شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان اصلي و كرم
داستان اصلي و كرم
عليرضا ذيحق
داستان عاميانهي آذربايجان
در شهر گنجه كه سبز و كهنسال بود اربابي عادل و باخدا به اسم" زياد خان" بود كه فرزندي نداشت. او بارعيت از هر كيش و مذهبي كه بودند مهربان بود و حتي خزانهداري داشت مسيحي به نام " قارا كشيش" كه چون دوچشم خويش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نيز فرزندي نداشت.
روزي دومرد سفرهاي دل میگشايند و عهد میبندند كه اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندي شوند و يكي دختر باشد و ديگري پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب میگردد و بعد از نه ماه و نه روز هركدام صاحب فرزندي میشوند. زياد خان صاحب پسري به نام " محمود " میگردد و قارا كشيش صاحب دختري به اسم مريم.
آنان دور ازچشم هم بزرگ میشوند و محمود به مكتب میرود و مريم پيش پدرش به در س و مشق میپردازد. پانزده سالشان میشود و براي يكبار هم شده همديگر را نمیبينند.
روزي محمود هوس شكار كرده و با لله اش" صوفي " از كوچه باغي میگذشت كه شاهين از شانه اش پر میگيرد و در هواي صيد پرنده اي سوي باغي میرود و محمود هم به دنبال اش كه ببيند كجا رفت.
محمود خود را به باغ میرساند و وقتي شاهين را رو شانه ي دختري میبيند و نگاهشان درهم گره میخورَد ، محمود از اصل اش میپرسد و او میگويد :
" اصل ام از تبار زيبايان و قبله ام قبله ي نور و يك عالم از قبيله ي شما جدا. مريم هستم دختر قارا كشيش." كَرَم "كن و بيا شاهين خود ببر !"
محمود میگويد : « از اين به بعد تو ا" اصلي " باش و من " كَرَم ".»
كرَم انگشتري اش را به اصلي و اصلي هم دستمال ابريشمیاش را به كَرَم میدهد.
كرم تا باشاهين اش از باغ بيرون میآيد ، مدهوش و بي طاقت از از پا میافتد و " صوفي " میشتابد تا ببيند چه خبر است كه میفهمد درد عشق به جان اش افتاده است.
كَرَم به صوفي میگويد :
" چشمانش در روشني، ستاره هاي آسمان بود و شرر هاي نگاهش شعله ي آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و اين تب مرا خواهد كشت."
كَرَم در بستر بيماري میافتد و هر حكيمیكه به بالين اش میآيد چاره ي دردمندي اش را دوايي نمیيابد.
طبيبان در درمان اش عاجزمیشوند و اما پيرزني عارف ، از درد عشق میگويد. صوفي هم كه تا حالا مُهرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمیدارد.
زياد خان ، قارا كشيش را فرا میخواند و میگويد :
" بي آنكه ما درفكرش باشيم ، تقدير كار خودرا كرده است. عشق مريم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عهد و پيمان خود عمل كنيم."
قارا كشيش از اين حرف برآشفته شده و میگويد:
" ميداني كه كار محالي است ! شما مسلمانيد و ما ارمني. دين و آيين ما فرق میكند."
زيادخان از اين حرف يكّه خورد و گفت :
" ارمني و مسلمان كدامه ؟ همه بنده ي خداييم و هر كاري راهي دارد. مرد است و عهدش !"
قارا كشيش مهلتي سه ماهه خواست كه سورو سات عروسي را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارها روبه راه است."
سرِسه ماه ، كرم از كابوسي شبانه برخاست و افتاد به گريه و زاري و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابي ديدم كه بد جوري مرا ترساند. ديدم طوفان شده و اصلي اسير گرد و غبار ، مرتب ازمن دور میشود. در جايي بودم كه درختان شكسته بودند و باغها همه ويران. هيچ جا و مكاني برايم آشنا نبود."
صبح كه شد رفت اصلي را ببيند وداخل ِباغ ، دختري ديد كه فكر كرد اصلي است و شعري برايش خواند. اما دختره كه روبرگرداند ديد اصلي نيست و وقتي از زبان اوشنيد كه شبانه از اينجا گريخته اند طنين ساز و نوايش
گوش فلك را پر كرد :
" برف كوها آب و آبها سيل شود و زمين را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم همه تيره است. میتقدير و ساقيِ فلك در گردش و بزمند و اين باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشيد و برايم دعا كنيد كه شاهين نازنينم را از آشيان دزديده اند. من دنبالش میروم و اما اين سفررا آيا برگشتي نيز خواهد بود ؟ "
پدر هرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو " حلاليت بخواهد.
لحظه ي وداع بود و صوفي و كرم آماده ي راه. آنها گاهي تند و گاهي آرام میرفتند و نه شب حاليشان بود و نه روز كه كه روزي از كارواني سراغ گرفته و فهميدند كه قارا كشيش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته اي درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و میرفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.
به گرجستان كه رسيدند خبر كشيش را از " تفليس " گرفتند. نزديكي هاي تفليس بودند كه كنار رود" كور چاي " به عده اي جوان برخورده و آنها وقتي گوش به ساز و آواز كرم دادند نشاني كشيش را از او دريغ نداشتند.
كشيش كه از ديدن كرم جا خورده بود گفت :
" از كاري كه كرده ام پشيمانم. اصلي آنقدر ازدوري تو دررنج است كه لحظه اي آرام نمیگيرد."
اصلي و كرم همديگر را ديدند و و قتي شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
" فردا به عقد هم درخواهيم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا میداند !"
كرم و صوفي شب را آرام و مطمئن میخوابند و اما شبانه ، باز كشيش ، اصلي را زوركي با خود میبرد.
سحرگاهان كه كرم میفهمد باز رودست خورده است از راه و بيراه میروند كه شايد خبري ازآنها بگيرند. كرم لباس خنياگري به تن داشت به هر جا كه میرسيد ساز و نوايش را كوك كرده و از دلداده ي دلبندش میپرسيد.
صوفي و كرم ردپاي آانها را از شهرهاي " قارص "و " وان " میگيرند و تا میپرسند میگويند كه تازه راه افتاده اند.
اما بشنويم از كشيش كه به " قيصريه " میرسد و از پاشاي آنجا امان میخواهد و از او قول میگيرد كه نشاني او وخانواده اش ، مخفي بمانَد.
كرم و صوفي سرگشته و آواره ي شهرهاهستند و هيچ خبري از اصلي ندارند كه روزي در گردنه اي گير افتاده و مرگ را درجلوي چشمان خود میبينند. برف و بوران كم مانده بود آنها را از بين ببرد كه ناگهان ، يك مرد نوراني میبينند كه از مِه در آمد ه وبه آنها میگويد :
" غم نخوريد و چشمانتان را يك لحظه ببنديد."
آنها تا چشم بر هم میزنند خود را در محلي باصفا ديده و هر چقدر میجويند خبري از آن مرد نوراني نمیيابند. در اين هنگام يك آهوي زخمی، هراسان و گريزان خود را به كَرَم میرسانَد و كرم اورا پناه داده و از تير رس صياد دورش میكند و باز به همراه صوفي راه میافتند. بين راه به قبرستاني میرسند و كرم ، كله ي خشكيده اي میبيند و با او راز دل میگويد. همانطور كه با دشتها ، كوهها ، و چشمه ها درد دل میكرد. میرسند به " ارزروم " و میفهمند كه كشيش و خانواده اش در قيصريه اند.
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آميخته. كرم كه غبار و خستگيِ راه به تن اش بود و لباسهاي مندرس و زلفان بلندش با ريش و پشم صورتش قاطي شده بود ، به همراه صوفي در كوچه باغهاي قيصريه بودند كه بگو بخند نازنينان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در ميان آنان "اصلي " را ديد. در نگاه اول اصلي اورا نشناخت و اما به يكباره فهميد كه اوست و مدهوش بر زمين افتاد. وقتي به خود آمد و از آن خنياگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشي بود كه از در باغ رانديمش. "
كرم كه سوگلي اش را باز يافته بود رو به حمام و بازار قيصريه نهاد و با ظاهري آراسته و لباسهايي فاخر ، برگشت منزل كشيش و با اين بهانه كه درد دندان دارد مادر اصلي او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگيرد تا دندان او را اگر كشيدني است بكشد و اگر مرهمیمیخواهد دوا و درمان كند. اصلي هم بي آن كه به رويش بياورد چنين كرد و اما از احوال آنان حالي اش شد كه اين بايد كَرَم باشد. مادر اصلي گفت :
" تو دردت چيزديگري است و دندان را بهانه كرده اي. اما نوشداروي تو پيش من است و همين حالا بر میگردم. "
مادر اصلي سراسيمه از خانه بيرون زد و رفت كليسا كه قاراكشيش را خبر كند. اصلي و كرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگي آنقدر گفتند و گفتند كه زار گريستند و آخر سر " اصلي " گفت :
" حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه اي به سليمان پاشا مینويسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخي كه داشتيم سخن میگويم. او شاعر است و شايد كه عشق را بفهمد. "
اصلي نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش هاي پاشا سر رسيده و اورا كت بسته بردند به قصر قيصريه. سليمان پاشا كه به قارا كشيش قول داده بود كرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ي اصلي را ديد و خواند ، درنگي كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفهمم."
كرم كه همه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسيد :
" مگر قحطي دختر بود كه زمين و زمان را به دنبالش تا اينجا آمده اي ؟"
كرم هم در پاسخ ، بانغمه ي ساز و نواي سحر انگيزش چنين گفت :
" اي سروران ، اي حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمیگردد. آتش شوري در دلم افتاده كه من از بيم آن میگريزم و اما دل با لهيب شعله هايش میآميزد و هيچ ترسي ندارد. گناه من نيست ، گناه دل است !"
پاشا خواهري داشت " ساناز" نام و خيلي باتدبير. از پاشا خواست كه به او نيز فرصتي دهد تا اين خنياگر عاشق را بيازمايد.
او دسته اي دختر و نوعروس با قد و قواره ي يكسان و لباسهاي همسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلي نيز بين آنها بود. چهره ي دختران همه پوشيده بود و چشمان كرم بسته و يك به يك از جلو او میگذشتند و او در ميان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غيبي ، نام و رسمشان را يك به يك میگفت و نوبت اصلي كه شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسيد به امتحاني ديگر. اورا به گورستاني بردند كه مردم پشت ميّت به نماز ايستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز ميّت را تو بخوان. كرم به نماز ايستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ها را بخوانم يانماز مُرده را ؟ "
سليمان پاشا و وزير و اعيان همه يكصدا آفرين گفتند. كرم فهميده بود مرده اي در كار نيست و آن مرد كفن شده زنده اي بيش نيست و سوگواري ها همه ساختگي اند.
ساناز از پاشا خواست كه هر چه زودتر ترتيب عروسي اصلي و كرم را بدهد كه اين همه جور و ظلم بر عاشقان روا نيست. پاشا به كشيش گفت اين عروسي بايد سر بگيرد و كشيش نيز باروي خوش پذيرفت و اما مهلتي سه روزه خواست. او باز شبانه گريخت و كرم از نو ، آواره اي غريب كه به دنبال اش تا شهر حلب رفت. كشيش كه میدانست كرم دست بردار نيست و باز خواهد آمد اين بار تصميم گرفت كه تار سيدن كرم ، اصلي را شوهر دهد و خيال اش تخت شود كه او هم از اين گريزها و سفرها ، تا بخواهي خسته و آزرده بود.
كرم در حلب میگشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و ميدان ها مینواخت و میخواند كه روزي " گولخان " يكي از سردارهاي پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزي در خانه مهمان كرد. از شنيدن سرنوشت اش حالي به حالي شد و سوگند خورد كه اگر سوگلي اش اينجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانيد. از پيرزني مكّار خواست كه از زنده و مرده ي اصلي خبر بياورد وهزار درهم طلا بگيرد. تا كه روزي پيرزن خبر آورد و گفت :
" اگر ديربجنبيد كار از كار گذشته و اصلي را شوهر خواهند داد. "
گولخان پيش پاشا ي حلب رفت و حكايت اصلي و كرم كه گفت يك ديوان عدالت تشكيل گرديد و بعد از شور و مشورت ، رأي به وصال عاشقان دادند. قارا كشيش اما مهلتي يكروزه خواست كه پاشا گفت :
" اصلي امشب را در قصر میماند و تو نيز فقط فردا را فرصت داري كه سورو سات عروسي را جوركني !"
قارا كشيش ، كه در آيين اش تعصب داشت به مكر و جادو ، يك لباس سرخ عروسي حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادي ، از دخترش خواست كه لباس عروسي را به تن كند كه همين امشب عروس خواهد شد.
به امر پاشا عروسي سر گرفت و و وقتي اصلي و كرم به حجله میرفتند از خوشبختي و خوشحالي در پوست خود نمیگنجيدند. عاشقان در حجله بودند كه اصلي گفت :
" پدرم سفارش كرده كه دگمه هاي لباسم راحتما تو بازكني !"
كرم اما هر چه كرد دگمه ها باز نشد كه نشد. با سِحرِ سازو نوايش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها يكي باز شد و اما تا دگمه ي بعدي راخواست باز كند دگمه ي فبلي چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط يك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشي جست و به سينه ي كرم افتاد. كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلي ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و ديد كه از كرم جز خاكستري بر جا نمانده است و فوري ، خبر به كشيش برد.
چهل روز و چهل شب ، اصلي از كنار خاكسترها ي كرم جُم نخورد و فقط يكسر گريست. چهل و يكمين روز ، گيسوان اش را جارو كرد و خاكستر ها را داشت جمع مینمود كه آتش زير خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او هم به يكباره سوخت و خاكستر شد. خبر كه در شهر حلب پيچيد دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشيش و زن اش را بخاطر طلسمیكه كرده بودند گردن زدند.
خاكسترهاي اصلي و كرم را نيز در صندوقچه اي ريخته و در جايي مصفا به خاك سپردند. گنبدي از طلا نيز بر مزارشان ساختند و زيارتگاه دلهاي باصفا گرديد.
روايت اين است كه تا صوفي زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان شيرويه و سيمين عذار
داستان شيرويه و سيمين عذار
علیرضا ذیحق
داستان عاميانهي آذربايجان
"سلطان مَلِك" پادشاهِ مغرب را دو پسر بود به نامهاي ارچه و شيرويه كه روزي در نهانخانهي حكومتي با همنشينان نيك كردار، صحبت از انتخاب شيرويه به وليعهدي شد و سلطان ملك نيز رأي ياران را پذيرفت.
ارچه را اين خبر به گوش رسيد و سينهاش مالامال كينه و درد شد و چشم انتظار فرصتي ماند تا شيرويه را از سر راهش بردارد.
روزي سلطان و اميران و ملازمان دربار عزم شكار كرده بودند كه شيري خروشان در بيشه زار پيدا شد و سلطان به پسرانش اشاره كرد كه تير و كمان بركشند و شير را در خونش بغلطانند. ارچه خود را به شيرويه نزديك كرد و آهسته به گوش شيرويه گفت: "اگر مردي برو جلو كه همه بفهمند حكومت را به دست كي سپرده اند!" شيرويه را اين حرف گران آمد و تير و كمان بر زمين نهاده و با خنجرش به مصاف شير رفت و در نبردي مهيب، جگر شير برشكافت و در بازگشت، با بزم و ضيافتي پرشكوه، سپاه سان ديد و "سلطان ملك" تاج جانشيني بر سر شيرويه نهاد.
ارچه از راه نيرنگ به صميمت اش با شيرويه افزود و روزي كه به دنبال آهويي از شكارگه سلطنتي دور شده بودند، از تشنگي و خستگي بر سر چاهي رسيدند و ارچه كمند بر كمر بست كه شيرويه از آن چسبيده و ته چاه برود و بعد از سيراب شدن، او را بالا كشيده و خود به قعر چاه رود كه ارچه با خنجر، كمند را بُريد و شيرويه در چاه ماند. سنگي بزرگ نيز به روي چاه نهاد تا صدايش را كس نشنود. ارچه در حال، با ضربت شمشيرش اسب شيرويه را نيز زخمي كرد و او را در محلي كه مأواي شيران و ببران بود رها كرد.
ارچه با گريباني چاك و گريه و زاري راهي شكارگاه شد و چون غلامان و ملازمان علت شيون او پرسيدند گفت: "شيرويه و اسب اش را شيران و پلنگان دريدند و بياييد برويم تا از نزديك ببينيد." ارچه آنها را به جايي برد كه هر تكه از اسب شيرويه در چنگ و دهان شير و ببر و پلنگي بود و كسي را از ترس ياراي جلو رفتن نبود. سلطان را كه خبر رسيد مدهوش افتاد و در تأثير اين سوگ و ماتم، غصه او را آب كرد و چون قلب اش ايستاد ارچه بر تخت سلطنت نشست.
اينها را اينجا بداريد چند كلمه بگويم از سرنوشت شيرويه كه وقتي در دامگه حادثه اسير افتاد شكسته حال رو به آسمان كرد و از پروردگار متعال امداد طلبيد. در اين اثنا سوداگري خواجه احمد نام با قافله اش از راه مي گذشت كه به پاي چاه آمد و هنگامي كه تخته سنگ از سر چاه برداشته و سطلي با طناب به چاه انداختند فغان و فرياد جواني شنيدند و در حال با كمندي او را بالا كشيده و از ايل و تبار و تقديرش پرسيدند و گفت: "يوسف ثاني ام و با دست برادر در چاه شده ام. فرزند "سلطان ملك" حاكم مغرب ام و حسادت تاج و تخت، برادرم ارچه را به قتل من واداشته است."
خواجه احمد گفت: " پس حالا فهميدم كه اين مأموران كه تو راهها بودند، همه از آدمهاي برادرت اند كه همه جا كمين كرده اند تا اگر به نحوي نجات يافتي تو را از دم تيغ بگذرانند. ما راهي يمن ايم و تو اين وضع و اوضاع صلاح آن است كه لباس درويشي به تن كني و با ما بيايي كه دمي تو را تنها نخواهم گذاشت و روزي خواهد رسيد كه آتش انتقام ات زمانه خواهد كشيد و تاج و تخت ات را به دست خواهي آورد."
اهل يمن ديدند كه خواجه احمد با قافله اش مي آيد و قافله سالارش اما درويشي است ستبر بازو و تنومند و قدش مثل سرو روان و نور جمالش مثل آفتاب عالمتاب.
روزي منظر شاه حاكم يمن خواجه احمد را به حضور خواند و از قافله سالارش پرسيد و اينكه اصل و تبارش از كجاست. خواجه احمد گفت: " او را ته چاهي نيمه جان يافته ايم و چنان كلّه اش به چاه خورده كه مخ اش تكان خورده و ديروزها يادش رفته است."
سلطان يمن از او خواست كه او را به دربار فرستد تا بلكه وزيرانش تدبيري بينديشند و از گذشته اش چيزي بفهمند.
خواجه احمد قضايا را به شيرويه حالي كرد و گفت:"مبادا سرنخي دستشان بدهي كه حاكم يمن، تشنه ي خون مغربيهاست و از پدرت نيز دل پُرخوني دارد كه قشون او را چندين بار شكست داده است."
شيرويه گفت: "مطمئن باش كه هشيارتر از آنم كه باري ديگر خنجر از پشت بخورم و به احدي جز تو اطمينان كنم."
شيرويه به قصر رفت و خجند و بهمن كه وزيران حاكم يمن بودند او را به عيش و عشرت خواندند تا در عالم مستي و راستي از او حرفي درآورند كه هر چه كلك آمدند چيزي دستشان نيامد.
"خجند وزير" شيرويه را شبانه به كاشانه اش برد و دختر خجند كه در زيبايي، حورلقايي بود بي قرينه در همان نگاه اول چنان دل به عشق شيرويه باخت كه نيم شبان با شمعي روشن به ديدار شيرويه شتافت و تاخواست بوسه اي به پنهاني از رخ او بردارد، قطره هاي مذاب شمع به صورت شيرويه ريخت و از خواب كه پريد ديد دختر خجند است و در هر نگاه اش هزار چشمه ي جوشان عشق خانه كرده است. در حال او را از پيش خود راند و گفت: "اگر بر وسوسه هايمان غلبه نكنيم خفت و خواري دامن ما را خواهد گرفت و شرمسار نجابت خود خواهيم بود." خجند وزير كه قضايا را زير نظر داشت از اين بلند همتي شگفت زده شد و در همان لحظه خود را وارد ماجرا كرد و گفت: "بزرگي و طاهري بر مردان برتر شايسته است و تو هم هر كه باشي از سلاله ي نيكاني و من دخترم را كه چنين شيفته و شيداي تو شده به عقد تو درخواهم آورد."
خجند وزير اين راز را پوشيده داشت و به حاكم گفت: "از ديروزهايش جز قعر چاه و نجاتش چيزي به ياد نمي آورد." روزي از روزها حاكم يمن عازم چوگان بازي بود كه از شيرويه خواست تا او نيز بيايد. اسبي برايش آوردند كه تاب او را نياورد و بعد اسب هايي ديگر كه هر كدام را سوار شد مهره هاي پشت اسبان، نرم چون طوطيا شد. چاره را در اين ديدند كه شيرويه خود به آخور اسب اژدهاخور برود تا شايد او را رام كرده و سوارش شود.
ميرآخور و ديگران كناري ايستادند و او در مقابل چشمان همه، آن اسب سركش و تندخو را زين اش نمود و سوار شد. همه در حيرت فرو رفتند و حاكم دستور داد تا گرز و عمود و سپر و شمشير بياورند تا شيرويه مسلح شود.
به غلامان هم گفت تا به قصر شاهي رفته و از سيمين عذار سلاحهاي عمويش را كه دلاوري بي باك بود و در ميدان رزم، كسي زانويش را بر خاك نسوده بود بياورند كه سيمين عذار از اين ماجرا كنجكاو شد.
وقتي فهميد كه جواني شيرويه نام اسب اژدها خور را به زير ركاب گرفته و هيچ اسلحه اي تاب فشار انگشتان اش را ندارد، نديده عاشق او شد و به ايوان قصر رفت تا اين اعجوبه را بشناسد كه ديد شيرويه، غرق آهن و فولاد چابك سواري بي همتاست و در قد و بازو و هيكل و زيبايي جواني مثل او را مادر دهر نزاييده است.
سيمين عذار به هنگامي كه شيرويه به چابك سواري در ميدان قصر هنرنمايي مي كرد رشته هاي مرواريد را از گيسوانش بركند و به شيرويه انداخت. شيرويه چون نگاه كرد دختري ديد خوشگل و شاداب و گل چهر كه حوران بهشتي به كنيزي اش هم لايق نبودند. در ميدان قصر جنگاوران به رزم و هماوردي مشغول بودند و صداي طبل و نقاره به شور و حالشان مي افزود كه پادشاه، پهلوان نام آور"مهراس" را اشاره كرد كه سر از پيكر شيرويه جدا كند كه از اين همه چالاكي خوفي در وجودش افتاده بود كه مي ترسيد چشم زخمي از او بر اين خاك برسد."
مهراس و شيرويه به هماوردي مشغول شدند و اما ناگه شيرويه ديد كه مهراس راست راستكي دارد او را مي كشد كه از غضب دست به قبضه ي شمشير برد و به ضربتي او را با مركب اش چهار پاره نمود.
در اين اثنا ناگه گرد و غباري بلند شد و فيل سواري قرطاس نام به ميانه ي ميدان آمد كه از طرف سلطان شام پيامي دارد و آن هم اينكه يا بايد همين الان سيمين عذار را بر كجاوه بنشانده و همراه من بفرستيد و يا اينكه يمن را در خاك و خون خواهيم غلطاند. شاه را ترس برداشت و چون جاسوسان نيز خبر آورده بودند كه سپاه شام صد برابر لشكر يمن است و ممكن است تاج و تخت اش به يكباره از دست شود به وزيرانش بهمن و خجند گفت: "سيمين عذار را بر كجاوه ي زريني نشانده و همراه اين پهلوان راهي كنيد، تا خاكمان در امان باشد كه چاره اي جز اين نيست."
شيرويه اما بر پادشاه خشم اش گرفت و گفت: "سلطان را سزاوار نيست كه شاهدختي را به اسيري پيشكش كند و تاج و تخت را بر اين ننگ و خفت ترجيح دهد." تا شاه پاسخي يابد شيرويه با پهلوان درآويخت و به هنگام كشتي چنان بر زمين اش زد كه او را توان برخاستن نماند. شيرويه با خنجري گوشهاي او را نيز بريده و نامه را قورت او داده و دست در كمر او كرده و بر بالاي فيل اش نهاد كه برو بگو عشق و وصال سيمين عذار را از سرش بيرون كند.
شاه يمن از اين واقعه سخت هراسان شد و با بيم و لرز از وزيران اش تدبير خواست. "بهمن وزير" گفت: "بايد كه لشكر را به مرز گسيل داريم و وقتي طبل جنگ نواخته شد و پهلواني از ما به خاك افتاد و بيم شكست لشكر بود آن وقت است كه سيمين عذار را پيشكش كرده و مي گوييم كه خطايي شده و آن شيرويه ي خيره سر را نيز دست و گردن بسته تحويل مي نماييم."
پادشاه را اين فكر خوش آمد و شبانه در خواب شدند تا فردا مقدمات امر را بچينند. اما سيمين عذار كه از عشق شيرويه بر خود مي پيچيد و براي رسيدن به محبوب، دمي آرام و قرار نداشت، تمام كنيزان را مرخص كرد و فقط ماه جبين ماند كه محرم اسرارش بود و به يك غمزه صد مرد جنگي را مدهوش مي كرد.
از او خواست هر طور شده شيرويه را به كاخ آورد و ماه جبين كه در چرب زباني و عشوه و ناز همتايي نداشت به خوابگاه شيرويه شتافت و از رشته هاي مرواريدي كه گل افشان سرش شده بود ياد نمود، شيرويه به بزم سيمين عذار رفت و ماه جبين كه ساقي مجلس بود، چنان آن دو يار را از باده ي احمر سرمست كرد كه دست در گردن هم، زمين و زمان را فراموش كردند و اما زمانه ي غدّار بر آنها حسودي كرد و ناگه دلاوري از خويشان سيمين عذار، با هواي عشق او كمند بر كنگره ي قصر انداخت و وارد قصر شد. وقتي به اتاق سيمين عذار شتافت و چشم اش به شيرويه افتاد كه مدهوش خواب بود دست به قبضه ي شمشير آبدار برد و تا شيرويه، شست اش خبردار شود، شمشير، فرق سرش را شكافت و اما زخم دار هم اگر بود شمشير از دست آن نابكار گرفت و به دَرَ ك واصل اش كرد.
سيمين عذار و ماه جبين هم در انديشه شدند كه جوري شيرويه را نجات دهند و او را از راه مخفي قصر كه به دشت سرسبزي منتهي مي شد بيرون برده و بيهوش به زير درختي نهاده و برگشتند. نعش آن حرامزاده را نيز از پنجره ي بالاي قصر به زير افكنده و كنيزان را خبر كردند كه تالار و اتاق هاي قصر را از نو مفروش كرده و اثري از آشفتگي نماند.
حالا از شيرويه بشنويم كه مجروح و زخمي مدهوش افتاده و راهزني فيروز نام كه سركرده ي چهل دزد عيار بود از آشوب و ناامني شهر باخبر شده و مي رفتند كه شايد چيزي به تورشان برخورد كه ناگه چشمشان به جواني با لباسهاي فاخر و جواهرنشان افتاد و چون او را غرق خون ديدند سريع به مخفيگاه خويش برده و حكيمي جرّاح و آشنا به بالين اش آوردند تا مداوايش كند.
تا شيرويه دوباره جان و تواني گيرد چند روز طول كشيد و فهميد كه لشكرهاي شام و يمن رودرروي هم صف بسته اند و هر پهلواني كه از لشكر يمن به ميدان رفته در خون غلطيده و ديگر مردِ قَدَري نمانده و عنقريب است كه سپاه شام، يمن را تصرف كند.
شيرويه فيروز را به كناري كشيد و از او اسب و سلاح و زره خواست تا سحرگاهان به ميدان رفته و با پهلوانان شام پنجه درافكند كه اين جنگ را او به راه انداخته و بايد كه جوري تلافي كند.
سحرگاهان كه طبل جنگ نواخته شد و ميدان جنگ آراسته گرديد از قشون منظر شاه كسي را جرأت به ميدان رفتن نمانده و كم مانده بود كه جنگ مغلوب شود كه به يكباره سواري مثل پاره كوهي با نقابي مشكين بر صورت در ميانه ي ميدان پيدا شد و از لشكر شام حريف خواست. به مصاف اش ده پهلوان نامي آمده و همه در خاك شدند و ديگر كسي را زهره ي نبرد با شيرويه نماند و منظر شاه كه از خوشحالي سر از پا نمي شناخت با طبل بشارت به سپاه و قشون دستور حمله داد و به سالاري شيرويه لشكر شام عقب نشست.
تا منظرشاه و خجند و بهمن آن نقابدار را باز شناسند طوفاني از غبار ديدند كه از زير سم اسبهايش بلند است و به فراز كوه مي رود.
دزدان كه از بالاي تپه محو تماشاي رزم شيرويه بودند او را اژدها پيكيري ديدند كه همچون پيك اجل مي تازد و كسي را ياراي هماوردي با او نيست.
سلطان شام كه سرهنگ اش مي گفتند لشكر را دوباره جمع و جور كرد و به اميد پهلوان خون آشام كه عمود صدمني را مثل بازيچه اي در لاي انگشتانش مي چرخاند و موقع راه رفتن، سنگيني اش زمين را شيار مي زد، نقشه اي چيد كه دوباره به مصاف لشكر يمن برود كه در هيچ ميدان جنگي كسي را ياراي مقابله با پهلوان خون آشام نبوده است.
اهل يمن آن شب را شادمان و شاكر در خواب بودند كه شيرويه دلش هواي سيمين عذار را كرد و پاي كه به حريم قصر شاهدخت گذاشت ديد همه از مرد نقابداري حرف مي زنند كه مثل رستم دستان بود و شانه و يال و كوپال اش به شيرويه مي ماند.
شيرويه به پنهاني بر بالين سيمين عذار آمد و چون چشم آن رعنا به سيماي دلدار افتاد، نسيم وصل مشامش را معطر كرده و در گريز از مكر عالم پير، شب را با سرود و ترانه سر كردند.
صبح كه دميد و آفتاب عالمتاب، كوه و دشت و دريا را منور نمود، منظرشاه ديد كه باز سپاه شام طبل جنگ مي زند، و پهلواني غول جثه و پيل سوار، به ميدان آمده و مبارز مي طلبد. از لشكر يمن هر كه رفت چون گنجشكي در دستان خون آشام جان باخت و منظرشاه، مضطرب و خراب، داشت از هوش مي رفت كه ناگاه چشمش به صاعقه اي افتاد كه در گرد و غبار مي درخشد و چون نيك نگريست، آن پهلوان نقابدار را ديد كه خروشان و نعره زنان سوي ميدان مي آيد. پهلوان خون آشام و شيرويه مثل پلنگاني تيز چنگ نبردي سهمناك آغاز كرده و نيزه ها و شمشيرها و سپرهايشان ريز ـ ريز بر زمين ريخت و وقتي از مركب ها به زير آمده و جوشن ها و زره ها بر تن خويش پاره كردند و اما ظفري حاصل نشد، شيرويه دست به گرز گران برد و وقتي بر سر خون آشام فرود آورد پيكر خون آشام نرم و استخوانهايش سرمه و بدن بي سر او نقش زمين شد.
نقاره هاي شادي به صدا درآمد و سپاهيان شام از بيم جان رو به فرار نهادند. منظرشاه كه چشمش به پهلوان نقابدار بود و از وزيرانش خجند و بهمن خواسته بود كه مأموراني بگمارند تا رد پاي او را پيدا كنند مژده آوردند كه مخفيگاه آن گُردِ نام آور را شناخته اند.
پادشاه و وزرا به خلوتگه آن اژدهاي دمان رفتند و وقتي ديدند كه شيرويه است، او را در آغوش كشيده و با عزت و احترام به قصر باز آوردند. به فيروز و چهل تن از يارانش نيز منصب سرداري و سالاري سپاه دادند تا شيرويه ي نامدار، خوشحال شود و رنج و كينه از دل به در كند. دخترش سيمين عذار را نيز با جشني پرشكوه به عقد شيرويه درآورد كه آوازه ي دلدادگي شان را شنيده بود و خواست راحت جاني يابند.
اما سرهنگ، پادشاه شام اين كينه به دل داشت و حيلتي مي انديشيد كه روزي عياري جادوگر و زردوست به نام طغيان، به او قول داد كه سيمين عذار را به يك طرفه العين تحويل او نمايد و روزي در حضور سرهنگ وردي خواند و به هوا بلند شد و در ورودش به تالار شاهدخت، ماه جبين و پريزاد را ديد و چنان شيفته ي آن سيه چشمان مه سيما شد كه آنها را سريع در قالي هاي نفيس پيچيد و رفت سراغ سيمين عذار و وقتي خواست پرنيان هندي از رختخواب سيمين عذار بركشد شيرويه كه متوجه قضايا بود چنان مچ دست طغيان را فشرد كه استخوانهايش مثل طوطيا نرم شد و تا وردي كه بر زبانش آمده بود كامل گردد با خنجري آبدار سينه اش را برشكافت و سيمين عذار صداي شيون مه جبين و پريزاد را شنيد و رفت كه ببيند چه خبر است ديد در قالي ها پيچيده شده اند. سيمين عذار آنها را نجات داده و همراه هم به سراغ شيرويه رفتند كه ديدند نعش آن حرامزاده بر زمين است و شيرويه با خنجري خونين بالاي سرش ايستاده و دل نگران سيمين عذار و زيبارخان چشم بر در دوخته است.
جاسوسان خبر آوردند كه طغيان عيار به دست شيرويه كشته شده و ناچار از وزير اعظم تدبير خواست. وزير اعظم كه فردي مكار و حيله گر بود و در رمل و اصطرلاب دستي داشت طالع سرهنگ را روشن ديد و در ساعتي سعد از او خواست كه با منظرشاه از درِ صلح درآيد و با قافله اي از اطلس هاي فاخر و طلا و جواهرات نفيس ايلچي ياني به دربار يمن بفرستد و اگر منظرشاه خام اين توطئه شد او را با اعيان و بزرگان و پهلوانان به سراپرده هاي شاهي فراخوانند و مسمومشان سازند. سپاه نيز در خفا منتظر فرمان باشد كه با دستور سرهنگ، به يمن يورش برده و سيمين عذار را به بارگاه شام آورند.
همه ي كارها طبق نقشه جلو مي رفت كه خجند وزير، منظرشاه را به بهانه اي از مجلس بيرون كشيد و گفت: "هم اكنون خبرچينان خبر آوردند كه لشكري گران پشت كوهها كمين كرده و هر لحظه بيم يورش مي رود و تا در دامشان نيفتي به جاي امني برو كه جان سلطان را گزندي نرسد."
خجند اين بگفت و بي آنكه بتواند شيرويه را پيدا كند راهي قصر شاهدخت گرديد و گفت: "براي آنكه ناموس و جان تو را خللي نرسد هر چه زودتر جامه هاي زربفت از تن به دركن و بده ماه جبين بپوشد و از ماه جبين نيز خواست كه خود را سيمين عذار جا بزند و پريزاد و سيمين عذار نيز خود را كنيز او معرفي كنند تا شايد آبها از آسياب بيفتد و ببينيم چه گِلي به سرمان مي گيريم."
خوبي كار هم آنجا بود كه سرهنگ، گل رخسار سيمين عذار را نديده و فقط آوازه ي نام و نشان اش را شنيده بود. مشاطه ها در كار شده و ماه جبين را همچون شهرزاده اي آراستند و بعد خجند وزير هر چه كنيز و غلام بود از قصر مرخص كرد و گفت كه همين الآن قشون خصم مي آيد و جانتان هلاك مي شود.
وقتي بزرگان و سرداران يمن همه از سمّ و زهر بمردند و در حمله اي خونريزانه يمن را تصرف كردند شيرويه را كه بيهوش افتاده بود با بند و زنجير به شام بردند و ماه جبين را نيز كه سيمين عذارش مي پنداشتند همراه با كنيزاش در كجاوه اي نشانده و به قصر سرهنگ جا دادند.
در يمن بيگانه ها حكم راندند و ده سالي مي شد كه شيرويه در زندان بود و سيمين عذار نيز به كنيزي مشغول كه روزي فرزند شيرويه كه در ده سالگي جواني بيست ساله و برومند را مي ماند و در فنون جنگي شهرتي به هم زده بود، مرتب از همه مي شنيد كه شبيه شيرويه ي نامدار است و روزي مادر را سوگند داد كه واقعيت را بر سفره ريزد و چيزي را از او مخفي نكند و مادرش گلچهره ناچار شد كه اعتراف كند و بگويد خجند نه پدر تو بلكه پدربزرگ توست و تو فرزند شيرويه ي پهلوان هستي كه اكنون در سياهچالهاي شام اسير دام سرهنگ است و براي آنكه آسيبي به تو نرسد، حقيقت را از همه كتمان كرده ايم. خجند هم كه اكنون به گوهري عمر مي گذراند روزي براي خود وزيري بوده كه بدجوري دودمانمان از هم پاشيده و اكنون مجبور به كتمان هويت خود شده ايم.
فرزند شيرويه كه جهانگير نام اش نهاده بودند، از اين واقعه برآشفت و روزي بي آنكه كسي مطلع شود تا بن دندان مسلح گشت و با اسبي كه از نسل اسب اژدهاخور بود، به ميدان قصر رفته و در ورودش به كاخ هر كسي كه سد راه اش بود مثل خيار تر به دو نيم كرد و با نعره اي بلند، فرياد انتقام سر داد و در اندك مدتي، از كشته ها پشته ها ساخت و اهل يمن نيز كه منتظر فرصت بود به شورش برخاسته و شهر به دست مردم افتاد. حاكم دست نشانده ي سرهنگ را نيز در ميدان شهر به دار كردند و بزرگان و اشراف و سرداران همه جمع شده و جهانگير را بر تخت سلطنت نشاندند. روزگاري رسيد كه حشمت و جلال يمن همچون دوران حكومت منظرشاه، سر زبانها افتاد و سپاهيان در مرزها استقرار يافتند.
دو سالي گذشت و روزي جهانگير، با خبرهايي كه جاسوسان از مقر حبس شيرويه آورده بودند، بيمناك احوال پدر شد و خجند وزير را جانشين خود ساخت و يكه و تنها و ناشناس روانه ي ديار شام گرديد. جهانگير كه سرگردان بحر غم بود و صحراي دلش از آتش كينه شعله ور، سر فرازان به زير چرخ كبود منزل به منزل ره مي سپرد كه چمنزاري ديد و آتشي افروخت و با شكار آهويي، دلش هواي شراب و كباب كرد و ناگهان ديد كه سواري از گرد راه مي آيد و از هراس، رنگي به صورت ندارد و چون جهانگير جلودار او شد گفت: "سريع در برو كه حالا سواران ضحاك مي رسند و تو هم در آتش من مي سوزي!"
جهانگير دست دراز كرد و او را از زين اسب به زير كشيد و به آن مرد گفت: "ترسي به دل راه نده كه سپاهي هم اگر به دنبال تو باشد همه را به جهنم واصل مي كنم و حالا بگو ببينم چي شده؟"
آن مرد كه در ترس و لرزي فزاينده بيم جان اش را داشت و اسم اش "ايلديريم" بود گفت:"ضحاك كه حاكم شهر بدويه است پسري دارد بنام بهادر كه ناموس رعيتي نمانده كه از دست او ايمن باشد. ديروز آن ناپاك قصد تعدي به دخترم را داشت و چون همه را از خانه بيرون كرد كه شب را با او باشد شبانه به پنهاني از روزن به درون رفته و چنان ضربتي با قمه بر سر و قلبش زدم كه در حال بمرد و فغانش را كه ماموران شنيدند من در رفتم و حالا از دور طوفان خاكي پيداست كه از سم اسبان سپاه ضحاك بر مي خيزد و هر آن بيم مرگمان است و تا دير نشده بگذار كه من لااقل جاني به دربرم."
ماموران رسيدند و خواستند ايلديريم را از دم تيغ بگذرانند كه چشمانشان به پهلواني افتاد كه صلابت صد مرد جنگي در رخ اش آشكار بود و در قد و تركيب و اندام و تنومندي همتايي به زير قبّه ي چرخ نداشت. سواران تا دست به قبضه ي شمشير بردند جهانگير نهيب زد و در يك چشم به هم زدن فقط دست و گردن و ساق و پا بود كه از ضربت شمشير او بر زمين مي ريخت و بوي خون، اسبها را رم مي داد. فقط يك نفر را با تني مجروح اذن فرار داد تا ضحاك و درباريان را خبر ببرد و بيم بر جان آنها اندازد.
ضحاك وزيري با تدبير داشت به نام "اصلان" كه مصلحت آن ديد با چنين پهلواني كه اوصافش را شنيديم بايد مهربان بود كه خلق نيز دل پُري از بهادر دارند و ممكن است به هوا خواهي اش، مخالفان علم طغيان بردارند.
اصلان به استقبال جهانگير رفت و ديد جواني است در حسن و جمال مثل يوسف و در شجاعت همچو رستم و بابك. او را با جلال و شكوه در غياب ضحاك به قصر آورده و بزمي به عيش و عشرت آراستند و جهانگير گفت: "حاكمان بايد رعيت پرور باشند و ناموس و مال رعيت در كمال امن و آسايش و اگر كاري به كار شما ندارم بخاطر سفري است كه پيش رو دارم و نيز سوگي كه سلطان در آن فرو رفته و نمي خواهم غصه بر غصه اش بيفزايم."
جهانگير از ايلديريم نيز خواست كه شبانه اهل و عيالش را برداشته و با نامه ي او به قصر يمن برود كه زندگي خوبي در انتظارش خواهد بود و ضحاك نيز بر او دست نخواهد يافت. ايلديريم بي آنكه دمي وقت تلف كند، اطاعت امر كرده و با همسر و فرزندانش شبانه از شهر دور شد.
فردا كه شد "اصلان وزير" جهانگير را با عزت و احترامي فراوان راهي راه كرد و از اينكه از شرّ چنين اژدها صولتي به راحتي رسته بودند خوشحال به قصر شاهي شتافت تا در سوگ بهادر سينه چاك كند."
جهانگير كه خود را گوزن زخميِ صحراهاي آرزو مي ديد و مردم را اسير تازيانه هاي ظلم و جور، غم آگين اسب مي تاخت و در تند تازي اش به شهري رسيد بنام گلباران و ديد غوغايي بپاست و صداي همهمه در شهر بلند است و سخن از ديوي مي رود كه به خواستاري "چيچك" دختر شاه شجاع از چين آمده و در آنسوي شهر ميدان رزم آراسته است. شاه شجاع گفته كه هر پهلواني به مصاف اين ديو برود و بر او غالب شود دخترش چيچك را به او خواهد داد كه تا حالا ده ها پهلوان و جوان شيردل را در خاك و خون غلطانده و كسي همآوردش نشده است. اما ديگر كسي را جرأت رزم با او نمانده و بايد كه شاه شجاع، امروز چيچك را طبق رسم و رسوم به او دهد و چيچك نيز در غرفه اي آراسته نشسته كه ببيند قسمت كي مي شود."
جهانگير مكمل و مسلح رو به ميدان نهاد و وقتي كه ديو تنوره كشان حريف مي طلبيد چون پاره كوهي مركب پيش راند و در رزمي سخت دهها نيزه رد و بدل گرديد و اما مرادي حاصل نشد. دست در مركب برده و بر فرق يكديگر كوبيدند و دسته هاي عمود خم شد و اما به هيچكدام خللي نرسيد.
نوبت تيغ بازي شد و شمشيرها در سپرها خُرد شدند و جهانگير ديد كه اگر دير جنبد به دست اين نابكار جان به جان آفرين تسليم خواهد كرد و خيلي سريع سر كمند را به جانب ديو افكند و او را از صدر زين در ربود و چنان قوچ وار كله بر كله هم نهادند كه تاكنون چنين دليري را هيچ يكي از كسي به ياد نداشت.
چيچك كه محو تماشاي كارزار بود و جهانگير را چنان غرّان و خروشان مي ديد گفت عجب جوانيست و يكدل نه صد دل عاشق جمال او گرديد و از غرفه ي زرين گلي به سوي انداخت كه تا جهانگير چشم اش بر او افتاد نازنيني را ديد كه از عروسان بهشتي گوي سبقت ربوده و اين گل، همچون پيام سروش و خط هاتف غيبي، چنان بر دلش كارگر افتاد كه دوباره كمند انداخت و چنان هفت حلقه ي كمند را بر يال و كوپال او بند كرد كه پيشاني آن خيره سر را با سرپنجه ي يلي در يك چشم به هم زدن بر خاك ماليد و چنان خنجري بر دلش فرود آورد كه فواره ي خون از پيكرش زبانه كشيد.
شاه شجاع و بزرگان و سرداران و مردم جمع شده جهانگير را بر سر دست تا قصر بردند. و همه شادان و خوشحال با خاطره ي اين كارزار، به كاشانه هاشان برگشتند كه خود را به جشن و سرور فردا آماده كنند. چنانچه قول شاه شجاع بود چيچك را به عقد جهانگير در آوردند و مطربان و عاشقان به هر كوي و برزن با نغمه و آواز و آهنگ، به عيش و عشرت مردم كوشيدند و با گلبانگ شادماني و ساغرهاي مينايي و ذوق باده لبهاي همه به خنده وا شد.
چهل روز مي گذشت و جهانگير و چيچك در اسرار عشق غرق بودند كه روزي جهانگير، دلش را بي قرار يافت و به ياد پدر، محزون و مغموم به كنجي رفت و چون چيچك او را چنين ديد راز دل او پرسيد و گفت: "عازم سفري ام و اگر عمري بود و توانستم بر خصم فائق آيم، سراغت خواهم آمد و منتظرم باش!" چيچك اما دست بردارش نشد و گفت: "اگر خونم را به شيشه بگيرند و پوست از پيكرم جدا سازند از تو جدا نخواهم شد. اگر قرار است كه بروي اين شهسوار شيرين كار را نيز بايد ببري كه بي تو مرا توان رزم آوري با فراق و سنگ اندازي هجران نيست. من خاتون تقدير تو هستم و تا بيكرانهاي مرگ و خطر با تو خواهم بود."
جهانگير كه سيل اشك يار، روان ديد، قول داد كه حتماً او را نيز با خود ببرد. به روز وداع، شاه شجاع پهلواني به نام "قافلان" را نيز همراه آنها كرد كه بلدچي راه گردد و در ديار غربت هواي آنها را داشته باشد. قافلان سازي نيز داشت كه لحظه اي از خود دور نمي كرد و هر وقت كه منزل امن و عيشي بود با ساز و نوايش حكايت هاي عشق و قهرماني مي گفت و در هر پرده اي كه به آهنگ مي نواخت، چنان شعرهايي ترنم مي كرد كه گويي غزلخواني از بلبل آموخته است.
به يك فرسنگي شام رسيده بودند كه در پاي كوهي فرحبخش كه بيشه اي دلگشا و پُر گل و درخت داشت، جهانگير و چيچك لحظه اي خواستند بياسايند كه قافلان به پاي صخره اي رفت تا مراقب اوضاع باشد كه بعد از ساعتي شيهه ي اسب اش برخاست و تا چشم برانداخت ديد شيري چند، اسب اش را به محاصره در آورده اند. نعره اي بركشيد و شيران از نهيب او به لرزه در آمده و به سويش هجوم آوردند كه قافلان نيز تير به چله ي كمان نهاد و نره شيران را بر زمين افكند و اما يكي از آنها چنان يورشي بر قافلان آورد كه ناچار دست به قبضه ي شمشير برد و تا فرق او را بشكافد خود نيز زخمدار بر زمين افتاد.
جهانگير و چيچك از خواب ناز برخاستند و ديدند قافلان و اسبش نيست و چون جهانگير بر فراز كوه رفته و به بيشه نظري افكند ديد كه اسب قافلان و نقش چند سياهي از دور پيداست.
جهانگير به سرعت شتافت و ديد كه در رزم با شيرها، قافلان زخمي شديد برداشته و خون از كتف و پاهايش روان است. فوري اسب را زين كرد و قافلان را نيز بر فراز اسب نهاد و به يك آبادي كه رسيدند وارد خانه اي شده و با مشتي زر و طلا خواستند كه هر چه سريع طبيبي بر بالين رفيق اش بياورند و از ساز و اسب اش نيز چون ني ني چشمان خود مراقبت كنند و وقتي بهبودي يافت بگويند كه عازم شام شود و خبري از ما باز جويد.
جهانگير و چيچك وارد شام كه شدند ديدند سراپرده هاي شاهي برپاست و فرا رويشان شكارگاهي گسترده و جهانگير گفت: "نازنين من تا اين سراپرده ها را برنچينند ورودمان به شام مشكل است و بر هر پيچ و خمي مأموري گمارده اند. سرِ راهمان بيشه اي بود و رودخانه اي كه آرام در بستر خويش مي غلطيد و مي گويم كه برويم تو آب و غبار از تن خود بشوييم و با ظاهري آراسته و با جامه هاي زربافت وارد شام شويم تا ببينيم چه پيش مي آيد."
جهانگير و چيچك وارد آب شده و جان خويش مي شستند كه از گوشه ي شكارگاه، چشم سرهنگ به گلچهره اي افتاد كه با اندامي مرمرين از آب بيرون مي آيد و زيبا صنمي است كه همتايي ندارد و شايسته ي تخت مرصّع است كه به كام دل ساعتي با او نشسته و ساقيان مه وش صراحي و ساغري بگردانند و رامشگران در رقص و آواز باشند و با كيمياي عشق، دل غمگين اش كه زنگارزده، همچون زري ناب شود.
در اين لحظه مردي بلند بالا و ستبر شانه را نيز ديد كه از آب بيرون آمد و فهميد كه او تنها نيست و بايد كه از درِ دوستي برآيد تا طريق عشقبازي بپيمايد.
سرهنگ، تني چند از محرمان را با كنيزاني زيبارخ سوي آنها فرستاد كه آنان را به ميهماني به قصر آورند. جهانگير و چيچك كه به قصر آمدند گفتند از ديار گلبارند و روزي چند به سياحت شام آمده اند كه گشتي و گذاري در ديار خوبان داشته باشند كه سخت شيفته ي سفرند.
سرهنگ به وزيرش سپرد كه فردا جهانگير را به شكارگاه برده و سلحشوران بر او تاخته و تا شب سر به نيست اش سازند. مشاطه ي قصر "ترلان خاتون" هم، چيچك را رام سازد و به خوابگاه من آورد.
شبانه بزمي و ضيافتي به پا شد و سرهنگ از جهانگير خواست كه اذن چيچك را بدهد تا امشب به تالار نازنينان برود تا فردا قصري باشكوه برايشان آماده سازند. به هنگام وداع با چيچك به او گفت: "شبانه سراغ پدرم خواهم رفت و اگر لو بروم شايد تو را به گروگان گيرند و اما سخت مواظب باش كه با مكر و فريب بر هوسناكي سرهنگ غالب آيي كه روزي مثل آفتاب، سر بر خواهم كشيد و تاج و گنج شام را به دست خواهم گرفت."
تا همه در خواب شدند جهانگير برخاست و از نقبي كه در قصر بود و به سوي زندان راه داشت با خنجري آبدار هر كه را بر سر راه اش بود يك به يك كشت و به سياهچالي رسيد كه شنيده بود شيرويه در آنجاست و وقتي فرياد برآورد و پدر را صدا كرد مأموران از هر سو بر سرش ريختند و او همچون شيري خروشيد و با تيغ و خنجر به هلاكشان شتافت و وقتي كسي نماند با قبضه ي شمشير بند و زنجير شيرويه بگسست و تا خواستند از زندان به در آيند چنان لشكري را فرا رويشان ديدند كه شيرويه گفت:"تو را كه خون از تن ات مي چكد ياراي برابري با خصم نخواهد بود و به جان خود كه مي گويي پدرت هستم قسم مي دهم كه راه گريزي بجوي و برو كه من يك تنه جلودارشان خواهم بود تا تو از چشمها دور شوي!"
شيرويه كه زنجير از يال و كوپال اش برداشته شده بود مثل ابر اجلي مي ماند كه از آن باران مرگ مي باريد و اما وقتي خصم او را با كمند گرفتار كرد سرهنگ دستور داد كه در ميدان شهر چوبه ي داري به پا كنند و سحرگاهان در حضور مردم به دارش بكشند كه شايد جهانگير نيز پيدايش شود كه تازه فهميده بود بر هم زننده ي تاج و تخت او در يمن كار همين آدم بوده است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
همه ي اهل شهر از اين واقعه باخبر شده بودند و سرداري بنام كيوان كه در خفا دسته اي مخفي و مسلح داشت و دنبال فرصتي بود كه روزي شيرويه را از بند رهانيده و با ياراي او تاج و تخت را از كف سرهنگ به در آورد اين حادثه را غنيمت شمرد و شبانه صد سوار نقابدار با جانفشانيها و رزمي جانانه، شيرويه را نجات داده و به مخفي گاه خويش بردند.
شيرويه كه توش و تواني يافت و زخم و جراحتي بر پيكرش نماند دلش هواي چمنگاهي كرد و نغمه ي سازي و خيال چنبر زلف يار دلبندش سيمين عذار و خاطره ي همسرش گلچهره و فرزندي كه به رهايي اش تا پاي مرگ آمده بود. كيوان كه شيرويه را ملول مي ديد از ياران خواست كه با لباس مبدل شيرويه را به تفرجگاهي برده و خنياگري را كه نام اش "عاشيق قافلان" است و از ياران جهانگير، در مجلس اش حاضر كنند تا مرادبخش دل بيقرار او باشد. عاشيق قافلان كه چشم اش به شيرويه افتاد و زخمه بر ساز زد چنين گفت: "غبار غم از دل برافشان كه در دليري نور خورشيدي و "جهانگير" ماهِ آينه دار تو. صد هزار تير جفا بر دل داري و اما فكر آن سيه چشم يمني، تاج انديشه ات است. صنم ات پاك و مطهر است و اگر هم آب حياتي بوده نصيب اسكندر نشده و هنوز چراغ دل به راه تو آويخته است كه از در بيايي و با لب خندان، قدح در قدح برزنيد و هماي آشيان عشق را بر شانه هاتان بنشانيد. از ديده ي سيمين عذار صد جوي جاريست و يوسف مهرويش را ترانه ي عمرش ساخته است تا كه از چرخ مينايي، گشايشي در بخت سياهش بيفتد."
عاشيق قافلان از شيرويه و دلاوري هايش و عمر رفته بر باد و تاراج سراي سپنج، گلبانگ ها بر پرده هاي "ساز" اش نشاند و اين آواز خنياگري، شيرويه را چنان بر سر حال آورد كه در دشتِ مشوّش دلش، اميدها و آرزوها صف بستند و مسرور و خندان به همراه ياران به مخفي گاه برگشت. عاشيق قافلان همچنين مژده اي به شيرويه داد و اينكه جهانگير، جان به در برده و برق آسا سوي يمن رفته و هر لحظه اين اميد است كه با لشكري گران دروازه هاي شام را تسخير كند. قيام قامت او، ظفر را ارمغان خلق خواهد ساخت تا امنيت و آرامش و رفاه همه جا سايه گستر باشد و به قول و غزل و ترانه از مردانگي هاي او ياد شود.
القصه روزي شد كه جهانگير با قشون و سپاه به مرزهاي شام رسيد و پهلوان قافلان مژده به جهانگير برد كه شيرويه زنده است و از تير و گرز و كمان و عمود و زوبين و نيزه هر چه بوده آزموده و حتي با شبيخوني كه زده اسب اژدها خور را نيز از چنگ سرهنگ به در آورده و حالا قبراق و چالاك با دسته اي از دلاوران آماده ي پيوستن به شماست.
شيرويه به ديدار آن ششماد خرامان، آهنگ سپاه كرد و پدر و پسر در سراپرده اي كه همسرش گلچهره و خجند وزير نيز بودند همديگر را در آغوش گرفته و از همسر ماهرخ و زهره جبين اش كه عهد به جاي آورده و در اين سالهاي دوري، رشته مهر و محبت نگسيخته بود سپاس كرد و به دستور شيرويه قرار شد كه سحرگه فردا طبل جنگ برزنند.
دو لشكر چون دف درياي خروشان رو در روي هم صف كشيده و چشم به ميدان جنگ دوختند كه ببينند پهلوانان چه مي كنند. شيرويه نهيب زد و حريف خواست و سرهنگ، پهلواني را كه به هيكل، غولي مي ماند و رعد نام داشت به ميدان فرستاد و در نبردي سهمناك، شيرويه چنان عمودي بر سر او كوبيد كه دو دست رعد، به همراه سپر بر سرش فرود آمد و چنان كله اش متلاشي شد كه با تمام هيكل اش، مثل آواري بر زمين ريخت. طبل بشارت زدند و تا سحرگه فردا هر دو لشكر به استراحت پرداختند كه ببينند تقدير چه رقم مي زند.
شبانگاهان شيرويه را هواي سيمين عذار بر سر زد و دل نگران احوالش، از راهي باريكه به پنهاني تا قصر نازنينان رفت و وقتي كمند انداخت و خود را بالا كشيد به زير آمد و حاجبان و مأموران را با ضربت شمشير به دو نيم كرد و وارد تالار قصر شده و سيمين عذار را صدا كرد. سيمين عذار به استقبال او شتافته و چون خلوتي حاصل شد فهميد كه واقعاً هم ماه جبين خود را به جاي سيمين عذار جا زده است تا در اين سالها شهزاده از دست اهريمن در امان باشد.
سيمين عذار دو صد جوي از نگاهش روان شد و ماه جبين با سبو و ساغر مينايي به ساقي گري پرداخته و غم كه از دل شيرويه به درآمد با چيچك نيز آشنا شد و سفيده ي صبح كه رسيد از آنها وداع كرد و گفت: "اگر امروز ديديد كه سپاه ما بر سپاه سرهنگ چيره گشت و طبل ظفر نواخته شد، سريع خود را به خيمه و خرگاه لشكر يمن برسانيد كه كنيزان و غلامان و سلحشوران به انتظار شما خواهند بود و خنياگري به نام عاشيق قافلان نيز كه چيچك او را نيك مي شناسد از دور هواي شما را خواهد داشت كه آسيبي به شما نرسد."
در زرافشاني آفتاب جهانتاب، وقتي كه طبل هاي جنگ از هر دو طرف به نوازش درآمدند، جهانگير از پدر خواست كه او را اجازه ي رزم دهد و چون شيرويه پذيرفت جهانگير دامن يلي بر كمر پُردلي استوار كرد و با مركب اش كه چون پاره كوهي مي ماند به ميدان شتافت و نهيب برزد. غدّار نامي پيل سوار به ميدان آمد و چون صدها طعنه نيزه بين آنها ردّ و بدل شد دست به گرز و عمود بردند و باز ظفري حاصل نشد. تا كه دست بر قائمه هاي تيغ بردند و از ضربت شمشيرها چنان صاعقه اي برخاست كه چشم ها را خيره كرد و به يكباره فواره ي خوني ديدند و سري كه تا بلنداها پر كشيد و داشت به خاك مي افتاد.
هر دو لشكر مات و حيران مانده بودند كه آن سر مال غدّار است يا جهانگير كه به ناگه نعره ي جهانگير برخاست و به دستور شيرويه، دريايي از لشكر به سوي قشون شام هجوم برده و نبردي درگرفت كه حتي سرهنگ نيز مي خواست در برود كه جهانگير مثل رعدي خروشيد و با سرپنجه ي پهلواني كمربند سرهنگ را گرفته و در ميان زمين و آسمان او را در چنگ خود داشت كه سرهنگ با خنجري كمربندش را بريد و بر زمين افتاد و از ميان دست و پاي اسبان راه گريزي يافت و خود را به پناهگاهي رساند كه براي روزهاي مبادا، به زير كوهي كنده شده بود و راه ورودش را فقط او خود مي دانست و عياري به نام ماهر.
حالا چند كلمه بشنويم از عاشيق قافلان كه خبر آورد گروهي از نازنينان كه در ميانشان سيمين عذار و چيچك نيز بود وقتي كه از راه بيشه به طرف سراپرده ها مي آمدند يكهو غيب شدند و او و سربازان هر چه گشتند آنها را نيافتند.
شيرويه و جهانگير تاج و تخت شام را به كيوان دلاور سپرده و چون خجند وزير "منظرشاه" را كه بعدها دستگير شده و در زندان سرهنگ بود، از بند رهاند و به حضور شيرويه آورد، شيرويه شادمان گرديد و او را جامه هاي زربافت و تاج شاهي هديه كرد و خواست كه سپاه را نيز برداشته و عازم يمن شوند كه آنها با نازنينان از قفا خواهند آمد.
شيرويه و جهانگير هر چه گشتند از زيبارخان خبري نيافتند و اما در جستجوهايشان به بيشه اي رسيدند كه به آنجا بيشه ي مهلكه مي گفتند و صداهاي عجيب و غريبي از آنجا به گوش مي رسيد. توكل به خدا كرده و راهي شدند و اما هر چه جلو مي رفتند باز هزار بانك مهيب آنها را تعقيب مي كرد. تا كه خسته شده و پاي چشمه اي زلال رسيدند و در نگاهشان به آب، پري وشي ديدند كه چهره اش در آب انعكاس داشت و چون در آب دست زدند، چهره اش موج برداشت و در يك چشم به هم زدن پرنده اي شد و از چشمه به فراز آسمان جست.
شيرويه و جهانگير در امتداد پرواز او به حركت درآمده و به كوهي رسيدند كه شعله هاي آتش از آن برمي خاست.
جهانگير و شيرويه را در اين وادي پر آتش رها كرده و به شما بگويم از سيمين عذار و چيچك كه به دست فولادپري گرفتارند و فولادپري چنان با چوگان هوس بر گوي عشق آن گلرخان تاخته كه هر دو زيبا، با خنجر در كمين خود نشسته اند كه چنانكه دست چپاول بر گنجينه ي آنان رسيد خود را بكشند.
فولادپري نيز كه از اين واقعه توسط دخترش ريحانه باخبر است، خود را به چهره ي يك قدّيس پيرسال در آورد تا به حريم آنان دست يازد و وقتي از سيمين عذار پرسيد: "از چه رو با فولادپري از در دوستي برنمي آييد كه از طلسم اين بيشه كسي را ياراي گريز نيست و فقط اوست كه مي تواند شما را از اين مهلكه برهاند!"
سيمين عذار گفت: "من و چيچك، سوگلي مرداني هستيم از تبار دليراني كه اگر باد نيز خبر ما را به گوش آنها برساند و بفهمند كه كجا هستيم و چه نيتي در سر نامردمان مي رود كوه قاف را چنان بر سر آنها و ديارشان مي كوبند كه جز گرد و خاكي هيچ به جا نمي ماند."
قديس گفت: "آدميزاد هر چه باشد آدم است و با ديو و جن و پري نمي تواند درافتد و لذا شما هم جان خود را گرامي داريد كه فولادپري، هر لحظه اراده كند شما را به وردي سنگ مي كند و با وردي رام."
قديس اين بگفت و در جلوي چشمان سيمين عذار و چيچك همچون ماري خزيد و دور شد.
فولادپري در جلد مار به قصر خويش بازگشت و چون از جلوش درآمد ديد كه پينارپري در سيماي شاهيني، بلبل هاي قفس را مي ترساند. فولادپري، نهيبي به شاهين زد و شاهين، پري وشي شد و گفت: "شيرويه و جهانگير در راهند و حالا به اطراف كوه آتش سرگشته اند."
فولادپري به پينار آفرين گفت و از او خواست كه چنانچه آنان از كوه آتش گذر كردند و بدين سو آمدند فريبا دختري شو و آنان را به طرف قصر بياور كه در راهشان هفت طلسم ناگشودني است كه حتماً به يكي گرفتار مي آيند و دستشان به سيمين عذار و چيچك نمي رسد.
شيرويه و جهانگير هر چه كردند رخنه اي بر كوه نيافتند كه از هر چهار سو تا چشم كار مي كرد چنبر آتش بود.
شيرويه گفت: "پسرم من اسم اعظمي بلدم كه شايد بتوانم با گفتن آن از اين آتش بگذرم و اگر فيض روح قدسي مددكارم بود هر طلسمي بود بشكنم و با سيمين عذار و چيچك بازگردم. اما به تو حكايت خويش مي گويم و اينكه برادري دارم ارچه نام در سرزمين مغرب كه از بخل و حسادت پادشاهي من، به قصد مرگ مرا به چاهي انداخته بود و مدتهاست كه سلطان مغرب است. به يمن برو و وقتي لشكر توش و تواني يافت و آذوقه اي فراهم آمد، با قشوني عظيم عازم مغرب شو كه شايد ارچه را مغلوب كني و تاج و تخت از دستش بگيري. اما تا من نيامده ام او را نكش و فقط با تشنگي و گشنگي آزارش بده!"
شيرويه دست در گردن جهانگير انداخت از او وداع كرده و با گفتن اسم اعظم، خود را در كام آتش انداخت. با اسم اعظم شعله هاي آتش چون نسيمي وزان شد و بي آنكه آسيبي به او برسد از فراز كوه به زير آمد و فرارويش دشتي گسترده ديد و دختري سيم اندام و دلربا كه بر درختي طناب پيچ بود.
شيرويه طناب از دست و پاي او باز كرد و در نگاه به قرص جمال او، فهميد كه همان دختري است كه از قعر چشمه به شكل شاهيني پر گرفته بود و بي آنكه به روي خود بياورد از او پرسيد: "كيستي؟" دختر گفت: "اسم من پينار است و حتماً شما هم شيرويه هستيد. سيمين عذار آنقدر از قد و قامت و برازندگي شما تعريف كرده كه ناديده نيز شما را مي شناختم. من نيز همچون سيمين عذار و چيچك در دست فولادپري اسيرم و ديروز كه كام از او دريغ داشته ام مرا طلسم كرده است."
شيرويه گفت:"اگر از آنها چيزي مي داني و راهي بلدي با من همراه شو كه با نجات دادن آنها تو را نيز از مهلكه به در ببرم."
پينار و شيرويه راه افتادند و در راه، شيرويه ديد كه هزار گرگ گرسنه دارند به او هجوم مي آورند و در حال دست بر چله ي كمان نهاد و هر چه تير داشت بر پيكر آنها دوخت و چون تيري نماند دست به قبضه ي شمشير برد و همه را از پاي انداخت. شيرويه غرق در درياي خون جلو رفت و اما نعش هيچ گرگي بر زمين نبود. به سوي رودخانه اي رفت و وقتي رخ و جامه از خون بشست و ساعتي سر بر زانوان پينار نهاد و خستگي از تن اش در رفت همراه پينار راه افتادند و با قطع مراحل به محلي رسيدند كه پيرزني با دختري مه سيما، آلبالوهاي قرمز را از درختان چيده و در سبد مي ريختند. دختر پيرزن به كرشمه و عشوه قدحي سبو بريخت و تا شيرويه خواست بر سر كشد ناگه زيرچشمي، نگاهش به چشمان پيرزن افتاد كه از آن آتش مي جهيد و شياطين در آن به رقص بودند. قدح بر زمين زد و چنان با قبضه ي شمشير پيرزن و دخترش را چهار پاره كرد كه تا بجنبد دود شدند و هوا رفتند.
از باغ درآمده و در گامي كه برداشتند درياي بيكراني در مقابلشان سبز شد و تا پا بر آب گذاشت و اسم اعظمي خواند دريا ناپديد شد و بياباني ديد كه اژدهايي سر راه كمين كرده بود. از حلقوم اژدها شعله هايي زبانه مي كشيد كه هر لحظه بيم آن مي رفت شيرويه را در آتش خود خاكستر سازد كه شيرويه با دو تيري كه بر چله ي كمان نهاد چشمان او را نشانه رفت و اژدها مثل دودي ناپديد شد.
در ميان دود و مه باغ سيبي نمودار شد و پيرمردي ديد كه سيبي درشت و قرمز هديه ي او مي كند و چون سيب را گرفت و گازي زد ديد كه حتي بوي سيب گيج اش مي كند و نخورده دست به قبضه شمشير برده و پيرمرد را از فرق سر تا به پا دوشقه اش كرد. شيرويه كه نيك مي دانست اينها همه زير سر پينار و فولادپري است به نا چار سكوت مي كرد كه شايد در فرجام راه، سيمين عذار و چيچك را بيابد. آنها به اتفاق هم دوباره راهي شدند كه ناگهان رعد و برقي برخاست و ابري سياه آسمان را فرا گرفت. در سنگلاخي كه از آن مي گذشتند ديدند دودي عظيم راه افتاد و هر لحظه بالاتر مي آيد و كم مانده كه غرق شوند كه با اسم اعظمي كه از دل بر آورد، باران بند آمد و فرارويشان بيشه زاري گسترده شد و پينار هم شاهيني شد و تا اوجها بال گرفت.
فولادپري، دخترش ريحانه را كه شاهدخت پريان بود و در لعلِ نوشين و ابرو و غمزه اش هزار ناز خفته بود، سر راه شيرويه قرار داد تا او را به قصر آورد. شيرويه كه چشم جادو و لطف خط و خال ريحانه را ديد پشت سر او راه افتاد و وارد قصري شد كه از هر سو هزار چشمه ي خورشيد مي جوشيد و تالارها چنان در روشنايي غرق بودند كه چنان شكوهي را در بارگاه هيچ سلطاني نديده بود.
فولادپري به شيرويه خوش آمد گفته و در باغ كاخ، بزمي و ضيافتي آراست و خيمه اي زرين را نشان داد و گفت: "سيمين عذار و چيچك و كنيزانشان در آن سراپرده هستند و هر لحظه انتظار تو را مي كشند كه باز آيي و نجاتشان دهي. هر چند كه آدميزاده اي را ياراي شكستن اين طلسم ها نبود تو شكستي و مرا در حيرتي شگفت فرو بردي. پيشنهادي به تو دارم و آن هم اينكه دخترم ريحانه كه در حُسن و دلبري نظيري به گيتي ندارد هديه ي تو مي كنم و چيچك و سايرين را نيز افتخار كنيزي ريحانه مي دهم كه با تو بروند و اما به شرطي كه از سيمين عذار بگذري كه بدجوري دلبسته ي زلف آن نگار شده ام و بي خط و نقش چهره ي او، كوكب طالع ام سخت تاريك است."
شيرويه برآشفت و خواست از گريبان فولادپري بگيرد كه فولادپري، بال گرفت و ميان زمين و آسمان سوي خيمه ي نازنينان رفت و با وردي، خيمه را با خود به هوا برد.
شيرويه را چاره اي نماند و هر چه گشت از قصر و ريحانه نيز اثري نديد. خسته و مبهوت، زير درختي دراز كشيد و غمگين سرنوشت اش شد و امن و آسايشي كه از گرفته شده بود و در همين حال نيز خوابي عميق سراغش آمد و زماني چشم برگشود كه ديد بالش زرين به زير سرش است و تو خيمه اي اطلسي و فاخر در رختخوابي از پر قو آرميده و ريحانه هم بالاي سرش مي باشد.
ريحانه كه هلاك عشق شيرويه شده بود گفت: "اگر با من از سر وفا درآيي و مهر مرا در دل و جانت جاي دهي راز طلسمي را به تو خواهم گفت كه سيمين عذار و نازنينان را نجات دهي كه در غير اينصورت آن طلسم ناشكسته خواهد ماند و تو نيز عمري دربدري خواهي كشيد."
شيرويه كه چشمان عابد فريب ريحانه را زيبا و دلكش مي ديد گفت: "نمي دانم از چه روست كه با كيمياي مهر تو نيز احساس خوشبختي مي كنم. اما سرود عشقي ساز نمي كنيم تا به روزي كه سيمين عذار و چيچك از طلسم رها شوند."
ريحانه گفت: "قول مردان جان دارد و من نيز با تكيه بر شرطي كه گذاشتي، عمل خواهم كرد و هرگز پشيمان نخواهي شد. طلسم رهايي عروس و سوگلي است در لوحي نوشته كه در قلب پلنگي ديوچهر جاي دار و با كشتنِ اوست كه مي تواني لوح از قلب او درآوري و با عمل به گفته هاي آن، خيمه ي نازنينان را كه معلق در هواست بر خاك بنشاني! من تو را به كنام آن پلنگ مي برم كه اگر بر آن ظفر يابي از طلسم بيشه ي مهلكه، همگي خواهيم رَست."
ريحانه او را به ميدان كارزاري برد كه ديوان و پريان هر كدام در سويي بودند و در ميانه ي ميدان پلنگي بود كه رعد آسا مي غرّيد. شيرويه همچون اژدهايي دمان بر آن پلنگ ديوچهر حمله آورد و در نبرد تن به تن، وقتي كه آفتاب سر به چاهسار مغرب مي كشيد، شيرويه چنان نعره اي برآورد و خنجري به قلب آن پلنگ زد كه چون قلب او شكافت لوحي بر زمين افتاد كه در دست زدن به آن لوح، نه پلنگي ماند و نه لشكري كه از هر چهار طرف، صداشان بلند بود. ريحانه را ديد كه با سبويي سوي او مي آيد تا لوح خونين را بشويد و چون لوح از خون پاك شد، لوحي سيمين ديدند به خط و امضاي فولادپري. در لوح خطاب به شيرويه نوشته شده بود:"من در جام جهان نما، ريحانه را نصيب تو ديده بودم و با همة عشقي هم كه به سيمين عذار داشتم، عشق او را به تو بحري ديدم كه هر آن امواجش به سوي تو روانه بود و از من فاصله مي گرفت.
به شوق تبسمي كه در لبهاي ريحانه شكوفه خواهد كرد و شكوفه هايي عشقي كه همچون قباي نازي آينه ي دلش را شفاف خواهد ساخت، چشمان خود را ببنديد و وقتي كه طنين ساز عاشيق قافلان به گوشتان رسيد، چشمهايتان را باز كنيد كه آخر كار، گيتي به كام شما خواهد گرديد."
شيرويه و ريحانه دست در دست هم ديده بربستند و گلبانگي به گوششان رسيد كه با ساز و نواي عاشيق قافلان، گوش فلك را نيز نوازش مي كرد. دو سوگلي چون چشم بر گشودند و خيمه اي ديدند و گام بر آن نهادند سيمين عذار و چيچك را ديدند كه شاد و خرامان به استقبال آنها مي شتابند. سيمين عذار و شيرويه چون جان شيرين، همديگر را بغل كرده و به هنگامي كه از پرتو روي هم صفايي يافتند، حكايت ريحانه نيز گفت و اينكه به او قولي داده است و تو هم بايد راضي باشي. سيمين عذار، ريحانه را نيز كنارش نشاند و از مه جبين خواست كه ساغر بگرداند. شبانگاهي سپري شد و سحرگاهان، عاشيق قافلان شيرويه را به كناري كشيد و گفت: "جهانگير در مرزهاي مغرب لشكري عظيم آراسته و امروز نوبت ارچه و جهانگير است كه به مصاف هم بروند. اما ارچه را رفيقي است بنام عنقاديو كه برادرش پلنگ ديو چهر را كشته اي و اگر دير جنبي او نيز وارد ميدان مي شود و داغ جهانگير را بر سينه ات خواهد گذاشت."
شيرويه پرسيد: "ما الان كجاييم و تا آنجا چقدر راه است؟" عاشيق قافلان گفت: "پشت اين كوه ديار مغرب است و اسب اژدهاخور بيقرار فراق تو مدام شيهه مي زند و اگر از كوه به زير آيي ميدان جنگ فرارويت گسترده خواهد شد."
شيرويه راه افتاد و وقتي جهانگير را ديد كه آماده ي رزم است و مي خواهد به ميدان برود، او را در آغوش گرفت و گفت: "من خود به ميدان مي روم كه مي ترسم اين وسط، بلايي سر تو و ارچه بيايد و اين كاري است كه خود شروع كرده و خود نيز تمام اش مي كنم."
شيرويه با اسب اژدهاخور غرق در درياي آهن و فولاد به رزم ارچه رفت و وقتي كمند بر گردن ارچه افكند و تحويل جهانگير داد، زمين و آسمان به يك آن چنان تيره و تاريك شد كه تا شيرويه چشم باز كند و ببيند چه خبر است ديد در چنگالهاي ديوي خرچنگ سر در هوا معلق است و او را به طرف كوههاي قفقاز مي برد. شيرويه كه فردايي براي خود نمي ديد و اگر از اوج به زير مي افتاد استخوانهايش را طوطياي چشم زيبارخان مي كردند، نگاهي به زير افكند و دريايي ديد. اسم اعظم كه بر زبان آورد و دست به خنجر برد، چنگالهاي عنقا را شقه كرده و از فراز آسمانها به دريايي افتاد و تا خود را پيدا كند ديد كه يك ماهي گاوسر او را به ساحل رساند و به يك طرفه العين در عمق آبها ناپديد شد."
ريحانه كه در سحر و جادو دستي حاذق داشت و همگي نگران سرنوشت شيرويه بودند، از زير قباي نازش آيينه اي جهان نما برآورد و با خواندن وردي شيرويه را ديد كه فولادپري در جلد ماهيِ گاوسري او را از مرگ رهانده و به ساحل افكنده است. با پاي آدميزاد بايد ده سال مي رفتي تا بدانجا مي رسيدي و اما ريحانه به شرط آنكه سيمين عذار هرگز حسادت او را نكند راضي شد كه شيرويه را در يك چشم به هم زدن همين جا حاضر كند.
سيمين عذار گفت: "اما اين وسط گلچهره اي هم هست كه همسر شيرويه و مادر جهانگير است و اگر جهانگير قول دهد كه گلچهره نيز با ما مهربان باشد من حرفي ندارم."
جهانگير و چيچك از ته دل بخنديدند و ريحانه سيمرغي شد و در ميان آتش و صاعقه چنان بال بر گرفت كه انگار دودي بود و هوا رفت.
ريحانه شيرويه را بر بالهايش نشاند و چنان به شتاب آمد كه با آمدن او طوفاني بپا شد و وقتي اندكي بگذشت در ميان گرد و خاك شيرويه و ريحانه را ديدند كه دست در گردن هم به سوي سراپرده ها مي آيند..
شيرويه بر تاج و تخت مغرب بنشست و برادرش ارچه را نيز بخشود و گفت: "برادركشي از من بر نمي آيد و لذا بي هيچ منتي آزادت مي كنم. به يمن مي روي كه خجند وزير، يك مغازه ي زرگري برايت دست و پا مي كند و با اهل و عيالت آنجا زندگي مي كني."
مردم مغرب از اينكه شيرويه نامدار بر تخت سلطنت نشسته است روزها و شبها شادي كردند و تا شيرويه بود و قلبي در سينه اش مي تپيد امنيت و عدالت را هديه ي خلق كرد. بعد از شيرويه نيز پسرش جهانگير، سلطان مغرب شد و او نيز عدل و برابري و امنيت را از مردم دريغ نداشت. براي تربت عاشيق قافلان نيز كه در عروسي او با چيچك و جشن با شكوه وصال پدرش با ريحانه و سيمين عذار و گلچهره، با ساز و نوايش سنگ تمام گذاشته بود و شرح قهرماني هاي او و پدرش را در قالب شعر و داستان، در سينه هاي مردم و خنياگران عصر به وديعه نهاده بود، گنبدي از طلا بساخت و بدينسان گردش فلك، با تلخي ها و شيريني هايش ادامه يافت و هنوز هم دارد و خواهد داشت و وفايي نيز به كسي نخواهد كرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گلِ خوش خنده
گلِ خوش خنده
عليرضا ذيحق
قصه هاي عاميانه ي آذربايجان
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پادشاهي بود كه يك دختر داشت .دختره مي مرد براي پسرِ باغبان .تاكه روزي دختره به پسره مي گويد : " چه نشستي كه ديگه وقتشه . مادرت رو بفرست خواستگاري!" پسر باغبان قضيه را به مادرش مي گويد ومادر كه يك پارچه آتش شده بود با عصبانيت مي گويد : " مث اينكه عقلت پاره سنگ ورمي داره و نفهميده يه چيزايي ميگي كه شدني نيس. راستا حسيني ما كجا و دختر شاه كجا ؟ " مادره حريف پسره نمي شود و ومي رود دم قصر ومي نشيند رو "سنگ ايلچي ". خدمه ها تا او را مي بينند مي برندش پيش پادشاه . پادشاه هم مي خندد ومي گويد : " خدا ارواح د يوونه هارو شاد كنه و شما يكي رو هم روش ."
دختره شصتش خبردار مي شود و آنقدر آبغوره مي گير د كه پدره مي بيند دختره بد جوري آتشش تنده و دستور مي دهد كه پسره را به قصر بياورند . پادشاه با اين خيال كه پسر ه را از سر وا كند مي گويد : " همين ريختي كه نميشه . يه شرط وشروطي هس كه باس انجام بدي . يكيش اينه كه بري بگردي و " گل خوش خنده" رو گير بياري و بعدكه ا ومدي شر ط آخري روهم بِهِت مي گم ." پسره از اول تا آخرش را خواند و فهميد كه قضيه ي نخود سياهه . " گل خوش خنده " مال قصه ها بود و معروف بود كه تو دنيا فقط يك دانه است و آن هم تو باغي طلسم شده . پسر ه روزي از سر دلتنگي به كنجي نشسته و داشت با خودش حرف مي زد كه ا سبش درد او را مي فهمد . نگو كه اسبه اسب جادوست و زبان آدميزاد را خوب خالي يه . اسبه مي گويد : " سوار شو بريم كه مي بينم نصفه جون شده اي . من تورو تا دم باغ مي برم ."پسر ه خوشحال مي پرد رو زين اسب و بعد از كلي راه ، مي رسند به يك باغ درند شتي كه توش پر از گل هاي زيبا بود و همه نيز به يك رنگ و قواره . اسبه مي گويد : " تا طلسم باغ نشكسته من نمي تونم داخل بشم و بقيه ي كار و خودت بايد تمومش كني . يادت باشه تا پاتو بذاري توباغ ، گلها همه زبون باز مي كنن و مي گن " گل خوش خنده منم " . گوش نمي دي و صاف ميري وسط باغ . " گل خوش خنده " رو از ريشه مي كَني وپا ميذاري به دو كه آدماي سنگ شده جون مي گيرن و دنبالت مي كنن ." پسره هم همين كار را مي كند و اما تا " گل خوش خنده " را از خاك در مي آوَرد همه جا سياه شده و گرد وخاكي بلند مي شود كه نگو . پسره تا مي جنبد مي بيند كه كلي آدم دنبالشند و هوارشان بلند كه " نذارين در بره كه گل خوش خنده رو مي بره !" اسبه كه مي بيند پسره تو هچل افتاده جلد وسريع خودش را به او مي رساند و مثل باد دور مي شوند .مي رسند به قصر پادشاه و شاه كه از خوشحالي سر از پا نمي شناسد مي گويد : " خوش خنده بخند ." كه گل مي زند زير خنده و با قهقهه ي او هر چه مرغ غزلخوان است تو باغ جمع مي شود .
پادشاه مي بيند پسره اگر جنسش شيره هم بوده حالا عسل از آب در آمده و مي گويد : " يه شرط بيشتر ندارم و اونم اينكه بري بگردي وبرام " ماهي سخنگو " رو هم بياري كه هم من حوصله م سر نره و هم اينكه ماهي هاي تو استخر هم بعضي وقتا با قصه هاي او خوش باشند . " پسره كه مي بيند دوباره دستش از هرجا بريده مي رود پيش اسبه و قضيه را حاليش مي كند . اسبه مي گويد : " سوار شو بريم كه هرچه پپيش آيد خوش آيد . " مي رسند بالاي كوهي كه اونجا يك باغ هست عينهوبهشت و از زير هر سنگي چشمه اي روان و تاچشم كار مي كند باغ پر از استخر هاي بلور است و ماهي هاي طلا يي. اسبه مي گويد : " وارد باغ كه بشي همه ي ماهي ها تورو به اسم صدا خواهند زد،مبادا كه گولشو نو بخوري . تا بري جلو سنگ شدي . مي ري ته با غ . اونجا استخريست كه توش يه ماهيست و همون " ماهي سخنگو " يي يه كه شاه ازت خواسته . تور ميندازي و ماهي رو كه گرفتي به سرعت دور مي شي . نجنبي ديگه بد آوردي . " پسره حرفهاي اسبه را آويزه ي گوشش كرده و مي رود تو باغ . تا " ماهي سخنگو " را مي گيرد رعد وبرقي او را به وحشت انداخته و ميان گرد و خاك و تاريكي دور مي شود كه يكهو دنيا به چشمش روشن شده و مي بيند آدمهاي سنگ شده هركدام از گوشه اي جان گرفته و افتاده اند دنبال او كه " ماهي سخنگو " را از دستش بگيرند .اسبه مي جنبد و پسره را از ميان خوف وخطر نجات داده و در يك چشم به هم زدن مي رساند ش به قصر ."
پادشاه را خبر مي كنند كه پسره با " ماهي سخنگو " آمده و او هم تا مي بيند كه راست مي گويند به قولش عمل كرده و دخترش را مي دهد به او . تو همه ي مملكت جشن مفصلي مي گيرند و براي مدتي ، صداي دهل و ني لبك گوش فلك را كر مي كند . آسمان هم تَرَك برداشته و سه تا سيب مي افتد . يكي مال من ، يكي مال قصه گو ، يكي هم ما ل تو .
راوي : مادر مرحومم " علويه خانم " ، تاريخ روايت : 27 /9/ 54 – خوي / اصل قصه به زبا ن تركي آذربايجاني است كه باز نويسي تركي و ترجمه ي آن به فارسي توسط نگارنده صورت گرفته است . متن صوتي قصه با صداي راوي مو جود است .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کچل حقه باز
کچل حقه باز
عليرضا ذيحق
قصه هاي عاميانه ي آذربايجان
يکي بود يکي نبود ، غير از خدا هيچ کس نبود .يک کچل بود و مي مرد براي دختر عمويش. عمو اما دختر بِده نبود. روز ي کچله مي رفت به آبادي بالا که وسط راه ، باران گرفت . کچله فوري رختش را کند و خاک کرد . باران که بند آمد کچله هم راه افتاد. از پيچ گردنه رد مي شد که خورد به يک پيره مرد. پيره مرد که خيس آب بود تا کچله راديد خيلي تعجب کرد . چکه اي آب هم به لباسهايش نخورده بود . گفت : –" غلط نکنم تواين کار يه سِرّي يه و بايد برام بگي ." کچله گفت :- "راز رو که به هر کي نمي گن !" پيره مرد گفت: -" اما من فرق مي کنم .شيطون ، شيطون که مي گند من خودمم. عوضش جادو جنبلي يادت مي دم که تا عمر داري به دردت مي خوره . ." کچله ديد بختش بيداره و از آنجا که خيلي دوز وکلک بود گفت : -" به يه شر ط که تو اول بگي و بعدش من ." پيره مرد راضي شد و وردي به او آموخت .وردي که تامي خواندي و فوتش مي کردي هر چه و هرکه تنگ هم بودند به هم مي چسبيدند . کچله هم با چيدن سنگ و کلو خ ها کنار هم ، فوري امتحان کرد و ديد که راست مي گويد . هر چه هم زور زد ديد سَوا نمي شوند .کچله گفت : -" توچاه رو نشونمم دادي و اما راه رو نه . حالا بگو که چطور ميشه اينا رو ازَم سَوا کرد ."پيره مرد نا چار يادش مي دهد و نوبت مي رسد به کچله . کچله هم قضيه را از سير تاپياز تعريف مي کند .پيره مر د مي بيند رو دست خورده و مي گويد : -" آتش به جونت بگيره که حسابي گولم زدي . راستي که تويکي ، دست شيطون رو هم از پشت بستي!"
از آن جا بشنو که تا کچله از سفر بر مي گردد مي بيند شب ،شب عروسي يه و امشب را تا بجنبد دختر عمو از دستش رفته . دلتنگ و غصه دار ، چمبک مي زند رو خاک وخل و مي رود تو فکر.بعدش هم انگار که گل از گلش بشکفد مي دود پشت بام .روزنه اي بود رو به حجله و چشم مي دوزد آن جا . دل تو دلش نبود و مي خواست که هر چه زود ترک ، عروس وداماد را دست به دست هم داده و بياورند . خلاصه سرتون رو درد نياورم که ميان هلهله وشادي ، تا عروس وداماد پا به حجله مي گذارند با وردي وفوتي آنها را مي چسباند به هم . زنهايي که تو درگاه بودند و شاهد حادثه ، مي افتند به هم و تو تمام ده مي پيچد که عروس و داماد را طلسم کرده اند . شده اند مثل يک تکه گوشت که نه مي شود آنها راسَواشان کرد و نه آنها مي توانند قدمي از قدم بردارند .
دختره زار زار گريه مي کرد و پسره از بخت سياهش به زمين وزمان فحش مي داد . تو اين داد وبيداد بزرگترها نشستند به شو ر و مشورت و کچله را فرستادند دنبال پيره زن رمال . کچله هم پاشنه ها را ور کشيد و راه افتاد . دست بر قضا ، چند روز پيش سيل آمده و پل چوبي محله ي پايين را باخود برده بود. کچله و پيره زن بايد رخت ولباسشان را کنده و مثل بقچه اي مي زدند بالا سرشان که از آب رد شوند . کچله که فکر همه چي را کرده بود با وردي ، دست و رخت و کله ي پيره زنه را بهم چسباند . پيره زنه ديد پاک گرفتار شده و کا ر ، کار کچله هست . تو اين هير و وير، سارباني که افسار يک قطار شتر دستش بود با چوبدستيش خواست که رختهاي پيره زن را از سرش بيندازد که او هم با همه ي کاروانش چسبيدند به پيره زن . مردم که آنها را ديدند همين جوري هاج و واج ايستادند تماشا و اما پيره زن ندا داد : - " تا حاجت کچله روانشه کاري نمي شه کرد! " دست به دامن کچله شدند و کچله گفت: -" شرط داره ." گفتند : -" چه شرطي ؟" گفت : " – بايد که ملا صيغه را پس بخونه و بعدش ، من و دختر عموم رو با خطبه اي به هم حلال کنه . تاشما فکراتونو بکنين منم ميرم که دو رکعت نماز حاجت بخونم . "
همه افتادند به دست وپاي عمويه و آخر سر رضايش را گرفتند . کچله هم با لباس نو نوار سر وکله اش پيدا شد و و قتي ديد که کارها بر وفق مراده ، با فوتي آنها را ازهم سَوا کرد .
سرتان را درد نياورم که کچله رسيد به آرزويش و اما از آن روز به بعد ، اسمش ماند "حوققا کچل " . (1)تا سه سيب از آسمان بيفتد و بين خود قسمت کنيم کچله و دختر عموش ، يک عمر "مي خورند و مي آشامند و کنار هم به خوبي وخوشي زندگي مي کنند . "(2)
روايت کننده : علويه خانم
تاريخ روايت : 30/9/53- خوي
1 – "حوققا کِچَل" مترادف ترکي " کچل حقه باز " است .
2- داخل گيومه اشاره به عبارات پاياني قصه هاي آذر بايجاني است که که آخر بعضي قصه ها مي گويند : " يئييللر ، ايچيللر ، مطلب لرينه يئتيشيللر ."
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه ي آقا دزده
قصه ي آقا دزده
قصه هاي عاميانه ي آذربايجان
ترجمه : عليرضا ذيحق
يكي بود يكي نبود .غير از خدا هيچكي نبود .مردي بود سه پسر داشت . روزي پير و شكسته حال ، پسرانش را وردل خود خواست وگفت : " حالا كه دستم از دنيا كوتاه مي شه بايد بگم كه ته باغ ، ناروَني هس كه پاي آن ، خمره اي پر از طلا چال كرده ام .من كه مردم بريد سرخمره و طلا ها را بين خود قسمت كنيد ."
طولي نمي كشد كه پير مرده مرده و تا كفن و دفن وختمش تما م مي شود ، سه برادر مي روند باغ كه خمره را در بياورند . خاك را كه كنار مي زنند مي بينند كسي قبلا خمره را در آورده .
برادرها مي گويند : "كار ،يا كاريكي مونه ويا كه حتما كسي حرفهاي پدرمون را شنيده ." مي مانند چكار كنند و چكار نكنند كه مي روند پيش قاضي .قا ضي عقلش جايي قد نمي دهد و مي گويد : " امروز بريد و فردا بياين ."
دم غروب قاضي مي رود خانه و اما دخترش او را خيلي دمغ مي بيند . پرسان پرسان مي فهمد كه قضيه سر آقا دزده است و ميگويد : " هيچ نگران نباش. اونش با من ! تو فقط فردا شام اونا رو دعوت كن و ازمن بخواه كه يه قصه بگم ."
فردا كه مي شود و سه برادره سر مي رسند قاضي مي گويد : " امشبه رو شام مهمون منيد و مفصل صحبت مي كنيم . " شام راكه ميخورند قاضي به دخترش مي گويد : " تنهايي حوصله ت سر ميره وتو هم پا شو بيا كه اينا آدماي با خدايي يند و از قصه هايي كه بلدي يكي به ما بگو ." سلام و عليك السلام ، دختره مي نشيند و قصه را شروع مي كند : يكي بود يكي نبود .در فلان شهر ، دختري زيبا بود . پدرش هم تاجر باشي . روز ي كه رفته بود حما م ، ديرش مي شود و مي بيند تنگ غروبه ورفته رفته همه جا تاريك مي شود . مي خورد به يك داروغه و داروغه دختري مي بيند مهپاره .تو دلش فكرهايي مي كند و اما دختره مي گويد : " كاري به كارم نداشته باش و اما اگر روزي بختم خورد و شوهر كردم با همان رخت عروسي مييام سراغت ."
داروغه قبول مي كند و دختره راه مي افتد . مي رسد سر گذر و مي بيند يك لوطي قداره بند ، مست وپاتيل سر راهش سبز شد و مي گويد : " تو كجا و اينجا كجا؟" دختره نيز همان قولي را كه به داروغه داده بود به اوهم مي دهد و باز راه مي افتد . دختره مي رسد دم كوچه كه ميبيند دزدي از ديوار بالا مي رود . آقا دزده دختره را مي بيند و جرينگ جرينگ النگوهاي طلا را مي شنود و مي پرد پايين . دختره مي گويد : " اگه كاري به كارم نداشته باشي قول ميدم كه اگه بختم خورد وعروس شدم تو رخت عروسي و با همه ي طلا وجواهراتم بيام سراغت ."
سالي گذشت و دختره عروس شد . رخت و لباس عروسي تنش بود كه ياد قولهايش افتاد و يكجورهايي در رفت . اول رفت پيش داروغه و گفت :" سر قولم هستم و حالا اختيارم دست توست ." داروغه مي گويد : " تو نوعروسي و جاي خواهر مادرم . برو كه خوشبخت باشي . " بعدش مي رود سراغ لوطي يه و لوطي مي گويد : " ما چشم ودلمون پاكه وهر زن شوهر داري ، جاي خواهرمون هست و برو كه سفيد بخت باشي . "
دختره آخرسر آقا دزده را هم پيدا كرده و او هم مي گويد : " همينكه مي بينم تودنيا يه نفر به قولش وفا كرده برا م بسه وبرو كه به پاي هم پير شين . " دختره هم پاك و نجيب برمي گردد سر خانه زندگيش.
قصه تمام مي شود و دختره از برادر بزرگه مي پرسد : " حالا توبگو ببينم كداميك از آنها مردي و مردانگيش بيشتر از ديگري بوده ؟" پسر بزرگه مي گويد : " به نظر من كه داروغه !" دختره رو مي كند به برادر وسطي يه و او مي گويد : "من كه مي گم لوطي !" برادر كوچيكه اما مي گويد : " همه تو اشتباهيد .دزده اين ميان مردتر ازهمه بوده ."
دختر به برادر بزرگه مي گويد : " بدت نياد ، اما تو آدم قدرت طلب ومغروري هستي ." به برادر وسطي يه مي گويد : تو خيلي لو طي هستي . " به برادر كوچيكه هم مي گويد : " آقا دزده تو هم پاشو و برو خمره را بيار كه طلا هاشو قسمت كني !" برادر كوچيكه كه دستش رو شده بود تقصيررا به گردن گرفته و بعدش در حضور قاضي و دختره ، خمره را آورده و سكه هاي طلا را با برادرانش قسمت مي كند ."
*** تاريخ روايت اين قصه 12/10/56 است كه مادر خدا بيامرزم " علويه خانم " ( معصومه سيد مرداني 1309-1369) به تركي گفته و نوار صوتي اش موجود است . باز نويسي و ترجمه ي فارسي اش اما در سال 76 صورت گرفته است . ... عليرضا ذيحق
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان جمشيد شاه
داستان جمشيد شاه داستان عاميانه ترکي
عليرضا ذيحق
حماسه و محبت در ادبيات شفاهي آذربايجان،
مرغ خندان، پرندة خوشخوانِ شاه پريان ملكه جهان افروز كه با همة كوچكياش نيمينازنيني زيباروي بود و نيم ديگرش مثل گنجشككي به خواب شاهزاده جمشيد ميآيد و از دياري اسرارانگيز بنام تخت سليمان ميگويد و اينكه بازي تقدير، او را به سفري دور و دراز به جويايي او واخواهد داشت.
شاهزاده جمشيد كه به حيلت و مكر برادران و خواهران ناتنياش، مورد غضب پدر تاجدارش محمدشاه قرار گرفته و از قصر رانده شده بود روزي شنيد كه پادشاه از بيماريِ لاعلاجي دچار رنج و محنت است و طبق خوابي كه ديده است چارهاش گوش سپردن به نواي پرندهايناياب است كه بدنش تركيبي از دختري مه روي و گنجشكي رام و خيال انگيز ميباشد.
شاهزاده جمشيد به حضور پدر شتافت و گفت: «با اينكه هرگز نگاهي گناه آلود به هيچ يك از خواهرانم نداشته ام و شايستة اين تحقير و توهين نبوده ام، اما اجازه ميخواهم به من نيز همچون ساير برادرانم شاهزاده احمد و شاهزاده محمد، اذن سفر داده شود كه شايد بتوانم آن مرغ بي نظير را در دام اندازم كهاشك گلگون و قلب محزون شما، مرا نيز ميآزارد.«
پادشاه كه فرزندش را مشتاق بندگي و دل نگران خود ديد فضاي سينهاش از مهر او لبريز شد و گفت: «نكتة سربستهايبود و خطايي شد و از مشرب قسمت گريزي نيست. تو هم برو كه شايد آن ريز مرغ به تور تو افتاد و نواي بانگِ او درد مرا تسكين داد.«
شاهزاده جمشيد با وداع از پدر، سراچة چشم مادر را نيز بوسه داد و سوار اسب با گرد راه درآميخت. در ميانههاي راه به گذرگاهي رسيد كه در آنجا سنگ سياهي بود با نوشتهايحك شده بر رويش كه دو راه را فرا روي آدميقرار ميداد. راهي كه بي خوف و خطر بود و راهي كه هر كس از آن ور رفته هرگز باز نيامده است.
شاهزاده كه طالب سيمرغ و كيميا بود و رهرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت: «هر چه پيش آيد برهم زنم و با شمشير آبدار، چهار پارهاش كنم آنكه به زخم من برخيزد!«
رفت و در راه به نخجيرگاهي رسيد و در دوردستها قصري ديد سر به فلك كشيده و چون نزديك شد نالههاي دختري شنيد. داخل شد و مه پاره دختري ديد كه به چارميخ كشيده شده و آه از نهادش بلند است. دختر گفت: «برجواني ات رحم كن و از اينجا برو كه اگر ديو سفيد آيد ابر اجل بر سرت خيمه خواهد زد. همچنين سه زيبا صنم خواهي ديد كه هر سه چشماني جذاب و جادويي دارند و تو را با عشوه ها و شورانگيزي هاشان به طلسميدر خواهند افكند كه تا ديو سفيد سر برسد گوشت تو را در مطبخ خانه به سيخ كشيده و بريان و داغ، مزة دهان او خواهند ساخت.«
شاهزاده تا بجنبد آن گلرخان را ديد و در يك چشم به هم زدن چنان دست به قبضة شمشير برد كه تا آنها كلاميگويند مثل خيار تر دو نيم گشته و هر كدام گوشهايغلطيدند. در اين لحظه بود كةك سياهي عظيم زمين و آسمان را فرا گرفت و در روشنايي آذرخشي كه چشم شاهزاده را خيره ميكرد آن دختر اسير را در چنگالهاي ديوي گران پيكر ديد و در آميختن سپيدي با سياهي، برق شمشير از ظلمت غلاف بيرون كشيد و با پنجة پلنگ آسا، سر از گردن ديو چنان به زير انداخت كه انگار كلّة ديو، يك جوجه تيغي بود كه بال درآوَرد و پرواز كرد. دختر كه نامش «آي پارا» بود به شاهزاده جمشيد آفرين گفت و با او از ديو سياهي سخن راند كه خواهرش «گونه تاي» نيز اسير دست او بود.
جمشيد، ايپارا را بر زين اسب نشانده و پاي در ركاب عازم قلعة ديو سياه شد. آنها به قلعه كه رسيدند ديو سياه را خفته ديده و زنجير از دست و پاي گونه تاي باز كردند. دو خواهر مثل دو جان شيرين در آغوش هم فرو رفته وايپارا از قصد شاهزاده جمشيد براي سفر به تخت سليمان سخن گفت. گونه تاي كه دختري با تدبير بود فوري صندوقچهايرا نشان شاهزاده داد كه شيشة عمر ديو سياه در آن بود. چون شاهزاده صندوقچه را شكافت و شيشة عمر ديو به دستش افتاد گونه تاي گفت: «شيشه را هنوز بر زمين نزن كه تا تخت سليمان راه درازي است و ما ميتوانيم ديو سياه را مجبور كنيم كه ما را به گُردههايش نشانده و در يك چشم به هم زدن بدانجا رسانده و باز گرداند. ديو كه از خواب پريد و شيشة عمرش را به دست سلحشوري غريبه ديد وحشت زده زبان به التماس گشود: «هر چه از من ميخواهي بخواه و اما آن را به من بازگردان!» شاهزاده گفت: «مرا همراه اين نازنينان تا تخت سليمان ببر كه در قصر ملكه جهان افروز، پرندهايبنام مرغ خندان را بايد با خود بياورم. بعد ما را در دو راهي خوف و آرامش بر زمين بگذار كه شيشة عمرت را تحويل بدهم.«
آنها سوار ديو شده و ديو سياه با خواندن سحري، تنورهايكشيد و تا ابرها اوج گرفت و آنها را در دياري با جنگلهاي انبوه و چمنزارهاي سبز كه قصري تابان با خشتهايي از طلا و نقره، چشم ها را نوازش ميكرد بر زمين نهاد. شاهزاده جمشيد دور از چشم ديوان و پريان، كمند بر كنگره كاخ انداخت و چون وارد باغ شد شكوه و جلالي را ديد و دختري زيبا كه مثل پنجة آفتاب، ميدرخشيد و اما در تختي زرين به خوابي ناز فرو رفته بود. قفسي از طلا نيز بالا سرش بود كه مرغ خندانِ جهان افروز با نغمههاي فرح بخشاش هوش از سر آدميميربود. شاهزاده كه با ديدن جهان افروز، مهر و عشقاش به آن طرفه نگار، از حد بيرون شد و لحظه ها، مات و حيران بر او خيره ماند در حال نامهاينوشت و از شعلههاي عشق و محبتاش به آن شاپريدُخت كه اعماق قلبش را فروزان ساخته بود سخن راند و با گلايه از بخت نامساعد و دست روزگار و اجبارش به بردن مرغ خندان، قول داد كه روزي باز گردد و براي هميشه افسانه ساز دل بيقرارش باشد.
شاهزاده جمشيد قفس زرين برداشت و در خروج از باغ، دلش تاب نياورد و بخاطر يك بوسة مهر از سيماي دلدارش دوباره برگشت و آن نازنين تا مژه برهم زند و ببيند كيست كه او را از رؤياي شيريناش بيدار كرد، شاهزاده در رفت و اما جهان افروز به روي سينهاش نامهايعاشقانه ديد.
ديو سياه طبق قراري كه داشت آنان را به دو راهة وحشت و رحمت رساند و گونه تاي كه شيشة عمر ديو بردست داشت آن را چنان بر زمين زد كه در يك آن، دود و آتش و نعرهايخونناك فضا را انباشت و از ديو سياه جز تل خاكستري هيچ بر جاي نماند.
شاهزاده جمشيد و زيبارخان همراه مرغ خندان راهي گلستان رم بودند كه سراپردههاي برافراشته ديدند و چون شاهزاده نزديك شد برادران ناتنياش را ديد كه با دست خالي پيش پدر ميروند. اما برادرانش تا فهميدند كه شاهزاده جمشيد، مرغ خندان را آورده و دو نازنين مهوش نيز همراه اوست باز حيلتي انديشيده و نصفههاي شب در خواب، او را نمدپيچ كرده و از فراز كوهي به زير انداختند.
مُلكِ گلستانِ رَم بةمن و شادي بازگشت شاهزادگان و يافتن مرغ خندان و قطع سر درد پادشاه، غرق در جشن و سرود و چراغاني شد.
اما حالا بشنويم از ملكه جهان افروز كه وقتي مكتوب شاهزاده را ديد و باغ سلطنتي را از مرغ خندان خالي، لشكري از ديوان و پريان آراست و عازم گلستان رم شد.
مُلكِ گلستانِ رم از هر چهار سو در محاصره قرار گرفت و پريشادخت پيكي به دربار فرستاد و ايلچيان گفتند: «سر هيچ ستيزي نداريم و فقط آمده ايم تا شاهزاده رخ برافروزد و همراه صيد خود، مرغ خندان به حضور ملكه برود كه مشتاق ديدار اوست.«
پادشاه كه به اقرار و اعتراف فرزندانش، تصورش اين بود كه مرغ خندان را شاهزاده احمد و شاهزاده محمد آورده اند، آنها را به سراپردة ملكه فرستاد. اما چون ملكه، شاهزادگان را به حضور پذيرفت و ديد كه هر دو دروغ ميگويند چنان آنها را از دم شمشير گذراند كه به كوي فنايشان فرستاد.
پادشاه كه مات و حيران اين واقعة تلخ بود حقيقت را از مه جمالان «گونه تاي» و «آي پارا» جويا شد و وقتي فهميد كه شاهزاده جمشيد چه جانفشانيهايي كرده و برادرانش چه بلايي بر سر او آورده اند از ملكه، خواهان تدبير شد. جهان افروز از پريان و ديوان خواست كه به جويايي شاهزاده جمشيد برخيزند و تا زنده و مردة او را نيافته اند باز نگردند. آنها رفتند و بعد از مدتها گشت و گذار، او را به هنگامييافتند كه حضرت خضر بر بالاسرش بود و زخم و خون از تن وي ميسٍتُرد.
شاهزاده جمشيد با ديوان و پريان به گلستان رم فرود آمد و تا ملكه جهان افروز، شوكت و جلالِ آن هيبت مردانه و زيبايي سيماي آن شهسوار دلداده را ديد چنان مفتون او شد كه در اندك مدتي، محمدشاه تاج پادشاهي را بر سرِ فرزند فداكارش نهاد و شاه پريان را كه در خوبرويي جميلهايبي مثال بود به عقد او در آوَرد.
زمان، زمانة عشرت شد و خاك، خاكدانِ صلح و صفا و ساز و سرود و ترانه.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شيخ صنعان
شيخ صنعان
دکتر زهرا خانلري
داستان شيخ صنعان از «منطقالطير» شيخ عطار است، در غزل عرفاني فارسي به شيخ صنعان و داستان او مکرر اشاره شده است.
گـر مريــد راه عشـقي فکــر بدنـامي مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانۀ خمّار داشت
حافظ
شيخ صنعان پير صاحب کمال و پيشواي مردم زمان خويش بود و قريب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقۀ ارادت او درميآمد از رياضت و عبادت نميآسود. شيخ خود نيز هيچ سنّتي را فرو نميگذاشت و نماز و روزۀ بيحد بهجا ميآورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسيده بود.
هر که بيماري و سستي يافتي از دم او تـنــدرستـــي يـــافتــي
پيشوايي کـه در پيش آمدنــد پيش او از خويش بيخويش آمدند
چنان اتفاق افتاد که شيخ چندين شب در خواب ديد که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتي سجده ميکند. از اين خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواري در پيش دارد که جان بهدر بردن از آن آسان نيست. انديشيد که اگر بههنگام در اين بيراهه قدم نهد راه تاريک بر وي روشن گردد و اگر سستي کند هميشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مريدان در ميان گذاشت و گفت بايد زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبير خوابم معلوم گردد. ياران در سفر با وي همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همهجا سير ميکردند تا ناگهان در ايواني دختر ترسائي ديدند چون آفتاب درخشان:
هـر دو چشمش فتنـۀ عشاق بود
هر دو ابــرويـش بـهخوبي طاق بود
روي او از زيــر زلـف تــابـدار
بـــود آتـشپــــــارهاي بـــس آبـــدار
هر که سوي چشم او تشنه شدي
در دلـش هر مژه چون دشنــه شدي
چاه سيمين بر زنخدان داشت او
همچو عيسي بر سخن جان داشت او
دختر چون نقاب سياه از چهره بر گرفت آتش به جان شيخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتي ايمان و عافيت فروخت و رسوائي خريد. عشق بهحدّي بر وجودش چيره شد که از دل و جان نيز بيزار گشت.
چون مريدان، او را به اين حال زار ديدند حيران و سرگردان برجاي ماندند و از پي چارۀ کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هيچ پندي اثر نداشت و هيچ دارويي دردش را درمان نميکرد. تا شب همچنان چشم بر ايوان دوخته و دهان باز مانده باقي ماند. شب نه يکدم بهخواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود ميپيچيد و زار ميناليد.
گفت يــا رب امشبم را روز نيسـت
شمع گردون را همانا سوز نيست
در ريــاضت بودهام شبهــا بسي
خود نشان ندهد چنين شبها کسي
همچو شمع از تف و سوز ميکشند
شب همي سوزد و روزم ميکشنـد
شب چنان به نظرش دراز ميآمد که گويي روز قيامت است يا خورشيد تا ابد غروب کرده است. نه صبري داشت تا درد را هموار کند و نه عقلي که او را به حال خويش برگرداند؛ نه پايي که به کوي يار رود و نه ياري که دستش گيرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار اين چه در دست اين چه عشقست اين چه کار؟
مريدان به گردش جمع شدند و به دلداريش زبان گشودند و هر يک راهي پيش پايش گذاردند. اما شيخ با استادي به هر يک جواب ميگفت:
همنـشيـنـي گفت اي شيــخ کبــار
خيز و اين وسواس را غسلي برآر
شيخ گفتـــا امشـب از خون جگـر
کـردهام صد بار غسل اي بـيخبر
آن دگر گفتا که تسبيحت کجـاست
کـي شود کار تو بيتسبيـح راست
گفت آن را مـن بيفکنــدم ز دسـت
تــا توانــم بر ميــان زنـــار بست
آن دگــر گفتـا پشيمـانيـت نيـست
يـک نفس درد مسلمــانيـت نيسـت
گفت کس نبود پشيمان بيش از اين
که چرا عاشق نگشتم پيش از اين
آن دگــر گفتش کـه ديـوت راه زد
تيــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد
گفت ديـوي کـــو ره مـــا ميزنـد
گو بزن، الحق کــه زيبــا ميزنـد
آن دگــر گفتــا که با يـاران بساز
تـا شويم امشب به سوي کعبـه بـاز
گفت اگــر کعبه نبــاشد دير هست
هوشيــار کعبه شد در ديـر مســت
چون هيچ سخن در او کارگر نيامد ياران به تيمارش تن در دادند و با دلي خونين به انتظار حادثه نشستند.
روز ديگر شيخ معتکف کوي يار شد و با سگان کويش همطر گشت و از اندوه چون موي باريک شد. عاقبت از درد عشق بيمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کويش را بستر و بالين ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «اي شيخ کجا ديدي که زاهدان در کوي ترسايان مقيم شوند؟ از اين کار درگذر که ديوانگي بار ميآورد.» شيخ گفت: «ناز و تکبر به يک سو نه که عشقم سرسري نيست، يا دلم را باز ده يا فرمان ده تا جان بيفشانم.
روي بر خــاک درت جـان ميدهـم
جـان به نرخ روز ارزان ميدهم
چنــد نـالــم بر درت در بـــاز کـــن
يـکدمم بـــا خوـيش دمســـاز کن
گر چه همچون سايهام از اضطراب
در جهنم از روزنت چون آفتاب.»
دختر با سخني پاسخ داد که: «اي پير خرف گشته! شرمدار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقيورزي! با اين نفس سرد چگونه دمسازي ميکني و با اين پيري عشقبازي؟» شيخ از سرزنش دختر دل از جاي نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستي در اين کار ايستادهاي نخست بايد دست از اسلام بشويي تا همرنگ يار خويش بشوي. چون شيخ به اين کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چيز دعوت کرد: از او خواست که پيش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ايمان بربندد. اما شيخ يکي از چهار را اختيار کرد، و ميخوارگي را برگزيد و از سه ديگر سر باز زد. دختر او را به دير برد و جام مي به دستش داد. شيخ که مجلس را تازه ديد و حسن ميزبان را بياندازه، عقل از کف داد و جام مي از دست يار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بيخود کرد که هر چه ميدانست از مسائل دين و آيات قرآن از ياد برد و جزء عشق دلبر چيزي در وجودش باقي نماند و چون بهکلي بيخويش گشت و از دست رفت خواست تا دستي بر گردن يار بيفکند. دختر او را از خويش راند و گفت: «عاشقي را کفر بايد پايدار.» اگر در عشقم پايداري بايد کيش کافران را اختيار کني تا بتواني دست در گردنم بيندازي و اگر اقتدا نکني اين عصا و اين ردا.
شيخ که عشق جوان و مي کهنه او را در کار آورده بود چنان شيدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که يکبارگي به بتپرستي تن درداد و حاضر شد پيش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت اين زمان شاه مني لايق ديدار و همراه مني
ترسيان از اينکه چنان زاهد و سالکي را به طريق خويش آوردند خشنود گشتند و او را به دير خويش رهبري کردند و زنار بر ميانش بستند. شيخ يکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شيخي را فراموش کرد. عشق ترسازاده ايمانش را پاک شست و بتپرستيدنش واداشت و چون همه چيز را از دست داد روي به دختر آورد و گفت:
«خمر خوردم بت پرستيدم ز عشق
کس نديدست آنچه من ديدم ز عشق
قريب پنجاه سال را روشن در پيش چشم داشتم و درياي راز در دلم موج ميزد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر ميانم بست. اکنون تا چند مرا در جدايي خواهي داشت؟»
دختر گفت: «آنچه گفتي راست است. اما اي پير دلداده! ميداني که کابين من گران است و تو فقيري. اگر وصل مرا ميخواهي بايد سيم و زر فراوان بياري و چون زر نداري، نفقهاي بستان و سر خويش گير و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»
شيخ گفت: «اي سيمبر سرو قد! چه نيکو به عهد خويش وفا ميکني! هر دم به نوعي از خويش ميرانيم و سنگي پيش پايم مينهي. چه خونها از عشقت خوردم و چه چيزها در راهت از دست دادم. همۀ ياران از من روي برگرداندند و دشمن جانم شدند:
تو چنين، ايشان چنين، من چون کنم چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم»
دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سيم و زر نداري بايد يک سال تمام خوکباني مرا اختيار کني تا پس از آن عمر را به شادي بگذرانيم. شيخ از اين فرمان هم سر نتافت و خوکباني پيش گرفت. ياران چون اين شنيدند مات و حيران شدند و از ياريش را برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن ميان کسي نزد شيخ شتافت و گفت: «فرمان تو چيست؟ يا از اين راه برگرد و با ما عزم سفر کن يا ما نيز چون تو ترسائي گزينيم و زنار بر ميان بنديم يا چون نتوانيم تو را در چنين حال ببينيم از تو بگريزيم و معتکف کعبه شويم.»
شيخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسير اين دام نگشتهايد و از رنج دلم آگاه نيستيد همدمي نتواند کرد. اي رفيقان! به کعبه برگرديد و به آنها که از حال ما بپرسد بگوييد که شيخ با چشم خونين و دل زهرآگين عقل و دين و شيخي از دست داد و اسير حلقۀ زلف ترسا دختري گشت.» اين سخن گفت و از دوستان روي برتافت و نزد خوکان شتافت.
ياران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شيخ در کعبه ياري شفيق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جاي از شيخ خالي ديد حال او را از مريدان پرسيد. ايشان آنچه ديده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بتپرستيدن و خوکباني کردن، حکايت کردند. چون مريد آن قصه را تمامي شنيد زاري در گرفت و ياران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از اين وفاداري! چه شد که به آساني دست از او برداشتيد و تنهايش گذاشتيد و چون او را در کام نهنگ ديديد جمله از او گريختيد.» ياران گفتند: «چنان کرديم، اما چون شيخ از ياري ما سودي نديد صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مريد گفت: «بايستي به درگاه حق ملتزم شويد و شب و روز براي شيخ شفاعت کنيد.»
آخرالامر جملگي به سوي روم عزيمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گريستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پرواي نان و آب. تا از تضرع بسيارشان شوري در فلک افتاد و تير دعايشان به هدف رسد و جهان کشف بر مريد يکباره آشکار شد و بر وي الهام گشت که شيخ گمراه از بند خلاصي يافته و گرد و غبار سياه از پيش راهش برخاسته است. مريد از شادي بيهوش گشت و پس از آن به ياران مژده داد و جمله گريان و دوان عزم ديدار شيخ خوکبان کردند. چون به او رسيدند، ديدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائي شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جملۀ حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به يادش آمد و از جهل و بيچارگي رهايي يافت و چون نيک در خود نگريست سجدۀ شکر بهجا آورد و زار گريست.
ياران دلداريش دادند و گفتند: «برخيز که نقاب ابر از چهرۀ خورشيد زندگيت برگرفته شد و خدا را شکر که از ميان درياي ساه راهي روشن پيش پايت گشوده گشت. برخيز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را ميپذيرد.» شيخ در بر کرد و با ياران عزم حجاز نمود.
از سوي ديگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوري چون آفتاب در دلش تابيد و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پي شيخ روان شو و همچنانکه او را از راه بهدر بردي راه او را برگزين و همسرش بشو!» اين الهام آتشي در جان دختر افکند و در طلب بيقرارش کرد چنانکه خود را در عالمي ديگر يافت.
عالمي کان جا نشان راه نيست گنگ بايد شد زبان آگاه نيست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جاي خود را به اندوه داد. نعرهزنان و جامهدران از خانه بيرون رفت و با دلي پر درد از پي شيخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته ميناليد و نميدانست چه راهي در پيش گيرد تا به محبوب برسد.
هر زمان ميگفت با عجز و نياز کـتاي کريــم راه دان کارساز
عورتــي درمــانده و بيچــــارهام از ديــار و خـانمــان آوارهام
مــرد راه چـون تويي را ره زدم تو مزن بر من که بيآگه زدم
هر چه کردم بر من مسکين مگير دين پذيرفتـم مـرا بيدين مگير
خبر به شيخ رسيد که دختر دست از ترسائي برداشته و به راه يزدان آمده است، شيخ چون باد با ياران به سويش بازپس رفت و چون به دختر رسيد او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک يافت. دختر چون شيخ را ديد يکباره از هوش رفت. شيخ از ديدگان اشک شادي بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وي انداخت خويش را به پايش افکند و راه اسلام خواست.
شيخ او را عرضۀ اسلام داد غلغلي در جملۀ ياران فتاد
چون ذوق ايمان در دل دختر راه يافت به شيخ گفت: «ديگر طاقت فراق در من نمانده است. از اين خاکدان پر دردسر ميروم و از تو عفو ميطلبم و مرا ببخش.» اين سخن گفت و جان به جانان سپرد.
گشت پنهـان آفتابش زير ميـغ جان شيرين زو جدا شد اي دريغ
قطرهاي بود در اين بحر مجاز سوي دريــاي حقيـقت رفت بـــاز
برگرفته از کتاب «داستانهاي دلانگيز» نگارش دکتر زهراي خانلري (کيا) ـ انتشارات بنياد فرهنگ ايران، چاپ سال1346
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بکتاش و رابعه
بکتاش و رابعه
زهرا خانلري(کيا)
شيخ فريدالدين عطار از عارفان بزرگ و شاعران منصوف ايران در قرن ششم هجري است. عطار ابتدا شغل پدر يعني عطاري را پيشۀ خود ساخت؛ اما پس از چندي از آن دست کشيد و به عالم عرفان را آورد. وي افکار لطيف خود را در ضمن اشعار دلانگيز بيان کرد. آثار عطار فراوان و مشهوراست. از جمله ديوان شعر شامل قصايد غزليات و مثنويهاي اسرارنامه، الهينامه، منطقالطير، خسرونامه و گل و هرمز است.
داستان «بکتاش و رابعه» از «الهينامۀ شيخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداري، که اين داستان دربارۀ او است، نخستين بانوي سخنور ايران است و بعضي قطعات زيبا و دلآويز از او باقي مانده است.
چنين قصه که دارد ياد هرگز؟
چنين کاري کرا افتاد هرگز؟
رابعه يگانه دختر کعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود که قرار از دلها ميربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مينشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريدگونش ميگشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بيهمتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شيريني لب حکايت ميکرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود که آني از خيالش منصرف نميشد و فکر آيندۀ دختر پيوسته رنجورش ميداشت. چون مرگش فرا رسيد، پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني که درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچ کس را لايق او نشناختم، اما تو چون کسي را شايستۀ او يافتي خودداني تا به هر راهي که ميداني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفتههاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهي جشني برپا ساخت. بساط عيش د رباغ باشکوهي گسترده شد که از صفا و پاکي چون بهشت برين بود. سبزۀ بهاري حکايت از شور جواني ميکرد و غنچۀ گل به دست باد دامن ميدريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل ميگذشت و از ادب سر بر نميآورد تا بر بساط جشن نگهي افکند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشتههاي مرواريد دورادور وي را گرفته و کمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيکوروي و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همۀ آنها جواني دلارا و خوش اندام، چون ماه در ميان ستارگان ميدرخشيد و بيننده را به تحسين وا ميداشت؛ نگهبان گنجهاي شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديک آن همه شادي و شکوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقيگري در برابر شاه ايستاده بود و جلوهگري ميکرد؛ گاه به چهرهاي گلگون از مستي ميگساري ميکرد و گاه رباب مينواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر ميداد و گاه چون گل عشوه و ناز ميکرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزي ديد، آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر ميگريست و دلش چون شمع ميگداخت. پس از يک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را يکباره از پا درآورد و بر بستر بيماريش افکند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردي کجا درمان پذيرد که جاندرمان هم از جانان پذيرد
رابعه دايهاي داشت دلسوز و غمخوار و زيرک و کاردان. با حيله و چارهگري و نرمي و گرمي پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دايه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بيخويش آورد که صد ساله غمم در پيش آورد
چنين بيمار و سرگردان از آنم که مي دانم که قدرش ميندانم
سخن چون ميتوان زان سر و من گفت چرا بايد ز ديگر کس سخن گفت
باري از دايه خواست که در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد، به قسمي که رازش بر کسي فاش نشود، و خود برخاست و نامهاي نوشت:
الا اي غايب حاضر کجايي به پيش من نه اي آخر کجايي
بيا و چشم و دل را ميهمان کن و گرنه تيغ گير و قصد جان کن
دلم بردي و گر بودي هزارم نبودي جز فشاندن بر تو کارم
ز تو يک لحظه دل زان برنگيرم که من هرگز دل از جان برنگيرم
اگر آئي به دستم باز رستم و گرنه ميروم هر جا که هستم
به هر انگشت در گيرم چراغي ترا ميجويم از هر دشت و باغي
اگر پيشم چو شمع آئي پديدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خويش را بر آن نقش کرد و به سوي محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يکباره دل بدو سپرد که گويي سالها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد، دلشاد گشت و اشک شادي از ديده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزلها ميساخت و به سوي دلبر ميفرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشقتر و دلدادهتر ميشد. مدتها گذشت. روزي بکتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما به جاي آن که از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند با خشونت و سردي روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخيش روي در هم کشيد که با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:
که هان اي بيادب اين چه دلبريست تو روباهي ترا چه جاي شيريست
که باشي تو که گيري دامن من که ترسد سايه از پيراهن من
عاشق نااميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دلفروز، اين چه حکايت است که در نهان شعرم ميفرستي و ديوانهام مي کني و اکنون روي ميپوشي و چون بيگانگان از خود ميرانيم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از اين راز آگاه نيستي و نميداني که آتشي که در دلم زبانه ميکشد و هستيم را خاکستر ميکند به نزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست که با جسم خاکي سر و کار داشته باشد. جان غمديدۀ من طالب هوسهاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس که بهانۀ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي، دست از دامنم بدار که با اين کار چون بيگانگان از آستانهام دور شوي.»
پس از اين سخن، رفت و غلام را شيفتهتر از پيش برجاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمنها مي گشت و مي خواند:
الا اي باد شبگيري گذر کن ز من آن ترک يغما را خبر کن
بگو کز تشنگي خوابم ببردي ببردي آبم و آبم ببردي
چون دريافت که برادرش شعرش را ميشنود کلمۀ «ترک يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ رويي که هر روز سبويي آب برايش ميآورد، تبديل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بيشمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر بکتاش با دو دست شمشير ميزد و دلاوريها مينمود. سرانجام چشمزخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشيدهاي سواره پيشصف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او ترس در دلها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين سپاهي دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد.
اما به محض آن که ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشکريان شاه بخارا به کمک نميشتافتند دياري در شهر باقي نميماند. حارث پس از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه اي به او نوشت:
چه افتادت که افتادي به خون در چو من زين غم نبيني سرنگونتر
همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه ميخواهي ز من با اين همه سوز که نه شب بودهام بيسوز نه روز
چنان گشتم ز سوداي تو بيخويش که از پس ميندانم راه و از پيش
اگر اميد وصل تو نبودي نه گردي ماندي از من نه دوري
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
که: «جانا تا کيم تنها گذاري سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان اي دل افروز
ز شوقت پيرهن بر من کفن کن شد» بگفت اين وز خود بيخويشتن شد
چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود يافت.
* * *
رابعه روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگذاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانهاي برپا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بيخبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بيپرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن ميداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانهاي ميگشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بکتاش نامههاي آن ماه را که سراپا از سوز درون حکايت مي کرد يکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامهها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را در آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش از غم رسوايي، همۀ اين ها چنان او را ميسوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش ميرفت و دورش را فراميگرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو ميبرد و غزلهاي پر سوز بر ديوار نقش ميکرد. همچنان که ديوار با خون رنگين ميشد چهرهاش بيرنگ ميگشت و هنگامي که در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماهپيکر چون پارهاي از ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون و آتش و اشک از تن برآمد.
روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمهسار است همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي غلط کردم که بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيايي غلط کردم که تو در خون نيايي
چو از دو چشم من دو جوي دادي به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهيي بر تابه آخر نميآيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون يکي آتش يکي اشک و يکي خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جاي تست نتوانم که سوزد
به اشکم پاي جانان مي بشويم بخونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي که نوشت باد، اي يار گرامي
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني منت رفتم تو جاويذان بماني
چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت.
نبودش صبر بي يار يگانه بدو پيوست و کوته شد فسانه.
برگرفته از کتاب «داستانهاي دلانگيز» نوشتة دکتر زهرا خانلري (کيا) ـ سال 1346
حروفچين: فاطمه طاهري
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سوزن لرزان
سوزن لرزان
روزي ملانصرالدين در بازار بزرگ اصفهان پرسه ميزد. و از چپ و راست به دوستان خود که ميرسيد سلام و عليک ميکرد و حال و احوال ميپرسيد. عدهاي از دوستانش مشغول خريد و فروش بودند و بعضي فقط چانه ميزدند و دکاندارها را بستوه ميآوردند. ملا هميشه از جنبوجوش بازار خوشش ميآمد زيرا غالباَ به مردهايي برميخورد که از تبريز يا همدان آمده بودند و يا از کشورهاي دوردست مثل هند و مصر تازه وارد شده بودند و داستانهاي عجيب و غريب از سفرهاي خود ميگفتند.
دم چهارسوق بازار، دست راست ملا چشمش افتاد به عدهاي مرد که دور سارباني به نام موسي جمع شده بودند، سرها را بهم نزديک کرده بودند و بچيزي که در دست موسي بود خيره شده بودند. چون ملا هميشه کنجکاو بود و ميخواست که از هر اتفاقي يا خبري سر در بياورد بزودي سر و دستار ملا هم توي سرها آمد.
مردها به ملا سلام کردند و او جواب داد:
« و عليکمالسلام.»
يکي از تماشا کنندگان قضيه را براي ملا تعريف کرد:« موسي ساربان از صحرا با شترش ميآمده و ديده چيزي روي زمين برق ميزند، آن را برداشته و آورده. حالا، هر چه نگاه ميکنيم نميدانيم اين چيست.»
و موسي داستان را با آبوتاب تعريف کرد که: « بله از شتر پياده شدم و آن را برداشتم. اما هر چه فکر کردم عقلم بجايي قد نداد. اين است که آن را آوردم بازار که از آدمهاي فهميدة بازار بپرسم. اما از صبح تا حالا آن را به هر که نشان ميدهم سر از کارش درنميآورد.»
مصطفي يکي از بازاريان گفت:« ملا تو از همة ما داناتري، بگو ببينيم اين چيست؟»
ملا نصرالدين به قوطي گرد و فلزي که در کف دست موسي برق ميزد خيره شد. داخل قوطي حروف و علامتهايي بود و سوزن کوچکي، و در شيشهاي قوطي هم بسته بود. چيز عجيب قوطي همان سوزن کوچک بود که انگار جن به جلدش رفته، هر وقت جعبه را به راست يا چپ ميگرداندند سوزن ميلرزيد اما وقتي آن را در يک جهت معيني قرار ميدادند سوزن از حرکت ميماند. ملا قوطي حيرتآور را در دست گرفت. آن را به چپ و راست چرخانيد سوزن مثل لرزانک ميلرزيد اما وقتي قوطي را به شمال نگاه داشت سوزن بيحرکت شد. ملا دستي به ريش خود کشيد، هر وقت به فکر فرو ميرفت اين کار را ميکرد، بعد قوطي را به موسي پس داد.
ساربان پرسيد:« خوب واقعاَ اين چيست؟»
مردها چشم به دهان ملا دوخته بودند و در انتظار جواب بودند. آنها به دانش ملا اطمينان داشتند و ميدانستند که گره اسرار قوطي به دست ملا باز ميشود. همة آنها از اين قوطي و سوزن لرزان و اسرارآميزش غرق شگفتي شده بودند و ميخواستند سر در بياورند که چرا اين سوزن هميشه در جهت شمال بيحرکت ميايستد و جان به جانش بکني و هر چه خم و راستش بکني، انگار نه انگار. جم نميخورد.
ملا باز دستي به ريش خود کشيد اما چيزي نگفت و بعد يکهو زد به گريه هايهاي گريه کرد و بعد هرهر خنديد. و اين گريه و خنده را آنقدر ادامه داد تا کاسة صبر منتظران لبريز شد. هي گريه ميکرد. هي ميخنديد و از نو...
عاقبت يکي از مردها پرسيد :« ملا چرا گريه ميکني؟»
و ديگري هم پرسيد :« ملا چرا ميخندي؟»
مصطفي گفت:« هيچکس ، حتي اگر ملا هم باشد نبايد در آن واحد هم بخندد و هم اشک بريزد.»
ملا قول داد که:« به شما خواهم گفت چرا ميگريم و چرا ميخندم.» در اين موقع همة مردم بازار از مرد و پسر و بچه و پير وجوان دور ملا جمع شده بودند و منتظر کلمات حکيمانة ملا بودند. حتي زنها هم روبندهها را پايين انداخته بودند و در گوشهاي جمع شده بودند و هر کس که از قضيه خبري نداشت از ديگري ميپرسيد که:« عمو چه خبر است» و کمکم همه خبردار شده بودند – قوطي و سوزن و گريه و خندة ملا-!
ملا شروع به سخن کرد:« من از اين غصه گريه ميکنم که هيچکدام شما نميدانيد که اين قوطي و سوزن چيست و به چه درد ميخورد. پس عقل و شعور شما کجا رفته؟ من از ناداني شما شرمنده هستم. باز هم ميپرسيد چرا گريه ميکنم؟»
ملا نگاهي به جمعيت انداخت. مردها از جهل خود شرمسار سرشان را پايين انداختند تا چشمشان به چشم ملا نيفتد. حتي پسربچهها قوز کردند و از خجالت و ناداني بزرگترها و خودشان خيس عرق شدند. اما زنها زير روبنده، آه کشيدند و خدا را شکر کردند که کسي از آنها توقع ندارد چيزي بدانند و آنها همينکه دود و دم آشپزخانه را براه بکنند و بچهها را از آب و گل در کنند کافي است و مردها به همين راضي هستند. ضمناَ زنها به ملا حق دادند که بر جهالت مردم گريه بکند و از اينکه مردم شهر به اين بزرگي چيزي بارشان نيست شرمسار باشد.
مصطفي که ملا را بهتر از ديگران ميشناخت، ناقلاتر از آن بود که دست از سر ملا بردارد. پس رو به ملا کرد و گفت:
« خوب علت گرية شما را دانستيم، حالا بگوييد ببينم چرا خنديديد؟»
ملا خندة بلندي کرد و گفت:« از اين ميخندم که خودم هم نميدانم اين قوطي چيست و اين سوزن چه مرگي دارد؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 4 نفر (0 عضو و 4 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 06:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|