بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #561  
قدیمی 06-29-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،” خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد.”
پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد”. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،” خانم، من پیاده‌رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.” مجددا زن پاسخش منفی بود”.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر این‌که روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم”
پسر جوان جواب داد،” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #562  
قدیمی 06-29-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عاشق یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد....
این داستان زیبا رو تا انتها بخونید



کرگدن ها هم عاشق مي شوند ( داستانهای پند آموز )
يک کرگدن جوان، تنهايي توي جنگل مي رفت. دم جنبانکي که همان اطرافپرواز مي کرد، او را ديد و از او پرسيد که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: يعني تو يک دوست هم نداري؟
کرگدن پرسيد: دوست يعني چي؟
دم جنبانک گفت: دوست، يعني کسي که با تو بيايد، دوستت داشته باشد وبه تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولي من که کمک نمي خواهم.
دم جنبانک گفت: اما بايد يک چيزي باشد، مثلاً لابد پشت تو مي خارد،لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يکي بايد پشت تو را بخاراند، يکي بايدحشره هاي پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمي توانم با کسي دوست بشوم. پوست من خيلي کلفت وصورتم زشت است. همه به من مي گويند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزيز، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نهبه پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب ديگر چيست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: اين که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمي بينم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمي کني، آن را نمي بيني؛ولي من مطمئنم که زير اين پوست کلفت يک قلب نازک داري.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً يک قلب کلفتدارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو يک قلب نازک داري. چون به جاي اين که دمجنبانک را بترساني، به جاي اين که لگدش کني، به جاي اين که دهن گنده ات را باز کنيو آن را بخوري، داري با او حرف مي زني.
کرگدن گفت: خب، اين يعني چي؟
دم جنبانک جواب داد: وقتي که يک کرگدن پوست کلفت، يک قلب نازک دارديعني چي؟! يعني اين که مي تواند دوست داشته باشد، مي تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اينها که مي گويي يعني چي؟
دم جنبانک گفت: يعني ... بگذار روي پوست کلفت قشنگت بنشينم،بگذار...
کرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يک جمله ي مناسب مي گشت. فکر کردبهتر است همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشتپشتش را مي خاراند.
داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را با نوک ظريفش برمي داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مي آيد. اما نمي دانست دقيقاً از چي خوشش ميآيد.
کرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين که من دلم مي خواهد توروي پشت من بماني و مزاحم هاي کوچولوي پشتم را بخوري؟
دم جنبانک گفت: نه اسم اين نياز است، من دارم به تو کمک مي کنم و تواز اينکه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري، يعني احساس رضايت مي کني. اما دوستداشتن از اين مهمتر است.
کرگدن نفهميد که دم جنبانک چه مي گويد اما فکر کرد لابد درست ميگويد. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت کرگدنمي نشست، هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي کوچک را از لاي پوست کلفتش برمي داشت و مي خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
يک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو اين موضوع که کرگدني ازاين که دم جنبانکي پشتش را مي خاراند و حشره هاي پوستش را مي خورد احساس خوبي دارد،براي يک کرگدن کافي است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافي نيست.
کرگدن گفت: بله، کافي نيست. چون من حس مي کنم چيزهاي ديگري هم هستکه من احساس خوبي نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مي خواهم تو را تماشاکنم.
دم جنبانک چرخي زد و پرواز کرد، چرخي زد و آواز خواند، جلوي چشم هايکرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد.. اما سير نشد.کرگدن مي خواست همينطور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد اين صحنه قشنگ ترين صحنه ي دنياست و اين دمجنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين کرگدن روي زمين. وقتي که کرگدنبه اينجا رسيد، احساس کرد که يک چيز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسيد و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزيزم، من قلبم را ديدم،همان قلب نازکم را که مي گفتي. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک هاي کرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست وگفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يک عالم از اين قلبهاي نازک داري.
کرگدن گفت: اينکه کرگدني دوست دارد دم جنبانکي را تماشا کند و وقتيتماشايش مي کند، قلبش از چشمش مي افتد يعني چي؟
دم جنبانک چرخي زد و گفت: يعني اين که کرگدن ها هم عاشق میشوند
کرگدن گفت: عاشق يعني چي؟
دم جنبانک گفت: يعني کسي که قلبش از چشمهايش مي چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد، اما دوست داشت دم جنبانکباز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشايش کند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد، يک روز حتماً قلبش تمام ميشود. آن وقت لبخندي زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانکبه من قلب داد، چه عيبي دارد، بگذار تمام قلبم براي او بريزد
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #563  
قدیمی 06-29-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بد كاري هنگام مرگ ملكه دربان دوزخ را ديد. ملكه گفت:«كافي است كه فقط يك كار خوب كرده باشي تا همان يك كار تو را برهاند، خوب فكر كن»
مرد به خاطر آورد كه يكبار در جنگلي قدم مي زد عنكبوتي سر راهش ديده بود و براي اينكه عنكبوت را لگد نكند راهش را كج كرده بود. ملكه لبخندي بر لب آورد ودر اين هنگام تار عنكبوتي از آسمان نازل كرد تا به مرد اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقيه محكومان نيز از تار استفاده كردند و شروع به بالا رفتن كردند.
اما مرد از ترس پاره شدن تار بر گشت و آنها را به پايين هل داد ودر همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ باز گشت.
آنگاه شنيد كه ملكه مي گويد: «شرم آور است كه خود خواهي تو همان تنها خير تو را به شر مبدل كرد»
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #564  
قدیمی 07-03-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:
پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید:
این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد:
از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟


کاغذ به زمین افتاد.
رویش نوشته شده بود:


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #565  
قدیمی 07-03-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
۵۰گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست… حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #566  
قدیمی 07-03-2010
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نقل قول:
نوشته اصلی توسط behnam5555 نمایش پست ها
پیرمردی تنها در مینه سوتا (از ایالتهای غرب میانه آمریکا) زندگی می کرد.
او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.
اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدرت

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد:
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

در دنیا هیچ بن بستی نیست.
یا راهی‌خواهم یافت، یا راهی‌خواهم ساخت
این داستان وسط دارد
وسطش کوووووووووووووو
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #567  
قدیمی 07-04-2010
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
  #568  
قدیمی 07-05-2010
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جراح قلب و تعمیر کار
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
  #569  
قدیمی 07-05-2010
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

يک روز گرم شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهاي ضعيف جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند. شاخه چندين بار اين کار را با غرور خاصي تکرار کرد، تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسيار لذت مي برد. برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد ه بود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد.
در اين حين باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقتي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين بار خودش را تکاند، تا اين که به ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد، از شاخه جدا شد و بر روي زمين قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد، بي درنگ با يک ضربه آن را از بيخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روي زمين افتاد.
ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت: "اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود، ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کني نشانه حياتت من بودم!!!"
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
  #570  
قدیمی 07-06-2010
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملانصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .

«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»

شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی– یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.»

شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد!»
و البته توجه داشته باشید که همین روش حتی در سیستمهای مدیریت سیاسی و اجتماعی یک کشور هم بسیار پرکاربرد است؛ به نحویکه سران قدرت، با ارائه حق طبیعی مردم به خود آنها و استفاده از نا آگاهی آنان بر آنها حکومت میکنند. مردم نیز از این دریافتی خوشحال و راضی خواهند بود چرا که نسبت به حقوق واقعی خود آشنایی و درک درستی ندارند.
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها