زير اين طاق كبود، يكي بود يكي نبود
مرغ عشقي خسته بود كه دلش شكسته بود
اون اسيره يه قفس، شب و روزش بي نفس
همه ي آ رزوهاش پركشيدن بود و بس
تا يه روز يه شاپرك
نگاهشو گوشه اي دوخت
چشمش افتاد به قفس
دل اون بدجوري سوخت
زود پريد روي درخت به قفس سرك كشيد
تو چشم مرغ اسير، غم دلتنگي رو ديد
ديگه طاقت نياورد
رفت توي قفس نشست
تا كه از حرفهاي مرغ
شاپرك دلش شكست
شاپرك گفت كه بيا تا با هم پر بكشيم
بريم تا اون بالا ها سوار ابرها بشيم
يكدفعه مرغ اسير نگاهش بهاري شد
بارون از برق چشمهاش روي گونه اش جاري شد
شاپرك دلش گرفت وقتي اشك اونو ديد
با خودش يه عهدي بست نفس سردي كشيد
ديگه بعد ازاون قفس
رنگ تنهايي نداشت
توي دوستي شاپرك
ذره اي كم نمي گذاشت
تا يه روز يه باد سرد ميون قفس وزيد
آسمون سرخابي شد، سوز برف از راه رسيد
شاپرك يخ زد و يخ مرد و موندگار نشد
چشمهاشو رو هم گذاشت ديگه اون بيدار نشد
مرغ عشق، شاپرك و به دست خدا سپرد
نگاهش به آسمون تا كه دق كردش و مرد