بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بلبل سرگشته * 2 *


يکى بود و يکى نبود، يک زن و شوهرى بودند، که خيلى با هم مهربان بودند و همديگر را دوست مى‌داشتند. اينها يک پسر و يک دختر داشتند. پسر يک شير از دختر بزرگ‌تر بود. وقتى که اينها پايشان را تو هفت سال و هشت سال گذاشتند، مادره عمرش را داد به شما. پدر و بچه‌ها خيلى غصه‌دار شدند، اما چه مى‌شود کرد؟ روزگار از اين کارها بسيار مى‌کند... بارى هفته و چله و سال مادر گذشت، پدر ناچار شد براى تر و خشک کردن خودش و بچه‌ها دست يکى را بگيرد و بياورد توى خانه. همين کار را کرد ... .
اين زن، يواش يواش خودش را توى آن خانه جا کرد و زبان و کام و هفت اندام شوهرش را بست و کار را به‌جائى رساند که اگر هر کارى مى‌کرد و هر فرمانى مى‌داد، شوهرش دهن‌ اين‌را نداشت، که بگويد اين چه‌کارى است تو مى‌کنى و بى‌خود وِر مى‌زني؟ بچه‌ها را هم از چشم پدر انداخت و پدر را جلو چشم پسر و دختر يک اولولو کرد. پاش را از اينجا‌ها هم بالاتر گذاشت و هرشب به يک بهانه‌اى جنجال و غوغا راه مى‌انداخت، تا يک شب که شورش را درآورد ... مردک پرسيد: ”آخر، تا کى مى‌خواى روز و روزگار را به ما تلخ کنى و نگذارى يک آب شيرين از گلومان پائين برود؟
من، مثل سگ پا سوخته، شب و روز توى اين باغ، سر آن زمين، پاى جاليز جان مى‌کنم براى يک تکه نان، که به خوشى بخوريم، تو هم اين‌جور يک لقمه نان را به ما زهر مى‌کني“! زنيکه گفت: ”بى‌خود داد و بيداد راه ننداز! ”تا چرخ و فلک بر سر دوره، هر شب همين‌طوره“ اگر مى‌خواهى خوش زندگى کني، گفتگو توى خانه نداشته باشي، بايد کلک اين پسره را بکني، بايد نفله‌اش کني! مردک گفت: ”نمى‌شود اين کار را کرد؟ چطور مى‌توانم“؟ گفت: ”خوب مى‌تواني. من راهش را يادت مى‌دهم“. اين گذشت، تا يک روز که پدر و پسر خواستند بروند بيرون شهر، از باغ هيزم بياورند. زنيکه گفت: ”شما دو تا امروز شرط ببنديد، که تا غروب هر که بيشتر هيزم جمع کرده بود و بارش سنگين‌تر بود، آن يکى را سر ببرد“. پدره گفت: ”خيلى خوب“. پسره جوابى نداد و خواهى - نخواهى قبول کرد. زنيکه به شوهر يا داد، که چه کار کند. سفرهٔ نانشان را بست و آنها را روانه کرد. آنها آمدند توى باغ، هيزم جمع کردند، تا نزديک غروب پدره گفت: ”کوله‌ات را بيار، که بايد برويم“. وقتى پسر پشتهٔ خودش را آورد، پدره ديد زيادتر از مال خودش است، به‌روى خودش نياورد و به پسره گفت: ”من تشنه‌ام، آن کوزه را از دم خانه باغ بردار ببر از چشمه آب کن، بيار من بخورم“.
پسره رفت که از چشمه آب بياورد، مردک يک کوله از هيزم پسره برداشت و روى مال خودش گذاشت، مال خودش زيادتر از مال پسره شد. وقتى پسره آب را آورد، مردک گفت: ”حالا بيا، ببينم بار کى زيادتر است“ . ديدند مال مردکه زيادتر است. مردکه پسره را کشت، سرش را توى بار گذاشت و آورد خانه، که نشان زنش بدهد. زنش هم هيچ‌چى نگفت، براى ناهار سر را توى ديگ گذاشت و بار کرد، ظهر که شد دختره از مکتب آمد به زن بابا گفت: ”ناهار مرا بده بخورم، بروم مکتب“ گفت: ”ديگ‌ها توى آشپزخانه روى بار است، کاسه را بردار برو يک خرده براى خودت بکش“. دختر وقتى رفت سر ديگ‌ها در ديگ اولى را که برداشت، هول کرد! چشمش خورد به کاکل بردارش، شناخت در ديگ را گذاشت و گريه‌کنان رفت مکتب و سرگذشت را براى ملاباجى گفت. ملاباجى گفت: ”زن باباها از اين کارها تو دنيا زياد کرده‌اند و مى‌کنند، تو غصه نخور دود اين آتش توى چشم خودش مى‌رود. اما تو کارى که مى‌کنى لب به گوشت برادر نمى‌زني، استخوانش را هم جمع مى‌کني، زير درخت گل رو به قبله چال مى‌کنى و هر شب آب و گلاب به پاش مى‌ريزى و يک چله هم ورد جاويدان مى‌خواني، بعد ديگر کارت نباشد“.
دختره حرف‌هاى ملاباجى را گوش کرد. استخوان‌هاى سر برادر را جمع کرد. رو به قبله زير درخت گل چال کرد تا چهل شب وقتى که همه خواب بودند، پيه‌سوز را روشن مى‌کرد، مى‌آمد پاى درخت گل، آب و گلاب مى‌ريخت و ورد جاويدان مى‌خواند.
شب آخر چله، نزديک سحر، که ورد دختر تمام شد، يک‌دفعه باد تندى وزيد، هوا روشن شد و از ميان بوتهٔ گل، بلبلى پريد روى شاخه و رفت توى چهچه و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
اين را خوانده و پريد رفت، دختره مات و سرگردان ماند. اما بلبل از آنجا رفت دکان ميخ‌فروشي، بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
ميخ فروش گفت: ”به - به! چه خوب مى‌خواني! تو را به‌خدا يک‌بار ديگر بخوان“. گفت: ”يک خرده ميخ بده تا بخوانم“.ميخ را گرفت و خواند، از آنجا آمد در دکان سوزن فروشى و آواز را سرداد:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
سوزن فروش گفت: به - به! چه خوب مى‌خواني! يک‌بار ديگر بخوان“. گفت: ”يک توپ سوزن بده، تا يک‌بار ديگر بخوانم“. سوزن را گرفت و خواند. از آنجا آمد در دکان شکرريز و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
شکرريز گفت: ”يک‌بار ديگر بخوان“ گفت: ”يک شاخه نبات بده تا بخوانم“. يک شاخه نبات گرفت و خواند. از آنجا آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
مردک يکه خورد و گفت: ”يک‌بار ديگر بخوان“ گفت: ”چشمت را به هم بگذار، دهنت را باز کن“. مردک چشمش را هم گذاشت و دهنش را باز کرد. بلبل هم زود ميخ‌ها را ريخت توى حلق مرد که ميخ‌ها بيخ خرش ماند و خفه‌اش کرد.از آنجا آمد دم اتاق زنيکه و بنا کرد به خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
زنيکه گفت: ”واه - واه اين چى بود خواندي“ يک‌بار ديگر بگو ببينم چى مى‌خواهى بگوئي؟ گفت: ”دهنت را باز کن، چشمت را ببند“ زنيکه همين کار را کرد. بلبل هم زود سوزن‌ها را ريخت توى دهنش و نقسش را بند آورد.از آنجا آمد پاى درخت گل ديد: دختره پشت چرخ دوک‌ريسى نشسته، دوک مى‌ريسد. نشست روى شانه‌اش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
دختره گفت: ”به - به! چه خوب مى‌خواني! جان مى‌بخشى و دل تازه مى‌کني! يک‌دفعه ديگر بخوان“ گفت: ”دهنت را باز کن“ دختر دهنش را باز کرد. بلبل شاخ نبات را گذاشت تو دهنش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
قصه ما به ‌سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بلبل


خواهر و برادرى بودند که با مادراندرشان(مادراندر: نامادرى (از زيرنويس قصه)) زندگى مى‌کردند. روزى از روزها، مادراندر به پدرشان گفت:
پسرت را بکش! مى‌خواهم گوشتش را بخورم.
پدر، پسرش را کشت و تحويل مادراندر داد. او هم گوشت تنش را کند و خورد. خواهر تنها ماند و با گريه و زارى استخوان‌هاى برادرش را در باغچه چال کرد. و اين بود تا اينکه روزى از قبر برادر بوته‌اى روئيد و هندوانه‌اى داد. خواهر، هندوانه را چيد و شکست و از آن يک بلبل درآمد و به‌سوى مادراندر پرکشيد و آوازه‌خوان گفت:
من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم.
مادراندر گفت:
- دوباره آوازت را بخوان!
بلبل گفت:
- دهانت را باز کن و چشمانت را ببند! تا من آوزام را بخوانم.
مادراندر، اين چنين کرد. آن وقت بلبل يک مشت سوزن به دهان مادراندر ريخت. سپس به‌سوى پدر پر کشيد و آوازه‌خوان گفت:
من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم.
پدر گفت:
- آوازت را دوباره بخوان!
بلبل گفت:
- دهانت را باز کن و چشمانت را ببند! تا من آوازم را بخوانم.
پدر، اين چنين کرد. آن‌وقت بلبل يک مشت سزون به دهان پدر ريخت. سپس به‌سوى خواهر پر کشيد و آوازش را خواند:
من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم، پدرم مرا کشت، مادرم مرا خورد، خواهر استخوان‌هايم را در باغچه چال کرد.
خواهر گفت آوازت را دوباره بخوان!
بلبل گفت:
- دهانت را باز کن و چشمايت را ببند! تا من آوازم را بخوانم.
خواهر اين چنين کرد. بلبل که همان برادرش بود، يک مشت نخود و کشمش توى دهانش ريخت.
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

انگشتر زن‌ها مارون


پادشاهى در حال مرگ بود، به فرزندش وصيت کرد که بعد از من از ثروت و دارائى خودت به‌نحو احسن استفاده کن. بعد از مدتى پادشاه از دنيا رفت و پسرش بر اثر قماربازى تمام مال و دارائى خود را از دست داد و او را از پادشاهى خلع کردند.
روزى به مادرش گفت: اگه پول دارى بيست تومن به من بده، مى‌خواهم به بازار بروم. مادرش کمى پول به او داد و پسر به بازار رفت. ديد دکاندارى کبوترى را گرفته و مى‌زند.
به دکاندار گفت: چرا کبوتر را مى‌زنيد؟ او گفت: اين کبوتر به قيمت بيست تومن چينى دکانم را خرده کرده. پسر بيست تومن به او داد و کبوتر را خريد و به خانه آورد. مادرش گفت: به‌جاى اين کبوتر يک چيزى مى‌گرفتى تا با هم بخوريم.
فردا مجدداً بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت. ديد مغازه‌دارى گربه‌اى را بسته و او را مى‌زند، پسر گفت: اين گربه را چرا مى‌زنيد؟ او گفت: اين گربه بيست تومن از ماست‌هايم را خورده. پسر بيست تومن را به او داد و گربه را خريد و به خانه آورد.
مادرش گفت: تو که هر روز چيزى به‌درد نخور مى‌گيرى اين چه معامله‌اى است.
روز بعد باز بيست تومن گرفت و به بازار رفت، ديد شخصى صندوقى را بر پشت قاطرى گذاشته و مى‌گويد: صندوقى دارم پر از آشغال هر کس آن را بخرد پشيمان است و هر کس نخرد کور پشيمان. پسر بيست تومان را داد و آن را خريد و به خانه آورد و در اتاق انبارى پنهان کرد.
روز چهارم بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت و يک تير و کمان خريد و به خانه آمد، مادرش گفت: امروز چيز خوبى خريده‌اي. پسر تير و کمان را برداشت و به کوه رفت و قوچى شکار کرد و به خانه برگشت، ديد سراى آنها بسيار تميز است. پسر صداى مادرش زد و گفت: کى اين سرا را تميز کرده است؟ مادرش گفت: نمى‌دانم چه کسى ديشب آمده خانه را تميز کرده.
پسر با مادرش گفت: شام که خوردى مى‌روى کنار صندوق مى‌خوابي، هر چيز که باشد داخل آن صندوق است (قفل و کليد آن صندوق از داخل باز مى‌شده است).
مادرش شام خورد و رفت کنار صندوق خوابيد، نصف شب ديد در صندوق باز شد و دخترى از آن بيرون آمد و شروع کرد به تميز کردن خانه و سرا، پس از تمام شدن کارها موقعى که دختر مى‌خواست وارد صندوق شود مادر پسر او را گرفت و گفت: تو کى هستي؟ و از کجا آمده‌اي؟ او را پيش پسر برد و از خواست که سرگذشت خودش را تعريف کند.
دختر گفت: من دختر يک سلطان هستم و دوست داشتم با يک شخص فهميده‌اى عروسى کنم، دستور دادم تا صندوقى که قفل و کليد آن از داخل باز و بسته مى‌شود برايم ساختند و به يک قاطرچى گفتم: داخل اين صندوق مى‌روم، مرا بر پشت قاطر بگذار و در شهر بگرد و بگو: صندوقى دارم پر از آشغال، هر کس بخرد پشيمان و هر کس نخرد کور پشيمان است، تا شما آدم فهميده‌اى بوديد آن را خريديد و فردا بايد پيش آخوندى برويم و مرا به عقد خودت درآوريد، پسر گفت بسيار خوب، و پيش آخوندى رفتند و دختر را به عقد خودش درآورد.
روزى پسر به شکار رفت و در دره‌اى ديد که دو اژدهاى سياه و سفيد با هم دعوا مى‌کنند و اژدهاى سياه گردن اژدهاى سفيد را گرفته است. پسر با تير اژدهاى سياه را زد. و بلافاصله اژدهاى سفيد دخترى شد و به پيش پسر آمد و گفت: آفرين، اين اژدهاى سياه نوکر من بود و در اين بيابان مى‌خواست به من تجاوز کند. حالا من تو را پيش پدرم که سلطان پريون است مى‌برم تا او به تو کمک کند. انگشترى زير زبان او مى‌باشد که به تو مى‌دهد و نام آن، انگشتر زنها مارون است.
زمانى که آن را به تو مى‌دهد چيزى به تو نمى‌گويد. من حالا به تو مى‌گويم که تو هر خواسته‌اى داشته باشى او براى تو انجامش مى‌دهد.
آن دو رفتند تا به خانه سلطان پريون رسيدند سلطان ديد دخترش با يک انسان مى‌آيد و نوکرش همراه او نيست. پدر به دختر گفت: نوکرت کو؟ دختر شرح حال نوکرش و اين جوان را براى پدرش تعريف کرد.
پدر دختر دست کرد زير زبانش انگشترى را درآورد و به پسر داد. پسر مسافتى از کاخ سلطان پريون دور شد و خواست انگشتر را امتحان کند و گفت: اى انگشتر زنها مارون در اين کوه من را به چند شکار برسان، فورى انگشتر پسر را به چند بزکوهى رساند. پسر چندتائى بز شکار کرد و يکى را برداشت و بقيه را کنار بيشه‌زارى گذاشت. موقعى که به خانه آمد صداى همسايه خود که مير شکار بوده کرد و گفت: برويد فلان‌ جا چند بز کوهى زده‌ام آنها را بياوريد.
آن وقت پسر به زنش گفت: اين قصر خوب نيست، برويم قصر بهترى بسازيم. زن به او گفت: مگر مى‌توانيم اين کار را بکنيم؟
پسر رفت جائى پيدا کرد و به انگشتر گفت: يک قصر بسيار زيبائى اينجا حاضر کنيد. طولى نکشيد که قصر بسيار زيبا در آنجا آماده شد. پسر تمام اثاثيه خانه را به آنجا برد.
چند روزى گذشت تا اينکه پيرزن جادوئى آنجا بود و پيش خود گفت: آنکه اين قصر را ساخته مهره دارد و من بايد بروم پيش زنش شايد بتوانم آن را بدزدم. پيرزن به خانهٔ پسر رفت و ديد شوهر او به شکار رفته و زنش تنها است. به او گفت: شوهرت کجاست؟ زن گفت: جهت شکار به کوه رفته. پيرزن به او گفت: آيا چيزهائى خودش را به تو نشان داده است؟ زن گفت: چه چيزي؟ پيرزن گفت: او مهره‌هاى خوبى دارد که به تو نشان نداده است. آن وقت پيرزن غذائى خورد و رفت. عصر که شوهرش به خانه آمد ديد که زنش غمگين است. به او گفت: چرا ناراحت هستي؟ زن به او گفت: براى اينکه تو چيزهاى خوب دارى و به من نشان نمى‌دهي. مرد گفت: مثل چه چيزي؟ زن گفت: مانند آن مهره‌اى قيمتى که داري. مرد گفت: من چيزى ندارم، جز اين انگشتر که جايش در زير زبانم است و نبايد آن را بيرون آورد و هر چيزى به او بگويند انجام مى‌دهد. زن به مرد گفت: آن را به من بدهيد تا پيش من باشد و انگشتر را از مرد گرفت و شوهرش به او گفت: اى زن جاى اين انگشتر زير زبانت است و هر موقع خواستى چيزى بخورى او را درآور و بعد از خوردن سرجايش بگذار.
روز بعد شوهر زن به کوه رفت و پيرزن دوباره به خانه آنها آمد و به زن گفت: چيزى دستگيرت شده؟ او گفت: بله شوهرم انگشترى داشت که آن را به من داد. بعد انگشتر را از زير زبانش درآورد و به پيرزن داد. پيرزن گفت: اگر تا نيم ساعت نيامده بودم تو مرده بودى زيرا اين انگشتر زهرآلود است و آن را به تو داده بود که تو را بکشد. آن وقت انگشتر را در دستمالى پيچيد و غذائى خوردند و خوابيدند وقتى دختر خوابش برد پيرزن بلند شد و انگشتر را به زير زبانش گذاشت و گفت: اى انگشتر زنها مارون، احمد من را حاضر کن، که فورى احمد پسر پيرزن پيش آنها آمد و مجدداً گفت: انگشتر زنها مارون، اين خانه را به جزيرهٔ داس ببر که فورى به آنجا رفتند.
کبوتر و گربه که در خانه‌هاى قديمى پسر بودند، ديدند قصر آنها نيست. کبوتر به گربه گفت: برويم بلکه او را پيدا کنيم، آنها به بيابان رفتند که قصر را پيدا کنند. يک‌مرتبه پسر را ديدند که شکارى زده و برگشته به خانه بيايد، متوجه شدند قصر را نديده و زير درختى خوابيده است. آن دو پيش او رفتند و پسر به آنها گفت: مى‌توانيد برويد انگشترم را از پيرزن بگيريد و برايم بياوريد؟ آنها به‌دنبال قصر حرکت کردند و رفتند تا اينکه کبوتر در هوا قصر را ديد و به پيش گربه آمد و گفت: قصر آقامان در فلان جزيره است. گربه به او گفت: مى‌توانى من را نيز همراه خودت ببري؟ گربه بر پشت کبوتر نشست تا رسيدند به جزيره. آن دو هر جا گشتند انگشتر را پيدا نکردند، گربه رفت و شاه موش‌ها را گرفت و به او گفت: دستور مى‌دهيد تا موش‌ها تمام قصر را بگردند تا انگشتر را پيدا کنند. در غير اين صورت تو را مى‌خورم. او دستورى صادر کرد و تمام موش‌ها حاضر شدند و به آنها گفت: برويد در قصر انگشتر را پيدا کنيد. آنها رفتند و هر چه گشتند آن انگشتر را پيدا نکردند و برگشتند پيش گربه، گفتند: موش دوپائى است شايد او بتواند آن را پيدا کند. موقعى که موش دوپا آمد گفت: برويد يک کيسه فلفل براى من بياوريد تا من انگشتر را پيدا کنم.
موش‌ها رفتند و کيسه فلفلى آوردند آن را دادند به موش دوپا. او دم خود را خيس کرد و به فلفل‌ها زد تا خوب فلفلى شود. بعد به قصر وارد شد و دم خود را به دماغ و دهن پيرزن زد پيرزن شروع کرد به عطسه کردن که يک‌مرتبه انگشتر از دهنش بيرون افتاد.
موش فورى آن را برداشت و آورد به گربه داد. گربه هم انگشتر را در بال کبوتر قرار داد و خود سوار بر پشت کبوتر شد و پرواز کردند که به خشکى بيايند. در نزديکى ساحل گربه تکانى خورد و انگشتر به دريا افتاد و کبوتر چيزى به گربه نگفت. موقعى که به خشکى رسيدند کبوتر به گربه گفت: آنجا که تو تکان خوردى انگشتر به دريا افتاد. گربه به سر و صورت خود مى‌زد و مى‌دويد، که صيادى را ديد که با قلاب ماهى مى‌گيرد و يکى از ماهى‌هاى که گرفته شکمش سبز است. او را برداشت و دويد. تا در بيابانى شکم آن ماهى را پاره کرد و انگشتر را داخل آن ديد. انگشتر را برداشت و پيش کبوتر رفت و دوتائى پيش پسر رفتند که ديگر از حال رفته بود.
انگشتر را به او دادند و او نيز گفت: اى انگشتر زنها مارون، حال من خوب شود. فورى حال او خوب شد و گفت: اى انگشتر زنها مارون، خانهٔ من هر جا هست آن را اينجا حاضر کن. انگشتر فورى قصر را به‌جاى اصلى خودش آورد. پسر به داخل قصر رفت و ديد هنوز آنها خواب هستند، شمشير کشيد، پيرزن و پسرش را کشت و به زنش گفت: کار خوبى نکردي، او به شوهرش گفت: خودت مى‌دانى که زن ناقص‌العقل است و تو هم به من جريان انگشتر را نگفته بودى و آن پيرزن گول من زد و آن را از من گرفت و از تو مى‌خواهم که مرا ببخشي.
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ملای مکتب


پادشاهی به وزیرش گفت که :« شهر به شهر و ده به ده بگرد یک نفررا که از همه زرنگتر است با خودت بیاور از او سوالاتی دارم .» وزیر گفت :« چشم » وزیر روزها در شهرها و دیه ها گردش می کرد رسید به جائی دید مکتب خانه است . ملائی عده ای شاگرد دارد مشغول تدریس است . رفت تو نشست . پس ازسلام وتعارف دید بچه ها قطار نشسته همه دو زانو زده اند سرشان خم است پیش خودرا نگاه می کنند . یک چوب بسیار بزرگ پشت گردن آنها کشیده شده بطوری که یک نفرنمی تواند سرش را تکان بدهد .




وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمین می افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشت بام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگان فرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آن حیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربه بلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.» گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی را که ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد :« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)» شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگر ملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودم فکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما که بوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است . فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید :« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هر انسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تا آسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ می دانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتار او خوشش آمد و به او انعام داد .
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زبان خروس


در روزگاران قدیم مردی بود که هرگز دروغ نمی گفت و ندیم حضرت سلیمان بود و یک عمر به راستی و درستی در دستگاه حضرت سلیمان کار کرده بود و پیر شده بود و خاطرش خیلی عزیز بود .
یک روز حضرت سلیمان به او گفت :« برای قدرشناسی از خوبیهای تو می خواهم یک خوبی در حق تو بکنم ولی باید چیزی از من بخواهی . تا فردا فکر کن و یک خواهش از من بکن تا تو را به یکی از آرزوهایت برسانم ؟»
پیرمرد پرسید : چگونه خواهشی باشد ؟
سلیمان گفت : برای کسی دیگر ضرری نداشته باشد هرچه می خواهد باشد .
این پیرمرد از مال دنیا بی نیاز بود و همه چیز داشت . زندگی راحت و خانه و خانواده و باغ و مزرعه . در مزرعه اش حیوانات بسیاری جمع کرده بود از گاو وگوسفند و پرندگان و خودش هم پرورش حیوانات و کارهای زراعی را دوست می داشت . هروقت بی کار بود به مزرعه می رفت و به کار دهقانی می پرداخت و از تماشای حیوانات و صداهای عجیب و غریب آنها خوشش می آمد . یک روز هم پیش خود فکر کرده بود که ای کاش زبان اینها را می فهمیدم و می دانستم که وقتی صدا می کنند چه می گویند و از زندگی چه می فهمند و درباره دیگران چه فکر میکنند .





یک روزاین هوس را کرده بود و وقتی حضرت سلیمان به او گفت خواهشی از من بکن به یاد هوسش افتاد . شب قدری فکر کرد و دید از هیچ چیز دیگر اینقدر خوشحال نمی شود که زبان حیوانات را بداند .
فردا صبح وقتی حضرت سلیمان از او جواب خواست گفت :
-« اگر می خواهید در حق من عنایتی و لطفی بفرمایید آرزوی من این است که زبان حیوانات را بدانم . دیگر هیچ چیز نمی خواهم و از مرحمت شما همه چیز دارم .»
حضرت سلیمان گفت :« آرزوی عجیبی داری ، آیا خیال می کنی این کار برایت فایده ای دارد ؟»
پیرمرد گفت :« من در فکر فایده اش نیستم ، دلم این طور می خواهد ، برای کسی هم ضرری ندارد ، می خواهم ببینم این حیوانات شب و روز چه می گویند که اینقدر صدا می کنند .»
حضرت سلیمان گفت :« من هم از خدا این حاجت را خواسته بودم و خدا به من آموخت ولی زبان حیوانات از اسرار است و جز دوستان خاص خدا کسی بلد نیست . آیاممکن نیست از این هوس بگذری و یک خواهش دیگر بکنی ؟»
پیرمرد گفت :« نه هیچ چیز دیگر نمی خواهم ، من که توقعی از شما نداشتم خودتان فرمودید . حالا هم اختیار با شماست من همین یک آرزو را دارم .»
سلیمان گفت :« بسیار خوب ، قولی است که داده ایم ولی این موضوع خیلی مهم است و من باید با جبرئیل مشورت کنم و نتیجه را فردا خبر می دهم .»
حضرت سلیمان آرزوی پیرمرد راستگو را به جبرئیل گفت و جبرئیل رفت و برگشت و گفت :« باید این راز مخفی بماند ولی خداوند ، یگانه دعای آدمهای خوب را مستجاب می کند و تا وقتی که کسی دیگر از آن آزرده نشود می تواند از دانستن زبان حیوانات استفاده کند . »
حضرت سلیمان خوشحال شد و فکرکرد با این ترتیب جلو ضررش گرفته شد و اگر مایه آزار کسی بشود موضوع تمام می شود ولی خداوند در پنهان داشتن این رازشرطی قرار نداده و این مرد هم هرگز دروغ نمی گوید و اگر یک روز چیزی از حیوانات بفهمد و کسی از او بپرسد راز فاش می شود ، پس بهتراست او را بترسانم که هرگز این راز را فاش نکند .
حضرت سلیمان پیرمرد را حاضر کرد و گفت :« دعای تو مستجاب شد اما دو تا شرط دارد : اول اینکه از این بابت هیچ اذیتی و آزاری به کسی نرسد و اگر برسد دعا باطل می شود .»
پیرمرد گفت : قبول دارم .
سلیمان گفت :« شرط دیگرش این است که جز خودت هیچ کس نباید این موضوع را بفهمد و اگر کسی بفهمد ... ، بله ، اگر کسی بفهمد همان روز برای جانت خطر دارد ، حالا خودت می دانی .»
پیرمرد گفت : این را هم قبول دارم .
حضرت سلیمان گفت :« بسیار خوب ، برو و هر صدایی را که بشنوی می دانی . در بارگاه هم دیگر کاری نداری و می توانی به کار دهقانی خودت سرگرم باشی ، برو و راحت باش .»
مرد راستگوآمد به مزرعه اش و به صدای حیوانات گوش داد و دید راستی راستی همه را می فهمد : این یکی به آن یکی نصیحت می کند ، آن یکی با این یکی دعوا می کند ، خروس اذان می گوید ، کبوتر نماز می خواند ، گاوها و خرها و گوسفندها هر یکی با دیگران حرف می زنند و درباره همه چیز اظهار عقیده می کنند و او همه را می شنود و می فهمد .
پیرمرد خیلی خوشحال شد و از این که دعایش مستجاب شده بود شکر خدا را بجا آورد و بعد از آن خود را خیلی خوشبخت می دید . صبح تا شب در ایوان می نشست و ازهرحیوانی یکی دو تا نزدیک ایوان نگاه می داشت و از فهمیدن زبان آنها کیفی و حالی و لذتی داشت که نگو و نپرس .
این بود و یک روزظهر مرد دهقان نشسته بود و کتاب حکمت سلیمان را می خواند و یک گاو و یک خر هم پای ایوان لمیده بودند و داشتند با هم حرف می زدند .
این گاو و خر هر روز با هم کار می کردند . شاگردهای مزرعه آنها را به صحرا می بردند و می آوردند و آنها با هم بار می بردند و به نوبت زمین خیش می کردند و آسیاب را می گرداندند و چرخ روغن گیری را می چرخاندند وموقع خرمن کوبی هم هر دو را به چرخ خرمن کوبی می بستند .
ولی آن روز در صحرا با هم دعوا کرده بودند و با هم بد شده بودند و وقتی ظهر آمده بودند گفتگو داشتند .
خر به گاو گفت :« حالا که این طور شد بلایی بر سرت بیاورم که خودت حظ کنی .»
گاو گفت :« هیچ کاری هم نمی توانی بکنی ، مثلاً چکار میتوانی بکنی ؟»
خرگفت :« از این ساعت دیگر از جای خودم تکان نمی خورم و هیچ کمکی نمی کنم ، بگذار ببرند اینقدر تنهایی ازت بکشند که دنده هایت نرم شود .»
گاو گفت :« خیال کردی! اینقدر چوب برسرت بزنند که چهارتا دست و پا هم قرض کنی و دنبال کار بدوی .»
خرگفت :« حالا می بینی ، کتک می خورم و تکان نمی خورم ، آخر خسته می شوند و ولم می کنند .»
گاو گفت :« بسیار خوب . این من و این هم تو ، هستیم و می بینیم .» خرگفت :« می بینیم ، حالا تماشا کن .»
در این وقت کارگران مزرعه آمدند که گاو و خر را به کار ببرند .گاو برای رفتن آماده شد ولی خر افتاده بود و بر نمی خاست . شاگردها آمدند و هرچه کوشش کردند خرازجایش تکان نخورد . درخاک می غلطید و کتک می خورد وعرعرمی کرد و بلند نمی شد . هی می گفت : نمی آیم ... نمی آیم ...
وقتی خواستند گاو را بیرون ببرند خر به اوگفت :« حالا برو اینقدر کار کن تا جانت به لبت برسد .»
گاو گفت :« حالا صبر کن ، می بینی که چطور تو را هم می آورند .»
خرگفت :« اگر تکه تکه ام بکنند از جایم جم نمی خورم » و هرقدر هم او را زدند از جایش جم نخورد .
دهقان کتک خوردن خر را دید و دلش سوخت . به شاگردش گفت :« ولش کن ، شاید حالش خوب نیست بگذار بخوابد .»
خر را آسوده گذاشتند و رفتند و غروب گاو را خسته و کوفته آوردند . مرد راستگو در ایوان نشسته بود و کتاب می خواند . زنش هم جلو آینه خود ش را تماشا می کرد . وقتی گاو وارد شد به خرگفت :« امروز بدجنسی کردی ولی از مکافات عمل بترس ، فردا به تو می فهمانم .»
خر گفت :« عجالتاً امروز دق دلم را از تو گرفتم ، تا فردا هم خدا بزرگ است ، امروز ظهر صاحب ماهم از من طرفداری کرد ، او هم تنبل پسند است !»
مرد دهقان از شنیدن این حرف خنده اش گرفت و به صدای بلند خندید . زنش در آینه دید که شوهرش او را نگاه می کند و می خندد . از مرد پرسید :« به من می خندیدی ؟» مرد گفت :« نه » زن گفت :« پس به چه می خندی ، اینجا که چیز خنده داری نبود .» مرد جوابی نداد .
مرد گفت :« بابا ، خنده من مال جای دیگربود .» زن گفت :« مال کجا بود ؟» مرد گفت :« هیچی ، بیخود خنده ام گرفته بود .» زن گفت :« نه، تو هیچوقت بیخود نمی خندی ، حتماً یک عیبی در من هست که مرا مسخره کردی .» مردگفت :« نه والله ، این خنده اصلاً به تو ربطی نداشت ، من در فکر تو نبودم ، داشتم یک فکری می کردم خنده ام گرفت .» زن گفت :« داشتی چه فکر می کردی ؟»
مرد گفت :« عجب گرفتار شدم ، بابا یک خنده که اینقدر کشمکش ندارد .»
زن گفت :« اگر راستش را بگویی کشمکش ندارد ولی وقتی راستش را نمی گویی دارد . مگر من چه عیبی دارم که به من می خندی و نمی گویی که خودم را اصلاح کنم .» مردگفت :« لا اله الا الله ، عجب گیر افتادیم بابا ، به خدا ، به پیغمبر ، به جان همان سلیمان پیغمبر که خنده من مربوط به تو نبود .» زن گفت :« پس مربوط به چه بود که من نباید بفهمم ، خدایا چقدر من در این خانه بدبختم که نباید بفهمم خنده شوهرم مربوط به چه بود !»
زن شروع کرد به گریه کردن و قسم خورد که :« اگر راستش را نگویی دیگر در این خانه نمی مانم . قهر می کنم و می روم به خانه پدرم ، مگر من غریبه هستم که نباید علت خنده تو را بدانم ، من همیشه سعی کرده ام که همه کارهایم خوب باشد و هرگز دروغ نگفته ام و هرگز بی اجازه دست به سیاهی و سفیدی نزده ام . حالا پس از چندین و چند سال تازه مرا مسخره می کنی و می خندی و علتش را هم نمی گویی ؟ دیگر طاقتم تمام شد ، دیگر حوصله ام سررفت ، به خدا اگر راستش را نگویی می روم پیش برادرم شکایت می کنم ، می روم به خویشانم هرچه نباید بگویم می گویم ، ما مسخره کسی نیستیم ، تا حالا هیچ کس خانواده ما را مسخره نکرده ، ما از خانواده سلیمان پیغمبریم . هیچ کس حق ندارد به ما بخندد .
مرد گفت :« من دیگر به عقلم نمی رسد که چه بگویم . می دانم که خنده من مربوط به تو نبود و از تو هیچ گله ای ندارم و هیچ عیبی هم نداری و علت خنده ام را هم نمی توانم بگویم ، ضرر دارد و خطر دارد .»
زن گفت :« به به ، ضرر دارد و خطر دارد ! پس رفتن من ضرر ندارد و خطر ندارد ؟ حالا که این طور شد من هم رفتم .»
زن برخاست که قهرکند ، مرد گفت :« اختیار با شماست .» زن بیشتر به شک افتاد و با خود گفت حتماً به من می خندد ، می خواهد مرا تحقیر کند وگرنه نمی گذاشت بروم . اوقاتش تلخ شد و گفت :« نه ، اینطور نمی شود . حتماً باید بگویی که من چه عیبی دارم و اگر نگویی می روم پیش حضرت سلیمان ومیگویم که مرا مسخره می کنی و هرچه باید بگویم می گویم .»
و این زن از خانواده ای شریف بود وبا حضرت سلیمان هم خویشی داشت . مرد دید عجیب مصیبتی درست شده . از طرفی نمی تواند علت خنده اش را بگوید و باید این راز را مخفی نگهدارد و از طرف دیگر زنش ، زندگی اش ، آسایش و آرامش خانواده اش بهم می خورد . زن هم حق دارد ولی خودش هم جانش در خطر است ، اگر راز را بگوید عمرش به آخر می رسد و اگر نگوید و زن شکایت پیش حضرت سلیمان ببرد آبرویش می رود و تازه حضرت سلیمان هم نمی خواهد این راز فاش شود و زن هم دست بردار نیست . از طرفی هم او هرگز در عمرش دروغ نگفته و دلش می خواهد یک دروغ بسازد و دست از نام نیک خودش بردارد و پیش وجدان خودش شرمنده باشد .
درکار خودش درمانده بود و با خود گفت :« پیر شدم و عمرم به آخر رسید بگذاردراین آخرعمری هم راست بگویم واگرهم جانم در خطر باشد عیبی ندارد ، من که دیگر آرزویی ندارم ، هرچه می شود بشود .»
این بود که به زن گفت :« بسیار خوب ، من حاضرم راستش را بگویم ولی بدان که خنده من مربوط به تو نبود و فاش کردن رازآن هم برای جان من خطر دارد . حالا اگرراضی هستی بگویم .»
زن گفت :« این خوشمزه گی ها را بینداز دور، هیچوقت راست گفتن برای جان کسی خطر ندارد . تا حالا کدام پیغمبری گفته است کسی دروغ بگوید و راست نگوید ، تو می خواهی مرا بترسانی ، تازه اگر دروغ هم بگویی من می فهمم ، من از خانواده سلیمانم و راست و دروغ را می شناسم . همان طور که می دانم تا حالا هیچ وقت دروغ نگفته ای .»
مردگفت :« بسیار خوب ، حالا هم دروغ نخواهم گفت و جانم را برسر راستگویی خواهم گذاشت .»
زن گفت :« جانت هیچ عیبی نمی کند ، من می دانم که هیچ کس از راستگویی ضرر نمی کند .»
مرد گفت :« خیلی خوب ، ولی خواهشی می کنم حالا که این طور است سه روز به من مهلت بدهی تا بگویم که خنده ام مال چه بود .»
زن گفت :« حالا شد . سه روز مهلت می دهم ، ولی بعد از آن دیگر هیچ چیز را جز حرف راست قبول نمی کنم .»
مرد گفت :« باشد » وازاین وضع پریشان شد . با خودش گفت :« عجب کاری کردم و عجب آرزویی از خدا خواستم . مرد حسابی ، نانت نبود ، آبت نبود ، زبان حیوانات یاد گرفتنت چه بود .» مرد خیلی غمگین شد و در ظرف آن سه روز کارهای زندگیش را مرتب کرد و به هرکس سفارشهایش را کرد و وصیت نامه اش را هم نوشت و با خود گفت :« هیچ کس همیشه در این دنیا نمی ماند ، منهم دیگر خیلی پیر شده ام و عیبی ندارد ، بگذار تا دم آخر راستگو باشم .»
دوروز مهلت گذشت و روز سوم مرد دهقان غمناک شد و ناراحت در ایوان نشسته بود و گوشش می داد . خروگاو و کبوتر و خرگوش و گوسفند و حیوانات دیگر هم پای ایوان بودند و همه از این پیشامد غمگین بودند .
دراین وقت چندتا مرغ از باغچه آمدند پای ایوان و در دنبال آنها خروس هم خوشحال و شادمان سرسیرد و وقتی پای ایوان رسید بال هایش را بهم زد و گردنش را دراز کرد و با یک قوقولی قوی دراز و کشیده آوازی خواند و بعد به مرغها حمله کرد و جیغ و دادی به راه انداخت .
حیواناتی که حاضر بودند خروس را سرزنش کردند و گفتند :« مگر نمی بینی که صاحب ما با این حرفهایی که پیش آمده اوقاتش تلخ است و در فکر رفتن است . آن وقت حالا توهم آمده ای اینجا بازی می کنی ؟ انصاف هم خوب چیزی است ، بیچاره مرد دهقان را نگاه کن که چطور در کار خودش درمانده است .»
مرد دهقان وقتی این را شنید دلش به حال خودش سوخت و به گریه افتاد و فکر کرد که چقدر من بدبختم که حیوانات هم برایم غصه می خورند . زنش حاضر بود و پرسید :« چرا گریه می کنی ؟»
دهقان گفت :« این گریه هم مربوط به همان خنده است . حالا برخیز دنبال کارت ، امروز عصر روز وعده ماست وهمه چیز را می فهمی .»
خروس یکبار دیگر آوازش را خواند وپرو بالش را بهم زد و شروع کرد با مرغها کشتی گرفتن .
خروگاو، خروس را ملامت کردند و گفتند :« عجب خروس بدی هستی ، بیچاره صاحب ما دارد گریه می کند وتوادا اصول در می آوری ؟»
خروس جواب داد :« صاحب ما تقصیر از خودش است ، خودش ضعیف است ، خودش بی عرضه است که می نشیند و از دست زنش گریه می کند ، هیچ هم بیچاره نیست فقط بدبخت است . خوب بود از روز اول درست جواب بدهد . زن هم نمی توانست از او شکایت کند که چرا در خانه خودش خنده کرده است و من که خروسم و با چند مرغ سر می کنم بهتر از این زندگی را بلدم آن وقت این مرد نمی تواند یک زن را نگاه دارد . اگر من بودم از همان روز خنده ترکه درخت را دستم می گرفتم و به او می گفتم که به هیچ کس مربوط نیست دلم می خواهد بخندم . بعد هم می گفتم خوشحالم که همسری به این خوبی دارم . یکی به نعل می زدم یکی به میخ می زدم و تمام می شد و دروغ هم نگفته بودم . اگر این مرد از روزاول بی عرضگی نکرده بود حالا مجبور نبود گریه کند . مردی که حرف زدنش را بلد نیست و از زنش می ترسد همان بهتر که غصه بخورد . اما من که مرغها را با کتک نگهداری می کنم چرا باید غمگین باشم ؟»
مرد دهقان حرفهای خروس را شنید و با خود گفت :« حق با خروس است ، من نباید از یک خروس کمتر باشم . چرا باید بترسم و چرا باید خود را به خطر بیندازم . این ترکه درخت است و یک حرف تلخ و یک حرف شیرین و کار درست می شود .»
با این فکر خوشحال شد و دستور داد بسیاری کنجد و ارزن پیش خروس و مرغها ریختند و آرام در جای خود نشست .
نزدیک غروب زنش آمد و گفت :« حالا مهلت سه روزه تمام شد ، حالا بگو که چرا خندیدی و چرا گریه کردی ؟»
مرد دهقان ازجای خود برخاست و گفت :« بله ، مهلت تمام شد ، ولی زندگی تمام نشد . من آن روز خندیدم چون که خنده ام گرفته بود امروز هم گریه کردم چون که گریه ام گرفته بود و به هیچ کس هم مربوط نیست . هرکاری هم می خواهی بکن .»
زن گفت :« کار دیگری ندارم ولی حرفی دارم به حضرت سلیمان بزنم .»
مرد با ترکه ای که در دست داشت به بازوی زن زد و گفت :« پس حالا که شکایت می کنی از این ترکه شکایت کن ، شکایت از خنده خیلی کم است ؟»
زن این کار تعجب کرد و گفت :« این چه رفتاری بود ؟ تو تا حالا این طور نبودی ؟»
مرد گفت :« می خواستم بهانه ای داشته باشی وگرنه یک خنده اینقدر کشمکش نداشت . خنده مال خوشحالی است آن روز هم از دیدن روی تو خوشحال بودم . امروز هم از سختگیری تو ناراحت بودم ، درباره گریه و خنده هم هیچ حرف دیگری نمی زنم ، اگر تو هم بخندی یا گریه کنی ایراد نمی گیرم . آدم که نباید ازهرچیز کوچکی برای خودش غم وغصه بتراشد.»
زن جواب داد :« راست می گویی ، من شکایت کردم شکایتی هم ندارم حالا که این طور است چه بهتر که همیشه خوشحال باشم و بخندم .»
هردو خندیدند . بچه ها هم که تازه سر رسیده بودند خندیدند . ولی بعد هرچه مرد دهقان گوش داد دیگر زبان حیوانات را نفهمید . تعجب کرد و رفت از حضرت سلیمان علت آن را پرسید .
حضرت سلیمان داستان را شنید و گفت :« درست است ، ولی ما دو تا شرط داشتیم ، یادت هست ؟»
مرد راستگو گفت :« یادم است ، اول اینکه راز را فاش نکنم ومن فاش نکردم .»
سلیمان گفت :« فاش نکردی و جانت را نجات دادی ، خوب ، بعد ؟»
مرد راستگو گفت :« شرط دیگر هم این بود که کسی از این موضوع آزرده نشود .»
سلیمان گفت :« … و با آن ترکه که به بازوی زنت زدی یک نفر را آزرده شد و دعا باطل شد .»
مرد گفت :« ای وای ، عجب ، من این کار را از زبان خروس یاد گرفتم .»
حضرت سلیمان گفت :« اما زندگی آدمها با زندگی خروس فرق دارد !»
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سه باغ گل


روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر داشت. پدر این دختر از مال دنیا فقط یک گاو ماده داشت که از شیر آن گاو امرار معاش میکردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا میبرد و نزدیک غروب به خانه برمیگشت. یکروز نزدیک ظهر بود دختر به یک باغ زیبائی رسید. از قضای روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود برای شکار. سواران و همراهان پسر پادشاه از کنار آن باغ گذر کردند. دختر نیز که در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صدای پای اسبهای آنها را که شنید، دست پاچه شد و خواست که از سر راه آنها کنار برود اما در همین موقع لنگه کفش او جا ماند. در این موقع پسر پادشاه از اسب پیاده شد و لنگه کفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل همیشه اما با یک لنگه کفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگه کفش را برد و به مادرش داد. و گفت: این را به کنیزها بده تا برود صاحب این لنگه کفش را پیدا کنند و بعد او را برای من خواستگاری کنید.

مادر آن را گرفت و به کنیزها داد و همانطور که پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فردای آنروز به در غلا های شهر میرفتند و به هر غلائی که میرسیدند، در را میزدند و لنگه کفش را نشان میدادند تا به در غلای آن دختررسیدند. دختر آنروز چون کفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلکه پدرش به چرا برده بود. در غلای آنها را که زدند زن پدر در را باز کرد لنگه کفش را به او دادند و گفتند: صاحب این لنگه کفش چه کسی است؟ اما باید بدانید که دختر از ترسش که مبادا پدرش او را کتک بزند، به پدر و حتی به زن پدر نگفته بود که لنگه کفش من گم شده است و کفش ندارم که گاو را به چرا ببرم بلکه گفته بود که امروز خسته ام و نمیتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول کرد و خودش گاو را به چرا برده بود. اما زن پدر همینکه چشمش به لنگه کفش افتاد گفت: کفش دختر من هم مثل این است اما او لنگه کفشش گم نشده است. در همین وقت که دختر هم حرفهای آنها را شنیده بود با عجله رفت پیش آنها و گفت: بلکه این لنگه کفش من است،که دیروز گم شد و من نتوانستم آن را پیدا کنم و بعد ماجرای دیروز را برای آنها تعریف کرد و آنها هم گفتند که درست است. دیروز پسر پادشاه به شکار رفته بود، او را دیده و پسندیده است. حالا آمده ایم که از دختر شما برای پسر شاه خواستگاری کنیم. زن پدر گفت: ما را با پسر پادشاه چه، ما نمی توانیم که دخترماان را به پسر پادشاه بدهیم زیرا وضع مالی ما قبول نمیکند که با پسر پادشاه وصلت کنیم. ما دخترمان را به شخصی مثل خودمان میدهیم. آنها گفتند که باید این کار را حتماً بکنید و گفتند که پسر پادشاه شخص کوچکی نیست که از شما چیزی بخواهد، بلکه شما را هم صاحب مال و منالی میکند. در هر صورت زن پدر قبول کرد و بعد هم که پدر دختر آمد و قضیه را از او شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: بخت به ما رو آورده است و او قبول کرد.
شب همانروز قول و قرارهائی گرفته شد و قرار شد که فردا مجلس عقد بر پا شود. فردا بعد از ظهر پسر پادشاه یک سیب سرخ و درشت را به یکی از غلام های دربار داد تا به دستگیرنش بدهد و آنرا قاچ بزند تا بیند قاچ زدن او هم مثل خودش قشنگ است یا نه. اما برای شما بگویم که وقتی دختر را به عقد پسر پادشاه درآوردند، آن دوران رسم بر این بود که بعد از عقد دختر را به خانه پدرش میبردند تا بعد که وقت عروسی معلوم شود. در آن موقع داماد حق نداشت که به خانه عروس برود و او را ببیند تا موقع عروسی. اما آن غلام بدجنس سیب را به عروس خانم نداده بود که قاچ بزند بلکه خودش آن را قاچ زد و بدست پسر پادشاه داد. غلام که دندانهای زشتی داشت جای قاچ او هم زشت و بد ترکیب بود. پسر پادشاه تا آن سیب را دید گفت این دختر آن دختری نیست که میخواهم، او خیلی زیبا بود و دندانهای زیبائی هم داشت، من این دختر را نمی خواهم. مادر پسر پادشاه که زنی عاقل و فهمیده بود گفت: تو دختر را نمی خواهی نخواه من او را جزو کنیزان دربار نگاه میدارم. تو هر کس دیگر را دوست داشتی به من بگو او را برای تو میگیرم. چند روز بعد پسر پادشاه میخواست یک میهمانی بدهد آنهم توی باغ گل زرد. دستور داد تا اسباب شاهانه در آنجا ببرند و مجلسی شاهانه بر پا کنند. فردا که پسر به باغ گل زرد رفت، مادر پسر به عروسش گفت: دختر جان بلند شو و یکدست از سر تا پا رخت زرد به تن کن و سوار بر اسب زرد شو و هفت قلم خودت را بزک کن و به باغ گل زرد برو. در آنجا پسرم ترا میبیند و دوباره دلباخته تو میشود. تو از آنجا با اسب فقط عبور کن و اگر پسرم از تو خواست که بروی بنشینی بگو که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم و هر چه او اصرار کرد تو از اسب پیاده نشو. دختر قبول کرد و رفت وقی به آنجا رسید هر چقدر پسر پادشاه اصرار کرد از اسب پیاده بشود نشد و گفت که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم. روز بعد پسر پادشاه در باغ گل سفید مهمانی داشت. اما یادم رفت که بگویم غروب آن روز وقتی که پسر پادشاه برگشت خیلی ناراحت در گوشه ای نشست و با هیچ کس حرف نمی زد اما مادرش میدانست که درد پسرش چیست از او هیچ سوالی نکرد. فردا که پسر به باغ گل سفید رفت، دختر باز به دستور مادر شوهرش یکدست رخت سفید پوشید و هفت قلم بزک کرد و سوار بر اسب سفید شد و به باغ گل سفید رفت. مادر شوهرش به او گفته بود که اطراف باغ را گشت بزند و دوباره براه افتاد تا به باغ گل سفید رسید. دوباره پسر پادشاه دلباخته او شد و هر چه از او خواهش کرد ازاسب پیاده بشود نشد و رفت. ظهر آن روز پسر پادشاه، دیگر ناهار نخورد و باز هم غروب مثل روز گذشته ناراحت و افسرده برگشت. روز سوم در باغ گل سرخ مهمانی داشت. صبح آنروز باز دختر به دستور مادرشوهرش رخت سرخ به تن کرد و خود را بزک کرد و با یک اسب سرخ به باغ گل سرخ رفت. اما این بار مادر شوهرش گفته بود که اگر پسرم خواهش کرد که از اسب پیاده بشوی و پیش آنها بروی اینکار را بکن و از میوه های آنجا که خواستی بخور. اگر انار بود کمی بخور و انگشت شست خودت را ببر و از پسرم بخواه که دستمالش را بتو بدهد و به انگشت خودت ببند. دختر قبول کرد و رفت و به گفته او از اسب پیاده شد و نشست. همین که میوه برای او آوردند او یک دانه انار برداشت تا بخورد اما به گفته مادر شوهرش انگشت شست خود را برید و از پسر پادشاه خواست تا دستمالش را به انگشت او ببندد و دیگر چیزی نخورد و رفت. پسر پادشاه آنروز وقتی به خانه برگشت ناراحت بود اما صدای ساز و آوازی باعث تعجب او شد که میخواند:«باغ گل زرد که رفتم، باغ گل سفید که گشتم، باغ گل سرخ نشستم، به چه نار خوردنی بود، وه چه بار دیدنی بود، دستمال یار بدستم، یار فغان ز شستم.»
پسر به نزد مادرش رفت و گفت: این کی است که آواز میخواند؟ مادرش که دانا بود گفت: نمیدانم شاید این زن تو است که امروز دخترهای هم سن و سال خود را جمع کرده و با رنگ و آواز این شعرها را میخواند. من امروز سه روز است که می بینم او روزی یک جور رخت و با یک رنگ اسب از خانه بیرون میرود. نمیدانم به کجا میرود. در این موقع پسر پادشاه سه روز گذشته به خاطرش آمد و گفت: پس این زن من بود که در این سه روز به باغ می آمد و آن غلام بدجنس را که قلبش مثل خودش سیاه بود صدا کرد و گفت: آن سیب را که بتو دادم که به نامزدم بدهی، دادی تا قاچ بزند چرا آنقدر زشت بود؟ غلام که از ترس و بدجنسی آنرا خودش قاچ زدم و به شما دادم بعد پسر پادشاه گفت: سزای تو چی هست؟ غلام گفت: سزای من اینست که یک زمین بزرگی پر از خیمه بکنی و نفت بر آن ریخته و کبریت بزنی و مرا در آن بیندازی تا بسوزم و از بین بروم. اما پسر پادشاه او را بخشید و دستور داد تا جشن بزرگی بپا کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و بالاخره پسر پادشاه با دختر عروسی کرد. همانطور که آنها به مرادشان رسیدند، تمام دنیا به مرادشان برسند.
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

باغ سیب


پادشاهی بود که سه پسر داشت بنام ملک محمد ، ملک ابراهیم و ملک بهمن. ملک محمد از همه کوچکتر بود . یک درخت سیب در قصر شاهی بود که سه تا دانه سیب داشت که پادشاه می خواست آنها را برای پسرانش عقد کند چونکه وقتی می رسیدند سه تا دختر میشدند . وقت رسیدن سیبها بود . پادشاه دستور داد هر شب یکی از پسرها پای درخت کشیک بدهد که کسی سیب ها را نچیند . شبی که نوبت ملک ابراهیم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد . صبح که بیدار شد یکی از سیب ها نبود . شب دیگر نوبت ملک بهمن پسر میانی بود او هم شب خوابش برد ، صبح که بیدار شد سیب دومی هم نبود . شب بعد نوبت ملک محمد پسر کوچکتر رسید . ملک محمد برای اینکه خوابش نبرد انگشتش را برید و نمک زد . نزدیکی های صبح دید دستی در هوا پیدا شد . تا خواست سیب را بچیند ، ملک محمد شمشیر را کشید زد به مچ دست ، ولی دست سیب را چید وغیب شد . ملک محمد رد خونی را که از دست او ریخته بود گرفت و رفت تا رسید سر چاهی . ولی دید کسی نیست . همان جا نشست ، صبح که شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم یک مرغ گم می کنند هفت تا خانه سراغش را می روند شما برادرتان گم شده سراغش نمیروید ؟» برادرها حرکت کردند رفتند دیدند ملک محمد لب چاهی نشسته . قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببیند چه خبر است ؟ ملک ابراهیم را با طنابی تو چاه کردند چند ذرعی که پایین رفت گفت :« سوختم، پختم » کشیدنش بالا . ملک محمد گفت :« من می روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نکشیدم بالا » طناب را به کمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پایین دید خون ریخته ، رد خون را گرفت رفت دید دختری نشسته که به ماه می گوید تو درنیا که من درآمدم .





سر یک نره دیو هم روی زانوی دختر است . به دختر گفت :« تو کی هستی؟» دختر گفت :« من همان سیبم . این دیوها سه برادرند که دوتای آنها در اطاق دیگرند خواهران من هم پیش آنها هستند اما تو چرا به اینجا آمده ای؟ کشته می شوی . تا این دیو خواب است او را بکش اگر بیدار شود تکه بزرگت گوشت است » ملک محمد گفت :« من با نامردی کسی را نمی کشم» نوک شمشیر را به کف پای دیو زد . دیو تکانی خورد و گفت :« ای گیس بریده پشه ها را کیش کن » ملک محمد گفت :« پشه نیست اجلت رسیده» دیو بلند شد سنگ آسیایی را روی سرش گرفت و به طرف ملک محمد پرتاب کرد . ملک محمد خود را کنار کشید سنگ آسیاب مثل یک کوه به زمین خورد بعد مثل برق شمشیر را کشید چنان به فرق سرش زد که مثل خیارتر دو نیم شد . راه و چاه را از دختر پرسید و دو برادر دیگر را هم کشت . هر سه تا دختر را آورد ته چاه دو تا از دخترها را بالا فرستاد .

دختر سومی که کوچکتر بود گفت :« من نمیرم اول تو برو » ملک محمد گفت :« چرا ؟» دختر گفت :« اگر من برم برادرهات ترا بالا نمی کشند » ملک محمد قبول نکرد . دختر گفت :« پس گوش کن اگر تو را بالا نکشیدند در این سرزمین جواهرات زیاد است یک دستاس طلا هست که اگر به چپ بچرخانی مروارید و اگر براست بچرخانی یاقوت بیرون می ریزد یک صندوقچه طلا هم هست که درش را باز کنی خروسی بیرون میآید وقتی بگوید قوقولی قوقول زمرد از نوکش می ریزد اگر خواستند مرا عروس کنند من ایراد می گیرم که هر وقت دستاس و صندوقچه را آوردند عروسی می کنم . کسی نمی تواند آنها را بسازد اگر دستاس و صندوقچه را تهیه کردند معلوم می شود تو از چاه بیرون آمدی حالا اگر برادرانت ترا از چاه بیرون کشیدند که هیچ اما اگر از وسط چاه پایین انداختند هفت طبقه می روی زیرزمین در آنجا دو تا گاو روز شنبه میآیند یکی سفید یکی سیاه با هم جنگ می کنند . اگر پریدی پشت گاو سفید می آئی روی زمین اما اگرپریدی پشت گاو سیاه باز هفت طبقه دیگر میروی زیرزمین » ملک محمد دختر کوچک را هم بالا فرستاد .
وقتی که خودش طناب را به کمر بست برادرهاش او را تا وسط چاه بالا کشیدند بعد با هم مشورت کردند که اگر ملک محمد به پدرمان بگوید که ما ترسیدیم و توی چاه نرفتیم برای ما سرشکستگی است ، آنوقت طناب را رها کردند . ملک محمد هفت طبقه رفت زیر زمین و بیهوش شد . وقتی به هوش آمد فکرش را جمع کرد و حرف های دختر را به یاد آورد و منتظر روزی نشست که گاوها بیایند . از آن طرف برادران ملک محمد دخترها را برداشتند و رفتند و به پدر خود گفتند :« ما ملک محمد را ندیدیم . دیوها را کشتیم و این دخترها را نجات دادیم » چند روز گذشت . ملک محمد تشنه و گرسنه منتظر بود تا عاقبت گاوها آمدند و مشغول جنگ شدند . ملک محمد خدا را یاد کرد و گاو سفید را در نظرگرفت و پرید . در همین موقع گاو سیاه پشتش به ملک محمد شد و اشتباهاً پرید به پشت گاو سیاه که باز هفت طبقه دیگر رفت زیرزمین و بیهوش افتاد . وقتی که به هوش آمد نگاه کرد بیابانی را در مقابل خود دید بلند شد و به راه افتاد چشمش به گاویاری افتاد که مشغول شخم زدن بود . پیش رفت خدا قوتی گفت و از او خوراک خواست .

گاویار گفت :« بیا شخم بزن تا من بروم برایت نان بیاورم ولی صدایت را بلند نکنی که به صدای تو دو تا شیر میآیند هم گاوها را میخورند و هم خودت را » گاویار رفت قدری که دور شد ملک محمد با صدای بلند گاوها را می راند شیرها صدای او را که شنیدند پیداشان شد . ملک محمد گاوها را رها کرد شیرها را گرفت به خیش بست . مرد گاویارکه برگشت و این منظره را دید جرات نکرد نزدیک شود . ملک محمد سرشیرها را گرفت بهم کوبید که خرد شدند . صدا زد :« نترس بیا » گاویار آمد چند گرده نان آورده بود ملک محمد نان ها را خورد . آب خواست . کرد گفت :« آب نیست » ملک محمد گفت :« چرا ؟» گاویار گفت :« در اینجا چشمه آبی است که یک اژدهای بزرگ جلوآن خوابیده . روزهای شنبه یک دختر و مقداری خوراکی می برند کنار چشمه ، اژدها که برای بلعیدن آنها تکان میخورد قدری آب می آید که مردم بر می دارند . امروز جمعه است و آخر هفته تمام شده فردا نوبت دختر پادشاه است که می برندش برای اژدها» ملک محمد گفت :« اگر من اژدها را بکشم بمن چه می دهند ؟» مرد گاویار گفت :« مگر از جانت سیر شده ای ؟» ملک محمد گفت :« مرا پیش پادشاه ببر» مرد قبول کرد .

ملک محمد وقتی به دربار رسید چون شاهزاده بود رسوم دربار را خوب بجا آورد پادشاه خیلی خوشش آمد . گفت :« جوان چه می خواهی ؟» ملک محمد گفت :« من حاضرم اژدها را بکشم » پادشاه گفت :« حیف از جوانیت نمی آید ؟» ملک محمد آنقدر اصرار کرد تا پادشاه قبول کرد . ملک محمد فردای آن روز که شنبه بود با دختر پادشاه و یک سینی طعام حرکت کردند تا رسیدند نزدیک چشمه . ملک محمد به دختر گفت :« وقتی من اژدها را کشتم از بوی تعفن خونش بیهوش می شوم تو فوری به شهر برگرد و بگو جار بزنند تا مردم با اطلاع باشند شهر را آب نبرد » وقتی به چشمه رسیدند ملک محمد دختر را عقب زد و مشغول خوردن غذا شد. اژدها هر چه صبر کرد دید از غذا خبری نیست حرکتی بخود داد قدری از چشمه آمد بیرون که طعمه را ببلعد . ملک محمد امانش نداد . شمشیر را کشید خدا را یاد کرد چنان به کمرش زد که دو نیم شد . آنوقت خودش از هوش رفت . دختر دوان دوان به شهر رفت و ماجرا را به پدرش گفت تا جارچی جار بزند که مردم مواظب باشند . آنوقت چند نفررا فرستاد ملک محمد را آوردند . ملک محمد وقتی به هوش آمد پادشاه گفت :« جوان در عوض این خدمتی که به ما کردی چه می خواهی ؟» ملک محمد تمام سرگذشت خودش را گفت و از او کمک خواست . پادشاه گفت :« ای جوان کاری از من ساخته نیست اما اینجا سیمرغی است که روی فلان درخت بچه می کند . معلوم نیست هر سال چه جانوری بچه هایش را می خورد . اگر بتوانی بچه های او را نجات دهی ، شاید بتواند کاری برایت انجام دهد »
ملک محمد راه سیمرغ را پرسید و راه افتاد . از تصادفات روزگار موقعی به پای درخت رسید که مار عظیمی از درخت بالا می رفت و بچه های سیمرغ جیرجیر می کردند . ملک محمد شمشیر کشید خدا را یاد کرد زد به کمرمار – مار دو نیمه شد نصف آنرا انداخت پیش بچه های سیمرغ نصف دیگرش را زیر سرش گذاشت و خوابید خواب بود که سیمرغ چشمش به ملک محمد افتاد گفت :« همین است که هر سال جوجه های مرا میخورد » آنوقت رفت از کوه سنگ بزرگی برداشت آمد بالای سر ملک محمد نزدیک بود سنگ را رها کند که جوجه هایش بنای جیرجیر را گذاشتند . سیمرغ پرسید :« چه خبر است ؟» گفتند :« این مار می خواست ما را ببلعد این آدمی زاد ما را نجات داد » سیمرغ سنگ را بدور انداخت صبر کرد تا ملک محمد بیدار شد . گفت :« ای جوان کیستی ؟» ملک محمد تمام سرگذشتش را گفت . سیمرغ گفت :« می روی هفت تا گاو را پوست میکنی پوست ها را پر از آب می کنی با لاشه آنها میآیی تا من ترا به روی زمین برسانم » ملک محمد رفت پیش شاه هفت گاو گرفت پوست کند پوست ها را پر از آب کرد با لاشه آنها آورد پیش سیمرغ . سیمرغ دستور داد گوشت ها و آب ها را چیدند روی بالش . ملک محمد را هم سوار کرد و گفت :« هر وقت گفتم تشنه ام یک لاش گاو بینداز توی دهنم . هروقت گفتم گرسنه ام یک مشک آب خال کن توی دهنم » آنوقت حرکت کرد . آخرین مشک آب باقی بود که سیمرغ بجای اینکه بگوید گرسنه ام گفت تشنه ام . دیگر گوشتی نمانده بود . ملک محمد ناچار کارد را کشید رانش را برید به دهان سیمرغ انداخت .

سیمرغ دید گوشت شیرین است فهمید گوشت آدمیزاد است . آنوقت گوشت را توی دهان نگه داشت تا رسید به زمین ، ملک محمد را به زمین گذاشت گفت :« بلند شو برو » ملک محمد که پایش درد می کرد و نمی خواست سیمرغ بفهمد گفت :« تو برو من بعد میروم » سیمرغ گفت :« تو باید بروی تا من بروم » ملک محمد بلند شد ولی نتوانست راه برود . سیمرغ گوشت را از زیر زبانش بیرون آورد چسسباند به ران ملک محمد فوری خوب شد . چند تا از پر خودش را هم به ملک محمد داد و گفت :« هر وقت کاری داشتی یکی از آنها را آتش بزن من حاضر می شوم » آنوقت رفت .

ملک محمد براه افتاد و رفت و رفت تا رسید به شهر خودش . شنید که عروسی برادرانش نزدیک است و چون ملک محمد پیدا نشده قرار است دختر کوچک تر به عقد شاه در بیاید . ملک محمد رفت پیش زرگری شاگرد شد . شب ها در دکان زرگر می خوابید . تا روزی غلامان شاه آمدند به زرگر گفتند :« یک صندوقچه می خواهیم که وقتی درش را باز کنند یک خروس طلا بیرون بیاید که هر وقت قوقولی قوقول کند جواهر از نوکش بریزد . زرگر گفت :« این کار من نیست » ملک محمد گفت :« اوستا من میسازم » زرگر گفت :« پسر، زرگرهای بزرگ نتوانستند بسازند تو چطور می سازی ؟» ملک محمد گفت :« قبول کن کار نداشته باش » زرگر قبول کرد . در خزانه پادشاه را گشودند طلا و جواهرات زیاد آوردند به زرگر دادند . ملک محمد به زرگر گفت :« اوستا این جواهرات همه مال تو . من بدون این طلا و جواهرات خروس طلائی را می سازم » شب که شد ملک محمد رفت بیرون شهر . یک پر از سیمرغ آتش زد طولی نکشید آسمان سیاه شد . سیمرغ به زمین نشست گفت :« ملک محمد چه کاری داری ؟» ملک محمد گفت :« برو از آن زیر زمین دستآس و صندوقچه را بیار » سیمرغ پرواز کرد و رفت و برگشت همه را جلو ملک محمد به زمین گذاشت .

ملک محمد دستآس را پنهان کرد صندوقچه را برداشت آمد توی دکان و خوابید . صبح زود استاد زرگر که از ترس خوابش نبرده بود آمد . ملک محمد صندوقچه را به او نشان داد . جواهراتی را هم که از نوک خروس ریخته بود به استاد داد . هنوز آفتاب بالا نیامده بود که غلامان شاه برای صندوقچه آمدند . استاد صندوقچه را برداشت و با غلامان به دربار رفت و آن را تحویل داد . تا دختر صندوقچه را دید دانست که ملک محمد برگشته . کنیزش را فرستاد دکان زرگر قصه را از اول تا آخر به ملک محمد خبر داد که برادرانش چه به پدرشان گفته اند . ملک محمد به کنیز گفت :« بگو موقعی که از حمام بیرون میآیند من سیاه پوش بر اسب سیاه سوارم و او را می قاپم میبرم » وقتی که دو باره به دختر مراجعه کردند که اجازه عروسی بدهد گفت :« هر وقت دستآسی آوردید که اگر به چپ بچرخانی مروارید بریزد اگر به راست بچرخانی یاقوت آنوقت عروسی میکنم » باز به همان زرگر مراجعه کردند . ملک محمد شبانه دستآس را از جایی که مخفی کرده بود بیرون آورد . صبح استادش برد و تحویل داد . دیگر دختر ایرادی نداشت و حاضر به عروسی شد . ملک محمد به استاد زرگر گفت :« در عوض جواهرات یک خواهش دارم که یک اسب سیاه و یک دست لباس سیاه برام فراهم کنی » استاد زرگر اسب سیاه و لباس سیاه را برای ملک محمد تهیه کرد .
موقعی که عروس از حمام بیرون آمد ملک محمد لباس سیاه پوشید سوار بر اسب سیاه جمعیت را شکافت به دختر نزدیک شد و او را قاپید و به ترک اسب نشاند و مثل برق و باد دور شد . مسافتی که از شهر دور شد ایستاد یک پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و ملک محمد دستور داد سراپرده و قشونی برایش فراهم کند . سیمرغ هم فوری تهیه کرد . چند روزی گذشت ملک محمد به پدرش پیغام فرستاد که یا آماده جنگ باشد یا کشورش را به او واگذار کند . پادشاه تهیه جنگ دید جنگ شروع شد ملک محمد سوار بر اسب سیاه لباس سیاه پوشید بهر طرف حمله می کرد ولی کسی را نمی کشت تا رسید به برادرانش هر دو را اسیر کرد . شب که دست از جنگ کشیدند پادشاه دید پسرانش اسیر شده نمی تواند با ملک محمد بجنگد پیغام صلح داد . ملک محمد هم با فتح و فیروزی به قصر پدرش وارد شد .

مقابل پدر که رسید نقاب از چهره برداشت . پادشاه پسرش را شناخت او را بغل کرد و نوازش کرد و از سرگذشتش پرسید . ملک محمد هم سرگذشت خودش را تعریف کرد . پادشاه گفت :« چرا از اول نیامدی و چرا جنگ کردی ؟» ملک محمد گفت :« اگر این کارها را نمی کردم برادرانم میگفتند دروغ میگوید حالا آنها اسیر من هستند و مجبورند راست بگویند » پادشاه هم در عوض این شجاعت ملک محمد ، از پادشاهی دست کشید و ملک محمد را بجای خود به تخت شاهی نشانید . هفت شبانه روز شهر را آیین بستند .

کوس و گبرگه پادشاهی زدند . ملک محمد و دختر با هم عروسی کردند .


دستآس = آسیای دستی
گاویاری = زارع و کشتکار
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خر دردمند و گرگ نعلبند


يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.






گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را
نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف.»
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و
مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!»
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شاه عـباس و چاره نويس
افسانه بختیاری


يکي بود يکي نبود. زير گنبد کبود غير از خدا هيچکي نبود. در روزگار قديم يک پادشاهي بود به نام شاه عباس. هر وقت که کسي از مردم او ناراحت و گرفتار مي شدند، شاه عباس دلش درد مي گرفت و او مي فهميد که يکي از مردمش دچار گرفتاري شده. آن وقت او لباس درويشي مي پوشيد و مي رفت توي کوي و برزن مي گشت و به هر جا سرک مي کشيد تا آن شخص يا خانواده گرفتار را پيدا مي کرد و مشکلشان را حل مي کرد. آن وقت دل دردش آرام مي گرفت و برمي گشت به قصر.

روزي از روزها که شاه عباس در قصر شاهي نشسته و مشغول رسيدگي به کارهاي لشگري و کشوري بود يکمرتبه دلش شروع کرد به تير کشيدن. شاه عباس فهميد که باز هم يکي از مردمش گرفتار درد و بدبختي شده است. اين بود که تندي پاشد لباسهاي پادشاهي را کند و خرقه درويشي پوشيد و کشکول و تبر زين را به دوش انداخت و يا علي گويان از قصر بيرون رفت.

شاه عباس رفت و رفت تا به خرابه اي رسيد. ديد در آنجا پيرمردي با همسر حامله اش زندگي مي کند. پيرمرد از درويش دعوت کرد تا شب را در کلبه خرابه او بماند. درويش هم قبول کرد و ماند. از قضاي روزگار همان شب همسر پيرمرد که موعد زايمانش رسيده بود، دردش شروع شد و پس از چند ساعتي زايمان کرد و پسري بدنيا آورد. شاه عباس که در گوشه منزل آرام دراز کشيده و مراقب اوضاع بود ديد در تاريکي شب يک کسي از بالاي سرش گذشت و رفت بالاي سر زائو و نوزاد ايستاد و کمي بعد برگشت و از همان راهي که آمده بود خواست برود. شاه عباس پريد و محکم مچش را گرفت و هر کاري کرد مچش را رها نکرد. هر چه آن شخص التماس کرد فايده اي نداشت. شاه عباس گفت تا نگويي که کيستي و اينجا چه کار مي کني ولت نمي کنم. آن شخص وقتي ديد که شاه عباس ولش نمي کند گفت اي مرد بدان که من چاره نويس ( کسي که سرنوشت و آينده افراد را مي نويسد) هستم و هر کس که تازه متولد مي شود مي روم بالاي سرش و چاره اش را برايش مي نويسم. شاه عباس با شنيدن اين سخن گفت پس بگو ببينم که آينده اين پسر چيست؟ چاره نويس گفت اين يک راز است و من نمي توانم که آن را به تو بگويم. شاه عباس گفت تا نگويي من دستت را ول نمي کنم. از چاره نويس انکار و از شاه عباس اصرار تا آخر سر چاره نويس راضي شد و گفت بدان که اين پسر طالع خيلي بلندي دارد و در آينده با دختر شاه عباس که او نيز همين الان از مادر متولد شده است عروسي خواهد کرد. حرف چاره نويس که تمام شد گفت حالا دستم را ول کن که بايد بروم و چاره بچه هاي ديگر را هم بنويسم. شاه عباس مات و مبهوت دست چاره نويس را ول کرد و در فکر فرو رفت. خيلي ناراحت شد و با خود گفت آخر چطور مي شود دختر من که پادشاه هستم با يک آدم فقير و بدبخت عروسي کند؟ نه هر طور شده بايد جلوي اين کار را بگيرم.

خلاصه، شاه عباس تا صبح نخوابيد و فکر کرد و چاره جويي کرد. صبح که شد رفت سراغ پيرمرد صاحبخانه و گفت اي مرد بيا و اين بچه ات را به من بفروش، هر چه بخواهي به تو مي دهم. پيرمرد گفت درست است که ما فقير و بيچاره هستيم اما بچه مان را دوست داريم. نمي توانيم آن را بدهيم دست تو که اصلا نمي دانيم او را به کجا مي بري. شاه عباس گفت اما شما با اين حال و روزتان از عهده نگهداري اين بچه برنمي آئيد. شکم خودتان را هم بزور سيرميکنيد. بيا و راضي شو. من کشکول خود را که پر از سکه است به تو مي دهم. تو و زنت باز هم مي توانيد بچه دار شويد. خلاصه شاه عباس آنقدر اصرار کرد که پيرمرد و زنش راضي شدند و بچه را به او فروختند. شاه عباس هم بچه را برداشت و با خود به کوهي برد و در آنجا با شمشير شکمش را پاره کرد و او را در غاري گذاشت و رفت. اما به حکم خدا همان روز از گله اي که همان اطراف به چرا آمده بود بزي جدا شد و آمد توي غار و مشغول شير دادن به بچه شد. از مع مع بز چوپان خبر دار شد و آمد توي غار و بچه زخمي را پيدا کرد و با خود به خانه برد و شکمش را دوخت و مداوا کرد.

خلاصه، سالهاي سال گذشت و بچه بزرگ شد. روزها با چوپان به صحرا مي رفت و گله را مي چراند. روزي از روزها شاه عباس از آن حوالي مي گذشت و چشمش به گله افتاد و آنجا آمد. وقتي با پسر برخورد کرد، از طرز سخن گفتن او خوشش آمد و از چوپان خواست تا او را به شاه بسپارد، تا چايي ريز مخصوص کاخ شود. چوپان هم قبول کرد و پسر را فرستاد به کاخ. پسر که به کاخ آمد يواش يواش پيش اه عزيز شد، تا جايي که از چاي ريزي به سپهسالاري رسيد. دختر شاه عباس هم که عاشق او شده بود از پدرش خواست که او را به عقد پسر درآورد.

خلاصه، پسر چوپان شد داماد شاه عباس. شب حجله، دختر شاه ديد که زير شکم پسر جاي زخم کهنه است. فردا که شد جريان را به پدرش گفت. شاه عباس چوپان را خواست و ماجراي زخم شکم پسر را پرسيد و چوپان هم قصه پيدا کردن او را در غار براي شاه گفت. شاه تا قصه را شنيد سجده شکر به جاي آورد و از خدا بخاطر گناهي که کرده بود طلب مغـفرت کرد و فهميد که با بخت و چاره نمي شود در افتاد.
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شهـر حاکم کـُش


يکي بود يکي نبود. يک شهري بود که هر والي و حاکمي مي رفت آنجا و ظلم مي کرد، وقتي مردم شهر به تنگ مي آمدند و دعا مي کردند، آن حاکم و والي ظالم مي مرد و از بين مي رفت.

خليفه از بس حاکم فرستاد ذلّه شد و گفت اصلاً بگذار آن شهر بدون والي باشد. اما يک مردي رفت پيش خليفه و گفت حکومت اين شهر حاکم کش را بده به من. خليفه گفت مي ميري ها. مرد گفت عيبي ندارد. خليفه هم او را فرستاد به حکومت شهر حاکم کش.

حاکم جديد آمد و فهميد بله، علت درگير بودن ( يا اجابت شدن) دعاي مردم اين شهر اين است که فقط مال حلال مي خورند. پيش خود گفت اگر کاري کنم که اين مردم مثل جاهاي ديگر حرام خوار بشوند، آن وقت خدا ظالم را بر آنها مسلط مي کند و ديگر به دادشان نمي رسد و دعايشان گيرا نمي شود.

با اين فکر آمد و شروع کرد به حکومت. ماليات ها را کم کرد و هر چه پول ماليات جمع کرد، همه را برد ريخت وسط ميدان شهر. بعد دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسيد بيايد از اين پولها ببرد. مردم هم طمع برشان داشت و حمله آوردند براي پول ها. اما چون آن پولها مال حرام بود، آنها حرام خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت. ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خيال راحت شروع کرد به ظلم کردن.

ماند تا يک مدتي. خليفه ديد که اين حاکم جديد نه تنها نمرد بلکه هر سال از سال پيش بيشتر ماليات مي فرستد. علتش را جويا شد، حاکم قضيه را به او گفت. اين است که گفته اند ظلم ظالم سببش نيّت و عمل خود مردم است.


سایت : فرهنگسرا
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:10 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها