محبت و همدلي عارفانه در سخن عطار
اشعار عطار علاوه بر مضمون يابي، هنر آفريني، خردگرايي و بيان احساس لطيف و سخن ظريف سرشار از عشق و درونمايههاي اخلاقي و معنوي با تعبيرهاي تمثيلي و ادبي به شيوهاي زيبا و شيوا مي باشد. عشق آيينه سخن عطار است که تمام هستي را در آن مينگرد. او با عشق آغاز ميکند و از عشق سخن ميگويد و به عشق دل ميبندد و زندگي ميکند و جان
ميبازد، لذا سخن، زندگي و مرگش بوي عشق ميدهد، کمتر سخني از عطار ميشنويد که چاشني عشق در آن نباشد.
ما زنده به بوي جام عشقيم در مجلس عاشقان جانباز
عطار خود را آيينه تمام نماي عشق ميداند و ميگويد:
کسي خواهد که رنگ عشق بيند بيا و گو ببين رخسار ما را (عطار، ديوان، 1373: ص 8)
گر چه در ظاهر مينماياند که عشق عطار رنگ و بوي زميني دارد، اما به يقين ميتوان گفت سرچشمه عشق او داراي رنگ و بويي آسماني و ملکوتي است، عطار در آتش عشق به جانان تنها پروانه نيست که بال و پر بسوزاند بلکه شمعي است که هستياش را به کام عشق ميريزد.
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت مرغ جان را نيز چون پروانه بال و پر بسوخت
وي کمال عشق را در رهگذر عشق حقيقي ميجويد و از خود بيخود ميشود و نواي دلانگيز سر ميدهد که:
در دلم تا برق عشق او بجست رونق بازار عشق من شکست
خنجر خونريز او خونم بريخت ناوک مژگان او جانم بخست
آتش عشقش زغيرت در دلم تاختن آورد همچون شير مست
بانگ بر من زد که: اي ناخود شناس دل به ما ده چند باشي دل پرست؟
هر که او در هستي ما نيست شد دايم از ننگ وجود خويش رست
با اين بيان عشق در مذهب او به خدا پيوستن و در راه او نيست شدن و از هستي و منيت خود رستن و از دنيا و زرق و برق آن جستن است.
محو در محو و فنا اندر فناست راه عشق او که اکسير بلاست
يا:
پاي در نه و کوتاه کن زدنيا دست
نداي عشق به جان تو ميرسد پيوست
عطار عشق را بالاترين مرتبه و مقام ميداند، که عقل را ياراي همعناني با آن نيست.
عقل را زهره بصارت نيست دل شناسد که چيست جوهر عشق
عقل زبون گشت و خرد زير دست چون دل من بوي مي عشق يافت
و در ابياتي ديگر عشق انسان به خدا را چنين تصوير ميکند:
دل زعشقت آتش افشان خوشتر است آتش عشق تو در جان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهايتا قيامت مست و حيران خوشتر است
درد عشق تو که جان ميسوزدمگر همه زهرست از جان خوشتر است
درد بر من ريز و درمانم مکنزانکه درد تو ز درمان خوشتر است
«اينجا مقام ناز معشوق و کمال نياز عاشق است، اکنون دست خون است و جان ميبايد باخت. چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پديد آيد که از خودي خود ملول گردد و از وجود سير آيد و در هلاک خود کوشد» (نجم رازي، 1366: 223)
عشق عطار عشق به هستي و عشق به همه انسانهاي روي زمين است. او در عشق خود کفر و دين نميشناسد و تنها به انسانيت ميانديشد.
گر سر عشق خواهي از کفر و دين گذر کن جايي که عشق آمد چه جاي کفر و دين است
يا:
در ره عشاق نام و ننگ نيستعاشقان را آشتي و جنگ نيست
پيک راه عاشقان دوست را در زمين و آسمان فرسنگ نيست
آتش عشق و محبت بر فروز
تا بسوزد هر که او يکرنگ نيست
عطار صوفياي است توانا که به حق ميانديشد و خود را سرگرم نفسانيانت زميني نميکند، او خود را قطرهاي ميداند تا از طريق عشق به درياي الهي بپيوندد. براي عطار عشق مفهومي ديگر دارد و عقل معني ديگر و در اين خصوص گويد:
عشق چيست از قطره دريا ساختن
عقل، نعل کفش سودا ساختن
(عطار، مصيبتنامه، 1373: ص 41 تا 352)
عشق عطار سوختن و از خود فاني شدن است و هر که در راه عشق پرسوزتر او عاشقي پا نباخته و نيکوتر.
جان نسوزي تن نفرسايي تمامره نيايي سوي جانان والسلام
عاشقي در عشق اگر نيکو بودخويشتن کشتن طريق او بود
هر که را در عشق دمسازي فتادکمترين چيزيش جانبازي فتاد
عشق در معشوق فاني گشتن است مردن او را زندگاني کشتن است
هر که او در عشق چون آتش نشد عيش او در عشق هرگز خوش نشد
گرم بايد مرد عاشق در هلاک محو بايد گشت در معشوق پاک
در ره معشوق خودشو بينشانتا همه معشوق باشي جاودان
آنگاه که سراسر وجود عطار پر از عشق ميگرديد همچو درياي بيکران به جوش و خروش ميافتاد و زمزمه ميکرد که:
عشق چون بر جان من زور آورد همچو دريا جان من شور آورد
عشق عطار، عشقي جاودانه و زوال ناپذير است، چون وي معتقد است عشق ناپايدار بيارزش و ملالتزا است.
عشق چيزي کان زوال آرد پديد کاملان را آن ملال آرد پديد
(عطار، منطق الطير، همان : ص 49 و 192)
به عقيده عطار عاشق واقعي ان است که همچون آهن تفته رنگ جانان گيرد و آتشگون گردد.
عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم رو سوزنده و سرکش بود
لحظهاي نه کافري داند نه دين ذرهاي نه شک شناسد نه يقين
عطار عاشقي صادق بود. عشق در وجودش موج ميزد، او به جهان و جهانيان دل بست و به همه عالم عشق ورزيد، بدان انگيزه که همه هستي از آن خداست و با اوست و بجز او را سزاي بودن و ياراي خود نمودن نيست.
نويسنده : دکتر حسين فقيهي
همراه با تلخيص