت زده جلوی در آشپزخانه ایستاد، نمی دانست چه باید بگوید. ناصر نگاهش را از او گرفت. بهت و سردرگمی را در ذره ذره خطوط چهره اش دیده بود صدایش را كمی پایین آورد و گفت:
- عقدش كردم، گناه كه نكردم.
قطرات اشك از چشمان لیلا جاری شد. درست به راحتی فروش خانه او را هم عقد كرده بود اما چطور توانسته بود بعد از مادرش، آن زن آرام كه نجابت و خانمی اش زبانزد اهل محل بود با چنین زنی وصلت كند؟ چطور توانسته نقطه مقابل مادرش را در زندگیش راه دهد و او چطور می توانست یكی دیگر را به جای مادرش بنشاند؟ تصویری از زیور تكیه زده، چتر افكنده بر تمام زندگی و ماحصل رنج و اندوه مادر و صدای مادرش كه در گوشش طنین می انداخت.
( لیلا جان، تمام آدمها چه مادی نگر، چه معنوی صفت همه و همه باید در صدد رفع احتیاجاتشون باشند، باید آینده اندیش باشند تا در طول زندگی و حیاتشون زیر بار منت هر كس و ناكسی نروند. من اگه صرفه جویی می كنم اگر سعی دارم آینده ام رو تامین كنم فقط به این خاطره كه روزی دستم جلوی دیگران دراز نشه و تو ... بتونی بلند زندگی كنی. بعد از مرگم دیگه به هیچ كدام از اینها احتیاجی ندارم یعنی هیچ كس بعد از مرگ به این چیزها احتیاج نداره، همه رو می گذاریم و می ریم و این كه چه كسی از اونها استفاده می كنه مهم نیست. این مهمه كه چطور ناممون بر زبانها جاریه ...)
صدای لیلا با لرزشی آشكار در سالن طنین انداخت:
- شما ... شما چطور تونستید، بدون اطلاع من ... پس ... پس علت نقل مكان من نبودم شما دارید فرار می كنید؛ از حرف مردم ...
ناصر با تغیری آشكار گفت:
- گناه كه نكردم، در ضمن اجازه من هم دست تو نیست این كه واسه چی هم دارم از این محل می رم به خودم مربوط می شه.
لیلا فریاد زد:
- پس مثل یك مرد پای كارهاتون وایستید، چرا مثل، مثل آدمهای ترسو خودتان رو پشت خطاهای نكرده من پنهان می كنید؟ چرا می گین به خاطر تو دارم دل از اینجا می كنم، چرا نمی گین واسه آسایش خودم و زن جدیدمه كه مجبور به فروش اینجا شدم؟ چرا نمی گین ...
- خفه شو لیلا ... خفه شو ... والا خودم خفه ات می كنم، دختره گستاخ!
و بعد از جابرخاست، با عصبانیت لگد محكمی به كارتن ها زد و به سمت در سالن رفت. دقایقی مكث كرد و بعد به سمت لیلا برگشت و گفت:
- وای به حالت لیلا اگر بفهمم كه این خبر به گوش یكی از اهالی محل رسیده، اون وقت به روح همون كه می پرستیش قسم بلایی سرت می یارم كه مرغهای آسمون به حالت گریه كنن.
لیلا از پس هاله ای از اشك به او نگاه كرد و اندوهبار گفت:
- همه مردم خودشون می فهمند، بالاخره یك روز می فهمند كه دست به چه حماقتی زده اید، حتی خودتون!
ناصر خشم و غضبش را بر سر در خالی كرد چنان به شدت آن را به هم زد كه یكی از شیشه های آن با صدایی ناهنجار در هم شكست و كف سالن پاشید و بعد صدای هق هق های لیلا سالن را پر كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:13 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها