شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
02-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
محتشم کاشانی محتشم کاشانی شاعر ایرانی در آغاز سده دهم هجری و هم دوره با پادشاهی شاه طهماسب یکم صفوی است.
زندگینامه
کمالالدین علی محتشم کاشانی دارای لقب شمس الشعرای کاشانی شاعر ایرانی در آغاز سده ده هجری و هم دوره با پادشاهی شاه طهماسب صفوی در کاشان زاده شد، بیشتر دورانزندگی خود را در این شهر گذراند و در همین شهر هم در ربیع الاول سال ۹۹۶هجری درگذشت و محل دفن او بعدها مورداحترام مردم قرار گرفت.نام پدرش خواجه میراحمد بود. کمال الدین در نوجوانی به مطالعه علوم دینی و ادبیمعمول زمان خود پرداخت و اشعار شعرای قدیمی ایران را به دقت مورد بررسی قرارداد. شعرهای او درباره رنج و درد امامان شیعه است و بیشتر جنبه ایدئولوژیک برای پادشاهی صفویان را داشت.
نام آورترین شاعر مدیحهسرا
مطلع « باز این چه شورش است ...» که از محتشم کاشانی نراقی است در میان هواداران شیعه جایگاه ویژهای دارد.
شاعران بسیاری پس از محتشم تا کنون از ترکیب بند یادشده در شعرها و نوحه هایشان سود بردهاند.
او فنون شاعری را از صدقی استرآبادی ( ساکن کاشان) فرا گرفت و خود شاگردانی مانند تقیالدین محمد حسینی صاحب « خلاصهالشعار»، صرفی ساوجی ، وحشتی جوشقانی و حسرتی کاشانی را پرورش داد.
وی با سرودن دوازده بند در مرثیه کشتگان کربلا که بند اول ترکیب بند وی با بیت « باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟ / باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است ؟» آغاز میشود، مقام والایی در مرثیه سرایی کسب کرد.
وی در جوانی به دربار شاه طهماسب صفوی راه یافت و به مناسبت قصیده و غزلهای زیبایش مورد لطف شاه قرار گرفت; محتشم پس از مدتی در زمره شعرای معروف عصرخود جای گرفت ولی نظر به معتقدات دینی خود و احساسات شیعی دربار شاهان صفوی که در صدد تقویت این مذهب (در مقابل مذاهب اهل سنت) بودند به سرایش اشعارمذهبی و مصائب اهل بیت که در نوع خود تازه و بی بدیل بود پرداخت. محتشم پس از چندی به یکی از بزرگترین شعرای ایران در سبک اشعار مذهبی و مصائب ائمه اطهارشیعه بدل گشت و اشعارش در سرتاسر ایران معروفیت خاصی یافت، بطوری که می توان وی را معروفترین شاعر مرثیه گوی ایران دانست که برای اولین بار سبک جدیدی درسرودن اشعار مذهبی به وجود آورد. اولین اشعار مذهبی محتشم در سوگ غم مرگ برادرش بود که ابیات زیبائی در غم هجر او سرود و پس از آن به سرایش مرثیههایی در واقعه جانسوز کربلا، عاشورای حسینی و مصیبت نامه های مختلف پرداخت.
آرامگاه محتشم
محتشم در کاشان درگذشت و آرامگاه وی در این شهر - واقع در محله محتشم - زیارتگاه عموم است.
یکی از اقدامات ارزشمند اخیر مسوولان فرهنگی کاشان درمعرفی این شاعر پر آوازه برگزاری نخستین جایزه ادبی محتشم کاشانی بود.
آثار محتشم
مجموعهٔ آثار این شاعر بزرگ عصر صفوی، پس از مرگ او، توسط یکی ازشاگردانش در شش کتاب جمع شد، که مشتمل بر غزلیات ،قصاید، قطعات، رباعیات، مثنویات، و ترکیببندهای وی میباشد.
نظرها درباره محتشم
دکتر « جابر عناصری» یکی از استادان دانشگاه تهران درباره این شاعر میگوید: محتشم کاشانی پدر مرثیه سرایی و جگربند عاشورایی است.
وی میافزاید: این شاعر فرهیخته بهترین منظومه نمایشی به یادگار گذاشت و با زبان شعر فرهنگ عاشورا را در بین مردم به ویژه مداحان اهل بیت رواج داد.
عناصری میافزاید: شهرت و آوازه بینظیر محتشم کاشانی در ادبیات موجب شد تا شاعران نامآوری به پیروی از سبک او اهتمام ورزند، اما تاکنون ادبیات ایران در مرثیهسرایی، شاعری همچون محتشم به خود ندیدهاست.
عباس مشفق کاشانی یکی از فرهیختگان علم و ادب نیز بر این عقیدهاست که پاکی، اعتقاد و استواری و محبت محتشم کاشانی بهاهل بیت علیهالسلام باعث شد که برخی پادشاهان صفوی از جمله شاه طهماسب به اشعار مذهبی روی آورند.
وی میافزاید: ترکیب بند معروف این شاعر پرآوازهٔ مرثیهسرای ایران در رثای حسین و کشتهشدگان کربلا در بین تشیع و بهویژه فارسی زبانان زبانزد شد و توجه بسیاری از شاعران را بهخود جلب کرد.
حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را
حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را
کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون
شحنهی ملک دل کنم عشق ستیزه رای را
کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر
باعث فتنهای کنم دیدهی فتنه زای را
کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر
سیر کنم ز صحبت آن هم دم دلربای را
در المم ز بیغمی کو گل تازهای کزو
لالهی داغ دل کنم داغ الم زدایرا
تلخی عشق چون دگر پیش دلم نموده خوش
باز بوی چشمانم این زهر شکر نمای را
دیده به ترک عافیت بر رخ ترکی افکنم
در ستمش سزا دهم جان ستم سزای را
از دل خویش بوی این میشنوم که دلبری
دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را
مفتی عشقم اردهد رخصت سجدهی بتی
شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدای را
صبر نماند وقت کز همه کس برآورد
گریههای های من نالهی وای وای را
باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم
بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرای را
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
كشف
يكنانوايي سنگكي سر كوچهي ما هست كه هم نانش بسيار لذيذ است و هم صفش خلوت. صاحبش هم يك پيرمرد ريزه ميزه و مهربان. يكي دو ماه پيش كه صبح رفتم نانبگيرم ديدم با خط خرچنگ و قورباغه چيزي روي كاغذ نوشته و به ديوار زده. خواندم و آشنا بود خيلي آشنا:
"تو را چه سود از باغ و درخت
كه با ياسها به داس سخن گفتهاي"
آن وقت صبح به شدت هيجان زده شدم. نتوانستم جلوي خودم را بگيرم پرسيدم: "شعر شاملو رو نوشتين؟! تو اين شرايط؟" او هم هيجان زده پرسيد "شما هم شاملو رو ميشناسيد؟!!!!!"
خندهام گرفته بود اما در دل به خود گفتم چقدر از اعجاز عجيب ادبيات كم ميدانيم! او شاملو را خودش كشف كرده بود و نميدانست كه در اين كشف و شناخت تنها نيست. او شعر را قبل از شاعر شناخته بود!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان
در زیر سوسوی چراغ بالابلند سر کوچه
برف سنگینی سوز سرمای شب را شکسته بود که از شدت آن شیشه گلخانه یخزده بود. دو ساعت بیشتر بود که مشغول شستن ظرفها بود و پاندول ساعت دیواری زنگ ساعت یک بامداد را به صدا درآورده بود. صدای تق و شق ظرفها صدایی نبود که خواب شوهر و فرزندانش را آشفته کند:
- یک قاشق، دو قاشق، سه قاشق...
- یک بشقاب، دو بشقاب، سه بشقاب...
- یک لیوان ، دو لیوان....
ساعت دیواری زنگ ساعت دو نصف شب را به صدا درآورد. بی اختیار دوباره شروع به شمردن کرد:
- یک زنگ، دو زنگ، سه زنگ...
در بیرون از خانه صدای زنجیری که ماشینی را بدنبال خود میکشید برف هارا می نوردید و یک دفعه صدای شکستن آخرین بشقابی که در دستش مانده بود در آشپزخانه پیچید. وقتی دولا شد که آنها را جمع کند درد کمر در همه جانش پیچید:
- ئاخ...
ده ستش را با عجله کنار کشید که حالا دیگر خون از آن جاری شده بود.
شاید این آخرین بشقابی بود که باید می شست. آنطرفتر هنوز مقداری ظرف مانده بود.
در زیر سوسوی چراغ بالابلند سر کوچه بارش برف تابلوی متفاوتی بود از انچه که در دل آن شب زمستانی روی میداد. اما بدون هیچ اتفاقی تمام شهر در خاموشی غریبی کم کم به زیر لحاف سفیدی می خزید و در خواب سنگینی فرو میرفت در حالیکه او تازه خواب از سرش پریده بود، چسبی که به انگشتش زده بود کمی خیس خورده بود. در بسترش کمی جابجا شد. دوباره شروع کرد:
- یک گوسفند، دو گوسفند، سه گوسفند...
بی فایده بود ، خوابش نمی گرفت. صدای سوتی در سرش پیچید که بی خوابی اش را بیشتر دامن میزد. بدون اینکه چراغ را روشن کند به سوی پنجره آشپزخانه رفت. پرده را کنار زد و به بیرون نگاد کرد . در زیر سوسوی چراغ بالابلند سر کوچه احساس کرد یک نفر ایستاده و به او خیره شده است . کمی ترسید ، نه خوشحال شد. قلبش تپیدن گرفت دوباره شروع کرد به شمارش
- یک تپش قلب، دو تپش قلب، سه تپش قلب...
سراسیمه به بسترش برگشت و خود را در آغوش شوهرش مچاله کرد.
- خوشحالم؟ می ترسم؟؟
صدای زنگ در بلند شد!! خواست شوهرش را بیدار کند ، آنجا نبود، با عجله به اتاق بچه هایش رفت آنها هم نبودند!! خودش را به اتاق خوابش رساند و لحاف را روی سرش کشید. با تکان دستی به خود آمد. شوهرش بود:
- خواب بد می بینی بیدار شو! برو قرص خوابت را بخور.
- من که خواب نبودم تا خواب ببینم!
بی فایده بود . خواب از سرش پریده بود. کلمات و جمله ها عین وروجک احاطه اش کردند و اورا تا پشت میز مطالعه اش بردند و چراغ مطالعه را روشن کرد و روی دفترش تمرکز کرد. به وسعت کوچک دفترش برف می بارید و سو سوی چراغ بالا بلند مطالعه اش تابلوی بدیعی بود از برف و سرما. دستانش از شدت سرما توان نگه داشتن قلم را نداشت، سنگینی برف را روی شانه هایش حس می کرد که کم کم چون ملحفه ای سفید او را در میگرفت:
- داری دچار فراموشی میشی ! بهتره هر چیزی که لازم بود بشماری. آلبوم عکس هم بد نیست ، جدول ضرب را هم فراموش نکن!
دکتر با یک عالمه دارو این توصیه ها را به او گفته بود:
- یک قرص، دوقرص، سه قرص...
- من عمدا فراموش میکنم ، اگه اینکارو نکنم دیونه میشم دکتر!
- آنوقت همه چیز را فراموش میکنی حتی خودت را .
- یک من، دو من، سه من...
روبروی آئینه ایستاد که کنار گلخانه نصب شده بود. سوسوی چراغ بالابلند سر کوچه در آن چهره اش را بهتر نمایان کرده بود . به وسعت آیینه برف سنگینی می بارید و توده ایی یخ شیر آب گلخانه را پوشانده بود.
- مادر بزرگ چقدر موهای سفیدتون قشنگه!
کودکی خودش بود در آینه ایستاده بود و به او نگاه می کرد ولی زیاد منتظر نماند و مثل باد به جمع دوستانش پیوست که زیر سو سوی چراغ بالابلند سر کوچه سراسر کوچه را با سرسره بازی عین شیشه صاف کرده بودند سرش را از پنجره بیرون کشید:
- سرما نخوری!
این صدای مادرش بود! سردش شد، چراغ مطالعه را خاموش کرد. برف روی دفترش را تکاند:
- یک صفحه سفید، دو صفحه سفید، سه صفحه سفید...
صدای آژیر آمبولانس سکوت شب را شکست. نه صدای سوت سرش بود...
در آنطرف خیابان دستهایش را در جیبش گذاشته بود و همانطور به پنجره ساختمان روبروی خود زل زده بود که زیر سوسوی چراغ بالابلند سر کوچه گاه گاهی پرده اش کنار میرفت. به آنطرف خیابان آمد و انگشتش را روی زنگ فشار داد.
- من درو باز میکنم. تو بشین سر جات حضرت عزرائیل!
شلیک خنده همکارنش بلند شد. او هم خندید:
- چقدر حرف میزنی مسیحا نفس!
مهر ((باطل)) را برای بار چندم به استمپ زد .
- امروز چند شناسنامه را باطل کرده ایی؟
- یک شناسنامه، دو شناسنامه و اینم سومیش.
با شنیدن صدای پا یکه خورد:
- اخ! چقدر ترسیدم!
- صدات در نمی اومد نگران شدم.
شوهرش بود . به وسعت سوسوی چراغ بالابلند سر کوچه برف سنگینی میبارید. صدای زنجیری که ماشین خسته ایی را بدنبال خود میکشید سکوت شب را شکسته بود. گربه ایی سر کوچه یخ زده بود. او همچنان دستش روی زنگ بود و از شدت سرما می لرزید :
- یک زنگ، دو زنگ، سه زنگ...
صدای سوت سرش بود، نه صدای آژیر آمبولانس بود که خیابانهای شهر را در زیر بارش سنگین برف زیر و رو میکرد.
- از اداره ثبت امروز برات زنگ زدند، اداره نبودی؟ گفتم برف زیاد باریده واسه همین تو خونه موندی!
صدای شوهرش در انتهای قاب عکسش دور و نزدیک میشد:
- برف کدومه؟ امسال هنوز نباریده !
زیر سوسوی چراغ بالابلند سر کوچه برف سنگینی میبارید...باز صدای شوهرش بود که در گوش او نجوا کرد:
- قرص خوابت را بخور و بخواب هنوز سر شبه ! حالا کو تاروز....
تمام
مهاباد
مریم قاضی
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دیر کرده بود
بر بلندای سیاه اتاقش
گاهی از دو سو
درد ستاره ای یله بر میز
گاهی مدادی رنجور
و ماه
هر جا به ختم رودخانه نشستی
عروسک تنهای توان
تکیده چون خرسی به جنگلی خالی
پس ترا چه می شود
آنهمه کلاغان زرد اشیا
در زمینه ی ساعتی که بر ساعدش می ریزد
با تفکر همواره ی شبانه ات
هوا مرگ پروانگانم را پیش می کشد
آه کودک تاریک
ترا چه می شود
با مشتی کاهگل
با پدران حماسه ی دود
حالا که نیستی
عصری سخت شراب است
دیوارها در بوی نطفه
باورهای گذشته با کمی تنگپشتی
غایت عاشقان این بود
راستای تشنگی را همانگونه دریابی که همین
دیر کرده بود
با تمامی حواسش
و رنج کتابت کاشی
گیلاسهایی آورده بودند
یکی آهسته یکانی به دست آشفته
می جویمت
باران! ای حدیث خانه و نکاح
سالیان شعله
به تندیس کشانی
نیابمت که چه آخر خم چراغ
اشارت تنهایی تو نیست
ندیده اند
جز سینه های گوزنت
رشته ای سربه ملک
هم کوه و هم بهمن
هم ذات و هم هذیان
نشسته ام
و حالاست بر تداوم صندلی فروریزم
راست ایستاده
دوردست
راست چون نهاد خویش
و اما دختر سپیدی
همیشه ی مرگ من!
دستانم در کشاله ی آب وامانده اند
دیر کرده بود
تمامی ساحت دود
اندیشه ی زرد غبار و گیس بلند درد
و تو نبودی
نه ما و نه آشتی
به صیدی روانه ی آزاری چنانم پری
ای دستاویز حیات
باری هلهله افتان اول پاییز بود
کبریتی دو افروخته بار دلم
به شِکوه روزگاری بود
رفته ای چگونه ات باز یابم
غرور گزنده ای از باستان درخت و
آتشنوشته ی شبانه ام بودی
پس خاکت بُرد
فرا خاکت
فرا خواندیَم
بیچاره در
بیچاره لیوان ملتمس
اگر به قصه ام رمانده ای
دوک گردباد
کهنه چون لبی مرتعش
از الیاف خزنده ی بلوغ
در میانبوسه ی زنی یراخورده
زنی سخت و فشرده
زنی زرد
زنی چاه
زنی باروت
بیا و باورم گریز
برگرد
که اجاق جدائیم
همین یک دوسه حالی
خفه کرده بود
و
جمیله آن یله ی صابون و تذکر
چادرکشیده
آستان را یارای باد نیست
خدایگانت
به بسترم خواباناد
جمیله
ای گربه ی توان و توبره ی تنهایی
جمیله
ای باکره ی سرگردانی و جنگ همسایگی
سیگاری دو افروخته دارم
لیوانی دو نا شکسته
شکیبی دو ناشکیب
دیر کرده بود
بر پلیدی استخوانِ چراغ
همسوز پشگانی از حوالی دهات
پسری بنفشه بود
گونه ساخته از داس و اشک
تگرگ خورده مفاصلی
چون سیاهیَم
دیواری کرده بود کج و لطیف
غوکانش به دیده تکیده اند
می دانی فراز
از همان نسیم نخست کار
شبی
آیه ای پاشید
در بی کسی مانند درز هوا
قبایی تر کرده ام
فرشته ی تنویر و کوچ!
روزهاست مقوله ی زخم شعله را
به دوش می کشم
روزهاست
تشنه مانند خودم
به مماتی چنان شرنگ
خو کرده ام
حلزون سرانگشتانم
در آلات سرگشتگی
می نوشم و
می کارم هی دود و قدم
می کارم هی نای و جفت
به عریانیت سوگند
ناتمامی پرنده باشم
جانی بروز دهم بر مناره های آینه
دست ها
خشک و نهاندانه ها به دوش باد
چشم براهی نه ؟
چشم قمار و دشتی شهوت
چشم نمایشی
لباس های نیمه دوخته را
اندیشه ی کرم سخاوت
همین بس
که باز شناسی
من همسر حباب های جهان
زیبا و برآمده هر آن
دیر کرده بود
آندم سرباز بودم
لباسم تمام دوخته با بوی شلغم
آخر ندانمش
کدامین آیه
حرامیان رود
بر گرد ستم نشسته
صفحه ای نهاده بودند
خشمگین می شد
ماه بر طراوت لبانش
مست کرده بود
مست مست
آه ارغوان من
ای خانه ی هزارگنبد
آمدم
و راهی برفین بود
تو با پیوند خویش و زندگانی دراز
کنج عافیت تاک
گرم چون رگان من
در تکاپوی باران
ایستاده ای
ناکرده خدای
زبان می دوزم
بر قرار
می لرزد گاهی
و باز می گردند ستارگان
سوسوی سردماغ لذت
و باز باتو
با تو
با تو
کاش
باتو
زمستان 1384 مهاباد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سخن بزرگان
اگرسخن چون نقره است،خاموشی چون زر پربهاست - لقمان
بیش تر مردم دعا نمی کنند ،فقط التماس می کنند – برنارد شاو
به تجربه آموختم که انسان ها هرگز از تجربه چیزی نمی آموزند- برنارد شاو
بهترین سیاست ، صداقت است – سروانتس
زندگی یعنی،جستجوی دائم – لا مارتین
تنهایی در بهشت هم ارزشی ندارد . برنارد دوسن پیر
طبیعت هنر خداوند است – دانته
از دیروز بیاموز،برای امروز زندگی کن ،امید به فردا داشته باش – آلبرت انیشتین
رقابت تا زمانی پسندیده است،که کار به حسادت نکشد – دکارت
زمان استاد بزرگی است که بسیاری از مشکلات را حل می کند – کرنی
تاریخ، تکرار بی پایان خطاهای زندگی است - لورنس دورل
برای شادکردن دیگران، آرزوهایشان را بفهم – اپیکور
اگر شغلی داری که هیچ سختی در آن نیست،پس بدان که شغل نداری- ماکلوم اس فوریس
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مناجات جبران خلیل جبران
پروردگارا:
به من آرامش ده : تابپذیرم آن چه را که نمی توانم تغییر دهم !
دلیری ده : تا تغییر دهم آن چه را که می توانم تغییر دهم !
بینش ده : تا تفاوت این دو را بدانم !
مرا فهم ده : تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بقال و روباه
میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود
چشم ادب بر سر ره داشتی
کلبه ی بقال نگه داشتی
کیسه بری چند شگرفی نمود
هیچ قوامیش نمی داشت سود
دیده به هم زد چو شتابش گرفت
خفت و بخفتن رگ خوابش گرفت
خفتن آن گرگ چو روبه بدید
خواب در او آمد و سر درکشید
کیسه بر آن خواب غنیمت شمرد
آمد و از کلبه غنیمت ببرد
هر که در این راه کند خوابگاه
یا سرش از دست رود یا کلاه
خیز نظامی که بس از خفتن است
وقت به ترک همگی گفتن است
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-17-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لنگه ای کفش جا مانده بود
پیاله ای رو رفته
دردی سخت شقایق
کهنه ای از پاره ی ماه
چه می توان نگاه کاشت
چه می توان نگاه داشت
چه می توان نگاه برداشت
نه اینکه تو گربه در بغل داری
انگار نرگست
راستِ نبود و دروغِ بود
زمین و آسمان به هم می دوزد
نه اینکه سینه داری هوای پنجه
گیسو الف لام
نمی زنم به راه دیوانه
نمی خزم به پستوی زخم
در پلک زدن ها مکرر می شوی
اگر چه سنگها و نیمه سنگ ها
به پای اندر آید
ترا در اعماق اسب ها و آب ها
با تفکر دردمندم
خواهم برد.
دختره ی گل انار
دختره ی سیب باخته
سبو شناخته
دختره ی باد سوزانده
تو را در رنگ ها نهادینه خواهم کرد
من بر این کارزار
شرمنده روز را سر بر نیارم
بادها را رشته بر توانم تافت
و حدیث صحرا را
دگرگوشی
به وقت فاخته در حواشی کلبه بایست
برکه
سنجاقک را به لغزشی نرم
آغاز می کرد
و گیاهان ناف رسیده
روسپیان نیکو بزک را
به چرخشی تند
ممتد ساختند
خاتون دیده روشنی هایم!
اگر راه را باور داری
راهرو منم.
آه که چقدر خاطرم خواستگاه پرندگان توست
فنجون منو به لب برسون
سفره مو تا نون و نمک لبات پهن کن
چه کنم با این بی اونی
آخه لامصب آتیش داره می ریزه از پاچه م
آری همراه!
تنها رنگ مانده و کلام
عقاب ها در پست ترین رتبه ی آسمانند
و کلاغان در عالیترین رتبه ی زمین
زبان بر هم می ریزد
قهوه ای می شود در زرد می تند
ثانیه می خراشد
آب می دود
میل می نهد
می سوزد
سرم
دستم
پایم
من یکی گنگ با حرمت پروانه
در شعور هزار کوره چاه
چشمی
آشتفه بر
صورتی های سیاه
فلاخنی و کبوتری و لنگه کفشی
بر دار کدوی سبابه
ماری و پتکی و دختری
بر آویز شست
زمینی و دردی و کاری
بر میخ اشاره
زیاد مانده مگر تا کلوچه ی ظهر
آخر سرم آمد
به موسم پشّه وزان چار سویی
بزهای زخم من چراغپا ایستاده اند
اول دلم رفت
خاتون لعاب های ناپخته ام!
اگر چشم را باور داری
من چشم براهم.
طوفان الکی
با گاز بده ی موتور صاب حشره
از دامن سوسن دندان نمای زفاف
در قشری شب
ما را هوس نهفته در جان
بینی چو به بحر درّ و مرجان
شب/بویی مانده به صبح
گنجشک خاموش شد
آینه خیال مگس را گفت زهی
اتومبیل دوست
شبنم پوش خاصیت اردکی
در خنکای ریحانه
زنی پیچ و خم پوشیده و با کفش ها بابونه
یک دو سه من
سه یک دو تو
برویم
خوابهای ته مانده یادی
و قطره ای بهار
تا همیشه ی آبزیان خاکستری
آزاد و سفید
شانه های رُز بند تو را
خواهد نواخت
چُربَک چراغ قافله سوز شب تمام لذت شراب!
اغیارم در شوریده اند
این عشق آسمان شکن هستی همزن
داغی نهاده سخت
تا هیات ماه در نگری
چون اثری عمیق
یا پستان گشاده کرده
دست خسته ی فلاح بین
سنگ ها رخصت راهند
زیر رفتار شیوه آهوان نارمیده رسیده.
من وقتی به جریان اندیشه ای
کاری می ریزم
و در آن دردهایم در می پیچند
به احوال خویش
گرگان گرفته تا موران
بینم هر یک سرک کشند در جگرم به تسلسل
و سیگارم به لرزش وهم و شکوه دست ناقلمگیرم
می رقصد
و ناگهان زنم
و ناخنم
و تاریخم
به خراشیدن لایه های کارم
در هم می دوند
آنگاه
تو پس پرستووی بینی
و آوار آسمانی انسان
در زایش سیم و سنگ و پارچه و مرد و فلوت
بر سرم
بر کارم
بر دردم
بر عشقم
دره ها دویی پس از دو دیگری
اوج هم را به پای در کشیده اند
انارها آتش زیر خاکستر سالیان عیش
در انزال نو عروسان
و تفاله ی بوسه های وحش
سرآغاز این ترس پرناگشوده
آه
با این همه خاموش چه می توانم کرد
مگر مرگی
انگشتان خاموش دروگر را
بنفشه ای چند تزریق کند
غلظت نخل های تسکینم
بیابانها را در نوردیده اند بانو
تو سارهای بیکران بیکارگری هستی را
بر فراز کار من رها کرده ای
ترا می برم
تا اندوه ستاره های ناشناخته
در حرمت دیرینه چشمه های دره دران
همی شوری بتازد با درونم
دگر باری نزیبد دوش این مردان سنگی
که در زنجیر نان و تلخ و ناموس
به یکدیگر نگهشان بین
نه برگی مانده، نی رنگی
در سالیان دراز دست رنج
و دوره های روشن چشم غوک
هیچ سرّی
در سر بلوط نمی گنجد.
پس دماغ باخته های دنیا شش قدم بوتیک متنی
نمی دانم رعنا و اسانس مجنون
به هشتی نرسیده داد و بمیری
جنهایش نمی روند
آنگاه ارکیده لخت می شود
و بوی تابوت توبه های در هم شکسته
گاو را پر می کند
عرق و گیاه و جماع
در یکی تشت انگور
در نمی بینش نقره گون صبح،
یارو!
ترا در روباه و چای پی گرفته ام
متناقضی با اصول دهشتناک حیات
نهراسیده ای از کمرکش شتری
در وجوه ساده اما نامنظم رقص
ظرافت و حبه های شهوت پیش می کشی
انظار لکه غریبه دارت می کند
انظار جریحه شورت می کند
من که یونجه می دانم
واشوی جهت انگشت رقبا
با نشانی که در تو زعفران دارم
لب و لوچه از آبشار آلوچه ات آویزانند
و
کانون شدت سرخی میوه های تازه دمت
لحظه ی کفر ملاقاتیست
پروانه گان
در سوزاسوز همبهرگی گَرده
حجره نسیم را به آتش کشند
سمندر با تکانه برفاب
قلاب خشم تکدر خفته
می بندد به چشمی
و می جهد صبرش در انهدام تصادفی زن
لااقل خلوتی گذشته
ادب ابدی کوهپایه
رنج ناگونه سروده های جوان ایل
در جیب جلبک لمس را
بشنو
از من و رنگ هایم که آزموده ام در این سفر
من به جا مانده ام
من به جای مانند چیزی
می گویم:
به جا ماننده ام.
منبع :قصه ی رنگ های مات
مهاباد-84-3-17
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:30 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|