شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
06-20-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفا" بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
"انگشتم درد گرفته..." حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.
او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که "اطلاعات لطفا" چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند... خودش منظورم را می فهمد.
---------------------------------
به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند
عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند
بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند
محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
06-20-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق واقعی
زمانی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستایی ساده بودند با دو بچه: دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: «اگر برنگشتم مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
به یک باره نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از این جور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
06-20-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
درسی از زندگی
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و چیزهایی را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا، برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یک مار سمی مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان، شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند :
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
06-20-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نیمه شرافتمندانه زندگی
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن...
روز اول ماه و هنگامی که از بانک به اداره برمیگشت، به راحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، .... نه، ... نمی دونم!!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ...
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
06-20-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی روزنامه های صبح را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:
"آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترین سلاح بشری مُرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد.
جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و... میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
06-23-2010
|
|
مدیر تالار مطالب آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306
3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند. روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می کند و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید : « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد ، از خر عذر خواهی می کند و می گوید :« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.» خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید :« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟» ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید :« می دانم که مرگ حق تو نیست . اما گناه تو اين است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|
06-24-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج
دو تا برادر بودند يکى تاجر، يکى مسگر. تاجر يک دختر داشت. مسگر يک پسر. دختر و پسر همديگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مىگفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر يک مسگر نمىدم.“
پسر وزير پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى اين موضوع را شنيد آمد پيش دختر و گريهکنان گفت:”تو را دارند به پسر وزير مىدهند و سر من بىکلاه مىماند.“ دختر گفت:”گريه نکن. من از پسر وزير نوشتهاى مىگيرم که بتوانم شب عروسى بيايم پيش تو، شايد هم با هم فرار کرديم.“
بساط عقد را براى پسر وزير و دختر چيدند. وقتى مىخواستند از دختر بله بگيرند. دختر به پسر وزير گفت:”يک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهي. وگرنه بله نمىگويم.“ پسر وزير نوشتهاى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت:”من و پسر عمويم همديگر را دوست داشتيم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول دادهام که شب عروسى اول پيش او بروم.“ حالا خواهشم اين است که اجازه بدهى يک ساعت پيش او بروم.“داماد هم قبول کرد.
وقتى که عروس از در خانه بيرون آمد. دزدى جلويش را گرفت و گفت:”حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بياد.“ دختر قصهٔ خودش را براى او تعريف کرد و گفت:”همان جور که پسر وزير به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.“ دزد قبول کرد.
دختر همين جور که مىرفت يک شير جلويش درآمد، دختر دستى به يال شير کشيد، قصهاش را براى او تعريف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مىتواند او را بخورد.
دختر وقتى به خانهٔ پسر عمويش رسيد، ديد او سرش را روى زانو گذاشته و گريه مىکند. دختر را که ديد گفت:”چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اينجا بيائي؟“ دختر گفت:”نوشتهاى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پيش تو بيايم. او هم قبول کرد. در بين راه هم يک دزد و يک شير ديدم آنها وقتى ماجراى مرا شنيدند از مال و جان من گذشتند.“ پس فکرى کرد و گفت:”نه! آن داماد بيچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نيست که کاسه سالم او را من بشکنم.“ دختر را به خانه روانه کرد.
برويم سر پادشاه شهر: پادشاه شهر گوهرى ميان تاجش بود که نمىشد رويش قيمت گذاشت. اين گوهر را چهار تا دزد همدستى کردند و دزديدند. پادشاه دخترى هم داشت که عاشق پسرى بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند، دختر را به عقد او در مىآورد.
پسر عموى دخترى که زن پسر وزير شده بود، اعلان پادشاه را شنيد. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتى که آنجا جمع بودند و قصهٔ خودش و دختر عمويش را براى آنها تعريف کرد. بعد پرسيد:”حالا از دختر پادشاه و جمعيت مىپرسم که مردانگى کدام يک بيشتر بود؟“ يکى از دزدهائى که گوهر تاج پادشاه را دزديده بود گفت:”آن دزد مردانگى کرده که از خير ده هزار تومن جواهر گذشته.“ يک نفر ديگر گفت:”نخير، مردانگى را شير کرده که از خير طعمهاش گذشته.“ سومى گفت:”مردانگى با داماد بوده که به زنش اجازه داده به ديدن پسر عمويش برود.“ دختر پادشاه از اين جوابها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت:”مردانگى را آن پسر عمو به خرج داده که از خير عروس بزک کرده که با پاى خودش پيش او آمده گذشته و او را دستنزده به خانهاش برگردانده. آى کسى که گفتى مردانگى با دزد بوده، تو سارق گوهر تاج پادشاه هستي. آن کسى که گفتى مردانگى را شير بيشتر بوده، آدمى شکمو و پرخور است که هيچ وقت نمىتواند از خوراکىها چشم بپوشد. و توئى که گفتى مردانگى را داماد به خرج داده، تو هم آدم بىغيرتى هستى که اگر زنت برود و کار بدى بکند ناراحت نمىشوي.“
خبر به پادشاه رسيد که دخترت بهجاى يک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاجات هم پيدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.
شب عروسي، پسر به دختر گفت:”حالا ما زن و شوهر هستيم، تو با کى عهد و پيمان بسته بودي؟“دختر گفت:”يک پسر سبزى فروش بود که تو مکتب با هم درس مىخوانديم. عاشق من شده بود. و چون مىدانست که پدرم مرا به يک پسر سبزى فروش نمىدهد، به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بياد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالى حرف نزدم، اما از اعلان شاه بىخبر بودم. تا اينکه تو آمدى . با قصهات کارى کردى که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعيت بشوم. آن پسر، سبزى فروش بود تو هم مسگر.“
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
06-24-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بیاد داشت باش من هرگز تو را رها نخواهم کرد
بیاد داشت باش من هرگز تو را رها نخواهم کرد
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم
به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد.او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟پاسخ دادم :بلی .
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذای كافی دادم.دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند وزیبایی خیره كنندهای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند.اما من باز از آنها قطع امید نكردم . در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میكردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك میكنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میكنی و قد میكشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد میكشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میكند؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
06-24-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"
شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
06-24-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هزینه عشق
شبی پسر کوچکمان یک برگ کاغذ به مادرش داد. همسرم که در حال آشپزی بود دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. او با خط بچگانه نوشته بود صورتحساب کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار
مرتب کردن اتاق خوابم 1دلار
مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار
بیرون بردن سطل زبا له 2 دلار
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار
جمع بدهی شما به من : 17 دلار
همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت :
بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ
بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ
بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت، هیچ
و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسرمان آن چه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت :
مامان..........دوستت دارم.
آن گاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلا به طور کامل پرداخت شده
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:56 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|