بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
جدید رمان باغ پاييز

رمان باغ پاييز


قسمت اول
چشم که باز کردم خودم رو توی اون خونه بزرگ و در ندشت دیدم . چقدر بزرگ بود؟ این رو هیچوقت تو بچگی نفهمیدم . اما هرچقدر که من بزرگتر میشدم باغ هم در نظرم بزرگتر اما زشت تر جلوه میکرد .چقدر قشنگ بود . این مهم بود تو بچگی . چقدر اون تاب و استخر وسط باغ رو دوست داشتم. مهم نبود که چرا هیچ وقت نباید نزدیک اون ساختمون بزرگ ته باغ میشدم ،مهم این بود تا جایی که دلم میخواست میتونستم توی باغ بدوم و بازی کنم .مهم این بود که من بودم و بهار. خواهر بزرگم . تو بچگی بهار همیشه دستم رو میگرفت و من رو میبرد تا بهم گلهای تو باغچه رو نشون بده .چقدر باهم پشت درختها قایم باشک بازی می کردیم . چقدر خوش میگذشت اون بچگی ها . همیشه تو فصل بهار من زیبایی ها رو به بهار نشون میدادم و تو فصل پاییز اون به من. کودکیهامون توی اون باغ بزرگ گذشت تا اینکه بزرگ شدیم .
اونقدر بزرگ شدیم که دیگه هیچ علاقه ای به بازی توی اون باغ درندشت نداشته باشیم . حالا دیگه بهار بست و سه سالش بود و دانشجوی رشته مهندسی عمران و من هم بیست و ساله و توی همون دانشگاه بهار دانشجو بودم . دانشجوی رشته حسابداری . هیچ وقت زحماتی رو که برای قبول شدن توی دانشگاه کشیدیم یادم نمیره .هیچ وقت جشنی رو که برای ما توی اون آلونک گرفته شد یادم نمیره .چی میگم؟ آلونک؟ خوب معلومه . سهم ما از اون خونه بزرگ و درندشت یه ساختمون خیلی کوچیک پنجاه متری با دو تا اتاق تو در تو و یه آشپزخونه خیلی کوچیک بود . آشپزخونه ای که با همه کوچیکش به قدری دوست داشتنی بود که هر لحظه دلم برای شنیدن صدای قل قل سماور مادر پر میکشید . برادر نداشتیم .چیزی که همیشه من و بهار آرزوش رو داشتیم . هیچ وقت آه پر حسرت مامان رو در هنگام دیدن سروش یادم نمیره . سروش!!! آه خدای من چه پسری. از وقتی یادم میاد سروش همبازی کودکی من و بهار بود . چشمهای درشت و سیاه سروش همیشه تو خاطرات ما موندگار بوده و هست . نگاه مغرور و خنده های مستانه و بی دغدغه اش رو چقدر دوست داشتم . وای خدای من ... حالا که بزرگ شدم چقدر از اون خنده ها نفرت پیدا کردم . حالا دلیل اون نگاه مغرورانه اش رو میفهمم .حالا میفهمم که وقتی با غروری که توی صداش پر میکشید می گفت که من سروش، تک فرزند سهیل ارغوان بزرگ هستم، یعنی چی. توف به تو بیاد ای روزگار . یعنی چی ؟ چقدر دوست داشتم اون روزها با سروش همبازی بشم . توف به تو بیاد ای حماقت . به این میگن حماقت . وای خدای من. یعنی اون من و بهار بودیم ؟ باورم نمیشه که اونقدر ساده بوده باشیم که با بی خیالی دست به دست سروش توی باغ میدویدم .
-پاییزف پاییز . باز که تو رفتی تو فکر...
چشم از تاب گرفتم و به بهار که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم .
-بابا اومدی اینجا درس بخونی یا باز بری تو فکر.
لبخندی زدم و با کمک دستش از روی زمین بلند شدم .
-پاشو پاشو بریم ناهار بخوریم . مامان گفت بیام صدات کنم .
دست بهار رو کشیدم و گفتم:
-بهار یادته؟
بهار با لبخند همیشگی و آرامش خاص خودش به تاب کنار استخر نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
-مگه میشه یادم رفته باشه . نپرسیده میدتونم حدس بزنم که داشتی به چی فکر می کردی...
لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم:
-ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم ..
-پاییز چرا اینقدر به زندگی با بدبینی نگاه میکنی؟ به خدا زندگی با همه سختی هاش خیلی قشنگه .
رو از روبه رو گرفتم و به صورتش نگاه کردم .چشمهای بادومی عسلیش و موهای لختش که روی شونه اش ریخته بود چقدر بهش میومد . دوباره مثل بچگی هام فکر کردم که چقدر بهار شبیه عروسکم . تنها عروسک پارچه ای که مامان خودش برام درست کرده بود .
-بهار این تویی که خیلی خوشبینانه به زندگی نگاه میکنی . نگاه کن . یه نگاه به دور و برت بکن . ببین کجا داریم زندگی می کنیم .
بهار دست من رو ول کرد و رفت روبه روم ایستاد . دو طرف دامنش رو به دستش گرفت و شروع به چرخیدن کرد . چرخید و خندید . خندید و چرخید . بعد که آروم شد . صورتش از شدت خنده قرمز شده بود . خنده ام گرفت . به سمتش دویدم .دو تا دستاش رو توی دستم گرفتم که گفت:
-پاییز نگاه کن . ببین چقدر اینجاها قشنگه . این مهمه .ببین ما بین این همه درخت بزرگ شدیم . ما بین گلهای سرخ و یاس بزرگ شدیم . بو بکش . بو بکش ببین چقدر بوی خوبی میاد . وای پاییز گوش کن. ببین میشنوی ؟ همونی که من میشنوم رو تو هم میشنوی؟ این صدای پرنده هاست . صدای جیک جیک مستون اونهاست .وای پاییز تو چطور این همه زیبایی رو نمیبینی؟
سرم رو بلند کردم و به درختهای سر به فلک کشیده باغ خیره شدم . بهار راست میگفت این باغ اونقدر زیبا و قشنگ بود که حد و حساب نداشت . اما چقدر زیبا بود ؟ به چه اندازه ؟ شاید بهار راست میگفت . شاید از بس سرم تو اعداد و ارقام بود یادم رفته بود که زیبایی ها رو با اعداد تخمین نمیزنن . ولی نمیتونستم دست خودم نبود . نگاهم که به ساختمون ته باغ افتاد . لبخندم روی لبم ماسید . دست بهار رو فشردم و گفتم:
-اره میشنوم . آره میبینم . اما نه مثل تو کورکورانه . یادت نمیاد ؟ یادت نمیاد خنده های مستونه سروش رو؟ اگه یادت نیست ، من یکی خوب یادمه . آره این باغ بزرگ و قشنگ . این گلها بوی زطندگی میدن . این گلهای یاس و سرخ . اما مثل اینکه یادت نیست . بزار من یادت بندازم .یادت بندازم که همه این زیبایی ها و باغ بزرگ مال ارغوان . و ما هیچ سهمی از اینها نداریم .ما تنها توی این خونه ....
-وای پاییز تو چقدر منفی فکر میکنی. تو چرا فقط نیمه خالی لیوان رو میبینی .مال ارغوانه که باشه .مهم اینکه ما تمام زندگیمون اینجا گذشته .من و دو دهه رو اینجا بودیم . اینجا بزرگ شدیم . روی اون تاب با هم بازی کردیم . پاییز من هنوز صدای خنده هامون توی گوشمه .وای خدا چه روزهای شیرینی بود . آره تو راست میگی ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم . ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم تا تو با نفرت بزرگ بشی . تا تو همون پاییز شاد میموندی . پاییز ببین. یه نگاه به خودت بکن . عزای چی رو گرفتی؟ چرا سیاه ؟ چرا رنگ غم؟ عزاداری دختر؟چرا با خودت اینجوری میکنی؟ سر تا پا سیاه پوشیدی که چی بشه ؟
سرم رو انداختم پایین و با دیدن چمنهای زیر پام سرم رو بلند کردم . چرا من همیشه سیاه میپوشیدم؟ راستی عزای کی رو داشتم؟ چرا همیشه عزادار بودم؟
-بچه ها کجایید پس؟
سر برگردوندم و با دیدن مامان قشنگم که در آستانه ی در خونه وایساده بود لبخند زدم و دست بهار رو کشیدم تا با هم به سفره کوچک اما پر صفامون برسیم .
بعد از اینکه با کمک بهار سفره رو پهن کردیم. سبد سبزی رو سر سفره گذاشتم مامان ازم خواست که بنشینم و شروع به خوردن کنم .دوباره مثل همیشه اشک توی چشمام جمع شد . نبودن بابا سر سفره چقدر غم انگیز بود . مخصوصاً که همیشه اون با دعایی که میخوند ما رو به خلسه شیرینی فرو می برد . کنار مامان چهار زانو روی زمین نشستم . همیشه اینجور مواقع از نگاه کردن به صورت هم پرهیز می کردیم . هر سه میدونستیم که یاد چه کسی افتادیم . یاد چه عزیزی . مامان دستهاش رو بالا برد و رو به آسمون، رو به خدا چیزیهایی زمزمه کرد . این کار همیشه اش بود . از ترس ناراحت کردن ما آروم آروم با خدایش راز و نیاز می کرد و جالب وبد که هم من و هم بهار تمام راز ونیازهاش رو از بر بودیم . راز و نیازی که همیشه بابا سر سفره با خدا می کرد . خیلی عجیب بود که من همیشه سر سفره به جای اینکه به یاد دعای بابا بیفتم به یاد ... یادش بخیر . یاد لالایی که همیشه زیر گوشم میخوند ...
-دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ی ماست .......................................... گوشه گوشه ی آن هلهله مهر و صفاست
کوچک اما به بزرگی وجودت دلچسب .......................................... و دل انگیز که هر پنچره اش رو به خداست
گر مه فقر اگر دست مرا تنگ نمود .......................................... غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست
چونکه اویز تحمل به تو لبخند نزد .......................................... در تماشاگه تومعرکه شرم وحیاست
درک تو با همه خردی چه شکوهی دارد .......................................... ای سحر سیرت خوش لهجه نگاهت به کجاست
لحظه ای پنجره خانه را باز بکن .......................................... تا ببینی که خدا چشم به راه دل ماست
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها