بازگشت   پی سی سیتی > سایر گفتگوها > مطالب آزاد

مطالب آزاد در این تالار مطالبی که موضوعات آزاد و متفرقه دارند وجود دارد بدیهیست که کنترل بر روی محتوای این تالار بیشتر خواهد بود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #541  
قدیمی 11-02-2012
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

2 هفته پیش یکی از دوستامونو دعوت کردیم، اولین بار بود که
میخواستن بیان خونه ی ما، منم هنوز خونه شون نرفتم
ولی بابای پگاه خیلی بهشون زحمت میده همیشه "در واقع با آقاشون صمیمی هستن"
شاید من یک یا دوبار تا حالا بیشتر ندیدمشون، ولی چون منزل جدیدمون
نزدیک اوناست، بد ندیدیم به این واسطه ارتباطمونو نزدیکتر کنیم
من حتی نمیدونستم که این خانواده چند نفر هستند و یا ...
قولو قرارو گذاشتیم پای آقایون، پنجشنبه شب دعوتشون کردیم
سرتونو درد نیارم من از چهارشنبه مشغول تدارک بودم، که پنجشنه ظهر
مطلع شدم که تشریف نمیارن و قراره برن روستا و تا جمعه شب هم
روستا می مونن، خب منم چون کلی به خودم زحمت داده بودم نمیخواستم
به هفته بعد موکول بشه گفتم شنبه تشریف بیارن، و چون قبلا صحبت شده بود
من دیگه پی گیر دعوت و .. نشدم، و همچنان به نظافت خونه و
تدارک مهمونی میرسیدم، یعنی از همون صبح روز چهارشنبه که خدمتتون عرض کردم
من مشغول تدارکات بودم تا شنبه ساعت 8 شب، چقدر لحظه شماری میکردم که
تشریف بیارن، به ساعت که نگاه کردم، وای ساعت 8 بود چطور نیومدن؟!!
یهو جناب همسر از در وارد شدن، خب تصور میکردم ایشون رفته دنبالشون
یا اینکه قرار گذاشتن با هم تماس بگیرن قبل از اومدنشون
که گفتن نه همچین قراری نبوده، صبر کنید من الان باهاشون تماس میگیرم
ببینم اگه لازمه برم دنبالشون، که یهو دیدم با تعجب پرسید مهمون دارین؟
یعنی چی؟ مگه شما اینجا مهمون نیستین؟ خب مهموناتونم بردارین بیارین
در خدمتشون هستیم، که گویا دوست گرام فرموده بودن، ما از قبل تدارک دیدیم و
مهمون دعوت کردیم الان هم سر سفره شام هستیم
دوست گرام فراموش کرده بودن به خانمشون بگن که مهمانی پنجشنبه
موکول شده به شنبه، خانوم ایشون هم کلی مهمان دعوت کرده بودن
تصور کنید من اون لحظه چه حالی داشتم
دلم میخواست گریه کنم
خانومش گفته بود گوشی رو بدید به خانوم میخوام ازشون عذرخواهی کنم،
و بنده خدا کلی شرمنده و ... گفت که من بی تقصیرم نیمدونستم امشب
خونه شما مهمونیم، گفتم کاش ما زودتر تماس میگرفتیم، میفهمیدیم قضیه رو، با
مهموناتون میومدین اینجا یا اینکه ما با محتویات سفره خدمت میرسیدیم،
خلاصه بعد از 2 هفته هنوز خستگی اون مهمونی بی مهمون از تنم بیرون نرفته
اونشب به هرکی هم که زنگ زدیم بیان خونمون
هرکی به طریقی یا گرفتار بود یا مهمون بود یا مهمون داشت
منم به اهل خونه یک هفته تمام غذای تکراری دادم تا یادشون بمونه چطور مهمون دعوت کنن
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 11-03-2012 در ساعت 04:15 AM
پاسخ با نقل قول
11 کاربر زیر از رزیتا سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #542  
قدیمی 11-03-2012
Afsaneh_roj آواتار ها
Afsaneh_roj Afsaneh_roj آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2011
محل سکونت: اصفهان
نوشته ها: 636
سپاسها: : 6,774

4,753 سپاس در 854 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Afsaneh_roj به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض عجب مهمونی رفتنی !!!!!!1

امروز که اتفاق خاصی نیفتاده ......
فقط تعطیلی پشت سر هم خیلی کسل کننده س
مخصوصا هوا هم برای بیرون رفتن با بچه خوب نباشه .
همین .......
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مستور نمایش پست ها
خانمه میگه من شوهرم تو دادگستریه پدرتونو در میاره بعد هم زنگ میزنه به شوهرش و یک پاترول از دادگستری میاد و کلی برا اون خط و نشون میکشه وقتی من رسیدم که شوهر اون خانم از آپارتمان اومد
من حتما از شما شکایت خواهم کرد خیلی وقیحانه فرمودند هر غلطی میتونی بکن
واقعا که چقدر بده آدم از عنوان و سمتش سوء استفاده کنه ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط رزیتا نمایش پست ها
2 هفته پیش یکی از دوستامونو دعوت کردیم، اولین بار بود که
میخواستن بیان خونه ی ما، منم هنوز خونه شون نرفتم
ولی بابای پگاه خیلی بهشون زحمت میده همیشه "در واقع با آقاشون صمیمی هستن"
شاید من یک یا دوبار تا حالا بیشتر ندیدمشون، ولی چون منزل جدیدمون
نزدیک اوناست، بد ندیدیم به این واسطه ارتباطمونو نزدیکتر کنیم
من حتی نمیدونستم که این خانواده چند نفر هستند و یا ...
قولو قرارو گذاشتیم پای آقایون، پنجشنبه شب دعوتشون کردیم
سرتونو درد نیارم من از چهارشنبه مشغول تدارک بودم، که پنجشنه ظهر
مطلع شدم که تشریف نمیارن و قراره برن روستا و تا جمعه شب هم
روستا می مونن، خب منم چون کلی به خودم زحمت داده بودم نمیخواستم
به هفته بعد موکول بشه گفتم شنبه تشریف بیارن، و چون قبلا صحبت شده بود
من دیگه پی گیر دعوت و .. نشدم، و همچنان به نظافت خونه و
تدارک مهمونی میرسیدم، یعنی از همون چهارشنبه که خدمتتون عرض کردم
من مشغول تدارکات بودم تا شنبه ساعت 8 شب، چقدر لحظه شماری میکردم که
تشریف بیارن، به ساعت که نگاه کردم، وای ساعت 8 بود چطور نیومدن؟!!
یهو جناب همسر از در وارد شدن، خب تصور میکردم ایشون رفته دنبالشون
یا اینکه قرار گذاشتن با هم تماس بگیرن قبل از اومدنشون
که گفتن نه همچین قراری نبوده، صبر کنید من الان باهاشون تماس میگیرم
ببینم اگه لازمه برم دنبالشون، که یهو دیدم با تعجب پرسید مهمون دارین؟
یعنی چی؟ مگه شما اینجا مهمون ندارین؟ خب مهموناتونم بردارین بیارین
در خدمتشون هستیم، که گویا دوست گرام فرموده بودن، ما از قبل تدارک دیدیم و
مهمون دعوت کردیم الان هم سر سفره شام هستیم
دوست گرام فراموش کرده بودن به خانمشون بگن که مهمانی پنجشنبه
موکول شده به شنبه، خانوم ایشون هم کلی مهمان دعوت کرده بودن
تصور کنید من اون لحظه چه حالی داشتم
دلم میخواست گریه کنم
خانومش گفته بود گوشی رو بدید به خانوم میخوام ازشون عذرخواهی کنم،
و بنده خدا کلی شرمنده و ... گفت که من بی تقصیرم نیمدونستم امشب
خونه شما مهمونیم، گفتم کاش ما زودتر تماس میگرفتیم، میفهمیدیم قضیه رو، با
مهموناتون میومدین اینجا یا اینکه ما با محتویات سفره خدمت میرسیدیم،
خلاصه بعد از 2 هفته هنوز خستگی اون مهمونی بی مهمون از تنم بیرون نرفته
اونوش به هرکی هم که زنگ زدیم بیان خونمون
هرکی به طریقی یا گرفتار بود یا مهمون بود یا مهمون داشت
منم به اهل خونه یک هفته تمام غذای تکراری دادم تا یادشون بمونه چطور مهمون دعوت کنن
رزیتا خانم . خوب اعصابی داشتی به خدا ......
باز خوبه برای یه مدت آشپزی نکردی ....
نوش جونشون ....
واقعا بهت حق داری .
وقتی مطلبت رو خوندم حس خستگی به من هم دست داد .
خسته نباشی خواهر ......


__________________

پاسخ با نقل قول
8 کاربر زیر از Afsaneh_roj سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #543  
قدیمی 11-03-2012
مستور آواتار ها
مستور مستور آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Oct 2012
محل سکونت: همین دور و برا
نوشته ها: 1,517
سپاسها: : 2,207

2,346 سپاس در 1,420 نوشته ایشان در یکماه اخیر
مستور به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ممنونم اظهار همدردی های شماست که باعث نیرو میشه
ناراحت نباشی اون دادگستری رو داره من و خواهرم خدا را
خیلی فرق نمیکنه اون ما را تهدید میکنه اما باید بترسه از
خشم خدا که بیچارش میکنه

پاسخ با نقل قول
5 کاربر زیر از مستور سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #544  
قدیمی 11-03-2012
sharareh1 آواتار ها
sharareh1 sharareh1 آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: مشهد
نوشته ها: 964
سپاسها: : 1,827

1,432 سپاس در 313 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دیروز ماشینمو عوض کردم و این حس خوبی بهم داد چون کم کم احساس کردم داره اذیتم میکنه
امروز صبح هم 1 صبح رفتم حرم تا ساعت 3:30 جای همتون خالی بود واقعا
اما تعجب کردم که اینقدر حرم شب عید خلوت باشه
__________________
سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران ، گرفتن خودت از آن ها باشد
پاسخ با نقل قول
9 کاربر زیر از sharareh1 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #545  
قدیمی 11-05-2012
ترنم آواتار ها
ترنم ترنم آنلاین نیست.
ناظر و مدیر تالارهای آزاد

 
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641

11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Question خورش خلال

سلام

امشب جای همتون خالی خیلی خوش گذشت

دیروز اومدم سنندج

امیدوارم دلتون نخواد
امشب یه خورش خلال کرمانشاهی درست کردم توپ
12 نفر از دوستامم دورهم جمع شدیم خوردیم
خلاصه اگه کسیم دلش خواست مونده بیاد تا بهش بدم بخوره
امشب یکی از بهترین شبایه خوابگاه بود
جایه همه دوستان خالی
__________________
.
.
.
.
.
پاسخ با نقل قول
11 کاربر زیر از ترنم سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #546  
قدیمی 11-06-2012
Afsaneh_roj آواتار ها
Afsaneh_roj Afsaneh_roj آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Dec 2011
محل سکونت: اصفهان
نوشته ها: 636
سپاسها: : 6,774

4,753 سپاس در 854 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Afsaneh_roj به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آقا دزده

سلام .......

این اتفاق برای مامانم افتاده ........
وقتی مامانم خونه نبوده .
آقا دزده رفته خونه مامانم .....
یه حلب 17 کیلویی روغن و 400 هزار پول که توی خونه بوده برداشته ..
دیگه دست به هیچی نزده ..
کلی وسیله توی خونه بوده..
ولی فکر کنم گشنه بوده ..
البته در بدون هیچ زحمتی باز شده .شاید آشنا بوده .
به احتمال زیاد کلید داشته ..
مامانم وقتی از بیرون میاد خونه در رو که باز میکنه
کلید رو میزاره دم در ورودی و در حیاط هم تا شب بازه ..
میگه اینجا محله ی آروم و خوبیه .عجب آرامشی
هر کی بوده کلید رو برداشته و برده از روش زده
بعد مثل بچه های خوب آورده گذاشته سر جاش ..
خلاصه الان هم میگه دلم نمیاد نفرینش کنم .
حتما احتیاج داشته ..
__________________

پاسخ با نقل قول
9 کاربر زیر از Afsaneh_roj سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #547  
قدیمی 11-12-2012
آناهیتا الهه آبها آواتار ها
آناهیتا الهه آبها آناهیتا الهه آبها آنلاین نیست.
مدیر تالار کرمانشاه
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 1,458
سپاسها: : 6,194

3,940 سپاس در 933 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

امروز کلا کلاس نداشتم
ولی ساعت 11 چشمم افتاد به کتاب حسابرسی یهو به ذهنم افتاد که امروز استاد کلاس جبرانی حسابرسی گذاشته اونم ساعت 12....
بدو بدو غذا خوردم و حاضر شدم و 12 سرکلاس بودم
12 شد 12 و ربع کسی نیومد حتی یه نفر حتی استاد
تا 12 و نیم نشستم دیدم نخیر خبری نیست پاشم برم
با خودم گفتم عجب دانشجوهایی عجب استادی نوبره والا
خواستم برگردم خوابگاه سوار سرویس یکی از همکلاسی هامو دیدم
گفتم آقای فلانی چرا کلاس نیومدین
گفت امروز کلاس نداشتیم
گفتم مگه میشه خودم یادداشت کردم( جدی یادداشت کرده بودم)
گفت نه هفته قبل کلاس جبرانی داشتیم تموم شد دیگه کلاس نداشتیم
منم هرچی فک کردم یادم نیومد
گفتم همه کلاس بودن
گفت آره همه بودیم
گفتم منم بودم!!!!!!
این من
این همکلاسیم
دیگه گفتم تا سه تر نشده زود پیاده شم بقیه راه رو پیاده برم
ولی من هنوزم یادم نیومده هفته قبل کلاس رفتم یا نه
انگار دوشنبه هفته پیش کلا از ذهنم پاک شدم
باید برم بیشتر فک کنم
__________________


پاسخ با نقل قول
8 کاربر زیر از آناهیتا الهه آبها سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #548  
قدیمی 11-13-2012
shokofe آواتار ها
shokofe shokofe آنلاین نیست.
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان

 
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681

5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سلام
حالا من از اتفاق دیشب براتون بگم
دیشب عروسیبودیم جاتون خالی خیلی هم خوب بود
اما از اونجایی که وسط هفته بود و عروسی هم تو باغ بود میدونستیم دیر تموم میشه همسر محترم گفتن نمیان و قرار شد پارسا و پسر برادرم پیشش بمونن

من هم همراه برادرم و خانمش رفتیم
بعد از خوش گذرونی خیلی زیاد وقت برگشتن برادرم به خانمش گفت کلید که آوردی خانمش گفت نه مگه تو نگفتی کلید آوردی؟
من
خانم برادرم
برادرم
خلاصه فهمیدیم کلید ندارن حالا درشون هم از اون ضد سرقتا

خلاصه ساعت 2 برادرم ما رو پیاده کرد و گفت میرم ببینم چی کار میکنم من هر چی گفتم نرو گوش نکرد ...خانمش داشت دق میکرد
میگفت صبح باید برم درمانگاه با لباس عروسی برم؟
یا پسرشون چه جوری بره مدرسه
خلاصه اوضاع خراب بود
منم که بچه ی خوب هیچی نمیگفتم

اومدیم و گفتیم بخوابیم ولی من خوابم نمیبرد ساعت 3 به برادرم اس ام اس دادم که چی شد گفت الان کلید ساز آوردم داره در و باز میکنه
صبح هم اومد و خانم و پسرشو برد ولی دیگه بالا نیومد

ولی من هنوز باهاشون حرف نزدم ببینم ساعت 3 نیمه شب کلید ساز از کجا گیر آورده
حتما" وقتی فهمیدم بهتون میگم

امابه این نتیجه رسیدم برادرم خیلی با عرضست
اینو نگم چی بگم
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
پاسخ با نقل قول
7 کاربر زیر از shokofe سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #549  
قدیمی 11-14-2012
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

امروز یه روز عالی و خاطره انگیزی بود برام
و مطمئنم که شیرینی این خاطره اگه زنده بمونم سالها با منه
یه قرار خانوادگی داشتیم زیر بارون
"آخ که چقدر من فصل پاییزو دوست دارم،
حیف که داره تموم میشه، تا سال دیگه یا عمر!! البته زمستونم خوبه
اما هرگز به پاییز نمیشه"
آره یه قرار خانوادگی غیر منتظره که یهویی پیش اومد،
"من، مادرم، برادرم و امیرعلی" با یک عزیز که بعد از حدود 20 سال
امروز تونستیم ببینیمش، خدا میدونه چطور نیم ساعته آماده شدیم
و به محل قرار رسیدم، شاید در حالت عادی فقط نیم ساعت طول
میکشید با امیرعلی سروکله بزنم تا بزاره آمادش کنم
میتونستیم قرارو بزاریم برای بعد و مهمانی و این حرفا
ولی این قشنگترو شیرینتر بود..
شاید دیدارمون به یک ساعت هم نکشید، اگرچه این یک ساعت
با سرعت نور گذشت، اما خداروشکـــــــــــــــــر ...

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 11-14-2012 در ساعت 12:23 AM
پاسخ با نقل قول
7 کاربر زیر از رزیتا سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #550  
قدیمی 11-14-2012
ماهین آواتار ها
ماهین ماهین آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Jun 2012
نوشته ها: 1,375
سپاسها: : 4,241

3,143 سپاس در 1,388 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

درود
بدترین اتفاق ممکن برام افتاده ...
سال ها پیش ...فامیل بزرگمون اونقدر پر مهر و محبت بودن که مثال زدنی بودن!!
با اینکه تو شهر های ایران پخش بودن اما با کوچکترین بهانه ای دور هم جمع می شدیم ... حسادت معنی نداشت یا اونقدر کم بود که به چشم نمی اومد !
نمی دونم چی شد ! نمی دونم چرا به جای اون همه مهر ، کینه و دشمنی جایگزین شد! نمی دونم چرا فکر کردن باید از هم دوری کنن ...چرا حرف نزدن ...چرا مشکلشون را حل نکردند...چرا هرکسی گرفتار زندگی خودش شد ...
اینطوری شد که تمام محبت هاشون یادشون رفت ...
وقتی بزرگ یه فامیل که مثل ریشه های یه درخت تنومند می مونه ، سست بشه ... نتیجش می شه دوری ...می شه دلخوری... می شه دلتنگی ...
نمی خوام بگم چی شد ...اما اونقدر فامیلمون از هم کینه به دل گرفتن که ...
سال ها گذشت ...دورا دور از هم خبر داشتن اما حال هم و نمی پرسیدن !!!
ما که جوونتر بودیم تصمیم گرفتیم کاری به کار بزرگتر ها و دلخوری هاشون و کینه هاشون نداشته باشیم ... مثل بچگی هامون همو دوست داشته باشیم و لذت داشتن فامیل صمیمی رو به بچه هامون بر گردونیم...
چند روز پیش متوجه شدم یکی از عمه هام تومور دارن ...اون لحظه ای که شنیدم ، یادم رفت تمام حرف ها و دلخوری هایی که ازش داشتم ، تصور نبودنش اشکم رو درآورد ...
این بغض چند روزی هست که با منه !
امروز عملشون کردن ...باید شیمی درمانی بشن ...
می دونید چی جالبه ؟! اینکه قبل از عمل منتظر بابام بودن ...با وجود اون همه ادم منتظر پدر بودن.
" هر شری هم یک خیری درش هست ." چقدر مناسبه برای این اتفاق...حالا همشون دوباره دور هم جمع شدن ...به عمه خانوم میگم که خوبید عمه جان ؟! میگن : اره عزیزکم ، بابات اینجاست چرا بد باشم !
این سال ها رو بدون دیدن هم گذروندن ، به دلخوریشون مجال دادن که رشد کنه ...به دلتنگی هاشون اهمیتی ندادن...همو آزردن ...
حالا دوره هم جمع شدن دوباره و میگن و می خندن ...بی خیال روز ها و سال هایی که می تونست بهترین سال های زندگیشون باشه و به هم زهرش کردن !
چند روزی طول میکشه تا باز بشم همون ادم قبلی....
افکارم به هم ریخته است ...
اصلا تمرکز ندارم...
پاسخ با نقل قول
4 کاربر زیر از ماهین سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:40 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها