سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري ،رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ،عشق مرا ديد و بگفت
آمدم ،نعره من ،جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق! من از چيز دگر مي ترسم
گفت آن چيز دگر نيست ،دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن ها ي نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلي ،جز که به سر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته است عجب يا بشر است ؟
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي نشسته تو در اين خانه ي پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو، رخت ببر هيچ مگو