شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
10-06-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دلم انار میخواد
دلم دونه های ریز و قرمز انار میخواد
دلم بوی انار میخواد
مزه تلخ پوست انار میخواد
دلم ترشی و ترش و ترشترین انار میخواد
دل من انار میخواد از اونهایی که وقتی بهش لب میزنی ترشیش وجودتو پر میکنه
ترشی درونتو ترش تر از قبل میکنه
من از اون انارهایی میخوام که ترش باشه زبونمو گاز بگیره
انار زخمی نمیخوام انار شیرین نمیخوام
انار گس میخوام ترش تر از ترشی میخوام
میخوام اینقدر ترش باشه که زبونم بترکه !
از فشار ترشی صورتم جمع بشه سرم رو بکوبم به دیوار
من انار میخوام رنگش خونی باشه
اناری باشه تو انارا
آره خلاصه اینقدر انار باشه که وقتی خوردم اناری بشم !
من اناری نمیخوام که قاچ خورده باشه بالای درخت
آره من انار میخوام ...............
((ببخشید من خلاصه هر چرت و پرتی میگم از درونم میاد !))
راستی غزل خانوم نمیدونم چرا وقتی نوشته های شما رو میخونم من یاد شعر های فروغ فرخزاد میندازه !
ویرایش توسط bigbang : 10-06-2011 در ساعت 02:59 AM
|
6 کاربر زیر از bigbang سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
11-29-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2011
محل سکونت: نیست. رفته است..
نوشته ها: 782
سپاسها: : 312
1,461 سپاس در 592 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دور باش
دور ..
دور ...
می خواهم کمی ببارم !
خیس می شوی ..
غزل
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|
9 کاربر زیر از GhaZaL.Mr سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-08-2011
|
|
کاربر عادی
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2011
محل سکونت: زیر آسمان یک شهر
نوشته ها: 67
سپاسها: : 218
240 سپاس در 101 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
واقعا دمت گرم عزیز محشر بودن.مر30
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Ghazal.banoo
مامان گلم ... خیلی اذیتت میکنم اما با تمووم وجود و بی نهایت ها دوست دارم..
[IMG]http://*****************/images/hnq151r7b1yvip8h9kxy.jpg[/IMG]
نگاهم میکنی و
حسرت بار وُ آرام تکرار میکنی " چه میکنی با خودت.. ؟!"
سر می افکنم… این حرف مرا تا انتهای خویش می برد
به دور دست های خیال…تا.. ناکجای خاطره های خاموش ناگفتنی………
و به شهری می اندیشم
که این روزها برایم
کوچه کوچه دلتنگی ست
* * *
زیبای ِ درد کشیده ام!
خورشید ِ لحظه های در سایه ام!
مهربانم!
جل وپلاس دخترک ِ دریا،
تنها و تنها
این دل نوشته ها
و همین یک مشت سکوت اند
کاش می دانستی هوای رفتن دارد دخترت را دیوانه میکند…
***
میخواهم بگویمت چقدر تنهایم
تا کمی درد هایم را به اغوش بکشی
خیره می شوم در نگاهت
مثل دخترک های سرکشِ مزرعه ی نقاشی
بغض گلویم را می فشارد...
در معصومیت چشم های دلواپس ات گم می شوم
نه ! نمی توانم چیزی بگویم ...
وآرزوی رفتن را با بُغضی سرکش قورت میدهم
این بار هم سکوت!!!
غزل
|
|
5 کاربر زیر از gohar سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-19-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2011
محل سکونت: نیست. رفته است..
نوشته ها: 782
سپاسها: : 312
1,461 سپاس در 592 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
می روم ستاره بچینم
دست های پدر خالی ست ...
غزل
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|
4 کاربر زیر از GhaZaL.Mr سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
01-06-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2011
محل سکونت: نیست. رفته است..
نوشته ها: 782
سپاسها: : 312
1,461 سپاس در 592 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اینجا دختری دلش برای بابایش تنگ است :|
به عکسِ کنارِ مانیتور نگاه می کند.به دختر کوچولویی با تاجِ گلهایِ سپید روی سرش. به آغوش بابا.
به سردترین روزهای دی که خودِ اُردی بهشت بود انگار.می خواست همیشه بهار باشد.می خواست
بابا را به پیراهنش سنجاق کند.دست هایش.. دست هایش کوچک بود اما.
+ 16دی ِ لعنتی ! :|
+ بهارِ من گذشته شاید...
+ نبودنت یک سال شد بابا...
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|
4 کاربر زیر از GhaZaL.Mr سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
02-26-2012
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
میدانی بزرگترین تراژدی چیست
صحنه خُرد شدن یک مرد
صحنه برخورد شانه های یک مرد با زمین
صحنه شکستن غرورش
و آن لحظه جز مرگ مرهمی بر درد آن نیست
مرد بودن هنر نیست مرد ماندن هنر هست
گاهی برای این که مرد بمانی باید خُرد شوی
و چه تراژدی بدی است مرد شدن و مرد بودن و مرد ماندن
به شانه هایم دست میزنم هنوز به اندازه کافی خاکی نشده
تا به دنیا ثابت کنم من هم میتوانم مرد باشم
غرورم نابود شد چیزی از غرورم ندارم که قابل عرضه باشد
و میدانم هزاران بار دیگر خواهم شکست
من منتظر شکست آخر هستم
شکستی که بالاخره دنیا از من بِبُرَد
شانه هایم آماده هست
صورتم مقداری خاکی است
و سرم را بالا میگیرم چون هنوز یک مَردم
هنوز قلبم می تپد و هنوز زنده ام و نفس میکشم
من با خاک آشنایی غریبی دارم و بلاخره روزی آن را در آغوش خواهم کشید
عاشقانه ! آن روز باید شانه هایم را ببینی !
ویرایش توسط bigbang : 02-26-2012 در ساعت 01:29 AM
|
7 کاربر زیر از bigbang سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
02-26-2012
|
|
مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,181
سپاسها: : 7,693
7,279 سپاس در 3,383 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزهایی تاریک
شبها تیره و تار
میروم خسته و نالان
من از آن جام نخواهم نوشید
درد دل با که بگویم همه از عالم آن کس که نداند که به من ظلم کند
باز هم خواهم گفت!
این پریشانی من همه از جانب توست
شاید آن روزی که من پرده از آن راز نهان فاش کنم
من نباشم اما خاطره ها پا بر جاست ...
__________________
گاهی حس میكنم
گذشته و آینده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد میكنند
كه دیگر جایی برای حال باقی نمی ماند...
ویرایش توسط hossein : 02-26-2012 در ساعت 02:10 AM
|
6 کاربر زیر از hossein سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
02-29-2012
|
|
کاربر بسیار فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,863
سپاسها: : 1,245
743 سپاس در 365 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
الان از دلم نمیتونم چیزی بگم ..ندارم توش حرفی که بگم...چون میخوام یه چیز دیگه بگم...همینجور الکی یه چیز میگم که حرفه اصلیمو بگم....
عجب شعر رپی شد جان خودم ...بدم یاس بخونش
....
خب میخواسم اینو بگم غزل مستر این عکس آواتارت چه باحاله ورپریده...ندیده بودمش...کلی دکوراسیون عوض کردیا....شبیه خودتم هست..از این عینک جدیدا که مد شده ام زده ...حال کردم....
__________________
There's a fire starting in my heart Reaching a fever pitch and It's bringing me out the dark Finally I can see you crystal clear
|
4 کاربر زیر از آريانا سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
06-10-2012
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
"تموم میشه ، یه روزی تموم میشه ، یه روزی این روزهای رو به یاد میاری و بهش میخندی "
و این دایره همچنان تکرار میشود دایره سفسطه برای اشتباهاتی که مدام در حال تکرار شدن هستند و تعارفات آری
من در شکستهایم دیگر به دنبال دلیل نیستم ! مسیرم اشتباه هست
و جالب این که خودم میدانم ! منتها شجاعت ابراز آن را ندارم
به خدا مسیر اشتباهی طی میکنم
شاید بپرسی مسیر اشتباه چیست ؟ :
به تو میگویم مسیر اشتباه مسیری هست که تو در طی کردن آن به زور و تلقین متوسل شده ای ، مسیر اشتباه مسیری هست که دیگران به تو نشان داده اند و به انتخاب خودت نیست ، مسیر اشتباه مسیری هست که تو را در رنج مفرد نگاه میدارد
مسیری که تو هرگز نمیتوانی به ادامه دادن ان میل و رغبت نشان دهی
مسیر اشتباه مسیری هست که به تو اجازه دوست داشتن نمیدهد
به تو حکم قطع رابطه با خویشتن خویش میدهد و تو را در رنج
و اضطراب نگه میدارد
آری مسیر اشتباه مسیری هست که بویی از علاقه و عشق در آن نیست
بویی از زندگی در آن جریان ندارد
و چه سخت است پیمودن چنین مسیری !
به سان بیراهه های ناتمام پایانی را بر آن نمیتوانی متصور شوی
فقط طی میکنی مانند نوشیدن جامی از صبر و تحمل
فرسوده میشوی ، به خدا قسم فرسوده میشوی
و شوق و ذوق در تو میمیرد و جای خود را به
ماشین بی احساسی خواهی داد که از انسانیت بویی نبرده
دوست دارم پرواز کنم رها از هر قید و بند
فریاد بکشم و به همه بگویم من آزادم تا آن گونه که میخواهم زندگی کنم
و قیدها مانند زنجیری در وجودم هر روز من را آزار میدهند
و من طعم آزادگی را نچشیدم چون مسیر زندگی خودم را انتخاب نکردم
دیگران به من گفتند چه کنم
و من هم زمینی شدم ، گرفتار و اسیر در منجلاب پستی و سستی مفرط شدم
من انسانم ، پر از احساس ، پر از بال و پرم ، شوق پرواز دارم
شوق شعر ، شوق آواز دارم
کوزه بر دوش پر از رایحه ی احساسم ، چه کسی میفهمد
چه کسی میشنود ؟
آری شاید به خیال خویش مرا احمق بپندارند
اما در اوج احمقی صاحب نبوغی بی نظیرم
آیا کسی هست ببیند
هرگز ، هرگز
و من روزی در خاک دفن خواهم شد ، و تمام ذوق و احساس و تمام آنچه ودیعه الهی است همراه من دفن خواهد شد و این چنین در حال اسرافم
و هیچکسی و هیچ راهی نیست تا دست من را از این بیراهه بگیرد و مرا به راه درست رهنمون کند
خودم به تنهایی تقلاً میکنم
به خدا تنهایم
به خدا تنهایم و جز خدا نیست کسی همراه من
و جز او همدمی ندارم
|
4 کاربر زیر از bigbang سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
06-10-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266
481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نمی توانم بنویسم باور می کنی، اینها شعر نیست، یادداشت هم نیست، اصلا هیچ چیز نیست، به قول خودم اینها از سر عاشقی است. فقط همین. ای کاش به غیر از نوشتن کار دیگری هم بلد بودم که آنگونه همه آنچه درون دلم می گذرد یا حتی نیمی از آن یا شاید ذره ای از آن را بروز دهم.
ای کاش می دانستی چقدر سخت است. چقدر دشوار است، هر شب بی آنکه تو در کنارم باشی با یادت بنشینم و ترا زمزمه کنم و برایت بنویسم.
ای کاش بودی تا ببینی. چقدر در التهابم. نیستی در کنارم تا حرفهای دلم را رو در رو برایت بازگو کنم و من بایست هر شب، خسته از گذشت روز، خمیده از خستگی ها، بی تاب از خمودگی ها و رنجور از بی تابی ها و رنجیده از غریبه ها بنشینم و برایت سخنان شیرین بنویسم.
هیچ کس نیست که بداند در دلم چه می گذرد. اگر می بینی می نویسم و می نویسم و به نوشتن ادامه می دهم از آن روست که می دانم تو می خوانی. می دانم تو هستی و تو می بینی و می شنوی. می دانم که تو در کنار منی. شاید نه در فاصله ای نزدیک اما لاقل آنقدر که ... .
اصلا مهم نیست. کافی لبخندی از تو و یا حتی گوشه چشمی را در ذهن مرور کنم. می توانم ساعتها بنویسم و برای همین است که می گویم اینها همه از سر عاشقی است.
نترس. هنوز دیوانه نشده ام. اما فرصت دارم. برای دیوانگی.
برای فرزانگی. برای جاودانگی.
و من به حضور نزدیکم. و به دیدار. و به کنار. در کنارم باش.
حتی اگر از من دوری. عزیز دل!
دلم طاقت نشستن ندارد وقتی به چشمهایم می نگری
چشمهایم تحمل نگریستن ندارد وقتی مرا می نوازی
روحم پر می کشد وقتی با من سخن می گویی
زبانم هم که بند می آید
تو بگو چه کنم با این همه التهاب که همه از دوست داشتن توست
غزل هایم را فراموش می کنم
از سهراب یا نیما، فروغ یا شهریار چیزی به یاد نمی آورم
فقط باید زمزمه کنم زیر لب به گونه ای که تو نیز بشنوی
کسی درون من است که از دریچه چشمم به کوچه می نگرد
کسی درون من است و او کسی نیست بجز تو...
تو که برایم جاودانه هستی و می مانی و میخواهم که بمانی تا زندگی کنم ...
دوست دارم بدانی صد سال دیگر همین حرفهای دلم است که تو را میخواند ...
|
4 کاربر زیر از گمشده.. سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 11:19 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|