شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
02-17-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
همة كابوسهاي هراسناكي كه اغلب باو روي ميآورد، ايندفعه سخت تر و تندتر باو هجوم آور شده بود . بنظرش
آمد كه زندگي او بيهوده بسر رفته، يادگار هاي شوريده و درهم سي سال از جلوش مي گذشت، خودش را
بدبخت ترين و بيفايده ترين جانوران حس كرد . دوره هاي ز ندگي او از پشت ابرهاي سياه و تاريك هويدا ميشد،
برخي از تكه هاي آن ناگهان ميدرخشيد، بعد در پس پرده پنهان مي گشت، همة آنها يكنواخت، خسته كننده و
جانگداز بود گاهي يك خوشي پوچ و كوتاه مانند برقي كه از روي ابرهاي تيره بگذرد، بچشم او همه اش پست و
بيهوده بود . چه كشمكشهاي پوچي ! چه دوندگيهاي جفنگي ! از خودش مي پرسيد و لبهايش را مي گزيد . در
گوشه نشيني و تاريكي جواني او بيهوده گذشته بود، بدون خوشي، بدون شادي، بدون عشق، از همه كس و از
خودش بيزار . آيا چقدر از مردمان گاهي خودشان را از پرنده اي كه در تاريكي شبها ناله مي كشد گم گشته تر و
آواره تر حس مي كنند؟ او ديگر هيچ عقيده اي را نميتوانست باور بكند . اين ملاقات او با شيخ ابوالفضل خيلي گران
تمام شد . زيرا همة افكار او را زير و رو كرد، او خسته، تشنه و يك ديو يا اژدها در او بيدار شده بود كه او را
پيوسته مجروح و مسموم مي كرد. در اينوقت اتومبيلي از پهلويش گذشت و جلو چراغ آن صورت عصباني، لبهاي
لرزان، چشمهاي باز و بي حالت او بطرز ترسناكي روشن شد . نگاه او در فضا گم شده بود، دهن نيمه باز مانند
اين بود كه بيك چيز دور دست مي خنديد، و فشاري در ته مغز خودش حس مي كرد كه از آنجا تا زير پيش اني و
شقيقه هايش مي آمد و ميان ابروهاي او را چين انداخته بود.
ميرزا حسينعلي درد هاي مافوق بشر حس كرده بود . ساعتهاي نوميدي، ساع تهاي خوشي، سرگرداني و بدبختي
را مي شناخت و دردهاي فلسفي را كه براي تودة مردم وجود خارجي ندارد ميدانست . ولي حالا خودش را
بي اندازه تنها و گ مگشته حس ميكرد. سرتاسر زندگي برايش مسخره و دروغ شده بود. با خودش ميگفت:
« ! از حاصل عمر چيست در دستم؟ هيچ »
اين شعر بيشتر او را ديوانه ميكرد . مهتاب كم رنگي از پشت ابرها بيرون آمده بود، ولي او توي سايه رد مي شد،
اين مهتاب كه پيشتر براي او آنقدر افسو نگر و مرموز بود و ساعتهاي دراز در بيرون دروازه با ماه راز و نياز
مي كرد، حالا يك روشنائي سرد و لوس و بي معني بود كه او را عصباني مي كرد. ياد روزهاي گرم، ساعتهاي دراز
درس افتاد، ياد جواني خودش افتاد كه وقتي همة همسالهاي او مشغول عيش و نوش بودند او با چند نف ر طلبه
روزهاي تابستان را عرق ميريخت و كتاب صرف و نحو ميخواند . بعد هم ميرفتند بمجلس مباحثه با مدرسشان
شيخ محمد تقي، كه با زير شلواري چنباتمه مي نشست يك كاسه آب يخ روبرويش بود، خودش را باد ميزد و سر
يك لغت عربي كه زير و زبرش را اشتباه ميكردند فرياد مي كشيد، همة رگهاي گردنش بلند ميشد، مثل اينكه دنيا
آخر شده است.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-17-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در اينوقت خيابانها خلوت بود و دكانها را بسته بودند، وارد خيابان علاءالدوله كه شد صداي موزيك چرت او را
بدون تامل پردة جلو آنرا پس زد . « ماكسيم » پاره كرد . بالاي در آبي رنگي جلوي روشنائي چراغ برق خواند
وارد شد و رفت كنار ميز روي صندلي نشست.
ميرزا حسينعلي چون عادت به كافه نداشت و تاكنون پايش را به اينجور جاها نگذاشته بود، مات دور خود را نگاه
ميكرد. دود سيگار بوي كلم و گوشت سرخ كرده در هوا پيچيده بود . مرد كوتاهي با سبيل كلفت و دست بالا زده
پشت ميز نوشگاه ا يستاده با چرتكه حساب ميكرد . يك رج بتري پهلوي او چيده بود . كمي دورتر زن چاقي پيانو
ميزد و مرد لاغري پهلويش ويلن ميزد . مشتريها مست از روسي و قفقازي با شكل هاي عجيب و غريب دور ميزها
نشسته بودند. درين بين زن نسبتًا خوشگلي كه لهجة خارجي داشت جلو ميز او آمد و با لبخند گفت:
« ؟ عزيزم، بمن يك گيلاس شراب نميدهي »
« . بفرمائيد »
آن زن بدون تامل پيشخدمت را صدا زد و اسم شرابي كه او نشنيده بود دستور داد . پيشخدمت بتري شراب را با
دو گيلاس روبروي آنها گذاشت، آن زن ريخت و باو تعارف كرد . ميرزا حسينعلي با اكراه گيلاس اول را سر
كشيد، تنش گرم شد، افكارش بهم آميخته شد . آن زن گيلاسي پشت گيلاس باو شراب مينوشاند .
نالة سوزناكي از
روي سيم ويلن در مي آمد، ميرزا حسينعلي حالت آزادي و خوشي مخصوصي در خودش حس ميكرد . بياد آنهمه
مدح و ستايش شراب افتاد كه در اشعار متصوفين خوانده بود . جلو روشنائي بي رحم چراغ چين هاي پاي چشم
زني كه پهلوي او نشسته بود ميديد . بعد از اينهمه خودداري كه كرده بود، حالا شرابي زرد و ترش مزه و يك زن
پر از بزك كنفت شده، دستمالي شده با موهاي زبر سياه قسمتش شده بود، ولي او از اينها بيشتر كيف م ي كرد،
چون بواسطة تغيير روحيه و اس تحالة مخصوصي ميخواست خودش را پست بكند و بهتر نتيجة همة دردهاي
خودش را خراب و پايمال بنمايد . او از اوج افكار عاليه ميخواست خودش را در تاريكترين لذات پرت بكند .
ميخواست مضحكة مردم بشود، باو بخندند . ميخواست در ديوانگي راه فراري براي خودش پيدا بكند . در اين
ساعت خودش را لايق و شايستة هر گونه ديوانگي ميديد. زير لب با خودش ميگفت:
هنگام تنگدستي، در عيش كوش و مستي، »
« ! كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
02-17-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زن گرجي كه جلو او بود ميخنديد، ميرزا حسينعلي آنچه كه در مدح مي و باده در اشعار صوفيانه خواند ه بود
جلو نظرش جلوه گر شد . همة آنها را حس ميكرد و همة رموز و اسرار صورت اين زن را كه روبرويش نشسته
بود، آشكار ميخواند . در اين ساعت او خوشبخت بود، زيرا بآنچه كه آرزو ميكرد رسيده بود و از پشت بخار
لطيف شراب آنچه كه تصورش را نمي توانست بكند ديد . آنچه كه شيخ ا بوالفضل در خواب هم نمي توانست ببيند و
آنچه كه ساير مردم هم نمي توانستند پي ببرند، و يك دنياي ديگري پر از اسرار باو ظاهر شد و فهميد آنهائي كه
اين عالم را محكوم كرده بودند همة لغات و تشبيهات و كنايات خودشان را از آن گرفت هاند.
وقتي كه ميرزا حسينعلي بلند شد ح سابش را بپردازد نمي توانست سرپا بايستد . كيف پولش را در آورد به آن زن
داد و دست بگردن از ميكدة ماكسيم بيرون رفتند . توي درشگه ميرزا حسينعلي سرش را روي سينة آن زن
گذاشته بود . بوي سفيداب او را حس مي كرد، دنيا جلو چشمش چرخ ميزد، روشنائي چراغها جلوش ميرقصيدند .
آن زن با لهجه گرجي آواز سوزناكي م يخواند.
در خانة ميرزا حسينعلي درشگه ايستاد، با آن زن داخل خانه شد. ولي ديگر نرفت بسراغ تل كاهي كه شبها رويش
مي خوابيد و او را برد روي همان دشك سفيد كه در كتابخان هاش افتاده بود.
دو روز گذشت و ميرزا حسينعلي سر كارش بمدرسه نرفت. روز سوم در روزنامه نوشتند:
« . آقاي ميرزا حسينعلي از معلمين جوان جدي بعلت نامعلومي انتحار كرده است »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
02-17-2010
|
|
کاربر بسیار فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,863
سپاسها: : 1,245
743 سپاس در 365 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ممنون ساقي جان از داستاني كه گذاشتي..خيلي جالب بود ...منم مثل ميرزا حسينعلي ياد شعر حافظ افتادم
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
__________________
There's a fire starting in my heart Reaching a fever pitch and It's bringing me out the dark Finally I can see you crystal clear
|
02-17-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آنجا که عشق هست عقل هيچ کاره است اين شرط عاشق شدن و حافظ اينو بخوبي دريافته بود....
ما را زمنع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره است
....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
04-27-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شرح حالی بر داستان کوتاه «تاریکخانه» اثر صادق هدایت
شرح حالی بر داستان کوتاه «تاریکخانه» اثر صادق هدایت
نقد تاریخی
سید شهاب الدین ساداتی و بهاره سقازاده
مقدمه:
نقد تاریخي شرح حالی داستان «تاریکخانه» صادق هدایت را با جملهای از خود صادق هدایت شروع میکنیم: «اگر راست است که هرکس یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهی من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد، شاید من اصلاً ستاره نداشتهام» (بوف کور). همچنین بد نیست به اتوبیوگرافی کوتاه صادق هدایت به خط خودش در آذرماه ١٣٢۴ نگاهی بیندازیم. هدایت مینویسد: «همان قدر از شرح حال خود رم میکنم که در مقابل تبلیغات آمریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی میخورد؟ اگر برای استخراج زایچهام است، این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کردهام اما پیشبینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقه خوانندگان است باید اول مراجعه به آراء عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیشدستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهی زندگیام قدر و قیمتی قابل شده باشم به علاوه خیلی از جزییات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچهی چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و از این جهت مراجعه به عقیدهی خود آنها مناسبتر خواهد بود. مثلاً اندازهی اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینهدوز سر گذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یا بوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند. از این گذشته شرح حال من هیچ نکتهی برجستهای در بر ندارد، نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشتهام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام بلکه برعکس همیشه با عدم موفقیت روبرو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و رؤسایم از من دل خونی داشتهاند به طوری که هر وقت استعفا دادهام با شادی هذیانآوری پذیرفته شده است. روی هم رفته موجود وازدهی بیمصرفی قضاوت محیط دربارهی من میباشد و شاید حقیقت در همین باشد.»
نقد تاریخیـ شرح حالی در کنار نقد اخلاقی ـ فلسفی از انواع مهم نقد سنتی (Traditional) است. این نقد قدیمیترین نوع نقدی است که بشر با آن آشنا بوده است و از آن برای فهم بهتر آثار ادبی و یا آثار هنری بهره جسته است. در نقد تاریخی ـ شرح حالی بیوگرافی نویسنده و تاریخ زندگی او (یا تاریخی که برای اثرش انتخاب کرده) در محور قرار دارد و تحلیل متن براساس آن انجام میپذیرد. همهی ما کمابیش با این نقد در دوران تحصیلی خود در کتابهای ادبیات دوران راهنمایی و متوسطه آشنا شدهایم چرا که پیش از هر اثر خلاصهای دربارهی زندگینامهی نویسنده و تاریخ زنگی او و مضمون آثار او با توجه به این دو، آورده شده است و این خود به خود روزنهای را برای ما باز میکند تا از آن به متن بنگریم و آن را مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم.
در این نقد، کلید فهم متن، زندگی نویسنده است و منتقدان در این حوزه بر این اعتقادند که هر نویسندهای به عمد یا بدون اختیار از خود و تجربیاتش مینویسد. این نکته شاید در اکثر موارد در مورد تمامی نویسندگان خارجی و داخلی صحیح باشد که هر کس راجع به خویش و یا راجع به زندگی خود مینویسد. برای مثال می توانیم به جیمز جویس (رهبر مدرنیسم در داستان نویسی) اشاره کنیم که این نویسنده ی بزرگ و به عقیده ی برخی بزرگترین داستان نویس قرن بیستم و صاحب آثار ماندگاری همچون «اولیس» و «تصویر هنرمند در جوانی» تماماً راجع به خود می نوشته است و شاید در مقایسه با بزرگان داستان نویسی جهان شخصی ترین نویسنده است. در حقیقت نقد شرح حالی نقاط تاریکی از متن را با ارجاع به دنیای نویسنده روشن میکند. تاریخ نیز میتواند محکی برای تفسیر متن باشد چرا که ادبیات و تاریخ همواره و در همهی دوران اثر متقابل بر یکدیگر داشتهاند که خود در تاریخ نیز میتواند متشکل از اجتماع، فرهنگ و نظر باشد.
از مهمترین مثالها در زمینهی نقد تاریخی ـ شرح حالی اثری است از ساموئل جانسون با عنوان «زندگی شاعران انگلیسی» (Lives of English poets) که در آن به بررسی آثار شعرای انگلیسی قبل از خود با توجه به شرح زندگی آنها پرداخته است. برای مثال دکتر جانسون که یک سلطنت طلب افراطی بوده کارهای بسیار ارزشمند جان میلتون را از دیدگاه این منظر نگاه می کند که میلتون یک ضد سلطنت بوده است. در ادبیات فارسی صادق هدایت نمونه ی بارزی از این مدعاست چرا که فهم کارهای او در ارتباط با بیوگرافی اوست که معنی پیدا میکند.
صادق هدایت کوچکترین فرزند هدایت قلی هدایت (اعتضادالملک) و عزیز کردهی خانواده بود. او فرزندی تنبل و نسبت به امور درسی خود کسی بیتوجه بود. پس از اتمام دورهی دبیرستان به عنوان دانشجوی بورسیه در میان نخستین گروه دانشجویان اعزامی به خارج از کشور راهی اروپا شد و در مدرسهی عالی مهندسی راه و ساختمان در کشور بلژیک ثبت نام کرد. پس از آن برای آموختن معماری عازم فرانسه شد و از بلژیک به پاریس رفت. صادق هدایت در ایام اقامت خود در فرانسه جذب افکار نهیلیستی که در آن ایام برخی محافل و گروههای جوان فرانسه را فرا گرفته بود شد. او در اردیبهشت ماه ١٣٠٧ با انداختن خود به رودخانهی مارن دست به خودکشی میزند اما اطرافیان او را نجات میدهند. سرانجام او به ایران باز میگردد و در تاریخ ١٠ آبان ١٣٠٩ با حقوق ماهانه بیست تومان به استخدام بانک ملی در میآید. در آن زمان او از کار کردن در بانک ملی برای حقوق بسیار کم و کار سنگین خود در آنجا ناراضی بود. در این ایام هدایت با افرادی چون مسعود فرزاد و مجتبی مینوی و بزرگ علوی آشنا میشود. آنها هرشب در کافهآی به نام «رزنوار» با یکدیگر ملاقات میکردند و نام گروه خود را «ربعه» نهاده بودند. هر چهار تن تا حدی بیگانه با جا و مکان خود و راغب اندیشهها و افکار نو و به قول هدایت هر چهار تن در زمینهی ادبیات دست و پایی میزدیم. هدایت فرانسه میدانست، مسعود فرزاد انگلیسی، علوی آلمانی و مینوی عربی با این کیفیت هر یک از افراد این گروه میتوانست با اکثر رویدادهای ادبی جهان آشنا شود. هدایت در این هنگام اولین اثر خود با نام «البعث الاسلامیه فی البلاد الفرنجیه» را انتشار داد.
او از خانوادهای اشرافی بود که خاندانش به قاجار میرسیدند و کار در بانک با حقوق کم برایش اصلاً خوشایند نبود لذا به عنوان مترجم در آژانس پارس استخدام میشود. پس از آن که توانست مقداری پسانداز برای خود جمعآوری کند به همراه همفکر و دوستش محمد مقدم به سمت اراک میروند و تصمیم میگیرند تا آخر عمر مانند فقیرترین روستاییان با حداقل امکانات زندگی کنند. آنها در اراک در خانهی یکی از بستگان محمد مقدم در اتاقی سکنی میگزینند اما پس از چندی به دلیل مسائل ایدئولوژیکی بین آنها اختلاف میافتد و از هم جدا میشوند.
هدایت در این زمان تصمیم میگیرد تا به هندوستان برود. در آنجا با ماشین تحریر قراضهای که از یکی از دوستان خانوادگیاش گرفته بود توانست بوف کور را کپی کند. در همین ایام مدتی بود که رژیم پهلوی برای تضعیف مبانی اسلامی در ایران حرکتی آغاز کرده بود و میکوشید تا گذشتهی دور ایران را در مقابل دورهی اسلامی این سرزمین قرار دهد و با تبلیغات پیرامون مجد و عظمت ایران باستان، اسلام و اعراب را مایهی عقبماندگی و بدبختی ایران و ایرانی معرفی کند. در این هنگام هدایت «کارنامهی اردشیر بابکان» را به زبان پهلوی ترجمه کرد و انتشار داد. پس از آن او داستانهای «علویه خانم» و «بوف کور» را که پیشتر نوشته بود به صورت پلیکپی انتشار داد (ولی طبع و فروش آن در ایران ممنوع بود).
هدایت پس از چند ماه اقامت در هندوستان به ایران باز میگردد. زمانی که ادارهی موسیقی کشور در وزارت فرهنگ تأسیس شد، به استخدام اداره موسیقی درآمد. در ایام همکاری با ادارهی موسیقی بود که هدایت با روزنامهنگاری آشنا شد زیرا این اداره مجلهای ماهانه با نام ماهانامه موسیقی انتشار میداد و هدایت نخستین نوشته خود را در این مجله در تاریخ شهریور ١٣۱٨ انتشار داد. دیگر فعالیت هدایت در سال ١٣١٨ انتشار (چاپ دوم) کارنامهی اردشیر بابکان و چاپ اول «گجسته ابالیش» از متن پهلوی بود.
در سال ١٣٢١ مجموعه «سگ ولگرد» و در سال ١٣٢٢ چاپ اول «گزارش کمان شکن» و در سال ١٣٢٣ چاپ اول ترجمهی «مسخ» اثر فرانتس کافکا، نویسندهی سورئال (Surreal) معروف را منتشر کرد. در سال ١٣٢۴ نیز کتاب «حاجی آقا» را انتشار میدهد. صادق هدایت سرانجام در تاریخ ١٩ فروردین ١٣٣٠ در یکی از آپارتمانهای مون پلیه پاریس خودکشی میکند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-27-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
2
نقد تاریخی- شرح حالی بر داستان کوتاه «تاریک خانه»: برای اثبات این مسئله که زندگی و تاریخ زمانهی صادق هدایت یکی از مهمترین کلیدها برای فهم آثار اوست داستان کوتاه «تاریکخانه» را انتخاب کردهایم. اما چرا از بین بسیاری از نوشتههای صادق هدایت این اثر را انتخاب کردیم زیرا داستان تاریکخانه به اعتقاد بسیاری اتوبیوگرافی خود هدایت است.
هدایت در این داستان تصویری از خودش در قالب «مرد ناشناس» به ما مینمایاند؛ مردی سفید رو با بینی قلمی، مردی از یک خانوادهی اشرافی، کسی که در یک اتاق و تنها زندگی میکند، کسی که از هویت و خانوادهی او هیچگاه سخنی به میان آورده نمیشود، کسی که میخواهد از جریان دنیای خارجی و تماس با اشخاص محفوظ و جدا بماند و در نهایت دست به خودکشی میزند.
تمامی ویژگیهای ذکر شده، جزء ویژگیهای بارز صادق هدایت در زندگی واقعی بوده که آنها را در داستان به عنوان ویژگیهای مرد بر میشمارد.
همان طور که پیشتر اشاره شد، بسیاری از قسمتهای داستان در ارجاع به دنیای نویسنده است که روشن میشود، در این باره میتوان به تنفر مرد ناشناس از کار و تلاش اشاره کرد، او در داستان چنین میگوید.
«کار و کوشش مال مردم توخالیس به این وسیله میخواهند چالهای که تو خودشونه پر کنن، مال اشخاص گداگشنهاس که از زیر بته بیرون آمدن» و این دقیقاً با خود هدایت مطابق است چرا که وقتی در بانک ملی استخدام میشود خود میگوید:
«اینجا آنقدر به خاطر چندرغاز از آدم کار میکشند که آدمو از هرچی کاره بیزار میکنند.»
در حقیقت دلیل بیزاری مرد ناشناس از کار را باید در زندگی هدایت یافت.
از موارد دیگری که در داستان در ارجاع به زندگی نویسنده معنا مییابند میتوان به تنفر مرد ناشناس از انسانها اشاره کرد که بسیاری درباره هدایت چنین گفتهاند که او از انسانهای دیگر و نیز خودش متنفر است.
یا اینکه او از زندگی در شهر و این حیات ماشینی ناراضی است و حتی در زندگی واقعی، هدایت به این منظور به همراه دوستش محمد مقدم به یکی از روستاهای اراک میروند و آنجا سکنی میگزینند.
در ارجاع به تاریخ و حوادث تاریخی دورهی هدایت میتوان تعبیر دیگری نیز از تنفر او از زندگی شهری داشت.
در آن زمان که دنیا در حال طی تحولات پس از جنگ جهانی اول بود، «جریان تجددطلبی» دستور کار دولتها شده بود. میتوان گفت صادق هدایت در این داستان وقتی از زیباییهای خوانسار که دستخوش این جریان تجددطلبی شده، میگوید و هنگامی که از ماشین و هواپیما به عنوان بلاهای قرن یاد میکند در حقیقت نارضایتی خود با این جریان (مدرنیته) را متذکر میشود.
در ادامه میتوان گفت نه تنها زندگی نویسنده مبین اثر اوست بلکه اثر او نیز در بسیاری موارد زندگی او را روشن کرده و به سؤالات دیگران راجع به او، پاسخ میگوید.
در حقیقت او برای کارهایی که در زندگیاش انجام داده در اثرش دلیل میآورد مثلاً آنکه چرا فردی تنبل و بیزار از کار کردن بوده که او این گونه پاسخ میدهد که خوراک و پوشاک و…
و دویدن به دنبال آنها از بیدار شدن ما جلوگیری میکند. و یا علت کشیده شدنش به لذایذ کاذب را در داستان کنجکاوی بیان میکند و میگوید:
«یه وقت بود داخل اونا (مردم) شدم، خواستم تقلید سایرین رو در بیارم، دیدم خودمو مسخره کردم، هرچی را که لذت تصور میکردند همه رو امتحان کردم، دیدم کیفای دیگرون به درد من نمیخوره.»
یا دگر آنکه چرا آنقدر طالب تاریکی و سکوت و تنهایی است و از همه مهمتر علت خودکشیاش که آن فقر و احتیاج به دیگران معرفی میکند.
به عبارتی دیگر هدایت هرچه می خواهد بگوید از زبان مرد ناشناس می گوید.
در حقیقت میتوان گفت به نوعی او سعی در تبرئهی خویش دارد و برای هر کدام از کارهایش که دیگران خطا میپنداشتند فقط دلیلهایی آورده تا خود را از سخنان احتمالی آنان علیه خودش، رها سازد.
هدایت در این اثر «مرد ناشناس» را و یا بهتر خود را به گونهای توصیف میکند تا خواننده با او احساس همدردی کند و حق را به او بدهد.
راوی داستان از ابتدای سعی در جذاب نشان دادن مرد ناشناس که به گونهای او را خاص و منحصر به فرد توصیف میکند، دارد.
نیست انگاری، بدبینی ، ملیگرایی و گذشته پرستی در آثار هدایت به ویژه همین اثر (تاریکخانه) به وضوح به چشم میخورد.
هدایت زندگی را بازی پوچ و مسخرهی طبیعت میداند که مرگ بر آن مرجع است و مردم را به قول خودش در این «تله خربگیری» مشغول دلقکی و رذالتپرستی میبیند و از آنها متنفر است لذا راه مرگ را میپیماید و آن را ستایش می کند. از عالمانهترین تحلیلها از آثار هدایت مربوط به دکتر علی شریعتی است.
او درد هدایت را ناشی از رفاه و درد بیدردی میداند و بیاعتقادی و آوارگی او را محصول همین وابستگی طبقاتی به بورژوازی و اشراف معرفی میکند.
هدایت به این مسئله در داستان نیز اشاره می کند.
گویی او به شیوه ای غیرمستقیم و بسیار ظریف به این نکته که دیگران زندگی او را نقد می کنند و یا نقد خواهند کرد می پردازد و می گوید:
«بعد از این خطابه سرشار، یکمرتبه خاموش شد. مثل اینکه مقصود از این همه حرف ها تبرئه خویش بود. آیا این شخص یک نفر بچه اعیان خسته و زده شده از زندگی بود یا ناخوشی غریبی داشت؟ در هر صورت مثل مردم معمولی فکر نمی کرد».
در اینجاست که آدمی پی به زیرکی هدایت می برد.
عامل دیگری که این داستان را به اتوبیوگرافی هدایت نزدیک می کند خوراک مرد ناشناس است.
تنها غذای مرد ناشناس شیر است که غذای نوزادان است.
مرد ناشناس تنها شیر می خورد و به مهمان خویش (راوی داستان) نیز شیر تعارف می کند و با شیر از او پذیرایی می کند.
این موضوع نیز در زندگی صادق هدایت قابل ردیابی است. برای مثال هدایت در دوران دبیرستان خود کتاب «فواید گیاهخواری» را مینویسد و علیرغم مخالفت شدید خانوادهاش به گوشت نزدیک نمیشود.
دورافتادگی و میل به جدایی از مردمان در همان ابتدای داستان و از خط دوم نمایان میشود که یک ) Foreshadowاز پیش حاکی بودن) برای خوانندهی اثر است. شخصی که «از دنیای خارجی و تماس با اشخاص محفوظ و جدا بماند».
هدایت در داستان تاریکخانه همه چیز را به رنگ خون و گوشت میبیند، از در و دیوار، اتاقها و خانه گرفته تا توصیف لباس صاحب خانهی ناشناس.
اتاق تازهساز مرد ناشناس که هیچ گوشه و زاویهای ندارد و هیچ گونه نوری نیز بدان نمیتابد در واقع اتاق ایدهآل خود صادق هدایت است و افکار و صحبتهای مرد ناشناس که به زبان میآورد، حرفها و تفکرات و همچنین نحوهی زندگی خود هدایت است که سالها بدان خود گرفته است. در تاریکخانه افکار خودش را در غالب مردی ناشناس با چهرهای غریب در داستان بیان میکند.
او میخواهد از این دنیا و مردمان آن بگریزد و به بهشت گمشدهی خویش و یا همان رحم مادر بازگردد و چون نتوانسته است این کار را انجام دهد اتاقی شبیه آنرا در ذهنش ساخته است که در آن از همه به دور است.
هنگامی که در صبح روز بعد به ملاقات راوی مرد ناشناس را توصیف میکند، جمع کردن دست و پا به سوی بدن و به سوی شکم، حالت قرارگیری جنین در رحم را تداعی میکند. نکتهی جالب اینجاست که راوی در داستان در تفکرات خود به آنالیز مرد ناشناس میپردازد و از خود میپرسد «آیا این مرد ناخوشی غریبی دارد یا یک بچه اعیان خسته و زده شده است»؟ به گونهای هدایت به نقد خود پرداخته است، ایا ناخوشی غریبی یا همان بیماری مالیخولیا را دارد؟
در آخر میتوان گفت که هدایت زندگی به دور از مردم و در اتاقی بیمنفذ را آرزوی نهایی خویش تلقی کرده است و این طرز تفکر را در آخرین خط داستان بیان میکند و آن را مرگی اختیاری و زندگی مورد دلخواه میداند:
«بعد از همه مطالب، شاید هم این شخص یک نفر خوشبخت حقیقی بود و خواسته بود این خوشبختی را همیشه برای خودش نگاه دارد و این اطاق هم ایدهآل بوده است!».
همان طور که خود اعلام میکند برای او «همان نستالژی بهشت گمشدهایس که در ته وجود هر بشری وجود داره.»
همچنین می توان از دیدگاه ژاک لاکان (Lacan) روانشناس معروف فرانسوی به نکته ی «بازگشت به مادر» یا همان «آرزو» (Desire) اشاره کرد که در این داستان به شکل اتاقی بدون گوشه و زاویه و به رنگ گوشت توصیف شده است که اشاره به رحم مادر دارد.
آرزویی که رسیدن به آن هیچ وقت تحقق نمی یابد و به شکل یک آرزوی دست نیافتنی تا هنگام مرگ باقی می ماند.
منابع
·انورخامهای. «خاطرات و تفکرات دربارهٔ صادق هدایت». یاد صادق هدایت. به کوشش علی دهباشی. تهران: نشر ثالث، ۱۳۸۰.
·نامههای صادق هدایت. گردآورنده محمد بهازلو.تهران: نشر اوجا، ۱۳۷۴.
·جمشیدی، اسماعیل. خودکشی صادق هدایت. تهران: انتشارات زرین، ۱۳۷۳.
·حبیبی آزاد، ناهید. «سالشمار زندگی صادق هدایت». یاد صادق هدایت. به کوشش علی دهباشی. تهران: نشر ثالث، ۱۳۸۰.
·شهشهانی، سهیلا. «پایهگذار انسانشناسی در ایران». یاد صادق هدایت. به کوشش علی دهباشی. تهران: نشر ثالث، ۱۳۸۰.
·فرزانه، م. ف.. «خاطراتی از صادق هدایت». یاد صادق هدایت. به کوشش علی دهباشی. تهران: نشر ثالث، ۱۳۸۰.
·فرزانه، م. ف.. آشنایی با صادق هدایت. تهران: نشر مرکز،
·کمیسارف، د. س.. «دربارهٔ زندگی و آثار هدایت». یاد صادق هدایت. ترجمهٔ حسن قائمیان. به کوشش علی دهباشی. تهران: نشر ثالث، ۱۳۸۰.
·قائمیان، حسن. «هدایت در بانک ملی». یاد صادق هدایت. به کوشش علی دهباشی. تهران: نشر ثالث، ۱۳۸۰.
·مینوی، مجتبی. «یادبود صادق هدایت». یاد صادق هدایت. به کوشش علی دهباشی. تهران: نشر ثالث، ۱۳۸۰.
·ناتل خانلری، پرویز. «خاطرات ادبی دربارهٔ صادق هدایت». یاد صادق هدایت. به کوشش علی دهباشی. تهران: نشر ثالث، ۱۳۸۰.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-29-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سه قطره خون
سه قطره خون
صادق هدايت
«ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوري كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شدهام و هفتة ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بودهام؟ يك سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس ميكردم كاغذ و قلم ميخواستم به من نميدادند. هميشه پيش خودم گمان ميكردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت... ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو ميكردم، چيزي كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فايده ـ از ديروز تا حالا هرچه فكر ميكنم چيزي ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا ميگيرد يا بازويم بيحس ميشود. حالا كه دقت ميكنم مابين خطهاي درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيدهام تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست: «سه قطره خون.»
***
«آسمان لاجوردي، باغچة سبز و گلهاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا ميآورد. ولي چه فايده؟ من ديگر از چيزي نميتوانم كيف بكنم، همه اينها براي شاعرها و بچهها و كساني كه تا آخر عمرشان بچه ميمانند خوبست ـ يك سال است كه اينجا هستم، شبها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين نالههاي ترسناك، اين حنجرة خراشيده كه جانم را به لب رسانيده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بيكردار...! چه روزهاي دراز و ساعتهاي ترسناكي كه اينجا گذرانيدهام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زيرزمين دور هم جمع ميشويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مينشينيم، يك سال است كه ميان اين مردمان عجيب و غريب زندگي ميكنم. هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم - ولي نالهها، سكوتها، فحشها، گريهها و خندههاي اين آدمها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.
***
«هنوز يك ساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي: آش ماست، شير برنج، چلو، نان و پنير، آن هم بقدر بخور و نمير، - حسن همة آرزويش اينست يك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند. او هم يكي از آدمهاي خوشبخت اينجاست، با آن قد كوتاه، خندة احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده شده، همة ذرات تنش گواهي ميدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده. اگر محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نميايستاد حسن همة ماها را به خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه ميخواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي. يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نميشود، من اگر به جاي او بودم يك شب توي شام همه زهر ميريختم ميدادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ ميايستادم دستم را به كمر ميزدم، مردهها را كه ميبردند تماشا ميكردم ـ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نميزدم تا اينكه محمد علي از آن ميچشيد آنوقت ميخوردم، شبها هراسان از خواب ميپريدم، به خيالم كه آمدهاند مرا بكشند. همة اينها چقدر دور و محو شده…! هميشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش آن كبود است.
« دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره كرد، رودههايش را بيرون كشيده بود با آنها بازي ميكرد. ميگفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود، دستهايش را از پشت بسته بودند. فرياد ميكشيد و خون به چشمش خشك شده بود. من ميدانم همة اينها زير سر ناظم است:
« مردمان اينجا همه هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلاً اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار ميخواست بگريزد، او را گرفتند. پيرزن است اما صورتش را گچ ديوار ميمالد و گل شمعداني هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله ميداند، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي خودمان است كه ميخواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيدهاش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.
«همة اينها زير سر ناظم خودمان است. او دست تمام ديوانهها را از پشت بسته، هميشه با آن دماغ بزرگ و چشمهاي كوچك به شكل وافوريها ته باغ زير درخت كاج قدم ميزند. گاهي خم ميشود پائين درخت را نگاه ميكند، هر كه او را ببيند ميگويد چه آدم بيآزار بيچارهاي كه گير يك دسته ديوانه افتاده. اما من او را ميشناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زمين چكيده. يك قفس جلو پنجرهاش آويزان است، قفس خالي است، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربهها به هواي قفس بيايند و آنها را بكشد.
«ديروز بود دنبال يك گربة گل باقالي كرد: همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حيوان را با تير بزند. اين سه قطره خون مال گربه است، ولي از خودش كه بپرسند ميگويد مال مرغ حق است.
« از همة اينها غريبتر رفيق و همسايهام عباس است، دو هفته نيست كه او را آوردهاند، با من خيلي گرم گرفته، خودش را پيغمبر و شاعر ميداند. ميگويد كه هر كاري، به خصوص پيغمبري، بسته به بخت و طالع است.
هر كسي پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش ميگيرد و اگر علامة دهر باشد و پيشاني نداشته باشد به روز او ميافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند. روي يك تخته سيم كشيده به خيال خودش تار درست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم ميخواند. گويا براي همين شعر او را به اينجا آوردهاند، شعر يا تصنيف غريبي گفته:
«دريغا كه بار دگر شام شد،
سراپاي گيتي سيه فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشي در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
چكيدهست بر خاك سه قطره خون »
ديروز بود در باغ قدم ميزديم. عباس همين شعر را ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان به ديدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه ميآيند. من آنها را ديده بودم و ميشناختم، دختر جوان يك دسته گل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد، پيدا بود كه مرا دوست دارد، اصلاً به هواي من آمده بود، صورت آبلهروي عباس كه قشنگ نيست، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.
***
«تا كنون نه كسي به ديدن من آمده و نه برايم گل آوردهاند، يك سال است. آخرين بار سياوش بود كه به ديدنم آمد، سياوش بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم، هر روز با هم به دارالفنون ميرفتيم و با هم بر ميگشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره ميكرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق ميدادم. رخساره دختر عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد. سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد. اتفاقاً يك ماه پيش از عقدكنانش زد و سياوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوالپرسيش رفتم ولي گفتند كه حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.
«خوب يادم است، نزديك امتحان بود، يك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتابهايم را با چند تا جزوة مدرسه روي ميز ريختم همين كه آمدم لباسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانة ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است. ششلول را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي به نظرم نرسيد. وقتي كه برميگشتم از آن بالا در خانة سياوش نگاه كردم، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم:«سياوش تو هستي؟»
او مرا شناخت و گفت:
«بيا تو كسي خانهمان نيست.»
«صداي تير را شنيدي؟»
«انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، و من با شتاب پايين رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد در را روي من باز كرد. همينطور كه سرش پائين بود و به زمين خيره نگاه ميكرد پرسيد:«تو چرا به ديدن من نيامدي؟»
«من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نميدهد.»
«گمان ميكنند كه من ناخوشم، ولي اشتباه ميكنند.»
دوباره پرسيدم:
«اين صداي تير را شنيدي؟»
«بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد. من از نزديك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.
«بعد مرا برد در اطاق خودش، همة درها را بست، روي صندلي نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روي صندلي مقابل من كنار ميز نشست. اطاق او ساده، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود. كنار اطاق يك تار گذاشته بود. چند جلد كتاب و جزوة مدرسه هم روي ميز ريخته بود. بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلولهاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گذاشت و گفت:«من يك گربة ماده داشتم، اسمش نازي بود. شايد آن را ديده بودي، از اين گربههاي معمولي گل باقالي بود. با دو تا چشم درشت مثل چشمهاي سرمه كشيده. روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آن را از ميان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برميگشتم نازي جلو ميدويد، ميو ميو ميكرد، خودش را به من ميماليد، وقتي كه مينشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزهاش را به صورتم ميزد، با زبان زبرش پيشانيم را ميليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم. گويا گربة ماده مكارتر و مهربانتر و حساستر از گربة نر است. نازي از من گذشته با آشپز ميانهاش از همه بهتر بود، چون خوراكها از پيش او در ميآمد، ولي از گيسسفيد خانه، كه كيابيا بود و نماز ميخواند و از موي گربه پرهيز ميكرد، دوري ميجست. لابد نازي پيش خودش خيال ميكرد كه آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همة خوراكيهاي خوشمزه و جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كردهاند و گربهها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.
« تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار ميشد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالودي به چنگش ميافتاد و او را به يك جانور درنده تبديل ميكرد. چشمهاي او درشتتر ميشد و برق ميزد، چنگالهايش از توي غلاف در ميآمد و هر كس را كه به او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد ميكرد. بعد، مثل چيزي كه خودش را فريب بدهد، بازي در ميآورد. چون با همة قوة تصور خودش كلة خروس را جانور زنده گمان ميكرد، دست زير آن ميزد، براق ميشد، خودش را پنهان ميكرد، در كمين مينشست، دوباره حمله ميكرد و تمام زبردستي و چالاكي نژاد خودش را با جستوخيز و جنگ و گريزهاي پيدرپي آشكار مينمود. بعد از آنكه از نمايش خسته ميشد، كلة خونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر ميخورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن ميگشت و تا يكي دو ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش ميكرد، نه نزديك كسي ميآمد، نه ناز ميكرد و نه تملق ميگفت.
« در همان حالي كه نازي اظهار دوستي ميكرد، وحشي و تودار بود و اسرار زندگي خودش را فاش نميكرد، خانة ما را مال خودش ميدانست، و اگر گربة غريبه گذارش به آنجا ميافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صداي فيف، تغير و نالههاي دنبالهدار شنيده ميشد.
« صدايي كه نازي براي خبر كردن ناهار ميداد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت. نعرهاي كه از گرسنگي ميكشيد با فريادهايي كه در كشمكشها ميزد و مرنو مرنويي كه موقع مستيش راه ميانداخت همه با هم توفير داشت. و آهنگ آنها تغيير ميكرد: اولي فرياد جگرخراش، دومي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك نالة دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت ميكشيد، تا به سوي جفت خودش برود. ولي نگاههاي نازي از همه چيز پرمعنيتر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان ميداد، بهطوري كه انسان بياختيار از خودش ميپرسيد: در پس اين كلة پشمآلود، پشت اين چشمهاي سبز مرموز چه فكرهايي و چه احساساتي موج ميزند!
« پارسال بهار بود كه آن پيشآمد هولناك رخ داد. ميداني در اين موسم همة جانوران مست ميشوند و به تك و دو ميافتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همة جنبندگان ميدمد. نازي ما هم براي اولين بار شور عشق به كلهاش زد و با لرزهاي كه همة تن او را به تكان ميانداخت، نالههاي غمانگيز ميكشيد. گربههاي نر نالههايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگها و كشمكشها نازي يكي از آنها را كه از همه پرزورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص آنها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربههاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد مادة خودشان جلوهاي ندارند. برعكس گربههاي روي تيغهي ديوارها، گربههاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را ميدهد طرف توجه مادة خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند ميخواندند. تن نرم و نازك نازي كش و واكش ميآمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده ميشد و نالههاي شادي ميكردند. تا سفيدة صبح اين كار مداومت داشت. آنوقت نازي با موهاي ژوليده، خسته و كوفته اما خوشبخت وارد اطاق ميشد.
«شبها از دست عشقبازي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كار ميكردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه ميخراميدند. من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم. ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت. گويا كمرش شكست، يك جست بلند برداشت و بدون اينكه صدا بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينة ديوار باغ افتاد و مرد.
« تمام خط سير او لكههاي خون چكيده بود. نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را بوييده و راست سر كشتة او رفت. دو شب و دو روز پاي مردة او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس ميكرد، مثل اينكه به او ميگفت:«بيدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازي خوابيدهي، چرا تكان نميخوري؟ پاشو ، پاشو!» چون نازي مردن سرش نميشد و نميدانست كه عاشقش مرده است.
«فرداي آن روز نازي با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود. آيا نازي از من قهر كرد، آيا مرد، آيا پي عشقبازي خودش رفت، پس مردة آن ديگري چه شد؟
«يك شب صداي مرنو مرنو همان گربة نر را شنيدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنين، ولي صبح صدايش ميبريد. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي به همين درخت كاج جلو پنجرهام خالي كردم. چون برق چشمهايش در تاريكي پيدا بود نالة طويلي كشيد و صدايش بريد. صبح پايين درخت سه قطره خون چكيده بود. از آن شب تا حالا هر شب ميآيد و با همان صدا ناله ميكشد. آنهاي ديگر خوابشان سنگين است نميشنوند. هر چه به آنها ميگويم به من ميخندند ولي من ميدانم، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه كشتهام. از آن شب تاكنون خواب به چشمم نيامده، هرجا ميروم، هر اطاقي ميخوابم، تمام شب اين گربة بيانصاف با حنجرة ترسناكش ناله ميكشد و جفت خودش را صدا ميزند.
امروز كه خانه خلوت بود آمدم همانجايي كه گربه هر شب مينشيند و فرياد ميزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهايش در تاريكي ميدانستم كه كجا مينشيند. تير كه خالي شد صداي نالهي گربه را شنيدم و سه قطره خون از آن بالا چكيد. تو كه به چشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي؟
«در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره يك دسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت:«البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من ميشناسيد، لازم به معرفي نيست، ايشان شهادت ميدهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديدهاند.
«بله من ديدهام.»
« ولي سياوش جلو آمد قهقه خنديد، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت:«ميدانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار ميزند و خوب شعر ميگويد، بلكه شكارچي قابلي هم هست، خيلي خوب نشان ميزند.
«بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم:«بله امروز عصر آمدم كه جزوة مدرسه از سياوش بگيرم، براي تفريح مدتي به درخت كاج نشانه زديم، ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است. ميدانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و هر شب آنقدر ناله ميكشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد، و يا اينكه گربهاي قناري همسايه را گرفته بوده و او را با تير زدهاند و از اينجا گذشته است، حالا صبر كنيد تصنيف تازهاي كه درآوردهام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم:
«دريغا كه بار دگر شام شد،
سراپاي گيتي سيه فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشي در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
چكيدهست بر خاك سه قطره خون»
«به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت:«اين ديوانه است.» بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قهقه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند.
«در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشة پنجره آنها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-13-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
راز شهرت صادق هدايت
راز شهرت صادق هدايت
چاپ پنجم كتاب «راز شهرت صادق هدايت» توسط كانون انديشه جوان منتشر شد.محمدرضا سرشار در كتاب «راز شهرت صادق هدايت» به بررسي علل و عوامل شهرت اين نويسنده در يازده فصل پرداخته است. عناوين اين فصول عبارتند از «مقدمه»، «شهرت مشكوك»،«سازو كار چهرهسازي در دنياي امروز»، «چرا صادق هدايت».
«دورانهاي سهگانه انديشهاي هدايت»، «علل و موجبات توجه ويژه غربيان به صادق هدايت»،«كفر محض»، «غربزدگي و نفرت از ايران»، «نيستانگاري»، «عوامل بيروني به شهرت رساننده هدايت» و «ختام كلام».
نويسنده در اين كتاب با استفاده از آثاري كه از طرف دوستداران و شيفتگان هدايت منتشر شده به واكاوي در علل اين امر بپردازد و درباه علت اين پژوهش مينويسد:
"از جمله مواردي كه جامعه ما از دههها پيش نياز به بازنگري جدي درباره آن دارد، يكي نيز صادق هدايت، و آراء، انديشهها، آثار و شان واقعي اجتماعي و ادبي اوست. يعني نويسندهاي كه با وجود حجم اندك آثار داستانياش(يك رمانك حدودا يكصد و پنجاه صفحهاي، و نزديك به سيو چهار داستان كوتاه) و كاسته شدن قابل توجه ارزشهاي ادبي و ابطال آشكار اغلب درونمايههاي آثار و آرايش در طول زمان، بيش از همه نويسندگان از مشروطيت تا امروز ايران، مورد توجه جامعه شبهروشنفكري در داخل، و برخي روشنفكران خارجي قرار گرفته، و درباره او و آثارش، مقالهها و كتابهاي متعدد نوشته شده است. به گونهاي كه حجم اين نوشتهها دهها برابر حجم كل آثار خود اوست."
كتاب«راز شهرت صادق هدايت» توسط محمدرضا سرشار تاليف و كانون انديشه جوان آن را در شمارگان 2500 نسخه و قيمت 1800 تومان عرضه كرده است.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
09-28-2010
|
|
کاربر عادی
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2010
محل سکونت: بر بال نسیم
نوشته ها: 31
سپاسها: : 0
3 سپاس در 2 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
واقعیت مجازی "بوف كور "
در متن زير كتاب بوف كور هدايت با توجه به فاكتورهاي اشاره شده در مقاله ميلر نقد شده است.
1- غرابت ادبيات در بوف كور
«درباره مضمون بوفكور نظرات زيادي ارائه شده كه اغلب با يكديگر در تضادند. برخي آنرا شرح حال يك مريض رواني ميدانند، و برخي اسطورههاي شرقي، برخي آنرا داستاني فلسفي ميدانند بيانگر فلسفه بودا، ديگران آن را در اصل نيهيليستي ميخوانند. و بازهم برخي بوف كور را در اصل رماني اجتماعي و حتي سياسي خواندهاند...
به نظر من هيچ يك از اين نظرات در اصل «غلط» نيست. اشكال زماني است كه يكي از آنها را نه بعنوان يكي از مضامين مستتر در داستان كه به عنوان كل داستان ارائه ميدهيم. بوف كور بر محور يك مضمون مشخص و روشن كل نميگيرد، گرچه مضامين زيادي ميتوان در آن يافت. ولي مهمتر از اين مضامين دريافتهاي ماست از داستان»
۲- زبان
هدايت از تكنيك تكگويي (مونولوگ) در نگارش بوفكور بهره گرفته است.
از آنجا كه شواهد بسيار در متن خواننده را به در نظر گرفتن اين تكنيك در خواندن بوفكور ملزم ميكند، بايد بتوان بر اساس مفروضات زير به تحليلي يكدست و بيتناقض از بوف كور دست يافت. مفروضات موردنظر، با توجه به عناصر دراماتيك مونولوگ، از اين قرارند:
الف) در بوفكور، راوي واحدي وجود دارد كه در لحظة بحراني بعد از قتل زن اثيري/لكاته قرار گرفته است.
ب) در بوفكور، مخاطبِ راوي ساية اوست كه به گفتة راوي بازتابي از همة شخصيتهاي ديگر داستان است.
ج) در بوفكور، راوي با لحني حق به جانب و ظاهراً مستدل به توجيه جنايت خود ميپردازد، امّا درخلال حرفهاي او متوجه ميشويم كه، عليرغم حرفهاي فيلسوفمآبانه، راوي ناآگاهانه در كار لودادن روحية بيمارگونة خويش است. و علائم وسواس، توهم، هذيان، اختلال شخصيتي، ترس بيجا، تمايل به آدمكشي، اعتياد، تمايل به مرده و خرافهپرستي در شخصيت و رفتار او بارز است.
د) در بوف كور، صادق هدايت مجال اظهارنظر مستقيم را از خود سلب ميكند و ذكاوت خواننده را در مقابل راوي متكلم وحده به چالش برميانگيزد.
۳- اسرار، واژه ؟؟؟
خوانندة آثار هدايت بايد محتاط باشد و بداند كه كلمات در داستانهاي او گاهي ممكن است معنايي غير از معناي متداول داشته باشند. تصويرها و توصيفات گاهي بايد با درنظر گرفتن مفهوم غيرمتداولشان تعبير شوند. اين شگرد را هدايت در داستاننويسي نه براي دستانداختن خواننده، بلكه از جهت عمق بخشيدن به مضمون، ايجاد رئاليسم و عدم حقنه كردن نظر خود به خواننده به كار ميگيرد.
چنان كه گفتيم، در بوفكور، راوي علاوه بر همه خصوصيات متناقضي كه دارد، از قدرت كلامي چنان سحرآميز برخوردار است كه از همان ابتدا قادر است پردهاي خوشنقش و نگار از كلمات قصار و كليبافيهاي ظاهراً متفكرانه و فيلسوفمآبانه برصد عيب نهان خود بكشد تا جنايت هولناكش درنظر خواننده بيرنگ شود. او موفق ميشود به نيروي گفتار جنايت خود را به چشم خواننده موجّه جلوه دهد و از چهرة تبهكار خود مظلوم دادخواهي بسازد كه شفقت و همراهي خواننده را نيز با خود داشته باشد، عليالخصوص كه او متكلم وحده است و حضور هشداردهندة نويسنده به شكل مستقيم در داستان مجال بروز ندارد.
از همان ابتداي داستان، راوي با سرپوش نهادن بر مشغلة اصلي ذهن خود ذهن خواننده را با مسئلهاي انتزاعي درگير ميكند و آن را با چنان جادويي مطرح ميكند كه خواننده از همان جا قدرت تفكّر خود را منفعلانه به او ميسپارد:
در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به كسي اظهار كرد.
۴- اختراع يا اكتشاف
در بوف كور سه دسته شخصيت وجود دارد. زن اثيري، راوي، و مردم معمولي. راوي به علت تماس با هنر و فلسفه از سنخ مردم معمولي جداست و عدم ارتباط خود را با جامعه نتيجة همين عدم تجانس ذهن آرمانگراي خود با روحيه مردم معمولي ميداند. آنجا كه راوي بوف كور به مسائلي چون خرافات، عادات كسالتبار و سنتهاي سنگشدة جامعه، كه در هيئت شخصيتهايي مثل پيرمرد خنزرپنزري و دايه مجسم شده، يورش ميبرد، خواننده به حق با راوي همراه ميشود. اما، چنان كه بعداً خواهيم ديد، هدايت خود راوي را نيز در تحليل نهايي از قماش همين مردم و محصول همين جامعه ميبيند. خشم و نفرت راوي از مردم، بيش از آن كه نتيجة آرمانگرايي او باشد، خشونتي است ناشي از انفعال و بيعملي او.
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 06:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|