رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت سی وهفتم »
آه پر حسرتی کشید ادامه داد :
-دریا سارا رو بی کس کرد . سوزان توی دریا غرق شد تا اومدم به خودم بجنبم ، رفت زیر آب و یه موج دورش کرد . من فقط تونستم سارا رو بگیریم ، فقط تونستم اونو نجات بدم .
متاسفم تا حالا نگفته بودید همسرتون تو دریا غرق شدن .
-همسر ؟من گفتم همسرم تو دریا غرق شد ؟
-شما گفتید سوزان مادر سارا ؟
-درسته ، سوزان مادر سارا بود فقط مادر سارا .
لحظه ای بابهت نگاش کردم . باورش برام سخت بود ، ولی حقیقت داشت .
-یعنی می خواین بگین اون همسر شما نبود ؟ یعنی سارا بچه شما نیست ؟
-درسته ،من هرگز ازدواج نکردم . سارا بچه من نیست ، ولی به اندازه یه پدر دوستش دارم . من سارا رو بزرگ کردم ، با خنده اش خندیدم و با بغضش گریه کردم .
-می دونم ، از عشقی که بهش دارید مطمئنم . عشقتون رو می شه از نگاهتون خوند وقتی نگاش می کنید ، با نگاه قربون قد وبالاش می رید .
-سارا امید من ، توی غربت بود .
-ولی چرا ! چرا ترجیح دادید اونو دختر خودوتن معرفی کنید ؟
-من نمی خوام بهش ترحم بشه . نمی خوام مسعو یا شراره یا حتی تو ، محبتتون بهش رنگ ترحم داشته باشه .
-یعنی می خواین بگین ، شراره هم از این موضوع خبر نداره ؟
-نه هیچ کس ،البته به جز تو .
-ببخشید که زیاد سوال می کنم ، فقط دلم می خواد از سوزان برام بگید . چطور آشنا شدید ؟البته اگه ناراحت نمی شید ؟
آه کشید و گفت :
-نه ! چرا ناراحت بشم . اتفاقا حس می کنم اگه یه شریکی واسه درام پیدا بشه ، یه کم سبک تر می شم .
-البته اگه قدرت هم دردی داشته باشم .
-اگه بهت اطمینان تداشتم ، هیچ قت راز بزرگ زندگیم رو بهت نمی گفتم . حالا دوست داری از چی بدونی ؟
-چطوری باهاش آشنا شدید ؟
-خیلی اتفاقی ، وقتی پدر ومادرمون توی اون تصادف مردن . من موندم و شراره من اون موقع دانشجوی سال آخر بودم و درست توهمون روزا بود که بورسیه گرفتم . از یه طرف دلم نمی خواست شراره رو تنها بذارم و از طرفی نمی تونستم این موقعیت بزرگ رو از دست بدم . تا اینکه زن عمو بهم اطمینان داد ، از شراره مثل دختر خودش مراقبت می کنه . صمیمیتی که شراره با دخترعموهایم داشت ، هم این اطمینان رو بهم می داد که می تونم شراره رو به اونها بسپرم . اون موقع بود که رفتم .
برعکس تصوراتم ، اخت شدن تو غربت اونقدرها هم اسون نبود . یکی دوسال اول با هر سختی بود سپری شد . دیگه کم کم با همه چی کنار اومدم ،فقط تنهایی بود که آزارم می داد . صبح ها می رفتم دانشگاه و بعد از ظهرها هم یه کار نیمه وقت پیدا کرده بودم و به چند تا ایرانی تدریس زبان می کردم . یه شب که از سرکار بر می گشتم ، صدای جیغ و فریاد زنی که کمک می خواست توجه من رو جلب کرد . جلو رفتم و توی یه کوچه بن بست زنی رو دیدم که دو تا مرد مست مزاحمش شده بودن و اون که حامله بود قدرت دفاع نداشت . هیچ وقت برق شادی که با دیدنم توی چشماش سو سو زد رو از یاد نمی برم . با مردا درگیر شدم و سوزان رو از توی دست های کثیفشون بیرون کشیدم .
اونجا نقطه آشنایی من و اون بود . سوزان چهار ماه قبل شوهرش رو توی یه تصادف از دست داده بود و تنها زندگی می کرد .صبح تا شب توی رستوران کار می کرد تا بتونه خرج خودشو کودکش که تو راه داشت رو در بیاره . یک ماه بعد از آشنایی مون اون خونشون رو عوض کرد و اومد همسایه من شد . سوزان برام یه همدم بود ، یه خواهر مثل شراره . یک ماه بعد هم سارا به دنیا اومد و خلوت ما رو زیباتر کرد .همون روزا بود که نماز خوندنم ، براش سوال شد . شب ها تا دیر وقت درباره اسلام و خدا حرف می زدیم و بعد از مدتی ، بعد از اینکه کتاب های مختلفی رو که بهش داده بودم خوند ، مسلمون شد . سارا چهار ماهه بود ، یه دختر شیرین و دوست داشتنی .
توی یه آخر هفته که کنار دریا رفته بودیم ، هوای قایق سواری زد به سر سوزان . با اینکه دریا خیلی آروم نبود ، با این حال اشتیاقش رو بی جواب نذاشتم و سوار قایق بادیمون شدیم . اونقدر غرق صحبت بودیم که متوجه نشدیم خیلی از ساحل فاصله گرفتیم و بعد یه موج بلند قایقمون رو چپ کرد .سارا رو توی بغلم گرفتم و دستم رو واسه گرفتن سوزان دراز کردم ، ولی یه موج دیگه بین دستامون فاصله انداخت . روز بعد موج ها جسم بی جانش رو برام آوردن . دریا سوزان رو از ما گرفت و چه پاک رفت .
سوزان رفت و یه یادگار باارزش برام گذاشت . یه کاغذ لای دفتر خاطراتش پیدا کردم اون نوشته بود که اتفاقی براش افتاد مسئولیت سارا با من باشه انگار خودش می دونست که قرار نیست تا آخر راه کنارمون بمونه . دیگه اونجا واسه موندن امیدی نداشتم ، هر جارو نگاه می کردم یه اثر از سوزان می دیدم . خونه رو عوض کردم تا بتونم راحت تر فراموش بکنم .
دیگه هیچ زنی نتوست به حریمم راه پیدا کنه ، تا اینکه نامه شراره رسید و مجبورم کرد برگردم . اول واسه یه مدت کوتاه می خواستم بیام ولی بعد دیگه پای برگشت نداشتم .
-می تونم بپرسم شراره چی براتون نوشته بود که مجبور شدید برگردید ؟
خندید :
-قول می دی ناراحت نشی ؟
-سعی می کنم .
- از تو نوشته بود ، همین طور از مسعود که دوساله ازدواج کرده ، ولی هنوز نتونسته با تو راه بیاد . نوشته بود بیا و به دادم برس .
-واقعا !
خندید :
-نه به این شدت .
-به خاطر سوزان متاسفم .
-کاش همه این حسرت ها ئ تاسف ها نفعی هم داشت .
-خیلی دوست داشتید ؟
-آره اون یه دوست خوب بود .
-نه منظورم اینه که ..
-چرا حرفت رو می خوری ؟
-راستش ، خواستم ببینم عاشقش بودید .
-عشق و دوست داشتن خیلی فرق می کنه .
-یعنی می خواین بگین تا حالا عاشق شدید ؟
نگام کرد
-چرا ؟
پرسش گرانه نگاش کردم ، در حالی که دلم دستخوش هیجان بود . دلم می خواست بگه آره ، اره عاشق تو وچه رویای شیرینی بود انگار اشتیاق رو از تو نگام خوند که فاتحانه خندید .
-عاشق زندگیم ، عاشق سارا .
روم رو برگردوندم و با حسرت آه کشیدم .
-چرا آه کشیدی ، انتظار چیز دیگه ای رو داشتی ؟
دستم براش رو شده بود .تقصیر خودم بود ، با رفتارای بچه گونه ام بهش فهمونده بودم که دلم بد جوری اسیرش شده .
با زیرکی گفتم :
-نه واسه این اه کشیدم که تنهایی خودم رو می بینم . سارا شما رو داره ، شمایی که این طوری عاشقونه دوستش دارید ، ولی من چی ! حسرتم واسه اینه .
-ولی تو ما رو داری . من ، سارا و اگه بخوای منصافه تر باشی شراره .
پوزخندی زدم و گفتم :
-شراره که اونقدر سرش به مسعود و مهمونی هاش گرمه ، که خودش رو هم کم کم فراموش کرده . شما هم که صحبت های امروزتون به این نتیجه رسیدید ، که باید ازدواج کنید تا سارا حضور یه مادر رو تو زندگی حس کنه ، اون وقت یه زن دایی می آد و دایی و دختر دایی منو ازم می گیره ، پس چه بهتر که حضورتون تو زندگیم کم رنگ باشه ، تا اون موقع نبودتون آزارم نده .
انگار حواسش با من نباشه ، زیر لب تکرار کرد :
-زن دایی ، دایی ... دایی..
آهسته بلند شدم و از کنارش گذشتم . اون می گفت به مریم علاقه نداره ، ولی بالاخره یکی مثل مریم اونو ازم می گیره .
چند قدم ازش فاصله گرفتم ، که صدام کرد :
-پری ؟
چه زیبا اسمم رو به زبون می آورد . ایستادم خودشو بهم رسوند و مقابلم ایستاد .
-کجا می ری ؟
نگاش کردم :
-دیدم رفتید تو فکر ، نخواستم خلوتتون رو به هم بزنم .
-من خلوتی ندارم که تو نخوای توش باش ، تو که غریبه نیستی . تازه ما داشتیم با هم حرف می زدیم ، تازه می خواستم سوال خودتو ازت بپرسم ؟
-کدوم سوال ؟
-تا حالا عاشق شدی ؟
خندیدم .
-می خندی ! مگه حرفم خنده دار بود ؟
-نه ، ولی من کی وقت عاشق شدت داشتم ؟
تو دلم گفتم «دیوونه ، بزدل ، ترسو ، دروغگو ، بگو آره . آره عاشق تو . نه بگو عاشقت نیستم دیوونت شدم . مریدیت شدم . اونقدر که نمی تونم کسی رو کنارت ببینم »
-حالا کجا می ری ؟
-می رم کمک مریم خانوم ، نکنه یه وقت خسته شن ، می رم شام درست کنم .
کنارم شروع به قدم زدن کرد .
-همه حرفات پراز طعنه است .
-من ! نه ! چرا این طوری تصور می کنین ؟
-نمی دونم . شایدم دارم اشتباه می کنم روزی که آرش اومد خونتون خواستگاری و من تورو انجوری دیدم ،فهمیدم اشتباه می کردم .
-من با پسرای زیادی بودم ، فقط واسه اینکه ازشون انتقام بگیرم ، ولی هیچ وقت بهشون وابسته نشدم . هیچ وقت بهشون اجازه ندادم توی دلم جا باز کنن . ولی رابطه آرش یه چیزی فراتر از اینا بود ، آرش برام یه دوست بود ، مثل سوزان برای شما .
-پس چرا دلشو شکوندی ودست رد به سینه اش زدی ؟شما زوج خوبی می شدید .
-اونا منو نپسندیدن .
-چرا ! چقدر بی سلیقه ، من مطمئنم اگه لباسات رو عوض نمی کردی ، مامانش عاشق می شد.
-مسخره می کنید ؟اگه می دونستم هیچ وقت خودم رو اون جوری درست نمی کردم .
موبایلش رو از تو جیبش بیرون کشید و گفت :
-بذار نشونت بدم .
-هنوز اون عکسارو دارید ؟
خندید :
-اون روز یکی ازبهترین روزای زندگیم بود ، باید این عکس ها رو نگه دارم تا همیشه به یاد اون روز باشم .
-خیلی بی انصافید ؟
-بیا خودت نگاشون کن .
با این حرف ، گوشی رو داد دست من . همه عکسایی که اون روز گرفته بود توی گوشیش بود ، هیچ کدوم رو پاک نکرده بود .
-الان پاکشون می کنم
-نه اینکارو نکنی ها .
-خیلی زشته .
خندید :
-جون من پری ، این یکی رو نگاه کن ، درست عین کولی ها .
و بعد بی اراده دستش رو گذاشت رو شونه ام .
-اینم خیلی قشنگه ، ببین
سرتاپام پراز هیجان شده بود . اون کنارم بود و اونقدر صمیمی باهام حرف می زد .نگاش کردم ، پرده ای از اشک نگامو تار کرد . کاش می فهمید چقدر بهش احتیاج دارم .لحظه ای بدون توجه به زمان و مکان ، نگاهمون تو هم گره خورد . بی اراده دوتا قطره اشک از چشام پایین چکید .
آهسته دستش رو از روی شونه ام برداشت .
-پری ! من ..خیلی وقته می خوام ...راستش
صدای گریه سارا ، نگاه هر دومون رو به ساختمون دوخت .
-وای سارا ...معذرت می خوام !
اینو گفت و دوید طرف ساختمون . من موندم و عطری که از اون جا مونده بود و گوشی موبایلش توی دستام .
اشکام رو پاک کردم و روی پله ها نشستم و دوباره شروع کردم به دیدن عکس ها . چهار پنج تا عکس ازاون روز بود و بعد ...! بقیه اش عکس هایی بود که حیرت رو به خونه چشام دعوت کرد . نزدیک بیست تا عکس از من بود . عکس هایی که نمی دونستم کی گرفته ؟اصلا حواسم نبود و کاملا مشخص بود که پنهانی گرفته شده بودن .
یه جا روی تاب نشسته بودم . یه جا توی پارک بودم . چند تا کنار خاک مامان . یکی روی مبل نشسته بودم و گیتار می زدم و بقیه عکس هایی که حتی نمیدونستم کی و کجا گرفته !
-آه پدرام . اینا رو باور کنم یا نگاه سرد و رفتار بی تفاوت رو .
بلند شدم و با یه نفس عمیق بغضم رو فرو دادم و نگام روبه آسمون دوختم .
«پدرام ، چی باعث می شه که احساست رو مخفی کنی .چی ؟»
صدای در نگامو از ستاره ها جدا کرد . برگشتم عقب و اون دیدم که سارا رو توی بغلش گرفته و آهسته براش حرف می زد .
-گریه نکن گل بابا ، عزیز بابا ؛ عسلم . تو عمر بابایی .
-چی شده آقا پدرام .
-نمی دونم ، هر چی می پرسم جواب نمی ده .
رفتم طرفش .
-بدینش بغل من .
نگام کرد و آهسته رو به سارا گفت :
-می ری بغل خاله پری ؟
-اوهوم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت سی و هشتم »
دستام رو واسه بغل کردنش دراز کردم . سارا رو گذاشت توی بغلم .
-گوشیتون رو جا گذاشید .
-مهم نیست .
برگشتم و روی پله ها نشستم . اونم کنارم نشست .
-صدای گریه ش رو شنیدم اونقدر هول شدم که فراموش کردم ، معذرت می خوام که تنهات گذاشتم .
بوسه ای روی موهای سارا زدم و گفتم :
-بازم بهش حسودیم شد . شما خیلی حساسیت به خرج می دید .
دست خودم نیست . با کوچکترین صدایی یا اتفاقی ، می ترسم بلایی سرش اومده باشه .قبول کن ، مسئولیت و نگهداری از یه بچه سخته . نمی دونم اگه تو نبودی چه کار می کردم ؟به کارم می رسیدم یا به سارا ؟
-پس واجب شد به توصیه مریم عمل کنید .
-تا تو هستی نیازی نیست .نمی خوام برات زن دایی بیارم .
خندیدم :
-اوایل که جرات نمی کردید سارا رو پیش من تنها بذارید .
-خوب راستش می ترسیدم ، یه بلایی سرش بیاری .
-یعنی اینقدر بی رحمم ؟
-نه ، ولی با شناختی که ازت داشتم و با تعریف های شراره ... خوب بگذریم .
بعد دستش رو کشید روی موهای سارا و گفت :
-دختر بابا چطوره ؟
-اون موهامو کشید .
-کی بابایی !
-خاله مریم .
-واسه چی ؟ حتما حواسش نبوده .
-می گفت بیا بریم حموم ، من گفتم نمی آم . اون وقت اونم موهامو کشید .
-حتما حواسش نبوده بابایی . مگه نه ، خاله بد نیست .
-بابایی برم بازی کنم .
به شرطی که جای دور نری .
-باشه بابایی ، همین جا .
گونه اش روبوسیدم :
-مواظب خودت باش .
بوسه ای گرم روی گونه ام کاشت :
-باشه خاله .
واز تو بغلم بیرون پرید .
-خیلی دوست داره . من از این وابستگی می ترسم .
-خیلی بی رحمین ، اگه بخواین اونو ازم جدا کنین .
آهی کشید و گفت :
-بالاخره این اتفاق پیش می آد .
ولی من دوست ندارم ازش جدا بشم . شما هم اینکارو نکنید ، نمی گم ازدواج نکنید این حق شماست ، ولی اجازه بدید اون با من بمونه
_ اون وقت من بدون اون چی کار کنم ؟
صدای خنده شاد داریوش و مهربان ، نگاهمون رو به انتهای راه دوخت مهربان و داریوش دستت تو دست هم به ما نزدیک شدن .
-چه خبر داریوش ؟ همه جا رو گذاشتی رو سرت .
همون طور که بشکن می زد گفت :
-خیلی خبراست .
بعد دوباره شروع کرد به خوندن :
-ای یار مبارک بادا ...بادا بادا مبارک بادا .
جیغی از خوشحالی کشیدم و رفتم طرف مهربان و در آغوش کشیدمش . پدرام هم با داریوش دست داد و بهش تبریک گفت . آهسته کنار گوش مهربان زمزمه کردم .
-از اولش هم معلوم بود دوسش داری .
گونه ام رو بوسید:
-ممنون پریا ! امیدوارم به هر چی می خوای برسی ، اگه تو نبودی منو داریوش شاید هیچ وقت به هم نمی رسیدیم . ولی می ترسم.
-از چی ؟شما که همدیگه رو دوست دارید ، همه چی حله !
-از خانوداه اش می ترسم . بین من واون یه دنیا فاصله است .
-مهم اینه که دلاتون با هم یکی یه . نگران خانواده اش هم نباش ، اونا خیلی منطقی و روشن فکرن ، وقتی تورو ببینن به نظر داریوش احترام می ذارن .
-هی ما هیچی نمی گیم ، اینا از رو نمی رن . چی در گوشش وزوز می کنی ؟نکنه رایشو بزنی ؟ ببا هزار تا دورغ راضیش کردم .
همه با هم زدیم زیر خنده .
-خوب یاالله بگو ، چی در گوشش وزوز کردی؟
پدرام نگام کرد و گفت :
-اگه می خواست ما بفهمیم که در گوشش حرف نمی زد .
-مطمئنم این مارمولک یه توطئه چیده .
-نترس ، توطئه نبود ، داشتم ازش قول می گرفتم کاری که من نتونستم بکنم رو به سرانجام برسونه .
-چه کاری ؟
-اینکه تورو آدم کنه .
-ببین پدرام . هی هیچی بهش نمی گم پرو می شه ، اگه تورو عروسی دعوت کردم .
-برو بابا ، اصلا کی می خواد بیاد .
-من که نمی دونم دلت داره ضعف می ره واسه عروسی من . دلت می خواد زودتر منو تو لباس دامادی ببینی .
-برو بابا چقدر دل خوشه . تو ببین عروس بهت بله می گه ، بعد برو کت و شلوار بپوش .
غش غش خندید.
-اگه تویی ، که می دونم رای مهربان رو می زنی .
چه شبی بود اون شب . داریوش می گفت و من جوابش رو می دادم . گرم خنده بودیم که مریم از ساختون اومد بیرون و گفت :
-اگه لطیفه گفتنتون تموم شده ، تشریف بیارید واسه شام .
وبعد برگشت تو . داریوش بلند شدو گفت :
-خدا به دادتون برسه ، بازم اعصابش کشمشی شده . پاشو مهربان که خدا باید به فریادمون برسه .
مهربان اخمی کردو گفت :
-داریوش ! این حرفا چیه ؟ خواهرته !
-خواهرم ؟ خدا به داد اونی برسه که این می خواد خونشو خراب کنه .
و بعد رفتن تو . ازجا بلند شدم و سارا رو صدا زدم .
-سارا جان ! خاله بیا بریم دیگه بسه .
از جا بلند شد وامد طرف ما .
-خاله ببین ، با سنگا خونه ساختم .
-وای چه خونه ای ! چقدر قشنگه !
-آره خاله ، می خوام تورو با بابا پدرام ، ببرم اونجا با هم زندگی کنیم .
برام بعضی از حرفاش جالب بود ، خیلی بیشتر از سنش حرف می زد .
-ببین دستات کثیف شده، بدو بریم خونه که می خوایم شام بخوریم .
-چشمی گفت و دوید بالای پله ها .پدرام خم شد و به موهایش بوسه زد.
-قربون دخترم ، بدو بریم تو .
سارا رفت و پدرام هم پشت سرش داشت می رفت داخل ، که صداش کردم .
-آقا پدرام .
برگشت طرفم .
-جانم ؟
دو تا پله فاصله ای که داشتیم رو طی کردم و رو به روش ایستادم .
-گوشیتون رو فراموش کردید .
و بعد دستم رو گرفتم طرفش . گوشی رو از دستم گرفت و تشکر کرد . راهم رو کج کردم و رفتم طرف در . این بار نوبت اون بود که صدام کنه .
-پریا !
-بله ؟
-می شه یه خواهشی ازت بکنم ؟
-خواهش می کنم ، شما امر کنید
-می شه از این به بعد پدرام صدا بزنی ، درست همون طور ک داریوش رو صدا می کنی ؟
-ولی آخه ... من من داریوش از بچگی با هم بزرگ شدیم ، ولی شما ...
-من یه غریبه ام ! نه ؟
سرم رو تکون دادم :
-نه منظورم این نبود . ولی شما از من بزرگترید و احترام ایجاب می کنه ، که خشک و خالی اسمتون رو صدا نزنم .
-ولی من اون جوری راحت ترم .
اهی کشیدم و گفتم :
-ولی فاصله ای که بین ماست ، بین من وداریوش نیست .
-به نظر تو دوازده سال فاصله زیاده ؟
لحظه ای گذرا نگاش کردم و بعد آهسته زمزمه کردم :
-منظور من فاصله سنی نبود .
و بدون اینکه منتظر جواب باشم درو باز کردم تا برم داخل ، که دوباره متوقفم کرد .
-جوابم رو ندادی ؟
-سعی می کنم ...پدرام .
لبخندی به روم پاشید و درو کامل برای ورودم باز کرد .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت سی و نهم »
روی تخت غلتی زدم و به ساعت نگاه کردم ، نزدیک یازده بود . از روی تخت بلند شدم وطبق عادت چند روز گذشته ، رفتم کنار پنجره . اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد ، جای خالی ماشین بود .
یعنی کجا رفته ؟
از اتاق بیرون دویدم و رفتم طرف اتاق مهربان در زدم ، ولی جوابی نشنیدم دستگیره درو چرخوندم و سرم و بردم داخل .
-مهربان !
روی تخت مرتب بود واز مهربان خبری نبود .
از پله ها پایین دویدم . هیچ خبری نبود ، همه جا در سکوت فرو رفته بود . انگارکه هیچ کس نبود . دوباره برگشتم بالا ، حتی ساک ها و چمدون هایی که دیشب وسط هال گذاشته بودیم نبودن .
-یعنی اونا رفتن ! بدون من !
فکر اینکه مو تنها گذاشته باشن ، اشک مهمون چشام کرد . یعنی اونا بدون من رفتن ، بدون من !
دوبار صدا زدم :
سارا ! مهربان ! داریوش !
ولی هیچ صدایی بلند نشد و. رفتم طرف اتاق ها و یکی یکی درشون رو باز کردم و داخلش رو نگاه کردم هیچ کس نبود ، دویدم انتهای سالن و دراتاق پدرام رو باز کردم .
-پدرام ! پدرام
در حمام باز شد وپدرام با حوله حمام بیرون اومد .
-بله ! چی شده ؟
بغضم ترکید نشستم رو تخت و زدم زیر گریه .با وحشت اومد طرفم و جلوم زانو زد :
-چی شده !چرا گریه می کنی ؟ اتفاقی افتاده ؟
اشکام بی اختیار می باریدن !
-تو که کشتی منو پری ! حرف بزن !
با یه نفس عمیق سعی کردم بغضم رو فرو بدم . اشکام رو پاک کردم و میون بغض گفتم :
-ترسیدم .
-از چی ؟
-از اینکه رفته باشید . همه جا رو گشتم ، ولی کسی نبود . ترسیدم که رفته باشید و منو جا گذاشته باشید .
خندید .
-تو دیوونه ای ! چرا فکر کردی من بدون تو ار اینجا می رم ؟
-وقتی دیدم کسی نیست ...
-رفتن خرید .
-بدون من !
-من اجازه ندادم بیدارت کنن
-چرا ؟
-چون می دونستم خیلی خواب احتیاج داری . تو تمام دیشبو بیرون قدم زدی .
نگاش کردم ، یعنی اونم دیشب پا به پای من بیدار بود ؟
حق با اون بود ، من دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و به اون فکر می کردم .به رفتارهای سبک مریم که همچنان سعی در جلب توجه پدرام داشت . به حرف های دو پهلویی پدرام و نگاه های گاه پر مهر و گاه سرزنش بار ، به عمر کوتاه اون سفر که داشت به پایان می رسید . دیگه باید برمی گشتیم و دوباره همه چی از نو شروع می شد .
دوباره سردی زندگی واون خونه ، نگاههای گرم اونو ازم می گرفت .
-یه لحظه فکر کردم بدون من رفتید .
بازم خندید .
-بی خوابی زده به سرت . حالا دیشب به چی فکر می کردی ؟
-به عمرکوتاه این سفر .
-اگه یکی دیگه چی فکرت رو مشغول کرده بود ، قول می دم بازم بیارمت اینجا .
از جا بلند شدم و رفتم طرف دروبا زیرکی گفتم :
-ممنون به اندازه چند سال از این سفر خاطره جمع کردم .
و بعد رفتم .
خودتی پدرام خان ، حالا که تو رو احساست سرپوش می ذاری منم مثل خودت عمل می کنم .
رفتم تو اتاق و لباس هام رو عوض کردم و لوازم باقی مونده رو جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم . پدرام تو آشپزخونه بود ، با دیدنم صدام کرد :
-بیا پری ! بیا چایی بخوریم . وقت صبحانه نداریم ، ولی چایی رو می شه خورد .
-ممنون ، اشتها ندارم .
-دیگه برات ریختم ، بیابخور .
از پله ها رفتم پایین و تو آشپزخونه پشت میز نشستم . لیوان چای رو جلوم گذاشت و خودشم روبه روم نشست .
-خوبی ؟
چشمام رو روی هم گذاشتم .
-خوبم
-متاسفم . تقصیر من بود که اون طور وحشت زده شدی .
سرم رو تکون دادم .
-نه ، تقصیر خودمه .نباید اینقدر ساده و احمق باشم . خودم هم نمی دونم چم شده بود ؟
-تازه از خواب بیدارشده بودی و هنوز حواست سر جاش نیومده بوده .
-حالا برنامه چیه ؟
نگاهی به ساعت دستش کرد و گفت :
-دیگه الان می آن و سایلت رو جمع کردی ؟
سرم رو تکون دادم . بازم بغض گلوم رو گرفت . بلند شد و کنارم ایستاد .
-پریا !
بغضم رو فرو دادم .
-بله ؟
-حالت خوبه ؟
-خوبم .
-ولی من مطمئن نیستم . تو یه چیزیت هست ، ولی به من نمی گی .
-خوبم باور کنید .
لب میز نشست وگفت :
-ما به هم قراری داشتیم ، یادم رفت ؟
سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم .
قرار بود آقا و شما و اینجور الفاظ از صحبت هامون حذف بشه ، نه ؟
خندیدم :
-چقدر گیر می دی امروز .
اونم خندید :
-حالا خوب شد ، حالابگو چرا ناراحتی ؟
-دلم نمی خواد برگردم خونه .
-چرا ؟
-انقدر که اینجا فکرم آزاده و بهم خوش می گذره توی خونه نیست .
-قبول دارم اینجا به همه خوش می گذره ، ولی کارای شرکت مونده . من نمی خوام شرمنده مسعود بشم .
-می دونم
-ولی قول می دم تو اولین فرصت ، بازم بیایم اینجا .
اومدم جوابش رو بدم ، که موبایلش زنگ زد . با یه معذرت خواهی کوتاه از آشپزخونه بیرون رفت . منم با شنیدن صدای ترمز ماشین از جا بلند شدم تا آماده رفتن بشم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زندگی _ قسمت چهلم
« قسمت چهلم »
صبح روز جمعه بود وهوا مثل جمعه ها گرفته و دلگیر . بارونی که از نیمه شب شروع شده بود ، همچنان می بارید . با بی حالی پشت پنجره نشستم و به ریزش بارون نگاه کردم . پدرام و سارا ساعتی پیش رفته بودن بیرون و بابا هم رفته بود شرکت .
حسنی به مکتب نمی رفت ، وقتی می رفت جمعه می رفت . همیشه کاراش برعکس بود شراره هماز خونه زده بود بیرون ، حالا به چه قصدی نمی دونم !
دو سه روزی بود از دوبی و کیش برگشته بودن . تو این مدت اصلا باهاشون برخورد نداشتم . نیمه شب رسیدن بودن من خودم رو به خواب زدم و صبح هم تا از خونه بیرون نرفتن ،نرفتم پایین . فقط یه بسته کادوپیچ بزرگ پشت در اتاق بود منم از خوشحالی پرت کردم گوشه اتاق و توی اون سه روز باهاشون روبه رو نشدم . اونا هم هیچ سراغی نگرفتن . فقط صداشون شنیدم از پدرام در باره شرکت می پرسیدن وپدرام درباره کارای شرکت توضیح می داد فقط همین ! من حتی اندازه کارای شرکت هم ارزش نداشتم .
خونه هم سکوت فرو رفته بود و فقط صدای قطره های بارون سکوت رو می شکست محو تماشای بارون بودم ، صدای تلفن ذهنم رو خط خطی کرد :
-بفرمائید
-سلام عزیزم
-سلام و زهر مار . تو هنوز زنده ای ؟چی می خوای از جونم ؟
-خودتی نانازی ، یه مدتیه ندیدمت ، دلم برات تنگ شده .
-مرده شور تو واون دلت رو ببرن ، دلت بازم هوس کتک کرده ؟
-حالا واسه من بادی گارد می گیری ؟ نشونت می دم .
-مال این حرفا نیستی . بدبخت برو به جهنم .
-قطع نکن کارت دارم .
-ولی من کارت ندارم.
-چرا من کارت دارم ، پاشو بیا اینجا تا بهت بگم .
-خفه شو احمق.
-نمی آی ؟
-برو گم شو عوضی . من ان کسی که تو فکر می کنی نیستم .
-او او . من آمارت رو دارم ، تو هنوز بهمن رو نشناختی .
-دست از سرم بردار
-می خوای دست از سرت بردارم، می خوای اذیتت نکنم ؟ یه شرطی داره.
-چه شرطی ؟
-یه مدتی با من باش ، بعدش تو برو سی خودت ، ما هم می ریم سی خودمون .
-وقتی دیگه برام آبروم نمونده ها ؟
-اون دیگه پای خودته .
-من نعش گندیدمو هم ، اجازه نمی دم بذارن رو دوشش تو ، لاشخور .
-پس بچرخ تا بچرخیم . من شوخی سرم نمی شه ، رحم ندارم . یه بلایی سرت می آرم .
-خفه شو . برو هر غلطی می خوای بکن .
گوشی رو گذاشتم و دویدم طرف پله ها
وقتی رسیدم تو سالن ، صدای زنگ در بلند شد . با ترس ووحشت گوشی ر وبرداشتم .
-بله ؟ کیه ؟
-منم پریا باز کن
-تویی شراره؟ مگه کلید نداری ؟
-نه ، باز کن خیس شدم .
درو باز کردم و رفتم تو اشپزخونه و پشت پنجره به انتظار ایستادم . خواستم بدونم چی باعث شده که این موقع و تو این هوا بره بیرون . وقتی ماشین شراره جلوی ساختمون توقف کرد ، با دیدن مریم خشمی گذرا از ذهنم عبور کرد .
-این دیگه اینجا چی می خواد ؟
مریم و شراره از ماشین پیاده شدن و با عجله دویدن طرف پله ها . اون اینجا چی می خواست ؟ تا اونجا که یادم می اومد ، اونا هیچ رابطه دوستانه ای نداشتن .
برای پیدا کردن جواب سوالم ، رفتم پیشوازشون :
-سلام .
-سلام عزیزم .
-سلام پریا !حالت چطوره ، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود .
تو دلم گفتم :
«برو گم شو دختره چاپلوس . هنوز یه هفته بیشتر از آخرین دیدارمون نگشته »
به سردی پاسخ بوسه اش رو دادم و رفتم تا براشون چایی بریزم . وقتی برگشتم لباسشون رو عوض کرده بودن و روی مبل های سالن نشسته بودن . اونقدر به سر و وضعش رسیده بود ونگو . یه کت و شلوار خیلی قشنگ با یه شال هم رنگ پوشیده بود ، یه ارایش کم رنگ هم کرده بود .
سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و در جواب تشکرشون لبخند کوتاهی زدم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم ، به ظاهر خودم رو سرگرم نشون دادم .
شراره به مریم گفت :
-اره می گفتم ، هر جور شده بود گشتم ،تا سفارشاتت رو پیدا کنم.
-ببخش تورو خدا ، تو زحمت افتادی .
-نه عزیزم ، چه زحمتی . دوستی مال همین موقع هاست دیگه .
از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارم . اینا کی اینقدر با هم صمیمی شده بودن ، که مریم خانوم سفارش هم بهش داده بود .
-شراره جون پس سارا کجاست ؟
-با پدرام رفتن بیرون . دیگه باید پیداشون بشه .
تازه فهمیدم چرا مریم با شراره صمیمی شده ! اون از یه راه دیگه وارد شده . به دست آوردن دل شراره و نزدیک شده به پدرام ، از طریق اون .
-نمی دونی شراره ، تو اون چند روزی که شمال بودیم چقدر به ما خوش گذشت ،چقدر دلم براشون تنگ شده ، انگار به وجودشون عادت کردم .
شراره به طعنه گفت :
-مریم جون ، با منم آره ؟
خندید و روبه من گفت :
-پریا جون ، نمی دونی چه لقمه ای برات گرفتم .
برگشتم طرفش .
-لقمه چی ؟
خندید .
-یه خواستگار برات پیدا کردم ...
حرفش رو قطع کردم .
-یواش تر برو من هم سوار شم ، اگه خوبه چرا واسه خودت نگه نمی داری .
-آخه با شرایط من نمی خونه ، ولی تو چرا !
-حالا کی گفته من قصد ازدواج دارم ؟
-وا یعنی چه ؟بالاخره هر دختری باید بره ، حالا یکی زود و یکی دیر .
-شراره می دونه من خیال ازدواج ندارم ، مگه نه ؟!
شراره رو به مریم گفت :
-راست می گه مریم جون ، تورو خدا بی خیال پریا شو . می ترسم یه آبروریزی دوباره راه بندازه .
شونه هاشو بالا انداخت .
-میل خودتونه ، من گفتم شاید ثواب شد .
-چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه مریم جون . دودستی بچسب و ولش نکن .
روم رو برگردوندم و نگام رو دوختم به تلویزیون .
-دختره ترشیده ایکبیری .
مریم یه چیزایی حس کرده بود . می دونست حضو من تو این خونه و رابطه نزدیک من و پدرام ، به اون اجازه اجرای نقشه اش رو نمی ده واسه همین می خواست منو از این دایره بیرون کنه .
صدای زنگ در بلندشد شراره با شادی از جا پرید .
-خودشه داماد آینده .
دلم لرزید و پاهام بی حس شد . حس کردم بغض گلوم رو رگفت و انعکاس اون چشامو ابری کرد . همه دست به دست هم داده بودن تا پدرام رو ازمن بگیرن . حتی شراره هم داشت برعلیه من توطئه می کرد .
-تو طئه ؟!اون فقط می خواد واسه برادرش زن بگیره . توطئه چیه ؟
-توطئه بالاتراز این حضور مریم توی زندگی اون ؟
همه دنیا انگار دست به دست هم داده بودن تا اونو از من بگیرن .
سم رو به سمت در ورودی چرخوندم ، تا اومدنش رو ببینم ، در حقیقت می خواستم برخوردش رو با اون ببینم . می خواستم احساسش رو نسبت به اون ارزیابی کنم .
درباز شد و سارابا چتر قشنگش ، در حالی که یه عروسک بزرگ تو بغلش بود واومد تو .
-سلام عمه شراره .
-سلام خانومی ، ببینم چی داری ؟
چترش رو انداخت وسط سالن و رفت طرفش .
-ببین یه عروسکه ، قشنگه ؟
-آره خیلی قشنگه .
مریم با چاپلوسی جلو رفت و جلوش زانو زد .
-سلام سارا خانوم ، خوبی خاله ؟
سارا یه قدم به عقب برداشت و آهسته سرش رو تکون داد یعنی آره .
-چه عروسکی می دی منم ببینم ؟
دستش رو پس زد و گفت :
-نه مال خودمه .
بعد از کنارش دوید و رفت طرف پله ها .
نگام چرخید به سمت پدرام . با موها و لباس نمدار وارد شد وبلند واضح سلام کرد . مریم از جا بلند شد و کنار شراره ایستاد و با شرمی ساختگی رو پایین انداخت .
-سلام آقا پدرام .
-سلام، مریم خانوم حال شما ؟چه عجب این طرفا ؟
-اختیار دارید ، ما که همیشه مزاحم شما هستیم .
-این چه حرفیه ، شما مراحمید .
شراره جلو رفت و نایلون های میوه رو از دستش گرفت گفت:
-حسابی خیس شدی ، مگه مجبوری زیر بارون بمونی .
-بارون رحمته ، خواهر من .
-آره ، ولی اگه مریض بشی سر تا پات می شه زحمت ، حالا برو لباساتو عوض کن و بیا تا برات چایی بیارم .
-باشه ممنون . الان می آیم .
بعد رو به مریم که همچنان ایستاده ود و تماشایش می کردو گفت :
-چرا سرپائید مریم خانوم ، بفرمائید بنشیند ، الان خدمت می رسم ، سارا کجاست ؟
-رفت بالا .
-پس من الان برمی گردم .
بعد از جلو رد شد و بدون اینکه منو ببینه بالا رفت . نمی دونم از قصد منو ندیده گرفت یا اونقدر خودمو توی مبل مچاله کرده بودم ، که به دیدش نیومدم . حس کردم یه چیزی رو دلم سنگین شد . وقتی رفتارش رو با مریم با خودم مقایسه می کردم ، به احساسش شک می کردم . شاید واقعا اون هیچ احساسی به من نداشت ؟
مریم و شراره برگشتن سر جاشون و مشغول بگو و بخند شدن ، نمی دونم چه موضوعی اینقدر براشون خنده دار بود ؟ مجله دستم رو با حرص ورق زدم . چند لحظه بعد صدای قدم هاش که از پله ها پایین می اومد نگاهم رو از مجله جدا کرد . انگار اون امروز قصد داشت با رفتارش دل منو به آتیش بکشه . روم برگردوندم تا نبینمش ، انگار خودش می دونست وقتی بلوز و شلوار سفید تنش می کنه چقدر برازنده می شه .
بلند شدم و از پشت سرش عبور کردم و رفتم تو آشپزخانه . صداشو شنیدم که رو به مریم می گفت :
-خیلی خوش اومدید .
-قصد مزاحمت نداشتم . شراره جون رو بیرون دیدم ، اصرار کردن که بیام خونه ، این بود که مزاحم شدم .
-اختیار دارید ، خوشحالمون کردید .راستی شراره ، دختر آتیش پاره ات کجاست ؟ندیدمش .
دلم ریخت پایین . این حرفش ، یعنی منو به عنوان خواهر زاده اش قبول کرده .
-نمی دونم ،الان همین جا بود چطور ندیدیش ؟
-اصلا متوجه اش نشدم .
شراره با کنایه گقت :
-آره مریم جون ، از بس با دیدن تو خوشحال شده ، پریا رو یادش رفت .
دستامو مشت کردم ، تا صدام درنیاد و حرفی نزنم .
-آقا پدرام ، الان داشتم از خاطرات شمال واسه شراره جون می گفتم . انگار همین دیروز بود ، خیلی خوش گذشت .
-درسته ، خیلی سفر خوبی بود . به نظرم واسه همه لازم بود ، به من که خیلی خوش گذشت .
-با وجود همسفرایی مثل شما و سارا ، سفر خاطر انگیزی .
-شما لطف دارید ، راستی داریوش چه کار کرد ؟ با خانواده صحبت کرد ؟
-تقریبا قضیه حل شده ست فقط مشکل مامان اینا ، تنهایی مهربان که اونم با صحبت رفع شد . اونقدر از مهربان خوششون اومد نگو.
-ان شاا.. خوشبخت بشن . اصل داریوش و پریان که می خوان با هم زندگی کنن .
-بله ؟
-آخ ببخشید ، منظورم مهربان بود ، پس چی شد این چایی شراره خانوم ؟
-وای وای یادم ، الان ..
-بنشین خودم می آرم . تو پیش مهمونت باش.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت چهل و یکم »
یه لحظه فکر کردم اشتباهی اسمم رو از دهانش شنیدم . یعنی اونا اونقدر منو کنار داریوش تصور کرده بود، که حالا هم فکر می کرد من وان ...
فرصت فکر کردن نبود ، دلم نمی خواست توی اون موقعیت باهاش روبه رو بشم .
دور و برم رو نگاه کردم و سریع خودمو انداختم پشت یخچال .
اومد توی آشپزخانه و یکی از صندلی رو عقب کشید و پشت به من نشست . بعد یه آه عمیق کشید و آهسته گفت :
-آه خدای من ، چه اشتباهی .
بعد مشتش رو کوبید رومیز و زمزمه کرد :
-از دست تو پریا ؟
سرم رو بیرون بردم ونگاش کردم . سرش رو بین دستاش گرفته بود ونگاش رو به میز دوخته بود . صدای پای شراره رو شنیدم ، برگشتم سرجام .
-پدرام !
-بله .
-حالت خوبه .
-خوبم .
-چی شد ، پس چایی ؟ برات بریزم ؟
-نه پشیمون شدم ، اگه شما می خواهید براتون بریزم ؟
-نه مرسی . چرا اینجا نشستی ، بیا پیش ما .
-اینجا راحت ترم .
-پدرام یه کاری می کنی ؟
-تا چی باشه !
-دادشی می دونم خسته ای ، ولی داره بارون می آد . مریم رو می رسونی خونه ؟
توقع داشتم مخالفت کنه و بهونه بیاره یا مثلا بگه براش آژانس بگیره ، ولی برخلاف تصورم از پشت میز بلند شد و گفت :
-باشه ،امر دیگه ای نیست ؟
خندید .
-نه فعلا ، حالا برو و بیا که از این به بعد ، تازه کارم باهات شروع می شه .
-خدا به فریادم برسه .
هر دو خندیدن و از آشپزخونه بیرون رفتن .
صدای مریم رو شنیدم که به پدرام گفت :
-ببخشید آقا پدرام که مزاحم شما هم شدم . به شراره جون گفتم خودم می رم ،ایشون اصرار کردن که مزاحم شما بشیم .
-خواهش می کنم زحمتی نیست ، تا شما میوه میل کنید ، من حاضر می شم .
-سارا رو هم می آرید ؟
-البته !
چند لحظه بعد وقتی پدرام رفت بالا تا آماده بشه ، شراره و مریم برگشتن سر جاشون و حرف و صحبت های تکراری شون رو از سر گرفتن از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم بالا .
پدرام جلوی در داشت با سارا حرف می زد . با شنیدن صدای پام برگشت عقب و با لبخند گفت :
-سلام ! هیچ معلوم هست تو کجایی خانوم کوچولو ؟
-همین دو ورا ، ولی انگار وجود بعضی ها مانع می شه که من و ببینید ، دایی جان !
-پریا !
درو بستم و برنگشتم تا دوباره افسون نگاش بشم . اونقدر توی اتاق این ور و وان ور رفتم ، تا صدای در اتاقش رو شنیدم درو باز کردم و سرم رو بردم بیرون ، داشت می رفت طرف پله ها . چه کت و شلوار شیکی پوشیده بود و چه بوی عطری تو فضا پیچیده بود . حسادت با همه حجمش به دلم چنگ انداخت . چقدر به خودش رسیده بود ، دست سارا رو گرفته و می خواست از پله ها پایین بره که صداش زدم :
-پدرام ؟
ناباورانه برگشت و نگام کرد .
-خوش بگذره دایی جون .
بعد رفتم تو ودرو بستم . صدای قدم هاشو شنیدم که اومد طرف در .پشت به در و رو به پنجره ایستادم درو باز کرد و امود تو .
-پریا ؟!
-بله ؟
-این جوری نه ، برگرد نگام کن کارت دارم .
-مزاحمتون نمی شم ، تشریف ببرید . دیرتون نشه ؟مریم خانوم منتظرن !
-پس اینجوریه نه ؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
-از اول هم همین جوری بود ، ولی تو انکار کردی ، غیر از اینه ؟
برگشتم تا تاثیر حرفم رو تو نگاش بخونم ، ولی رفته بود خیلی آروم و بی صدا .
*************************
ماجرای رفت و امد های مریم به خونه ما ، به همون روز ختم نشد . گاهی می شد تو هفته دو یا سه بار ، به بهانه ای مختلف می اومد و همیشه هم یه عروسک جدید واسه سارا می خرید . اونم فهمیده بود که سارا عاشق عروسکه و به هر طریقی سعی داشت دل اونو به دست بیاره .
شراره هم که همه ارزوش شده بود ، سر و سامان دادن به برادرش . می گفت دفعه اول که عروسیش رو ندیدم . حالا دوست دارم این دفعه خودم براش زن بگیرم .
نمیدونست که دفعه اولی هم جود نداشته و پدرام حقیقت رو بهش نگفته ، حقیقتی که فقط من و خودش ازش اطلاع داشتیم ولی چرا فقط من ، کدوم رفتارش رو باور کنم ؟
رفت و اومدهای مریم بدجوری روم اثر گذاشته بود .سر کوچکترین چیزی عصبی می شدم و می زدم زیر گریه ! بی خودی به شراره گیر می دادم و از رفتاراش و غذاهاش ایراد می گرفتم ، درست مثل سال های قبل اذیتش می کردم . شده بودم مثل بچه ها .
مریم می وامد ، می رفتم تو اتاقم و به صدای خنده ها و جیغ های شاد سارا گوش می دادم چه خوب با خاله جدید و مادر آینده اش کنار می اومد ! انگار که من توی ذهن و قلب کوچکش گم شده بودم .
اونقدر تو اتاقم می موندم تا پدرام می اومد و من با حسرت از پشت شیشه اومدنش رو می دیدم .
انگار خودش هم فهمیده بود ، که هر وقت ا در می آد تو ، می تونه نگاه منتظرم رو پشت پنجره غافلگیر کنه .ولی هیچ وقت نفهمید وقتی شونه به شونه مریم از در بیرون می ره نگاه اشکیم و دل بی طاقتم بدرقه اش می کنه .
تغییر رفتارم برای همه عجیب بود . شراره و بابا بارها با همدیگه در این باره صحبت می کردن . چندباری صداشون رو شنیده بودم شراره برام نگران بود و بابا ...
-نمی دونم مسعود واسه اش نگرانم ، خیلی عصبی شده .
-اون مدلشه ، حتما باز می خواد به یه چیزی گیر بده و جنجال به پا کنه . دختره چشم سفید نمیخواد بذاره آب خوش از گلومون پایین بره تا می آییم یه نفس راحت بکشیم یه اشوبی به پا می کنه .
-وا مسعود ، بی انصافی نکن . بنده خدا کی آشوب کرده ؟برعکس ، می گم خیلی هم تو خودشه ، می ترسم یک دفعه افسردگی بگیره .
-اون مدلشه ، مامانشم همین جوری بود .
حرفای بابا بیشتر زجرم می داد و سعی می کردم کمتر اطرافش باشم ، تادیدن دوباره اش زخم های دلم رو نمک پاشی نکنه .
لباسام رو پوشیدم تا شاید دیدن دوباره مامان بتونه آرومم کنه ، آهسته و بی صدا از پله ها پایین اومدم ، تاصدای پام جلب توجه نکنه ، چون حوصله جواب دادن به سوال هاشون رو نداشتم .
صدای صحبت شراره با پدرام ، از آشپزخونه می وامد . همون جا ایستادم و گوش تیز کردم .
-خوب ف حالا نظر تو چیه ؟
-راستش حسابی غافلگیرم کرد . اصلا انتظار نداشتم . جلوی در خونشون که رسیدم گفت ، می شه خواهش کنم بریم یه جای دنج بنشینیم و کمی صحبت کنیم ؟
-خوب ، کجا رفتید ؟
-همون کافی شاپ نزدیک شرکت . اون جا بود که بعد از کلی مقدمه حرفشو زد .
-خوب ، حالا تو می خوای چه کار کنی ؟اون دختر غرورش رو زیر پا گذاشته و حرفی رو که تو باید می زدی ، به زبون آورده .
خندید .
-والا حسابی غافلگیر شدم . اصلا انتظار نداشتم .
-تو چی بهش گفتی ؟
با خنده گفت :
-گفتم قصد ازدواج ندارم .
-پدرام دارم جدی حرف می زنم . تعریف کن ببینم چی گفت و تو چی جوابشو رو دادی ؟
-هیچی رفتیم کافی شاپ و خانوم بدون اینکه نظر منو بپرسه کاپوچینو سفارش داد . بعدش بلند شدیم و خانوم آدرس پارک داد و رفتیم یه دوری زدیم و گفت ، دلم بستنی می خواد ، ما هم رفتیم براش بستنی خریدیم ، خلاصه بعد از اینکه کلی ما رو راه برد و کلی خرج رو دستمون گذاشت ، یه کم ناز کرد و آخرش گفت که یه جورایی ازم خوشش می آد و بهم علاقه داره و حاضره با هر شرطی که من بذاره زنم بشه .
-می دونی اون خیلی وقته چشمش دنبال توئه . از همون شب تولدم که دیدت ، عاشقت شد .اینو به منم گفته بود . می گفت حاضرم هر چی پدرام بگه قبول کنم .هر نظری بذاره حرفی ندارم . سارا رو هم مثل دختر خودم بزرگ می کنم ، فقط او منو بخواد .
پدام غش غش خندید . اون می خندید و من بی صدا اشک می ریختم . پس مریم بالاخره کار خودش رو کرد .
-نخند پدرام ، شوخی نگیر این قضیه رو . مریم احساسش رو درگیر کرده ، اون وقت تو نشستی و بهش می خندی .
-خوب خنده دار دیگه .
-چی ! شکستن غرور یه زن یا عاشق شدنش ؟
-هیچ کدوم ، اینکه توی سی و یکی دوسالگی برام خواستگار پیدا بشه .
-یه کم جدی به این قضیه نگاه کن .
-دست بردار شراره ، من جریان رو برات نگفتم تا بهم کلید کنی ، فقط گفتم تابدونی من این قضیه تموم شده است ، اصلا از اول هم چیزی شروع نشده بود .
مریم برای من هیچ فرقی با تو نداره ، درست مثل تو می مونه ، مثل یه خواهر براش احترام قایلم .
-راست بگو پدرام ، تو چی بهش گفتی ؟
-گفتم این حرفو اول هم می تونستی بزنی ، بدون اینکه ما رو اینقدر دور خودمون و دور شهر بچرخونی و اینقدر خرج دستمون بذاری .
-شوخی نکن ، پدرام داره جدی حرف می زنم .
-خیلی خوب ، گفتم باید فکر کنم .
-آهان ! حالا شد . اگه از من می شنوی قبول کن . مریم برات مناسبه ، سارا رو هم دوست داره سارا هم که یه مدته باهاش راه می آد و به ظاهر با هم مشکل . اصلا به نظر من تو خیلی زودتر از اینا باید این کارو میکردی ، اون موقع که سارا کوچیک تر بود وبهتر می تونست حضور یه غریبه رو به عنوان مادر قبول کنه . ولی الان دیر نیست .
-یعنی تو ...فکر می کنی که ...
-که چی ؟!چرا حرفتو نمی زنی ؟
-بهتر از اون واسه من پیدا نمی شه ؟
-دیگه بهتر از اون چی می خوای ؟ خوشگل که هست ، تحصیل کرده هم که هست ، با بچه تم که همه جوره راه می آد .
-منظورم اینه یکی باشه ، که بیشتر با هم تفاهم داشته باشیم .یکی که منم نسبت بهش تمایل داشته باشم ، دوستش داشته باشم .
-یعنی تو بهش احساسی نداری ؟
-چرا ، منتهی از اون حسی که به تو هم دارم .
-ببین پدرام ، با شرایطی که تو داری ، با وجود سارا و ازدواج اولت و سنت ،یه کم پیدا کردن همسر مناسب مشکله .
-یعنی تو می گی بهتر از مریم پیدا نمی کنم ؟یکی اینکه حداقل چند سال بیشتر با هم اختلاف سنی داشته باشیم ؟ مریم فقط دوسال از من کوچکتره .
-پدرام یه کم واقع بین باش، کدوم دختر هیجده ساله ای حاضر می شه زن تو بشه ؟اونم با وجود سارا و سن و سالت .
-نمی دونم ، بد جوری گیج شدم . باید فکر کنم .
-آخه چقدر فکر ؟ تو آخرش فیلسوف می شی بس که فکر می کنی .
-مطمئن باش بالاخره ازدواج می کنم . حالا به خاطر خودم و دلم نشد ، واسه سارا این کارو می کنم .
-خوب اینکه خیلی خوبه ، قرارشو بذارم ؟
-چقدر عجله داری شراره ؟ بذار کمی هم فکر کنم . من هیچی از مریم نمی دونم .
-خوب یه مدت که نامزد باشید ، با هم اشنا می شید .
-دیگه چیزی نفهمیدم ،فقط یه بغض سنگین تو گلوم بود که داشت خفم می کرد و اشکایی که دونه دونه گونه های خسته ام رو تر می کردن .
تا حالا اینقدر احساس ناتوانی نکرده بودم . من یه بازنده بودم و مریم با چندبار اومدن و رفتن برنده این بازی شده بود . هوای خونه برام سنگین شده بود ، حس کردم دارم خفه می شم . دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم و در پناه دیوار رفتم تو حیاط . بازم بارون نم نم می زد و بوی عطرش هوا رو دل انگیز کرده بود . زیرآلاچیق ، که بهار جلوه سبز و قشنگی بهش داده بود ، روی نیمکت نشستم . چشمام رو بستم و توی ذهنم مامان به تصویر کشیدم . صداشو شنیدم که می گفت :
-پری ! پری نازم ! باز که چشات ابریه ! صبر داشته باش عزیزم ، عمر این غصه ها هم یه روزی تموم می شه .
-مامان دارم دق می کنم ! چرا رفتی ؟چرا تنهام گداشتی ؟حالا بدون تو زندگی نمی کنم ، زجر می کشم و تحمل می کنم ، چون چاره دیگه ای ندارم . خدا هم انگار ازم رو برگردونده .
-خاله با کی حرف می زنی ؟
چشام رو باز کردم . اشکامو با انگشت از روی گونه ام گرفتم . به روش لبخند پاشیدم .
-تو کی اومدی عروسک خاله ؟
بغلش کردم و رو زانوهام نشوندمش . معصومانه پرسید :
-گریه کردی ؟ چرا ؟
دلم واسه مامانم تنگ شده .
-خوب منم دلم مامانم می خواد ، ولی گریه نمی کنم ، تازه بابای می گه عمه شراره مامان توئه ، آره خاله ؟
-اره خاله ، اونم یه جوری می شه مثل مامانم .
-مامان من چی ؟اون کجاست ؟
-اونم توی آسموناست ، پیش مامان من
-یعنی تو دو تا مامان داری ؟
خندیدم :
-اره .
-خوب پس چرا گریه می کنی ؟
صدایی به جای اینکه من جواب داد :
-واسه اینکه به جز گریه کار دیگه ای بلد نیست .
برگشتم طرف پدرام و لحظه ای گذرا نگاش کردم .
-حالا بدو برو بازی کن ، می خوام با خاله حرف بزنم .
-به شرطی که قول بدی واسه منم یه مامان بگیری ، منم می خوام مثل خاله دوتا مامان داشته باشم .
از روی زانوم پایین پرید و رفت طرف تاپ . عروسکش رو گذاشت روی صندلی تاپ و خودش رفت پشتش و شروع کرد به بازی کردن و تاپ دادن عروسکش .
پدرام یه قدم جلوتر اومد و پرسید :
-حالت خوبه ؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم .
-پری ؟
هر وقت پری صدام می زد همه جودم می لرزید . نمی دونم خودش می دونست با قلب و روح من چه کار کرده ؟
-چیزی شده ؟ به من نگاه کن ببینم ؟
لحظه ای گذرا بهش نگاه کردم و بعد سریع نگاهم رو دزدیدم . می ترسیدم طاقت اون نگاه سرکش و جذابش رو نداشته باشم ، نگاهی که آهوی دلم رو رام خودش کرده بود .
-چرا اینقدر گریه کردی ؟کسی بهت حرفی زده ؟چیزی بهت گفتن ؟
باصدای دور رگه و بغض آلودم گفتم :
-نه چیزی نیست .
-با شراره حرفت شده ، یا مسعود چیزی بهت گفته .
-نه .
و آهی کشیدم و تو دلم گفتم : «واسه خراب شدن کاخ آرزوهایم گریه کردم ،واسه فرو ریختن قصر رویاهام »
-باز نشستی و با فکر و خیال الکی خودتو را آزار دادی .
زیر ل زمزمه کردم :
«فکر و خیال مگه الکی هم می اد تو سر آدم ؟»
صدامو شنید ، جلوی پام زانو زد و در حالی که تو صورتم دقیق می شد و گفت :
-بله که می آد . تو اصلا عادت کردی هر چیز کوچیکی رو واسه خودت بزرگ کنی . وگرنه اونجور که تو فکر می کنی نیست ، تو همه چی رو سخت می گیری .
بعد بلند شد و داشت برمی گشت تو خونه که صداش زدم :
-پدرام !
برگشت طرفم و نشون داد که منتظره !
-یعنی باور کنم که همه اینا یه خوابه ، می خوای باور کنم حضور مریم تو زندگیت ربطی به تو و احساست نداره و خواستگاری ون از تو اتفاق و یه مساله تموم شده است ؟
با تعجب به چهره ام دقیق شد و گفت :
-آها پس قضیه اینه ؟
اشکی ناخواسته روی گونه ام غلتید رو مهار کردم و با نفس بلندی سعی کردم ، بغضم رو فرو بدم .
-خوب حالا تو از کجا فهمیدی ؟
-همه چی رو شنیدم ، وقتی با شراره حرف می زدی .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
" قسمت چهل و دوم "
با شیطنت گفت :
-حالا تو از شنیدن کدوم قسمت اون ناراحت شدی ؟از ازدواج داییت یا از اینکه مریم زن داییت بشه ؟ هان ؟
آب گلوم رو فرو دادم و میون بغضی که اماده بارش بود ف گفتم :
-تو دایی من نیستی ،هیچ وقت هم نبودی .
یه لنگه ابروش رو به نشونه تعجب بالا داد
-خوب چی شد ؟ نظرت عوض شده ، فکر نمی کنی یه کم خودخواهی . خوب تکلیف منو روشن کن . هر وقت می خوای لج کنی من می شم داییت ، هر وقت هم دلت خواست می گی من داییت نیستم . بالاخره من چی ام ؟دایی پدرام یا پدرام خالی ؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم کاش جرات اینو داشتم که بگم تو فقط برام پدرامی ، تو از اول هم دایی من نبودی . کاش می تونستم بی پروا بهش بگم که دوستت دارم . دیوانه وار دوستت دارم. ولی نه جراتش رو داشتم نه جسارتش رو .
-سوالم جواب نداره؟
بلند شد و چند قدم ازم فاصله گرفت و دستش رولای موهاش فرو برد . هر وقت عصبانی می شد این کارو می کرد . یک دفعه برگشت و نگامو غافلگیر کرد . نگامون تو هم گره خورد ، هومن نگاهی که گرم بود و پر از تمنا نگاهی که می گفت دوستم داره.اشک و لبخند با هم صورتم رو نقاشی کردن .
با دیدن لبخندم ، خندید و گفت :
صورتت شده مثل هوای بهاری ، مثل اون موقع که هم خورشید تو آسمونه و هم نم بارون می زنه .
بازم خندیدم .
-پس بالاخره خندیدی خانوم کوچولو ، ها ...
صدای کلاغ مزاحمی که روی دیوار حیاط نشسته بود ، نگام رو از صورتش جدا کرد .یه دفعه دلشوره بدی به دلم افتاد ، مامان همیشه می گفت ، کلاغ شومه . چه آواز بخونه و چه نه ، بازم نحسی می آره ، بازم قاصد خبرای بده .بی اختیار اخمام تو هم رفت ، نکنه قراره اتفاق بدی بیفته ؟
-خیلی قشنگه نه ؟!
نگام رو برگردوندم روی صورتش .
-چی ؟
-کلاغ رو می گم ، کاش منم حداقل مثل اون بودم و می تونستم این طوری توجه تورو به خودم جلب کنم .
خندیدم .
-دورغ می گم ؟شاید اون موقع این جوری بهم خیره می موندی .
سرم رو پایین انداختم .
-اون موقع اصلا نگات نمی کردم .
-پس چرا الان این طوری بهش خیره شدی ؟خوب اگه منم یه کلاغ بودم هیچ فرقی با این کلاغ نمی کردم ، اصلا می اومدمی نشستم رو شونت .
بازم خندیدم .
-فکر می کنی این اجازه رو می دادم .
-نمی دادی ؟
سرم رو به دو طرف حرکت دادم .
-نه ، من به خاطر جذابیت این کلاغ نگاش نمی کردم . داشتم به حرفای مامان فکر می کردم . مامان می گفت کلاغ نحسه و فقط قاصد خبرای بده .
-همه اش حرف و خرافاته .
-ولی من بهش ایمان دارم .
-برعکس تو من اصلا این حرفا رو قبول ندارم . کلاغم یه پرنده است ، مثل هر پرنده دیگه ای ، حالا گناه نکرده که این شکلی شده .
-ولی من قبول دارم . روزی که مامان می رفت ، یه دسته کلاغ رو دیوار نشسته بودن و قار قار می کردن .
از جا بلند شد و با برداشتن یه سنگ و پرتاب کردن به طرف کلاغ ، اونو از رو دیوار پروند . بعد برگشت و سر جاش نشست .
-خوب اینم از کلاغ ، حالا در مورد چی حرف می زدیم ؟
-درباره تو ومریم .
-خوب ما هر دومون یه حساب جدا داریم . دنیای من و مریم خیلی فاصله داره.اون خودشم نمی دونه دنبال چی می گرده . منم اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم ، چه برسه به اینکه بخوام انتخابش کنم ،اونم به عنوان شریک زندگیم ..
حرفش رو قطع کردم :
-ولی اون دوست داره .
-می دونم خودشم اینو بهم گفت ، ولی متاسفانه من نمی تونم براش کاری بکنم .
-می خوای چه کار کنی پس ؟
-با چی ؟
-با خودت و سارا ؟
-می رم دنبال کسی که دوستش داشته باشم .
با حسرت گفتم .
-فکر می کنی پیداش کنی ؟
تو چشمام نگاه کرد و زمزمه کرد :
-خوش به حالت .
-یعنی پیداش کردم ، فقط مونده دستمو دراز کنم و بگیرمش .
-پس چرا این کارو نمی کنی ؟
-خیال همین کارم دارم، فقط باید از احساس اونم مطمئن باشم .
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
-پدرام ..من ..من
صدای وحشتناک بسته شدن در حیاط به حرفم خاتمه داد. با وحشت از جا پریدم ، پدرام همین طور .
صدای وحشتناک بابا به بحثمون خاتمه داد . با عصبانیت منو به نام می خوند . پاهام شروع کرد به لرزیدن ، نگاه وحشت زده ام رو به صورت پدرام دوختم .
-آروم باش چیزی نیست ، تو همین جا بمون . من باهاش حرف می زنم .
بابا با چند قدم سریع خودشو رسوند . جلوی ساختمون . پدرام به طرفش رفت . تازه انگار متوجه ما شده باشه ، راهش رو کج کرد و اومد طرف ما . پشت پدرام پناه گرفتم و منتظر طوفانی که دلم گواهی ب می داد آرامش دوباره زندگیم رو به یغما می بره .
شراره با عجله از پله ها پایین دوید .
-چی شده مسعود .
بابا نعره کشید
-چی شده ، بیا ببین که چه جوری مار تو استین داشتیم و خبر نداشتیم !
بعد پاکت بزرگی که توی دستش بود و گرفت طرف شراره .
-برو کنار پدرام . بذار خدمتش برسم . دیگه نمیدونم با چه رویی تو محل سر بلند کنم ،همینم کم بود .همیون کم داشتم . برو کنار پدرام .
پدرام دستای بابا رو توی دستاش گرفت .
-مسعود خان ، یه خورده مراعات کن اروم تر صحبت کن بذار ببینم چی شده .
نگام افتاد ر وشراره که رنگش پریده بود ودستای لرزون چیزهایی شبیه عکس رو نگاه می کرد . بعد با ناوری به منو پدرام نگاه کرد و سرش رو با تاسف تکون داد .
دلم ریخت پاییین .دست های پدرام شل شد و دست های بابا از توی دستاش بیرون لغزید و با قدم هایی نااستوار رفت طرف شراره .
بابا با چند قدم خودشو به من رسوند و تا به خودم بیام سیلی محکمی توی صورتم زد و تعادلم زد از دست دادم و پرت شدم عقب سرم با کناره باغچه برخورد کرد . درد بدی توی سرم پیچید به سختی بلند شدم و نشستم . نگامو به پدرام دوختم و ملتمسانه ازش کمک خواستم . ولی اون به من نگاه نمی کرد داشت اون عکس ها رو تماشا می کرد ،غبار اندوه چهره اش رو پوشوند و اخماش تو هم رفت .
فریاد زدم :
-یکی بهم بگه چه خبره ؟
پاسخم لگد محکمی بابا بود که توی پهلویم فرود اومد . از درد به خودم پیچیدم .
-شراره ، کمک کن ، بیا اینو بگیر ، نذار بزنه .
شراره با افسوس سرش رو تکون داد وروشو برگردوند . تکون خوردن شونه هاشو دیدم .
حس کردم سر خیس شده . دستم رو بردم پشت سرم ، حدسم درست بود ، سرم شکسته بود.
-پدرام ! تو یه چیزی بگو .
بابا با همون عصبانیت گفت :
-خفه شو دختره خراب ، دختره هرزه ببیند دهنتو .
بعد لگد کوبید به دستم .
-آی دستم شکست .
-به جهنم . مرگم واسه تو زیاده چشمم روشن ، دستم درد نکنه با این بچه تربیت کردنم
نالیدم :
-آره چقدرم که شما تو تربیت من نقش داشتید .
موهامو رو گرفت و کشید :
-آره اشتباهم همین جا بود .تو مثل علف هرز بودی ، واسه همین این جوری شدی .
-حداقل بگو چرا می زنی ، نباید بدونم ؟
رفت طرف پدرام و عکس ها رو از تو دستش بیرون کشید و اومد طرفم . کنارم نشست و موهامو گرفت تو مشتش با دست دیگه عکسا رو گرفت جلو روم .
-واسه اینا ، واسه سندهای بی آبروئیت
از پشت پرده اشک و خونی که از پیشونیم جاری بود ، به عکسا نگاه کردم . ماتم برد نمی دونم او عکسا چه جوری مونتاژ شده بود ؟ کار هر کسی بود ، خوب از عهده اش براومده بود ، ولی آخه اون عکس چهره منو از کجا داشت ؟
حودم هم به شک فتادم . یعنی اون عکس من بود ؟ولی آخه چع جوری فکی این بازی رو شرع کرده ؟
-حالا بازم بگوم نیستم .
همه توانم رو جمع کردم و گفتم :
-من نیستم ،این دورغه ، یه بازیه کثیفه .
عکسا رو دونه دونه جلوی چشام گرفت .
-نگاشون کن ببین کجای این دورغ ؟ کجاش بازیه اینا خودتی ، خود لجنت .خود کثافتت .
به عکسا نگاه کردم ، حتی شرمم شد نگاهشون کنم . اونقدر زننده بودن که .. تو چند تاشون اصلا چهره من مشخص نبود ، ولی چند تا ...
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-من نیستم من اصلا این مردرو نمی شناسم . شراره تو یه چیزی بگو پدرام تو هم ؟ تو هم باورت شده ؟
پدرام با افسوس سرش رو تکون داد و سمت شراره و سارا که وحشت زده داشت به ما نگاه می کرد ، گرفت و رفت .
-این من نیستم ، این عکس ها مونتاژه
مشت محکم بابا ، حس شوری خون رو تو دهنم پخش کرد .
-ابنو نگی ، پس چی بگی .
-اگه صد بار دیگه هم بگید ، می گم من نیستم .
-خفه شو . دیگه برام آبرو نذاشتی ، نمی دونم چطوری تو محل سربلند کنم . من دیگه دختریی به اسم پریا ندارم ، پریا مرد .
آخرین لگد رو نثار کمرم کرد و رفت تو خونه . سرم رو گذاشتم روی زمین و از ته دل زار زدم . تمام بدنم درد می کرد . هر قسمتی که حرکت می دادم درد بدی تو تنم می پیچید زیر نم نم بارون ، چشام هم با آسمون هم نوا شد .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت چهل و سوم
سعی کردم و از جا بلندشدم . همه جای بدنم درد می کرد . با هر سختی بود خودم رو رسوندم به اتاق و روی تخت ولو شدم و چشمامو رو هم گذاشتم . سعی کردم اتفاق های افتاده رو مرور کنم ، می دونستم کی این کارو کرده ، ولی حیف قدرت اثبات نداشتم .
با شنیدن صدای در چشمامو باز کردم . پدرام بود ، بدون اینکه حرفی بزنه یا نگام کنه ، اومد تو . به سختی بلند شدم و نشستم . اونم کنارم نشست واز تو جعبه سفید رنگی که می دونستم جعبه کمک های اولیه ، باند و گاز استریل در آورد .
بدون اینکه حرفی بزنه ، آهسته روسریم رو از سرم بیرون کشید تازه نگام افتاد به روسری که از خون سرخ شده بود .
گاز رو روی سرم گذاشت و باند رو پیچید دور سرم . از پشت پرده اشک نگاش کردم ، پس هنوزم به فکر من بود . اشکام ز چشمام فرو ریخت روی صورتم و کم کم به هق هق تبدیل شد .
«چرا چیزی نمی گفت ؟چرا حرفی نمی زد ؟»
کارش که تموم شد ، پنبه برداشت و با الکل شروع کرد به پاک کردن خون های روی صورتم تو چشماش دقیق شدم . چشماش که یه پرده اشک شفافشون کرده بود،ولی مثل من نمی باریدن . چشمایی که سعی داشت توی نگام نیفتن .
کارش تموم شد و بدون حرفی بلند شد که بره . با هر سختتی بود ، پشت سرش بلند شدم .
-پدرام !
ایستاد ولی برنگشت تا التماس چشام رو پاسخ بده . به سختی خودم رو جلو کشیدم و دستش رو گرفتم و نالیدم .
-پدرام ! یعنی تو باور کردی !
هیپی نگفت حتی برنگشت نگام کنه .
-باشه پدرام، تو هم خیال کن که حق با اوناست . تو هم تنهام بذار منم خدایی دارم .
بعد دستش رو بالا آوردم و بوسیدم . با خشم دستش رو از تو دستم بیرون کشید و به جاش سیلی سختی رو صورتم نشوند .
خندیدم ، نه از خوشحالی ، نه از شدت غم و اندوه .
-دوستت دارم پدرام دوستت دارم .
با صدایی غم آلود زمزمه کرد :
مهم نیست که منو دوست داری ، مهم اینه که احساس من مثل تونیست . تو لیاقت عشق پاک من رو نداشتی ، تو لایق همون آغوش هایی هستی که خیال می کردم می تونم ازشون دورت کنم ، ولی در موردت اشتباه می کردم .
-پدرام ف من به تنها عشق زندگیم خیانت نکردم ف من ...
-نمی خوام چیزی بشنوم .
-پدرام اون عکس ها مونتاژه .
-اونقدر دقیق؟تو جای من بودی باور می کردی ؟
رفت طرف در . زانوهام خم شدن و با درماندگی نشستم رو زمین .
-حالا من چه کار کنم ؟بدون تو ! می میرم پدرام می میرم .
آهی کشید و گفت :
-مهم نیست که تو می خوای چه کار کنی ، مهم اینه که من می خوام به پیشنهاد مریم پاسخ بدم . حداقل مطمئنم دست های نامحرم بهش نخورده .
وبعد درو باز کرد رفت !واسه همیشه از زندگیم بیرون رفت !
فکر می کردم بدون اون زنده نمی مونم ، ولی موندم فکر می کردم بی اون لحظه هانمی گذرن ، ولی گذشتن ، روزا شب شدن و شبا روز .
شراره گاهی می وامد و برام غذا می اورد دوباره می اومد سینی دست نخورده غذا رو برمی گردوند . تو نگاش حسرت و افسوس موج می زد ، ولی هیچی نمی گفت . اگه هم حرفی می زد پاسخی نمی شنید . باهاش حرفی نمی زدم چون می دونستم حرفام رو باور نمی کنه .
غروب روز سوم بود که تلفن زنگ خورد ف جواب ندادم از پای تکون نخوردم ، فقط از همون جا پدرام رو دیدم ، که دست تو دست مریم از خونه بیرون رفتن .
آهی کشیدم و با حسرت به دربسته نگاه کردم . مریم برنده بازی شد و پدرام ازم ربود . درست از فردای اون روز بود ، حضور مریم توی اون خونه پررنگ شد .صدای صحبت هاشون و خنده های بلند شون وجودم رو آتش می کشید ، ولی جرات اعتراض نداشتم . شراره گاهی برام حرف می زد و خبرارو می آورد .
-امروز یه صیغه محرمیت خوندن تا برن خرید .
-اخر همین ماه عروسیشون .
-نمی دونی سارا چقدر خوشحاله ! همچین می گه مامان مریم که هر کی ندونه فکر می کنه واقعا اون مادرشه .
اون می گفت و من اشک می ریختم ، آروم و بی ثدا و اونجا بود کهشراره با نگاه متعجبش بهم خیره می شد و بدوناینکه پاسخی برای اشکام پیدا کنه ، بیرون می رفت .
تلفن اونقدر زنگ خورد ، که رفت رو پیغام گیر .
-الو ، پریا خانوم سلام ...احوالت..اوضاع احوال چطوره زنده ای یا مرده ؟ حال کردی ؟خوشم اومد . بابای خوش غیرتی داری ؟صدای داد و فریادش تا سر کوچه رو چه عرض کنم تا دو کوچه اون ورترم می اومد . آخی نازی ، خیلی کتک خوردی ؟تقصیر خودت بود ، گفتم که یه کم با ما راه بببیاد ، هی تو سوسه اومدی و از کردی و جانماز آب کشیدی . خوب اینم آخر لجبازی و جواب سر بالا داده به بهمن ! تازه ای اولش بود ، می خوای کاری باهات کنم که آرزوی مرگ بکنی ، فقط مرگ ، می خوام از زنده بودنت پشیمون بشی .
رفتم طرف گوشی .
-عکس منو از کجا آوردی عوضی ؟
-خیلی دلت می خواد بدونی ؟
توی استخر با موبایل ازت گرفته بودن .
-خیلی پستی بهمن .
-آخی بمیرم واست ، خیلی برات سخت گذشه ، نه ؟
-خیلی پستی ، تو زندگیمو نابود کردی . زندگیمو ، عشقمو ...
-الهی بمیرم ، تو عاشقم بودی ؟تو واون دلسنگت ؟
-تو تقاص این کارت رو پس می دی و من می دونم اون روز دیر نیست ...
مستانه خندید .
-درست مثل تو ، تو که تقاص جواب سربالات به بهمن رو پس دادی .
-واسه روز دیدن عذابت لحظه شماری می کنم .
-برو بابا اگه قرار بود نفرین شماها بگیره که تا حالا من باید هفت تا کفن پوشونده باشم . از بس نفرین پشت سرمه .
-برو بمیر ، هر چند می دونم مرگم زیادته ، تو لایق مردن هم نیستی .
گوشی رو گذاشتم و دو شاخه رو از پریز کشیدم . این مکالمه ضبط شده می تونست سند بی گناهیم رو امضاء کنه .
بلند شدم و جلوی آینه ایستادم .کبودی صورتم از بین رفته بود ،فقط یه هاله بنفش اطراف گونه ام بود که وقتی روسری سرم می کردم ازدید ممخفی می شد . پاهام هنوز درد می کردن و دستم ورم داشت ولی دردی که توی قلبم حس می کردم خیلی بیشتر از درد جسم آزارم می داد. گیتارم رو بغل کردم و پشت پنجره نشستم و شروع کردم به نواختن یه اهنگ غمگین . صدای در دست هام از حرکت نگه داشت . سرم رو چرخوندم طرف در . دستگیره در چرخید و پدرام توی قاب نمایان شد . برقی از خوشحالی از چشام عبور کرد ، ولی چهره او هیچ فرق با چند روز پیش نکرده بود . اومد جلو و دستش رو گرفت طرفم نگام از روی صورتش چرخید روی دستش ، دستی که کارت زیبایی رو به طرفم گرفته بود .
دستم رو بلند کردم و اونو کارتو گذاشت توی دستام لرزونم وبی هیچ حرفی رفت . اشک نگامو رو تار کرد . بدون اینکه کارت از تو پاکت بیرون بیارم پاره کردم وریختم رو زمین .
بلند شدم و رفتم سراغ کمدم و دفتر خاطرات مامانم رو برداشتم و ادرس انتهایش رو خوندم باید می رفتم ، موندن من فایده نداشت . باید می رفتم ، صدای مامانتوی گوشم پیچید :« برو پری ، هر وقت زندگی بهت سخت گرفت برو ! می دونم اونجا خوب از یاد گار من نگه داری می کنن برو برو پری !»
درو از پشت قفل کردم وشرو ع کردم به جمع آوری لوازم ضروری ام . وقتی کارم تموم شد یه کاغذ برداشتم و خطاب به پدرام نوشتم :
می ترسم اسم پاکت رو روی کاغذ حک کنم . می ترسم فکر کنی حرمت اسمت رو زیر پا گذاشتم ، ولی من اونقدر ک تو فکر می کنی آلوده به گناه نیستم . گناه من فقط دوست داشتن بود ، دوست داشتن مردی که دلی از سنگ داشت .
نمی دونم ، شاید هیچ وقت ادامه این نامه رو نخونی .برام مهم نیست ، مهم اینه که بالاخره حرف های نگفته دلم رو به زبون آوردم . پدرام دلم می خواست بدونی که چقدر برام ارزش داری ، چقدر دوستت دارم . ولی تو به حرفای من گوش نکردی ، تو چند تا عکس مونتاژ شده رو باور کردی و منو از خودت روندی ! هیچ وقت وسعت عشقم رو درک نکردی ،هیچ وقت نخواستی نگاه مشتاقم رو ببینی و همیشه التماس نگام رو بی جواب گذاشتی .
آه پدرام ، پدرام من کاش می دونستی چه به روزم آوردی و با من تو منو از قعر تاریکی بیرون کشیدی ولی بازم هولم دادی توی یه چاه تو چاهی که انتها نداره .
کاش فقط یه لحظه به حرفام گوش می کردی .خوش به حال اون عکس ها که حداقل تو به حرفشون گوش دادی بدبخت و سسیاه بخت منبودم که حرفام برات هیچ ارزش نداشت .
عشق تومنواز انتهای ظلمت بیرون کشید و بی رحمی و سگ دلی تو دوباره دنیام رو تاریک کرد و منو خاکستر نشین .
اگه کتک های بابا تنم رو زخمی کرد ف نگاه پر کینه توروحم رو خراشید . سیلی تو نه روی صورتم که روی قلب زخمی ام فرود اومد .
حالا می رم . می رم که سایه ام روی زندگیت سنگینی نکنه . حالا که احساس تو با من یکی نیست ، می رم می رم نه به خاطر اینکه نمی تونم بی رحمی و سردیت رو تحمل کنم چون دیدن تو بدون هیچ لبخند و احساسی از جانب تو ، بازم برام لذت بخشه ، ولی میرم چون نمی تونم تورو کنار کس دیگه ببینم ، اونم رقیبی برای از صحنه بیرون کردنش خیلی تلاش کردم .
آره من می رم پدرام ! ولی ازت خواهش می کنم به آخرین پیغام ضبط شده روی دستگاه تلفن اتاقم گوش بدی ! شاید اون سندی برای اثبات بی گناهیم . از صمیم قلب واسه تو و سارای قشنگم که عاشقونه هر دوتون رو می پرستم آرزوی خوشبختی می کنم . به خدا می سپارمت «پریای تنها »
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت چهل و چهارم »
نامه رو گذاشتم روی در اتاق پدرام و از خونه بیرون زدم . ساعت نزدیک پنج صبح بود . با آژانس خودم رو به راه آهن رسوندم و با اولین قطار به سمت ساری حرکت کردم . روستای مامان یه دهی اطراف ساری بود . روستایی که مامان با حسرت از اون توی خاطراتش یاد کرده بود .
بعد از اون روز، م رفتم پیش کسانی که مامان بهم اطمینان داده بود ، ازم به گرمی استقبال می کنن . اونا از یادگار لیداشون به خوبی پذیرایی کردن . اون چهار سالی که اونجا بودم ، لحظه ای بهم سخت نگذشت . من آزاد بودم و رها ، سبکبال و آزاد .
فقط یاد پدرام بود که هر شب به دلم چنگ می زد و خواب رو از چشام می گرفت گاهی فکر می کردم وان بدون من چه کار می کنه ؟ولی وقتی یاد حضور مریم ، تو زندگیش می افتادم ، می فهمیدم همه این انتظار برای اومدن اون بی فایده است .
سعی کردم پشت نقاب بی تفاوتی عشقی که وجودمو سوزونده بود رو به فراموشی بسپارم . ولی فراموش کردن اون در توان من نبود . من باعشق اون دوباره زنده شده بودم . ولی بی مهری و توهین اون رو هم نمی تونستم فراموش کنم. اون حرفای منو باور نکرد و بهم مهر هرزه گی زد .هیچ وقت نمی بخشمت پدرام هیچ وقت .
وقتی اقا جون سراغ مامان و بابا رو گرفت ف با چشمایی بارونی گفتم که توی تصادف هردوشن رو از دست دادم و فقط چاره رو اومدن به اونجا دیدم . هیچ کس ازم سوالی نپرسید و من هم ترجیح دادم حرفی نزنم . هیچ وقت نمی دونستم که آقا جون از همه ماجرای زندگیم خبر داره ، ولی اونقدر روح بلندی داره که دورغ های منو به روم نمی آره .
صدای در اتاق نگاهم رو از پنجره جدا کرد . به سمت در برگشتم و آهسته گفتم :
بفرمائید .
حمید سرش رو از لای در آورد داخل اتاق و گفت :
-پریا بیداری ؟
-آره بیا تو
اومد تو و درو پشت سرش بست .
-مزاحم نیستم ؟
-ای بابا ، این حرفا چیه ؟ چهار ساله تحملت کردم ، این چند ساعتم روش .
در حالی که می خندید روی تخت نشست و گفت :
-ای بابا راست می گی ها ، چهار سال گذشت و من آخرش نتونستم این زبون تو رو کوتاه کنم .
خندیدم .
-عیب نداره ، آرزو بر جوانان عیب نیست .
-نوبت منم می شه خانوم
-فکر می کردم یه کله تا صبح بخوابی
-خوابیدم ، ولی بیدار شدم و دیدم ساعت تازه سه . انگار امشب نمی خواد سحر بشه . تو چرا بیداری ؟
-خوابم نبرد .
- چه کار می کردی ؟
-هیچی خاطراتم مرور می کردم .
-توی این خاطرات تو چی هست که از صبح تا حالا داری توشون گشت می زنی ؟
اهی کشیدم و گفتم :
-خودمم نمی دونم .
بلند شد و اومد کنارم ایستاد و نگاهشو به سیاهی شب دوخت و آهسته زمزمه کرد :
-منم تو این خاطرات تو نقشی دارم ؟
نگاش کردم ، هنوزم نگاش توی حیاط بود نمی دونستم چی باید بهش بگم حمید برام مثل یه برادر بود ، مثل یه دوست . دوستی که تموم این چهار سال همیشه پناهم بود ، ولی ...
آرزو کردم کاش اشتباه برداشت کرده باشم و احساس حمید به من ، همون حسی نباشه که من یه روز به پدرام داشتم .
برگشت و نگاه منتظرش رو به صورتم دوخت . می دونستم چی باید بگم ، تا بفهمه حسی که من بهش دارم ، حسی یه کاملا دوستانه مثل یه دوست یه بردار .
-پریا شاید ..
در با شدت باز شد و شراره با نگاهی هراسان اومد تو ...
-پریا پریا بدو مسعود .
-بابا ؟ بابا چی ؟
-حالش بد پریا بدو .همش تورو صدا می زنه ، می خواد ...
دیگه نموندم بقیه حرفش رو بزنه ، با دست زدمش کنار و از اتاق زدم بیرون . حمید وشراره هم پشت سرم اومدن .
نفس کشیدن های بابا ، یه چیزی بود مثلا تقلا . مشخص بود نفس های آخره کنار تختش زانو زدم و دست های بی رمقش رو تو دستم گرفتم .
-بابا منم پریا . نگام کن ، اینجام .
چشمای بی فروغی که دیگه نور زندگی توشون نبود رو باز کرد و نگام کرد . بریده بریده گفت :
-پری اومدی ...گفتم می رم و تورو نمی بینم .
-نه بابا نگو و نباید بری من اومدم واسه همیشه پیشت بمونم .
قطرات اشکی که آهسته از گوشه چشاش می چکید رو دیدم .بغض منم ترکید و اشکام صورتم رو تر کرد .
-بابا من که به جز تو کسی رو ندارم .
-منو ببخش ... پری تو پاک بودی ... مثل ... مثل .. همین ... اشکایی که از ...چشات می باره ...منو ...ببخش که حرفات ....حرفاتو ....باور نکردم .
خم شدم و پشت دستش رو بوسیدم .
-نه بابا تقصیر من بود . نباید می رفتم من وببخش بابا .
-شراره ... حلالم کن ..من جوونیتو ازت ...گرفتم ... پری رو به تو سپردم ...مراقبش ... باش .
شراره کنار تختش زاون زد و دست دیگه شو گرفت .
-این چه حرفیه مسعود من کنار تو خوشبخت بودم . منو تنها نذار مسعود تو نباید بری .
سرشو روی دستش گذاشت و من تکون خوردن شونه هاشو دیدم .
نگام از روی شراره سر خورد رو صورت بابا ، نگاش به سقف خیره بود و دیگه نفس نمی کشید . جیغ کشیدم و شونه هاشو تکون دادم .
-بابا ! بابا منو نگاه کن .
آقا جون اومد جلو و با دست چشماشو بست و زیر لب گفت :
(اشهد ان لااله الله و اشهد ان محمد رسول الله ، انا لله و انا الیه راجعون )
از ته دل فریاد کشیدم و زار زدم سرم رو روی سینه اش گذاشتم و نالیدم .
« نه بابا تو حق نداری تنهام بذاری . بابا من تازه پیدات کرده بودم ، تازه می خواستم حسرت ساله ایی که بدون تو سر کردم در بیارم . می خواستم دوستت داشته باشم »
آره ، آرزوی من این بودکه اون زنده بمونه ،تا بتونم دوباره دست محبت اونو روی سرم حس کنم ، بتونم بابا صداش بزنم و بهش محبت کنم ، ولی انگار سرنوشت چیز دیگه ای برام رقم زده بود فریاد زدم :
« بابا ...نرو ... تنهام نذار »
دستی شونه هامو گرفت و بلندم کرد . دست های گره کردم و نثار شونه هاش می کردم .
-لعنتی ، ولم کن .
دستامو گرفت . سرم رو روی سنه اش گذاشتم و اجازه دادم بغضم اشک بشه و بباره بوی آشنایی توی وجودم پیچید سرم رو بلند کردم و از پشت پرده اشک به چهره اش نگاه کردم . باورش برام سخت بود بعداز چهار سال به آرزوم رسیده بودم و اونو کنارم حس می کردم . چشمای اونم بارونی بود . چقدر تغییر کرده بود . ولی رنگ نگاش همون نگاه آشنای قدیمی بود . همون که یه روز تموم زندگیم توش خلاصه می شد . نگاش آتیش زیر خاکستر دلمو دوباره شعله ور کرد .اونقدر تو دریای چشاش گشت زدم که زمان و مکان از یادم رفت .فقط با صدای فریاد های شراره بود که به خودم اومدم . نگا مو ازش گرفتم و برگشتم طرف شراره .
برعکس مراسم خاک سپاری مامان تنها من وبابا و خانواده مهربان و داریوش شرکتت کننده های اون بودیم ، مراسم بابا خیلی باشکوه و با حضور دوستان شراره و بابا و پدرام برگزار شد .
برخورد داریوش و مهربان لحظه اول دیدنی بود . نمی دونستن باید از دیدن من خوشحال بشن یا تعجب کنن . سارا لحظه ای از کنارم دور نمی شد وهمه جا دنبالم می وامد درست مثل نگاه پدرام که همه جا باهام بود با ایکه هنوزم دیوانه وار دوستش داشتم ولی قلب شکسته و غرور خرد شده ام ، بهم اجازه نمی داد دوباره بهش نزدیک بشم باهاش صحبت کنم . جواب سلامش فقط سری بود ، که تکون می دادم و خداحافظی با اون فقط نگاهی بود که بدرقه اش می کردم .
مراسم شب هفت بابا هم تموم شد بدون اینکه مریم توی هیچ کدوم از اونها حضور داشته باشه . نمی دونم چرا توی هیچ مراسمی شرکت نکرد در آخرین روز بالاخره با کنجکاوی سراغش رو ازم مهربان گرفتم و اون موقع بود ، که فهمیدم مریم هشت ماهه بارداره و همسرش بهش اجازه حضور توی مراسم رو نداده .
بی اراده آهی کشیدم همسرش یعنی پدرام چشمام پراز اشک شد و واسه اینکه مهربان پی به حال خرابم نبره ، نگاهم رو به پنجره دوختم .این بچه می تونست بچه من باشه بچه من و پدرام اگه روز گار بهم اجازه می داد، اگه اون به حرفام گوش می داد .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زندگی _ قسمت چهل و پنجم
« قسمت چهل و پنجم »
روی صندلی نشستم و به عکس باباکه با روبان مشکی تزئین شده بود خیره شدم واقعا که دنیای عجیبی بود تا وقتی اونو کنارم داشتم ، ازش بیزار بودم و شاید هفته ها می گذشت بدون اینکه باهاش برخوردی داشته باشم ولی حالا حالا که تشنه داشتنش بودم او رفته بود بدون اینکه توی تموم این بیست و چهار بهاری که از زندگیم گذشته بود ، لحظه ای دست محبت یا نگاه محبت آمیزش رو حس کنم .
با حس سنگینی نگاهی سرم رو بلند کردم نگام توی نگاه منتظر پدرام افتاد.نگاهم رو دزدیم و به حمید که داشت صندلی ها رو جمع می کرد نگاه کردم . لم نمی خواست دوباره اونقدر اسیر نگاش بشم که دل کندن برام سخت بشه دیگه من نه اون پریای سابق بودم و نه اوم پدرام چهار سال پیش . اون حالا یه زندگی جدا داشت با همسر و فرزندی که انتظاراومدنش رو می کشید .
حمید صندلی ها رو جمع کرد و داریوش اونا رو به حیاط انتقال می داد . شراره و مهربان هم دیس های حلوا وخرما رو جمع می کردن . فقط من بیکار نشسته و نظاره گر بودم نه اینکه نخوام ،نه، دستم به کاری نمی رفت . دیدن دوباره پدرام احساس گذشته رو تو وجودم زنده کرده بود . با این تفاوت که دیگه مثل چهار سال پیش ، اون به من تعلق نداشت اون زن و بچه...
نگام رو به گوشه دیگر سالن دوختم که آقا جون و خانم جون و زن دایی نشسته بودن و صحبت می کردن . نگامو در جستجوی دایی ، توی فضا حرکت دادم . با کمی دقت متو جه شدم ، صداشو از تو حیاط می شنوم که با موبایل حرف می زنه . حتما داره با بچه ها تو شمال صحبت می کنه . نگام افتاد به باغچه و بی اراده آه حسرت باری کشیدم .
-مامان کجایی بیا و باغچه هایی رو که یه روز با عشق بهشون می رسیدی حالا تماشا کن .
-کجایی دختر ؟ خوابت برده ؟
برگشتم و به حمید که دستش رو به صندلی گرفته بود نگاه کردم .
خسته نباشید .
-همچنین خانوم حالا اجازه می دید .
معترض گفتم :
-یعنی همه کارتون تموم شده ، فقط مونده همین یه صندلی که من نشسته ام روش ؟
خندید :
-نه ترسیدم دیر برسم به دادت غرق بشی ، گفتم بیام نجاتت بدم .
-زهر مار از دست تو نمی تونم یه لحظه تو خودم باشم ؟
-نه حالا بلند شو ، برو ببین شراره چه کارت داشت ده بار صدات زد ، ولی تو اونقدر پرت بودی که نفهمیدی !
بلندشدم و با گفتن ، اگه با همین یه صندلی کارت تموم میشه بفرمائید ، رفتم طرف آشپزخونه جایی که شراره با نگاه غم گرفته اش نگام می کرد .
-بله شراره جون کارم داشتی ؟
- آره بیا ببین به نظرت این غذاها کافیه یا زنگ بزنم سفارش بدم ؟
در قابلمه ها ر وبرداشتم و همین طور که وارسی می کردم ، گفتم :
-به نظر من که کافیه فکر نمی کنم امشب کسی زیاد اشتها داشته باشه .
آهی کشید و گفت :
راست می گی ، من که میلم به هیچی نمی ره .
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :
-این جوری خودتو از بین می بری ، تو یه هفته است درست و حسابی غذا نخوردی .
دوباره اشکاش جاری شدن .
-دست خودم نیست پری ، وقتی فکر می کنم بعد از این باید بدون مسعود زندگی کنم .قلبم اتیش می گیره .
-با این کار که اون بر نمی گرده . این جوری فقط خودتو اذیت می کنی .
-خوب شد تو اینجایی پری وقتی نگات می کنم دل اروم می گیره .
آهی کشیدم و گفتم :
نگو شراره من خیلی دیر اومدم اگه زودتر بر می گشتم شاید می تونستم بیشتر کنارش باشم شاید اون جوری دیگه حسرت محبت اونو نداشتم . شاید اصلا اشتباه کردم که رفتم . من نباید می رفتم ، باید می موندم وثابت می کردم بی گناهم .
-شاید اگه منم جای تو بودم می رفتم تو باید مارو ببخشی ، ما همه در مورد تو اشتباه می کردیم . تو رفتی ولی بازم ثابت شد که بی گناه بودی .
روی صندلی نشستم با حسرت گفتم :
-ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه . حالا از کجا حقیقت رو فهمیدین ؟
رو به روم نشست و گفت :
-نا مه ای که تو واسه پدرام نوشته بودی و اخرین مکالمه ضبط شده تلفن ما رو به شک انداخت . اگه گوشه ای از حرفای تو راست بود اون وقت گناهکار اصلی ما بودیم . همون وز پدرام رفت سراغ بهمن با دو تا از بچه های شرکت ، خوب گوش مالیش دادن . اونقدر زدنش تا آخرش اعتراف کرد که همه اون عکس ها مونتاژه می گفت یکی از دوستاش ماه ها روی اونها کر کرده تا واقعی به نظر بیان . گفت که مدت ها بهت زنگ زده ووقتی راضی نشدی به حرفاش گوش بدی ...
-بسه شراره نمی خواد ادامه بدی .
دستمو گرقت توی دستش و گفت :
-نه پریا بزار حرفایی رو که تموم این چندسال تو دلم مونده به زبون بیارم بذار تو هم بفهمی که ای مدت ما چه عذابی کشیدیم . بذار بفهمی که بابات هم به فکرت بود ، نه اینکه الان که نیست می خوام از خوبی هاش بگم نه ،وقتی بهمن اعتراف کرد که همه اون عکس ها فقط واسه به دست اوردن تو ورام کردن تو بوده من خرد شدنش رو دیدم . شب تا صبح راه می رفت و باخودش حرف می زد تازه فهمید تو چی بودی و براش چه ارزشی داشتی تازه اون موقع فهمید خیلی ازت غافل بوده . جای خالیت بدجوری آزارمون می داد . واسه پیدا کردنت به همه جا سر زدیم ، هر جا که فکر می کردیم می تونی رفته باشی . پدرام کارش شده بود از صبح تا غروب تو خیابونا راه رفتن تا اینکه نشونی ازت پیدا کنه پری اون توی این مدت خیلی بهش سخت گذشته .
-بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ، خواهش می کنم .
-نه پری گوش کن !من نامه ات رو خوندم ، تازه اون موقع پرده ها از جلوی چشام کنار رفت من دوست داشتم آرزوم بود که خوشبخت بشی من هیچ وقت فکر نمی کردم تو و پدرام .. منو ببخش من نباید مریم وارد این بازی می کردم ، ولی من نمی دونستم اگه یکی از شما به من می گفت اون وقت ... شما می تونستید با هم خوشبخت بشید ولی الانم
از پشت میز بلند شدم .
-بسه دیگه شراره تمومش کن حسرت خوردن واسه گذشته که فایده ای نداره من توی این مدت خیلی سعی کردم خودم و پدرام و احساسم به اون رو فراموش کنم .الانم همه چی تغییر کرده نه من اون دختر بیست ساله بازیگوشم و نه پدرام اون سوار رویایی من .اون الان زندگی خودشو داره ومن دلم نمی خواد ارامش زندگی شو به هم بریزم .
از آشپزخونه رفتم بیرون جلوی در صدای زمزمه وارش رو شنیدم که گفت :
-بمیرم واسه پدرام چه آرامشی هم تو زندگیش هست .
فکر کردم « یعنی اون با مریم مشکل داره ! یعنی اونم مثل من به آرامش نرسیده »
-هی پری به نظرت اینو کجا بذارم
به حمید نگاه کردم که آباژور تو دستش بود و دنبال جای مناسبی می گشت . با دست به گوشه سالن آشاره کردم و گفتم :
-جاش اونجاس .
وخودم همون جا روی مبل ولو شدم سرم رو بین دست هام گرفتم و سعی کردم دیگه به افکاری که فکر کردن به اونها هیچ فایده ای نداره اجازه جولان ندم .
ناگهان سرم رو بلند کردم . حمید رو کنارم نشسته بود .
-پاشو عزیزم ، پاشو اینقدر فکر نکن خدا بیامرزدتش دنیا مال زنده ها س .
-ول کن حمید حوصله ندارم .
-پاشو یه کم به من کمک کن ، قول می دم حو صله ات بیاد سر جاش .
-شما که همه کارا رو کردید .
-نه عزیزم هنوز مونده توبلند شو تا بهت بگم .
از روی مبل بلند شد و دستش رو دراز کرد طرفم . دستم رو تو دستش گذاشتم و همون موقع نگاهم نشست تو نگاه پدرام . چه غمی تو نگاش بود ! حالا حالتش شده بود مثل من ! مثل همون روزایی که دست تو دست مریم از خونه بیرون می رفت مگه اون نگاه منتظر و حسرت زده ام رو پشت شیشه دید ، که من الان دلم براش بسوزه . اصلا بلند شدم و همراه حمید رفتیم بالای سالن .
-خوب امر بفرمائید رئیس .
-نه خانوم ، خواهش می کنم شما بفرمائید .
بعد منو نشوند روی مبل وخودش کنارم ایستاد
-گفتم بیای اینجا و نظر بدی چه جوری مبل ها و اثانیه ها رو مرتب کنیم .
-نظر تورو همه قبول دارن ، هر کاری خواستی بکن من الان حوصله ندارم
بلند شدم و قبل از اینکه مخالفتی کنه ، رفتم تو حیاط .
دلم عجیب گرفته بود و هوای ابری هم دلگیری من دامن می زد . هوا بارونی بود و سرد مثل همه روزای زمستون برگ های درخت ها ریخته بودن و گل ها و بوته های خشک شده گل ها و شمشاد ها منظره حیاط رو دستخوش یه تغییرکرده بودن ، تغییری که برام دل چسب نبود باید یه فکری واسه همه این گل ها خشک شده می کردم . وقتی بهار بیاد
-وقتی بهار بیاد ! وقتی بهار بیاد چی ؟
به سمت صدا برگشتم ، پدرام کنارم ایستاده بود و اونم مثل من از بالای تراس به سمت حیاط نگاه می کرد . به نیم رخش نگاه کردم ، توی اون لباس مشکی لاغر تر به نظر می اومد . تازه داشتم رد پای گذر زمان رو تو چهره اش می دیدم و موهای شقیقه اش سفید شده بودن و ...
برگشت و نگاهمو رو غافلگیر کرد . به چشام اجازه غرق شدن تو دریای طوفانی نگاشو ندادم و فوری سرم رو برگردوندم و زمزمه کردم :
-وقتی بهار بیاد دوباره امید به این خونه پا می ذاره . ببینید چطور خشک شدن .
-این گل ها باغبون نداشتن ، وگرنه زنده می موندن .
چرخید طرفم و بی مقدمه گفت :
-پریا ! چرا رفتی ؟
زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم . با تعجب ایستاده بود و نگام می کرد . مونده بود که کجای سوالش خنده دار بوده . اونقدر خندیدم که اشکم دروامد
شراره با وحشت اومد بیرون و بغلم کرد .
-چی شده پریا ؟
خنده ام به گریه تبدیل شد بود. سرم رو به شونه اش گذاشتم و اجازه دادم اشکام از غم وجودم کم کنن.
شراره با دست موهامو نوازش کرد و رو به پدرام گفت :
-چی بهش گفتی ، اشکش رو در آوردی ؟
-هیچی شراره من چیزی بهش نگفتم ، فقط یه سوال ازش پرسیدم .
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و گفتم :
می پرسه چرا رفتی ! خنده دار نیست شراره تازه داره دلیل رفتم رو می پرسه . اون قاضی بی رحمی بود که قبل از محاکمه برام حکم برید و احساسم رو کشت ووجودم رو به آتیش کشید حالا می پرسه چرا رفتم ! چرا رفتم یکی بهش بگه چرا رفتم ! چرا ! چرا !
-آروم باش پری ! خودتو ازار نده ، تو هم برو پدرام بذار این دختر یه کم اعصابش آروم بشه . دیدن تو اعصابش رو تحریک می کنه .
آهی کشید و سوئیچ ماشین رو تو دستش چرخوند .
-باشه من می رم دنبال سارا .
بعد رو به من اضافه کرد :
- شما هم برین ، اون تو یه نفر هست باعث راحتی اعصابتون می شه برید و به نگاه منتظرشون پایان بدید .
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم در پشت پنجره حمید با نگاه منتظرش ، نگام می کرد .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت چهل و ششم»
به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود . رفته بودم پیش آقای رحمانی ، وکیل شرکت و وکیل بابا می خواستم برخلاف وصیت بابا که نیمی از شرکت و خونه و بقیه اموال و دارائیشو به من بخشیده بود ، همه رو به بنیادهای خیریه بدم .توی مشورتی که با آقای رحمانی داشتم به این نتیجه رسیدم که توی یه منطقه محروم یه مدرسه یا بیمارستان به نام پدرو مادرم بسازیم . نصف دیگه شرکت هم مهریه شراره بود .
بدون اینکه عجله ای واسه خونه رفتن داشته باشم ، آهسته قدم بر می داشتم .. صدای سنگ فرش های حیاط زیر پام مثل یه موزیک ملایم توی گوشم می پیچید .
غرق دنیای خودم از پله ها بالا رفتم . جلوی در ورودی یه چمدون بزرگ راهمو گرفته بود . با تعجب به چمدون نگاه کردم و آهسته از کنارش گذشتم .
وسط سالن ایستادم و شراره رو صدا کردم . لحظه ای بعد در حالی که ساک بزرگی رو با خودش حمل می کرد از اتاق اومد بیرون .
در حالی که از این حرکتش متعجب شده بودم ، جلوش ایستادم .
-حالا تشریف داشتید ،کجا ان شاءا...؟
-راستش ...
-بذار زمین اون ساکتو ، مگه من می ذارم تو از اینجا بری .
-بعد ار مسعود دیگه جای من توی این خونه نیست .
-کی این حرفو زده ؟
-وصیت نامه مسعود . این خونه مال توئه .
جلو رفتم و ساک رو از دستش گرفتم .
-این خونه مال هردومون مال من و تو ! می خوام این حرف برای همیشه تو اون سر خوشگلت بمونه .
بغض کرد درست مثل بچه ها .
-من دیگه تو این خونه کاری ندارم .
-چرا ؟ اتفاقا تو یه مسئولیت بزرگ داری . یادت رفته که بابا منو به تو سپرده یادت رفت که من اینجا تو این خونه غیر از تو کسی رو ندارم .
اشکاش نم نم از چشماش باریدن گرفتن . رفتم جلو و بغلش کردم .
-کجا می خوای بری ؟ تو هم که جز من کسی رو نداری ؟
-می خواستم برم خونه پدرام .
-که چی که بری سربار اونا بشی . نه من دوست ندارم یه غریبه بهت حرف بزنه و پشت چشم برات نازک کنه .
سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و نگام کرد .
-یه غریبه ؟
-بسه دیگه تمومش کن اینجا خونه تو هست . بده من او ساکو . حال برو لباست عوض کن واین وسایلو هم بذار سر جاش .
-پری ، من هنوزم نمی خوام مزاحم تو باشم .
شونه اشو گرفتم و گفتم :
-شراره چی می گی تو مزاحم ، اونم تو این خونه ، حضورتو برام یه نعمته . یادته روز اولی که اومدم به هم قول دادیم تحت هر شرایطی کنار هم بمونیم . حالا به همین زودی یادت رفت ؟یعنی اونقدر از من بدت می آد ؟
-نه پری من بارها گفتم ، نه فقط توی روت ، بلکه به همه گفتم ، مثل یه دخترکه نه چون اونقدرها ازت بزرگ تر نیستم مثل یه خواهر دوست دارم . فقط فکر کردم ، تو حضور منو فقط به خاطر مسعود تحمل می کردی .
-این حرفا مال قدیمه و ربطی به الان نداره . ببین اگه تو دوست داری آزاد باشی می توین بری ازدواج کنی و بچه دار بشی ، ولی اگه به خاطر این می ری که فکر می کنی من ازبودن تو ، تو این خونه ناراحتم ، بهت اجازه رفتن نمی دم . منم می وتنستم با آقاجون برم ولی به خاطر تو موندم .
تبسمی از چهره اش عبور کرد .
-راست می گی پری ؟ تو به خاطر من موندی ؟ من فکر کردم تو واسه خاطر حقت موندی ! حتی که ...
-هیس ! شراره پول واسه من ارزشی نداره . من توی خونه آقا جون هیچی کم نداشتم . من الان از پیش اقای رحمانی می ام . رفته بودم ترتیب کارو بدم .می خوام یه بیمارستان و یه مدرسه بسازم .بقیه پول رو هم یم دیم به بنیاد خیریه .
دوباره چشمه اشکش جوشید .
-من بهت افتخار می کنم . تو بهترین کاری رو می کنی که امکانش وجود داره . کاش مسعود بود و بهتر دخترش رو می شناخت . پری من از طرف اون ازت معذرت می خوام تو باید مارو ببخشی .
صورتش رو بوسیدم و گفتم :
-من خیلی وقته شما رو بخشیدم ، حالا هم برو لباستو عوض کن و یه اب به صورتت بزن .
لبخندی زد و برگشت طرف اتاقش . منم رفتم و پشت پنجره ایستادم و به سیاهی شب چشم دوختم .نمی دونم چقدر گذشت و من چقدر تو دنیای خودم بودم ، ولی با صدای زنگ به خودم اومدم هنوز برای باز کردن در حرکت نکرده بودم که دیدم درباز شد و سایه ای اومد داخل حیاط .
عبور زمان فراموشم شد . دوباره من شدم همون پری چندسال پیش ، که با صدای تک زنگ های پدرام از جا می پریدم و به بهانه سارا می رفتیم استقبال .
با چند قدم بلند خودم رو به تراس رسوندم . چشمم که دوباره به چمدون افتاد ، همه چی برگشت به حال و اندوهی عمیق ، که به جای احساس سرخوشم نشست . خم شدم و چمدون رو کشیدم و در پناه دیوار گذاشتم .
پدرام رسید، صدای پاهاش نزدیک تر شد . سرم رو بلند کردم و سعی کردم نگام به چشماش نیفته .
-سلام
-سلام
نایلون دستش رو به طرفم گرفت .
-کجا ان شاء ا...؟ جایی تشریف می برید ؟
دستم رو واسه گرفتنش دراز کردم .
-بفرمائید داخل .
نایلون رو روها نکرد . سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم . چشمای غم گرفته اش رو دوخت توی نگام و شمرده گفت :
-پرسیدم جایی قراره برید ؟
نایلونو رها کردم و ازش فاصله گرفتم پشت نرده های سفید تراس ایستادم و گفتم :
-اومدید همینو بپرسید ؟
کنارم ایستاد و گفت :
-نه براتون شام گرفتم .
-ممنون ، سارا کجاست ؟
-خونه .
-آه فراموش کرده بودم .
-چی رو ؟
-زندگی مجزا شما رو .
-نگفتید .
-چی ؟
-پرسیدم کجا می خواید برید ؟ این چمدون مال شماست دیگه ؟
هوس کردم یه کم سر به سرش بذارم .
-آره مگه غیر از من مسافر و مهمون دیگه ای توی این خونه هست ؟
-تو که صاحب خونه ای .
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-برام مهم نیست ، از دید شما من چی ام ، مهم اینه که باید برم . حالا بدید ببینم برامون چی گرفتید ؟
دستم رو دراز کردم و نایلون غذا رو گرفتم و از کنارش عبور کردم . مانع حرکتم شد .
-ولی من این اجازه رو بهت نمی دم . یعنی اینکه دیگه نمی ذارم بری .
-اون وقت شما چه کاره اید ؟ آخ فراموش کردم دایی پدرامید دیگه ! من چقدر خنگ شدم .
خشمی گذرا از چشمانش عبور کرد .
-بسه پریا ، چرا می خوای عذابم بدی ، اون چهار سال کم بود ؟
نگاش کردم ، تو عمق چشاش تمنا موج می زد دوباره اون رو به روم بود ، بااون نگاه دوست داشتنی و چهر ه ای که عاشقش بودم . نگاهی که تموم این مدت هر شب آرزو داشتم یک بار دیگه ببینمش . الان دیگه فرق می کرد ، من به ارزوم رسیده بودم ، ولی دیدنش بدون داشتنش برام شکنجه بود . اون حالا به دیگری تعلق داشت . اون مال کس دیگه ای بود .
آهی کشیدم و نگامو از چشاش کندم .
-دستمو ول کن.
حلقه انگشتانش به دور دستم شل شد و دستم رو رها کرد .
-یعنی اونقدر ازم بیزاری ؟
-اونقدر که حسابشونمی تونی بکنی .
سرش رو با تاسف تکون داد :
-چرا ؟ فکر می کردم گذر زمان ...
-گذر زمان فقط روی زخم کهنه ام نمک پاشید .
خواست حرفی بزنه ، ولی حضور شراره بهش اجازه نداد .
-سلام خوبی پدرام جان .
از فرصت استفاده کردم و رفتم داخل نایلون روی میز گذاشتم و غذاهارو وارسی کردم .جوجه کباب بود . اون هنوزم یادش بود که من جوجه کباب و به غذاهای دیگه ترجیح می دم شروع کردم به چیدن میز . مشغول کار بودم که اومد تو اشپزخونه بی توجه به حضورش کارم رو ادامه دادم . در یخچال باز کردم ، با یه قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستش روروی در یخچال گذاشت و درو بست و خیره تو چشام گفت :
-چرا دوست داری اذیتم کنی ؟خیلی لذت می بری ؟
-شما خیلی لذت بردید وقتی شکستنم رو دیدید ؟
-سوالم رو با سوال جواب نده .
-تمومش کن پدرام
-من تمومش کنم ؟این تویی که داری با من بازی می کنی ؟
خندیدم :
-ببخشید ،یادم نبود این شما بودید که چند سال پیش ...
-اصلا فراموش کنیم ، یادآوری گذشته چه نفعی می تونه برامون داشته باشه ! ما می تونیم دوباره شروع کنیم ، من این زندگی رو نمی خوام .
-تمومش کن پدرام ! چرا مزخرف می گی ؟ تو چه بخوای چه نخوای باید ادمه بدی . تو حالا خودت نیستی به خاطر بچه ات باید تحمل کنی .
با کلافگی دستش رو اخل موهاش فرو برد . پارچ آب رو از یخچال خارج کردم .وقتی دریخچال رو بستم نبود . پارچ رو سر جاش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم .جلوی در با شراره روبه رو شدم .
-کجا مثل اینکه می خوایم شام بخوریم .
-تو بخور من اشتها ندارم .
-چی شده ؟ببینمت باز با پدرام حرفت شد ؟
هیچی نگفتم فقط توی سکوت نگاش کردم .
-خیلی ناراحت بود ، چی بهش گفتی ؟بازم جوابش کردی .
-شراره اگه ده بار دیگه هم بیاد جوابش همینه .
-ولی آخه ...
-میشه یه قولی بهم بدی ؟
-آره عزیزم ، هر چی تو بخوای .
-دیگه هیچ وقت راجع به اون ، با من حرف نزن .
آهی کشید و گفت :
-باشه حالا که تو این طوری می خوای حرفی ندارم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 06:19 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|