درویشی ضعیف، مریض و دردمند به نزد طبیبی برای معالجه رفت. طبیب نبض او را گرفت و معاینه نمود و دریافت که امید صحت و بهبودی در درویش محال است. طبیب رو به درویش کرد و گفت:« برو و هر چه دلت خواست بکن! تو از هفت دولت خط داری! اصلاً صبر و پرهیز را کنار بگذار و آزاد و رها هر کاری که دلت به آن فرمان داد انجام بده و هراسی نداشته باش.»
آن يكى رنجور شد سوى طبيب
گفت نبضم را فرو بين اى طبيب
كه ز نبض آگه شوى بر حال دل
كه رگِ دست است با دل متصل
…
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال
كه اميد صحت او بُد محال
گفت: هر چت دل بخواهد آن بكن
تا رود از جسمت اين رنج كهن
هر چه خواهد خاطر تو وامگير
تا نگردد صبر و پرهيزت زحير
صبر و پرهيز اين مرض را دان زيان
هر چه خواهد دل در آرش در ميان
اين چنين رنجور را گفت اى عمو
حق تعالى اعْمَلُوا ما شئتم
درویش به طبیب گفت:« از تجویز شما ممنونم. من برای تماشای رودخانه می روم تا دلم باز شود.» درویش به کنار رودخانه رفت و به تماشا نشست. ناگهان چشمش به صوفئی افتاد که مشغول گرفتن وضو بود. درویش نگاهی به پشتِ گردنِ صوفی نمود و آن را خیلی تمیز و صاف! یافت. یکباره به دلش افتاد یک سیلی به پس گردنِ صوفی بزند. سریع بلند شد و آرزوی خودش را با یک سیلی محکم به گردن صوفی بدبخت! برآورده کرد. با زدن سیلی صدای بلندی برخاست و صوفی چنان عصبانی شد که می خواست درویش را کتک حسابی زده و تمام ریش و سیبیلش را یکی یکی! از ریشه در آورد.
گفت رو هين خير بادت جان عم
من تماشاى لب جو میروم
بر مراد دل همی گشت او بر آب
تا كه صحت را بيابد فتح باب
بر لب جو صوفيى بنشسته بود
دست ورو میشست و پاكى میفزود
او قفايش ديد چون تخييلى
كرد او را آرزوى سيليى
بر قفاى صوفى حمزه پرست
راست میكرد از براى صفع دست
كآرزو را گر نرانم تا رود
…
چون زدش سيلى بر آمد يك طراق
گفت صوفى هى هى اى قواد عاق
خواست صوفى تا دو سه مشتش زند
سبلت و ريشش يكايك بر كند
صوفی با دیدن درویش بیچاره و ضعیف با خودش فکر کرد اگر من این درویش را فقط یک مشت بزنم صد در صد متلاشی شده! و هلاک خواهد شد و خونش به گردنم خواهد ماند. بهتر است او را به سوی قاضی ببرم تا او عدالت را جاری نماید. قاضی، ترازوی حق و داد است و اوست که با ابزار قانون باعث تمام شدن فتنه ها می گردد. قاضی، نایب حق است که تنها برای ستاندن حق مظلوم کار می کند و بنابه خشم و دخل و خرج خودش فتوا نمی دهد.
گفت صوفى در قصاص يك قفا
سر نشايد باد دادن از عمى
خرقه ى تسليم اندر كردنم
بر من آسان كرد سيلى خوردنم
ديد صوفى خصم خود را سخت زار
گفت اگر مشتش زنم من خصم وار
او به يك مشتم بريزد چون رصاص
شاه فرمايد مرا زجر و قصاص
خيمه ويران است و بشكسته وتد
او بهانه مى جود تا در فتد
بهر اين مرده دريغ آيد دريغ
كه قصاصم افتد اندر زير تيغ
چون نمى تانست كف برخصم زد
عزمش آن شد كش سوى قاضى برد
كه ترازوى حق است و كيله اش
مخلص است از مكر ديو و حيله اش
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قيل و قال
ديو در شيشه كند افسون او
فتنه ها ساكن كند قانون او
...
نايب حق است و سايه ى عدل حق
آينه ى هر مستحق و مستحق
كاو ادب از بهر مظلومى كند
نه براى عرض و خشم و دخل خود
صوفی دست درویش را گرفت و او را به محکمه برد. قاضی ماجرا را شنید و نگاهی به درویش کرد سپس به صوفی گفت:« ای پسرم! احکامی که ما صادر می کنیم برای زنده هاست ولی این درویش حکم مرده! را دارد. قضاوتهای ما برای اغنیا و زنده هاست نه برای این درویشی که در دو عالم یک ستاره ندارد. این درویش مثل مرده ای است که این دنیا گور اوست، اگر خشتی از گور یک مرده بر سر کسی فرو بریزد باید از مرده تاوان گرفت؟! دنبال انتقام گرفتن از مرده نباش و خشم خودت را فرو بنشان. خدا را شکر کن که یک مرده تو را زده نه یک زنده! اگر من این درویش را مجازات کنم انگار به او ظلم کرده ام.»
گفت قاضى: ثبت العرش اى پسر
تا بر او نقشى كنم از خير و شر
كو زننده كو محل انتقام
اين خيالى گشته است اندر سقام
شرع بهر زندگان و اغنياست
شرع بر اصحاب گورستان كجاست
آن گروهى كز فقيرى بى سرند
صد جهت ز آن مردگان فانى ترند
…
گفت قاضى: من قضا دار حى ام
حاكم اصحاب گورستان كى ام
اين به صورت گر نه در گور است پست
گورها در دودمانش آمده ست
بس بديدى مرده اندر گور تو
گور را در مرده بين اى كور تو
گر ز گورى خشت بر تو اوفتاد
عاقلان از گور كى خواهند داد
گرد خشم و كينه ى مرده مگرد
هين مكن با نقش گرمابه نبرد
شكر كن كه زنده اى بر تو نزد
كان كه زنده رد كند حق كرد رد
…
ظلم چه بود وضع غير موضعش
هين مكن در غير موضع ضايعش
صوفی وقتی این قضاوت ناحق را دید برآشفت و گفت:« این چه حکمی است که تو از خودت صادر می کنی؟ من سیلی خورده ام بدون اینکه حکم قصاص جاری شود؟! آیا این دلیل کافیست که هر کسی چون ضعیف است بتواند هر کاری دلش خواست بکند و بر او حرجی نباشد؟!» قاضی به صوفی گفت:« حکم من اینست. الان تو با خود چقدر پول نقد همراه داری؟!» صوفی با تعجب گفت:« شش درم دارم.» قاضی دستور داد:« این درویش ضعیف و بدبخت است، سه درم را به او بده!»
گفت صوفى: پس روا دارى كه او
سيلى ام زد بىقصاص و بىتسو
اين روا باشد كه خر خرسى قلاش
صوفيان را صفع اندازد به لاش
گفت قاضى: تو چه دارى بيش و كم
گفت: دارم در جهان من شش درم
گفت قاضى: سه درم تو خرج كن
آن سه ديگر را به او ده بى سخن
زار و رنجور است و درويش و ضعيف
سه درم در بايدش تره و رغيف
در همین اثناء درویش نگاهش به پشت گردن قاضی افتاد و آن را خیلی تمیز و صاف! یافت. با خودش گفت خدا را شکر! که قصاص یک سیلی سه درم قیمت دارد. درویش آرام به نزد قاضی آمد و به قصد گفتن رازی، به او نزدیک شده و ناگهان پس گردنی محکمی بر گردنش نثار کرد. آنگاه درویش گفت:« لطفاً هر شش درم را بدهید تا کار ما هم راه بیافتد!»
بر قفاى قاضى افتادش نظر
از قفاى صوفى آن بد خوبتر
راست مى كرد از پى سيليش دست
كه قصاص سيلى ام ارزان شده است
سوى گوش قاضى آمد بهر راز
سيليى آورد قاضى را فراز
گفت هر شش را بياريد اى دو خصم
من شوم آزاد بى خرخاش و وصم
قاضی از ضربت سیلی که خورده بود مثل مار به خود می پیچید و ناراحت بود. در این هنگام صوفی به او گفت:« ای قاضی! اگر حکم تو به عدل و داد بوده چرا اکنون ناراحتی؟! آنچه به خود نمی پسندی به دیگران مپسند. اگر چاهی برای دیگری کندی بدان که خودت هم در آن چاه خواهی افتاد. با یک قضاوت نابجا، سیلی جانداری بر گردنت، نوش جان کردی؛ وای از قضاوتهای دیگر که ممکن است سراپای خودت را فنا کنی. تو حکم دادی که به ظالمی در عوض ظلمی که کرده سه درم داده شود در حالیکه دست ظالم را از هر قماشی که باشد باید کوتاه کرد. ای قاضی! تو مثل آن بز هستی که به گرگها شیر می دهد و این روا نباشد.»
گشت قاضى طيره صوفى گفت هى
حكم تو عدل است لا شك نيست غى
آن چه نپسندى به خود اى شيخ دين
چون پسندى بر برادر اى امين
اين ندانى كه پى من چَه كنى
هم در آن چَه، عاقبت خود افكنى
من حفر بئرا نخواندى از خبر
آن چه خواندى كن عمل جانِ پدر
اين يكى حكمت چنين بُد در قضا
كه ترا آورد سيلى بر قفا
واى بر احكام ديگرهاى تو
تا چه آرد بر سر و بر پاى تو
ظالمى را رحم آرى از كرم
كه براى نفقه بادت سه درم
دست ظالم را ببر چه جاى آن
كه به دست او نهى حكم و عنان
تو بدان بز مانى اى مجهول داد
كه نژاد گرگ را او شير داد