خونریزی خزان
چه گونه دوست ندارم من این دیاران را
که هر شقایقش آیینه ای است یاران را
تمام هستی من در شط سحر جاری است
چو یاد آورم آن روشنی تباران را
سپیده آینه گردان روحشان بادا
که روشنایی دگر داد روزگاران را
بهار زخمی این باغ، دلکش است هنوز
اگر چه نغمه به لب خشک شد هزاران را
قبای میر غضب سبز و خنجرش سرخ است
مخور فریب دروغ این سیاهکاران را
به هوش باش که خونریزی خزان کو شد
که روح باغ فراموش کند بهاران را