بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روز شانزدهم دی ماه با این که یلدا شب گذشته تا دیر وقت بیدار بود اما صبح هم حال خوابیدن نداشت. آفتاب کمرنگی توی اتاقش خودنمایی میکرد. یلدا لحاف را تا نیمه ی صورت بالا کشیده بود و دلش میخواست مدتها در همان حالت بماند و در خیالات خوش لذت ببرد. وقتی به یاد تعطیلات ده روزی میان ترم افتاد خوشحالتر در رخت خوابش جابجا شد و با خودش گفت امروز باید نرگس اینا روببینم تا یک برنامه ریزی حسابی با هم بکنیم تا این هفته رو الکی از دست ندیم.
لحاف را کنار زد و یک لحظه یاد شب گذشته افتاد. وای چه احساس شوقی سراسر وجودش را فرا گرفت.
گویی دلش میخواست پر بکشد و یا این که تا آخر دنیا بدود و خسته نشود . از پنجره بیرون را تماشا کرد.
برفها آب میشدند و دیگر نمیبارید و آفتاب بیرون زده بود.
یلدا با عجله لباس پوشید و از اتاقش بیرون آمد . شهاب روی کاناپه خوابیده بود.
یلدا با تعجب در دل گفت چرا هنوز نرفته؟ چرا اینجا خوابیده ؟
آرام از کنارش گذشت و به آشپزخانه رفت و صبحانه را تدارک دید. دوست داشت صبحانه را در کنار هم بخورند.
شهاب با ظاهری پریشان در آستانه ی در ظاهر شد و نگاهی به میز صبحانه انداخت که با سلیقه ی خاصی چیده شده بود.
عطر خوش چای تازه دم اشتها را تحریک میکرد و حکایت از آغاز یک صبح با نشاط داشت. شهاب خیره به یلدا به تماشا ایستاده بود و حرف نمیزد.
یلدا که تازه متوجه او شده بود گفت سلام . بیدار شدی؟ چرا وایستادی . صبحانه نمیخوری؟
شهاب بدون اندیشیدن به سوال یلدا فکرش را بر زبان آورد وگفت گاهی من رو به یاد مادرم میاندازی...
یلدا دست از کار کشید و ایستاد. لبخندی زد و گفت شاید برای اینه که هر دختری گاهی وقتها مثل مادرش میشه. خب اکثر مادر ها هم شبیه همند.
شهاب ابروها را بالا انداخت و صندلی را عقب کشید و در حالی که مینشست گفت نمیدونم. شاید درست میگی.
یلدا چای خوش رنگی برای شهاب ریخت و روی میز گذاشت. چای خودش را هم ریخت و نشست.
شهاب فنجان را برداشت و گفت امروز کلاس نداری؟
یلدا با لبخندی شیطنت آمیز گفت تعطیلات میان ترمه.
آخ . آره. یادم نبود. چند روزه؟
تقریبا ده روزی میشه.
پس حسابی استراحت میکنی.
آره . وقتی امتحان میدادم میگفتم اگه تموم بشه یک هفته میخوابم. اما امروز نتونستم حتی ده دقیقه بیشتر از همیشه بخوابم.
دوست دارم کارهای تازه ای بکنم.
مثلا ؟
مثلا با دوستانم بیشتر برم بیرون . پارک . کوه . سینما. و خونه شون. یا نقاشی بکشم. کتابهای غیر درسی بخونم و خلاصه از این کارها.
پس کوهنوردی هم میکنی.
نه به اون صورت. (و خندید و گفت) من و فرناز که بیشتر میریم سراغ آلوچه ها و لواشکهاش.
شهاب خندید...یلدا هم.
یلدا ادامه داد . راستی یک کتاب برات گذاشتم روی میز بالای شعرهای قشنگترش ستاره گذاشتم.
مرسی.
برای چند لحظه ساکت شدند. شهاب نفس پر صدایی کشید و به صندلی تکیه دادو. صورتش جدی شد.
نگاهش باز سرد و خشن شده بود. یلدا منتظر بود او چیزی بگوید و عاقبت گفت راستی تو برنامه ات چیه؟
لقمه از دست یلدا رها شد . گویی یک باره توانش را از کف داد و بعد از لحظه ای در حالی که بسیار سعی داشت بر گفتار و رفتارش مسلط باشد صاف نشست و گفت برنامه ام؟ راجع به چی؟
شهاب یلدا را زیر نظر گرفته بود و یک لحظه هم چشم از او برنمیداشت. گفت منظورم سه ماه دیگه است که از اینجا رفتی.
چیزی در دل یلدا فرو ریخت و دنیای زیبای خیالی اش که از شب گذشته تا آن لحظه در ذهن و جای جای قلبش ساخته بود به ویرانه ای مبدل گشت. برق چشمان سیاهش که بیتاب کننده ی هر دلی بود به ناگه خاموش شد و نگاهش به بخار روی فنجان چای خیره ماند.
چقدر دشوار بود که صدایش نلرزد . رنگش نپرد و کنترل شده رفتار کند. اما رنگش که پریده بود و صدایش نیز...
یلدا جواب داد .هیچی درس میخونم دیگه.
شهاب که گویی به دنبال هدفی خاص بود بی آنکه به لحن سرد یلدا توجه کند گفت یعنی بعد از این که طبق قرارمون با حاجی رضا صاحب یک سوم از دارایی های حاجی شدی باز برمیگردی پیشش؟ یا این که میری سراغ زندگی خودت؟
چقدر یاد آوری واقعیت و موقعیتی که در آن به سر میبرد برای یلدا دردناک بود. یلدا با لحنی که معلوم بود آزرده است گفت:خب من... هر کاری بخوام انجام بدم مطمئنا با مشورت حاج رضا انجام میدم. شاید هم برگردم پیش حاج رضا. من فقط برای پول به اینجا نیومدم.(و در دلش گفت لعنت به پول . لعنت به تو . به حاجی و به همه)
شهاب پوزخندی زد و تکه نانی را که در دست به بازی گرفته بود روی میز پرت کرد و گفت یعنی به خاطر حاج رضاحاضر شدی که همچین ریسکی بکنی؟
یلدا عصبی مینمود و از ادامه ی بحث لذت نمیبرد اما گفت من به حاج رضا مدیونم. نزدیک به سه ساله که تنها مونس من و تنها حامی من حاج رضا بوده. من نمیتونستم روی حرفش حرف بزنم. (و در دلش گفت خیلی دروغگو شده ام اگه کس دیگری به جز شهاب پسر حاج رضا بود نمیدونم چی میشد...)و بعد ادامه داد.البته دروغه اگه بگم به پول اصلا فکر نکرده ام.
شهاب جدی شد و گفت برات مهم نبود پسر حاج رضا کیه؟ چه شکلیه و چه کاره است؟ و ممکنه توی این مدت بلایی سرت بیاره و ممکنه نتونی روی قول و قرارش حساب باز کنی؟
یلدا نگاهش کرد و با کلماتی شمرده که مشخص بود به تک تک آنها ایمان دارد گفت من تا قبل از دیدن پسرحاج رضا هیچ قولی به او ندادم.با این که حاج رضا رو حامی خودم میدونستم و بهش اطمینان داشتم بعد از دیدن پسر حاج رضا وقتی احساسم بهم گفت که میتونی به حرفهای حاج رضا راجع به پسرش اعتماد کنی جواب دادم و موافقت کردم تا این بازی شروع بشه.
نگاه لغزنده و ملتهب شهاب به یلدا بود اما لحنش همانطور جدی. شهاب گفت خب بعدش میخوای چکار کنی؟
منظورم بعد از تمام شدن درسته؟
نمیدونم . بهش فکر نکرده ام.
شهاب بعد از لحظه ای سکوت با تردید پرسید کسی ...توی زندگیت نیست؟
یلدا سکوت کرده بود و غافلگیرانه و خجالت زده به شهاب نگاه میکرد.
شهاب با لبخند قشنگی گفت اگه یه رازه میتونی نگی.
یلدا صورتش برافروخته بود. لحظه ای پایین را نگاه کرد و دوباره به شهاب گفت نه کسی رو ندارم.
خب...پس اینطور.
یلدا هم میخواست از آن لحظه استفاده کند و او هم چیزهایی بیشتر راجع به شهاب بداند. پس گفت تو چی؟
شهاب چشمهایش را گرد کرد و با تعجب گفت چی؟
تو بعد از تموم شدن این ماجرا چی کار میخوای بکنی؟
شهاب متفکر و جدی بعد از لحظه ای گفت هیچی من که برنامه ام مشخصه.
قبلا هم بهت گفته بودم. ازدواج میکنم و از ایران میرم.
یلدا حس کرد علائم حیاتی را یک به یک از دست میدهدو نفسش به شماره افتاده بود و سرش گیج میرفت.
شهاب به فنجان را سر کشید و دیگر یلدا را نگاه نکرد و در حالی که از جایش بر میخاست گفت
بخاطر صبحانه ممنون. و بدون آنکه جوابی از یلدا بشنود او را ترک کرد.
ضربه ای که به یلدا زده بود به حد کافی مهلک و کاری بود. آنقدر که قدرت حرکت را از او سلب کرد.
یلدا دلش میخواست فنجانها را در هم بکوبد و رومیزی را آنچنان بکشد که همه چیز با هم سرنگون شود.
چشمهای گشاد شده اش خیره به میز مانده بود. نمیتوانست رابطه ی درستی بین چیزهایی که میدید و میشنیدو در مغزش میجوشید ایجاد کند. صدای بسته شدن در حاکی از رفتن شهاب بود.
دوست داشت بلند بلند حرف بزند و ناسزا و بد و بیراه نثار همه چیز و همه کس بکند.
بیرمق تر از آن بود که بتواند به کارهایش برسد . سرش را روی میز گذاشت و چشمها را بست.
حتی حال گریستن هم نداشت. با خود گفت میترای لعنتی پی کار خودت رو کردی؟
خدایا شهاب خیلی محکم حرف میزد. یعنی واقعا تصمیمش همینه که گفت؟ خدایا کمکم کن.
عاجزانه فریاد میزد و در و پنجره را بهم میکوفت. همه ی رویا ها آرزوها و آینده اش را تباه میدید.
از خودش متنفر بود که گول رفتار و نگاههای شب گذشته ی شهاب را خورده بود و دوباره با خودش کلنجار میرفت که یعنی ممکنه نگاهش دروغ باشه؟ یعنی من اشتباه میکنم؟
باز همه چیز بی معنی و بی ارزش جلوه میکرد و دیگر دلش نمیخواست جایی برود و کاری بکند.
آن روز اولین روز از تعطیلات او بود که خراب شد.
هفدهم دیماه بود و کسالت از سر روی یلدا میبارید. شب گذشته اصلا از اتاقش بیرون نیامده بود. شهاب هم دیرآمد و به اتاقش رفت. گویی ناخواسته قهر کرده بودند.
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. صدای با نشاط فرناز بود که میگفت الو. سلام تنبل خانم خوابی؟
یلدا با بیحالی جواب داد نه بابا. خواب نبودم.
چی شده؟
هیچی . نمیدونم چرا اصلا حال وحوصله ندارم.
پس بیا پیشم و تنها نمون. نرگس رو هم میگم بیاد.
دوست دارم بیام اما نمیتونم. حس ندارم.
اه. زهر مار... درست حرف بزن ببینم چه مرگت شده باز؟
هیچی نابود شدم.
یلدا به خدا دستم بهت برسه خفه ات میکنم. چرا اینطوری حرف میزنی؟ راجع به شهابه؟
آره.
خب . چی شده؟
هیچی . فکر کنم قهر کردیم.
با این حرف زدنت . فکر کنی یعنی چه؟ ببین یلدا من و ساسان میایم دنبالت.
واسه ی چی؟
ببین اول میریم سینما بعد هم میریم خونه ی ما.
فرناز به خدا حالش رو ندارم.
غلط کردی. برو حاضر شو . ما اومدیم. و گوشی را گذاشت.
یلدا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت و غر غر کنان از جایش برخاست و گفت اه ....فرناز . خدا بگم چی کارت کنه. آخه حالش رو ندارم. و افتان و خیزان خود را به حمام رساند. شهاب رفته بود. به سرعت دوش گرفت و آماده شد. وقتی خود را زیبا دید با خود گفت خوب شد فرناز مثل همیشه کار خودش رو کرد . والا باید امروزهم میموندم خونه و دق میکردم.
موها را خشک کرد و دورش ریخت. آرایش کرد. کمی بیشتر از همیشه. گویی با کسی لج داشت.
گویی میخواست چشم در بیاورد. البته بقول خودش که گفت آقا شهاب چشمهات رو در میارم.
و وقتی خیالش از بابت آمادگی کامل راحت شد بالاخره دل از آیینه کند. صدای زنگ در او را وادار به باز کردن پنجره کرد و دستی برای فرناز تکان داد.
فرناز با علامت سر تاکید کرد که بجنبد . یلدا با عجله گل سرش را برداشت و تابی به گیسوان پرپشت سیاهش داد و گل سر را بست. اما با فشاری که به گل سر آورد در یک لحظه صدایی داد و شکست و موها رها شدند.
یلدا که عصبی شده بود گفت لعنتی. و ژاکت قرمزش را برداشت و روسری اش را روی سرش انداخت و دوید.
کلیدها را فراموش کرد. دوبازه برگشت .در پنجره باز بود. خم شد تا دوباره فرناز را ببیند. اما فرناز را ندید.
اتومبیل شهاب را دید که پشت سر اتومبیل ساسان متوقف شد. شهاب به محض این که عینک آفتابی را از روی صورتش برداشت و نگاهش به پنجره رفت. یلدا عقب کشید و پنجره را بست. کیف و کلیدش را برداشت و دوباره دوید. شاید شهاب چیزی جا گذاشته بود. حالا بهترین فرصت برای جبران حرفهای کشنده و عذاب آور دیروز شهاب بود. یلدا با خودش گفت حالا وقتی بهت محل نگذاشتم و با ساسان اینا رفتم حالت جا میاد.
در را بست و پله ها را دو تا یکی به سمت پایین دوید. اما نمیدانست چگونه روی پله ها رخ به رخ شهاب ایستاد وآنقدر دستپاچه و هول شد که در یک لحظه تعادلش هم ریخت و در آغوش شهاب جای گرفت.
نفسش به شماره افتاد . سعی کرد خود را کنترل کند.دستهای شهاب هنوز دورش حلقه بود.
شهاب با چشمان گشاد شده و متعجب یلدا را نگاه میکرد .سری تکان داد و پرسید چه خبره ؟ کجا با این عجله؟
یلدا آرام خود را به عقب کشید . هنوز حالت طبیعی نداشت. صورتش گل انداخته بود و شرمگین به نظرمیرسید. هنوز به فکر انتقام بود. برای همین قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت با دوستام میریم بیرون.
شهاب آمرانه گفت کجا؟
یلدا با بیقیدی گفت نمیدونم.
یلدا سعی کرد شهاب را کنار بزندو عبور کند.شهاب که تازه متوجه ظاهر یلدا شده بود نگاهی به سراپای او انداخت و گفت صبر کن ببینم. این چه وضعیه؟ و اشاره کرد به موهای پریشان یلدا که از زیر روسری بیرون آمده بودند و خودنمایی میکردند.
یلدا خواست او را حرص بدهد با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت گل سرم شکست.
یعنی تو فقط یک گل سر داشتی؟
یلدا خود را عصبانی نشان داد و گفت آره من...فقط...یک گل سر داشتم.
شهاب چشمهایش را تنگ کرد و نگاه خیره اش را به یلدا دوخت. یلدا حس کرد هر لحظه ممکن است غش کند.
چقدر دوستش داشت. چقدر او برایش عزیز بود اما علی رغم این مکنونات قلبی میخواست تا با بی اعتنایی ازکنارش بگذرد. تنها یک پله پایین نرفته بود که شهاب خیز برداشت و بازویش را گرفت و گفت بیا بالا.
یلدا متعجب بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت چیکار میکنی؟ولم کن. برای چی بیام بالا؟
برای این که کارت دارم.
آی آی دستم. ولم کن. دوستام منتظرن. اصلا این موها رو از ته میزنم تا راحت بشم.
شهاب در حالی که هنوز بازوی یلدا را در دست میفشرد او را به سوی بالا کشید و گفت اگه منظورت از دوستات آقا ساسانه . بهتره یک کم منتظر بمونه. در مورد موهات هم یک تصمیم میگیریم.
یلدا بی اراده و غرغر کنان به دنبال شهاب کشیده میشد. شهاب در آپارتمانش را باز کرد و او را به داخل هلدادو دستش را رها کرد و به اتاقش رفت. یلدا به سوی اتاقش دوید و پنجره را باز کرد. باد سردی به صورتش خورد. برای فرناز که او را تماشا میکرد دستی تکان داد و با اشاره از او خواست کمی دیگر منتظر بمانند.
شهاب در اتاق یلدا را که نیمه باز بود هل داد. در به دیوار خورد و عقب و جلو رفت. یلدا هراسان پشت سرش را نگاه کرد. شهاب در چهارچوب در ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. لبها را به هم فشرد و گفت مگه نگفته بودم دیگه این پنجره رو باز نکن.؟
یلدا آب دهانش را قورت داد و دستپاچه گفت میخواستم...به فرناز بگم...
شهاب میان کلامش آمد و گفت اگه این پسره است که دو روز دیگه هم نری همونجا منتظر میمونه و صداش در نمیاد. پس نگران چی هستی؟
یلدا به حرف شهاب فکر کرد و خنده اش گرفت. راست میگفت چون ساسان واقعا همینطور بود . انگار اصلابلد نبود عصبانی شود.
شهاب با لحنی محکم گفت یلدا دیگه این پنجره رو باز نکن. متوجه شدی؟
یلدا در سکوت به او نگاه کرد.
شهاب ادامه داد حالا بیا جلوتر و برگرد.
یلدا با تعجب گفت چی؟
شهاب او را پیش کشید و گفت هیچی . اینجا وایسا. و خودش پشت سر یلدا قرار گرفت و روسری یلدا را بالا زد
و گفت این رو نگه دار.
یلد بی اختیار حرف شهاب را گوش کرد و شهاب موهای یلدا را که دورش ریخته بودند به نرمی و دقت جمع کرد وبا آرامش شروع کرد به بافتن. یلدا با کنجکاوی مدام تکان میخورد و میخواست پشت سرش را نگاه کند اما شهاب با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت بچه جون آروم بگیر . دارم موهاتو میبافم.
بدن یلدا بی اختیار میلرزید و گاهی قلقلکش میامد. آنقدر بیتاب و بیقرار بود که فکر کرد هر لحظه ممکن است به زمین بیافتد.
شهاب صدای خوبی داشت . آرام زمزمه کنان همانطور که دستهایش مشغول بافتن بود شعر زیبایی را که اغلب در اتومبیل خود آنرا گوش میکرد میخواند و یلدا را بیش از پیش مسحور خود میکرد
.
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصل به موهای تو
سنجاق شقایق

یلدا دیگر به فکر فرناز و ساسان نبود. او دیگر به فکر هیچ چیز و هیچکس نبود. شهاب دستمال نازکی را که همراه خود داشت از جیبش بیرون کشید و بافته ی موهای یلدا را دو لایه کرد و با دستمال محکم بست و روسری را از دست یلدا کشید . روسری رها شد و موها پنهان شدند. و شهاب راضی از کار خود گفت حالا میتونی بری.
یلدا برگشت و به چشمهای شهاب نگاه کرد . لبخندی زد و در حالی که بافته موی خود را لمس میکرد گفت چه خوب شد مرسی.
کجا میخوای بری؟
اول میریم دنبال نرگس بعد هم شاید بریم سینما یا خونه ی فرناز اینا.
این پسره هم توی برنامه تون هست؟
فقط نقش راننده رو بازی میکنه.
شهاب خندید و گفت لباس گرمتری نداری ؟ هوا خیلی سرده.
همین خوبه . من این هوا رو دوست دارم. تازه بیرون نمیمونیم. یا میریم خونه...
شهاب با حالتی خاص که یلدا را به خنده می انداخت گفت خونه ی فرناز میروید یا سینما؟
یلدا خندید...شهاب گفت دستمال کاغذی داری؟
نه برای چی؟
شهاب در حالی که او را ترک میکرد و به طرف سالن میرفت گفت هیچی لازمت میشه.
یلدا به دنبالش از اتاق خارج شد و هنوز به فکر حرف شهاب و معنای آن بود که شهاب با دستمال کاغذی نزدیک شد و گفت بیا لبهات رو پاک کن.
یلدا با شرم خاصی دستمال را گرفت و گفت خداحافظ.
خداحافظ. دیر نکنی.


پایان فصل های 29 * 30
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نوشیدن یک نوشیدنی گرم در هوای آزاد زمستان و تماشای یک آسمان صاف و دل انگیز در کنار فرناز و نرگس دقایق لذت بخشی را برای یلدا فراهم کرده بود.
مادر فرناز از داخل خانه فریاد زنان گفت دخترا سرما میخورین. بیاین تو.
دخترها بی آنکه حال جواب دادن به او را داشته باشند هر کدام به نوعی در خلصه بسر میبردند. هر سه در سکوت نوشیدنی مینوشیدند و به نوعی در رویاهایشان غرق بودند.
یلدا به آسمان خیره شده بود و لبخند میزد. او هر وقت آسمان را نگاه میکرد خدا را شکر میکرد که هنوز نفس میکشید و گاهی با خود میگفت اگه بمیرم دلم برای آسمون تنگ میشه.
فرناز نگاه شیطنت باری به نرگس کرد و غافلگیرانه موهای بافته شده ی یلدا را از پشت سر کشید. تمام وجود یلدا دست شد و دست فرناز را گرفت. فرناز خندید و گفت چی شد؟ بابا نترس .موهات خراب نشد.
نرگس گفت یلدا فکر کنم امشب اصلا موهایت رو باز نکنی؟
فرناز گفت امشب؟ این دیگه اصلا حمام نمیره.
یلدا میخندید . فرناز ادامه داد. نیشت رو ببند. نه به صبح که بهش زنگ زدم من رو اون همه ترسوند نه به الانش.
نرگس گفت ولش کن بابا. این قاطی داره. هم خودش هم عشقش. حالت چهره ی یلدا جدی شد و گفت ولی بچه ها به خدا خیلی زجر آوره. من از این با دست پیش کشیدن ها و با پا پس زدنها خسته شدم.
نمیدونم چرا اینکار رو میکنه؟
نرگس جواب داد خب شاید بین تو و میترا گیر کرده.
فرناز گفت آره . حق با نرگسه.
یلد ملتمسانه پرسید به نظر شما یعنی ... اون من رو دوست داره؟
نرگس جواب داد .والله از این رفتار که تو تعریف میکنی اینطوری میشه گفت. در ثانی مگه میشه تو رو دوست نداشت.
فرناز گفت خب دیگه بابا. لوسش نکن دیگه. تا شب ولمون نمیکنه ها. هی میخواد بپرسه که تو رو خدا راست میگین؟ شهاب واقعا من رو دوست داره؟
یلدا گفت چیه . حسودیت میشه؟
فرناز با لبخند تمسخر آمیز و خنده آوری گفت آره . قربونت برم فقط یک احمق پیدا میشه که اینطوری عاشق اون پسر از خود راضی و اخمو بشه. نزدیک بود ساسان رو با نگاهش قورت بده.
یلدا پرسید راستی با ساسان سلام و علیک نکرد؟
فرناز جواب داد کاش نمیکرد. و بعد خندید و گفت البته شوخی میکنم.
بدبخت اومد جلو و حسابی احوالپرسی کرد اما خب نگاهش به ساسان یه جوریه.
انگار میخواد ساسان رو کتک بزنه. ولی میدونی ساسان همه اش میگه که یلدا اشتباه کرد نباید اینکار رو میکرد.
البته نمیدونه که الان عاشق و شیفته شی.
یلدا گفت شاید حق با ساسانه. گاهی هم خودم میگم شاید واقعا اشتباه کردم. و بعد نگاهش زلال شد و ادامه داد اما... چه اشتباه قشنگی.
فرناز گفت آره سه ماه دیگه قشنگتر هم میشه.
نرگس گفت چرا توی دلش رو خالی میکنی؟
فرناز جواب داد نه فقط میخوام آماده اش کنم که یهو سکته رو نزنه. و بعد رو به یلدا کرد و گفت راستی یلدا تو رو خدا بگو ببینم آخه آدم قحط بود که عاشق این پسر بد اخلاق شدی؟
یلدا جواب داد شهاب اصلا بد اخلاق نیست. خیلی هم خوش اخلاقه.
نرگس گفت به نظر من هم پسر خوبیه.
فرناز گفت پس این مسخره بازیها که اینهمه بهت امر ونهی میکنه چه میدونم...دستمال میده که روژت رو پاک کنی برای چیه؟
نرگس گفت به نظر من که به خاطر خوب بودنشه و یلدا براش مهمه.
فرناز گفت برو بابا...
یلدا گفت باباجون اون تحت تعلیم و تربیت حاج رضا بزرگ شده و بعضی چیزها توی ذاتشه که خب متاسفانه شاید به دوست داشتن من هم ربط نداشته باشه.
فرناز گفت که ربط هم نداره.
نرگس گفت ولی بنظر من بعید میاد . من میگم اگر بی اهمیت باشه...اصلامتوجه هیچ کدوم از تغییراتش نمیشه.
یلدا لبخندی رضایت بخش روی لبهای خود حس کرد و دستی به گیس بافته اش کشید و باز خندید.
نرگس گفت چیه؟ سر جاش بود؟
صدای بسته شدن در ورودی حیاط بزرگ خانه ی فرناز آنها را به خود آورد. ساسان با یک بغل کتاب به درون آمد و با دیدن دخترها که در بالکن بودند با متانت سلام و علیک کرد و خطاب به فرناز گفت جای بهتری برای پذیرایی پیدا نکردی؟اینجوری سرما میخورید.
فرناز در ادامه گفت آره بچه ها دیگه سرد شده پاشین بریم تو.
نرگس گفت از اول هم سرد بود تو مارو آوردی اینجا و ریز ریز خندید.
بعد از خوردن عصرانه و توی سر و کله ی هم زدن و صحبتهای جدید و شوخی بالاخره وقت رفتن رسید.
نرگس و یلدا با هم به راه افتادند . آنها وقتی تنها بودند جدی تر صحبت میکردند و یلدا از احساساتی که مدام درگیرشان بود بیشتر حرف میزد.
نرگس پرسید راستی یلدا شهاب از مسافرتش هیچی نگفت؟
نه هیچ چیز.
یعنی در مورد میترا و این که اون رو همراهش برده هم چیزی نگفت؟
یلدا پوزخندی زد و گفت نه اصلا.
چرا خودت نمیپرسی؟
فکر میکنی به چی میرسم؟ به یک مشت چرندیات که میدونم فقط ناامیدم میکنه. میدونم جوابی که بهم بده دوباره خواب و خوراک رو ازم میگیره. من هم میترسم و هیچ چیز نمیپرسم. میدونی نرگس گاهی ندونستن بهتر از دونستنه.
آره اما بالاخره که چی؟ یلدا با خودت رو راست باش و سعی نکن خودت رو گول بزنی. سعی کن بفهمی قصد نهایی اون چیه. یلدا تو اینطوری تمام موقعیتهای خوب رو از دست میدی. شاید اگر چشمات رو باز کنی و بجز شهاب آدمهای دیگه رو هم ببینی بتونی خوشبختی ات رو تضمین کنی.
یلدا که از این صحبتها کمی ترسیده بود و دوباره دنیای خیالات و رویاها را بیرنگ میدید ناخواسته مضطرب شد و گفت نرگس بنظر تو چه کاری از دست من ساخته است؟بجز انتظار کشیدن.
چرا باهاش حرف نمیزنی؟
آخه چی بگم؟
همه چیز رو.
یلدا زهر خندی زد و گفت یعنی بگم دوستش دارم؟
چه اشکالی داره . اینطوری همه چیز روشن میشه.
نرگس تو متوجه نیستی . من نمیتونم حرف دلم رو به اون بزنم و انتظار داشته باشم اون همون جوری که من میخوام عمل بکنه. تو نمیدونی اون چقدر مغروره.
چرا اون باید جوری که تو میخوای عمل کنه؟ اون در واقع کاری رو میکنه که باید بکنه. تو میگی شهاب مغروره؟ تو که مغرور تری.
اونقدر مغروری که به گفته ی خودت چند بار به زبانهای مختلف ازت پرسیده چیکار میخوای بکنی. کسی توی زندگیت هست یا نه؟ خب عزیز من وقتی خودت از جواب درست دادن طفره میری دیگه از اون چه انتظاری داری؟
ببینم میخوای شهاب رو دو دستی تقدیم میترا کنی؟ میخوای برای اینکه خودت رو نشکونی همینطور فیلم بازی کنی و به روی خودت نیاری که داره وقتت تموم میشه؟
چهره ی متفکر یلدا که در هم بود به سفیدی گرایید و گفت به خدا نرگس تموم این چیزهایی رو که تو میگی خودم بهشون فکر میکنم . خیلی وقتها به خودم میگم بهتره کاری بکنم تا شهاب رو از دست ندم. اما وقتی میبینمش
چنان به لرزه و تته پته میافتم .چنان نفسم قطع و وصل میشه و صدای قلبم رو میشنوم که به خدا همه چیز رو فراموش میکنم. نرگس اگه اون به من مستقیما بگه که من رو نمیخواد به خدا داغون میشم.
یعنی واقعا نمیتونم حتی توی ذهنم تصور کنم که چه اتفاقی ممکنه بیافته. نرگس اگه واقعا بعد از سه ماه مجبور بشم به خونه ی حاج رضا برگردم از غصه دیوونه میشم و میمیرم.
نرگس خیلی جدی گفت حرف بیخود نزن. اگر قراره از غصه بمیری پس بهتره قبلش یک کاری بکنی.
تو هر طور شده باید تکلیفت رو بدونی. یلدا. حتی اگر به قیمت شکسته شدن و از بین رفتن غرورت هم تموم بشه.
باید از هدف شهاب آگاه باشی. ببین یلدا سهیل روز آخر امتحانا جلوی فرناز رو گرفته و ازش در مورد تو سوال کرده و گفته که میخواد زوتر تکلیف خودش رو بدونه.
یلدا متعجب چشم به نرگس دوخت و گفت جدی میگی؟ پس چرا تا حالا چیزی به من نگفتین.؟
برای اینکه همون روز شهاب اومد و ما هم به کلی هیجانزده بودیم. حالا برای چی؟ نمیدونم. یادمون رفت بهت بگیم.
حالا چی پرسیده. چی گفته؟
گفته چرا یلدا از من فرار میکنه؟ چرا حاضر نیست با من دو کلام حرف بزنه؟
هر وقت به سراغش میرم یک بهانه ای میاره. بعد هم در مورد اون روزی که توی کلاس گریه ات گرفت پرسیده که چی شده . خلاصه بهت مشکوکه.
بره به جهنم.
یلدا به خدا داری اشتباه میکنی. تو الان دو تا آدم خوب و آینده دار رو داری بخاطر تخیلات و عشق یکطرفه از دست میدی.
نرگس تو هم خوب بلدی آب پاکی رو روی دست آدم بریزی. پس صبح چی میگفتی که شهاب هم به من علاقه داره و از این چرندیات.
اونها رو میگم که دل تو رو خوش کنم. چه میدونم. و خندید.
خب حالا منظورت از دو تا آدم خوب کیه؟ یعنی دومیش.
دومیش برادر فرناز.
ساسان؟
آره.
یلدا با کنجکاوی پرسید . از خودت در آوردی؟
وا مگه مریضم. دختر؟ فرناز گفت.
جدیدا خیلی سری و مخفی کار میکنید. جریان چیه؟ پس چرا فرناز چیزی نگفت؟
فرناز تازه متوجه شده . مثل اینکه مامانش یک چیزایی بهش گفته. از رفتارهای ساسان متوجه علاقه ی اون شده و از فرناز خواسته با تو صحبت کنه اما فرناز زیر بار نرفته و میگفت از خدام بود که یلدا زن ساسان بشه اما حالا که میدونم یلدا عاشق شهابه دیگه چیزی بهش نمیگم. برای ساسان هم بالاخره یک فکری میکنیم.
خب بنظر منم هر کی عروس خانواده فرناز اینا بشه واقعا شانس آورده .یک پدر و مادر فهمیده و با سواد و همنطور خود ساسان واقعا آقاست. نرگس من واقعا آقا ساسان رو به چشم برادر بزرگتر میبینم. مثل احساسی که خود تو به ساسان داری. جدا از پسر بودنش من گاهی او را به چشم یک دوست خوب هم نگاه کرده ام.
ولی همه ی اینها فقط یک توجیه مسخره است. این موقعیت ها ممکنه دیگه پیش نیاد. یلدا سه ماه دیگه شهاب تو رو از خونه اش بیرون میکنه و با میترا ازدواج میکنه و بدنبال آرزوهایش از این جا میره. تو هم مجبور میشی برگردی سر جای اولت با این تفاوت که این دو موقعیت رو نداری. یلدا به خدا من نگرانتم . تو باید بفهمی منظورشهاب از رفتارش چیه؟شاید همه ی اینها برای اینه که تو رو به اشتباه بندازه . شاید به تو مثلا تعصب داره . اماآخه برای چی؟ شاید تنها به این دلیله که فعلا توی خونه ی اون زندگی میکنی و با رفتنت دیگه چیزی در مورد تو برای اون مهم نیست و حتی شاید براش سخت باشه که توی یک خونه باشین . محرم باشین و حق نداشته باشه
بهت دست بزنه. البته میبخشی اینقدر رک حرف میزنم ها. اما بنظر من شاید این تعصبات رو نشون میده که تو رو بیشتر وابسته ی خودش کنه تا خودت بهش نزدیک بشی. حواست رو جمع کن. یلدا.
یلدا که سخت در فکر بود چهره اش منقبض شده نگاه عمیقی به نرگس انداخت و گفت من خیلی احمقم .
دارم اشتباه میکنم. ساسان درست گفته. تو هم درست میگی. اما دوستش دارم . نرگس . چی کار کنم.
هوا سرد و تاریک بود . آنها سخت غرق صحبت بودند و اصلا نفهمیدند که چه وقت سوار اتوبوس شده اند. نرگس زودتر از یلدا پیاده شد و خداحافظی کرد.
یلدا سرش را که درد گرفته بود و سنگین شده بود به شیشه تکیه داد و به حرفهای نرگس فکر کرد. چند روز دیگر تعطیلات تمام میشد . به سهیل فکر کرد. به اینکه با فرناز صحبت کرده و با خودش گفت نرگس راست میگه باید به سهیل بیشتر فکر کنم. باید یک راهی برای دونستن حقیقت پیدا کنم. این دفعه اگر شهاب راجع به خودش و میترا و آینده حرف زد میدونم چی بهش بگم. کلمه ی شهاب را بار دیگر تکرار کرد (شهاب).دلش تپیدن گرفت. به
خانه نزدیک میشد و خوشحال بود. دستی به گیس بافته اش کشید و لبخندی زد.اندیشه های بد به تمام زدوده شد.

پایان فصل 31
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چقدر گرمای خانه لذت بخش بود. یلدا خود را به شوفاژ چسبانده بود. با خود گفت چقدر کار دارم. شام هم درست نکرده ام.
نگاه یلدا به کتاب شعری افتاد که برای شهاب روی میز گذاشته بود. معلوم بود شهاب هنوز آن را ندیده است. چه برسد به اینکه آن را خوانده باشد. غرغر کنان با خود گفت ملاقه ملاقه که نمیشه توی چاه آب ریخت.
دستها را به هم مالید. گرما آرام آرام بر جانش می نشست. و آرامشی لذت آور برایش می آفرید. دوست نداشت از جایش تکان بخورد. اما بالاخره با بی میلی برخاست و لوازمش را جمع کرد و وارد اتاقش شد.
با روشن شدن چراغ جعبه ی کادوی زیبایی که همراه نایلون صورتی رنگ روی تختخوابش نشسته بودند خودنمایی کردند.
یلدا لوازمش را رها کرد و سراسیمه به سوی جعبه ی کادویی حمله برد و به راحتی درش را باز کرد. داخل جعبه پر از گل سرهای رنگارنگ و زیبا بود. گل سرهایی که معلوم بود در انتخاب آنها نهایت سلیقه و دقت بکار رفته بود. دست برد و یکی از آنها را برداشت. خیلی زیبا و خیره کننده بود.
لبخندی پهنای صورتش را پر کرد. دستی داخل جعبه چرخاند و با هیجان گفت شهاب شهاب تو دیوونه ای.
و درحالی که میخندید یکی یکی آنها را امتحان میکرد. بعد متوجه ساکی صورتی رنگ شد .آن را برداشت و دست برد و محتویات ساک را بیرون کشید. یک پالتوی شیری رنگ بسیار زیبا و گران قیمت بود. با خود گفت وای وای چقدر خوشگله. بدون درنگ ایستاد و آنرا پوشید. چقدر ظریف و زیبا بود. از تماشای خود در آیینه لذت برد . عقب و جلو رفت و راست و چپ خود را حسابی ور انداز کرد. خطوط نرم و ظریفی که روی کمر و زیر سینه اش به چشم میخورد باعث میشد اندامش ظریفتر و خوش نماتر از آنچه بود نشان بدهد.
یلدا با خود گفت خدایا چقدر اندازمه. چقدر خوشگل شدم. ناگهان از فکر اینکه شاید این هدایا مال او نباشد و شهاب برای نامزدش تهیه کرده است دلش ریخت و احساس حقارت کرد. فورا پالتو را در آورد و سعی کرد آن را همانطورکه بود داخل نایلون بگذارد اما با دیدن گل سرها یاد حرف صبح اش افتاد که شهاب میگفت مگه تو یک گل سر داشتی.
و بعد دوباره خندید و گفت نه بابا مال خودمه.شهاب برای من خریده.
یلدا پالتو را به سرعت بیرون کشید و آنرا تن کرد. صدای بسته شدن در نشان از آمدن شهاب بود. از اینکه او را در آن وضعیت ببیند مضطرب شد و دوباره پالتو را در آورد و داخل نایلون کرد.
شهاب با تلفن صحبت میکرد. یلدا لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد. شهاب که روی کاناپه لمیده بود با دیدن یلدا صاف نشست و مکالمه اش را پایان داد.
یلدا گفت سلام.
سلام . کی اومدی؟
فکر میکنم نیم ساعتی میشه.
شهاب: تازه اومدی؟
یلدا : آره . آخه با نرگس کلی از راه رو پیاده اومدیم.
لزومی نداره شبها پیاده روی بکنی. اون وقتها که کلاس داری و مجبوری دیر بیایی فرق میکنه. روزهایی که کلاس نداری سعی کن قبل از تاریکی توی خونه باشی.
باشه. (و به یاد حرفهای نرگس افتادم)
یلدا روی مبل کنار شهاب نشست و با خجالت پرسید شهاب یک جعبه توی ...
شهاب مهلتش نداد و گفت مال توست.
یلدا که هنوز حرفش راتمام نکرده بود با خوشحالی گفت مرسی.
پالتو اندازت بود؟
یلدا خجالت کشید راستش را بگوید. برای همین گفت هنوز پرواش نکرده ام.
فکر نمیکردم مال من باشه. راستی چرا اون همه گل سر خریدی؟
شهاب نگاهش کرد و گفت برای اینکه وقتی یکی اش شکست بفکر کوتاه کردن موهات نیافتی. حالا برو پالتوترو بپوش و بیا اینجا ببینم اندازه ات هست یا نه؟
یلدا لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت. بطرف اتاقش رفت و بعد از چند لحظه پالتو بر تن وارد سالن شد.
شهاب در حالی که خیره نگاهش میکرد از روی کاناپه بلند شد و آهسته بسوی یلدا گام برداشت و نزدیک شد.
نگاهش را برنمیداشت.دست برد و گره روسری کوچکش را باز کرد و آن را به نرمی از روی سر یلدا برداشت.
یلدا شرمگین و ملتهب و در عین حال متعجب نگاه میکرد. نمیتوانست عکس العملی از خود نشان دهد.
اصلا نمیدانست چه باید بکند.
شهاب گفت .حالا درست مثل سفید برفی شدی.
یلدا لبخند شرمگینی زد و نگاهش را پایین دوخت. شهاب دوباره روسری را روی سر یلدا گذاشت و با دقت آنرا گره زد و گفت ببینم سفید برفی شام خورده؟
یلدا خندید و گفت نه.
پس سریع آماده شو.
آنشب دوباره زیبایی های دنیا برای یلدا دو چندان شد و دیگر افسرده نبود.
هشدارهای نرگس به دست فراموشی سپرده شد. در کنار معشوق شام خورد و بعد کلی قدم زد.
نگاههای آتشین شهاب لحظه به لحظه او را میسوزاند و جان دوباره میبخشید و دستهایش که مثل حفاظی آهنین به محضسر خوردن یلدا که روی برفهای تبدیل شده به یخ دورش حلقه میشدند.
یلدا قبل از انکه پلکهای سنگین خود را به دست فرشته خواب بسپرد در دفترچه اش نوشت:
آری آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
همه ی ثانیه ها . همه ی دقایق همه ی روزها و شبهایی که بر یلدا گذشت گاه پر از عشق و امید وامیدواری بود و گاه پر از نفرت و استیصال . گاه از نگاههای آتشین شهاب سرمای زمستان برایش گرمترین و شیرین ترین لحظه ها میگشت و گاه سردی رفتار شهاب سرمای زمستان را آنچنان برایش ویرانگر میکرد که توان زیستن و مقاومت را از او سلب میکرد.
روزها بیقراری و اشتیاق برای دیدن و بودن با معشوق و شبها ترس از آینده و کابوسهای عجیب او را ملتهب ومضطرب میکردند. در آن چند روز تعطیلی شهاب را بیشتر دیده بود و هم بیشتر صحبت کرده بودند.یلدا با روحیات و خصوصیات اخلاقی شهاب آشناتر از قبل شده بود. همیشه با یک سوال از جانب شهاب شروع میشد و بعد..
مثلا یک روز شهاب بی مقدمه از یلدا پرسید. یلدا چرا جلوی من روسری سرت میکنی؟
یلدا با ساده ترین کلمات گفت راستش وقتی به آخرش فکر میکنم نمیتونم راحتتر از این باشم.
شهاب منظور او را خوب فهمیده بود . فقط نگاهش کرد و لبها را بهم فشرد.گویی مقاومت میکرد در برابر آنچه از درونش میجوشید...
با به پایان رسیدن تعطیلات میان ترم یلدا دوباره شور و هیجان دخترانه اش را پیدا کرد. دلش برای همه چیز تنگ شده بود . حالا علاوه بر یاد شهاب مطالب درسی هم گاه بر روح و روانش تاثیر میگذاشتند. اما در همان لحظه های گرما گرم ساعات درس هم دستش بی اراده خودکار را در بر میگرفت و هر جای خلوتی میافت نام شهاب را حک میکرد.
و باز وقتی شبها شهاب در کنار او قرار میگرفت نیروی مرموزی مثل یک آهنربای قوی با تمام وجود یلدا را بسوی او میکشید به گونه ای که گاه از پنهان کردن احساسش خسته میشد و بقول خودش تمام سلولهایش به فریاد در میامدند.
شهاب هم هر لحظه با رفتارش با نگاهش با کارها و محبتهایی که در حق یلدا میکرد در قوت گرفتن عشق یلدا و امیدواریش بی تاثیر نبود. او از آن دسته مردانی بود که عادت داشت بی مناسبت گاهی هدیه ای بخرد و این برای یلدا بسیار دل چست و دلنشین بود و آنقدر هیجانزده و امیدوار میشد که در پوستش نمیگنجید.
حالا یلدا علاوه بر عشق و نیاز به اینکه همیشه او را دوست بدارد به او عادت هم کرده بود که حتی فکر زندگی کردن بدون او برایش غیر ممکنت بود. و تنها چیزی که هیچگاه یلدا را تنها نمیگذاشت اشکهایش بود.
اشکهایی که به بهانه های گوناگون و تنها به دلیل تسکین دلش و ترس از آینده به راحتی روی گونه هایش رشته های مروارید میساختند.
بیست و هفتم دیماه بود و یک روز سرد که یلدا از کلاس برگشت. ظهر بود .با بی حوصلگی لوازمش را رها کرد وبه آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و بی هدف نگاهی به داخل آن انداخت. مقداری از غذای شب گذشته را بیرون آورد و مشغول گرم کردن آن شد. با صدای زنگ تلفن به سوی آن دوید و گوشی را برداشت. اما با گفتنالو قطع شد.
یلدا گوشی را رها کرد و بسراغ غذایش رفت. خیلی گرسنه بود. چند قاشق هول هولکی خورد و در حالی که دکمه هایش را باز میکرد به اتاقش رفت. هوا ابری و گرفته بود و اتاقش تاریک شده بود. ناگزیر از جمع کردن پرده ها.
یلدا در حالی که پرده را جمع میکرد با خود گفت سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد(فروغ)
نور به اتاقش دوید. لباسهایش را عوض کرد و مشغول خوردن غذایش شد.
آنقدر ذهنش مشغول بود که نمیدانست چه میخورد اما همین که احساس سیری کرد حالش بهتر شد و با خود گفت امروز باید حسابی استراحت کنم. یک کمی هم درس بخونم. اما صدای زنگ در آمد . با برداشتن گوشی آیفون صدای زنانه ای که تقریبا برایش آشنا بود به گوش رسید. پرسید بله با کی کار دارید؟ و جواب شنید با خود شما.
یلدا گفت شما؟
ناشناس گفت میترا هستم.
لرزه بجان یلدا افتاد و حالت تهوع پیدا کرد . با سرعت به اتاقش دوید و خود را در آیینه وارسی کرد و کمی رژگونه مالید و بسمت آیفون رفت و دکمه را فشار داد.
یلدا به خود نهیب زد که استوار و با اعتماد بنفس باشد. حدس میزد او برای چه به آنجا آمده و حتما دیدار خوبی نخواهد بود.
با نواختن زنگ در ورودی یلدا بی درنگ در را باز کرد. چهره ی سرد و خشک میترا با آن رنگ و لعاب اغراق آمیز در قاب در ظاهر شد. پالتوی چرم مشکی اش مثل کیسه ای چنان او را در بر گرفته بود که گویی به سختی نفس میکشد.
صورتش تیره تر بنظر میرسید و بسیار جدیتر از آن روزی بود که یلدا را برای اولین بار ملاقات کرده بود.
او در حالی که بدون تعارف وارد خانه میشد با تفاخر قدم برداشت و دستکشهای سیاهش را در آورد و روی میز پرت کرد و خودش را روی مبل رها کرد و نگاه نفرت بارش را به یلدا دوخت.
یلدا متعجب و نگران به کارهای او خیره مانده بود. بنظرش حرکات میترا بسیار اغراق آمیز و تئاتری میامد.
میترا با همان نگاه و با لحنی توهین آمیز و پرخاشگر پرید.چیه ؟ خیلی تعجب کردی؟
یلدا سعی کرد رفتارش را کنترل کند و مثل خود او سرد و خشک رفتار کند. گفت با کی کار داری؟
با تو.
خب بفرمایین.
میترا که معلوم بود دیگر نمیتواند عصبانیتش را مخفی کند مثل بمت منفجر شد و دندانها را بهم فشرد و گفت:واسه ی من ادا در نیار زود بگو ببینم نقشه ات چیه؟
یلدا همانطور سرد و آرام گفت منظورت چیه؟
آهان. (لبخند تمسخر آمیزی زد و با حرکتی چندش آور لب و دهانش را کج و کوله کرد)و ادامه داد خوبم میفهمی. دوستش داری؟ آره . دوستش داری... چرا که نه. خوش تیپ. جذاب. پولدار...ارادت خاصی هم که بهت داره. خب بازم متوجه نیستی؟ تا کجا پیش رفتین؟
یلدا که حسابی عصبی شده بود با خودش گفت این دختره ی لعنتی کیه که من ملاحظه اش رو بکنم.
و پاسخ داد به فرض همه ی اینا که گفتی درست باشه. به تو چه ربطی داره؟
میترا فریاد زد . به من چه ربطی داره؟ حالا نشونت میدم. وقتی کاری کردم که همین فردا شهاب اثاثیه ات رو بیرون ریخت اونوقت میفهمی چه ربطی بمن داره.
خوب گوشهات رو باز کن. من و شهاب نامزدیم. هر فکری تو کله ات داری بریز بیرون.
یلدا از درون میجوشید ولی ظاهرا هنوز آرام بنظر میرسید...به نرمی روی مبل نشست . پوزخندی زد و گفت اگه اینطوره که میگی پس چرا داری خودت رو قطعه قطعه میکنی.؟
میترا دندانها را بهم فشرد و از روی مبل برخاست و صورتش را نزدیک صورت یلدا گرفت و گفت برای اینکه نمیخوام حقه بازی مثل تو اون رو از چنگ من در بیاره. اینرو هم بدون شهاب شاید از تو استفاده کنه اما محاله نگه ات داره. اون از دخترهای بیکس و کاری مثل تو که کارشون کلفتی پولدارها و مجیز گفتن واسه ی اونهاست متنفره.
یلدا به خروش آمد. خیلی تحمل کرده بود اما با شنیدن این جملات توهین آمیز تمام سعی اش برای پنهان کردن احساسات خویش بی نتیجه ماند و تمام قدرت و نفرت و بغضش در هم آمیخت و سیلی محکمی روی صورت بزک کرده ی میترا نشاند.میترا به عقب رفت و تعادلش بهم خورد و روی زمین ولو شد.
یلدا خشمگین و ملتهب بالای سرش ایستاد و فریاد زد پاشو گمشو پاشو گمشو بیرون. دختره ی هرزه. دلم نمیخواداین چهره ی بدترکیب نفرت بارت رو هرگز ببینم. گمشو بیرون. اگه شهاب اینقدر احمق و اینقدر پسته که با تو زندگی کنه ارزونی خودت.
یلدا به وضوح میلرزید...جیغ میزد و میلرزید.
میترا که حالا هم ترسیده بود و هم تحقیر شده بود از جا برخاست و در حالی که هنوز سعی میکرد فرم ظاهرش را حفظ کند گفت از دختر کلفتها بیش از این انتظاری نمیشه داشت.
اینبار یلدا بسویش حمله ور شد و او را بسمت بیرون هل داد. میترا که واقعا وحشت زده شده بود افتان و خیزان بسویدر رفت و در حالی که فریاد میزد گفت حالا میبینی کی باید بره بیرون . وحشی.
یلدا او را از دم در ورودی هم به بیرون هل داد و گفت خفه شو . برو گمشو.
در را محکم بست . لرزان و متشنج و بی پناه پشت به در نشست . اشک پهنای صورتش را پوشاند. احساس حقارت چنان نفرت بار به وجودش چنگ میزد که دوست داشت بمیرد.
هق هق گریه میکرد...با خود اندیشید. آیا شهاب ارزشش را دارد؟ از خود متنفر شد و از عشق و عاشقی هم.
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود . با اینکه حتی یک لحظه هم یلدا آن روز را فراموش نکرده بود اما چیزی به شهاب نگفت. گویی منتظر بود از جانب او حرفی زده شود اما شهاب نیز همچنان در انمورد سکوت میکرد بگونه ای که یلدا با خود گفت یعنی میترای لعنتی چیزی بهش نگفته؟
با این همه از سکوت شهاب زیاد هم ناراحت نبود و دلش نمیخواست هرگز به آنروز و به حرفهای میترا فکر کند.
با نرگس در اینمورد صحبت کرده بود و نرگس هم با این که حق را به او میداد اما نظرش این بود که یلدا بایست کنترل بیشتری روی رفتارش نشان میداد.
به هر حال یلدا بعد از گذشت چند روز سعی کرد دیگر به آن نیاندیشد.


پایان فصل های 32 و 33
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بعد از ظهر اولین روز بهمن ماه یلدا بعد از پایان کلاس یک راست به خانه آمد. قرار بود یک مطلب ادبی را به عنوان افتتاحیه ی شب شعر برای فردای آن روز برگزار میشد آماده کند. برای همین سخت مشغول نوشتن و پاره کردن بود.
زنگ در نواخته شد. یلدا همانطور که چشمش به نوشته ی آخری بود از جا برخاست و گوشی آیفون را برداشت و گفت بله.
صدای مردانه ای گفت سلام میبخشید با آقای احسانی کار داشتم. آقا شهاب.
ایشون تشریف ندارند.
ببخشید خانم من یکی از دوستان آقا شهابم اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارید . من یک بسته براشون آورده ام.
یلدا گوشی را گذاشت. مردد بود . چادر سفیدش را بر سر انداخت و از پنجره ی اتاقش دزدکی نگاه کرد.
پسری به سن و سال شهاب بود و یک بسته ی تقریبا بزرگ به همراه داشت. پله ها را به سرعت طی کرد و پایین آمد. در که باز شد چهره ی پسر جوانی با قامت متوسط و صورتی با انبوه ریش و موهای بلند جلویش ظاهر شد .
مرد جوان چند قدم عقب رفت و سر را به زیر انداخت و شرمگینانه سلام و احوالپرسی کرد و گفت سلام
احوال شما؟
سلام متشکرم... بفرمایید.
من کیانوشم. یکی از دوستان دوره ی دانشگاه شهاب. شما خانمش هستین؟
یلدا مردد بود . اما کیانوش که لبخندش در میان ریشها گم شده بود مهلت نداد و ادامه داد تبریک عرض میکنم.
ببخشید که به جا نیاوردم. پس آقا شهاب متاهل شده اند. باریک الله... از رفقای قدیمی هم سراغی نمیگیرن.
یلدا خجالت زده از اینکه حرفهای کیانوش را منکر نشده بود تنها به لبخندی زورکی اکتفا کرد و به انتظار ایستاد.
اما کیانوش بیخیال نمیشد و ادامه داد پس چرا اینهمه بی سر و صدا .راستش به شهاب نمیومد به این زودی ها بفکر ازدواج و این چیزها بیافته.
کیانوش که از شنیدن خبر ازدواج شهاب به وجد اومده بود گویی هدف اصلی را از فرا خواندن یلدا فراموش کرده بود و دوباره گفت بی معرفت پس چرا من رو دعوت نکرده؟
یلدا با شرمندگی لبخندی زد و گفت والله من بی تقصیرم.
خانم نمیدونید ما چه دورانی با هم داشتیم. اما خب من برای کار رفتم اصفهان پیش دایی ام و بعد دیگه موندگارشدیم. گاهی تلفنی به من میزد اما دیگه مدتهاست ازش بیخبرم. یکی از بچه های قدیمی رو تصادفی دیدم و آدرس شهاب رو داد. هم خونه اش و هم محل کارش. گفتم اول بیام اینجا شاید خونه باشه.
چه ساعتی میاد؟
یلدا کلافه شده بود گفت شب میاد.
پس کاش یک سر میرفتم محل کارش.
کیانوش بعد از کلی صغری کبری چیدن بالاخره گفت این هم سوغات کوچیکیه مال اصفهان. قابل شما رو نداره.
البته کادوی عروسی تون باشه برای اولین فرصت.
یلدا تعارف کنان بسته را از کیانوش گرفت و بالاخره کیانوش هم خداحافظی کرد و رفت.
از توهمی که برای کیانوش بوجود آورده بود کمی عصبی و ناراحت بود. اما با رفتنش بالاخره نفس راحتی کشید و از پله ها بالا رفت. به نظرش کیانوش پسر مهربان و ساده ای آمد. بسته را باز کرد . داخل آن پر از گزهای خوشمزه ی غوطه ور در آرد بود. یکی از آنها را با لذت فراوان خورد و دوباره بسته را بست و بعد بسراغ نوشته هایش رفت.
ساعتی گذشت . یلدا بعد از آماده کردن مطلبش به سراغ تلفن رفت و شماره ی فرناز و بعد هم نرگس را گرفت و نوشته اش را برای هر دو آنها به نوبت خواند و در آخر با کمی تغییرات بالاخره راضی شد.
تلفن زنگ زد . یلدا با این تصور که نرگس است بسوی گوشی رفت. کامبیز بود. او بعد از سلام و احوالپرسی سرسری گفت یلدا خانم شهاب داره میاد خونه . راستش...راستش. انگار یک خورده که چه عرض کنم خیلی عصبانیه.
یلدا با تعجب پرسید.عصبانی . برای چی؟
چی بگم؟ یکی از دوستان قدیمی مون چند لحظه پیش اینجا بود . جلوی تیموری حرفهایی زد که خب...
یلدا کاملا متوجه شد. دلش ریخت. فکر اینجا را نکرده بود. پس کیانوش به محل کار شهاب رفته و حتما با همان شور و هیجان هم به شهاب تبریک گفته . اون هم جلوی پدر میترا.
کامبیز ادامه داد. یلدا خانم بهتره قبل از اومدن شهاب از خونه بیرون برید. مثلا برید خونه ی یکی از دوستان.
یلدا که به غرورش برخورده بود گفت آقا کامبیز من کاری نکرده ام که فرار کنم.
من حرف شما رو قبول دارم. اما شما از جریانی که این چند روزه اینجا اتفاق افتاده بی خبرید. چند روز پیش میترا اومد اینجا. نمیدونید چه قشقرقی بپا کرد؟ پدرش هم امروز در ادامه ی حرفهای میترا به اینجا اومده بوداما با اومدن کیانوش بدتر شد. حالا ازتون خواهش میکنم خونه رو ترک کنین. ممکنه شهاب کاری بکنه که باعث پشیمونی بشه.
من نتونستم جلوی اومدنش رو بگیرم.
یلدا با کامبیز خداحافظی کرد و مضطرب به انتظار نشست. نمیدانست چه کند. فکرش کار نمی کرد.
به خودش دلداری داد و گفت مگه من چی گفته ام. خب راستش رو گفتم دیگه.
روی کاناپه نشست و حلقه ای از موها را به دندان گرفته و متفکر بود. کمی ترسیده بنظر میرسید امابا این حال کنجکاو دیدن عکس العمل شهاب بود.
بالاخره بعد از دقایقی انتظار به پایان رسید و صدای چرخش کلید توی قفل نشان از آمدن شهاب بود.
یلدا برخاست و قبل از اینکه او وارد شود به سمت اتاقش دوید و در را بست. شهاب با قدمهای بلند بسمت اتاق یلدا رفت و در را هل داد. در محکم به دیوار خورد و دوباره برگشت و درجا تکان خورد.
یلدا هراسان نگاهش کرد. او با پالتوی سرمه ای بلندش قد بلندتر و جدی تر بنظر میرسید. یلدا در دل گفت کاش حرف کامبیز رو گوش میکردم.
شهاب با چشمهای گشاد شده و نگاه خشمگین با ابروهای درهم کشیده به او خیره شده بود. گویی نمیدانست از کجا شروع کند و چه بگوید. اما یلدا شروع کرد و در حالی که سعی میکرد خود را نبازد پرسید چی شده؟چرا اینطوری میای توی اتاق؟
شهاب که گویی حالا رشته ی کلام را یافته است گفت چیه ؟باید برای ورود به اتاق خودم اجازه بگیرم؟
و زهر خندی زد.
یلدا آب دهانش را قورت داد و گفت منظورت چیه؟ این حرفا یعنی چی؟
شهاب با آرامشی ساختگی به درون اتاق آمد و در را پشت سرش محکم بست.
چیزی در دل یلدا فرو ریخت. شهاب در حالی که بسوی پنجره میرفت گفت برای توضیح اینجور حرفا و برای اینکه منظورم رو بهت بفهمونم مجبورم اول پرده رو بکشم. و بعد پرده را محکم کشید و نور را بیرون کرد.
یلدا خود را به نفهمی زد و بسوی پرده رفت و در حالی که سعی میکرد آن را جمع کند گفت اتاق تاریک میشه . نمیتونم درس بخونم.
شهاب که معلوم بود به حد انفجار عصبانی است بازوی او را فشرد و بسوی خود کشید.هر دو لرزان بودند.
یلدا با حرکتی بازویش را آزاد کرد و خواست که از اتاق خارج شود.
شهاب با خشم روسری او را کشید. ..یلدا که چنین رفتاری را از شهاب بعید میدید به نفس نفس افتاد و در دل گفت خدایا کمکم کن. توی چشمهای شهاب چیز تازه ای میدید که معنی اش را نمیفهمید . قدمی به عقب برداشت و گفت این مسخره بازیها چیه؟ شهاب داری چیگار میکنی. معلوم هست؟
شهاب قدمی بجلو آمد و گفت معلوم میشه.
و در حالی که با ژست خاصی پالتویش را در میاورد نگاهش را به یلدا دوخت. یلدا ترسیده و مضطرب نگاهش میکرد.
شهاب ادامه داد. چیه ؟ترسیدی؟ و با فریاد گفت هان؟ ترسیدی؟ بگو؟ مگه باید از شوهرت بترسی؟ مگه تو زن من نیستی؟
و همانطور فریاد زنان قدم به قدم جلوتر میامد و یلدا قدمی به عقب بر میداشت. نگاهشان مثل شکار و شکارچی لحظه ای از هم غافل نمیشد. رنگ از چهره ی یلدا رفته بود. تک تک سلولهایش به لرزش افتاده بودند.
چطور آنهمه اطمینان او به شهاب یکباره از دست رفت؟ شاید شهاب تمام این مدت به دنبال بهانه ای برای دستیابی به مرادش بوده است؟ مگر شهاب عشق او نبود ؟پس چرا از نزدیک شدن به او انقدر میترسید؟
عقبتر رفت. پشتش به در بسته خورد. لرزه اش بیشتر شد. نگاهش رنگ التماس گرفت و چانه اش لرزید...
پاهایش سست شدند. گویی دیگر نمیتوانست روی پا بایستد. پیکرش آهسته روی در سر خورد و پایین آمد.
و روی زانوهای کم توانش نشست.شهاب جلوتر آمد. پره های بینی اش از خشم باز و بسته میشد. یلدا هنوز امیدوار بود که همه ی اینها یک بازی باشد . با خود گفت نه .اون نمیتونه... من میشناسمش... داره فیلم بازی میکنه...اما با همه ی اینها از ترسش کم نشده بود. شهاب دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی
و با همان ژست خاص خود باز کرد.
طاقت یلدا به پایان رسید و زبان باز کرد و گفت شهاب...شهاب . این بازی رو تموم کن . خواهش میکنم.
شهاب نفس زنان گفت آره میخوام این بازی رو تمومش کنم.
یلدا بغض کرد و گفت شهاب من دیگه تحمل این رفتار رو ندارم. خواهش میکنم.
شهاب فریاد زد . تحمل نداری؟...نه؟پس چرا یک بوق گرفتی دستت و به همه اعلام ازدواج میکنی؟
مگه قرار نبود کسی چیزی ندونه؟...هان؟ اون چرندیات چی بود که به کیانوش گفتی؟... چرا میترا را با اون وضعیت از خونه بیرون کردی؟
مگه ...(شهاب صدایش را پایین آورد)و ادامه داد مگه به اونا نگفتی که زن منی؟...خب پس مشکلت چیه؟
چرا میلرزی؟ پاشو وایستا.
یلدا گریه کنان گفت من هیچی به اونا نگفتم. اون دختر لعنتی به من توهین کرد. نمیتونستم جوابش رو ندم.
به دوستت هم هیچی نگفتم. خودش وقتی من رو دید حدس زد... من هم نتونستم منکر بشم.
شهاب جلوی پایش ایستاد . خم شد و دستهای او را محکم گرفت و بالا کشید.
یلدا با بیچارگی ایستاد. چشمهای شهاب را از پشت پرده ی اشک تار میدید. شهاب دستهای یلدا را بازکرد و با فشار به در چسباند. یلدا ناتوان شده بود. احساس حقارت بیچاره اش کرده بود. چه عشق نفرت انگیزی.
اگر میتوانست فریاد میزد و میگفت دیگه دوستت ندارم. دیگه عاشقت نیستم.ولم کن.
اما هنوز دوستش داشت و هنوز عاشقش بود. هنوز او را با تمام وجود میخواست. حتی بیش از هر زمانی.
نگاهش به نیم تنه ی برهنه ی شهاب که گردن بند الله زینت دهنده اش بود افتاد . بوی تند و تلخ ادکلنش و صدای نفسهایش یلدا را بیتاب کرده بود. آنچنان که دلش میخواست در برابرش تسلیم شود. قامت بلند و هیکلتنومند شهاب روی صورت یلدا سایه انداخته بود. شهاب نگاهش کرد و گفت من رو نگاه کن.
یلدا سر بلند کرد و چشم در چشمانی دوخت که نگاهش او را ذوب میکرد و باز با خود گفت نه تو نمیتونی.
من به تو اطمینان دارم. به این نگاه اطمینان دارم و اگه بتو شک کنم احمقم. چیزی آرامبخش وجود یلدا را لبریز کرد.
نگاه شهاب هنوز به او بود. اما رنگ شرم گرفته بود و به یلدا طوری نگاه میکرد که به عزیزی از دست رفته.
شهاب پیشانی اش پر از قطرات عرق بود و هنوز نفس نفس میزد. سرش را نزدیک سر یلدا گرفت و با لحنی مستاصل زیر گوش او زمزمه کرد.داری نابودم میکنی یلدا....
آه عمیقی کشید و دستهای یلدا را رها کرد. عقب رفت و در حالی که یلدا را کنار میزد تا در را باز کند دوباره او را نگاه کرد و گویی چیزی میخواست بگوید اما توان گفتن نداشت. با این همه بالاخره گفت به...به سهیل فکر کن.
نگاهش بوی غم میدادو موهای پریشانش او را مثل آنتونیوس(الهه زیبایی) برای یلدا زیبا کرده بود...
اتاق را ترک کرد و در را پشت سر خود بست.
آواری از نومیدی و غم روی سر یلدا فرود آمد و پیکر لرزانش روی زمین رها شد. اشکها مانند چشمه های جوشان از گوشه ی چشمانش فوران کردند. جمله ی آخر مثل پتک توی سرش خورد و در گوشش پیچیدبه سهیل فکر کن. و بلند بلند زجه زد .نه...نه .نمیتونم. هق هق گریه هایش اتاق را ماتم سرا کرده بود.
دستهایش درد میکرد . نگاهی به مچ دستهایش انداخت. جای انگشتهای شهاب روی آنها افتاده بود. در میان اشکها لبخند زد و با حسرت جای انگشتهای شهاب را لمس کرد و بوسید.





پایان فصل 34
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روزها و شبهای بیرحمانه ای بر یلدا میگذشت. روزهایی که امید در دلش رنگ باخته بود. روزهایی که سعی میکرد احساس را زیر نگاه عاقلانه له کند و از بین ببرد. حالا که فهمیده بود تصمیم شهاب برای آینده اش حتمی است و حتی عشق آتشین و نگاههای پر سوزش او را منصرف نمیکند. تلاش میکرد تا رفتار عاقلانه ای داشته باشد تا تصمیم عاقلانه ای بگیرد و دل را زیر پایش نابود کند. اما همین تصمیم و اراده کافی بود تا از او باز هم موجودی
زرد و نزار بسازد. باز هم برق زیبای چشمهایش بی فروغ شده بود و باز همه ی دوستانش بر آنهمه کسالت وعزلت خرده میگرفتند.
چهار روز از برخورد یلدا و شهاب میگذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر کدام به نوعی تصمیمش را گرفته بود.
یلدا دیگر وانمود نمیکرد بلکه دلش نمیخواست حرف بزند. سعی میکرد او را کمتر ببیند. عاجزانه بخود میگفت باید عادت کنم . باید تمرین کنم و باید به نبودش فکر کنم. و با همین تفکرات دوباره اشکها سرازیر میشدند.
از جمله ی آخر شهاب فهمیده بود که شهاب به دفترچه ی خاطراتش دسترسی داشته و حتما آنرا خوانده.
از خودش خجالت میکشید . دوست نداشت شهاب از عشق او با خبر شود در صورتی که خودش عاشق نیست.
پنجمین روز بهمن ماه بود. آنروز قرار بود تئاتر دانشجویی برگزیده انتخاب شود.
دو گروه از رشته های مختلف شرکت میکردند و به ترتیب اجرا میکردند. قرار بود پس از اجرا هم بهترینها انتخاب شوند.
یلدا که از تماشای تئاتر بسیار لذت میبرد به فرناز گفته بود سریعتر در سالن نمایش جا بگیرد و خودش با نرگس قدم زنان و صحبت کنان بسوی سالن میرفتند.
دم در سالن آنقدر شلوغ بود که به زور داخل شدند.
سهیل اولین آشنایی بود که دیدند.
سهیل گفت سلام خانمها.
یلدا و نرگس هم گفتند سلام .سلام.
سهیل ادامه داد فرناز خانم اولین ردیف جلو نشسته اند. دنبال من بیایید لطفا...
نرگس و یلدا بدنبال او راه افتادند. نرگس زیر گوش یلدا گفت دلم برای این بیچاره میسوزد. این همه محبت داره و مدام بلاتکلیفه.
یلدا با جدیت گفت دلت نسوزه. اینطور که پیداست شانس خوبی داره.
نرگس جدی شد و گفت یلدا از این غلطا نکنی ها. بخاطر لجبازی با شهاب زندگیت رو خراب نکنی.
نگاه خیره نرگس آنقدر جدی بود که یلدا از داشتن دوستی مثل او که مانند خواهری دلسوز برایش خط و نشان میکشید و خوب و بد را متذکر میشد احساس خوشبختی کرد.
سهیل گفت یلدا خانم بفرمایید اینجا.
یلدا و نرگس تشکر کنان کنار فرناز جای گرفتند و سهیل هم کنار یلدا روی صندلی نشست. فرناز با هیجان کودکانه ای سر جایش خم وراست میشد و تا فرصتی میافت شکلک خنده داری برای یلدا در میاورد و اشاره به سهیل که آقا منشانه کنار یلدا نشسته بود میکرد.
سهیل سر را کنار گوش یلدا آورد و پرسید یلدا خانم شما دیگه پیش پدر زندگی نمیکنید؟
یلداکه جا خورده بود نگاهی به او کرد و با جدیت گفت تعقیبم میکنی؟
سهیل برای اولین بار بود که میشنید یلدا برای مخاطب قرار دادن او فعل مفرد به کار میبرد خوشحال شد و گفت نه نه . جسارت نباشه. اما تصادفا دیده ام که از راه همیشگی تون نمیرید. راستش چهار بار به سراغ پدرتون رفته ام.
اما خانم و آقایی که سرایدارند گفتند که شما دیگه اونجا زندگی نمیکنید.
یلدا که از سادگی مش حسین و پروانه خانم حرصش گرفته بود گفت یکی از اقوام دورمون که خارج از کشور زندگی میکند برای مدتی اینجا اومده و چون کمی پیر و ناتوانه پدر به من گفته اند تا مدتی پیش ایشون باشم.
سهیل خوشحال از شنیدن توضیحات یلدا گفت بله...بله...به سلامتی و ادامه داد یلداخانم من میخواستم راجع به اون موضوع باهاتون در فرصت مناسبی مفصلا صحبت کنم.
یلدا گفت باشه. اما فعلا بهتره تئاتر رو ببینیم والا بیرونمون میکنن.
سهیل لبخندی توام با شادی و شرمندگی زد و گفت البته البته.
و هنوز مدتی از شروع تئاتر نگذشته بود که از جا برخاست و بعد از چند دقیقه با کلی آبمیوه و چیپس برگشت و آنها را در دامن یلدا ریخت.
فرناز در گوشی به نرگس گفت یلدا چیزی بهش گفته . وعده ای داده؟ این بابا بدجوری سر ذوق اومده.
نرگس که عصبی مینمود چادرش را جلوی دهانش گرفت و گفت هیچی یلدا خانم دوباره با خودش لج کرده .
میخواد حرف شهاب رو تلافی کنه.
بهتر . بذار یک کم این شهاب رو آدم کنه.
آخه به چه قیمتی؟من و تو میدونیم که یلدا عاشق اونه.
تو که میگفتی بهتره با سهیل حرف بزنه. چه میدونم . میگفتی به این موقعیت فکر کنه.
آره . هنوزم میگم. اما نه از سر لجبازی با شهاب. عاقلانه. میترسم از سر لج و لجبازی هم که شده همین فردا بساط عقد و عروسی با این پسره رو راه بیاندازه و اون وقت که از صرافت لجبازی افتاد ببینه چه بلایی بسر خودش آورده.
اول باید از جانب شهاب مطمئن بشه.
اما شهاب که حرفش رو زده. هدفش رو هم گفته.
ولی یلدا که چیزی نگفته.
یعنی اگه بگه دوستش داره موقعیت عوض میشه.
حتی اگر عوض نشه دیگه یک عمر حسرت نمیخوره که حرف دلش رو به شهاب نگفت و شهاب رو از دست دادو... نمیدونم والله. تو هم درست میگی. اما خب من به یلدا هم حق میدم. طفلکی خیلی اذیت شده.
کاش یک کمی بفکر خودش بود. اینطوری هم بضرر خودشه و هم بضرر سهیل. بعد از سه سال که این پسره دنبالشه درست حالا که موقعیتش این همه پیچیده است داره نرمش نشون میده. با این روحیه ای که داره آخه چطوری میتونه عاقلانه صحبت کنه و یا حتی ازدواج کنه.
آره موقعیتش واقعا پیچیده است. تو فکر میکنی حالا شهاب واقعا حاضره یلدا رو طلاق بده و یا حاج رضا واقعا یک سوم از اموالش رو به یلدا میده و یا اینکه شناسنامه ی یلدا رو بدون اسمی از شهاب به اون برمیگردونه؟
اگه هیچ کدوم از اینها نباشه چی؟ چه بلایی سر یلدا میاد؟
نرگس و فرناز نگاه نگرانشان را به صحنه دوخته و هر کدام جدا جدا به یلدا اندیشیدند.
چند لحظه بعد یلدا به نرگس زد و گفت چیه این همه پچ پچ میکردین؟
هیچی در مورد شاهکارهای جناب عالی حرف میزدیم. یلدا تو به فکر خودت نیستی بفکر این بیچاره باش(منظورش سهیل بود)
یلدا بدون کلامی نگاه عمیقش را به صحنه سپرد.
بعد از پایان نمایش و انتخاب برترین .همگی در امتداد هم به راه افتادند تا به در خروجی برسند.
سهیل که همراه یلدا میامد گفت یلدا خانم این ساعت کلاس داری؟
نه میرم خونه.
میشه تا مسیری برسونمتون؟
یلدا نگاهی به سهیل انداخت. چشمهای مشتاق سهیل روی صورت یلدا دوید.
یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت باشه.
دم در دانشگاه کش مکشی بین فرناز و نرگس و یلدا بود که بیا و ببین. نرگس هنوز مخالف بود که یلدا سوار اتومبیل سهیل بشود.
یلدا گفت آقا جون مگه خودت نگفتی بذارم سهیل حرفاش رو بزنه؟
من گفتم . آره اما حالا که به شهاب قهری ؟ به لج اون؟
چه فرقی میکنه؟ انگیزه نداشتم. این هم شد یک انگیزه.
دروغ نگو . چون شهاب بهت گفته به سهیل فکر کن . میخوای ثابت کنی که داری فکر میکنی. مثلا اون رو عذاب بدی؟
و سرش رو جلو آورد و آرام گفت. بدبخت مگه تو نبودی که میگفتی بدون عشق نمیتونم زندگی کنم؟ حالا میخوای بدون عشق به سهیل جواب مثبت بدی و بعد هم خودت رو بندازی توی دردسر؟
نرگس تو اصلا چی میگی آخه؟ مگه خودت نمیگفتی اینم یک موقعیته و باید جدی بگیرمش؟
آقاجون من غلط کردم. حالا راضی شدی؟
فرناز گفت یلدا تو که میدونی سهیل چقدر عجوله. اگه الان بهش جواب بدی شب خانواده اش رو میاره و فردا هم میخوادعروسی راه بندازه.
یلدا گفت باباجون چرا شما دو تا این همه شلوغش کرده اید؟ من که نمیخوام الان بهش جواب بدم.
نرگس گفت سه سال صبر کردی چند وقت دیگه هم روش . چرا میخوای باهاش سوار ماشین بشی؟
بابا میخوام مجابش کنم.
تو غلط میکنی.
نرگس جون به خدا میخوام بهش بگم که چند وقت دیگه جوابش رو میدم.
نرگس قیافه ی جدی به خود گرفت و در حالی که رویش را محکم میگرفت گفت اصلا میدونی چیه یلدا خانم؟
من میخوام خودم با شهاب صحبت کنم.
رنگ از روی یلدا پرید.
فرناز گفت بیا تا اسمش رو میشنوه رنگش مثل گچ سفید میشه. اون وقت میخواد با یکی دیگه حرف بزنه.
یلدا نگاهش را به نرگس دوخت. دوباره پرده ای اشکی جلوی چشمان سیاهش را پوشاند و با بغض گفت : میخوای چی بهش بگی؟ میخوای برای دوستت عشق و محبت گدایی کنی؟(اشکهایش قلت میزدند و پایینمی آمدند) ادامه داد نرگس اون من رو نمیخواد. بابا حتما که نباید به زبون چیزی رو گفت. وقتی من رو نگاه میکنه و میبینه که دارم ذره ذره آب میشم. .. این رو میدونم... اون به قدری از عشق من به خودش مطمئنه که پیشنهاد میده به کسی دیگه ای فکر کنم. اون هدفش چیز دیگه ایه.این رو بفهم. من چاره ندارم...
نرگس دست یلدا را گرفت و سعی کرد او را آرام کند.
فرناز بغضش را خورد و به آنها نهیب زد.هیس...ماشین سهیل اومد.
اتومبیل سهیل چرخی زد و جلوی پای آنها متوقف شد.
نرگس نگاهی محبت آمیز به یلدا کرد و گفت فقط چیزی بهش نگی که بعدا باعث دردسرت بشه.
یلدا لبخند محوی زد و سر تکان داد و با بی میلی از دوستانش خداحافظی کرد تا سوار اتومبیل سهیل شود.
سهیل پیاده شد و در را برایش باز کرد. یلدا نشست و در بسته شد.
صدای فرناز آمد. یلدا ...یلدا آقا کامبیز اومد.
هر چیزی که مربوط به شهاب میشد برای یلدا التهاب و هیجان به همراه داشت.
با شوقی زایدالوصف از پنجره ی اتومبیل بیرون را نگاه کرد. اتومبیل کامبیز متوقف شده بود.
کامبیز در حالی که پیاده میشد و کنجکاوانه اتومبیل سهیل را مینگریست با دیدن یلدا سری تکان داد و متعجب پرسید : کجا میرید؟
یلدا نگاهی به سهیل کرد و گفت ببخشید یک لحظه . الان میام.و در را باز کرد و پیاده شد.
بهم که رسیدند سلام و احوالپرسی گرمی بین آنها ردو بدل شد.فرناز و نرگس با لبی خندان به آنها پیوستند.
کامبیز نگاه محبت آمیزش را روی صورت یلدا انداخت و گفت خوبید؟
یلدا منظورش را می فهمید. گویی کامبیز هم میدانست. این هفته ای که گذشته چندان به مراد دل یلدا نبوده.
کامبیز ادامه داد راستی مزاحم شدم. و در حالی که به اتومبیل سهیل اشاره میکرد گفت از آشناها هستن؟
یلدا با خونسردی گفت بله همکلاسی ایم. قرار بود من رو تا خونه برسونند.
کامبیز با کنجکاوی پرسید ببخشید فضولیه. اما ایشون آقا سهیل هستند؟
یلدا در کمال تعجب فهمید که شهاب با کامبیز حسابی درد دل کرده است. پاسخ داد بله ایشون هستند.
کامبیز چهره ی جدی به خود گرفت و گفت چرا میخواین باهاش خونه برید؟ شهاب ببینه قاطی میکنه ها.
یلدا مصمم و جدی گفت به شهاب ربطی نداره. در ثانی ایشون خیلی وقته که میخوان با من صحبت کنند .
چون دیدم امروز زود تعطیل شدیم گفتم بهتره امروز رو به اینکار اختصاص بدم.
کامبیز رو به نرگس و فرناز کرد و گفت شما اجازه میدین که دوستتون به این سادگی زندگیش رو خراب کنه؟



.....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرناز بدون معطلی گفت والله کامبیز خان این دوست خل و چل شماست که یلدا رو دیوونه کرده.
کامبیز لبخندی زد و دوباره به یلدا چشم دوخت.نرگس با آرنج به پهلوی فرناز زد وتا مواظب حرف زدنش باشه اما فرناز از گفته اش پشیمان نبود.
سهیل که از آمدن یلدا ناامید شده بود از اتومبیل پیاده شد و سلام و علیک کنان به آنها پیوست و به یلدا گفت مشکلی پیش اومده؟تشریف نمی آورید؟
کامبیز که تمام حواسش به سهیل بود و حسابی وراندازش میکرد خندید و گفت آقا سهیل امروز من مزاحم شما شدم. راستش کاری پیش اومده که یلدا خانم باید زودتر به خونه برن. من هم اومدم دنبال ایشون.
نگاه ماتم زده و مستاصل سهیل روی کامبیز خشکید.
کامبیز ادامه داد راستی معرفی نشدم. من پسر خاله ی یلدا خانم هستم.
سهیل که گویی دیگر چیزی نمیشنید سرسری از آنها خداحافظی کرد و نگاه ملتمسانه اش را به یلدا دوخت و گفت پس...کی؟
یلدا بلافاصله گفت فردا ساعت سه. بعداز ظهر.
سهیل سرخورده از ماجرای آن روز لبها را بهم فشرد و نگاه مشتاقش را به یلدا دوخت و گفت من روی حرفشما حساب میکنم. و دست را بالا برد و خداحافظی کرد و گفت تا فردا ساعت 3.
بعد از رفتن سهیل کامبیز دخترها را سوار اتومبیلش کرد . یلدا از این که کامبیز قرار فردا با سهیل را میداند خوشحال بود و دلش میخواست این چیزها به گوش شهاب برسد تا شاید کمی دلش خنک شود.
فرناز خندید و ریز ریز گفت بچه ها حال این سهیل بدجوری گرفته شدها.
نرگس گفت آره طفلکی . دلم برایش سوخت.
فرناز ادامه داد بابا بالاخره تو تکلیف ما رو مشخص کن ببینم طرفدار کی هستی؟
یلدا گفت هیچی این خانم فقط مخالفند . با همه چیز.
کامبیز که تا آن لحظه فقط رانندگی میکرد و در جمع آنها سهمی نداشت به زبان آمد و گفت خانمها ببخشیداگه من مزاحمم پیاده بشم.
صدای خنده بچه ها در اتومبیل پیچید. کامبیز بعد از دقایقی صحبتهای متفرقه و خنده و شوخی فرناز و نرگس را به منزلشان رساند و بعد با یلدا تنها ماند.
از یلدا خواست که جلو بنشیند... و راه افتادند.
کامبیز گفت خسته که نشدین.؟
نه.
زیاد وقتتون رو نمیگیرم. راستش میخواستم راجع به شهاب کمی باهاتون صحبت کنم.
و بعد خیلی رک پرسید یلدا خانم بخاطر حرفهای شهاب میخواین با این پسره صحبت کنین؟
یلدا بعد از چند لحظه سکوت گفت آقا کامبیز ماجرای سهیل مربوط به حالا نیست . مربوط به سال اول دانشگاهه.
کامبیز لبخندی زد و گفت پس چرا حالا بعد از این همه مدت تصمیم گرفتید که باهاش صحبت کنید؟
یلدا جواب داد چون فکر میکنم حالا دیگه وقت اون شده که به آینده ام جدیتر فکر کنم.
کامبیز خیلی جدی شده بود آنقدر که یلدا احساس میکرد اخمهایش در هم رفته.
با این وصف کامبیز ادامه داد. یعنی آینده تون رو با این پسر میبیند؟
یلدا نگاه عمیقش را به کامبیز داد و گفت نه. اون فقط یه خواستگاره و من باید باهاش حرف بزنم و فکرکنم شاید هم مناسب من نباشه که در اینصورت خب دیگه بهش فکر نمیکنم. البته در اینمورد باید بگم که تا حدی سهیل رو میشناسم . به هر حال سه سال هم کلاسیم.
پس شهاب چی میشه؟
قلب یلدا فشرد. نگاهش بوی غم گرفت و گفت همونی که خودش دوست داره میشه.
نه نشد. شهاب دیگه اون شهابی که من میشناختم نیست. حواسش به کار نیست.گاهی از هر فرصتی استفاده میکنه که از زیر کار فرار کنه و بیاد خونه و یا برعکس گاهی اونقدر سخت بکار میچسبه که فکرمیکنم میخواد یکجوری از خودش انتقام بگیره. یک روز خوشحاله یک روز با همه سر جنگ داره.
حالا فکر میکنین با این اوضاع درسته که شما فقط بفکر آینده ی خودتون باشین؟
یلدا که از صحبتهای کامبیز متعجب بنظر میرسید گفت یعنی شما فکر میکنید مسئول تغییراتی که در شهاب بوجود آمده منم؟
صددرصد.
خب بنظر من شما اشتباه میکنین.
یلدا خانم شما هم مثل شهاب لجبازید. البته ببخشید که این رو میگم.
اصلا فرض کنیم که حق با شماست . شما چه پیشنهادی دارین؟
آهان این شد.
کامبیز به صندلی اش تکیه داد . نگاهش چرخی زد و دوباره روی یلدا ثابت شد.
اتومبیل را کناری متوقف کرد و گفت من میگم شما باید باهاش حرف بزنید.
یعنی چی باید بگم؟
حرف دلتون رو .
یلدا نگاه معنی داری به کامبیز انداخت و گفت حرف دل من به درد شهاب نمیخوره.
چرا اینطور فکر میکنید؟
چون همین طوریه. آقا کامبیز ،شهاب همه چیز رو خیلی شفاف برای من گفته. از همون روز اول . بنابر این تصمیمش رو گرفته و اینطور که من اون رو تا امروز شناخته ام کسی نمیتونه نظرش رو عوض کنه.
یلدا خانم فقط شما میتونید اون رو از ازدواج با میترا و آینده ای که پدر میترا براش رقم زده منصرف کنید.
کینه ای عمیق در دل یلدا جوشش گرفت . قیافه ی حق به جانبی بخود گرفت و گفت آقا کامبیز ازدواج شهاب و میترا به من ربطی نداره. من نمیتونم کاری بکنم. و نمیخوام کاری هم بکنم.
اگر شهاب اونقدر احمقه که بخاطر چه میدونم بقول شما احساس دین و عذاب وجدان میخواد با دختری مثل میترا که فکر میکنم هیچ جور مثل شهاب نیست زندگی کنه پس بهتره اینکار رو بکنه.
کامبیز ابروها را بالا انداخت و سری تکان داد و یلدا را نگاه کرد وثانیه ای بعد گفت شما هم رفتار شهاب رو تلافی کنید . ولی بدونین این قصه پایان خوبی نداره.
یلدا از اشاره ی صریح کامبیز غمزده به مقابلش چشم دوخت.
کامبیز ادامه داد همه چیز بستگی به شما داره.
پس بذارین چیزی رو بهتون بگم . شاید اصلا شهاب مجبوره که با میترا ازدواج کنه. چه میدونم...اون وقتی که دوتایی به مسافرت رفتند. ما نمیدونیم بینشون چی گذشته.
کامبیز متوجه منظور یلدا شده بود. سری تکان داد و خندید و گفت نه نه.یلدا خانم اشتباه میکنید.
معلومه هنوز شهاب رو نمی شناسید.اولا که میترا تنها نبوده و پدرش هم توی این مسافرت بود.
بعد هم از قرار معلوم میترا هر تلاشی که برای تحمیل خودش به شهاب کرده بی ثمر بوده. بعد از اون مسافرت تیموری به من تلفن کرد و گفت با شهاب صحبت کنم که با میترا مهربون تر باشه. بعدش هم گفت که انگار زندگی با یلدا خانم تاثیر زیادی روی شهاب گذاشته. از میترا زیاد ایراد میگیره ...بهش اعتنا نمیکنه و رفتارش بطور کلی تغییر کرده. برای همین میترا تصمیم میگیره که بیاد سراغ شما .
کامبیز لبخند قشنگی زد و در ادامه گفت که شما هم خوب ازش پذیرایی کردید.
یلدا هم خنده اش گرفت.
کامبیز گفت قبلا هم به شما گفته ام تیموری شهاب رو خوب میشناسه . دوستش داره و میدونه که بهتر از شهاب گیر نمیاره تا دخترش رو بندازه گردنش.
تمام تلاشش رو برای این ازدواج میکنه. شهاب بدجوری توی رو در وایسی قرارگرفته. بهش حق بدین که رفتارش با شما مدام در تغییر باشه. خودش همیشه میگه مهمترین چیز براش آینده ی شماست که نمیخوادخراب بشه.
شنیدن این حرفها از دهان کامبیز که نزدیکترین دوست شهاب بود برای یلدا مثل دمیدن روح در کالبد بیجانش مینمود. چقدر آن چند وقت به مسافرت شهاب فکر کرده بود . گویی همیشه چیزی در دل داشت که حتی پیش خود هم خجالت میکشید به آن فکر کند. وای چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
چند روز بود که اصلا همدیگر را ندیده بودند...و به یاد فردا افتاد.سهیل...چطوری با سهیل حرف بزنم؟
کامبیز پرسید یلدا خانم به چی فکر میکنی؟
یلدا دستپاچه جواب داد به حرفهای شما.
خوبه . شهاب به شما احتیاج داره. درست فکر کنید.
یلدا نگاهش را به دورها فرستاد. آنجا که کوه و آسمان با هم آشتی کرده بودند. نور امیدی در دلش جوانهزد. از کامبیز ممنون بود که در بدترین لحظات او را امیدوار کرده بود.



پایان فصل های 35 * 36 * 37
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح ششم بهمن ماه آنقدر زیبا و دل انگیز بود که گویی ناخودآگاه غمها را با خود میبرد و شادی و امید را به همراه می آورد.هوا سرد بود. اما آفتاب خوشرنگ و گرمی همه جا را پوشانده بود.
آسمان آبی آبی بود. یلدا چشمهایش را جمع کرد و سعی کرد تا خورشید را نگاه کند.
نور چشمش را زد. چه لذتی میبرد . احساس یک کودک را داشت . شاید هم یک پرنده ی کوچک که سبک و راحت میتوانست پرواز کند.
لحظه ای شادی عمیقی بر جانش نشست. دلش میخواست پیاده روی کند تا صورتش مثل برگ گلگون و لطیف شود تا دوباره حس جوانی و شادابی را عمیقا درک کند. دلش میخواست همه زیباییش را ببینند و به اولبخند بزنند و او هم به همه لبخند بزند.
حس عجیبی به او میگفت امروز شهاب سر ساعت سه به دانشگاه میاید و حتما قرار با سهیل بهم میخورد.
ولی باید با سهیل حرف میزد. و بالاخره این ماجرا را تمام میکرد. این حس که شهاب را قال بگذارد برایش دلشوره ی دل چسبی بهمراه آورد. شیطنت خاصی که در چشمانش میدرخشید . حرفهای کامبیز تاثیر خودرا گذاشته بود و حالا انگار ته دلش محکم بود که شهاب او را میخواهدو
وقتی وارد کلاس شد شور و هیجان و لبخندش همه را به وجد آورد.
باز یلدای همیشگی شده بود. سهیل خیلی شیک لباس پوشیده بود و زیبا و با وقار به نظر میرسید.
فرناز هم شاد و شنگول بسراغ یلدا آمد و یلدا را در آغوش گرفت و با هیجان خاصی یواشکی گفت یلدا محمد اومده.
یلدا با خوشحالی و هیجان گفت تبریک . تبریک . این دفعه شل بازی در نیاری.
فرناز هیجانزده بود و لحظه ای دهانش بسته نمیشد. ادامه داد فکر کنم این دفعه برای کار مهمی اومده.
پیغام گذاشته امشب میاد خونه ی ما.
یلدا که گویی موضوع به او هم مربوط میشود قیافه اش آنقدر جدی شد که فرناز دستش را گرفت و گفت حالا بذار برات کاملا توضیح بدم چی شده...
نرگس هم رسید.
یلدا گفت سلام نرگس . چرا دیر کردی؟
نرگس که عصبی بنظر میرسید گفت هیچی بابا چادرم لای در اتوبوس گیر کرد...و در حالی که دنبال پاره گی چادرش میگشت تا به یلدا نشان دهد گفت با راننده حسابی دعوا کردم.
یلدا که دلش نمیخواست خوشی آنروز را با موضوعی مثل پاره شدن چادر نرگس خراب کند با فرناز همه چیز را به شوخی برگزار کردند.
یلدا گفت تو خجالت نمیکشی بخاطر یک چادر دعوا میکنی؟ دختر مگه من مرده ام.و در حالی که میخندید گفت بابا رفیقت داره پولدار میشه....بهترین چادر دنیا رو برات میخرم.
نرگس نگاه معنی داری به آن دو دوخت و قیافه ای گرفت و گفت چیه ؟ کبکتون خروس میخونه.مردها بهتون خندیده اند؟
فرناز گفت وا یعنی چی؟
نرگس قیافه ای گرفت و در حالی که چادرش را تا میزد گفت خب شما دو تا غصه و غمتون و همه ی مشکلاتتون حول و حوش مردها میچرخه. و موذیانه خندید.
یلدا و فرناز بسوی او حمله بردند و با کیف و کتابهاشون توی سر و کله اش کوبیدند. قهقهه ی خنده شان توجه همه ی کلاس را بسوی آنها جلب کرده بود.
یلدا با خنده گفت واقعا که نرگسی بدجنسی هستی.الان اگه بگیم بابا و عموت آشتی کرده اند از خوشحالی سکته میکنی و به خونه نمیرسی که قیافه ی وارفته ی پسر عموی عزیزت رو زیارت کنی . حالا ما رو مسخره میکنی؟
آنقدر شاد و خندان بودند که متوجه صدای سهیل نشدند.
سهیل گفت یلدا خانم...یلدا خانم.
سپیده یکی از دوستانشان از وسط کلاس فریاد زد یلدا.
یلدا که از شدت خنده از گوشه ی چشمانش قطره اشکی راه گرفته بود به خود آمد و بسوی سپیده نگاه سریعی انداخت. و با اشاره ی سپیده به سهیل نگاه کرد و در حالی که مقنعه اش را مرتب میکرد گفت ا....ببخشید بفرمایید.
نرگس و فرناز هنوز در هم گره خورده بودند و صدای خفه ی خنده شان شنیده میشد.
سهیل لبخندی شرمگین بر لب داشت. سر پیش آورد و گفت یلدا خانم امروز رو که فراموش نکردین؟
یلدا گفت نه یادم هست . یک ربع قبل از پایان کلاس من میرم بیرون . شما هم چند لحظه بعد از من بیایید.
چند لحظه رو فراموش نکنید.
سهیل که خوشحالی از چهره اش هویدا بود تشکر کرد و سر جایش برگشت. فرناز و نرگس که تازه به حال طبیعی برگشته بودند سعی کردند با صورتهای سرخ ومودب بشینند.
فرناز رو به یلدا کرد و گفت کجا میخوای بری؟ و به سهیل که دور از آنها نشسته بود نگاهی کرد و گفت :چه تشکری هم کرد.
یلدا گفت گفتم دیگه امروز باهاش حرف بزنم . میخوام ببینم چی میگه؟
نرگس گفت میخوای قبل از تموم شدن کلاس بری؟
آره . بهتره . شاید یک وقتی شهاب بیاد. اون وقت دوباره قرار امروز بهم میخوره.
فرناز گفت وا؟ مگه قراره شهاب بیاد؟
نرگس هم پرسید آشتی کردین؟ حرف زدین؟
نه بابا. فقط احتمال میدم یک وقت بیاد. نمیدونم. پیش خودم گفتم چون کامبیز قرار امروز من و سهیل رو میدونه شاید به شهاب بگه.
نرگس گفت خب حالا بگو ببینم چرا امروز یکجور دیگه هستی خیلی شادی.
برای اینکه محمد اومده. (و با لبخند چشمکی به فرناز زد)
فرناز دوباره نیشش باز شد و همه ی دندانها را به نمایش گذاشت. تا قبل از آمدن استاد فقط حرف زدندو شوخی کردند تا بالاخره استاد آمد.



پایان فصل 38
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد.
هر دو با هم از دانشکده خارج شدند.
سپیده که بیرون از دانشکده با چند تا از بچه ها مشغول صبحت بودند . برای یلدا دستی تکان داد.
سهیل اتومبیل را روشن کرد و پیاده شد تا در را برای یلدا باز کند. یلدا سوار شد و سهیل اتومبیل را از محوطه ی خارجی دانشکده بیرون آورد و وارد خیابان اصلی شدند. گوشه ای اتومبیل را متوقف کرد یک لحظه دستهایش را روی فرمان گذاشت و نگاهی به یلدا انداخت. گویی موهبتی الهی نصیبش شده . آهی کشیدو سری تکان داد...لبخند زد و گفت باورم نمیشه.
یلدا نگاهش کرد. انگار از دلش خبر داشت. اما خونسرد پرسید چی رو؟
اینکه بعد از سه سال راضی شدی سوار ماشین من بشی. (و دوباره خندید و اتومبیل را راند.)
یلدا ساکت نشسته بود و در دل میگفت چی میشد بجای تو شهاب اینطور از بودنم لذت میبرد و خوشحالی میکرد.
سهیل آهنگ شادی گذاشت و صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت.
اذیتتون که نمیکنه؟
یلدا لبخندی زد و گفت نه خوبه.خب بهتره دیگه صحبتهاتون رو شروع کنید. چون من باید زودتر به خونه برم. دیرم میشه.
سهیل گفت من میخواستم بریم جایی دنج پیدا کنیم و یک چیزی هم بخوریم.
ولی یلدا گفت نه...نه. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه خوب نیست. خواهش میکنم همینجا حرف بزنیم.
سهیل گفت اینطوری که خسته میشین. ولی خب هرطور که شما راحتین. باشه همینطوری حرف میزنیم.
و در ادامه چهره ی شرمگینی به خود گرفت و گفت راستش یلدا خانم خودتون که میدونید من چند بار مزاحم پدرتون شده ام اما ایشون هر بار گفته اند که باید نظر خود شما رو جلب کنم.
خب شما هم که اوایل خیلی عصبانی میشدید و بعد هم بی تفاوت شدید. همیشه هم بهانه ای برای صحبت نکردن با من داشتین. خودتون باید بهتر بدونین که من به شما علاقمندم. با خانواده ام خیلی صحبت کرده ام و همه در جریان هستند. برادر بزرگترم هم شما رو از دور زیارت کرده اند. من دو تا برادر و یک خواهر دارم که همگی ازدواج کرده اند . البته خواهرم عقد کرده. در واقع خانواده ام شما رو دورادور میشناسند.
سهیل توضیحاتی راجع به خانواده اش شغل پدر و برادرهایش محل زندگی و محل کار آنها داد.
خلاصه بطور کلی یک شرح حال تقریبا کامل از خود و خانواده اش به یلدا عرضه کرد.
یلدا که دیگر حوصله ی شنیدن نداشت گفت چرا من رو انتخاب کردی؟
سهیل خنده ای کرد و گفت نمیدونم از همون اوایل که توی کلاس ها میدیدمتون ازتون خوشم اومد.
شاید بخاطر چهره تون ... گاهی وقتها مثل بچه ها شیطون میشین و گاهی وقتها واقعا حساب میبرم.(و خندید)
سهیل با ساده ترین جملات به راحتی احساسات خود را برای یلدا بازگو کرد. یلدا نیز با این که از قبل هم او را میشناخت تحت تاثیر سادگی او قرار گرفت و بیاد حرف حاج رضا راجع به سهیل زده بود افتاد که میگفت پسر ساده و صادقی بنظر میرسه.
سهیل ادامه داد یلدا خانم من خیلی حرف زدم . حالا شما یک چیزی بگین.
و بنرمی اتومبیل را در گوشه ی دنجی متوقف کرد.
یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت خب راستش آقا سهیل اگر من پیشنهاد شما رو قبول نکنم چی میگین؟
رنگ از روی سهیل پرید. اما سعی کرد لبخند داشته باشد و تته پته کنان گفت خب ...خب . نمیدونم. اماتو رو خدا این رو نگین. داره قلبم وای میسته.
یلدا جدی پرسید. فکر میکنید چقدر به من علاقه دارید؟
سهیل نگاه عسلی اش را به یلدا دوخته بود و پشت لبش قطرات ریز عرق جمع شده بود . موهای بلوندش زیر نورآفتاب برق میزد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت از این همه وقت که به انتظار صحبت کردن با شمادر این زمینه نشسته ام خودتون باید بفهمید که چقدر بهتون علاقه دارم. راستش هر روز به عشق دیدن شما سر کلاس میام. توی هر لحظه فقط به شما فکر میکنم.
یلدا گفت میدونستی یک سال از من کوچکتری؟
سهیل گفت میدونم اما چه اهمیتی داره؟ برای شما مهمه که حتما مرد بزرگتر باشه؟
یلدا سوال سهیل را با سوال دیگری پاسخ داد. براتون علاقه ی من مهمه یا نه همین که خودتون به من علاقمندید کافیه؟
سهیل گفت خب معلومه که خیلی دلم میخواد شما هم به من علاقه داشته باشید.اما به شما قول میدم که اگر پیشنهاد من رو قبول کنید هر کاری حاضرم بکنم تا خوشبخت باشید.
یلدا نگاه سردی به سهیل انداخت . نگاهش چرخی خورد و از پنجره بیرون رفت و بهمان سردی نگاهش گفت اگر عاشق نباشم چطوری خوشبخت میشم.؟
سهیل ساکت بود...یلدا هم.
یلدا سهیل را درک میکرد چون خودش هم عاشق بود. هرچند که عشق خود به شهاب را با هیچ عشقی در دنیا یکی نمیدانست اما بهر حال سعی میکرد سهیل را بفهمد. بنابراین میدانست این لحظات برای سهیل بسختی میگذرد . بهمین علت سعی کرد جملاتی انتخاب کند تا تحملش راحتتر باشد و گفت آقا سهیل من میخواهم باهاتون صادق باشم...(لحنش ملایم و مهربان بود) من برای عشق شما و ابراز علاقتون به من احترام قائلم و معتقدم هر کسی اونقدر خوشبخت نیست که بتونه عاشق بشه. یعنی عشق رو عین خوشبختی میدونم و مثل خیلی ها که میگن اعتقادی به عشق ندارن و میگن عشق واقعی به هیچ وجه وجود نداره نیستم.
در این مدتی که با هم توی دانشکده بودیم هیچ رفتار زننده یا حتی سبکی از شما ندیده ام . اما راستش توی شرایط خیلی بدی هستم. شرایطی که نمیتونم زیاد براتون توضیح بدم و فقط میخوام این رو بدونین که احساس من نسبت بشما مثل احساس شما نسبت بمن نیست.
سهیل خنده ی عصبی و عجولانه ای کرد و گفت اینرو که میدونستم.
حقیقت اینه که من عاشق شما نیستم. اما دلم میخواد زندگیم رو با عشق شروع کنم. مطمئن باشید اگر بخوام زندگی رو بدون عشق با کسی شروع کنم و منتظر عشق بعد از ازدواج باشم حتما بشما جواب مثبت میدم.
یعنی شما میخواین صبر کنید و ببینید عاشق کسی میشین یا نه؟
یلدا لبخند زد و گفت فقط شما دو ماه به من فرصت بدین. من بعد از دو ماه جواب قطعی رو بهتون میدم. البته اگردوست دارید که صبر کنید والا من نمیخوام بقول معروف شما رو سر کار بذارم.
هر قدر که شما بخواین صبر میکنم.
توی این مدت شما هم جدیتر فکر کنید . مطمئنم که لیاقت شما کسی است که قدر عشق و محبتتون رو بدونه و من خودم رو سرزنش میکنم اگر در کنار شما باشم و نتونم جواب محبتتون و عشقتون رو بدم.
نگاه سهیل غمگین بود و از شادی ابتدای دیدار خبری نبود...
یلدا خانم شما کس دیگه ای رو دوست دارید؟
یلدا نگاه خجالت زده اش را به سهیل دوخت و گفت دو ماه دیگه فرصت بدین.
سهیل سری تکان داد و گفت باشه. من صبرم زیاده. و بعد مردد پرسید یلدا خانم این دو ماه بخاطر برادر فرناز خانم نیست؟
یلدا نگاهش کرد و گفت نه . بخاطر اینه که هردومون بیشتر فکر کنیم . من به این فکر کنم که باید زندگیم رو بدون عشق شروع کنم و شاید تا آخر عمرم هم از نعمت عشق بی نصیب باشم و شما هم فکر کنید این همه عشقی که دارید رو چه طوری خرج یک نفر مثل من بکنید و خسته نشین. درضمن یک مسائلی هم هست راجع به خانواده ام که فکر میکنم بعد از این مدت اگر به نتیجه رسیدیم براتون باز گو کنم بهتره.
سهیل نگاهش بوی کنجکاوی گرفت و گفت اگه راجع به مادرتون...
یلدا وسط حرفش پرید و گفت نه.فقط راجع به مادرم نیست.
اتومبیل روشن شد و آنها حرکت کردند. یلدا نزدیک خانه ی شهاب پیاده شد و از سهیل که قیافه اش جدی شده بود خداحافظی کرد.
نمیدانست چرا آنهمه غمگین است. نگاه ملتمسانه ی سهیل را نمیتوانست فراموش کند . توی دلش گفت ای کاش هرگز شهاب رو ندیده بودم. اونوقت چه راحت تصمیم میگرفتم.
یلدا غرق در افکارش بود و نمیدانست چرا اشک میریزید. آیا بخاطر سهیل بود؟ یا بخاطر خودش. شاید هم بخاطرشهاب بود. باز به یاد شهاب افتاد و با خود گفت وای خدایا دارم میترکم. خیلی وقته که ندیدمش. و دوباره اشک ریخت.
گویی فقط با اشک ریختن احساس سبکی میکرد. هوا سردتر شده بود و آفتابی در کار نبود . باز دلش گرفت.
بسر کوچه که رسید به محض اینکه داخل کوچه ی خودشان پیچید اتومبیل شهاب را جلوی در خانه دید.
قلبش به تپش افتاد. سهیل از یادش رفت. دستی به مقنعه برد و موها را مرتب کرد اشکها را پاک کرد و آیینه ی کوچکش را از جیب پالتویش بیرون کشید و نگاهی به خود انداخت. زیاد راضی نبود اما دوباره به اتومبیل نگاه کرد وای...شهاب هم توی اتومبیل بود. احساس میکرد دلش پیچ میزند. چقدر غافلگیر شده بود. چقدر دلش برای او تنگ شده بود .چقدر دوستش داشت و چقدر عاشقش بود.
نزدیکتر آمد . اما در یک لحظه تصمیم گرفت بدون توجه به او و اتومبیلش در را باز کند و وارد خانه شود و با خود گفت آره همینه باید بی تفاوت باشم. و با این تصمیم بدون نگاه به اتومبیل کلید را از کیفش بیرون آورد .
دستش میلرزید. خواست در را باز کن که صدای باز شدن در اتومبیل آمد. سعی کرد اصلا پشت سرش را نگاه نکند.
شهاب از پشت سر صدایش کرد و گفت کجا بودی؟
صدایش عصبانی و لحنش جدی و خشک بود. یلدا برگشت .تمام وجودش لرزه گرفته بود. نگاهش کرد. ریشهایش درآمده بود و چشمهایش درشتتر و نگاهش با نفوذتر از همیشه که باز یلدا را سوزاند و از خود بیخود کرد.
شهاب نزدیک آمد. بوی دل انگیزش توانی برای پاهای ناتوان یلدا باقی نمیگذاشت. دلش میخواست همانجا بشیند.
طاقت اینطور غافلگیر شدن را نداشت.
شهاب جدیتر پرسید گفتم کجا بودی؟
یلدا که سعی میکرد حرفهای او را بشنود گفت خب سر کلاس بودم دیگه .
کی تعطیل شدی؟
یلدا فکری کرد و گفت یک ساعت پیش.
شهاب چشمها را تنگ کرد و گفت فرناز و نرگس که میگفتند زودتر رفتی. رفتی که کتاب بخری؟
یلدا که تازه متوجه شده بود به خود گفت وای پس درست حدس زده بودم شهاب ساعت سه اونجا بوده. و احساس خوبی پیدا کرد.
آره رفتم کتاب بخرم.
کو ؟ کتابت کو؟
پیداش نکردم.
با کی رفتی؟
یلدا نگاهش کرد و سر به زیر انداخت و گفت با هیچ کس.
شهاب عصبی جواب داد باور کردم. و کلید را از دست یلدا گرفت و در حالی که در را باز میکرد گفت برو تو.
مثل اینکه آقا سهیل قصه های سوزناکی برات تعریف کرده. برو آبی به سر و صورتت بزنم.
یلدا رنجیده خاطر نگاهش کرد و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.
شهاب کلافه نشان میداد. نگاهش آمیخته از خشم و رنج بود و صورت برافروخته اش یلدا را بیقرار میکرد.
بالای سر یلدا که روی مبل نشسته بود ایستاد و پرسید با اجازه ی کی سوار ماشین این پسره شدی؟
لحنش سرد و با تحکم بود و طوری حرف میزد که گویی تنها مالک یلدا اوست و حسی که در دل یلدا بوجود آمد خوب بود و با خود گفت چرا از عتاب و خطابهای او رنجیده نمیشم. شاید فکر میکرد این هم نوعی اهمیت دادن است و بیاد این بیتی که خیلی وقت پیش شنیده بود افتاد

عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

یادش رفته بود شهاب آنجاست.
شهاب محکمتر از قبل در حالی که به خودش فشار میاورد تا صدایش به فریاد تبدیل نشود پرسید ازت پرسیدم کی بهت اجازه داد سوار ماشین اون لعنتی بشی؟
یلدا نگاهش کرد و گفت خودت.
شهاب که صدایش از خشم دورگه شده بود و رگ گردنش متورم .فریاد زد من کی همچین غلطی کردم؟ هان؟
یلدا دلش نمیخواست مقصر جلوه کند . لحظه ای بخود گفت چرا کوتاه بیام؟
رفتار شهاب لجبازی او را تحریک میکرد. برای همین او هم صدایش را بالا برد و گفت تو مگه خودت نگفتی بهش فکر کنم؟
هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست. لحظه به لحظه نظرت عوض میشه. اون وقت سر من فریاد میکشی؟
یلدا این را گفت و از روی مبل برخاست تا به اتاقش برود اما شهاب خشمگین دست او را گرفت و بسوی خود کشید.
باز هم نفسها حبس شدند. شهاب خیره خیره نگاهش میکرد.لحظه ای در سکوت گذشت. سپس شهاب گفت تا وقتی اسمت توی شناسنامه منه اجازه نمیدم از این غلطا بکنی. از خشم میلرزید...یلدا ترسید . فکر نمیکرد این موضوع تا این حد عصبانیت به همراه داشته باشد. اما خواست باز سعی کند موضع خود را حفظ کند. برای همین او هم با لجاجت گفت تو خودت گفتی.
شهاب در حالی که محکم تکانش میداد گفت من فقط گفتم بهش فکر کن نگفتم...
یلدا بغض کرد. شهاب از پشت حصار اشکهایش لغزان شده بود. اشکها راه گرفتند. با تمنا نگاهش میکرد. چقدر دوستش داشت آنقدر که زجری که در نگاه او بود بیشتر عذابش میداد و در دل میگفت خب حرف بزن و بگو که تو هم دوستم داری...بگو
که نمیخوای به هیچ کس دیگه ای فکر کنم. لعنتی بگو دیگه . اما شهاب فقط نگاهش میکرد. دستش را طوری رها کرد که یلدا روی مبل رها شد... و شهاب او را ترک کرد.
یلدا غمزده دقایقی بیحرکت روی مبل نشسته بود و حتی نمیدانست به چه فکر کند. بخاطر رنجی که شهاب میکشید غمگین بود بخود گفت یعنی فقط یک تعصب مردانه ی محض است یا عشق؟
صدای زنگ تلفن او را وادار کرد که با اکراه گوشی را بردارد. از شنیدن صدای نرگس جان گرفت که میگفت الو...یلدا.
سلام نرگس .
سلام . خونه ای ؟ کی اومدی؟
نرگس ... توی خیابونی؟صدا زیاد میاد.
آره با فرنازم حوصله نداشتیم بریم خونه . دلمون شور تو رو میزد. ...رفتیم تا انقلاب کتاب بخریم...
صدای فرناز که معلوم بود کنار نرگس سرش را به گوشی نزدیک کرده بود آمد که گفت بیشعور . تو رفتی شهاب اومد.
راستی .شهاب با شماها حرف زد نرگس؟
چیه صدات گرفته؟ آره شهاب اومد . ندیدیش؟
چرا دیدمش . کلی باهام دعوا کرد. شما گفتید با سهیل رفتم؟
نه بابا ما گفتیم رفتی کتاب بخری.سپیده گفت که دیده با سهیل رفتی.
سپیده اونجا چیکار میکرد؟
چه میدونم. توکه رفتی اومد توی کلاس و پیش ما نشست.
فرناز فریاد زد شهاب اومد...
نرگس در حالی که به او تذکر میداد گفت ا... بابا بهش گفتم دیگه.
دیوونه ها یکی تون حرف بزنید.
آره آنقدر عصبانی بود یلدا.
کی عصبانی بود؟
ای بابا خب شهاب دیگه .
آهان چی گفت؟
وقتی سپیده گفت که با سهیل رفتی باور کن من از چشماش ترسیدم. کارد میزدی خونش در نمی اومد...
فرناز با خنده فریاد زد اما شمشیر میزدی حتما در میاومد.
یلدا که عصبانی شده بود و خنده اش نیز گرفته بود گفت نرگس اون رو خفه کن.
ولش کن تو بگو چی شد؟ با سهیل حرف زدی؟
آره بعدا میگم چی شد.
فرناز گفت نرگس شبه. بقیه اش رو بذارید برای فردا...
یلدا پرسید نرگسی فردا که کلاس نداریم.
آره . ولی این دیوونه نذر کرده بریم امامزاده صالح البته نذر کرده با چادر بیاد. تو هم همینطور .
من برای چی؟
خب انطوری هر سه مون چادری میریم .بهتره.
یلدا خنده اش گرفت. حتی از تصور اینکه فرناز چادر سرش کنه مسخره اش میامد چه برسد به واقعی شدن این موضوع.
ببین فردا کی؟
صبح میریم. ناهار رو هم اونجا میخوریم.
ببین به فرناز بگو که ساسان رو نیاره.
خب پس چه جوری بریم.ساسان فقط ما رو میرسونه. این همین طوری نمیتونه راه بیاد . فکرش رو بکن فردا با چادر چه جوری میخواد بیاد. ساسان باشه بهتره.
نذر بخاطر محمده؟
حتما دیگه. شما دو تا تمام ناراحتی هاتون حول محور مردها میچرخه . قبلا که گفته بودم.
یلدا می خندید و میگفت خفه شو تو دیگه پررو...
فرناز توی گوشی داد زد یلدا چادر یادت نره. خداحافظ.
نرگس هم گفت خداحافظ. یلدا جون تا فردا...
یلدا که گوشی را گذاشت احساس خوبی داشت و از اینکه برنامه ی عجولانه ای برای فردا ریخته بود خوشحال بود.
چقدر گرسنه بود. به آشپزخانه رفت و روی میز غذاخوری نایلونی را دید که داخلش ساندویچ بود. یلدا با خود گفت شاید شهاب آنرا برای خودش خریده و بعلت عصبانیت نخورده...
با این فکر آن را برداشت و گاز بزرگی زد و با خود گفت چقدر خوشمزه است.


پایان فصل 39
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روز هفتم بهمن ماه یلدا سر ساعت 9 آماده بود. آرایش ملایمی داشت که زیاد محسوس نبود. اما بصورت او طراوت و زیبایی خاصی بخشیده بود. شهاب خانه بود . دیگر صدای شیر آب نمیامد. معلوم بود از حمام بیرون آمده.
یلدا کمدش را زیر و رو کرد تا بالاخره چادرش را پیدا کرد. تلفن زنگ زد . بسوی گوشی دوید...فرناز بود که گفت : سلام . آماده ای؟
سلام . آره آماده ام . تازه چادر رو پیدا کردم. از دست نذرهای عجیب و غریب تو.
خب . غر نزن . ما راه افتادیم. با ساسان میام ها.
برای چی؟
شهاب با موهای خیس از کنار یلدا گذشت اما گویی حواسش به حرفهای یلدا بود...
فرناز گفت فقط ما رو میرسونه و بعد خودش میره سر کار. راستی شهاب هست یا رفته؟
یلدا صدایش را پایین آورد و گفت .نه میخواد بره.
پس ساعت 9.5 سر کوچه باش.
باشه فعلا.
گوشی را گذاشت. از شب گذشته با شهاب حرفی نزده بود. برای اینکه دوباره اصطکاکی بینشان پیش نیاد بدون کلامی به اتاق خودش رفت و دعا کرد قبل از آمدن فرناز اینا او برود و ساسان را نبیند. دیگر مطمئن بود که شهاب به پسرهای دور و اطراف او بسیار حساس است و این را نباید به پای عشق و دوست داشتن میگذاشت.
چون فقط یک تعصب مردانه است و دیگر هیچ. هر چند که خودش زیاد به این افکاری که در مغزش میگذشت اعتقاد نداشت.
اما مثلا سعی میکرد از رفتار و حرفهای شهاب برای خود رویاهای زیبا نبافد.
چادر را روی سرش انداخت و جلوی آیینه رفت و از دیدن خودش خنده اش گرفت. اما بنظرش چادر به او میامد.
گویی خانمتر و بزرگتر نشان میداد. احساس جالبی داشت. صدای زنگ آمد. هول شد.
دوست نداشت فرناز اینا دم در باشند. از پنجره نگاه کرد و اتومبیل ساسان را دید و با خود گفت آخر حریف این پسره نشده و اومده در خونه. گفتم میام سر کوچه. غرغر کنان کیفش را برداشت و در اتاقش را بست.
شهاب هم آماده ی رفتن بود. چشم در چشم هم افتادند و یلدا گفت سلام.
شهاب هم گفت سلام و متعجب و متحیر به یلدا خیره شد ه بود واخمها را در هم کشید و خیلی جدی پرسید. کجا میروی؟
این دیگه چیه سرت کردی؟
یلدا در حالی که سعی میکرد بی تفاوت نشان دهد گفت با فرناز اینا قراره بریم امام زاره صالح.
شهاب با همان جدیت خشک و سرد آمرانه گفت برو چادر رو در بیاد.
یلدا با حیرت نگاهش کرد و گفت چرا؟
همین که گفتم.
ما قرار گذاشتیم هر سه مون با چادر باشیم.
شهاب از حرفهای یلدا سر در نمیاورد گفت ببین . من کاری به این بچه بازیهایی که شما دخترها از خودتون در میارید ندارم برو مقنعه ات رو سرت کن. مگه شما بچه اید که از این جور قرارها با هم میگذارید؟
صدای زنگ دوباره و دوباره در آمدو
شهاب گوشی آیفون را برداشت و گفت چند لحظه صبر کنید لطفا. الان میاد...
یلدا سرخورده از رفتار شهاب غمگین و چادر بسر روی مبل نشست.
شهاب نزدیک آمد و کنارش نشست.
یلدا هول شد اما سعی داشت خود را کمی لوس کند.
شهاب با لحنی که آرام بخش و دلنشین بود گفت من با چادر سر کردن تو مخالف نیستم. ولی موضوع اینه که چادر سر کردن بنظر من
آدابی داره... که اگه بلد نباشی صورت خوشی از بیرون نداره. مخصوصا که تو وقتی با دوستات هستی...(لبخندی زد) و ادامه داد...
شیطون هم میشی. خنده هاتون هم که دیگه گفتن نداره.
یلدا نگاهش کرد . چشمهای مهربان و خندان شهاب همه ی ناراحتی ها را با خود میبرد و از او میگرفت...شهاب ادامه داد
یلدا خانم چادر قداست خاصی داره. کسی چادر سرش میکنه که بهش اعتقاد داشته باشه و همیشه سرش کنه.
اگه هر کسی از روی تفنن چادر سرش کنه و رفتار هایی که در شان یک خانم چادری نیست بکنه بنظر من به افرادی که با
اعتقاد چادر سرشون میکنن توهین کرده. من نمیگم خدای نکرده تو رفتار درستی نداری ها. نه . اصلا منظورم این نیست.
من میگم...(دست زیر چانه ی یلدا گذاشت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد)...من میگم تو خیلی خوشگلی با چادر خوشگلتر
هم شده ای . اینطور من معذبم. اما اگه قرارت خیلی برات مهمه ...این دفعه اشکال نداره. به شرط اینکه فقط خودم ببرمتون.
زبان یلدا بند آمده بود . طاقت نداشت. نه . دیگر طاقت آنهمه خودداری نداشت. برق تحسین و تشکر شادی و امید در نگاه سیاه یلدا
موج میزد و ناباورانه شهاب را مینگریست. شنیدن این حرفها مخصوصا جملات آخر برای او از دهان شهاب بی شباهت به واقعی
شدن یک رویا و آرزویی محال نبود.
شهاب چادر را که روی شانه های یلدا افتاده بود روی سرش انداخت و گفت پاشو الان صدای دوستات در میاد.
دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. ساسان به محض دیدن آنها از اتومبیلش پیاده شد.
شهاب دست مردانه ای به او داد و احوالپرسی گرمی کرد و بعد با لحن دلپذیری گفت امروز اگه اجازه بدین خانمها
رو من میرسونم.
شهاب آنقدر آمرانه گفت که ساسان توانی برای مقاومت نیافت. فرناز و نرگس نیز شگفتزده از اتومبیل پیاده شدند.
شهاب در جلو را برای یلدا باز کرد و همگی سوار شدند. هر کدام از آنها به نوعی وضعیت پیش آمده را باور نداشتند.
قیافه های شان با چادر کمی خنده دار بنظر میرسید. مخصوصا فرناز که اصلا چادر سر کردن را بلد نبود.
توی راه بودند که کامبیز به شهاب تلفن زد. شهاب هم برای او شرح داد که به امامزاده صالح میروند و قصد آمدن بشرکت را ندارد. کامبیز که گویی تحمل دوری او را نداشت با اصرار خواست تا جایی منتظرش بمانند که او هم بیاید.
نزدیک امامزاده همگی پیاده شدند . چادر سر کردن فرناز واقعا دیدنی بود و یلدا تازه معنی حرفهای شهاب را میفهمید.
تا فرصتی یافتند سه تایی دور هم حلقه زدند. نرگس گفت چی شده . چرا شهاب اومد؟
یلدا گفت بعدا براتون تعریف میکنم. و زیر کانه خندید و گفت چقدر خدا دوستم داره.
نرگس گفت چقدر با چادر ماه شدی.
یلدا خندید و گفت فکر کنم بخاطر این چادر همراهمون اومد.
فرناز گفت پس برو به جون من دعا کن.
نرگس گفت تو فعلا آدامست رو در بیار . آبرومون رفت.
یلدا گفت آره فرناز آدامس رو در بیار و موهات رو هم یک کمی بکن توی چادر.
فرناز غر زد آه...بابا کی گفت چادر سرمون کنیم.
نرگس گفت چه زود نذرت رو یادت رفت.
یلدا گفت حالا این نذر واسه چیه؟
فرناز جواب داد محمد.
یلدا گفت خب این که معلوم بود باقی اش؟
فرناز گفت آخه به ساسان زنگ زده و گفته میخواد باهاش حرف بزنه. منم نذر کردم درباره ی من باشه.
یلدا خندید و گفت خوش بحالت. حالا کی میخواد حرف بزنه؟
فرناز جواب داد امشب میاد. البته گفته شاید...
شهاب دستی به موهایش کشید و در چند قدمی دخترها ایستاد و یلدا را صدا کرد.
یلدا خرامان خرامان قدم برمیداشت. چون به چادر عادت نداشت. وقتی نزدیک شهاب شد هر دو بهم لبخند میزدند و گویی
هر دو به یک چیز فکر میکردند.
شهاب چشمها را جمع کرده بود تا آفتاب اذیتش نکند به یلدا گفت شما برید توی حرم. من اینجا منتظر کامی میمونم.
ماشین هم نمیاره.
باشه . شهاب تو زیارت نمیکنی.
چرا. صبر میکنم تا کامبیز بیاد. یک ساعت برای زیارت شما خوبه؟
آره. پس یک ساعت دیگه همین جا باشیم.
یک ساعت دیگه همین جا.
دخترها ریز ریز میخندیدند و قدم برمیداشتند. فرناز که چادر را زیر بغل زده بود. با آن قد بلندش طوری قدم برمیداشت که
همه توجه شان به او بود.
یلدا گفت فرناز توی زندگیم صحنه ای به این مسخره گی ندیده بودم . تو رو خدا چادرت رو زیر بغلت نگیر.
نرگس هم گفت خدا رحم کرد خودمون نیومدیم والا هرگز به مقصد نمیرسیدم.
فرناز گفت خوبه حالا . نه که شماها مادر بزرگید. خوب بلدید چادر سر کنید.
خنده کنان هر سه وارد حرم شدند در حالی که دل یلدا بیرون از حرم در تپش بود .
نماز خواندند و دعا کردند و حرف زدند...
یلدا مدام ساعت میپرسید تا بالاخره گفت بچه ها زودتر راه بیافتید . الان شهاب میاد و منتظر میمونه.
اما در محوطه ی بیرون امامزاده اثری از شهاب و کامبیز ندیدند.
نرگس گفت یلدا مثل اینکه زود اومدیم.
فرناز گفت بس که خانم هول تشریف دارند. میترسه شهاب جونش مثل شهاب آسمونی یکدفعه محو بشه.
یلدا گفت آخه خودش گفت یک ساعت دیگه .
نرگس گفت اوناهاش آقا کامبیز هم همراهشه.
فرناز گفت آخی بچه مون رفته زیارت . شاید نماز هم خونده. یلدا خدا نکشتت. بچه از دست رفت.
شهاب و کامبیز پیش آمدند . بعد از سلام و احوالپرسی گرم کامبیز با دخترها و نگاه تحسین آمیز کامبیز به یلدا شهاب گفت خب خانمها چه برنامه ای دارید؟
نرگس با خجالت لبخندی زد و گفت آقا شهاب ما مزاحم شما شدیم. ببخشید.
شهاب با تواضع و ادب خاصی گفت اختیار دارید. خانم . خواهش میکنم. در واقع این من بودم که مزاحم شما شدیم.
میدونم که توی برنامه تون جایی برای من نبود.
کامبیز با خنده گفت تازه موش توی سوراخ نمیرفت .جارو به دمش میبست(به خودش اشاره کرد)ا
دخترها زدند زیر خنده.
شهاب گفت حالا از شوخی گذشته اگر برای گردش و دیدن پاساژها و خرید و این چیزها میخواهید این اطراف رو بگردید.
شما راه بیافتید ما هم پشت سرتون میاییم.
دخترها راه افتادند و شهاب و کامبیز پشت سرشان. اما بعد از دقایقی شهاب کنار یلدا قرار گرفت و از جمع عقب ماندند.
یلدا که با چادر وقار و زیبایی خاصی پیدا کرده بود سعی میکرد خود را از پشت شیشه ی مغازه ها ببیند و هر بار که شهاب را در کنارش میدید قلبش تندتر میزد و لبخند روی لبهایش مینشست.
شهاب کنار گوشش گفت چیزی لازم نداری؟
یلدا خندید و گفت نه.
شهاب کنار یک مغازه ی شال فروشی ایستاد و کامبیز را صدا کرد وگفت ما اینجاییم .شما آهسته تر برید.
کامبیز در کنار نرگس و فرناز میرفت و صحبت میکرد. فرناز با دیدن مغازه ای که گردنبند های چوبی میفروخت به ذوق آمد و داخل مغازه شد و یک گردنبند چوبی که صورت یک آدم بود خرید. نرگس هم یک قاب خطاطی شده خرید و کامبیز نیز یک دستبند چوبی زیبا انتخاب کرد و خرید. شهاب و یلدا هم از مغازه ی شال فروشی بیرون آمدند. در حالی که برای یلدا شال زیبایی خریداری شده بود . گروه به هم پیوستند.
کامبیز لبخند زنان گفت خب . اگه گرسنه اید...جور شکمهای گرسنه با من.
همگی به رستوران رفتند . یلدا در شگفتی میدید که تمام حواس شهاب فقط به اوست. در فرصتی که دخترها دوباره گرد هم
جمع شدند فرناز با شادمانی گفت یلدا به خدا این شهاب عاشقته. ندیدی چطوری فقط حواسش به توست؟
نرگس هم گفت منم توی نگاهش بتو یک چیزی میبینم. چیزی که واقعا گفتنی نیست.
آنها بعد از خوردن غذا و گردش و شوخیهای کامبیز و گاه شهاب خاطره ی خوشی از آنروز در دلهاشان ثبت کردند.
هنگام بازگشت کامبیز جلو نشست و یلدا هم به دوستانش ملحق شد. شهاب آیینه را طوری تنظیم کرد که با هر بار نگاه به آن فقط یلدا را میدید. یلدا هم که وسط نشسته بود با هر دفعه ای که سر بلند میکرد چشمهای شهاب را میدید که غافلگیرش میکنند.
فرناز و نرگس با اینکه عقب نشسته بودند و کنار یلدا مدام با کامبیز صحبت میکردند و این فرصت بهتری برای یلدا و شهاب بود که حواسشان فقط به هم باشد. گویی هیچوقت پیش هم نبوده اند و فرصتی یافته اند که به زود ی از دست خواهد رفت.
کامبیز شیطنتش دوباره گل کرد و دلش خواست کمی سر به سر آنها بگذارد.
نگاهی به شهاب و بعد هم به عقب انداخت و با لحن خاصی گفت آقا شهاب خیلی ساکتی؟یلدا خانم شما هم همینطور.
فرناز گفت فعلا انگار کارهای مهمتری بجز حرف زدن هست. و بلند خندید.
یلدا که صورتش گل انداخت با آرنج به پهلوی فرناز کوبید.
کامبیز هم که لبخند بر لب داشت در ادامه گفت آخه راستش من نگران خودم هستم. و در حالی که به شهاب اشاره میکردگفت به تنها جایی که حواسش نیست رو به روشه.
شهاب لبخند زد(از همان لبخندها ی خاصی که یلدا برایش ضعف میکرد) و گفت کامی دهنت رو ببند. میخوام یک آهنگ گوش کنیم.
و به دنبال نوار خاصی گفت و نوار را گذاشت و صدایش را زیاد کرد.
کامبیز بلند گفت قابل توجه بعضی ها حواستون که هست؟ آهنگش خاصه.
همگی از طعنه کامبیز خندیدند اما شنیدن یک آهنگ زیبای ایرانی با شعری دل انگیز آنقدر لذت بخش بود که همگی ناخواسته سکوت کردند.

دو تا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری
چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه

نگاهشان هنوز بهم بود. یلدا با خود گفت چقدر خوب شد کامبیز بدون اتومبیلش آمد.
آنشب هم گذشت و وقتی بخانه رسیدند شهاب به اتاقش رفت و دیگر بیرون نیامد. اما یلدا احساس بهتری داشت. بعد از آن شب گویی
یکجور اطمینان از آینده در دلش جوانه زده بود. جوانه ای که با هر رفتار و هر نگاه شهاب شاخ و برگ تازه ای میگرفت و امیدوارانه
تنها به شکفتن می اندیشید.
روز تولد شهاب نزدیک بود و یلدا از مدتها قبل به فکر آنروز در دلش نقشه میکشید. دوست داشت شهاب را غافلگیر کند.
مثل توی فیلمها ی سینمایی.. وقتی پیش نرگس و فرناز بود مدام از شهاب و روز تولدش حرف میزد و از آنها ایده میخواست.
دلش میخواست هدیه اش منحصر بفرد باشه . چیزی که شهاب فکرش را نکند . واقعا سخت بود که برای شهاب هدیه بخرد.زیرا شهاب بهیچ چیزی نیاز نداشت.
یلدا بفکر چیزی بود که همیشگی باشد و تا شهاب آنرا دید به یادش بیافتد. روزهایش رنگ دیگری بخود گرفته بودند.
رنگی که بوی زندگی و عشق میداد.حالا دیگر فرناز و نرگس مدام به او امید میدادند و در ابراز علاقه کردن او را تشویق میکردند.



پایان فصل 40
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آنروز سیزدهم بهمن ماه بود. سر کلاس نشسته بودند. گویی یلدا و فرناز آرام و قرار نداشتند. قرار بود بعد از کلاس سه تایی بدنبال خریدن هدیه تولد برای شهاب بروند.
فرناز گفت بالاخره فکر کردی چی بخری؟
یلدا گفت نمیدونم . راستش خیلی فکر کردم . اما نتیجه نگرفتم.
نرگس گفت تا مغازه ها رو نبینی نمیتونی تصمیم بگیری . شاید یک چیزی به چشممون اومد که خوب بود.
فرناز گفت من میگم یک عطری ادکلنی چیزی بخر.
یلدا گفت. نه نه. ادکلن نه.
فرناز گفت چرا؟
یلدا پاسخ داد شنیده ام ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت وا چه حرفها. اون دستماله دیوونه.
نرگس گفت یلدا پاک دیوونه شده. دانشجوی ادبیات و این خرافه ها . واقعا بعیده.
یلدا گفت آخه من دبیرستان که بودم یکی از همکلاسیهام خیلی اعتقاد داشت که ادکلن جدایی میاره.
فرناز گفت اون تجربه خودش بود. حالا عمومیت نداره.
یلدا خندید و گفت به هر حال من ریسک نمیکنم. ادکلن نمیخرم. تازه شهاب یک عالم ادکلن گرون قیمت داره که بوهاشون من رو بیهوش میکنه.
فرناز گفت واقعا که چقدر ترسویی.
نرگس گفت خب بابا ادکلن رو بی خیال.
یلدا گفت میخوام یک چیزی باشه که اصلا فکرش رو نکنه.
فرناز گفت بگم چی؟
یلدا گفت چی؟
فرناز:رژ لب.اصلا فکرش رو نمیکنه.
سه تایی پخی زدند زیر خنده.
صدای دکتر ترابی آمد که گفت خانمها . لطفا.
بعد از کلاس هر سه شال و کلاه کردند و خنده کنان و صحبت کنان راهی شدند.
توی هر مغازه ای سرک کشیدند تا بالاخره در فروشگاهی که انواع اجناس لوکس و تزیینی ارائه میشد آباژوری که زیر آن مجسمه ی دختر و پسر زیبایی بود توجه آنها را جلب کرد . دختر و پسر در عین زیبایی در کنار هم قرار گرفته بودند و چتری بالای سرشان بود و زیر چتر هم چراغی قرار داشت که روشن میشد.
یلدا با دیدن آن به وجد آمد و گفت به درد اتاق شهاب میخوره.
نرگس هم گفت اینطوری هر وقت شب که بیدار میشه بیاد تو میافته.
هر سه برقی در نگاهشان درخشید .گویی به یک اندازه هیجانزده شده بودند. با خرید ان آباژور خیال یلدا تقریبا راحت شد.
اما دوباره گفت بچه ها دلم میخواست یک چیز دیگه هم بخرم که ازش استفاده کنه.
فرناز گفت ببخشید مگه از آباژور استفاده نمیکنه؟
یلدا جواب داد نه منظورم اینه که همیشه همراهش باشه.
فرناز با خنده گفت خب بهش بگو هر روز آباژور رو بگیره دستش بره سر کار و برگرده.
نرگس و یلدا خندیدند.
نرگس گفت میتونی دستمال هم بخری که همیشه توی جیبش با...
ناگهان فرناز و یلدا گفتند دستمال؟...جدایی رو یادت رفت؟
نرگس که گویی مرتکب گناهی شده ناخواسته گفت نه ...نه . ببخشید .یادم نبود.
یلدا گفت یکبار شهاب داشت دنبال کراوا ت خاصی میگشت که به پیراهن آلبالویی اش بیاد.
فرناز گفت آره . کراوات خوبه.
نرگس گفت عالیه.
بعد از خریدن کراوات که برایشان کلی مفرح و بحث انگیز بود به سراغ جعبه های کادویی و کارت پستال رفتند و سپس سه عدد کارت پستال که دو تای آنها از طرف نرگس و فرناز بود خریدند . بعد از چند ساعت توی سرما بودن حالا یک نوشیدنی گرم داخل یک کافی شاپ واقعا دلچسب بود . هر سه دور هم نشسته و با لبخند و دماغهای سرخ از سرما یکدیگر را تماشا میکردند.
گویی خیالشان راحت شده بود.
فرناز گفت امشب کادوها راو بهش میدی؟
یلدا گفت آره طاقت نمیارم . البته فردا روز تولدشه . اما خب امشب سورپریز بشه بهتره.
نرگس گفت خانم دانشجوی ادبیات فارسی . سورپریز نه.
یلدا گفت ببخشید امشب بیشتر غافلگیر میشه. و درحالی که خیلی جدی به نرگس نگاه میکرد گفت ممنون از اشاره تون.
فرناز طوری خندید که شیر قهوه توی گلویش پرید و به سرفه افتاد..
نرگس گفت بی جنبه ها.
فرناز که تازه سرفه اش بند آمده بود گفت پس کیک چی؟
یلدا گفت زود باشید . دیگه یک وقتی کیک تازه گیرمون نمیاد.
فرناز گفت باید سفارش میدادیم.
نرگس گفت نه اونجایی که من میگم همیشه کیکهای تازه داره.
بعد از خریدن همه ی لوازمی که نیاز داشتند همگی به خانه ی شهاب رفتند و ساعت شش بود و همگی خسته...
فرناز گفت یلدا یک خودکار بده توی کارت پستالم بنویسم.
چی میخوا ی بنویسی؟
مگه فضولی؟
معلومه. چیز اضافه حق نداری بنویسی.
فقط بنویس آقای احسانی تولدتون مبارک.
غلط کردی . مینویسم شهاب جون...
و باز توی سر و کله ی هم زدن شروع شد.
یلدا نگاهی به کیک شکلاتی که خریده بود انداخت و گفت بچه ها ببخشید که نمیتونم بهتون تعارف کنم. فردا حتما براتون میارم.
فرناز گفت کوفتتون بشه.
یلدا صادقانه گفت بچه ها تو رو خدا بمونید . امشب خودمون میرسونیمتون.
فرناز گفت بابا شوخی کردم. تازه حالا هوا برت نداره. یک وقت دیدی شهاب اصلا خودت رو هم تحویل نمیگیره. چه برسه به ما.
آنوقت حسابی ضایع میشیم.
نرگس با اعتراض گفت خانم دانشجوی ادبیات فارسی ضایع دیگه چیه؟
یلدا و فرناز فریادشان در آمد و مقنعه ی نرگس را توی سرش کج و کوله کردند.
بعد از ساعتی استراحت و خنده بالاخره آن دو رفتند و یلدا کادوها را روی میز اتاق شهاب گذاشت و شام هم زرشک پلو با مرغ درست کرد. دستی به خانه کشید . دوش گرفت و کمی آرایش کرد. عطر دل انگیزی زد و به انتظار نشست.
هوای بیرون بیش از حد سرد بود و گرمای خانه با بوی اشتها آور غذایش دلچسب بنظر میرسید.
یلدا مدام هیجانزده جلوی آیینه بود که صدای در را شنید. شهاب یک راست به اتاقش رفت و فقط گفت یلدا خونه ای؟
یلدا در حالی که سعی میکرد مثل همیشه عادی جلوه کند فقط گفت بله. سلام. و آهسته به آشپزخانه رفت.
کیک را بیرون آورد و شمعها را روشن کرد و آن را درون سینی گذاشت و به سمت اتاق شهاب رفت و چند ضربه زد.
در باز شد . چهره ی خندان یلدا در میان نور شمعهای روشن درست مثل پریان شده بود.بطوری که شهاب هم از خود بیخودشد و لبخندی زیبا صورتش را پر کرد.
یلدا خنده کنان وارد اتاق شهاب شد و گفت تولدت مبارک. و کیک را کنار تخت خواب گذاشت.
شهاب که معلوم بود اصلا به یاد روز تولدش نبوده گفت مگه امروز چهاردهم بود؟
نه . شب چهاردهم.
شهاب با نگاهی قدر شناسانه گفت مرسی . معلومه خیلی زحمت کشیدی و اشاره کرد به کادوها و پرسید اینها مال منه؟
یلدا با شیطنت خاصی گفت آره.
متشکرم . حالا چرا اینهمه.
آخه یک هدیه کم بود. به باز کردنش نمی ارزید.
شهاب با نگاه و لبخندش که او را حیران میکرد گفت اگه از طرف تو باشه حتما می ارزه.
نگاهش سوزاننده بود و یلدا طاقت گرمای آنرا نداشت. به روی خودش نیاورد و گفت حالا بازش کن ببین خوشت میاد؟
شهاب کادوها را باز کرد و از دیدن آباژور و کراوات شیک و زیبا و همچنین کارت پستالها مثل یک کودک به ذوق آمد و از یلدا بارها تشکر کرد. دو تایی شمعها را فوت کردند و کمی کیک خوردند. در تمام لحظات چیزی مثل یک ترس در دل یلدا آزارش میداد. ترس از تمام شدن آن لحظه ها و عوض شدن شهاب.
اما شهاب به ذوق آمده بود و لبخند زیبایی بر چهره داشت و نگاهش عطر دل انگیز عشق را به همراه داشت.
یلدا گفت راستی یک آهنگ شاد باید گوش کینم. تولد بدون آهنگ معنی نداره.
چشمهای خندان شهاب رفتن یلدا را نظاره گر بودند. اما صدای یلدا هیجانزده تر از همیشه بگوش او رسید.
شهاب شهاب.یک لحظه بیا.
ثانیه ای بعد هر دو از پشت پنجره ی اتاق یلدا باریدن برف را نظاره گر بودند.
یلدا گفت فکر کردم که دیگه برف نمیاد. اما شب تولد تو اومد.
شاید واقعا هم لحظه ی به دنیا اومدنم برف اومده. نه؟
هر دو لبخند زنان به تماشای برف نشستند.
یلدا که به فاصله ی کمی از شهاب ایستاده بود نفس عمیقی کشید و در دل گفت چقدر ادکلنش خوش بوست.
آن شب هر دو مثل دو دوست که بعد از مدتی به هم رسیده اند صحبت شان گل انداخته بود.
لحظه ای که یلدا به تخت خوابش رفت چشمهایش را زود بست تا با یک دنیا آرزوهای زیبا که حالا آنها را دست یافتنی تر از گذشته می پنداشت شب را به صبح برساند.



پایان فصل 41
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن

ویرایش توسط ساقي : 02-16-2011 در ساعت 07:08 PM
پاسخ با نقل قول
پاسخ

برچسب ها
رمان, رمان همخونه


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:08 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها