بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت سی و دوم

آن قدر توی آن دو روز محمد از من دوری کرده بود و مرا ندیده گرفته بود که عاجزانه و بی تاب آرزو می کردم به خانه برسم و از همه عجیب تر این بود که با تمام رنجی که می کشیدم، التهابم برای آشتی و تنها شدن با او بی نهایت بود. کار برعکس شده بود، حالا که به من اعتنا نمی کرد، بیشتر از مواقعی که نازم را می کشید برای آشتی بی قرار بودم. مسخره بود ولی واقعیت داشت، قبلا که او برای آشتی پا پیش می گذاشت و حس می کردم بی قرار است، انگار دلم قرص بود، عجله ای که برای آشتی نداشتم هیچ، خودم را بیش تر هم لوس می کردم. ولی حالا که هیچ قدمی برنمی داشت و نادیده می گرفت، حتی دیگر حوصله لجبازی هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم رسیدن بود و این که چطور توجهش را جلب کنم و سر حرف را باز.

از احساس این که دارم از شر وجود دیگران راحت می شوم و اطمینان از این که در تنهایی، به هر حال راهی برای نرم کردن دوباره دلش پیدا می کنم، وجودم از آرامش و شوق پر می شد.
آخرین جایی که برای خداحافظی ایستادیم، جواد و ثریا برای تشکر از آقا رضا، همه را برای ناهار فردا دعوت کردند. هر چه آقا رضا و فاطمه خانم طفره رفتند، موفق نشدند از زیر دعوت شانه خالی کنند و به هر حال همه قبول کردند. از همه بیش تر، امیر با رضا و رغبت پذیرفت، اما محمد حرفی نزد.
وقتی فاطمه خانم اصرار می کرد که ما هم به خانه حاج آقا برویم، نفسم داشت بند می آمد که نکند محمد قبول کند. می دانستیم که حاج آقا و محترم خانم همراه پدر و مادرم و علی برای دو روز به کاشان رفته اند. برای همین فاطمه خانم به امیر هم اصرار می کرد که او هم بیایید که خدا را شکر محمد قبول نکرد و من از آن جا که فکر می کردم محمد هم برای این که زودتر به خانه برسیم و آشتی کنیم قبول نکرده، خوشحال و امیدوار از فاطمه خانم و آقا رضا خداحافظی کردم و به طرف ماشین خودمان راه افتادم.
ثریا و جواد و خسرو هم همراه امیر رفتند. در آخرین لحظه جواد گفت:
محمد، شب منتظر امیر نباش. خونه ما می مونه، شما هم صبح زود بیاین.
در حالی که امیر تعارف می کرد، اما حس کردم حتما او هم مثل من ته دلش خوشحال است و از خدا می خواهد که شب همان جا بماند. ولی تمام این شادی و ذوق با حرفی که محمد به امیر زد چنان یکدفعه توی وجودم یخ زد که احساس کردم خون توی رگ هایم منجمد شد و دوباره دیو خشم و حرص و لج توی وجودم با شدتی چندین برابر بیدار شد.
امیر که آمده بود تا هم کلید خانه را بدهد و هم خداحافظی کند گفت:
بچه ها، با من کاری ندارین؟ فردا اون جا می بینمتون.
محمد گفت: کار داشتم، ولی دیگه حالا نه، برو.
در جواب اصرار امیر که می پرسید: حالا کارت چی بود؟
گفت: هیچی، اگه تو می رفتی خونه، منم شب می رفتم خونه خودمون فاطمه این ها تنهان.
امیر به طعنه گفت: حالا که دارم می رم هیچی.اگه نمی رفتم هم بنده، پاسبان زن جنابعالی نمی شدم! این یک، بعد از اونم، فاطمه خانم ، آقا رضا را داره،تو از کی پاسبان زن مردم شدی که من خبر ندارم؟!
بالاخره امیر رفت. راه افتادیم در حالی که نمی توانم حالم را توصیف کنم. من که برای رسیدن لحظه شماری می کردم حالا دلم می خواست یا خودم یا او را از ماشین به بیرون پرت کنم. بعد از آن دو روز جهنمی این آخرین کارش دیگر غیر قابل گذشت و بخشش بود. با این که امیر برادرم بود، حس می کردم با این کار محمد جلوی او له شدم. دلم را کینه ای تلخ گرفت و انگار کسی توی ذهنم خط و نشان کشید – باشه محمد آقا، به هم می رسیم. –
وضع عوض شد. به جای آشتی به فکر این بودم که تلخی این نیش را که به من زده بود به او بچشانم. حرص و غصه و غضب داشت خفه ام می کرد و از غیظ بند بند وجودم می لرزید. بالاخره رسیدیم. دیر وقت و نزدیک اذان صبح بود. حوله ام را برداشتم و رفتم توی حمام. زیر دوش، اشک هایم بی اختیار می ریخت. در حالی که لبم را به دندان می گرفتم که صدایم در نیاید، زار می زدم. خدایا ، چرا این طور شد؟!
نمی دانم چقدر طول کشید تا کمی آرام گرفتم. آب سرد اعصاب مختل شده ام را آرام می کرد و به من آرامش می داد. کمی که بهتر شدم، بیرون آمدم.
روی مبل دراز کشیده بود، از جایش بلند شد و پرسید: حوله من کجاست؟!
همان لحن عصبی و سرد. بدون حرف حوله اش را دادم. وقتی در حمام را بست، دوباره اشک هایم سرازیر شد. حاضر بودم بمیرم ولی با من این طور رفتار نکند. با تمام عصبانیت و ناراحتی ام مجبورم اعتراف کنم که فقط اگر یکخورده نگاهش مهربان می شد، اگر صدایم می کرد، حاضر بودم به پایش بیفتم، اما محمد این بار با همیشه فرق داشت، آدمی دیگر شده بود، آدمی که نمی شناختمش و می ترساندم. یاد حرفش توی جاده افتادم – من دارم خسته می شم- پس خسته شده، آره کاملا پیداست!
احساس بی چارگی و بی پناهی می کردم و راه به جایی نداشتم. صدای اذان بلند شد و با همان چشم های اشک آلود به نماز ایستادم و چقدر به خدا التماس کردم که کمکم کند. مثل کسی که منتظر یک واقعه بد باشد، دلم بدجور شور می زد و احساس وحشت می کردم. او که از حمام بیرون آمد، مرا از حال خودم درآورد. وقتی جلوتر از من به نماز ایستاد، با حسرت از پشت سر نگاهش می کردم و خدا خدا می کردم یکخورده آرام شود و اخلاقش مثل همیشه شود. ولی وقتی نمازش تمام شد، امیدهایم دوباره بر باد رفت. بالش خودش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی مبل دراز کشید. این دیگر قابل تحمل نبود، آخر مگر چه کار کرده بودم که مستحق این همه مجازات بودم؟! تصمیمم را گرفتم حالا که می خواهد این طور باشد، من هم می شوم مثل خودش.
به هر زحمتی بود، بغض بی امانی که گلویم را فشار می داد، توی سینه ام خفه کردم. بی اعتنا و پشت به او دراز کشیدم و خدا را شکر از شدت خستگی، خیلی زود خوابم برد.
با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. صبح بود. از حرف های محمد فهمیدم که امیر است. به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و نیم بود. دوباره خودم را به خواب زدم. فکر کردم، حالا مجبور می شود برای رفتن صدایم بزند، آن وقت به او بگویم که نمی آیم. غمی سنگین به دلم چنگ می زند. افکارم مغشوش و ذهنم خسته بود و احساس می کردم بدنم خرد و له شده. رفتار محمد همان قدر که مرا از پا انداخته بود و بی چاره ام می کرد، حس انتقامجویی و کینه را توی سینه ام شعله ور می کرد. همان طور که تشنه توجه دوباره و محبتش بودم، کینه خرد شدن غرورم و تحقیر هم مدام به قلبم نیش می زد. خانم جون راست می گفت. – به محبت مردها هیچ اعتباری نیست- یاد خانم جون دوباره اشکم را سرازیر کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده بود. اصلا دلم برای آن خانه و آن روزهای پر از آرامش تنگ شده بود. برای حس شیرین نزدیکی خانم جون، برای صدای پاهای خسته اش و برای حس امنیتی که توی آن خانه و کنار خانم جون داشتم.
برگشتن محمد به اتاق، مرا از عالم خودم بیرون آورد. هر لحظه منتظر بودم که صدایم بزند، ولی خبری نبود. پشت میز نشسته بود و از صدای ورق خوردن کتاب ها معلوم بود دوباره توی کتاب هایش غرق شده. باز هم این کتاب خواندن های لعنتی!
انگار توی این دنیا، غیر از خواندن و نوشتن کار دیگری نبود. نخیر، انتظار فایده نداشت. از جا بلند شدم. حتی سرش را بلند نکرد که نشان بدهد وجود مرا حس می کند.
چیزی توی وجودم می خروشید و بی تابی می کرد. درونم غوغا بود و با زجر می خواستم خونسرد و بی تفاوت باشم. می خواستم یک جوری صدایش را در بیاورم و متعجب بودم که چرا حرفی از رفتن نمی زند.
رفتم پایین و تا توانستم صبحانه خوردنم را طولانی کردم، بلکه صدایش در بیایید، ولی انگار نه انگار. هیچ چیز از گلویم پایین نرفت. از لجم رفتم بالا و شروع کردم به لباس پوشیدن و آماده شدن و او همان طور بی خیال غرق کتاب ها بود. آماده شدم، هر چه دور خود گشتم و در و تخته را به هم زدم، دیدم فایده ندارد. مجبور شدم حرف بزنم داره دیر می شه .
هیچ نگفت. انگار اصلا نمی شنید.
دوباره گفتم: آماده نمی شی؟!
باز هم سکوت.
محمد با تو بودم.
حتی سرش را بلند نمی کرد. طاقت من هم طاق شد. اصلا رفتن یا نرفتن برایم مهم نبود. فقط تمام حواسم متوجه رفتار او بود. رفتن تنها بهانه ای بود برای حرف زدنم، ولی از بی اعتنایی او، انگار یکدفعه مشاعرم را از دست دادم. خدایا نمی دانم من احمق بودم یا مستحق عذاب که عقلم از کار افتاد.
حسادت همراه حقارت چنان مثل موریانه توی جانم افتاده بود که شعورم را از کار انداخته بود. برای چند لحظه مثل این که واقعا جنون گرفتم و دیوانه شدم. این تقدیر بود یا افکار و اعمال من که با چنین بهانه پوچی سرنوشت زندگی ام عوض شد؟ نمی دانم. فقط این را می دانم که: وقتی امیر بعدها با ثریا ازدواج کرد، وقتی محمد را از دست دادم و وقتی از درون همیشه مثل آدم تشنه له له زنان وجودم محمد را می طلبید، تازه آن موقع درست فکر کردم، که دیگر خیلی دیر شده بود.
آری، آن روز ناگهان عقل از سرم پرید و برای اولین بار با لحنی گستاخ صدایم را بلند کردم و فریاد کشیدم:
صدامو نمی شنوی؟!
سرش را بلند کرد، نیم نگاه نافذ و عصبانی اش مثل برق از صورتم گذشت و باز سرش را پایین انداخت و کوتاه و عصبی گفت:
ما جایی نمی ریم.
باز با لحنی گزنده و خشمگین داد زدم، حتی خودم هم نفهمیدم چرا این حرف را زدم:
چرا؟ من دوست دارم برم!!!
از جایش بلند شد و به طرفم آمد، روبرویم ایستاد. مجبور شدم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم توی چشم هایش که با نگاهی مخلوط از خشم و رنج و غم ، نگاهم می کرد چشم بدوزم. دیگر نگاهش عاشق نبود.
رنگ محبت چشم هایش اگر عاشقانه هم بود، آن قدر غمگین بود که دیوانه ام می کرد.
من احمق چه کار کردم؟ چه باید می کردم؟ مسلما اگر سکوت یا صحبت آرام نبود، لااقل پرسش دوباره بود. ولی انگار شیطان توی وجودم زبانه می کشید. نمی دانم، شاید خواستم همان طور که از بی توجهی و بی اعتنایی اش رنج می بردم، او هم رنج ببرد. شاید می خواستم به من توجه کند یا .... نمی دانم، واقعا نمی دانم چه شد که بزرگترین خطای زندگی ام و احمقانه ترین کار ممکن را کردم. با صورت برافروخته ، دستم را به کمرم زدم و با صدایی که از خشم دو رگه بود، گفتم:
برای چی نمی ریم؟ نکنه برای این که فکر می کنی من دوست دارم خسرو را ببینم؟!
خدایا، این کلمات بی معنی از کجا و چگونه به ذهن من آمد و من به زبان آوردم؟ اصلا این خود من بودم که با آن وضع و آن لحن این حرف های مهمل و احمقانه را به زبان آوردم؟ نمی دانم، که چه شد.
دیگر حتی مهلت نشد چشم هایش را ببینم، سیلی محمد چنان سخت و محکم و آنی، مثل برق توی صورتم خورد که هیچ چیز ندیدم. تنها حس کردم که برق از چشمم پرید.
اولین و آخرین سیلی ای بود که در عمرم خورده ام. درد چنان توی وجودم پیچید که ناخودآگاه زانو زدم و محمد حتی برنگشت که نگاهم کند. سریع لباس پوشید و بیرون رفت.
صورتم می سوخت، اما نه مثل قلبم. احساس می کردم خفیف شدم، خوار شدم و دیگر هیچ چیز نیستم. از خودم پیش خودم پیش تر احساس خجالت می کردم. یعنی این من بودم؟ این قدر زار و حقیر؟ محمد که اگر یک روز حس می کرد درد دارم، انگار خودش درد می کشید و طاقت از دست می داد، حالا حتی برنگشت که نگاهم کند.
محمد که وقتی تنها بودم، وقتی حس می کرد ممکن است بترسم، غیر ممکن بود تنهایم بگذارد، حالا رفته بود. دیگر برایش هیچ بودم.
و این از هزار ها سیلی برای روحم بدتر بود. صدای های های گریه بی امانم آن قدر بلند بود که تا وقتی در ساختمان را بست، حتما صدایم را می شنید، ولی برنگشت. باور نمی کردم برنگردد، ولی برنگشت.
رفت. نه فقط آن روز، دقیقا ده روز. ده روزی که مثل ده قرن گذشت.انگار توی برزخ یا نه، خود جهنم دست و پا زدم و زجر کشیدم و اشک ریختم و به خدا التماس کردم که برش گرداند.
چقدر دروغ برای مادر و پدرم و امیر سر هم کردم و به چه مصیبتی ظاهرم را جلوی دیگران حفظ می کردم تا کسی از غوغای درونم، سر در نیاورد. به چه بدبختی از زیر جواب دادن به سوال های مکرر امیر شانه خالی کردم و وقتی گفت:
محمد برای چه یکدفعه رفته مشهد؟!
در حالی که قلبم هری فرو ریخت و شوکه شدم، از جواب دادن طفره رفتم. حالم چنان خراب بود که با تمام تلاش و کوششم در پنهان کردن وخامت حالم، همه متوجه شده بودند که اتفاقی افتاده و من بی چاره و مستاصل فقط خودم را از دید دیگران پنهان می کردم و از جلوی چشم های کنجکاو آقا جون و مادرم و نگاه های شماتت بار امیر فرار می کردم.
چقدر بدبخت بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم؟!
خدایا، توی این دنیا زجری دردناک تر از روحی که دارد پاره پاره می شود و نمی تواند دم برآورد، هست؟ چنان رنجی از درون می بردم که قابل وصف نیست. دیوانه وار قلبم سر به سینه می کوفت و من غیر از اشک و ندامت پناهگاهی نداشتم، درد و وحشت وجودم را در خودش غرق می کرد. به احدی نمی توانستم راز دلم را بگویم، رنج می کشیدم و انتظار تا آن روز که.....

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت سی و سوم

خوب آن روز صبح را به یا دارم. وقتی از خواب بیدار شدم، مادر با تعجب و حیرت و نگرانی و نگاهی پر از سوال پرسید:

مهناز، چطور محمد از راه رسیده نیومده این جا؟
نفسم بند آمد و پرسیدم:
مگه اومده؟!
آره صبح به امیر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند.
نفس بریده پرسیدم: کجا؟ کی؟
نمی دونم، نفهمیدم. مهناز طوری شده؟! حرفتون شده؟! خبری شده که تو به ما نمی گی؟!
رو برگرداندم و دور شدم، فقط گفتم: نه.
و چشم های پرسان مادر را گذاشتم و فرار کردم توی اتاقم و دیگر بیرون نیامدم. مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، دست به دست می مالیدم و نمی دانستم چه کنم؟ بارها خواستم گوشی را بردارم و تلفن بزنم، ولی می ترسیدم.
توی غرقاب سرگردانی دست و پا می زدم که آمد.
صدای سلام و روبوسی اش را که با مادر شنیدم، می خواستم پرواز کنم، از شادی فریاد بزنم و صورتش را غرق بوسه کنم، ولی در حالی ضربان قلبم چند برابر شده بود. پاهایم هم انگار یخ زده بود. می ترسیدم. از روبرو شدن با او می ترسیدم. توی جنگ با خودم بودم که چه کار کنم، چطور رفتار کنم که آمد. وارد شد و در را بست و من تقریبا از حال رفته روی تخت برجا ماندم.
سرش پایین بود و من انگار همه وجودم نگاه بود. چقدر لاغر شده بود، داشتم در دل از خدا برای برگشتنش تشکر می کردم و با خودم عهد می کردم که دیگر آدم بشوم، این ده روز برای تنبیه شدنم کافی بود، دیگر برای یک روز هم حاضر نبودم از دستش بدهم. توی این افکار بودم و خیره به او، درجا خشکم زده بود. آن جا بود، نزدیک من و من قدرت نداشتم صدایش کنم. بعد از آن همه رنج، آن همه انتظار حالا برگشته بود، ولی سرد و سخت. محمد نبود. سکوت مثل دیوار سنگی بین ما حایل بود. و من انگار مسخ شده بودم، جرئت کوچک ترین حرکتی را نداشتم. آرزویم بود صدایم بزند، رویش را برگرداند تا چشم هایش را ببینم. ای خدا، اگر صدایم می زد....
وجودم فریاد می زد. محمد!
ولی لب هایم انگار مهر شده بود و او ساکت بود. خدایا چرا ساکت است؟ دست هایش را توی موهایش کرده بود و انگار که با کف دست هایش شقیقه هایش را فشار بدهد. سرش را محکم نگه داشته بود. کنار پنجره و پشت به من ایستاده بود. بی صدا و آرام.
نمی دانم چقدر گذشت. چند دقیقه یا چند لحظه که برای من بی نهایت طولانی و شکنجه آور بود، یکدفعه صدایش را صاف کرد و برگشت. این بار سمت میز، قابی را که از اصفهان آورده بود برداشت و برگشت و چند لحظه بعد با یک پوزخند تلخ، انداختش روی میز و بعد بدون این که به من نگاه کند، گفت:
زیاد وقت ندارم. خلاصه می گم...
فکر کردم نه صدایش آرامش و طنین همیشگی را دارد نه قدم هایش استواری و شتاب قبل را. صدایش لرزشی خفیف داشت ولی نه از خشم، غمگینی صدایش قلبم را پاره پاره می کرد.
خیلی فکر کردم. البته چند وقت بود که فکر می کردم، ولی ده روز پیش...
ساکت شد. نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه ادامه داد:
ما به درد هم نمی خوریم... و من خوشحالم که هنوز اتفاقی نیفتاده و تو راحت می تونی آزاد بشی و بری دنبال زندگیت...
نفسم بند آمد. خون توی تنم ایستاد، یخ زدم و دیگر مثل مرده توان هیچ عکس العملی را نداشتم. او هم چند لحظه مکث کرد. دست هایش را مشت کرد، مثل کسی که درد می کشد، رویش را به سمت پنچره کرد و بعد خیلی تند و سریع گفت:
من می رم. به احترام مادر و آقا جون به همه می گم تو نخواستی و نظرت عوض شده تو هم همین رو بگو.
رویش را برگرداند و بدون این که نگاهی به من بکند که انگار روح داشت از بدنم خارج می شد، با قدم هایی بلند به سمت در رفت. با تمام قدرتی که داشتم صدا نکردم، ضجه زدم.
محمد؟!
یک آن مکث کرد، ولی بعد خیلی سریع گفت: خداحافظ.
انگار نفس توی سینه ام قطع شد. پاهایم به راستی مثل دو تا وزنه سنگی سرد و سخت بود و قدرت نداشت و محمد از سنگ سخت تر، حتی یک لحظه هم مکث نکرد. در را به هم زد و رفت و انگار روح مرا به رنجیر درد کشید و با خودش برد. حس و حال حرکت از من سلب شده بود. ضربه چنان کاری و قوی و بی خبر بود که گنگ و لال شده بود. مبهوت مثل یک چوب سوخته بی هوش و منگ خیره به درمانده بودم.
نه، این ممکن نبود. غیر ممکن بود. یعنی محمد دیگر مرا نمی خواست؟! یعنی برای همیشه رفته بود؟! دیگر برنمی گشت؟! من خواب نمی دیدم؟!
حال خفگی به من دست داده بود، مثل این که مسافتی طولانی دویده باشم، نفس نفس می زدم و قلبم از شدت تلاطم مثل این بود که به قفسه سینه ام می خورد. حس کردم در حال مرگم. شاید معنای دقیق خفقان را من آن روز با تک تک سلول هایم حس کردم. نمی دانم چقدر توی گرداب دست و پا زدم، یک ربع؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ واقعا نمی دانم. همین قدر می دانم که با فریاد های رعد آسای امیر بود که از قعر جهنم و گرداب رنج به زمان حال برگشتم.
این کجاس؟! شماها نتونستین ، من آدمش می کنم! برو کنار مادر!
فریاد می کشید و به سمت بالا می آمد و من خشکیده و رنجور بدون هیچ عکس العملی منتظر ماندم. دیگر بدتر از آنچه برسر من آمده بود مگر چیز دیگری امکان داشت که پیش بیاید؟
در اتاق با شدت باز شد. امیر خروشان و غران در حالی که مادر و علی سعی داشتند جلویش را بگیرند به سمت من می آمد. از کوره در رفته بود.
مثل سیلی پر جوش و خروش به طرفم می آمد. مادر و علی هراسان و وحشت زده و گیج بودند، برعکس من که مات و خونسرد نگاه می کردم. این تنها باری بود که توی خانه ما صدای فریاد و بگو و مگو به گوش رسید و برای اولین و آخرین بار، صدای امیر بر سر من بلند شد و شاید اگر مادر و علی مانع نشده بودند، دستش هم بلند می شد. و تنها باری هم که امیر را آن طور اختیار از کف داده و بی قرار و از خشم کف بر لب آورده دیدم، همان روز بود. حقیقت این بود که از دست دادن محمد برای خانواده من و خصوصا امیر به همان اندازه خود من، مصبیت بود و غیر قابل تحمل.
فریاد هایش انگار شیشه ها را می لرزاند، در جواب خواهش ها و پرسش های مادر به جای جواب می غرید:
آن روز که هی به شما گفتم حواستون به رفتار این باشه، برای همچین وقتی بود. هی من گفتم و شما نشنیدین. حالا خوب شد؟!
مادر هاج و واج و درمانده مرتب می پرسید:
مگه چی شده؟! چرا درست حرف نمی زنی؟!
امیر دوباره فریاد زنان گفت:
چرا من بگم؟! از خودش بپرسین، از این که این قدر ما رو آدم حساب نمی کنه که سرشو تکون بده. از این که انگار اصلا ما رو نمی بینه؟!
مادر پرسان و درمانده به سمت من برگشت و من در حالی که تمام وجودم درد بود، باز ساکت و صامت برجا ماندم. امیر سکوتم را پای بی حرمتی می گذاشت، در صورتی که من حرفی برای زدن نداشتم. چه می گفتم؟! که او مرا نخواست؟! حس می کردم که محمد امیر را دیده و از او خداحافظی کرده و لابد گفته که من او را نخواسته ام که امیر این طور جوش آورده است. من که راه پس و پیش نداشتم، جز سکوت چه کار می توانستم بکنم؟
امیر همچنان فریاد می زد. امیر خوش اخلاق و مودب و خوشرو، چنان اختیار از دست داده بود که اگر هر زمانی غیر از آن موقع بود، پا به فرار می گذاشتم. ولی آن موقع انگار همه وجودم کرخ شده بود، هیچ حسی نداشتم، برای همین مثل مرده بی حس و حال و خونسرد نگاهشان می کردم و فریاد های امیر را گوش می کردم که می گفت:
مادر من، این قدر نگو ساکت. این قدر نگو آروم باش. آخه این چه حقی داشت بدون مشورت، بدون اجازه شما، بگه نمی خواد زندگی کنه؟ بگه پشیمون شده؟ بگه اشتباه کرده؟!
مادر بهتزده یکدفعه دست از امیر کشید و به سمت من نگاه کرد و در حالی که انگار پاهایش سست شد، لبه تخت تقریبا ولو شد و پرسید:
نمی خواد زندگی کنه؟
انگار به مفهوم حرف ها پی نبرده باشد، دوباره حرف های امیر را تکرار می کرد.
امیر گفت: بله، آخه پدر نداشت؟ مادر نداشت؟ بزرگ تر نداشت؟ صاف و ساده برگشته گفته نمی خوام! اون روز که هی به خنده و شوخی به زبون بی زبونی به خودش گفتم این راه و رسم زندگی نیست، گوش نکرد. به شما گفتم بهش بگین، نگفتین. بفرمایین اینم حاصلش! حالا خوب شد؟
مادر که انگار به زور حرف می زد، گفت: مادر جون، حالام این یه حرفی زده، بیجا کرده، مگه زندگی شوخیه؟! مگه رخت تنه؟! این بگه من نمی خوام و تمام؟! دو سال پسره، شب و روز این جا بوده، جواب مردم رو چی بدیم؟! این ها عقد کرده ان؟! مگه به این راحتیه؟! این یک غلطی کرده، اونم عصبانیه، یکخورده بگذره...
امیر پرخاش کنان حرف مادر را قطع کرد و گفت: هه، به همین خیال باشین، اگه شما محمد رو هنوز نشناختین، من خوب می شناسمش، محمد هیچ حرفی رو بیخود نمی زنه، وقتی هم زد، دیگه تمومه، فکرهایش رو کرده، تصمیمش رو هم گرفته، خاطرتون جمع. بابا قضیه این ها مال یک روز و یک ساعت نیست، آخه شما چرا حرف منو نمی فهمین؟!
باز چشمش به من افتاد و به طرفم هجوم آورد.
آن روز در کمال تعجب دیدم دلم می خواهد کتک بخورم، دلم می خواهد یک جوری خودم را مظلوم و قابل دلسوزی ببینم و برای خودم دل بسوزانم، تا بلکه درد کتک و احساس مظلومیت از عذابم کم کند. ولی مادر و علی دوباره نگذاشتند. مادرم همچنان سعی داشت قضیه را یک اختلاف ساده بداند و همین امیر را بیش تر از کوره در می برد.
آخه مادر من، هی نگو ساکت، تا کی می خوای با سکوت و مدارا زندگی کنی؟! سعی کن بفهمی، قضیه یک چیزی بالاتر از سوءتفاهم و جر و بحث است که محمد قید همه چیز را زده؟! که تا این گفته نمی خوام، گفته، باشه.
با این حرفش یکدفعه اشک به چشمم هجوم آورد. به یاد آوردم که او بود که قید مرا زد، و این واقعیت تازه انگار توی ذهنم معنا پیدا می کرد و عظمت مصیبتی را که پیش آمده بود، باور می کردم.
امیر در حالی که رگ های گردنش از غیظ متورم بود، گفت: آره آبغوره بگیر، این قدر گریه کن که چشم هات کور بشه، بدبخت. حالا کو تا بفهمی چی به سرت اومده ، گریه هات حالا بعد از اینه.
هر چه مادر با بی حالی امیر را دعوت به آرامش می کرد، آتش غضبش شعله ور تر می شد.
برای چی باید ساکت باشم؟! با همین ملاحظه های بیخودیتون، لوسش کردین، بدبختش کردین، بابا بسه دیگه، همه مثل شما حوصله ندارن ناز این تحفه رو بکشن، یک مسافرت دو سه روزه ما با این ها رفتیم. شما که نبودین عزیز دردونه تون رو ببینین. زن من نبود، خواهرم بود. دلم می خواست خفه ش کنم، وای به حال اون بدبخت. هر دفعه ما با این ها رفتیم بیرون، شما که نبودین ببینین چه اداها که از خودش در نمی آره؟ چقدر بهتون تذکر دادم؟! هی گفتین دخالت نکن، چیزی نگو، درست می شه. حالا درست شد؟! خیالتون راحت شد؟! مادر من، محمد چند وقت بود که ناراحت بود. توی همین چند ماهی که من بدبخت هی به شما اخطار کردم و شما انگار با این تحفه رودروایسی داشتین یک تو، بهش نگفتین. حالا تازه حرف های من مال رفتارهای بیرون و توی جمعش و با غریبه ها بود. دیگه توی خونه و بین خودشون ، خدا عالمه که چه غلطی کرده؟ خلاصه این که می گن خلایق هر چه لایق، راست می گن. حالا بگرد یکی لنگه خودت پیدا کن. تازه خانم ناراضی هم بودن!!! فرمودن پشیمون شدن . بی چاره فکر می کنی کی این وسط ضرر کرد؟! اون که راحت شد، جونش رو برداشت و رفت، خلاص.
این تویی که بدبخت شدی و نمی فهمی.
یکدفعه مثل این که دوباره جوش بیاورد، پرخاش کنان و با شدتی بیش تر رو به من فریاد زد: بشین فکر کن ببین به چی می نازی؟ آخه به چی می نازی که من نمی فهمم؟ به فهم و کمالت؟! به تحصیلات بالایت؟! به علم و معرفتت؟! به فهم و شعور اجتماعیت؟! به آداب دانی ات؟! به چی؟! چرا لالی؟! بگو دیگه، بگو، به این چشم و ابرویت، که بدبختت کرد و به این پدر و مادری که لوس و نازپرورده و عزیز دردونه ت کردن، د بگو، حرف بزن! ولی این جاش رو دیگه نخونده بودی که چشم و ابرو با کله پوک و احمق به درد زیر گل می خوره، نه؟!
فریاد اعتراض آمیز مادر بلند شد و من زار زنان سر روی زانویم گذاشتم. به تلخی گریه می کردم و در دل به درستی حرف های امیر فکر می کردم .
امیر در جواب اعتراض مادر گفت: نترسین، عزیز دردونه تون با این حرف ها نمی میره. فکر می کنین این کاری که این کرد غیر از خاک به سر خودش ریختن چی بود؟ من محمد رو از خودم بهتر می شناسم ، جون به لبش رسیده، راه دیگه ای پیش رو ندیده که با این حرف خانم، گذاشت و رفت. فقط اینو بدونین با همین دلسوزی های بیخودیتون، با همین هیچی نگو، هیچی نگوهاتون، کار به این جا کشید. این که احمق تیشه به ریشه خودش زد، شمام نشستین و نگاه کردین، حالا اینم حاصلش.
بعد همان طور که به سمت در می رفت، دوباره کوبنده و غران گفت:
اینم یادتون باشه توی این خاکی که این به سر خودش ریخت، شماهام مقصرین، همین.
بعد در را محکم به هم زد و رفت.
مادر زار می زد و مستاصل و درمانده مرتب گریه کنان، پشت دست هایش می زد و از من سوال می کرد و من حرفی نداشتم بزنم. تنها در جواب مادر که پرسید:
آره مهناز، تو گفتی نمی خوای؟
سرم را تکان دادم.
مادر در حالی که لبش را گاز می گرفت، اشکریزان پرسید:
یعنی چی ؟ آخه چرا؟ مگه می شه؟! مردم چی؟! جواب آقا جونت رو چی می دی؟! مگه شوخیه دو سال شب و روز...
من فقط توانستم حرف خود محمد را تکرار کنم:
ما به درد هم نمی خوریم.

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشت – قسمت سی و چهارم سال ها بعد، همیشه فکر می کردم اگر آن روزها محمد رفته بود و گفته بود که او دیگر مرا نمی خواهد، چه بر سر من می آمد؟! اوضاع چگونه می شد؟ خانواده ام چطور می توانستند تحمل کنند؟ واقعا اگر مطرح می شد که او مرا نخواسته، برای خانواده ما ننگی غیر قابل تحمل بود، البته بعدها به ارزش گذشتی که محمد در حقم کرده بود، پی بردم، بعدها فهمیدم که این گذشت محمد چقدر به حال من و خانواده ام ، مخصوصا جلوی مردم و دیگران، مفید بوده. ولی سوزش این داغ درونی و این راز که خودم از آن با خبر بودم هیچ وقت توی سینه ام کم نشد. واقعیت این بود که او مرا نخواسته بود و این حقیقت تلخ مدام به روح و جان من نیش می زد و زهر تلخ حقارت و پس زده شدن را به جانم می ریخت. این که روزها و شب های بعدی چطور گذشت، قابل گفتن نیست، زندگی آرام ما چگونه به هم ریخت و آرامش همیشگی و فضای خوشبختی که همیشه بر خانه مان حاکم بود از بین رفت. محترم خانم آمد، پریشان و گریان. مدام می گفت: مادر، باید به من بگی چی شده؟ مگه من می گذارم به این راحتی زندگیتون به هم بخوره؟! تقصیر ماست که زودتر دست به کار نشدیم. به خدا، مردم چشمتون زدن. باید به من بگی چی شده؟ محمد حرفی زده؟ کاری کرده؟! تو به من ببخشش. به خدا، محمد اخلاقش یکخورده تند هست، ولی توی دلش هیچی نیست. حاج آقا آمد. جلسه گذاشتند که مثلا مرا راضی کنند و سر در بیاورند قضیه چه بوده؟ محمد رفته بود. کجا؟ معلوم نبود. و همه نگاه ها و پرسش ها متوجه من بود. فاطمه خانم و آقا رضا مرتب تلفن می کردند. امیر که حتی دیگر توی صورت من هم نگاه نمی کرد. علی سر به زیر و با خجالت می گفت: مهناز، حیف محمد آقاست و .... و من چطور می توانستم بگویم کسی که ناراضی است، اوست ، نه من؟ چطور می توانستم بگویم کسی که باید راضی شود و برگردد اوست، نه من؟ در دلم به تمام کائنات بد و بیراه می گفتم و به محمد. جای خوبی گیرم انداخته بود. جایی که نه راه پس داشتم نه راه پیش. در جواب حرف های دیگران، چیزی برای گفتن نداشتم، غیر از اشک و اشک و اشک. مثل کسانی که ماه ها بستری بوده اند، رنجور و تکیده شده بودم با رنگ و رویی زرد و استخوان های گونه بیرون زده. نه غذا از گلویم پایین می رفت نه خواب به چشم هایم می آمد. مثل مرده، انگار بدنم هیچ حسی نداشت. نه حوصله حرف زدن داشتم، نه شنیدن حرف های دیگران و تنها چیزی که باعث عکس العمل های فوری و بی اختیارم می شد. صدای زنگ در یا تلفن بود، که مرا از جا می پراند. با صدای هر زنگی، چند لحظه تصور می کردم که محمد برگشته یا تلفن زده. دائم انتظار می کشیدم، انتظاری کشنده و غیر قابل تحمل. بدون این که حتی به خودم اعتراف کنم، ولی ته دلم امیدوار بودم. امید داشتم که پشیمان شود و برگردد. فکر می کردم چند وقت که بگذرد، عصبانیتش که فروکش کند، دلش تنگ می شود و بر می گردد و برای خودم چه خیالبافی ها که به دنبال این افکار نمی کردم و شاید یکی از مهم ترین عواملی که باعث شد در برابر سوال ها و اصرار های دیگران طاقت بیاورم و حقیقت را نگویم، همین بود. ته دلم امیدوار بودم که محمد برگردد. با سکوت روزها را می گذاراندم. در حالی که هر چه می گذشت، همراه جسمم، روحم هم تحلیل می رفت و ضعیف می شد و تنها با کور سوی امیدی که داشتم خودم را سرا پا نگه می داشتم. طفلک مادرم، مدام مغموم و ساکت بود و هر وقت هم می خواست حرف بزند بدتر از خود من، زیر گریه می زد. مهناز، پا به بخت خودت نزن، تو دیگه الان یک زن بیوه حساب می شی. مردم چی می گن؟! مادر، دیگه فکر می کنی کی زیر بار ازدواج با تو به عنوان یک دختر می ره؟! جلوی سر و همسر، آبروی خودت و ما را نبر. و من در دل خون گریه می کردم. پانزده روز گذشت. وساطت ها، حرف ها، پا در میانی ها، هیچ کدام راه به جایی نبرد. تا این که آقا جون برای اولین و آخرین بار، تنها با من صحبت کرد. بابا، من تا حالا به هیچ کدوم شما از گل نازک تر نگفتم. هر کاری کردم تا شماها ستم و سختی نکشین. شاید باید این حرف ها را زودتر، وقتی قرار بود عقد بشی می گفتم، ولی حالام دیر نشده. بابا جون، خودت می دونی چه حالا چه هر وقت دیگه، تا وقتی زنده ام، جای هر سه شما، روی چشم های منه. ولی بابا، زندگی شوخی بردار نیست، این دیگه چیزی نیست که با صبر و تحمل یا محبت و تلاش من، رفع و رجوع بشه. همه تلاش من و مادرت تا امروز برای سرافرازی شما بوده که سربلندیتون، سربلندی منه. فقط می خوام بگم، بابا جون فکر کن، درست فکر کن و خیلی فکر کن . بعضی چیزها از دست دادنشان عین به دست آوردن و زندگی دوباره س و از دست دادن بعضی چیزهام درست برعکس. بشین خوب فکر کن، این جوری چی از دست می دی؟ چی به دست می آری؟ با ترازوی عقل بسنج، کفه هر کدام سنگین تر بود، اون وقت تصمیم بگیر. آقا جون، جلوی دهن مردم رو نمی شه بست و از بخت بد، این دروازه های باز، خیلی روی سرنوشت آدم ها تاثیر دارن... وای که از رنج آن صورت مهربان، چه خاری به قلبم فرو می رفت. کاش می شد داد بزنم – آخه آقا جون، با کدوم عقل فکر کنم و تصمیم بگیرم؟ من و عقل و سنجش؟! – کاش می توانستم بگویم – کار از جای دیگه خرابه – ولی نمی شد و من فقط، توی بن بستی که گیر افتاده بودم، اشک را داشتم که به فریادم برسد. خدا می داند از دیدن رنج پدر و مادرم چه حالی می شدم. خدایا، این چه محبتی است که در قلب پدر و مادرها قرار می دهی که چنین گذشت و صبوری به دنبال دارد؟! می دانستم که هر دو رنج می برند و عذاب می کشند. می فهمیدم که جگرشان خون است، ولی حاضر نبودند مرا عذاب بدهند و به نظر خودشان به کاری وادار کنند که خلاف میل و خواسته ام بود. غافل از این که، این همه مهر و ملاحظه، همیشه باعث خوشبختی نیست و گاهی برای خوشبختی، سختگیری هم لازم است. وقتی به آقا جون نگاه می کردم، دلم می خواست آن چشم های مهربان و آن دست های خسته و موهای سفید را غرق بوسه کنم. دلم می خواست به پایش بیفتم، معذرت بخواهم، از او به خاطر همه آنچه به من داده بود تشکر کنم و واقعیت را بگویم، دلم می خواست بداند که مثل خودش و شاید خیلی بدتر، در جهنمی سوزان دست و پا می زنم و بگویم که نمی دانستم آتش این عذاب که با دست خود به جان خریدم، دامن آن ها را هم می گیرد. در این گیر و دار روزها سریع می گذشت. مریم مدام در رفت و آمد بود و زری، تقریبا دو سه روز یک بار زنگ می زد، ولی با هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتم. بالاخره غصه و رنج و گریه، بغض مدامی که مثل غده ای بزرگ راه گلویم را بسته بود و سوزش لعنتی معده و بی خوابی مرا از پا انداخت. توی بن بست عذاب و تردید و پشیمانی خرد و له می شدم و از بین می رفتم و دم نمی زدم. به این ترتیب مریضی ام با شدتی بیش تر از گذشته برگشت. ناراحتی معده ام همراه کابوس هایی که خواب را از چشم هایم می گرفت، جسم رنجورم را داغان می کرد و بالاخره کارم به بیمارستان کشید. با خودم سر لج افتاده بودم. دوست داشتم رنج بکشم و بیمار و نزار شوم. از تحلیل رفتن خودم لذت می بردم، انگار به خودم کفاره پس می دادم. کرخ و بی حس بودم و هیچ کمکی به خودم برای بهتر شدن نمی کردم. آن روزها، فقط خدا می داند ته دلم چقدر امیدوار بودم که خبر مریضی ام به گوش محمد برسد، دلش به رحم بیاید و برگردد، ولی بر خلاف انتظارم، نه تنها برنگشت، دیگران هم وخامت حالم را پای سختگیری و اصرار خودشان گذاشتند و آن ها هم دیگر حرفی نزدند و ساکت شدند. دیگر کسی پادر میانی نکرد و در کمال ناباوری شنیدم که محمد، علی رغم مخالفت خانواده اش ، از ایران رفته. دو ماه بعد، صیغه طلاق رسما خوانده شد، دیگر باقی مانده امیدهای من هم به باد رفت و عظمت مصیبت را باور کردم. چقدر حاج آقا اصرار کرد تا آنچه طبق قانون به من تعلق می گرفت، یعنی نصف مهرم را بدهد، ولی آقا جون قبول نکرد و گفت: من روز اول هم گفتم، مهر بچه من خوشبختی اش است. هر دو پدر اشک به چشم آوردند و یکی شرمنده و دیگری دلشکسته از هم جدا شدند. سرنوشت من به همین راحتی عوض شد و زندگی ام در مسیری دیگر افتاد و چنین بود که به سه حقیقت مهم پی بردم: دانستم دردی را که نشود به دیگران گفت و با دیگران قسمت کرد، چه درد سنگین و غیر قابل تحملی می شود. خوره ای که این درد نا گفتنی به جان من انداخته بود، بی چاره ام می کرد و من چاره ای نداشتم. این را هم فهمیدم که آن هایی که ، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می دانند، راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست، برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است، نه اجباری برای تحمل. بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد. بهانه های پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک، دست به دست هم می دهند و مرتبا تکرار می شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست. این بهانه های پوچ بود که سر رشته زندگی ما را آن قدر به هم گره زد که باز کردنش دیگر برای خودمان غیر ممکن شد. چون تنش مداومی که این گره های متعدد و به ظاهر کوچک ایجاد می کنند به همان اندازه اختلافات بزرگ، خرد کننده و از بین برنده است. اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود. چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می سوزاند، همیشه از جرقه های کوچک شروع می شود، همان طور که در مورد ما شد. نرمش و صبوری بیش از حد محمد، جوانی و بی تجربگی ما، نادانی من و سکوت اشتباه بزرگ ترها که به غلط ما را بزرگ و عاقل دانستند و به حال خودمان رها کردند، ما را بی چاره کرد. ولی افسوس که این واقعیت ها را به چه قیمت سنگینی فهمیدم. هنوز هم یاد آن روزها پشتم را می لرزاند . روزهایی که عشق به محمد، حسرت داشتنش، غصه از دست دادنش، رنج جدایی و غریبی و بی کسی عجیبی که بدون او حس می کردم و غریبه بودن در بین نزدیک ترین کسانم، توی خانه خودم داغانم می کرد. داغی که بر قلب و غرورم خورده بود، روحم را بدجوری شکسته و حقیر کرده بود. از وجودم و خودم بدم می آمد. انگار پیش خودم، زار و بی مقدار شده بودم. احساس تلخ ذلیل و بی ارزش بودن مرا می کشت. همان طور که روزی از احساس عشق محمد نسبت به خودم احساس سرافرازی و سربلندی می کردم، حالا از این حس که او بود که مرا نخواست، شکسته و خرد بودم. هیچ دردی به عظمت شکستن غرور آدم، آن هم از دست عزیزی که همه کس آدم است، نیست. چنبره ماری که مدام قلبم را نیش می زد و این زهر را به جانم می ریخت، بی چاره کننده بود و من راه به جایی نداشتم. بیش ترین مایه زجرم این بود که من بیزار نشده بودم، حتی ذره ای از محبتم نسبت به محمد کم نشده بود و نمی توانستم حتی کینه ای از او به دل بگیرم تا بلکه راحت تر فراموش کنم. به این ترتیب تازه می فهمیدم چقدر دوستش داشتم. خدایا، چه زجری کشیدم. خاطره نگاه هایش، محبت هایش، گرمای آغوشش، حمایت نگاه های مهربانش، دست های قوی و وجود پر قدرتش که پشت و پناه خودم می دانستمشان، دیوانه ام می کرد. نه روز آرامش داشتم، نه شب و تمام این غصه ها چیزی نبود که بشود برای کسی گفت. مثل سرطان وجودم را از درون می خورد و از بین می برد و من مثل جنازه ای بی روح جسمم را با خودم می کشیدم و توی خانه ای که دیگر نه از آرامش، که از غم، ساکت و آرام بود، مثل روحی سرگردان این طرف و آن طرف می رفتم. یکی از همان روزها مریم خوشحال با روزنامه آمد خانه مان تا خبر بدهد که هر دو در کنکور قبول شده ایم. من ورودی بهمن ماه در رشته علوم تربیتی و مریم در رشته روانشناسی قبول شده بود. مثل دیوانه ها جلوی چشم های بهت زده مادر و مریم روزنامه را ریز ریز کردم و دور ریختم. دانشگاه؟ کسی که به خاطرش قرار بود روزی به دانشگاه بروم، کسی که برایش مهم بود، دیگر نبود. دیگر درس و دانشگاه و قبولی برایم معنا نداشت. روزها می گذشت و من همان طور که کم کم چشمه اشکم خشک می شد، آدمی دیگر می شدم، آدمی عصبی که دیگر به جای گریه کردن، دوست داشت فریاد بزند، مجسمه ای بی روح که کشیدن جسمش و تحمل آدم ها برایش سخت بود. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و خلا شدید روحی بی چاره ام می کرد. هنوز هم، با آن که سال ها گذشته است، وقتی یاد آن روزها می افتم همه چیز مثل روزهای برفی، مه آلود و گنگ در نظرم مجسم می شود. چقدر طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم. حرف ها و عکس العمل های اطرافیان همه و همه مثل هیاهویی بی مفهوم در ذهنم می پیچید. آن روزها انگار درست نمی دیدم، مثل آدمی که از پشت شیشه ای غبار گرفته یا از ورای مه غلیظی به سختی ببیند، نه درست می شنیدم، نه می دیدم و نه حس می کردم و نه می فهمیدم. از همه کس و همه چیز بیزار بودم و احساس می کردم دیگران همه از من بیزارند، مثل این که همان قدر که عشق و محبت آدم را سرافراز و سربلند و به خودش مطمئن می کند، با از دست رفتنش، درست برعکس احساس شرمندگی و عدم اعتماد به نفس بی چاره ات می کند. خانه گرم و پر از نشاطمان سوت و کور و غمگین شده بود. امیر دیگر خیلی کم توی خانه پیداش می شد، وقتی هم می آمد، ساکت بود. مادرم بیش تر سر کتاب دعاهایش بود یا توی فکر. وقتی با آهی عمیق سرش را رو به آسمان می گرفت و می گفت خدایا، راضی ام به رضای تو، جگرم آتش می گرفت. می فهمیدم که از چه در عذاب است و از سر درد رو به درگاه خداوندی می آورد. این بود که خودم را، محمد را و همه کسانی را که باعث و بانی می دانستم، نفرین می کردم. ولی چه حاصل، شکنجه دائمی ام با این کار هم تمام نمی شد. اولین پاییز بعد از رفتن محمد چه تلخ و سخت گذشت و پاییز چقدر به نظرم غم انگیز آمد. نم نم باران دیگر قشنگ نبود و ایستادن زیر باران به جای شادی آفریدن، فقط اشک هایم را سرازیر می کرد. غروب ها دلگیر و خفه بود و من درست مثل برگ درخت ها زرد ، بی جان و خشکیده. زوزه باد و غرش رعد در نظرم رعب انگیز و زشت بود، چون آغوش پرمهری که پناهگاهم باشد و باعث شود از ترسیدن و ضعفم به جای ناراحتی، غرق شوق بشوم، دیگر نبود. با چشمانی بی فروغ و قلبی یخزده از پشت پنجره مردن و سرازیر شدن برگ ها را نگاه می کردم. آن سال همراه قلب خزان زده ام، معنای غم انگیزی پاییز را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم و شناختم. با گذر روزها وقتی چشمه اشک هایم، بی آن که از درد هایم بکاهد، خشک شد کم کم آن موجود آرام، به آدمی پرخاشگر تبدیل شد که با کوچک ترین بهانه ای آماده پرخاش و حمله بود. پنچ ماه از رفتن محمد و سه ماه از جدایی رسمی ما می گذشت که یک کارت از زری به دستم رسید. نامه ای که سیل اشکم را دوباره روان کرد و داغ دلم را تازه. نوشته بود: خواهرم مهناز: هیچ چیز از دست نرفته. نه موج اشک های همدردی ما، نه عشق دوستان تو که شاید در آن تردید داشته باشی، و نه خاطرات شیرین ایام زلال کودکی. به یاد داشته باش: هر گاه که زیر فشار غصه ها زانوانت خم می شود این مهر و عشق به سوی تو راه باز می کند و باور کن، که ممکن است در گذرگاه های تاریک زندگی، گهگاه نور ستاره ای دیده نشود. اما نه تا ابد. دیدن این نور، شاید در آینده ای نزدیک میسر شود. تولدت مبارک دوست همیشگی تو زری – لندن مثل ایام مدرسه، انشای قشنگ زری مرا تحت تاثیر قرار داد. همراه کارت یک کاغذ هم بود که زری ضمن گلایه از این که من حتی حاضر نشده بودم با او صحبت کنم، تاکید کرده بود که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد و به انتظار جواب می ماند. ولی من هیچ وقت جوابی ندادم. زری در ذهن من تداعی کننده محمد بود و یادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. این بود که کارتش را توی اتاقم که مدت ها بود پا به آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زیر شیشه میز گذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسایل و لباس ها و یادگارهای محمد و عطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پایین و کنار اتاق مادرم بود و من هیچ چیز غیر از لباس هایم، حتی تختم را از آن جا نیاورده بودم و انگار طی یک قرار ناگفته، هیچ کس هم در مورد آن اتاق هیچ چیز نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمد حتی دنبال کتاب هایش که آن قدر برایش اهمیت داشت، هم نفرستاده بود. مثل این بود که توی آن اتاق، زمان با همان حال و هوای گذشته، متوقف شده بود، با وسایل محمد، خاطره هایش، کتاب هایش و لباس هایش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراری بودم تا نبینم و به یاد نیاورم. روزها باز می گذشت. سریع هم می گذشت. ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت سی و پنجم

هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم. بالاخره در برابر خواهش های ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزی توی وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرک، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراری دیگر دلم می خواست فریاد بزنم. برای فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضای خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. در حالی که تمام مراحل ثبت نام را مریم مثل کسی که بچه ای دبستانی را راهنمایی کند، همراهم بود و انجام می داد.

هنوز آن صبح سرد و برفی را که برای اولین بار به دانشگاه رفتم، به یاد دارم. بدون هیچ شوقی، بی تفاوت و سرد به زور و جبر و اکراه نه با میل و اشتیاق و امید، می رفتم که فقط رفته باشم. وارد ساختمان بزرگی شدم که سرما همه را وادار کرده بود که قبل از شروع کلاس ها در آن اجتماع کنند. از آن همه شلوغی و هیاهو جا خوردم. همه جا پر بود از صورت های جوان، شاد، بی تفاوت، خندان، عبوس و گهگاه غمگین و عصبی.
مدتی طول می کشید تا آدمی مثل من که انگار از دره سکوت و نیستی برگشته بود به آن هیاهو عادت کند. گوشه ای ایستاده بودم و حیران نگاه می کردم. احساس پیرزنی را داشتم که رفته مهد کودک. قلب خشکیده و خالی از امید من چه ربطی به این سیل نیرو و انرژی و امید و جوانی داشت؟
مثل این بود که مغزم هم همراه قلبم یخ زده بود، نمی دانستم چه باید بگویم و چه کار باید بکنم و فکر می کردم غیر ممکن است با این محیط و آدم ها خو بگیرم و قاطی بشوم. ولی اشتباه می کردم.
انسان به همه چیز خو می گیرد، به همه چیز، حتی مصیبت و درد. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. رفته رفته و به مرور عادت کردم.
رفتن به دانشگاه برایم شروع زندگی دوباره بود که یواش یواش مرا از حال و هوای بی تفاوتی دور کرد و به زندگی برگرداند. سایه شوم رفتن محمد که مثل کابوس لحظه هایم را پر کرده بود و پشتم را خم، رفته رفته توی روحم به دردی آرام مبدل شد. اوایل فقط می رفتم که از خانه دور باشم. هیچ انگیزه ای توی وجودم برای تلاش نبود. چشم هایم می دید ولی بی احساس. مجسمه ای بی روح بودم و کشیدن جسمم برایم سخت بود.
مثل مریض هایی که بعد از یک بیماری طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و حال هیچ تلاش و تکاپویی را نداشتم. منتها، خوبی جریان زندگی این است که مثل سیلاب تو را به جلو می راند و با خودش می برد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده ای، روزها و شب ها و جریان عادی زندگی تو را همراه خود می کشانند و می برند.
رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنیدن و فهمیدن و فعالیت کرد. با این که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی برای روح خشکیده ام همین تلاش اندک، نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون برای روح جوان مثل باتلاق کشنده است. مریم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام برای فرار از یاد محمد و گذشته ام، بی نتیجه ماند. محمد مثل سایه ای سمج همراهم بود.
جنگ با یاد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشید فراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بیش تر از او دفاع می کرد و ثمره این جدال مداوم، رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت.
عقل و منطق کاری از پیش نمی برد، هرچه با دلیل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که این جدایی و از دست دادن، عین خوشبختی است، چیزی در درونم فریاد می کشید و دلایلم را توی صورتم می کوبید. باید از جنگ دست می کشیدم. فایده نداشت. او روح و قلب و وجود مرا مسخر کرده و رفته بود. این فرار دیگر فرار از او نبود و گریز از خودم هم برای من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجیب و حیاتی بلوغم با محمد عجین بود. با او عشق، تعلق خاطر و حتی نیازهای جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دری از دنیایی عجیب را در بحرانی ترین سن زندگی به رویم باز کرده بود و هر کدام راهم به بهترین شکل به من شناسانده بود. رد پای او، در افکارم، اعمالم و حتی نیازهای جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با محمد حس کرده بودم. و این برای من، شاید ره توشه یک عمر بود.
بالاخره مجبور شدم تسلیم شوم و دورویی را کنار بگذارم. محمد با من و در وجود من بود و این، وقتی با خودم کنار آمدم، باعث رشد شخصیتی شد که پرورده او بود. مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام پوست انداخت و کم کم زنی رخ نمایاند با خصوصیات روحی ای که محمد به او تزریق کرده بود. این اتفاق وقتی افتاد که دیگر از اعتراف به خودم طفره نرفتم. حقیقت این بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم. عکس و یادگارهایش را دوباره برگرداندم. زنجیرش را باز به گردنم آویختم و در تنهایی به چشم هایش توی عکس خیره شدم و این شروع دوران دیگری از زندگی ام بود. دورانی با دو زندگی جداگانه. درس و فعالیت و دانشگاه و زندگی عادی در یک سو و زندگی عاطفی در سویی دیگر.
من زن بیوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش را نمی توانست فراموش کند و این داغ همیشه تازه به من خونسردی و بی اعتنایی خاصی می داد که دیگران را به طرفم جذب می کرد، ولی می دانستم که نمی توانم حتی نیم نگاهی به مرد دیگری بیندازم. خانم جون همیشه می گفت: - مادر، خدا هیچ عزیزی رو ذلیل نکنه. از بالا به پایین اومدن مادر، ذلتی است که خدا برای هیچ بنده اش نخواد. – و من حالا مفهوم حرفش را کاملا درک می کردم. چون همان عزیزی بودم که ذلیل شده بود. من که روزی کامل ترین را داشتم، حالا به چیزی کم تر از آن قانع نمی شدم. آنچه من از عشق و زناشویی و محبت شناخته بودم با آنچه در تصور اکثر آدم هایی بود که می دیدم، فاصله ای شگرف داشت و همین مرا در مواجهه با زندگی دچار سرخوردگی و ذلت می کرد. نگاه هایی که از سر اشتیاق به من دوخته می شد، خنجری بود که قلبم را سوراخ می کرد و درخواست هایی که به زعم همه خواستن بود و محبت و اظهار توجه، در نظرم از سیلی و ناسزا بدتر بود.
آری، من از بهشت رانده ای بودم که با خیال آن بهشت زندگی می کرد و کم تر از آن برایش خاکی بود، بی ارزش و پست.
شاید در تفکر همه، بیوه بودن با تعبیر جسمی آن معنا بیابد. ولی من این را با تک تک سلول هایم حس کردم و فهمیدم که خوشا به حال زن هایی که جسما بیوه می شوند. جسم و نیازهای طبیعی زود با زندگی کنار می آیند و راه عوض می کنند. ولی بدبختی که روحش بیوه می شود، درد بی درمانی را تحمل می کند که علاجی ندارد. همان طور که شاید همه فرق یک زن و دختر، از دید عوام باکره بودن دختر باشد، در حالی که به نظر من آن تفاوتی که در روح یک دختر با یک زن وجود دارد، قابل مقایسه با جسم نیست و من روحا دیگر دختر نبودم. زنی بودم که عشق را در زیباترین صورت آن تجربه کرده بود. و این حماقت بزرگی بود که کسی فکر کند با تملک جسم من، آن گذشته را کمرنگ می کند یا از بین می برد.
تملک جسم، کاری سهل و آسان است، دشوار برگرفتن بکارت روح است و به تملک در آوردن آن و این درست همان رمزی است که شاید بیش تر مردمان در نیافته باشند. در حالی که محمد، دانسته یا نادانسته دقیقا همین کار را با من کرده بود.
آرام آرام به رفت و آمد و کلاس ها و استادها و همه چیز عادت کردم. چون یکی از خاصیت های جاودانه میز و نیمکت، شاید این باشد که هر انسانی در هر سنی وقتی در کسوت شاگردی پشت آن ها می نشیند، احساس جوانی و زنده بودن و شادابی می کند. همین خاصیت ارزشمند هم بود که مرا با زندگی آشتی داد. یکی دو ماه که از شروع کلاس ها گذشت، دیگر به تدریج روابطم با همکلاسی ها دوستانه شد و فضای کلاس و دانشگاه، آشنا و مانوس.
منتها حوصله روابط خاص و صمیمی را نداشتم و همین شاید در آغاز باعث شد که همه فکر کنند آدمی مغرور و از خود راضی ام، ولی به هر حال آن ها هم به من عادت کردند و همان طور که بودم قبولم کردند.
یکی از همکلاسی ها پسری پر شر و شور به نام بهزاد بود که انگار با خودش شرط کرده بود که آرام و قرار نداشته باشد. هر وقت وارد کلاس می شد، صدای پر هیجان و شلوغ او فراتر از صدای دیگران بود و موقع درس ها هم بیش تر از همه او بود که سر به سر استاد می گذاشت و کلاس را به شوخی و خنده می کشاند. منتها چون معمولا شوخی ها و حاضر جوابی هایش همراه ادب و با دیدی ظریف بود مانع از رنجش دیگران می شد.
در مقابل او یکی از دخترهای کلاس به نام نرگس مدبر که دختری سرحال و بشاش و با نشاط بود، همیشه در جواب حرف های آقای میرزایی، یا همان بهزاد، حرفی حاضر و آماده داشت. این دو نفر، هر کدام ناخودآگاه شده بودند زبان و نماینده همجنس های خود، یعنی خانم مدبر نماینده دخترها و آقای میرزایی نماینده پسرها، که به خاطر اخلاق خوب و خوش سرو زبانی همه بچه ها دوستشان داشتند و هم قبولشان کرده بودند.
اولین پتک را به مغز خواب رفته من همان آقای میرزایی، توسط خانم مدبر، وارد کرد و خدا عمرش بدهد، چون این کارش باعث شروع دوستی من با نرگس شد، دوستی ای عمیق و پر حاصل و شیرین.
اوایل ترم دوم بود که یک روز، بعد از تمام شدن کلاس، خانم مدبر با من همقدم شد و سر صحبت را باز کرد و بعد یکدفعه گفت:
حقیقتش، این که دارم پرچونگی می کنم به خاطر اینه که این آمیرزا چند وقته به من پیله کرده که پیغامش رو به شما برسونم!
مات و متحیر پرسیدم: کی؟
خونسرد گفت: آقای میرزایی دیگه.
از این که با صدای بلند، آقای میرزایی را آن طور خطاب می کرد، هم تعجب کرده بودم هم از خنده بی امانی که وجودم را گرفته بود از ته دل ریسه رفتم و بی اختیار گفتم:
هیس! شاید رد بشه، بشنوه.
خندان گفت: نه خودم دیدمش که داشت می رفت.
چقدر روحیه شاد و سرحالش روی من تاثیر داشت. انگار هیچ غمی به دل نداشت و نشاط و سرزندگی آدم را تحت تاثیر قرار می داد.
مخصوصا حرف زدن بامزه و با نمکش که انگار همه دنیا را در عین موشکافی، با دید طنز، نگاه می کرد، برای من دوست داشتنی و جالب بود. خلاصه آن روز نرگس گفت که آقای میرزایی پیغام داده که اگر ممکن است با من صحبت کند و اگر اجازه بدهم برای خواستگاری اقدام کند.
نمی توانم بگویم چه احساسی داشتم. جا خورده بودم؟ تعجب کرده بودم؟ ناراحت شده بودم یا بدم آمده بود؟ برایم عجیب و دور از ذهن بود. احساس زنی جا افتاده را داشتم که کسی به سن پسرش از او درخواست ازدواج کرده است. ماتم برده بود. بهزاد به چشمم آن قدر بچه می آمد که فکر می کردم اصلا چیزی به این واضحی غیر از نه چه جوابی می تواند داشته باشد.
ولی به هر حال این واقعیتی بود که من ظاهرا دختری جوان بودم و او گناهی نکرده بود. پس به نرگس فقط گفتم که خیال ازدواج ندارم و فکر کردم قاعدتا قضیه تمام شده است. ولی آقای میرزایی دست بردار نبود. با تمام سعی من برای نادیده گرفتنش و سردی و بی تفاوتی که نشان می دادم، او با نگاه ها و کارهایی که به نظرم بی نهایت بچگانه و لوس بود، نشان می داد که سر حرفش هست. تا این که اواخر ترم، باز خانم مدبر سراغم آمد. وقتی دوباره خونسرد و بی خیال گفتم که لطف کند و به او بگوید:
نه، من قصد ازدواج ندارم.
نرگس خندان گفت:
ببخشید ها، شما دو تا انگار پستچی مفت گیر آوردین. خوب الان که من دوباره برم بگم، نه، ایشون باز چند روز دیگه به اصرار خواهش می کنند که فقط یک ربع شما اجازه بدین باهاتون صحبت کنن و ....
باز من بیام و دوباره.....؟! خوب چرا دلیل اصلی ات رو رو راست نمی گی؟ قصد ازدواج ندارم بیش تر به نظرم تعارف و ناز کردن می آذ تا دلیل. از قیافه اش خوشت نمیآد؟ چه می دونم شاید اصلا کسی رو دوست داری؟
مانده بودم چه بگویم. صورت محمد جلوی نظرم نقش بست و درمانده فکر کردم – آره کسی را دوست دارم، کسی که دیگه نیست، و نمی خوام ازدواج کنم چون هنوز... – مسئله عیب و ایراد این آدم یا کس دیگر نبود. من نمی توانستم به کسی به چشم شوهر نگاه کنم. توی ذهنم دنبال جواب می گشتم که خانم مدبر، با همان لحن شوخ همیشگی اش گفت:
خیله خب، نمی خواد بگی، خودم فهمیدم!
با تردید و خندان گفتم: چی رو؟
با چشم هایی شیطنت از آن ها می بارید، گفت:
این که گیر کار کجاست؟!
کنجکاو پرسیدم: خوب، کجاست؟!
در حالی که به قلبش اشاره می کرد، گفت: این بی صاحاب، البته ببخشیدها، که همه گیرها، همیشه از همین جاست!
بعد بدون این که کنجکاوی کند یا دنباله حرفش را بگیرد، گفت:
باشه من می رم، ولی فکر نمی کنم، این بابا دست برداره.
و در حالی که دوباره به قلبش اشاره می کرد گفت: آخه کار اون بی چاره ام به همین، گیر کرده!
خندان خداحافظی کرد و رفت.

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت سی و ششم

نمی دانم چرا دلم می خواست با او درد دل کنم و حرف بزنم. دوست داشتم از من سوال کند و شاید همین کنجکاوی نکردنش، مرا به گفتن، حریص می کرد و در دل از این که بی اعتنا گذشته بود، دلخور بودم. دلم می خواست این راز را به کسی بگویم. من که حتی در این مورد به مریم هم حقیقت را نگفته بودم، ناخودآگاه دنبال یک همراز بودم و نرگس با رفتارش، بدون این که علتش را بدانم، یک حس اطمینان و تمایل در من به وجود آورد.

به هر حال به بهانه پیغام های آقای میرزایی ما به هم نزدیک شدیم و رابطه مان از حدود سلام و علیک عادی گذشت و کم کم به بیرون از دانشگاه و خانه کشید. نرگس سه سال از من بزرگ تر بود ولی از نظر فکری، به نسبت سه سال، خیلی فهمیده تر و پخته تر از من بود. مهارتی خاص در ارتباط بر قرار کردن با آدم ها داشت، با هر کس به زبان خودش حرف می زد و حرف همه را می فهمید. درست مثل این که خدا، وجودش را برای محبت کردن به دیگران آفریده باشد. مورد اعتماد و سنگ صبور همه بود. برای مشکلات دیگران چنان خودش را وقف می کرد که من ماتم می برد. چون این استعدادی بود که خودم هیچ وقت نداشتم. برای او ناراحتی هیچ کس، غریبا یا آشنا، فرق نداشت. بی تفاوت نبود و در عین حال، یک اخلاق عالی دیگر هم داشت که سبب اعتماد و اطمینان می شد. هیچ وقت خودش سوالی نمی کرد و تا خودت زبان باز نمی کردی، غیر ممکن بود حتی در مورد چیزهایی که می دانست سوال کند یا حرفی بزند و همین آدم را برای گفتن مشتاق می کرد. خصوصا من که از کشیدن بار رازی که به تنهایی کشیده بودم، در رنج بودم. بالاخره در اثر اصرار های مداوم آقای میرزایی که دیگر داشت به مزاحمت کشیده می شد و توجه بقیه همکلاسی ها را هم جلب می کرد، یک روز دل به دریا زدم و حقیقت را برای نرگس گفتم و این شد نقطه شروع دوستی نزدیک ما و برقرار شدن ارتباطی عاطفی و عمیق، آن چنان که انگار سال ها با هم دوستیم.
وقتی به آقای میرزایی، دو سه تا از دانشجوهای سال های بالاتر هم اضافه شدند، تصمیم گرفتم شر همه را از سر کم کنم. حلقه ام را دستم کردم و به کمک نرگس توی دانشگاه شایع کردم که نامزد کرده ام. هیچ وقت آن روز را که با نرگس شیرینی مثلا نامزدی ام را پخش کردیم، فراموش نمی کنم.
بی چاره آقای میرزایی چه حالی شد.
نرگس با دیدن حال و روز او گفت: خدا لعنتت کنه، بالاخره آه این آمیرزا منو می گیره!
خندان گفتم: چرا آهش؟ یک وقت دیدی خودش تو رو گرفت.
نرگس پرخاش کنان گفت: نه که خیلی چشم داره منو ببینه!!!
روزها مثل برق می گذشت و تبدیل به ماه ها می شد و ارتباط من و نرگس نزدیک تر.
اوایل سال دوم دانشگاه بودیم که نرگس گفت: از این هفته می خوام ببرمت یه جای خوب.
خنده دار بود، جای خوب نرگس همان کوه بود که من عاشقش!!! بودم. روزی که این حرف را زد، در حالی که سرم را تکان می دادم، دستم را روی دهانم گذاشته بودم و می خندیدم. مسخره بود. دوباره برگشتم به همان نقطه ای که باعث بریده شدن مسیر زندگی ام شده بود، ولی مخالفت نکردم، چه عیبی داشت؟! مگر نه این که خانم جون همیشه می گفت – هر چه نصیب است به تو آن می دهند.-
قبول کردم و رفتم. در این رفت و آمدها با چند تا از دوست های غیردانشگاهی نرگس هم آشنا شدم و پا به دنیایی دیگر گذاشتم. دنیای کتاب و شعر و کوه و نقاشی و .....
مقدر این بود که دور از محمد پا به دنیایی که او عاشقش بود، بگذارم. دنیایی که روزی از آن یک جهنم ساخته بودم، زندگی ام را به دلیل مخالفت با آن، متلاشی کرده بودم، خودم را از بین برده بودم. حالا در کنار دوست هایم به آن پا می گذاشتم. در حالی که شاید بدون این که بفهمم، این بار هم عشق محمد و رسوب افکار او در دل و جانم بود که مرا به جلو می راند و این طوری بود که سال ها می گذشت و من با نرگس در مسیری افتادم که زندگی ام را از بی هدفی و بی معنایی در آورد.
یکی از دوست های نرگس که بعدها دوست صمیمی خودم هم شد، دختری بود به نام آزیتا.
نرگس روز اول او را به عنوان خانم نقاش به من معرفی کرد. پدر آزیتا ادیب و هنرمند بود، دکترای ادبیات داشت و استاد دانشگاه بود. آن طور که نرگس می گفت، پدرش یعنی دکتر ابهری عاشقانه آزیتا را که تنها فرزندش بود، دوست داشت و رابطه شان مثل مرید و مراد بود. آزیتا هم پیانو می زد، هم نقاشی می کرد و هم دانشجوی رشته هنر بود. مادرش زنی ایتالیایی بود که از بیست سالگی در ایران زندگی کرده بود. خانمی بی نهایت با شخصیت و دوست داشتنی که فارسی را با لهجه ای بسیار شیرین صحبت می کرد.
نرگس همیشه می گفت – توی خانه آن ها یک جور عشق و مهر و عاطفه ناب توی فضا موج می زند که روی دیگران هم اثر می گذاره.- و بعد به مسخره اضافه می کرد:
درست مثل خونه خود ما!!! و این چیزی بود که بعدها به وضوح دریافتم، خوشبختی هم مثل بدبختی می تواند اطراف خود را در بر بگیرد و فضای خانه آن ها همیشه به آدم این حس آرامش و خوشبختی را منتقل می کرد.
اولین باری که خانه آن ها رفتم، شب اول دی بود که تولد بیست و یک سالگی ام هم بود. آن شب به مناسبت یلدا، خانه شان مهمانی بود. من قبلا از نرگس شنیده بودم که پدر آزیتا شب یلدای هر سال مهمانی ای به راه می اندازد که به قولی شب شعر هم بود. اکثر مهمان ها هم دوستان پدر آزیتا بودند. نرگس این قدر در مورد آن مهمانی ها تعریف کرده بود که در عین کنجکاوی یک حالت اضطراب و هیجان خاص هم داشتم. مخصوصا که تا آن زمان پا توی چنین جمع هایی نگذاشته بودم.
آن شب هوا خیلی سرد بود و سوز برف داشت و ما با تمام عجله ای که کردیم، دیرتر از همه رسیدیم. آماده شدنم خیلی طول کشید، چون هر لباسی می پوشیدم به نظرم مناسب نمی آمد و بالاخره وقتی حاضر شدم، تازه نوبت دلواپسی های مادر بود و شیرین زبانی های نرگس برای مادر و پدرم که خیالشان راحت باشد. نرگس همان طور که به من خیلی نزدیک شده بود، خیلی زود هم اعتماد و محبت مادر و پدرم را جلب کرده بود و رضایت آن ها را خیلی راحت به دست می آورد.
وقتی رسیدیم، از ماشین های دم در، معلوم بود که بیش تر مهمان ها آمده اند و همین بر اضطراب من بیش از پیش اضافه کرد.
خانه شان، بیش تر از تصور من مجلل و قشنگ بود. از در وارد حیاطی بزرگ با باغچه های چمنکاری وسیع می شدیم که اطراف یک استخر بزرگ را گرفته بودند و از کناره استخر تا در ورودی ساختمان، مسافت نسبتا زیادی بود که با چراغ هایی که از لابه لای کاج های مطبق فضا را روشن می کرد. جلوه خاصی به اطراف می دادند و من بیش تر از قبل دست و پایم را گم می کردم.
آزیتا که با چهره ای گشاد دم در ساختمان منتظر بود، گفت: معلوم هست کجایین؟ چرا این قدر دیر کردین؟! یک ساعت پیش منتظرتون بودم.
نرگس در حالی که تند تند سر و وضعش را مرتب می کرد، گفت: خوب ما فقط یک ساعت داشتیم دنبال یک دسته گل ارزون و با جلال و جبروت می گشتیم! نیم ساعت هم از دم در تا این جا طول می کشه! ما تازه نیم ساعت هم زود رسیدیم!
هر سه به خنده افتادیم که نرگس پرسید: اول بگو، اون آقاهه که سه تار می زنه اومده؟!
آزیتا با سر اشاره کرد: آره، الان می خواد بخونه، زود باشین.
با عجله سر و وضعم را مرتب کردم و همراه آزیتا وارد سالن شدیم.
من که بی نهایت معذب و دستپاچه بودم، دست نرگس را ول نمی کردم که آزیتا با حرص و آهسته گفت:
بدبخت ها چرا چسبیدین به هم دیگه؟ حالا این ها فکر می کنن از پشت کوه اومدین!
نرگس با خونسردی و آرام گفت: چه عیبی داره؟! چیزی که قراره بعدا بفهمن، بگذار حالا بدونن.
همیشه جواب هایش باعث شادی بود، این بار هم باعث شد که ما با خنده وارد سالن بزرگ و آراسته خانه آن ها شویم. من برای اولین بار خانم و آقای ابهری را دیدم. دکتر ابهری خیلی بیش از انتظارم، جوان و برازنده بود، همین طور همسرش.
دکتر مردی بود با قد متوسط و هیکلی موزون و ورزشکاری که صورتی آرام و چشم هایی با نفوذ داشت و از ورای عینک پنسی با دقتی موشکافانه نگاه می کرد. ولی در عین حال، برخورد پدرانه و صمیمانه اش به دل می نشست و خانم ابهری با این که قدی تقریبا کوتا داشت و اندامی که می شد گفت چاق است، ولی چهره ای علی رغم سن و سالش که حدود پنجاه سال بود، شاداب داشت و از ورای چشم های آبی اش با مهری خاص آدم را نگاه می کرد و لهجه ای شیرین و دوستانه خوشامد می گفت.
هر دو با رویی گشاده، به ما خیر مقدم گفتند و به مهمان ها، به عنوان دوست های صمیمی دخترشان، معرفی کردند. آزیتا جایی نزدیک خودشان به ما نشان داد و نشستیم. من که از خجالت نفسم بالا نمی آمد و فکر می کردم همه الان فهمیده اند که اولین بار است در چنین جمعی حضور پیدا کرده ام، سرم را پایین انداخته بودم و با انگشت هایم بازی می کردم، ولی نرگس خونسرد و خندان از راه دور با همه سلام و علیک و احوالپرسی می کرد.با تشر آزیتا که گفت: چرا این قدر معذب نشستی؟! بالاجبار سرم را بالا گرفتم و چشمم به چشم آقایی تقریبا جوان که روبروی ما نشسته بود، افتاد که با لبخند ما را نگاه می کرد. مجبور شدم زورکی لبخند بزنم و با سر سلام کنم که صدای سه تار همه حواس ها را به طرف بالای سالن متوجه کرد و من کمی احساس آرامش کردم و توانستم نفس تازه کنم و همه چیز را ببینم. تزینات زیبای اتاق بسیار بزرگ پذایرایی و پله های مارپیچی که از کنار سالن به طبقه بالا می رفت و شومینه بزرگی که گوشه سالن روشن بود و قاب های نقاشی بزرگ و بسیار زیبایی که به دیوار بود و شمعدان های پایه بلندی که در گوشه و کنار با شمع روشن بود، حالت اشرافی و در عین حال شاعرانه ای به سالن می داد.
غرق تماشای اطراف بودم که با سقلمه ای که نرگس به پهلویم زد به خود آمدم.
گفت: اون آقاهه که می گفتم اینه، صبر کن بخونه، اگه دیوونه نشدی معلومه...
ساکت شد.
منتظر پرسیدم: معلومه چی؟!
نرگس با خونسردی گفت: معلومه از اول دیوونه بودی!!
خنده ما را شروع سه تار زدن آقای مهرابی قطع کرد و من منتظر ماندم که ببینم این همه تعریف به کجا می رسد. صدا از هیچ کس در نمی آمد و معلوم بود همه با اشتیاق در انتظارند. در این میان انگار فقط من بودم که همچنان محو تماشای اطراف بودم که من هم با شروع شدن آواز، میخکوب شدم.
نمی دانم در آن صدا چه بود، چه سوز و شوری بود که این قدر مستقیم بر روح و قلب آدم اثر می گذاشت. حس غریبی به آدم دست می داد که قابل گفتن نیست، شور عرفانی و روحپرور، حالت جذبه و اشتیاق، حالت خاصی که قابل بیان نیست. مصرع های اول را من، مبهوت تن صدا، اصلا نشنیدم، تا به این جا رسید:
باز آی و بر چشمم نشین ای داستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
آن صدا حزین و پر احساس همراه زخمه های تار، و آن شعر پر معنی چنان اثر کاری و آنی بر قلب من داشت که ناخودآگاه اشک چشمانم را پر کرد و من که از سر شب فکر محمد، با یادآوری تولدم و سال های قبل، راحتم نگذاشته بود، بی اختیار دستم به زنجیر گردنم گره خورد و با این ابیات اشک به چشمم هجوم آورد و فکر کردم نرگس راست می گفت که این صدا آدم را مجنون می کند. آقای مهرابی همچنان می خواند.
من مانده ام مهجور از او، بی چاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
با این بیت ها، مثل این بود که تمام دردهای درونم را به شعر می شنیدم و حالی ناگفتنی پیدا می کردم. در جدال با خودم بودم تا اشکم سرازیر نشود که چشمم به همان آقای روبرویی افتاد و به نظرم آمد که با محبتی بی نهایت، آزیتا را نگاه می کند.
به هر حال آن شب و آن شعر و آن صدا، آغاز راه دیگری در زندگی من شد و باعث علاقه و روی آوردنم به شعر و کتاب.
احساس می کردم چقدر احمقم که تا حالا سر از شعر در نیاورده ام. وقتی داشتم اشک هایم را که دیگر سرازیر شده بود پاک می کردم نرگس توی گوشم گفت:
حالا همه فکر می کنن، عجب دختر فرهیخته ای هستی که با شنیدن این بیت ها اشک می ریزی، خبر ندارن جنابعالی اصلا از شعر سر در نمی آری و واسه چیز دیگه داری آبغوره می گیری!
هم خنده ام گرفت و هم به فکر فرو رفتم. راستی چرا من تا آن زمان نباید به قول نرگس، خودم از شعر سر در آورده باشم؟ برای اولین بار، احساس شرمساری و مغبون شدن کردم. در افکار مختلف غوطه می خوردم که دوباره چشمم به همان آقای روبرویی افتاد که محو تماشای آزیتا بود و به محض این که نگاهش با من برخورد کرد، رویش را به طرف دیگر برگرداند.

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت سی و هفتم

از آزیتا پرسیدم:

اون آقاهه کیه؟
آزیتا مرموز پرسید: چطور مگه؟!
ولی نرگس امان نداد و فوری گفت: ایشون، مهندس کاوه پارسای بی نواست که عقل درست و حسابی نداره.
من با حیرت و ناباورانه به نرگس چشم دوختم و او با خنده گفت: نترس بابا، دیوونه خطرناک نیست. فقط این قدر عقلش کمه که عاشق این تحفه نطنز شده!
خلاصه فهمیدم که آن آقا، پسر یکی از دوست های آقای ابهری است که دو سه سال است از خارج کشور برگشته و یکی از خواستگارهای سمج آزیتاست، اما آزیتا به دلیل ده سال تفاوت سنی که دارند، موافق نیست. نرگس هم که طرفدار سر سخت آقای پارسا بود همیشه سر این مسئله با آزیتا جنگ داشت. همان شب بود که توی راه برگشت وقتی که من از مهمانی و آقای ابهری تعریف می کردم، نرگس گفت:
حالا امشب شلوغ بود، باباش فال هایی با حافظ می گیره، ماتت می بره.
مشتاقانه پرسیدم: راست می گی؟
نرگس خونسرد و خندان گفت: به خدا، اصلا حافظ خون شدن خود منم از فال گرفتن آقای ابهری شروع شد و بعد این قدر خودم با حافظ کلنجار رفتم که شدم یک پا فالگیر!
واقعا که راست می گفت. چون چند هفته بعد که برای تولد آزیتا خانه شان مهمان بودیم، آزیتا در اثر اصرارهای من و نرگس از پدرش خواست دیوان حافظ را باز کند و نرگس پیشدستی کرد و از طرف من هم گفت:
شما خودتون به نیت ما باز کنین ما سراپا گوشیم.
وقتی نوبت من شد. هیچ وقت یادم نمی رود که آن شب چه حالی شدم. مبهوت ، خشکم زده بود. آن کلمات با صدا و طرز بیان شیرین دکتر دیوانه ام کرد. مثل مجسمه نشسته بودم، به سختی نفس می کشیدم. دکتر آرام و شمرده می خواند.
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سرکویت
نفس بریده وگیج به معنای شعر فکر می کردم که چشمم به نگاه پر از حس و درک دکتر که از بالای عینک به چشم هایم خیره شده بود، افتاد. نگاه عمیقی که انگار راز ناگشوده ام را دریافته بود. نرگس آرام توی گوشم گفت:
خاک بر سرت، آبرویت رفت، همه پته هایت را حافظ ریخت روی آب!!!
از ته دل خندیدم و این شد که من هم شدم مرید حافظ و به قول نرگس، فالگیر قهار.
تازه داشتم به دنیای جدیدم مانوس می شدم و از تلاطم و سر در گریبانی روحی نجات پیدا می کردم. برخلاف من که همیشه برای یاد گرفتن بی میل بودم و احساس می کردم وقت برای یادگیری همیشه هست، نرگس و آزیتا، انگار دنیا دارد به آخر می رسد، همیشه برای یاد گرفتن چیزهای تازه عجله داشتند و حریص بودند. مثل این بود که از زورآزمایی با مغز و توانایی هایشان لذت می بردند. تمایل و شور و شوق و نشاط آن ها روی من هم اثر می گذاشت و مرا به جلو می راند. یک موقع به خودم آمدم که دیدم از سر در آوردن از کارهای مختلف، احساس لذت می کنم و مزه دانستن و لذت یادگیری و مهارت را می چشیدم، لذت شیرین یاد گرفتن و فهمیدن از روی خواست و رغبت، نه اجبار و کراهت.
مثلث دوستی ما به قول نرگس سه تفنگدار بیکار مرا متحول می کرد و زندگی ای دوباره به من می بخشید که دوباره سرنوشت و روزگار سرناسازگاری گذاشت و سومین ضربه تلخ و سخت را بر سرم فرود آورد.
آخرین امتحان های سال دوم بود. دیروقت، حدود نیمه شب بود که با صدای فریادهای وحشتزده مادر که علی و امیر را صدا می زد، از جا پریدم و هراسان خودم را به آن ها رساندم. مادر پریشان و گریان بر سر و صورتش می زد و آقا جون همان طور که به پشت خوابیده بود به نظر می آمد چهره اش از تنگی نفس کبود شده است و خرخر می کند. امیر سعی داشت آقا جون را از جا بلند کند و در عین حال با صدای بلند، مرتب صدایش می کرد. بی اختیار، امیر را کنار زدم و دهانم را بر دهان آقا جون گذاشتم و با تمام توان در آن دمیدم. صدای خرخری که در حنجره اش پیچید، امیدوارم کرد. بی خبر از این که صدای نفس های خودم را می شنوم، باز با تمام قوا در دهانش دمیدم. مادر زار می زد و امیر سعی داشت با فشارهایی که به قفسه سینه آقا جون می آورد کمک کند، ولی بی فایده بود. امیر انگار زودتر از من به وضعیت پی برد و بیهودگی کارمان را فهمید. چون آقا جون را بغل کرد و با کمک علی سوار ماشین کرد.
به محض این که به بیمارستان رسیدیم، آقال جون را روی برانکار خواباندند و دکتر اورژانس دستش را کاملا بالا برد و محکم روی قلب آقا جون کوبید، روی قلب مهربان و پر از عطوفت آقا جون. قلبم تیر کشید و درد گرفت. دستگاه های شوک را به سینه وصل کردند و جلوی چشم های وحشتزده و هراسان ما به بدنش شوک دادند. یکبار، دو بار، سه بار فایده نداشت. نه غیر ممکن بود، پدر من، آقا جون قوی و قدرتمند من دیگر نفس نداشت، مظلوم و معصوم و استوار، همان طور که زندگی کرده بود، همان طور هم بی صدا، خاموش شده بود. این آقا جون من بود؟! عزیزترین عزیزان من؟! آن که زندگی ام را مدیونش بودم و همه آرامش و آسایش و رفاهم را؟! زیر آن دستگاه ها و بی نفس؟!
آقا جون سکته کرده بود.
جلوی چشم هایم سیاه شد، تصویرها دور و نزدیک و گنگ. انگار جان ذره ذره از تنم بیرون می رفت، زانوهایم خم شد. بی هوش شدم.
با آن که ضربه مرگ خانم جون را چشیده بودم، ولی با همه دردناکی قابل مقایسه با درد از دست دادن آقا جون نبود.
دیگر هیچ چیز به یاد ندارم. صدای فریاد و شیون ها، چشم های اشکبار و مظلوم مادرم و صورت های غرق اشک امیر و علی و دیگرا، تصویرهایی مبهم بود که از ته چاهی تاریک می دیم. و این بار دیگر آقا جون را ندیدم. از عزیزترین موجود زندگی ام بی خداحافظی جدا شدم. درد، فوق طاقتم بود. تازیانه های رنجی عظیم وجودم را در خودش پیچاند و غرق کرد. باور نداشتم که یک دنیا مهر و عاطفه، مظهر هستی و وجود من، امیدم پشتوانه و دلخشوی و مایه سرافرازی و عزتم مثل شمعی بی صدا خاموش شده باشد. هر بار به هوش می آمدم، دلم می خواست، چنگ بیندازم و قلبم را از سینه بیرون بکشم. دیگر برای چه می تپید؟ به عشق و امید چه کسی...
درگذشت ناگهانی و غیرقابل باور آقا جون، برای من با آن روح زخم خورده و حساس و مریض، ضربه ای بود که برای از پا انداختن دوباره ام کافی که هیچ، زیاد هم بود. از مراسم و روزهای اول چیزی به خاطر ندارم. در بی هوشی و بی حسی، مثل جنازه ای بین مرگ و زندگی معلق بودم. با سابقه بیماری گذشته ام، دکترها تشخیص داده بودند همان بی هوشی برایم بهتر است. این بود که من جسدی شده بودم با سرمی در دست که با تزریق آرامبخش، گوشه ای افتاده بود. چهره آرام و غمگین آقا جون، بعد از جدایی ام از محمد، از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. چیزی مثل سوهان روحم را می تراشید. این که چقدر باعث رنج آقا جون مهربانم شده بودم و او صبورانه تحمل کرده بود و آخر هم با داغی بر دل مثل پرنده ای معصوم و تنها از پیش ما رفته بود، عذابم می داد. چه آرزوها و حرف های ناگفته ای که بین من و این عزیزترین عزیزانم، ناگفته ماند. ندانسته زمان را از دست دادیم، بدون این که بفهمیم آنچه دارد فنا می شود و از بین می رود، دیگر هیچ وقت باز نمی گردد. آقا جون رفته بود، بدون این که حتی توانسته باشم از او به خاطر همه آنچه به من داده بود، تشکر کنم. زندگی ام و همه آنچه داشتم، از او بود که حالا دیگر نبود. رفته بود، در حالی که نگران بود، نگران بچه هایش که یکی از آن ها، من ناخلف بودم که از همه بیش تر باعث عذابش شده بودم.
توی همان روزهای سیاه و تلخ عزا و عذاب و زجر بود که یک روز صدای پچ پچ مانند و ضعیف خاله ام به گوشم خورد. حتی قدرت این که سرم را برگردانم یا چشم هایم را باز کنم نداشتم. می شنیدم و در غرقاب تلخ عذاب غوطه می خوردم. خاله گریه کنان برای کس یا کسانی که من نمی دانستم می گفت:
خدا بیامرزدش، یک پارچه جواهر بود. حاضر بود خار به چشمش بره، به پای زن و بچه اش نره. خدا شاهده من از چشمم بدی دیدم از حاج عباس بدی ندیدم، هر چی باشه پسر اون مادر بود، شیر پاک خورده بود. الهی بمیرم برای ملیحه. من که خواهرشم جیگرم خونه، خدا به فریاد دل اون برسه.
بعد در حالی که صدایش ضعیف تر می شد، ادامه داد:
غصه مهناز این طورش کرد. والا چیزیش نبود، مثل شاخ شمشاد بود. یک آخ کسی ازش نشنیده بود. طفلک از بس غصه این دخترو خورد، دق کرد آخه...
هق هق کنان ساکت شد و من صدای نرگس را که سعی داشت خاله را آرام کند، شناختم.
ای خدا، چرا بعضی وقت ها دنیای به این بزرگی برای آدم چنان تنگ می شود که جز مرگ نمی تواند آرزویی بکند؟! من عاجز و درمانده حتی دیگر اشک هم نداشتم، مرده ای بودم که تنها نفس، مانع دفن کردنش بود. مغزم می جوشید و داغ می شد و همراه قلبم آتش می گرفت، اما چه سود؟! اعصابم مثل آبی که به نقطه جوش می رسد و بی صدا می شود، به جوش آمد و دیگر از صدا افتادم. نه شیون نه فغان و زاری، نه حتی اشکی که این مصیبت را برایم سبک کند. این بار دیگر چشم هایم هم با من یار نبود.
روزها می گذشت و خانه ما، غرق ماتم و عزا، در سکوتی تلخ، سیاهپوش بود. در تمام آن روزهای شوم هر بار چشم باز کردم، مریم و نرگس و گهگاه آزیتا را می دیدم و با دردمندی باز چشم هایم را نه به روی آن ها، به روی دنیا می بستم. نمی خواستم چیزی ببینم، هیچ چیز و هیچ کس!!!
اما، زندگی معطل درماندگی های ما نیست، می گذرد و در گذر روزها بزرگترین مصیبت ها از تو دور می شوند و متعلق به گذشته. تا هستی و نفس داری، مجبوری دوباره به زندگی برگردی، ببینی و بفهمی و تحمل کنی. درد از بین می رود؟ از عظمت مصیبت و فاجعه کم می شود؟ نه، درد هست، مصیبت هست، ولی در درون تو، با تو و کنار تو، همراهت می آید و تو به آن عادت می کنی. درد، جزء لاینفک زندگی است، فرار از آن فرار از زندگی است که امکان ندارد.
چنین شد که درد و رنج در دل و جانم نشست و حالا که اشک نبود تا آرامم کند، آدمی دیگر شدم. همیشه عقده دل از دو راه خالی می شود و در مواقع خشم و غم خود را نشان می دهد، یا اشک می شود یا فریاد. از وقتی اشک چشم هایم خشک شد، بغض گلویم تبدیل به فریاد شد. دیگر به جای آن مهناز نازکدل و ظریف که لب برمی چید و بغض می کرد و اشک می ریخت، مهناز جوشی و عصبی نشسته بود. وقتی غصه یا خشم دلم را می فشرد و بغض گلویم را، صدایم به فریاد بلند می شد و پرخاش. وقتی دیگر نه شانه ای بود که تکیه گاهم باشد، نه سینه ای که صورتم را در آن پنهان کنم و نه دستی که به حمایت در آغوشم بگیرد، اشک چه معنا داشت؟!
صدایم از سر بی پناهی بلند می شد و فریادم اعتراضی بود به چشم هایم برای گریه نکردن و پناه نخواستن، برای پنهان کردن ضعفی که دیگر برملا شدنش آرامش در پی نداشت. فقط رنج از دست دادن حامی و تکیه گاه هایی را که روزی دلم به آن ها قرص بود، به رخم می کشید. آقا جون و محمد، تکیه گاه هایی بودند که دیگر نداشتم و حالا تازه می فهمیدم تنها وقت هایی که ضعف مایه آرامش است وقتی است که باعث پناه بردن تو به آغوشی قوی و مطمئن باشد که در پناهت می گیرد و حمایتت می کند، ولی دیگر ضعف برای من مایه آرامش نبود.
وقتی خرد و مریض از جا بلند شدم که نیم ترم عقب افتاده بودم و در تمام آن روزها مریم و نرگس، که طی این مدت با هم رابطه ای صمیمانه پیدا کرده بودند، به نوبت پیشم می ماندند تا تنها نباشم. وقتی حالم بهتر شد به اصرار مریم بیش تر من به خانه آن ها می رفتم و به دو دلیل به کمال میل اصرارش را قبول می کردم. یکی این که از خانه خودمان دور باشم و دیگر این که دوست داشتم به خانه و محله قبلی نزدیک باشم. دلم برای خانه و کوچه مان پر می کشید و آرزویم بود بروم و از نزدیک دوباره آن جا را ببینم. ته دلم همیشه تصور می کردم، اگر جرئت این کار را پیدا کنم، چقدر خوب می شود و شاید بتوانم خبری از محمد بگیرم. ولی کو جرئت و جسارت رفتن؟!

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت سی و هشتم

آن روزها مریم و اکرم خانم بی اندازه به من محبت می کردند و من توی آن خانه کوچک

چقدر احساس آرامش می کردم. یکی از همان روزها بود که با تردید دل به دریا زدم و گفتم:
چقدر دلم می خواد برم خونه مون را از نزدیک ببینم.
برخلاف انتظارم، اکرم خانم و مریم خیلی راحت گفتند.
خوب، بیا بریم.
از خونسردیشان جا خوردم و با شک پرسیدم: بریم؟!
اکرم خانم گفت: آره مادر، پاشو، الان منم می خوام برم دکمه بخرم. پاشو با هم بریم.
از حیرت دهانم باز مانده بود، گفتم: آخه، اون جا....
ساکت شدم. اکرم خانم با لبخندی محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست.
آه از نهادم بلند شد. آن جا نیستند؟! رفته اند؟ کی؟! در حالی که هیچ کدام اسم آن ها را به زبان نمی آوردیم و با اشاره و غیرمستقیم صحبت می کردیم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ، پرسیدم: از این جا رفتن؟! کی؟!
خیلی وقته.
چطور؟! حاج آقا که می گفت هیچ وقت این خونه رو نمی فروشه؟!
ای بابا، تا حالا کی تونسته هر جور که دلش می خواد زندگی کنه، که حاج آقا بتونه؟ بعد از اون قضیه، محترم خانم دیگه این جا بند نشد. بچه هایش که هر کدوم رفته بودن یک طرف. واسه دو نفر آدم هم خوب، این جا خیلی بزرگ بود. یک سال بعد از رفتن پسرشون – اسم محمد را نمی آورد – اون هام از این جا رفتن.
دوست داشتم بپرسم کجا رفته اند، اما رویم نمی شد. به سرنوشت تلخی که هر کداممان پیدا کرده بودیم، حتی حاج آقا و محترم خانم که بالاخره مجبور شده بودند از خانه ای که آن قدر دوست داشتند، دور بشوند، فکر می کردم که اکرم خانم گفت:
خوب اگه می آی، پاشو دیگه، اگه نمی آی هم که من برم.
و من رفتم. بعد از چهار سال، چه حالی داشتم. زانوهایم می لرزید و ضربان قلبم چند برابر شده بود. وقتی سر کوچه مان رسیدیم، نفسم دیگر به شماره افتاده بود. فکر می کردم چندین سال این جا راه رفت و آمد آقا جون بوده، چه شب ها که از روی این کاشی ها خسته برگشته و صبح ها با امید رد شده و گذشته و رفته. خودم را به یاد می آوردم و زمانی که برای اولین بار همراه مادرم از این کوچه گذشته و به مدرسه رفته بودم. چقدر ظهرها که از مدرسه برمی گشتم، وقتی دیگر راهی تا خانه نمانده بود، با ذوق و شوق از لابه لای این درخت های تناور دویده بودم. روز عقدم به یادم می آمد و اوقاتی که همراه محمد توی این کوچه رفت و آمد کرده بودم. روزی که خانم جون را بر سر دست از همین کوچه برده بودند و....
آن قدر تصاویر سریع از جلوی چشم هایم رد می شد که جلوی پایم را نمی دیدم. چانه ام می لرزید و مثل کسی که از سرما بلرزد، بدنم را رعشه ای بی امان گرفته بود. تا وسط کوچه رفتم، نتوانستم بیش تر بروم.
لرزان در حالی که با حسرت به در خانه مان و خانه محمد نگاه می کردم، ایستادم. افسوسی کشنده وجودم را له می کرد، کاش هنوز خانه مان آن جا بود و پشت آن در خانم جون و آقا جون نفس می کشیدند. کاش، هنوز زری توی خانه شان بود و محمد هنوز برایم محمد آقا بود و این بار اگر، از سر قضیه آغاز می شد من ارزش همه چیز را می دانستم و با چنگ و دندان حفظش می کردم. وای که اگر هنوز پشت آن درها، عزیزهای من بودند، اگر زمان به عقب برمی گشت و من باز آقا جون را داشتم و محمد را...
طاقتم تمام شد، رو برگرداندم و در حالی که در دلم خودم را لعن و نفرین می کردم، بی اختیار اندیشه ام به زبان روان شد و جویده جویده گفتم: خدا لعنتت کنه. منظورم به خودم بود، خودم که ...
ولی صدای اکرم خانم که به اشتباه فکر کرده بود من محمد را نفرین می کنم، دستپاچه مرا از عالم برزخی که تویش گیر افتاده بودم، بیرون کشید.
مادر نفرین نکن، اونم جوون مردمه!
گیج وحیران گفتم: نه، من اونو ...
باز حرفم را قطع کرد و گفت: می دونم، می دونم دلت می سوزه، ولی مادر، من اینو فهمیدم، همیشه هم به همه می گم، دلتون که می سوزه، دعا کنین، نفرین نکنین که شر نفرین اول از همه یقه خود آدمو می گیره.
بالاخره هم اکرم خانم نگذاشت توضیح بدهم. باور کرده و مطمئن بود که منظورم محمد بوده و این بهانه ای شد که برای عبرت من، داستان زندگیشان را بگوید. داستان زندگی نزدیک ترین دوستم را که من فقط به همین اکتفا کرده بودم که پدرش چند سال پیش فوت کرده و مادرش سرپرستشان بوده. آخ حالم از خودم به هم می خورد، چرا توی این دنیا غیر از خودم و دنیای خودم، هیچ کس، حتی نزدیک ترین دوستم برایم مهم نبود؟!
اکرم خانم با مظلومیت برایم تعریف می کرد و از سختی دنیا می گفت و این که جز صبوری راهی برای تحمل نیست و لا به لای حرف هایش هر از گاهی صحبت را به محمد می کشید تا به خیال خودش من را دلداری داده باشد. خبر نداشت چه آتشی به دلم می زند وقتی که می گوید – حالا بازم، تو زود فهمیدی! هنوز بچه ای، سنی نداری، تازه اول راهی. پدرت هم که خدا رحمتش کنه تا وقتی بود، خودش مثل کوه پشتت بود. حالا هم که رفته، نام نیکش برایت مونده که یک دنیاست. مادر، بیخودی خود خوری نکن، غصه نخور، منو می بینی؟ پاسوز همین غصه خوردن های بیخودیم شدم که الان مثل پیرزن های هفتاد ساله، صاحب هزار درد و مرض شدم. کار خوبی هم نکردم.-
یواش یواش از گذشته هایش می گفت و نصیحتم می کرد. او هم دنیا را با عینک تجربه های خودش می دید و می شناخت و قضاوت می کرد. می گفت که پانزده سالگی ازدواج کرده و همراه شوهرش که خویشاوندشان هم بوده از یزد به تهران آمده. آقا یحیی که کمک راننده تریلی بوده، چند سال قبل از ازدواج در تهران زندگی می کرده. بعد که با اکرم خانم ازدواج می کند چقدر تلاش می کند تا اکرم خانم راحت باشد. از زندگی خوبشان می گفت و علاقه ای که به شوهرش داشته و این که خدا خیلی زود مهتاب را به آن ها می دهد و پشت سرش مریم را. تعریف می کرد که:
آن قدر دلم به یحیی و بچه هایم خوش بود که خدا شاهده، سراغ خانواده ام را هم نمی گرفتم. تا بچه ها کوچک بودن که شب و روزم وقف اون ها بود. به خاطر تنها نموندن یحیی واسه زایمون هام هم حاضر نشدم برم یزد، می گفتم یحیی راننده بیابونه، وقتی می آد باید خونه ش گرم باشه و چراغ خونه ش روشن. کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش راننده تریلی شد. بچه هام که جون گرفتن، منم خیاطی رو شروع کردم که هم سرگرم باشه و هم بشم کمک خرج. اتفاقا کارم زود هم رونق گرفت. پولش را خدا شاهده دریغ از یک جفت جوراب که برای خودم بخرم، همه رو جمع می کردم، برای روز مبادا. تا بالاخره هفت هشت سال طول کشید، پول هامونو روی هم گذاشتیم و این خونه رو خریدیم. آقا یحیی خونه رو به نام من کرد و تازه بازم می گفت اکرم، یعنی یه روز می شه من محبت های تو رو جبران کنم؟! ولی مادر انگار شیطون این حرف رو شنید و زود زود اون روز رو رسوند. دو سه سال از خونه دار شدنمون گذشته بود که کم کم یحیی عوض شد. اول هفته ای سه شب، بعد دو شب می اومد و بعد هفته ای یک شب و یواش یواش طوری شد که ماهی دو دفعه هم به زور می آمد. اونم چه اومدنی، مثل دشمن می اومد و به یک بهونه، مرافعه راه می انداخت و می رفت. آخر سر، وقتی پی جو شدم که ببینم قضیه چیه، فهمیدم سرم هوو آورده، اونم فکر می کنی کی؟ یک زن بیوه با سه تا بچه که خدا گواهه نه از من خوشگل تر بود نه جوون تر که اقلا بگم از من سر بوده دلش رو برده. وای که از روزی که فهمیدم قضیه چیه، انگار مار و مور توی قلبم ریختن. آخه اصلا مگه همه ش چند سالم بود؟! هنوز سی سالم هم نشده بود. یک سال خوراکم شده بود اشک و آه. آقا یحیی هم که نمرده، ماتم ما رو گرفته بود و پیداش نبود. خدا می دونه مرگ برای زن راحت تره تا تحمل هوو. منم که دیگه داشتم دیوونه می شدم، سرناسازگاری گذاشتم، که یا من و بچه هام یا اون. می دونی چی گفت. صاف و ساده گفت، اون! منم دلم سوخت. بدجوری دلم سوخت. خدا نکنه آدم از ته دل آه بکشه و دلش بسوزه. دلم به جوونیم و سختی هایی که کشیدم، به غربتی که تحمل کردم و دم نزدم، به خوشی هایی که به خاطر اون به خودم حروم کردم، به نخوردن و نپوشیدن و نخواستن هام که زندگیمون رونق بگیره، سوخت و از ته دل آه کشیدم و یک کلمه، فقط یک کلمه گفتم: ایشاالله همون طور که جیگر من و این دو تا بچه رو ناحق خون کردی، خدا جیگرت رو خون کنه.
اشک از چشم اکرم خانم چکید و ادامه داد:
رفت و یک ماه نشده بود که برایم خبر آوردن توی راه تبریز تصادف کرده.
گریه اش شدت گرفت، معلوم بود که بعد از سال ها شوهرش را بخشیده و برای آن آقای یحیای باوفا که می شناخته، اشک می ریزد. بدی ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل های کریم و عاشق که همیشه در نهایت می بخشند، چون از کینه خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او را بخشیده بود.
کمی که گریه اش آرام گرفت، ادامه داد:
هیچی مادر، با یک نفرین، جیگر خودمو دوباره خون کردم. آقا یحیی آن قدر تکه تکه شده بود که حتی نشد غسلش بدن. رفت و من موندم و این دو تا بچه، که هنوزم که هنوزه دارم می سوزم و می سازم. خلاصه مهناز جون، نه خودخوری کن، نه نفرین. چون زبونم لال مادر، هر دوش آخر یقه خود آدمو می گیره. برو خدا رو شکر کن که زندگی پهن نکرده بودین. حالا من نمی دونم چی باعث ناراحتی شد، ولی هر چی که بود، همین قدر که زود عقلت رسید، جای شکر داره. من به مادرت هم گفتم، حالا محمد، مرغ آسمونی هم که بوده، وقتی به دلت نیفتاده، همین بهتر که حالا گفتی نه و تموم شد و رفت. چون مادر، هرچی به دل قشنگ باشه به چشم هم قشنگه، هرچی هم که به دل آدم نباشه، حور و پری هم که باشه باز پیش چشم آدم بی ارزش می شه و یک عیبی داره.
بی چاره اکرم خانم نمی دانست و خبر نداشت که همه درد من از همین است که آنچه از دست داده ام، به دلم خوب که هیچ، بهتر از بهترین ها بود و نقشی که بر دلم حک شده بود از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت.
آن روز گذشت و من به مرور و در گذر زمان و آشنا شدن با سرگذشت آدم ها به این نتیجه می رسیدم که تمام زندگی ها مثل داستان است. داستان های جورواجور، بعضی پرهیجان و پرفراز و نشیب، بعضی آرام و درگیر سکون و روزمرگی و بعضی مثل خواب های آشفته و پریشان. ولی آنچه مسلم است، در تمام زندگی ها یک چیز با شدت و ضعف هست، و آن، فرسایش و رنج است که جز لاینفک تمام زندگی هاست و برخورد آدم ها با این جزء همیشگی، متفاوت است. بعضی دوست دارند خودشان قهرمان داستان زندگیشان باشند. آن ها آدم های موفقی هستند که به هر قیمتی، داستان را مطابق میلشان عوض می کنند و جلو می روند. رنج می کشند، اما از آن مثل صیقل روح استفاده می کنند، نه وزنه ای به پا برای درجا زدن. ولی بعضی ها ترجیح می دهند که سیاهی لشکر داستان زندگیشان باشند. برای همین در مسیر زندگی، جا به جا، قهرمان های مختلف پیدا می شوند و زندگی آن ها را نقش می زنند و می روند و معلوم است که وقتی آدم سیاهی لشکر باشد، باید به فرمان قهرمان ها گردن بنهد و تسلیم شرایط باشد و همین باعث می شود که مرارت و رنج این ها بیش از دیگران باشد.
و به این نتیجه می رسیدم که اگر آدم ها، تمام سعی شان را بکنند که به جای سیاهی لشکر، قهرمان اصلی داستان زندگیشان باشند، تمام داستان ها، اگرچه با سختی و رنج و فراز و نشیب، اما بدون شک پایانی دلنشین خواهد داشت که کم ترین حسن آن این است که دیگر لااقل آدم از خودش گله ای ندارد.
این حقایق را آرام آرام می فهمیدم و از سیاهی لشکر بودن خودم حالم به هم می خورد و تمام توانم را به کار می بستم که از آن حالت منفعل به در آیم. چشم هایم گرچه دیر به هر حال داشت به روی حقایق باز می شد. این بود که روزی که تنها، سرخاک پدرم رفته بودم، قول دادم، به پدرم قول دادم و با خودم عهد کردم که گذشته را جبران و دل پدرم را شاد کنم. زارزنان با بهترین پدر دنیا، درد دل کردم و عذرخواهی. خیلی تلخ است که به جای پدرت، پدری که سال ها کنارت بوده و تو قدر لحظه ها را نشناخته ای و بی ثمر از دستشان داده ای، به سنگی سرد و سخت و تیره، چنگ بیندازی و زار بزنی، صدایش کنی و جواب نشنوی.
آن روز تا نزدیک غروب شیون کردم و به خاکی که باور نداشتم پدرم را در دلش پنهان کرده باشد، چنگ انداختم و تمام آنچه را که خیلی زودتر باید اعتراف می کردم، مویه کنان و درمانده گفتم و آن قدر اشک ریختم که دیگر حرفی و اشکی باقی نماند و دلم آرام گرفت و قلبم بعد از مدت ها از زیر آوار نجات پیدا کرد و یاد این حرف محمد افتادم که می گفت: - بالاخره یک نفر باید به آدم حقایقی را که نمی دونه بگه.- راست می گفت، من توی بازگویی درد دل هایم به پدرم، حقایقی را که مدت ها قبل باید می فهمیدم، تازه فهمیدم. گرچه دیر، ولی به هر حال فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است.

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت سی و نهم

همان شب بود که خسته و بی حوصله از سردردی که امانم را بریده بود، روی تختم دراز کشیده بودم که نرگس به سراغم آمد. مثل همیشه سرحال و شوخ بود. گفت که با آزیتا می خواهند اسمشان را در کلاس خوشنویسی بنویسند و منتظرند که حال من بهتر شود. از سر بی حوصلگی گفتم: من، فعلا حال کلاس اومدن ندارم.

نرگس انگار اصلا حرفم را نشنیده باشد، گفت:
راستی دکتر ابهری یک کلاس حافظ شناسی توی دانشگاه ادبیات گذاشته که عمومی است، ما هم می تونیم بریم.
دوباره با بی اعتنایی گفتم: گفتم که من حالش رو ...
نگذاشت حرفم تمام شود، پرخاش کنان گفت: مهناز، این اداها را از خودت در نیار. این همه راه نیومدم که ناز جنابعالی رو بکشم یا ازت اجازه بگیرم. اومدم که بهت بگم از این هفته به بعد برنامه ات چیه، پس خودتو لوس نکن. دهن منو هم باز نکن، لطفا.
در حالی که بلند می شد، گفت: در ضمن جمعه هم کوه یادت نره.
با خونسردی داشت از در بیرون می رفت که با حرص گفتم: من بهت گفتم که نمی آم ...
در را بست رو به من و با عصبانیت گفت:
اولا که پاشو مثل آدم بشین و حرف بزن، برای من ادای بدبخت های بی دست و پا را در نیار، دوما که تو غلط کردی، مگه دست توست؟ چه مرگته که نمی آی؟ این جوری می خوای به بابات ثابت کنی که واقعا غصه داری و به خودت ثابت کنی که بچه خلفی هستی و خوب عزاداری می کنی؟! آره؟! خوب، بسه دیگه، بابات متوجه شدن، از خودت هم می تونی متشکر باشی که ...
حرفش را بریدم و گفتم: معلومه تو چته؟! مگه زوره، نمی خوام بیام. می خوام به بدبختی خودم بمیرم، به تو چه مربوطه؟!
نرگس یکدفعه آدمی دیگر شد، با چشم هایی از حدقه درآمده و لحنی که تا حالا نه از او دیده بودم و نه باورم می شد که اصلا داشته باشد، به طرفم پرخاش می کرد و من ناباورانه نگاهش می کردم. حرف هایش را جویده جویده می زد و به زور سعی می کرد، صدایش را پایین نگه دارد.
بدبختی؟! تو اصلا می دونی یعنی چی؟! یک عمر راحت و آسوده زندگی کردی، هر چه خواستی حاضر و آماده بوده، هر کاری دلت خواسته کردی، نگذاشتن آب توی دلت تکون بخوره مبادا در یمانی از چشم هایت بریزه!!! تا بوده که خونواده ات برات غش و ضعف کردن و بعد هم شوهرت، که اونم آخر سر به قول خودت، بازم از خریت تو گذاشت رفت. وقتی هم رفت، اون جوری رفت که مبادا کسی به خانم طعنه بزند. کی تا حالا به تو از گل نازک تر گفته؟! تا حالا کی طعم بدبختی رو چشیدی؟ کی گفته، بدبخت ها دست و پاشونو رو به قبله دراز می کنن تا بمیرن؟! بی چاره، تو چه می دونی بدبختی یعنی چی؟ اگه می دونستی، هر دفعه یا یک تلنگر، این طوری مثل جنازه رو به قبله نمی خوابیدی ...
من متعجب و حیران فقط توانستم بگویم – نرگس؟! – باورم نمی شد، نرگس این طوری، با این لحن نیشدار و تلخ حرف بزند. برای همین فکرم درست کار نمی کرد تا کلمات را ردیف کنم. بریده بریده گفتم: تو که نمی دونی ...
دوباره حرفم را برید:
من می دونم، خوب هم می دونم. چون خودم کشیدم و اونچه رو هم نکشیدم اندازه موهای سرم دوست و رفیق دارم که شرح بدبختی هاشون رو شنیدم، ولی تو چی؟! الان سه ساله منو می شناسی، اصلا به ذهنت خطور کرده از زندگی من سوال کنی؟! وقتی این قدر توی خودت غرقی، معلومه یک باد که به سرت بخوره فکر می کنی دنیا رو طوفان کن فیکون کرده! اگه تو هم ...
یکدفعه گریه اش گرفت، رویش را برگرداند، دستش را جلوی صورتش گرفت و گریه کرد. گریه ای آن قدر سوزناک و مظلوم که دل آدم را ریش می کرد.
آن شب نرگس پیش من ماند و من ناباور و گیج با یک داستان زندگی دیگر، داستان یکی از عزیزترین کسانم آشنا شدم. پرده ای دیگر از جلوی چشم هایم کنار رفت و ما بیش از پیش به هم نزدیک شدیم.
برایم تعریف کرد که:
پدر و مادرش دختر عمو – پسر عمو بوده اند و پدرهایشان از خان های سرشناس دزفول که از بچگی ناف بچه هایشان را به نام هم بریده بودند. با این که پدرش، صابر، دوازده سال بزرگتر بوده، ولی وقتی اولین دختر و تنها دختر خانواده عمویش، یعنی مادر نرگس به دنیا می آید، دو تا برادر با هم توافق می کنند که آن دختر، که اسمش را اختر گذاشته بودند، همسر صابر شود. بالاخره سال ها می گذرد، ولی وقتی اختر خانم تازه دوازده سالش بوده، پدر نرگس عاشق دختر یک سرهنگ که از تهران به دزفول منتقل شده بوده، می شود و جنگ توی خانواده های دو تا برادر شروع می شود. بی چاره اختر خانم که خودش بچه بوده و چیزی نمی فهمیده ولی عمویش و پدرش سر به مخالفت با آقا صابر برمی دارند. آقا صابر به هر کاری از خواهش و التماس گرفته تا توی رو ایستادن تن در می دهد تا پدرش را راضی کند، ولی موفق نمی شود. برای همین قهر می کند و از آن شهر می رود. شش ماه بعد به این امید که پدرش و عمویش سر عقل آمده باشند برمی گردد، ولی دوباره همان آش و همان کاسه بوده. آقا صابر که بدون رضایت پدرش و پشتوانه پول و اسم و رسم ثروت او نمی توانسته رضایت پدر آن دختر را هم جلب کند، درمانده می شود و دوباره به التماس می افتد. اما پدرش تنها کاری که می کند، مجبورش می کند با اختر ازدواج کند. آقا صابر هم با این امید که بعد از ازدواج سهم زمینش را از پدرش بگیرد، بالاخره تن به ازدواج می دهد و از قرار خیال داشته بعد از گرفتن زمین ها و به نام شدن رسمی آن ها، بدون این که واقعا همسر اختر خانم شده باشد، از او جدا شود. منتها پدربزرگ که به قول خودش از او زرنگ تر بوده، وقتی پی می برد که رابطه زناشویی بین آن ها برقرار نشده از زیربار این که سهم صابر را بدهد شانه خالی می کند و بالاخره آن قدر صابر را تحت فشار قرار می دهند که به قول نرگس، انگار پدرش را پای دار بفرستند، به زور می فرستند توی حجله و از بخت بد، اختر خانم حامله می شود. نرگس می گفت و اشک می ریخت:
مادر بی چاره ام فقط چهارده سالش بود که من رو حامله شد. آقا بزرگم، بهانه دستش افتاد که بچه که دنیا اومد، برای مژدگانی زمین ها را به نامش می کنم. مثلا خیال می کرد، داره بابام رو سر عقل می آره و خوشبختی مادرم رو تضمین می کنه. غافل از این که با سرنوشت چندین نفر به خاطر کوتاه فکریش بازی می کنه. خلاصه، من به دنیا اومدم، در حالی که پدرم حاضر نبوده حتی یک نگاه به من و مادرم بکنه. هر چه پدرم این جوری رفتار می کرد، عوض این که پدربزرگ سر عقل بیاد، بیش تر قضیه را کش می داد و این طوری من شش ساله شدم. در حالی که مهناز، باورت نمی شه یک بار بغلم نکرد یا صدام نزد و حتی یک نگاه بهم نکرد. آقا بزرگ نفهم به جبران پدرم من و مادرم را عزیز می کرد و احترام می گذاشت، ولی من ته قلبم همیشه آرزوی این را داشتم که مثل همه بچه ها روی پای پدرم بشینم نه پدربزرگم. کشش خونی یک چیز غیر قابل انکاره، منم با بچگی ام با این که هیچ توجهی از پدرم نمی دیدم، کشش عجیبی نسبت به اون مردی که همیشه اخمو و بی تفاوت از کنارم می گذشت و فقط می دونستم که پدرمه بدون این که هیچ علامتی از سمت اون ببینم، داشتم. این میون بزرگ ترهای احقم، برای این که مثلا مهر پدری رو در دل پدرم بیدار کنن، مرتب به من کار یاد می دادن. اون باباته، صداش بزن، برو جلو، روی پاش بشین، برو بوسش کن، بگو بابا دوستت دارم، کفش هایش رو جفت کن، برایش آب ببر و ...
من مثل یک خونه شاگرد هر کاری می کردم غیر از این که صداش کنم، از اخم هایش می ترسیدم و هیچ کس نمی فهمید که من با وجود بچگی، چه رنجی از این وضع می برم، از این که مجبور بودم محبت رو از پدرم گدایی کنم. بالاخره تدبیرهای هیچ کس راه به جایی نبرد. آقا بزرگ که از زمین ها برای پابندی و اسارت بابام استفاده می کرد همچنان حاضر نشد سهم پدرم را بده و این شد که وقتی من شش ساله بودم و مادرم بیست ساله، پدرم سر به نیست گذاشت و رفت.
از جا پریدم: رفت؟! مزخرف نگو نرگس، به همین راحتی؟!
نرگس سرش را به علامت تایید تکان داد.
دوباره بهت زده گفتم: کی برگشت؟
دیگه برنگشت!
هاج و واج گفتم: نرگس، من خودم باباتو دیدم شبیه خودته، خودم دیدمش.
صبر کن می فهمی. بابام یک روز رفت و دیگه برنگشت. سه سال تمام همه جا را دنبالش گشتن. هر کس یک چیزی می گفت:
یکی می گفت رفته خارج، یکی می گفت با همان دختره که دوست داشته فرار کرده، یکی می گفت خودشو کشته و ...
خلاصه امید آقا بزرگم که ناامید شد، دق کرد و از غصه مرد. ولی چه فایده؟! مرگ اون نه برای من بابا شد نه برای مادرم شوهر نه برای بابای بی چاره ام زندگی. یک سال بعد، عمویم صادق، همان که تو دیدی، با مادرم ازدواج کرد. عمو دو سال از مادرم بزرگ تره و می دونی چی از همه تلخ تره؟ این که از بچگی مادرم رو دوست داشته و خودش می گه تصمیم داشته هیچ وقت ازدواج نکنه. بی چاره اونم مثل من و پدرم و مادرم بدبخت افکار احمقانه یک عده دیگه شده. خلاصه وقتی من ده ساله بودم با مادرم ازدواج کرد و چون توی اون محیط کوچک و با اون حرف و سخن ها و آنچه گذشته بود زندگی براشون سخت بود اومدیم تهران.
عمو صادق هیچ وقت از هیچ محبتی به من فروگذار نکرده و تا حالا به من – تو – نگفته، کارهایی که برای من کردند نه اون نه مادرم، برای سه تا بچه دیگه شون نکردند، ولی من هیچ وقت احساس آرامش یا خوشبختی نکردم.
من که دهانم باز مانده بود، گفتم: پس برای همین به بابات می گی، خان عمو؟!
نرگس خندید و گفت: خوب آره، مگه تو چی فکر می کردی؟
فکر می کردم تو مثل همه، یعنی همیشه که همین طوری به همه حرف می زنی، با بابات هم شوخی می کنی.
دیوونه، آدم با باباش شوخی داره؟! اونم توی اسمش؟!
راست می گفت، بی طاقت پرسیدم: بالاخره بابات چی شد؟!
زهرخند تلخی زد و گفت:
باورت می شه، الان بیست و پنج سالمه ولی از همون شش سالگی یعنی نوزده ساله، هنوز چشم به راهم؟! همیشه توی ذهنم تصور می کنم بالاخره یک جا، یک گوشه این دنیای بی در و پیکر، یک روز بابام رو پیدا می کنم. اون وقت اون سندهای لعنتی را که بابام به خاطرش در به در شد و حالا به نام من است، بهش می دم. همیشه فکر می کنم یعنی اون هنوز ما رو یادشه؟! اصلا یاد ما می افته؟ ممکنه یک روز خودش بیاد دنبالم؟
من با سادگی گفتم: حالا لااقل شانس آوردی، عمویت جای اونو برایت گرفته.
نرگس با نگاهی عصبی گفت:
اشتباه می کنی، آدم عمویش رو به عنوان عمو، خیلی دوست داره، نه جای باباش. مادرش رو هم جای مادر، نه جای زن عمو.
من با تحیر پرسیدم: یعنی چی؟
یعنی این که، از عمویم، از مادرم و از خودم بدم می آد. دلم برای بابام که به خاطر من در به در شده می سوزه و از مادر و عمویم و حتی خودم، شاید باورت نشه، انگار کینه به دل دارم، حرصی ام.
آخه چرا؟ من نمی فهمم چی می گی؟
تو که هیچی، خودمم نوزده ساله نمی فهمم چه مرگمه. عمویم باهام مهربونه. اگه اون با مادرم ازدواج نکرده بود معلوم نبود چی میشد؟ شاید اصلا یک آدم عوضی با مادرم ازدواج می کرد و من به در به دری و بدبختی می افتادم ولی با این همه، هنوز نتونستم قبول کنم که عموی من جای پدرمه و شوهر مادرم. یا خواهر و بردارهام که این قدر دوستشون دارم. آخه خیلی مسخره س که تو با کسی هم خواهر باشی، هم دختر عمو، نه؟! وای نمی تونم بگم توی سرم چی می گذره. فکرهایی که شب و روز مغز منو می جوه گفتنی نیست و بیش ترین بدبختی سر اینه که، نمی تونم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یعنی بالاخره ببینم از این ها بدم می آد یا دوستشون دارم، ناراضی ام یا راضی، می تونم ببخشم یا نه؟ در عین حال دلم هم براشون می سوزه، برای مادرم که گناهی نداره، برای عمویم که اونم گناهی مرتکب نشده و برای خودم که یک عمره لای منگنه موندم و هنوز نتونستم تصمیم بگیرم.
یکدفعه به سمت من چرخید و گفت: حالا، فکر کن این بدبختیه یا اونی که تو بهش می گی بدبختی؟ تو یک عمر با یک پدر مهربون که اون طوری عاشقانه دوستت داشته زندگی کردی و بعد جلوی چشمت، با همه سختی ولی بالاخره دیدی که رفت، فوت کرد و تمام شد. درسته دلت می سوزه، سخته، دردناکه، ولی نه به اندازه این که ندونی پدرت مرده س یا زنده، اگر زنده س در چه وضعی زندگی می کنه، نکبت یا خوشبختی؟ و اگه مرده چطوری مرده، به مرگ طبیعی، یا خودشو کشته یا اصلا کشته شده؟ از اون طرف همیشه حسرت نگاه پرمحبتی که بدونی نگاه پدرته به دلت مونده باشه، نه نگاه عمویت یا پدربزرگت و ... وای مهناز، خیلی وقت هاست که از تمام کس و کارم نفرت دارم، حتی از مادرم. همیشه فکر می کنم، وقتی این قدر اکراه و سر باز زدن بابام را دید، چرا مثل یک تکه خمیر توی دست این و اون صبر کرد و صدایش در نیومد؟ اگه اونم از خودش یک وجودی نشون می داد اگه مخالفت کرده بود، اگه وقتی منو حامله شد، یکجوری منو از بین برده بود و اگه ...
یک عمره من با اگر و شاید و اما زندگی کردم. تا مرز دیوونگی رفتم و برگشتم و آخرم بی فایده و توی همه این سال ها از اون جا که ناخودآگاه از خونه فراری بودم، با مردم و اجتماع جوش خوردم و دوست شدم و این ارتباط ها و دوستی ها و شنیدن دردسرهای دیگران بوده که منو سرپا نگه داشته و هربار با شنیدن درد دل هاشون به خودم نهیب زدم که درد من اصلا درد نیست، خودم توی سر خودم زدم و خودم رو توبیخ کردم و دوام آوردم. اینه که حالا از دست تو که این جوری خودتو باختی کفرم در اومده. اصلا از همه کسانی که تا یکخورده زندگی بالا و پایین می شه، خودشو رو ول می کنن نفرت دارم. از آدم هایی که فقط بلدن مثل شیر برنج ولو بشن ...
با دست اشاره ای با نمک به من کرد و شروع به شوخی و حرف های بامزه زدن کرد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش آن حرف ها از دهان همین آدم بیرون آمده بود. وقتی تعجب را توی چشم هایم دید یا شاید هم فکرم را خواند، با سادگی و لحنی بامزه گفت:
چیه؟! توقع داری حالا تا قیامت من روضه بخونم تو سینه بزنی؟! بسه دیگه من درد دل هام رو کردم و سبک شدم. تو هم اگه عقل داشته باشی، که من شک دارم، درس گرفتی. از اون گذشته چون من شوخی می کنم دلیل نمی شه که توی دلم غم نباشه. بی چاره همه که مثل تو بلد نیستن فوری قنبرک بزنن یا ولو بشن! خیلی وقت ها آدم ها حرف می زنن که در حقیقت حرف نزده باشن و خیلی ها هم می خندن فقط برای این که گریه نکرده باشن، متوجه می شی؟! یا بازم توضیح بدم؟!
بعد در حالی که شکلکی خنده دار در می آورد گفت:
پاشو، پاشو، این قدر قیافه هالوها رو به خودت نگیر، تو اگه یکخورده مغز توی کله ت بود، باید خیلی پیش تر از این ها به فکر می افتادی که دوستت به عنوان یک آدم، حتما برای خودش یک غصه هایی داره. نه این که حتی یک بار سوال نکردی هیچ، فکرتم مشغول نشده، اونم هیچ، تازه این قدر راحت می گی من فکر می کردم چون به همه شوخی داری به بابات می گی خان عمو! آخه آدم این قدر خنگ؟!
در حالی که خودش هم از خنده من می خندید، اضافه کرد:
هرهر و زهرمار، بایدم بخندی، اگه خنگ نبودی که تا حالا فهمیده بودی غیر از تو هم آدم های دیگه ای توی این دنیا هستن و اون وقت سرتون رو از لاک مبارکتون آورده بودین بیرون تا بلکه چشم های کم سوتون چهار قدم دورتر را ببینه ...
راست می گفت، حالا دیگر این قدر شعور پیدا کرده بودم که درستی حرف هایش را بفهمم و قبول کنم. پس این بار هم دست در دست دوستم گذاشتم و برای راه افتادن به او تکیه کردم. چون با تمام وجود به این نتیجه رسیده بودم که راست می گفت: دیگر شیر برنج بودن کافی بود. یاد شعری افتادم که آزیتا همیشه می خواند: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. چشم های من هم، اگر چه دیر و توسط دیگران و به زور شسته شد ولی به هر حال توی جور دیگر دیدن به فریادم رسید. با این که از لحاظ جسمی در رنج بودم، ولی سعی می کردم روحم را قوی کنم و به تلاش وا دارم.
با آزیتا و نرگس دوباره همپا شدم و توی هر کلاسی که می شد، سر کردیم و گرچه نرگس همیشه به خنده می گفت: - از ما بالاخره، چه آش شله قلمکاری در می آد، فقط خدا عالمه – ولی من در سایه رفاهی که پدرم برایم باقی گذاشته بود توانستم برای فرار از گذشته هایم به جای دست و پا زدن در بدبختی به شناختن دنیاهای تازه پناه ببرم و در این مسیر به موفقیت و مهارت هم دست پیدا کنم. یکی از آن موفقیت ها، یاد گرفتن رانندگی بود که من هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم، ولی بالاخره با تشویق نرگس و آزیتا یاد گرفتم و برخلاف انتظار خودم و دیگران راننده قابلی هم شدم. دیگر برای آن که به قول نرگس سر از همه کارها در آوریم، وسیله هم داشتیم و خلاصه رفته رفته ارتباط گسترده و فعالیت و همراهی با نرگس و آزیتا، خواه ناخواه بدون این که حتی خودم هم بفهمم مرا به آدمی دیگر تبدیل کرد. ترسم از آدم ها و اجتماع ریخت، آن پوسته ظاهری که خودم از خودم می شناختم فرو ریخت و شخصیت نهفته ام رشد کرد و شکوفا شد، شخصیتی که پایه ذهنی اش را محمد پی ریزی کرده بود. من بدون محمد، مهنازی می شدم که او می خواست و این تحول شیرین را، داغ نداشتن او و نبودنش برایم زجرآور می کرد، زجری که عاجز از درمان یا فراموشی آن بودم. هرچه افکارم و به دنبالش اعمال و نحوه زندگی ام تغییر می کرد، بیش تر از قبل وجودم محمد را می طلبید. انگار هرچه زندگی را بیش تر می شناختم، بیش تر هم محمد را می شناختم و این برای من که دیگر او را نداشتم، شکنجه ای کشنده و دائمی بود. چه درد تلخ و ناگفتنی به جانم می ریخت وقتی او را با دیگر مردهایی که به نوعی می شناختم و می دیدم، مقایسه می کردم. نه، توی ذهن من، هیچ مردی حتی قابل فکر کردن نبود، چه برسد مقایسه با محمد.
همه این تغییر و تحول ها، مقایسه ها و تصمیم ها و نتیجه گیری ها بی اختیار توی مغز من صورت می گرفت و ذهن و قلبم با حدتی بیش تر به گذشته و محمد متمایل می شد و مرا بی چاره می کرد. چون عاشق و طالب چیزی بودم که روزی خودم باعث گم شدنش شده بودم و حالا هیچ نشانی از او نداشتم.

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت چهلم

روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشتند و سالگرد مرگ آقا جون فرا رسید. امیر بعد از فوت پدرم، علی رغم ناراحتی همه ما، به دلیل خواست مادرم به دنبال کار انحصار وراثت برای فروش خانه بود. می خواستیم از خانه ای که به قول مادر – برامون قدم نداشت – برویم. خانه ای که برخلاف خانه قدیمی، هیچ کس به آن دلبستگی نداشت. بالاخره تلاش های امیر ثمر داد و به خواست مادر قرار شد سهم الارث هر کس معلوم شود. مغازه و انبار با توافق همه دست نخورده ماند و امیر تا تمام شدن درس علی، مسئولیت آن را به عهده گرفت. از پول فروش خانه هم یک آپارتمان خریدیم، چون مادر بعد از مرگ پدرم دیگر در خانه های حیاط دار احساس آرامش نداشت. بقیه پول ها هم تقسیم شد و به حساب هر کس جداگانه ریخته شد. یک سال و نیم از فوت پدرم، ما از خانه ای که تویش عزیزترین کسانم را از دست داده بودم، رفتیم و همان وقت ها بود که آرام آرام امیر زمزمه ازدواج سرداد و شش ماه بعد، درست همزمان با تمام شدن درس من بود که امیر، مادر را برای خواستگاری و ازدواج با ثریا راضی کرد.

نمی توانم احساسم را از وصلت امیر با ثریا بیان کنم. خوشحال بودم یا عمگین؟ ذوق می کردم یا حسرت می خوردم؟ نمی دانم. امیر ثریا را بی نهایت دوست داشت و من به خاطر برادرم، باید ثریا را دوست می داشتم، ثریا را که در تمام این سال ها همه سعی ام را برای فراموشی اش کرده بودم، ولی حالا دیگر قبول داشتم که گناه ندانمکاری و حماقت من پای او نیست. به هر حال او برای من تداعی کننده گذشته بود و در عین حال، احمق بودن خودم را به رخم می کشید که باز هم عذاب کمی نبود.
روزی که همراه مادر برای خواستگاری به خانه ثریا رفتیم، که حالا آپارتمانی کوچک و آراسته بود، چه حال غریبی داشتم. زهرا خانم به نسبت پنج سال، خیلی شکسته تر شده بود. آن روز او هم، مثل من، نتوانست تاثرش را پنهان کند. با مظلومیت آه کشید و بدون این که حرفی بزند، نم اشک چشمش را با دست پاک کرد. من چه تلاشی کردم که ظاهرم خوشحال باشد و آرام و بی تاثر. مادر با تمام سعی و تلاشی که در سختگیری داشت، وقتی ثریا را دید نظرش فوری عوض شد و مهرش بر دلش نشست و موافقتش را توی راه برگشت به زبان آورد:
خوب، وقتی تو چند ساله این فکر توی سرته، دختره هم این قدر خوب بود، چرا تا وقتی آقا جونت بود نگفتی که لااقل آرزو از دل اون خدا بیامرز هم بر بیاد؟!
امیر فقط آهی کشید و سکوت کرد و من در حالی که اشکی گرم چشم هایم را می سوزاند، فکر کردم – راستی الان اگه آقا جون بود چه حالی داشت؟! آقا جونی که آن قدر آرزوی سرو سامان گرفتن بچه هایش را داشت. – ولی یک چیز برایم مسلم بود که ثریا، با آن رفتار مهربان و بی آلایش و در عین حال موقرانه و مسلط، به سرعت در دل پدرم هم جا باز می کرد. نمی دانم چرا به نظرم صورتش دوست داشتنی می آمد و حتی زیبا. صورت او که مسلماً فرقی نکرده بود، پس حتماً به خاطر نگاه من بود.
مقدمات عروسی امیر و ثریا خیلی زود روبراه شد و به خواست ثریا یک مراسم معمولی و بدون تشریفات برگزار شد. امیر آپارتمانی نزدیک خانه ما خرید. و الحق با این که خانه شان جدا بود نه ثریا نه امیر هیچ وقت ما یا در حقیقت مادر را تنها نگذاشتند. ثریا که به خواست امیر دیگر بیرون از خانه کار نمی کرد، با مادر رفتاری سرشار از محبت داشت و رابطه ای دوستانه و بسیار نزدیک با من و علی برقرار کرده بود. خیلی زود جای خودش را توی خانه ما باز کرد و امیر هم تمام سعی خودش را می کرد تا پسری دیگر برای زهرا خانم باشد.
امیر درست انتخاب کرده بود. ثریا همسری شایسته برای او و عروسی شایسته برای ما بود که اگر خانم جون و پدرم بودند، حتماً به وجودش افتخار می کردند. چیزی که در روابط امیر و ثریا خیلی برای من جالب بود، این بود که در حالی که علاقه بی اندازه امیر به ثریا از رفتار و نگاهش کاملاً هویدا بود، هنوز هم مثل گذشته ها وقتی می خواست، صدای ثریا را در بیاورد، صدایش می زد – زن پسر حاجی! – و نمی دانست هر بار با این حرف، من ناخودآگاه یاد چه خاطره هایی می افتم. فرق آن ها با من این بود که فهمیده بودند، چرا و چه را می خواهند و به پای خواسته شان هم آن قدر صبر و استقامت کردند تا بالاخره صبرشان به ثمر نشست و من بیش تر به عیب خودم در گذشته ها پی بردم و این که یار دانا و صبوری برای محمد نبودم. به هر حال هنوز بعد از سال ها هر بار که امیر به شوخی به جواد می گفت – چطوری اوس جواد؟! – بی اختیار یاد محمد می افتادم و فکر می کردم حالا او هم حتماً فوق لیسانش را گرفته و شده – اوس محمد! - .
وقتی محبت های امیر را به ثریا می دیدم، باور نمی کردم که امیر تا این حد بتواند مثل یک مرد عاشق و شیفته رفتار کند. دید خواهرها نسبت به برادرها طوری است که انگار توقع دارند همیشه و همه جا رفتارشان برادروار باشد. مثل زری که آن سال ها می گفت – من باورم نمی شه محمد اصلا به این چیزها فکر کنه! – من هم از شیفتگی که در کلام و رفتار امیر بود، تعجب می کردم. خلاصه همان طور که ثریا با تمام توان برای خانواده ما یک دختر دیگر شد امیر هم برای جواد و زهرا خانم پسر دیگری شد و زهرا خانم در هر فرصتی این موضوع را به زبان می آورد. خدا را شکر زندگی آن ها در مسیری درست افتاده بود و آرام پیش می رفت و من وقتی از خوشبختی امیر و خوشحالی مادرم ذوق می کردم در عین حال احساس می کردم انگار حلقه معیوب خانواده ام فقط من هستم. من که زودتر از همه خوشبختی را به چنگ آورده و از کف داده بودم و این رنج مثل خوره سوهان روحم می شد و نمی توانستم دم بزنم. هر چیزی توی این دنیا بهایی دارد که انسان برای به دست آوردنش باید آن را بپردازند. این میان عشق، مخصوصا عشق حقیقی، جزو چیزهایی است که هر کسی توان و اتطاعت پرداخت بهای آن را ندارد. و فقط معدود کسانی که از عهده پرداخت بهایش برمی آیند، می توانند سرمست و رها، تن به لذت بی همتایش بدهند و خوب مسلماً من جزو آن دسته نبودم. من که همیشه در ذهنم این امید را داشتم که محمد ارتباطش را با خانواده ثریا حفظ کرده باشد، بالاخره با ازدواج امیر و ثریا این امیدم هم تبدیل با یاس شد. وقتی نه خبری از او شد و نه حرفی درباره او از آن ها شنیدم، مطمئن شدم که آن ها هم بی خبرند و سرخورده و مایوس و نا امید باز چشم به گذشته و خاطراتم دوختم، چون امیدی به آینده نداشتم، هرچه بود اضطراب بود و بلاتکلیفی و هراس.
به یاد دارم یکی از روزهای پاییز سال آخر دانشگاه، یکی از همکلاسی هایمان به مناسبت نامزدی اش شیرینی پخش می کرد و همه به او تبریک می گفتند. یکی از بچه ها پرسید:
راستی پریسا، اسم داماد چیه؟!
وقتی پریسا گفت: محمد
دل من یکدفعه هری فرو ریخت، انگار یکی به دلم چنگ زد. عشقی که موقع به زبان آوردن آن اسم در صدای پریسا بود، قلبم را لرزاند و یک لحظه با وحشت این فکر کشنده به ذهنم خطور کرد که نکند ...؟! با دلهره و تشویق پرسیدم – فامیلش چیه؟! –
شاید چند ثانیه هم بین گفتن اسم و فامیل فاصله نیفتاد، ولی همان چند ثانیه برای دیوانه کردن من کافی بود. این واقعیت به ذهنم هجوم آورد که شاید محمد ازدواج کرده باشد، ولی من هیچ وقت نمی خواستم به این واقعیت فکر کنم. آن روز در حالی که از غصه و افکار درهم، کلافه بودم قید کلاس آخر را زدم و به نرگس گفتم:
می خوام برم بیرون. می آی یا نه؟
نرگس پرسید: با این عجله کجا ؟! باز زد به سرت؟!
وقتی سکوتم را دید، همان طور که دنبالم می آمد، گفت:
پرسیدم کجا می ری؟!
نمی دونم، آخر دنیا. می آی یا نه؟!
نرگس که فهمیده بود حالم خوب نیست، دیگر چیزی نگفت و در سکوت کنارم نشست و من که مثل دیوانه ها رانندگی می کردم، تا جاده آبعلی رفتم. به اول جاده که رسیدم، حیران ایستادم و مستاصل سرم را روی فرمان گذاشتم. در تمام طول راه با فکری مغشوش به گذشته و آینده نامعلومم فکر می کردم و این که زندگی من آخرش به کجا می رسد؟! هراس از آینده وجودم را مچاله می کرد و من راه به جایی نداشتم. تا کی چشم به راه بودن؟! چشم به راه معجزه ای که معلوم نبود اصلا اتفاق بیفتد.
بالاخره حوصله نرگس سر رفت و با لحنی خنده دار پرسید:
می شه بفرمایین این جا کجاست؟ نکنه آخر دنیا این جاست؟!
سرم را بلند کردم و لبخند زدم. باز همان طور خندان گفت:
خاک بر سرت، وقتی اول دنیا خونه ت باشه، آخرش این جا، دیگه معلومه زندگی چی می شه. آخه بی چاره، تو چرا این قدر دنیات کوچیکه؟ می ترسی دنیات رو بزرگ کنی از پس جمع و جور کردنش بر نیای؟!
وقتی سکوتم را دید، اضافه کرد:
یعنی هنوز اینو نفهمیدی که اونچه قراره پیش بیاد، پیش می آد، چه تو خودتو قایم کنی چه سر تو بالا بگیری و نگاه کنی؟ آخه تا کی می خوای کله ات رو بکنی زیر برف؟ خجالت نمی کشی از شنیدن یک اسم و ربطش دادن به یک واقعیت، این جوری می شی؟ تو باید اینو قبول کنی که این قضیه، چه تو بفهمی و با خبر بشی و چه نه، اگر تا حالا اتفاق نیفتاده باشه به هر حال بعد از این اتفاق می افته. پس مثل بچه ها رفتار نکن، با خودت رو راست باش. اون که مسلماً تارک دنیا نشده، همان طور که تو نمی تونی بشی ...
حتی نمی توانسم بشنوم، چه برسد به این که فکر کنم، برای همین به هر بدبختی که بود دهان نرگس را بستم که برایم از واقعیتی که نمی خواستم به آن فکر کنم، نگوید. ولی بعد از آن روز همیشه با فکر به آینده، حرف های آن روز نرگس توی گوشم می پیچید که – مسلماً اون تارک دنیا نشده - ، و من هراسان رو برمی گرداندم تا فراموش کنم.
زمان به خاطر دل من متوقف نمی شد، می گذشت، سریع هم می گذشت و آینده دوستانم یک به یک مشخص می شد. اول از همه مریم با برادر یکی از همکلاسی هایشایش که پسری به نام ناصر بود، ازدواج کرد. ناصر که فارغ التحصیل رشته حقوق بود، برخلاف مریم، فوق العاده سر و زبان دار و با پشتکار و خوش فکر بود. به پیشنهاد ناصر بود که من و مریم تصمیم گرفتیم مهد کودک دایر کنیم و یک سال بعد از تمام شدن درسمان، با فعالیت و تلاش ناصر و مریم و سرمایه ای که من از سهم خودم گذاشتم، در تلاش باز کردن مهد کودک بودیم.
ثریا ماه های آخر حاملگی اش را می گذراند و زمزمه هایی از به قول نرگس با نوا شدن مهندس پارسا بود. آزیتا بالاخره در برابر اصرارهای مهندس پارسا نرم شده بود و مقدمات نامزدیشان فراهم می شد که سر و کله یک خواستگار سمج هم برای من پیدا شد و بعد از چند سال زمزمه های مادر با شدتی چند برابر دوباره شروع شد. دیگر بهانه ای در کار نبود. درسم هم تمام شده بود و من دلیلی قابل قبول برای سر باز زدن از ازدواج نداشتم.

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 02-10-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دالان بهشتقسمت چهل و یکم

خواستگارم یکی از دوستان امیر و جواد بود که در عین حال رئیس شرکتی بود که جواد در آن کار می کرد. اسمش شاهین ارجمند بود. سی و یکی دو سال داشت و از خانواده ای سرشناس و پولدار بود. البته نصف بیش تر ثروت خودش باد آورده بود که از تقسیم ارثی که پدرش با وجود زنده بودن بین پنج پسرش تقسیم کرده بود، به او رسیده بود. جواد در عین این که از خلق و خوی او داد سخن می داد از مشکل پسندی اش در انتخاب همسر هم می گفت تا من از این که انتخابم کرده، ذوق کنم. در حالی که هر قدر به جای من، مادر ذوق می کرد، من دلم می خواست کله جواد را بکنم. این دیگر غریبه یا از بچه های دانشگاه نبود که بتوان با همدستی نرگش دست به سرش کرد. وقتی می گفتم نمی خواهم شوهر کنم، مادر بر آشفته می شد و کار از بگو مگو به گریه و زاری و بی قراری مادر می کشید و آخر سر هم برای اولین بار بعد از رفتن محمد، امیر با من کلنجار رفت. اصرار آن ها برای این که او باید برای خواستگاری بیاید، برای من غیر قابل قبول و برای آن ها غیر قابل مخالفت بود. بالاخره هم مادر با گریه و زاری و التماس پیش برد. بی چاره مادرم، با چه وحشتی از این که سنم دارد بالا می رود و ازدواجم دیر می شود، حرف می زد.

مادرم در روز خواستگاری، مخصوصاً برای این که مجابم کند، از نرگس هم خواسته بود که بیاید. نرگس توی آشپزخانه قایم شده بود که از لای در آقای ارجمند را که به قول مامان خیلی برازنده بود ببیند و نظر مادر را تایید کند. من خودم قبلاً یکی دو بار خانه امیر دیده بودمش. خلاصه، جناب آقای ارجمند با سری افراخته و اعتماد به نفسی کامل وارد شد. رفتار و نگاهش به من طوری بود انگار همه چیز تمام شده است و همین بیش تر کفرم را در می آورد. مادرش از خودش بدتر بود، فکر می کرد تنها مسئله مهم، نظر اوست. با نگاهی خریدارانه در حالی که مدام دست هایش را که پر از انگشترهای گنده بود، تکان می داد و سخنرانی می کرد و مرا برانداز می کرد. سبد گلی که آورده بودند، آن قدر بزرگ بود که حتی زورم نمی رسید جابجایش کنم. هر چه مادر و امیر و ثریا – که مثل توپ، قلقلی و چاق شده بود – روی باز و گرم نشان می دادند، من لجم بیش تر می شد و سردی رفتار و اخم هایم هم بیش تر.
بعد از چند دقیقه که نشسته بودم، پا شدم و رفتم توی آشپز خانه پیش نرگس.
نرگس با خنده گفت:
قیافه آدم های مغبون را به خودت نگیر، از سر تو هم زیاده.
شاید حق با او بود. منتها در اصل قضیه فرقی نداشت، چه از سرم زیاد بود و چه کم، در جواب من تاثری نداشت. با بی خیالی چای ریختم، اما تا خواستم بنشینم، مادر صدایم زد. چاره ای نبود، باید می رفتم. نه سال گذشته بود و من چقدر با مهنازی که دنبال محترم خانم می رفت که با خواستگارهایش سلام و علیک کند، فرق کرده بودم. حالا نه تنها دست و پایم نمی لرزید، قادر بودم با خونسردی آقای ارجمند و مادر گرامی اش را با اردنگی از خانه بیرون کنم. بازی کردن نقشی که معمولاً از یک دختر در چنین مواردی انتظار می رود، از من خیلی گذشته بود و دیگر از دستم برنمی آمد. از این مراسم و حرکات مسخره دلم به درد آمده بود، دردی که قابل بیان برای دیگران نبود و حرصم وقتی بیش تر شد که مادر و امیر گفتند – آقای ارجمند را راهنمایی کن، برین صحبت کنین. – نگاهی که به مادر کردم، آن قدر هشدار دهنده بود که بی چاره مادر، دستپاچه رویش را به امیر کرد و با نگاه از او کمک خواست و امیر که مثل همیشه با شوخی و سر و صدا فضا را شلوغ کرده بود، هر دوی ما را به اتاق من راهنمایی کرد.
احساس آدم در مورد موضوعی واحد در دو زمان مختلف چقدر می تواند متفاوت باشد. یعنی من همان مهناز چند سال پیش بودم که همراه محمد می رفت تا دو نفری صحبت کنند؟
وقتی امیر در را بست، از حال خودم تعجب کردم، توی دلم نه خجالت بود، نه شوق، نه تشویش. هیچ چیز نبود، هیچ چیز.
هر چه بود، حرص بود و غصه و خفقان. این درد بی درمان را چه کسی می توانست بفهمد؟ از وضع خودم و از اجباری که به تحمل داشتم و عذابی که می کشیدم، سر سام گرفتم. از همه بدتر، حس انزجاری بود که نگاه محو تماشا و مشتاق و پر از تمایل او در من به وجود می آورد. از لبخند هایش حال تهوع به من دست می داد و از حاشیه رفتن هایش حال خفقان. چقدر دلم می خواست می توانستم بگویم – برو گم شو – و از اتاق بیندازمش بیرون!
پشت میزی که محمد همیشه می نشست، با آن حال صاحب خانگی نشسته بود و حرف می زد و من نمی شنیدم، این بار نه از سر شوق از سر انزجار و نفرت. دیگر از آن مهناز که مثل گربه ای ملوس، فقط به درد ناز و نوازش می خورد، خبری نبود. این بود که ببری که دلش می خواست چنگ بیندازد و از هم بدرد.
در میان سخنرانی طولانی اش فقط من های بی شماری که به کار می برد، به گوشم می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد که یکدفعه دست برد و قاب خاتم محمد را برداشت و من از این که دست هایش به جای دست های محمد می خورد، حال جنون پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: - چه دختر قشنگی. – همین، حتی نگاهش هم به شعر نیفتاد. چقدر از او بدم آمد به نظرم آمد یک احمق است، یک احمق پولدار که پول مثل نقابی خوش آب و رنگ روی حماقتش را می پوشاند، درست به حماقت چند سال قبل خودم. او حرف می زد و من در حالی که سرم پایین بود، غرق خاطرات آن شب گرم تابستانی بودم که برای اولین بار به صدای خوش آهنگ محمد که مرا مخاطب قرار داده بود، گوش می دادم. خدایا، این چه سرطانی است که با دست خود به جانم انداختم؟! یعنی من دیگر هیچ گاه درمان نمی شدم؟! توی افکار درهم و برهم غوطه می خوردم. او که حرف هایش ته کشیده بود با لحنی که به گوش من به جای مهربانی مسخره می آمد، پرسید:
شما سوالی ندارین؟
فکم را به هم فشردم و تمام نیرویم را جمع کردم که حرف نامربوط نزنم. سرم را بلند کردم و در حالی که به جای او نگاهم به قاب خاتم روی میز بود، گفتم:
نه.
جا خورد و پرسید:
یعنی هیچ حرف و سوالی نیست؟!
صدایم از خشم، خش برداشته بود. انگار تقصیر او بود که محمد را از دست داده بودم.
دوباره گفتم: نه، اگه سوالی باشه بعد حتماً می پرسم.
به زور از جایش بلند شد و احساس کردم که دماغش سوخته، معلوم بود که خودش را برای جواب دادن های غرا آماده می کرده و حالا وا رفته بود و من دلم خنک شد. وقتی بیرون رفت، بدون این که جواب عذرخواهی اش را بدهم در را بستم و به سینه ام چنگ زدم. احساس خفگی می کردم، انگار چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. دستم به زنجیر گردنم خورد، زنجیر محمد. بی اختیار از ذهنم گذشت – خدا لعنتت کنه محمد. – ولی فوری زبانم را گاز گرفتم. چرا او را؟ کسی که باید لعنت شود، منم که شدم، خوب هم شدم. اشک هایم سرازیر شد، که امیر در را باز کرد ولی تا چشمش به من افتاد، آمد توی اتاق و در را بست و با صدایی آهسته پرسید:
چته؟! این کارها یعنی چی؟ مهناز، من جلوی این ها آبرو دارم آخه ...
حرفش را بریدم: ولی من ندارم. بگو برن گم شن. من آدمم نه وسیله حفظ آبرو ...
گریه حرفم را قطع کرد و امیر با عصبانیت بیرون رفت.
آن روز، به قول مادرم، با آبروریزی گذشت. ولی با این که مادرم و بقیه با من قهر کردند و اگر مسئله زایمان ثریا پیش نیامده بود، معلوم نبود تا کی این قضیه توی خانه ما کش پیدا می کرد، ولی آقای ارجمند از رو نرفته بود.
نرگس می گفت: شاید کنجکاو شده ببینه چه جوریه که همه براش غش و ضعف می کنن، اون وقت تو این جوری می کنی. بی چاره اینو پای خانمی تو گذاشته و خبر نداره که کار از جای دیگه خرابه!
همان روز خواستگاری با نرگس که به خاطر مادر و خانواده ام سعی داشت مثلاً مرا سر عقل بیاورد جر و بحث مفصلی کردم که باعث شد با حالت قهر از خانه ما برود.
فردای آن روز وقتی سرکلاس خوشنویسی که هنوز هفته ای یک روز می رفتیم، دیدمش، آشتی جویانه به خاطر تندی رفتار روز قبلم به طرفش رفتم و لبخند زدم، که نرگس گفت:
بیخودی واسه خر کردن من، لبخند ژوکوند نزن.
از ته دل خندیدم و شروع به معذرت خواهی کردم:
ببخشید به خدا، دست خودم نبود.
نرگس در حالی که از لای ورقه هایش ورقه ای را در می آورد و به دستم می داد، گفت:
اتفاقاً دست خودت بود، بخون تا بفهمی.
روی یک ورقه با خطی خوش این شعر را نوشته بود:
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام، کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم، این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود، گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
هنوز آن ورقه به دیوار اتاقم است.
با نرگس آشتی کردم، در حالی که از راه ظریفی که برای بیان حال من پیدا کرده بود هم رنجیده بودم و هم خوشم آمده بود.
سه روز بعد، ثریا وضع حمل کرد و دختری ظریف و کوچولو و بی نهایت عزیز برای همگی ما به دنیا آورد که اسمش را سحر گذاشتند. به دنیا آمدن سحر برای زندگی آرام یک دنیا هیجان بود. برای ما که هیچ وقت اطرافمان بچه کوچکی نداشتیم، سحر شد چشم و چراغ خانه ما و روشنی دل مادر و هر چه بزرگ تر می شد و شباهتش، به گفته مادرم به من بیش تر می شد، علاقه من به او چندین برابر می شد. مادر همیشه می گفت – انگار تو رو کوچولو کردن – و من چه لذتی می بردم از این که او را در آغوش بگیرم. سحر باعث بیدار شدن نیازهایی توی وجود من شد که خودم هم از وجودشان خبر نداشتم. وقتی او را در آغوش می گرفتم، ناخودآگاه به این فکر می افتادم که چقدر دوست دارم سحر بچه خودم باشد و فکر می کردم چقدر دلم می خواهد بچه ای داشته باشم. بچه ای که بی اختیار در ذهن من شبیه به محمد مجسم می شد. از فعل و انفعالاتی که توی مغزم صورت می گرفت مبهوت می شدم. وقتی برای سحر لالایی می خواندم و او در حالی که سرش روی شانه یا سینه ام بود خوابش می برد، یا با سر و صداهای بچگانه جواب ابراز احساسات مرا می داد، حسی سرکش و غیر قابل مقاومت مرا در خود می گرفت و حسرتی سوزان وجودم را به آتش می کشید. حسرت بچه ای که مسلماً می توانستم حالا داشته باشم و نداشتم.
وقتی به خیالم مجال جولان می دادم، پیش از همه چیز، محمد را به عنوان پدر بچه ام مجسم می کردم و از تصور این که محمد با آن عطوفت و مهر و آن روحیه ظریف و در عین حال محکم و قاطع، می توانست یکی از بهترین پدرها باشد، غرق حسرت می شدم.
با در آغوش گرفتن سحر، لذت داشتن و نیاز به داشتن بچه و مادر شدن را در خودم حس می کردم، لذت بی نهایت در آغوش گرفتن موجود ضعیف و کوچکی که از گوشت و خون خود آدم باشد. احساس می کردم وجودم از محبتی ناب پر می شود و وقتی امیر قربان صدقه سحر می رفت یا نگاه های سرشار از محبتش را به ثریا و سحر می دیدم، بی اختیار محمد در نظرم مجسم می شد و فکر می کردم اگر الان بود، اگر ما بچه دار شده بودیم، رفتار او چطور بود؟! مطمئن بودم او همان طور که بهترین شوهر برای من بود، می توانست بهترین پدر باشد و از رنج این که هم خودم و هم بچه ای را که حالا در آرزویش بودم از نعمت وجود او محروم کرده بودم، به خودم می پیچیدم و رنج می بردم، اما بی حاصل.
از زمانی که دنیا، دنیا بوده، خود کرده ها را تدبیری نبوده، پس غیر از عذاب حاصلی برای من هم نبود. مگر همیشه نمی گویند : بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش؟! من افتاده ای بودم که سزای خود را می دیم و درد می کشیدم. دردی بدون دارو و امید بهبود ...

ادامه دارد ...
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:53 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها