بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 52

سپس نفس كشيد و گفت:
- يادمان نرفته اين مهماني را شما ترتيب داده ايد و ما مهمان شما هستيم
حيمد گفت:
- ولي انگار حضور من زياد براي هستي خانم خوشايند نيست
با بي ميلي گفتم:
- بود و نبود شما براي من فرقي ندارد مهم ياسمن بود كه امكان حضورش نيست
لب گزيدن و قيافه شرمنده شهلا و خنده ريز علي خبر از تند رفتن من در سخن گفتنم مي داد و اين كه دق دلم را سر حميد خالي كردم با اشاره حميد ، علي به طرف خانه عمه ماهرخ راند وقتي از شهلا خواست فورا ياسمين را صدا بزند رو به من كرد و گفت
- مهم اين است كه شما خوش بگذرد هستي خانم و انگار حضور ياسمن اين شادي را كامل مي كند نگران نباشيد كنسرت متعلق به پسردايي حميد است پارتي مان كلفت است مي توانيم يك جوري قضيه بليط را حل كنيم
شرمنده و با خوشحالي از حميد تشكر كردم سرش را به طرف شيشه ماشين چرخاند و زير لب گفت
- خواش مي كنم يادم رفته بود با چه خانمي طرف هستم.
بالاخره سر و صداي شهلا و ياسكمن و من به سالن كنسرت رسيديم . پسردايي حميد كه سروش معرفي شد ما را به صندلي هاي اول نزديك سن راهنمايي كرد اما من دوست داشتم وقتي به موسيقي گوش مي دهم بر روي صندلي هاي آخر سالن بنشينم به همين دليل به ياسمن گفتم
- ياسمن بيا بريم حاهايمان را با رديف آخر عوض كنيم
ياسمن كه حرفي نداشت اما شهلا ناراحت شد و گفت
- بگير بشين هستي هميشه بايد ساز مخالف بزني علي مي خواهد از اين جلو كنسرت تماشا كند
- حالا مگر كسي تو را دعوت كرد من و ياسمن مي ريم نه تو و علي! راستي چرا صدايت مثل بز مي لرزد؟
شهلا چشمانش را گشاد كرد و گفت
- اوف هستي من سردم است شايد هم هيجان دارم اخر اولين بار است كه با علي به چنين مكان شاعرانه و عاشقانه اي مي آيم اما از شانس بدم شما دو تا جوجه اردك را دنبال خودم راه انداختم.
ياسمن ارام گفت
- او شهلا تو آدم بشو نيستي شورش را در آوردي تو اين قدر دلت مي خواست ازدواج كني و نمي گفتي؟
من از قيافه در هم شهلا كه مسل ماست وارفته بود به شدت خنديدم و دست ياسمن را گرفتم و برخاستم شهلا ارام گفت
- هر گوري م خواهيد برويد
خنديدم و از جلوي علي و حمين رد شديم و به ته سالن رفتيم هر دو با تعجب به ما نگاه كردند حتما پيش خود مي گفتند)) اين ها مهمان ما هستند يا ما مهمان اين ها؟))
با شروع كنسرت و خاموش شدن چراغها احساس كردم جاي بغل دستي او عوض شد اهميتي ندادم در واقع محو آن محيط شده بودم كه جز صداي گيتار و نواي حزن انگيز ان هيچ چيز را نمي ديدم و نمي شنيدم خواننده آهنگ اولش را آن قدر با سوز و گداز عاشقانه اي شروع كرد و از جور و جفاي روزگار ناليد كه انگار از زبان من سخن مي گفت و من غرق در آن شور و حال شناور در حوادث زمان فقط قيافه فرهاد و عمل غير قابل توجيه و بي وفايي اش را جلوي رويم مجسم كردم
اشك هايم بياختيار روي صورتم روان بودند اشك هاي حسرت و دلتنگي اشك هاي ناكامي و دروع و اشك هاي تحقير و حقارت و من هيچ تلاشي براي پنهان داشتنشان نمي كردم ياسمن دستم را در دستش مي فشرد و به اين صورت به من دلداري مي داد به ناگاه دستمال سفيدي جلوي صورتم گرفته شد به جانب صاحبش برگشتم و با ديدن حميد كه او نيزچشمانش را پرده اشك پوشانده بود متحير شدم برخاستم و از سالن خارج شدم اب خنك به صورتم زدم و نفس كشسيدم هواي آخر اسفند ماه جان تازه اي به من بخشيد و حالم را جا آورد دوباره به سالن برگشتم و سر جايم نشستم حميد آرام پرسيد:
- گفته بودم كه چشمان زيبايي غمي را فرياد مي زنند حالا مطمئنم كه اين غم غم يك سفر كرده است
به آرامي جواب دادم
- سفر بي بازگشت
- اه نكند فوت كرده است؟
از سادگي اش خنده ام گرفت و گفتم:
- نه سفر آخرت نه سفري كه اگر بازگشتي هم داشته باشد خيلي خيلي دير است خيلي دير
آن شب با دل سيري كه اشك ريختم كمي صفا يافتم حميد و علي اخلاقشان تقريبا مثل هم بود انگار ارامش را در جمع پراكنده مي كردند. شام آن شب به من مزه د اد مخصوصا ياسمن و شهلا كه سعي داشتند مرا شد كنند ياسمن آه چه دختر منطقي و با محبتي بود نه حساسيتي بي مورد در حرف زدن من با حميد داشت و نه از گفتگوي خودماني حميد با من ناراحت مي شد در حالي كه اگر كس ديگري بود ناراحت مي شد
آخر شب كه شهلا و حميد و علي بعد از رساندن ياسمن مرا به در خانه اوردند حميد پياده شد و گفت
- اگر چهخ هنوز تصوير چشمان پر از اشك تو قلبم را مي سوزاند اما بايد بگويم شب فوق العاده خوب و شيريني بود.
تشكر كردم و به دالخ خانه رفتم .پشت در ايستادمو به حياط تاريك خيره شدم حس كردم چه قدر زندگي ام تاريك شده و كاش نور مهتابي به زندگي ام روشني مي بخشيد.
دلم نمي خواست اما چه كنم كه قلب سرگردان و زخم خورده ام در پي مامني براي پناه مي گشت و اين پناه را گل هاي ياس و مريم كه هر روز روي ميزم خودنمايي مي كرد و رفت و آمد گاهگاه حميد و نگاه هاي مهربان و عميقش تشكيل مي دادند و من ارام ارام حذب صداقت و مهرباني اش مي شدم.
روز قبل از خواستگاري قرار گذاشتيم كه به پاركي برويم و من مفصلا در مورد خودم با او صحبت كنم نمي دانم كدام خصوصياتش مرا به سوي او مي كشاند عاشقش نبودم نه اما حس اطمينان و پشتوانه عاطفي اش باعث شده بود كه دوستش بدارم و به او احترام بگذارم.
در پارك برايش از همه چيز گفتم و در آخر اضافه كردم كه دلم نمي خواست از گذشته ام چيزي بر تو پوشيده بماند
به چشمانم نگريست و گفت
- برايم مهم خودت هستي نه گذشته ات همين كه قلب خالص و بي رياي مرا پذيرفتي يك دنيا ممنونم
- گيال خودم راحت است وجدانم اسوده است كه ناگفته اي را از تو پنهان نگذاشتم
مادر خانه را با و.سواس اب و جارو كرد اين بار ديگر كسي نبود كه مرا به صبر دعوت كند و بگويد منتظر فرهاد باش انگار فرهاد قطره ابي شده و به زمين المان فرو رفته بود حتي پدر و هومن با رضايت مرا به اين وصلت سوق داده اند
خواستگاري انجام شد و حلقه نامزدي حميد در انگشتم نشست بغض گلويم را سوزاند اما با بي رحمي تمام خفه اش كردم. از ان به بعد بايد فقط خودم را متعلق به حميد مي دانستم و ذهنم را از همه چيز پاك مي كردم قرار عقد براي هفته بعد گذاشته شد نمي دانم چرا حميد عجله داشت كه زودتر عقد كنيم و البته اصرار مادر نيز به اين مسئله دامن مي زد
آخر شب وقتي همه مهمان ها رفتند و تنها شدم رو به مادر كردم و گفتم
- خيالتان راحت شد مادر؟ دو داماد غريبه فاميل هم نيستند خوب حرفتان را به كرسي نشانديد
با دستش به روي دست ديگرش زد و گفت
- اوا خدا مرگم بدهد كه از دست تو راحت شوم اين را كه ديگر خودت انتخاب كردي هستي؟ چرا با اعصاب من بازي ميكني؟
نگاهم را به چشمانش دوختم به نظرم از عمق چشمانم منظورم را فهميد سرش را تكان داد و رفت كه بخوابد
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 53

حميد به دنبالم آمد و گفت
- اول به دربند مي رويم و نهار مي خوريم و بعد به سراغ طلافروشي مي رويم و حلقه و سرويس انتخاب مي كنيم موافقي؟
- موافقم ، برويم.
با هم از سر بالايي دربند بالا رفتيم و صحبت كرديم و در آخر صحبت هايش گفت:
- من از تو توقع ندارم كه با ديدن من عاشقم شده باشي به خصوص اول هاي آشنايي مان را مي گويم كه خيلي سرسخت بودي! به عشق و احساست احترام مي گذارم اما دلم مي خواهد دوستم داشته باشي و در طول زندگي مان اگر لايق بودم دوست داشتنت به عشقي سوزان مبدل شود. براي من ايده از گذشته مهم تر است . مي تواني اين قول را به من بدهي هستي؟
گفتم:
- چه قولي؟ اين كه عاشقت شوم؟
خنديد و گفت:
- نه اين كه وقتي با من ازدواج كردي فقط به من بيانديشي و گذشته ات را دور بريزي اين كه اگر زماني فرهاد بازگشت اتش عشقت خاكسترش را گرم نكند و شعله ور شود.
گفتم:
- به من اطمينان نداري؟
گفت:
- موضوع اطمينان نيست اگر نمي خواستمت با داستن تمام زندگي تو به سراغت نمي آمدم براي من مهم تاييد شدن من است و مهم دل من است كه تو آن را بپذيري من روي حرف تو حساب كردم كه گفتي از عشق پشيمانم
گفتم:
- قول مي دهم حميد. در ضمن بدان كه اين طور كه من فهميدم فرهاد در آلمان با رها نامزد شده است و من نمي توانم به مردي فكر كنم كه همسر دختر ديگري است مطمئن باش
با چشمانش خنديد وگفت:
- ممنونم
با هم ناهار خورديم و به چند طلافروشي سر زديم و حلقه و سرويس و ساعت خريديم. بقيه خريد را مي خواستيم فردا انجام دهيم چون خسته بوديم
شب كه مرا به خانه رساند جلوي در از من خداحافظي كرد و هر چه اصرار كردم كه به داخل بيايد نپذيرفت و دير وقت بودن را بهانه كرد. به چشمانم نگريست و گفت:
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه انديشه ام انديشه فرداست
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا كه راه خواب من بسته است
به هر سو چشم من رو مي كند فرداست.
سپس چشمكي زد وگفت:
- شب بخير! خوب بخوابي هستي من!
و رفت . جمله اش مرا به ياد فرهاد انداخت (( هستي من هستي من))
در را بستم و كمي در حياط قدم زدم دم اخر با جمله اش حالم را دگرگون كرده بود. اندام مادر از پشت پنجره روشن اتاق نمايان بود كه با چشمانش در تاريكي به سختي به دنبال من مي گشت. صدايش كردم و دستم را تكان دادم و گفتم:
- من آمده ام مادر اين جا هستم.
مادر فرياد كشيد:
- ياسمن پشت خط است با تو كار دارد
با شتاب به سالن رفتم و گوشي را برداشتم . صداي محزون ياسمن در گوشي پيچيد كه مي گفت:
- هستي ؟ باور كنم كه حميد جاي فرهاد را در قلبت گرفته است؟
جواب دادم:
- نه نگرفته اما تو به جاي من بودي چه كار مي كردي؟ شايد فرهاد به اين زودي قصد امدن نداشته باشد شايد تنها نيايد!
گفت:
- ولي او مي آيد هستي كمي صبر كن.
- صبر كنم كه چه شود؟ بيش از اين تحقير شوم؟ من فكرهايم را كرده ام ياسمن مي خواهم زندگي كنم.
ياسي گفت:
- مشكلي براي فرهاد پيش امده كه اين طور دير كرده كاري نكن كه پشيمان شوي.
با غضب گفتم:
- الان مشكل دارد ، 6 ماه پيش چه؟ مشكل داشت كه بي خبر رفت؟ نه ياسمن او سرش گرم است و از من ترسي ندارد
- از من گفتن بود، مادر اصرار داشت كه به تو بگويم كمي ديگر صبر كن بايد مي فهميديم حميد در سالن كنسرت كار دلت را ساخت اميدوارم خوشبخت شوي خدانگهدار
گوشي را در دستم نگه داشتم داشتم به حرف هاي ياسمن فكر ميك ردم چه خودخواه و پرتوقع بودند! پسرشان ان سر دنيا معلوم نبود چه غلطي مي كرد و آنها اين جا مرا از زندگي منع مي كردند
هر چه به مادر اصرار كردم كه اجازه دهد لباس عروسي نپوشم به گوشش فرو نرفت كه نرفت. حميد هم اصرار داشت كه لباس بپوشم ولي من دلم مي خواست روز عقدم لباس ساده بپوشم و ان لباس پرخاطره را به تن نكنم اما مادر به حميد زنگ زد و گفت:
- فردا صبح به اين جا بيا تا با من و هستي برويم لباس عروس بخريم.
صداي حميد را نمي شنيدم اما مطمئن بودم كه دارد با مادر مي گويد: هستي خودش نمي خواهد لباس عروس بخرد مي گويد با يك لباس ساده مجلس را مي گذراند كه مدرم ان طور اخم هايش را در هم كشاند بود و منتظر بود كه حميد حرفش را به اتمام برساند تا بگويد:
- هستي دارد لجبازي مي كند. نمي فهمد ، بعدا پشيمان مي شود كه چرا لباس بخت به تنش نكرده شما كاري نداشته باش فردا صبح بيا تا برويم و كار را تمام كنيم.
حتما حميد هم با تواضع تمام گفته بود چشم هر چه شما بفرماييد.
كه مادر لبخند رضايت بر لب گوشي را گذاشت و رو به من كرد و گفت:
- مي رويم مغازه آقا رضا فخري خانم مي گفت جديدترين لباس ها را از مدل هاي ژورنال اروپا دارد. تو هم اين پنبه را از گوشت در بياور كه غير از دختران ديگر باشي و ادا و اطوار در آوري عشق و عاشقي و ازدواجت كه مثل همه نبود مي خواهي عقد و عروسي ات هم با ديگران فرق داشته باشد؟ حتما دلت مي خواست روز عقدت با بلوز و شلوار اسپرت سر سفره بنشيني؟
همان طور كه به چارچوب تكيه داده بودم و اماج حرف ها و كنايه هايش مي شدم سرم را تكان دادم و گفتم:
- باشد مادر هر چه شما بگوييد چه قدر سر يك لباس عروس حرض مي خوريد من رفتم بخوابم صبح خودتان بيدارم كنيد.
مادر در حالي كه حرص مي خورد رو به صفيه خانم كرد و گفت:
- مي بيني صفيه خانم؟ مي گويد مرا بيدار كنيد نه شوقي و نه ذوقي انگار به زور شوهرش دادم دارم از دستش ديوانه مي شوم.
صفيه خانم ليوان ابي به دست مادر داد و گفت:
- كاري به كارش نداشته باش پري خانم . طفلك چه كار كند؟ هر دختري يك اخلاق دارد همه كه مثل هم نيستند.
بي حوصله از پله ها بالا رفتم و در تختم دراز كشيدم و خوابيدم. صبح مادر بالاي سرم ايستاده بود و مرا صدا مي كرد. چشمانم را گشودم گفت:
- چهخ قدر صدايت كنم هستي ؟ پاشو حميد يك ربع است كه پايين نشسته و منتظر توست. برخاستم و قصد رفتن به خارج از اتاقم را داشتم كه بازويم را گرفت و كشيد و گفت:
- كجا؟ اين طوري مي خواهي از نامزدت استقبال كني؟ با اين موهاي ژوليده و چشم هاي باد كرده ؟ لباست را عوض كن و ابي به سر و صورتت بزن و كمي ارايش كن
سپس از اتاق خارج شد. در حالي كه حرص مي خورد و با خودش غر مي زد گفت:
- اخر سر از دست كارهاي اين دختره سكته مي كنم و را حت مي شوم انگار نه انگار عقدش است گيج و منگ است.
لباس مناسبي پوشيدم و سر وصورتم را اب زدم اما ارايش نكردم . از پله هاكه پايين رفتم حميد از جايش برخاست و خريدارانه نگاهم كرد. دسته گل كوچكي را جلوي رويم گرفت و خنديد از او تشكر كردم و به آشپزخانه رفتم تا گلداني اب براي گل بياورم مادرم لبخند رضايت بخشي زد و گفت:
- برو هستي بيا اين ميوه ها را ببر و كنار حميد بنشين من خودم گل ها را سر و سامان مي دهم.
نزد حميد رفتم نگاهم كرد و گفت:
- ديدي گفتم مادرت موافقت نمي كند. من به خواست تو احترام گذاشتم و خواستم روز جشن هر طور كه مايلي لباس بپوشي اما انگار سنت ها و رسوم براي مادرت اهميت زيادي دارد.
سرم را پايين انداختم و مشغول پوست كندن ميوه براي او شدم و در همان حال گفتم:
- اگر به مادرم باشد كارهايي را كه تمام عمر در حسرتش بوده مي خواهد براي من بكند. پدرم برايش جشن نگرفته و با يك عقد مختصر او را به مسافرت برده . براي همين اين قدر اصرار دارد كه عقد و عروسي مان جدا باشد. تمام ارزوهايش را در من مي بيند.
حميد ميوه را به دهانش گذاشت و گفت:
- چه اشكالي دارد هستي جان؟ مادرت است و ارزو دارد . فكرش را كه مي كنم مي بنم اگر روزي دختردار شوم بهترين ها را برايش مي خواهم.
هومن در همين حال سر رسيد و با شوخي و شلوغي كنار من نشست و بعد از سلام و احوالپرسي با حميد گفت:
- بابا شما چه قدر هوليد! بگذاريد اول عروسي كنيد بعد حرف بچه را بزنيد.
من از خجالت نيشگوني از هومن گرفتم و به حميد نگاه كردم و ديدم تا گوش هايش سرخ شده است خلاصه ان روز هومن هم همراهمان امد مادر ما را از اين مغازه به ان مغازه كشاند و سرانجام با وسواس زياد لباس زيبا و گراني را پسنديد وقتي ان را به تنم امتحان كردم خودش پسنديد و نگذاشت حميد مرا ببيند . چرا كه عقيده داشت مزه اش از بين ميرود.
صبح روز عقدم ديتر از همه بيدار شدم مادر با وسواس و دلهره و نگراني از اين طرف به ان طرف مي رفت و دائم دستور مي داد هديه به اتاقم امد و گفت:
- عروس به تنبلي تو نديدم . بلند شو هستي تا كي مي خواهي بخوابي ؟
بر خاستم و به حمام رفتم و سپس صبحانه ام را خوردم خانه شلوغ و پر رفت و امد بود دكوراسيون خانه عوض شده بود و ميز و صندلي هاي زيادي در سالن چيده شده بود مادر قرآن را بالاي سرم گرفت و پول را به عنوان صدقه برايم كنار گذاشت و در آخر نگاه نگرانش را به چشمانم دوخت و گفت:
- به خدا مي سپارمت هستي جان ، انشاءا... آن قدر در زندگيت شاد باشي كه به گذشته ات بخندي
و من به جاي خنده حسرت خوردم.
چهره ام را در آئينه آرايشگاه بارها تماشا كردم. از ديدن صورت و قيافه ام سير نمي شدم آه خدايا اين من بودم كه عروس شده بودم؟ عروس چه كسي؟ فر....! نه حميد. لحظه اي سوزش در قلبم حس كردم و بغض گلويم را پوشاند به خودم قول دادم كه ديگر به او نيانديشم و عشق نافرجامش را از قلبم بيرون برانم.
در جشن عقدم همه حضور داشتند حتي لادن و شهريار كه به روزهاي نامزدي شان نزديك مي شدند لادن جلو آمد و با گرمي به من تبريك گفت. از دورويي اش حالم به هم مي خورد حالا كه ديد فرهاد داماد نيست خيالش راحت شده بود شهلا دور و برم مي گشت و ياسمن نبود. به جايش عمه و آقا كاظم آمدند معلوم بود عمه گريه كرده است به من تبريكي گفت و گذشت. به وضوح دلخوري اش را حس مي كردم سر سفره عقد از ائينه چشمم به حميد خورد انگار روي ابرها سير مي كرد چشمانش از شادي مي درخشيد اما با من صحبت نمي كرد شايد مي خواست مرا در اخرين لحظه هاي تجردم محك بزند و ببيند مي توانم بله را به او بگويم اما من قطعا مي خواستم ازدواج كنم اه دل سنگم عشق فرهاد را له كرده بود اما تقصير من چه بود مگر من مي دانستم چه پيش امده خدايا كاش روزهاي رفته بر مي گشت.
مادر سنگ تمام گذاشته بود شام و دسر ميوه و انواع نوشيدني ها براي مهمانان مهيا بود هديه به چشمانم نگريست و گفت
- هستي جان اميدوارم به تمام ارزوهايت برسي
اما مگر من ارزويي داشتم نه! ديگر ارزويي برايم نمانده بود اروزي من او بود و هر چه مي خواستم از او بود اما حالا؟
چه سود؟ من به خودم قول داده بودم كه فكر او را از سر به در كنم. پدر در آغوشم گرفت و گفت:
- من اختيار را به خودت دادم هستي انشاا.. خوشبخت شوي عزيزم اما ته دلم از چيزي غمگين و ناراحتم و ان قيافه گرفته و اندوهناك ماهرخ است. حتما ان قدر برايش عزيز بودي كه با تمام سختي تحمل اين وضع به اين جا امده است.
لبهايم لرزيد و گفتم:
- خواهش مي كنم پدر مرا به ياد خانواده عمه نياندازيد كه اشكم جاري مي شود از اول مجلس سعي كرده ام كه به طرف عمه ننگرم
پدر رويش را از من گرفت و به طرف عمو احمد رفت مي دانستم او هم ته قلبش از نبود فرهاد اندوهناك است.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #53  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 54

مهرباني هاي بي دريغ حميد وابسته ام كرده بود روحم از تلاطم و آشفتگي باز ايستاده و جاي آن را به آرامشي عميق همراه با رضايت داده بود راضي بودم از زندگي ام از شوهرم از رضايت مادر . اما باز ته دلم شور مي زد و غصه مي خورد. حميد مثل كسي كه نوار كاستي را پاك كند سعي مي كرد گذشته مرا از ذهنم پاك كند.
روزهاي عيد برايم جذاب تر شده بود.آشنيايي با فاميل حميد ديگر فرصتي براي خانه نشستن من نمي گذاشت . هر روز از اين مهماني به آن مهماني دعوت مي شديم و به قول حميد جذابتر از عيد ديدني ها عيدي ها و كادوهايي بود كه به مناسبت عيد اول به ما اهدا مي شد. هومن و هديه سر به سرم ميگذاشتند. و پدر و مادر از خوشحالي آم شاد بودند دائما خدا را شكر مي كردند
عيد شد و فرهاد هم نيامد سيزده بدر پدر همه را به باغ لواسان دعوت نمود امدن عمو احمد و عمه شهين حتمي بود اما عمه ماهرح قولي براي امدن نداد و من قلبا دوست داشتم كه ياسمن بيايد مادر خانواده مسعود و حميد را نيز دعوت نمود خانواده مسعود عذر خواهي كردند اما خانواده حميد قول امدن را دادند از روز قبل مادر و پدر به همراه مسعود و هديه و صفيه خانم به باغ رفتند تا بساط پذيرايي را زودتر حاضر كنند تا مهمان هاي دعوت شده كم و كسر نداشته باشند وسواس مادر در اين گونه موارد ديدني بود مخصوصا حالا كه خانواده دامادش مهمان بودند.
صبح روز سيزده بدر هومن صدايم كرد كه زودتر اما ده شويم و راه بيفتيم قرار بود حميد هم با ما بيايد و پدر ومادر و برادرش و زنش پشت سر ما حركت كنند با صداي بوق ماشين حميد به سرعت در را باز كردم و خود را به ماشين انها رساندم و سلام كردم همگي خوشحال و سرحال بودند پدر و مادرش واقعا انسان هاي با اخلاق و شريفي بودند و برادرش كه يك برادر نمونه بود و از مهرباني كم نداشت حسام پنج سال بود كه ازدواج كرده بود و همسرش تازه باردار شده بود رويا زن خونگرم و جذابي بود اما آدم براي برقراري ارتباط با او در ابتدا مشكل داشت چرا كه در نظر اول فوق العاده خودگير و مغرور به نظر مي رسيد و به حميد گفتم:
- خوشحالم كه امروز پدر و مادرت و خانواده ات با ما هستند
خنديد و گفت:
- هر كجا باشيم با تو بيشتر خوش مي گذرد هستي
گفتم:
- خدا كند امروز هم خوش بگذرد نمي دانم چرا دلم شور مي زند به برادرت بگو با احتياط رانندگي كند به هومن هم بايد بگويم كاملا مواظب باشد ديشب زياد بيدار مانده مي ترسم نتواند خوب براند
هومن گفت:
- شدي مادر هستي وسواس مادر تو را هم گرفته؟ بيا برويم هر موقع خوابم گرفت رانندي را به حميد محول مي كنم.
دلم ارام گرفت اما نمي دانم چرا؟ باز هم از دلهره پر بودم.
علي و مسعود و هومن تاب محكمي به درخت بي زبان بستند و يكي يكي سوار شدند و من و شهلا و فرزانه هم انها را تماشا مي كرديم . سر صدايشان آن قدر زياد بود كه تمام باغ را پر كرده بود. مادر به همراه صفيه خانم به اين طرف و آن طرف مي دويد تا ابرويش جلوي مهمان ها نريزد طفلك هديه هم كمك مي كرد اما نمي دانستم چرا دلم نمي خواهد ذره اي كمك كار مادر باشم نشسته بودم و به كارهاي شاهرخ و هومن و ...زل زده بودم و هر از گاهي سرم را در برابر سخنان شهلا و فرزانه تكان مي دادم.
هومن سوار تاب بود و با داد و فرياد مشغول كري خواندن بود و براي بعد از نهار نقشه بازي وسطي را مي كشيد علي با قدرت تمام او را هل مي داد و هومن هر لحظه بالاتر مي رفت به طوري كه از ان طرف پرچين ها مي توانست جاده را ببيند ناگهان هومن با صداي بلند فرياد كشيد:
- ماشين عمه ماهرخ را مي بينم دارند به اين طرف مي آيند. هستي عمه دارد به اين جا مي آيد
اضظراب زيادي بر جانم نشست همه ذوق هومن براي ديدن ياسمن نبود براي اين كه عمه قهر نكرده بود و به ان جا مي آمد.حالت بدي پيدا كرده بودم. شهلا متوجه دلشوره و اضطرابم شد و دستم را گرفت و گفت:
- به خود ت مسلط باش هستي خاله و ياسمن و اقا كاظم هستند كه مثل هميشه به باغ مي آيند چرا اين جوري شدي؟
- نمي دانم شهلا حالم خوب نيست كاش نمي امدند
- يعني چه؟ فرهاد نيست تو...
ادامه جمله اش راقورت داد چرا كه عمه شاد و سرحال مشغول روبوسي با جمعي بود كه همگي به استقبال به روي ايوان جمع شده بودن اقا كاظم هم وارد شد و ياسمن نيز پشت انها اول از همه به سمت من امد و صورتم را بوسيد عيد را همراه با ازدواجم تبريك گفت اهسته در گوشم گفت
- به تو گفتم كه كمي صبر كن ببين كه فرهاد امده
آه خدايا چه مي ديدم فرهاد بود كه مشغول روبوسي كردن با پدرم بود از سر شانه پدر چشمش به من افتاد كه مات و متحير به او مي نگريستم خدايا شكرت كه ان موقع حميد مردانگي كرد و در ان جمع حاضر نبود خود را با علي سرگرم ساخته بود و در حياطمانده بود فرهاد زرد و لاغر شده بود صورتش كشيده شده بود اما هم چنان جذاب و خوش لباس بود عمه شهين عمو شهلا شاهرخ زن عمو پدر.... همه حيرت زده با فرهاد احوالپرسي مي كردند عمه ماهرخ به صدا در امد و گفت
- چيه جرا اين قدر تعجب كرديد فرهاد ديشب از المان رسيد و امروز هم مايل بود كه به اين جا بيايد مي خواست روز اخر عيد را در كنار فاميلش باشد
عمه از ناراحتي و دلخوري حتي نگاهي به من نيانداخت ناراحت بودم اعصابم به هم ريخته بود با نگاهم به هومن و شاهرخ التماس مي كردم نمي دانم التماس مي كردم كه چه كار كنند اما وقتي رها را به دنبال فرهاد نديدم ترسيدم كنار مادر رفتم پشت او نفس عميقي كشيدم و به خودم نهيب زدم. چه شده هستي شايد فرصت نشده كه رها را دنبال خود بياورد دير نشده حتما روزهاي ديگر رها را نشان مي دهد و مي گويد با همسرم اشنا شويد چرا اين قدر خود را باخته اي هستي يادت رفته با دل كوچك و پاكت چه كرد سرت را بالا نگه دار و محكم باش اوست كه بايد بلرزد و خجالت زده باشد تو كه به او قولي ند ادي....
در اين افكار بودم كه حميد و علي را ديدم كه به طرف جمع مي ايند هومن برخاست و دست علي را گرفت و گفت
- فرهاد جان زماني كه نبودي چند عضو به فاميل اضافه شدند علي اقا همسر شهلا فرزانه خانم همسر شاهرخ و حميد اقا همسر....
نفس عميقي كشيد و گفت
- همسر هستي
فرهاد به شاهرخ تبريك گفت و به شهلا گفت
- شيريني ها را تنها خوردي شهلا
آه چه قدر صدايش گرم و لطيف بود دوباره در گوش جانم نشست و مرا هوايي كرد شهلا خنديد و گفت
- اره تنها خوردم ترسيدم منتظر تو شويم سرمان بي كلاه بماند فرهاد خنديد و به علي و فرزانه هم تبريك گفت سپس دستش را به طرف حميد دراز كرد و گفت
- از اشنائيتان خوشوقتم.
نه تبريكي به او گفت و نه مرا نگاه كرد ياد حرف مهران افتادم كه گفت: نمي خواهم در چشمانم زل بزند و با نگاهش بگويد كه چرا عشقش را دزديه ام.
اه خدايا حالا مي فهميدم كه ان روز چرا بي جهت دلم شور مي زد در دل همه به نوعي هراس افتاده بود تنها حاضرين خونسرد در ان جمع پدر و مادر و برادر حميد بودند كه خوشبختانه عمو انها را گرم صحبت ساخته بود و ما در ايوان بوديم و انها در اتاق نشسته بودند
هديه گفت
- مادر جان تا كي مي خواهي مهمان هايت را سر پا نگه داري همه خسته شدند سفره را پهن كنم؟
مادر شرم زده و با خجالت گفت
- ببخشيد اين قدر از امدن فرهاد خان شوكه شديم كه مهمان ها را فراموش كرديم
ناگها ن فرهاد ابرويش را بالا انداخت و گفت
- مگر قرار بود من بر نگردم زن دايي؟
مادر خود را به نشنيدن زد و زير لب گفت
- لا اله الاا... اگر نحسي 13 امروز دامنمان را نگيرد بايد خدا را شكر كنيم.
به اتفاق صفيه خانم مشغول كشيدن غذا شد.
سعي كردم جلوي فرهاد افتابي نشوم حميد كنارم امد و لبخند گرمي به صورتم زد و گفت
- خوبي؟
- اره خوبم. بنشين سر سفره
نگاهم كرد و گفت:
- به فكر من نباش من از خودم پذيرايي مي كنم برو كمك مادرت
نمي دانستم چه كار كنم گيج و سردرگم دور خودم مي چرخيدم. در يك لحظه نگاهم به نگاه فرهاد گره خورد و رويش را برگرداند و به سمت ديگري نگاه كرد دلخور و مغرور و بي اعتنا
__________________
پاسخ با نقل قول
  #54  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 55

شب خسته و درمانده ب خانه پناه بردم در را به روي خودم بستم و گريستم فكر نمي كردم ديدن دوباره فرهاد قلبم را به شور اندازد طفلك حميد هم از حال و روزم خبر داشت و دركم مي كرد با مردانگي زياد راحتم گذاشت و با خانواده اش غروب همان روز به خان هبازگشت
شب تا صبح كابوس مي ديدم و در خواب حرف مي زدم حالم هيچ خوب نبود مادر از ترس شوك عصبي دوباره در اتاقم ماند و مراقبم بود خود را به خواب زدم و حرفهايش را با هومن و ديه شنيدم هومن نگران مي گفت
- قيافه فرهاد مثل زخم خورده هاي كينه اي است خدا عاقبت اين كار را به خير كند
و هديه كه التماس مي كرد ارام تر صحبت كنند شايد من بيدار باشم.
ساع حدود 11 شب بود كه تلفن زنگ زد از لحن صحبت كردن هومن فهميدم كه بايد حميد پشت خط باشد چشمانم را گشودم و خود را به تعجب زدم و گفت
- شما اين جا چه كار مي كنيد
مادر خنديد و گفت
- هيچ ترسيدم تو دوباره حالت بد شود مراقبت بودم.
گوشي را از هومن گرفتم صداي حميد در گوشم نشست كه حالم را مي پرسيد
- ارام گفتم:
- - خوبم تو چه طوري؟
- دلم برايت شور مي زد هستي لحظات اخر در باغ در حال و هواي خودت نبودي بد جوري به هم ريخته بودي اگر بدانم كه من...مزاحم زندگيت هستم....
بغض اجازه نداد حرفش را كامل كند گفتم:
- اين چه حرفي است كه مي زني حميد تو شوهر من هستي تو چرا اين قدر با احساست با اين قضيه برخورد مي كني من قبلا با تو حرف هايم را زده ام ديگر نيازي به فكر كردن دوباره نيست خيالت راحت باشد
با دلگيري گفت
- تو قيافه خودت را نديدي هستي وقتي كه خانواده عمه ات امدند انگار خوني در صورتت وجود نداشت با اين حال زنگ زدم كه بيشتر فكر كني و عاقلانه تر تصميم بگيري و تلفن را قطع كرد.
روز بعد در خانه ما جلسه بود طوفان زندگي من اغاز شده بود جمله ياسمن در گوشم ظنين مي انداخت كه مي گفت بهت گفتم صبر كن اما گوش نكردي اخر حالا كه چيزي معلوم نبود هيچ كس از روزگار و وضع و اوضاع فرهاد چيزي نمي دانست معلوم نبود كه با رها امده يا بي رها خلاصه ان روز هديه در خانه ما بود و هومن مانند بازپرسي به من نگاه مي كرد تا اين كه به فكر حميد افتادم به دلم افتد كه زنگي به خانه شان بزنم وقتي با مادرش به گرمي احوالپرسي نمودم و سراغ حميد را گرفتم تعجب زده گفت:
- مگر خبر نداري كه به مسافرت رفته؟ مي گفت كه ديشب از تو خداحافظي كرده است
با لكنت گفتم
- اه راست مي گويد ديشب با من تماس گرفت و خداحافظي كرد هيچ يادم نبود ببخشيد
تلفن را قطع كردم و فهميدم كه حميد عمدا به مسافرت رفته تا من بتوانم تكليف را با خودم روشن كنم عروسي 10 روزه عقد كرده بودم كه شوهرم مرا به حال خودم گذاشته بود چه اسان زندگي ام را باخته بودم اگر فهراد بدون رها بازگشته بود صداي زنگ در حياط همه را از جا پراند
مادر به حياط رفت و با نامه اي به درون بازگشت پدر چشم در چشمم نمي شد مادر نامه را به طرفم گرفت و گفت
- خط حميد است به نظرم خودش يا توسط كسي به در خانه اورده چرا كه تمبر و مهر ندارد
با دستان لرزان ان را گشودم دستخط حميد بود كه نوشته بود
شيرين تر از جانم هستي ام سلام
ببخش كه بي خبر رفتم اگر چه سخت است رفتم كه ازاد باشي مي دانم كه ابهام و ترديد در فراسوي خيال عزيزت در گشت و گذار است تو ازادي كه ميان طوفان عشق و نسيم زندگيت يكي را برگزيني.
خبرم كن.
بغض گلويم را مي سوزاند. تكليف زندگي من روشن بود.
دير وقتي بود كه مرا با طوفان عشقم به حدال بود م هر چه بود فرهاد مرا شكسته بود و حالا بازگشته بود كه حميد را نيز بشكند و عرق در انديشه بودم كه مادر صدايم كرد و گرفته و ناراحت سرم را به طرفش برگرداندم مادر پرسيد:
- نامه حيد بود؟
سرم را تكان دادم و مادر پرسيد:
- چه شده ؟ چه نوشته است
- هيچي
- يعني كاغذ سفيد فرستاده؟
- نه نوشته كه مي رود سفر تا مرا در انتخابم ازاد بگذارد
مادر اخمي بر چهره نشاند و گفت
- يعني چه ؟ نوشته هستي هسمر عقدي شو نكند چيزي گفتي يا رفتاري كردي كه او فكر كرده تو بايد يكي را انتخاب كني؟
- نه مادر من كاري نكردم رفتارم هم تغير نكرده نمي دانم چرا چنين تصميمي گرفته
- تو كه نمي خواهي زير عهدت با حميد بزني؟ او شوهر توست نبايد دلش را بشكني
گفتم:
- نه مادر من چنين قصدي ندارم.
- از من گفتن بود كه دچار وسوسه نشوي
پدر كه در حين حل كردن جدول به سخنان ما گوش مي كرد سخن در امد و گفت
- هستي جان تو كه به فرهاد قولي ندادي كه بخواهي دچار ترديد شوي؟ اگر مشكلت دلت است من مطمئنم كه حميد ان قدر دوستت دارد كه جاي فرهاد را در قلبت بگيرد
فرياد كشيدم:
- بس است ديگر چرا با من مثل يك ادم دست و پا چلفتي و دهن بين برخورد مي كنيد من عقل وشعور دارم و مي دانم كه حميد شوهر من است حميد را مي خواهم براي همين است كه قصد رنجاندنش را ندارم اما اگر حميد كس ديگري بود و من ميلي قلبي به اين وصلت نداشتم حتي اگر عروسي هم كرده بودم طلاق مي گرتم و به سوي فرهد مي رفتم
مادر نگران گفت:
- اخر تو تمام زندگي ات شده لج بازي و خيره سري وا... از عاقبت كار تو مي ترسم هستي نمي شود يك ساعت ديگر زندگي ات را پيش بيني كرد
چشمانم را تنگ كردم و گفت:
- لجبازي و خودخواهي من كينه و بدخواهي ام روي شما رفته فراموش كنيد كه شما الگوي من در زندگي ام بوديد.
نفس عميقي كشيدم و به اتاقم رفتم و در را به روي خودم بستم.
سعي كردم بخوابم تا مدتي از اين كابوس بيدار زندگي ام رهايي يابم چرا كه فقط خواب مي توانست ساعتي مرا راحت و اسوده در بر گيرد عصبر بود كه با تقه هاي در از خواب بيدار شدم ياسمن بود كه پا به درون اتاقم نهاد از جا برخاستم و نشستم و سلام كردم و گفت:
- امده ام چون دلم برايت تنگ شده بود
دستي به صورتم كشيد و گفتم:
- ممنون ساعت چند است؟
- ساعت 7 بعد از ظهر است تنها نيستم مادر م اينها پايين هستند
ياسمن در رابست و كنارم نشست و گفت
- فرهاد هم امده امده كه با تو صحبت كند
- چه حرفي و صحبتي ياسمن ؟ من شوهر دارم
- مي دانم اين قدر شوهرت را به رخ من نكش فرهاد امده دليل دير امدنش را برايت توضيح دهد
- همه اش بهانه است من هيچ بهانه اي قبول نمي كنم 6 ماه است كه رفته و حالات امده كه به من توضيح بدهد مي خواستي بگويي من همان ماه اول منتظر توضيحش بودم حالا 5 ماه دير كرده دير امده ياسمن
ياسمن عصباني شد و گفت:
- هستي دلم نمي خواهد دوستي من و تو با اين مسائل خراب شود امده ام كه بگويم دليل فرهاد براي همه ما منظفقي و موجه بود اميدوارم تو را هم قانع كند تو و هومن خوب گوش به دهان مادرتان داده ايد و از خود اراده اي نداريد در حيرتم كه چرا عاشق مي شويد دلم براي خودم و فهراد مي سوزد تو به او پشت كردي و در نبودش ازدواج كردي و هومن به من گفت كه وقتي مادرم راضي نباشد اين ازدواج به دلم نمي نشيند شايد مادرتان بهانه است و تو حميد را پيدا كرده ايي و هومن كس ديگري را به هر حال به مادرت بگو هستي بگو كه من يكي هيچ وقت از گناهش نمي گذرم عطاي عروس شدنش را به لقايش بخشيدم بگو كه تا عمر دارم دلم از او پر كينه است
- تو و هومن را كاري ندارم و از ان چه كه بين شما رخ داده چيزي نمي دانم اما فرهاد چه؟ چرا اين قدر دلت برايش مي سوزد يادم مي ايد كه به من مي گفتي دختر هستي و هم جنس خود من و دوست نداري كه غرور من خرد شود به تو گفتم كه از من ناراحت نشو چون كاري خواهم كرد كه فرهاد بسوزد همان طور كه او مرا سوزاند همان طور كه رها به من گفت دست از سر فرهاد بردارم ....
- بغض دوباره در گلويم خانه كرد ياسمن با اندوه فراوان گفت
- اول به سخنانش گوش بده بعد قضاوت كن رها نامرد بود او بوده كه...
بقيه سخنانش در گلو ماند چرا كه فرهاد در استانه در ايستاده بود و به سخنان ما گوش مي داد ياسمن با ديدن فرهاد ازاتاق بيرون رفت. اندام فرهاد در اتاقم سايه انداخت با صدايي گرفته گفت
- اجازه مي دهي داخل شوم؟
نفس گره خورده در سينه ام را ارام بيرون دادم و گفتم:
- خواهش مي كنم.
فرهاد داخل امد و من سلام كردم سلام را جواب گفت و روبرويم نشست سرم را بالا كردم و نگاهش كردم چه قدر منتظر اين لحظات بودم كه او از راه رسد و به انتظارم پايان دهد منتظر بودم كه نگاه گرمش در چشمم بيافتد و تمام عشقش را دوباره به پايم بريزد اما دير بود خيلي دير
دور اتاقم چرخي زد و كنار پنجره ايستاد و گفت
- انگار اتاقت هم به من غريبه شده هستي مثل نگاهت مثل خودت
- چه مي خواي به من بگويي فرهاد براي چه به ديدنم امدي؟
- امده ام بهت تبريك بگويم عروس خانم عيبي دارد؟
دوباره نگاهش را مثل گذشته كرد و دهانش را طوري جمع كرد كه مي دانستم دارد دستم مي اندازد سكوت كردم و به قد وبالايش نگاه كردم روزگاري چه قدر اين اندام و اين هيكل برايم خواستني بود جالا هم بود حالا هم دلم مي خواست جانم را فدايش كنم و انگار تمام ان قول و قرارهايش را فراموش كردم دلم بي كينه بود دلم از نفرت خالي شده بود و من آني بودم كه براي او نقشه ريخته ريخته بودم. چشمانم را پايين انداختم لحظه اي به ياد حميد و نگاه نگران و متظرش افتادم فرهاد روبروي قاب خوشنويسي ايستاد و گفت:
- خدا را شكر كه اين را نشكسته اي و از حرص به دور نيانداخته ايد.
- يك به چنين كردم با قدرت تمام به شيشه اش مشت زدم و تو و عشق سر كشت را ناسزا گفتم اما باز ان را شيشه انداختم و جلوي رويم گذاشتم تا بشود آئينه دوم من.
صدايش مي لريزد و به بغض نشست. چراغ آباژور بغل تخت را روشن نمود و روبرويم روي كاناپه نشست
- آن روز يادت مي ايد فرهاد تو در خانه به من قول دادي كه فرداي ان روز از كار استعفا بدهي تو به من گفتي كه تو و خواسته هايت از تمام دنيا برايت با ارزش تر است.
- درسته تو در دنيا برايم از هر چيزي مهم تري
مبهوت نگاهش كردم و ديدم زير چشمانش گود افتاده رنگش هم كمي پريده است گفتم
- حالت خوب نيست فرهاد راستي اوضاع قلبت چه طور است
سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت
- هر چه مي كشم از اين قلب نيمه كاره است نه درست كار مي كند و نه كامل از كار مي افتد گوش بده هستي به تمام ماجراي رفتن و ماندن و برگشتن من با دقت گوش بده ان وقت قضاوت كن
- و بعد چنين ادامه:
__________________
پاسخ با نقل قول
  #55  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 56

آن روز كه تو در خانه ما از من قول گرفتي كه از همكاري با اميري استعفا بدهم قصد گول زدنت را نداشتم اما تو آن قدر مغرور و لجباز بودي كه حسابي كلافه ام كردي از يك طرف پيشنهاد كلان اميري وسوسه ام مي كرد و از يك طرف لجبازي تو و مادرت حرصم را در مي اورد و از طرف ديگر...
مكثي كرد و ادامه داد:
- پرورنده پزشكي قلبم در المان نيمه كاره مانده بود هستي من بار دوم كه به المان رفتم و به تو قول دادم كه خود را به يك متخصص نشان دهم اين كار را كردم و پزشك با دارو و دوا مرا تسكين مي داد اما عقيده داشت كه بايد قلبم را عمل كند و تاكيد داشت كه اگر قلبم اذيتم كرد حتما بايد ان را عمل كنم و من بيشتر به خاطر عمل قلبم به المان رفتم اگر مادرم برايت تعريف كرده باشد به تو گفته كه سه چهار ساعت قبل از پرواز رها تماس گرفت ومرا به رفتن تشويق كرد او مي دانست كه من بايد اوضاع قلبم را سر وسامان بدهم او و پدرش از ناراحتي قلبي من خبر داشتند و دكتر وقت عمل قلب مرا براي همان ماهي داده بود كه بايد به المان مي رفتم اما تو اصرار داشتي كه نروم رها تشويقم كرد كه به المان بروم و بعد از عمل برگردم كاري به نيت او ندارم مي دانم كه در دلت چه خواهي گفت اما بان كه او نگران من بود و بيشتر نگران دل خودش بود اصرار رها براي رفتن من تو و خانواده ام را به اين شك انداخت كه حتما براي او و به خاطر رها رفته ام در حالي كه اين طور نبود اگريادت باشد تا دو روز بعد از دعوايمان با تو تماس نگرفتم. چراكه حسابي از تو دلخور بودم يادت هست در چه وضعيتي مرا رها كردي و از خانه خارج شدي اگر مادر و ياسمن به دادم نرسيده بودند شايد الان فرهادي وجود نداشت كه ائينه دق ات شود بعد از رفتن تو قلبم به مرز اتمام رسيد ان قدر درد گرفت و سوخت كه از حال رفتم اما تو چه كردي حتي زنگ نزدي حالم را بپرسي امدنت را نخواستم تو مرا جتي قابل يك تلفن كردن هم ندانستي چرا هستي؟ چرا تلفن نكردي چرا مرا از پله هاي يكدندگي و لج پايين نياوردي چرا مرا ارا نكردي تا من از لج تو به المان نروم تا ان جا وسوسه هاي اميري كار دستم ندهد و رها به پر وپاي من نپيچد؟ اگر تو كمي با ملايمت با من رفتار كرده بودي من همين عمل را در كشور خودم انجام مي دادم نه در غربت تو پرستارم مي شدي نه يك زن اخموي فرنگي چهار ماه تمام در بيمارستان بستري بودم و تو منتظر بودي كه من به تو زنگ بزنم و برايت از كارم توضيح دهم اگر تو هستي اگر كي از يكدندگي ات دست بر مي داشتي وقتي زنگ مي زدي رها با تو ان طور صحبت نمي كرد و اين دروغ ها را تحويلت نمي داد
- به ميان حرفش پريدم و گفتم:
-دروغ؟ يعني تو با رها نامزد نكردي؟
خنديد خنده اي تلخ و غم انگيز و گفت:
- تو چه طور باورت شد هستي و اين قدر به من بي اعتماد بودي ؟ ان روز كه تو زنگ زدي من با اميري به بيمارستان رفته بودم كه دكتر مرا چك كند. رها در هانه عمه اش بود من شماره را به ياسمن دادم كه به تو بدهد و تو زنگ زدي و ساده لو خانه تمام آن دروغ هايي را كه رها از روي حسادت و حرص برايت بافت باور كردي رها تمام عقده هايش را از كم محلي هاي من جمع كرد و به سر تو ريخت و باور كردي كه من با او نامزد كرده ام و به زودي عقد مي كنم و تو از لح من با حميد نامزد كردي . و همه جا جار زدي كه فرهاد مرا بازي داده و با احساس من بازي كرده و ديگر باز نمي گردد
- وقتي من توانستم قواي از دست رفته ام را پيدا كنم قصد امدن داشتم اما رها با بيرحمي تمام مانع شد و حرف هايي را كه به تو گفته بود جور ديگري تحويل من داد : او به من گفت:
- (( هستي با مهران نامزد كرده و زنگ زده و گفته كه من كاري با فرهاد ندارم اگر هم برگردد نگاهش نخواهم كرد
- التماسم كرد كه با او ازدواج كنم و در اتمام اين كه ديد نه مي تواند با زود و نه با مهر و عشق نمي تواند مرا براي خود داشته باشد به كشور ديگري رفت و با يك پسر خارجي ازدواج كرد و از المان رفت.به خاطر اين كه من نتوانستم مثل تو كه از دل و چشمانت عشقت را مي خواندم چنين كاري را با و بكنم. طاقت نياورد چون اون من را دوست داشت و من دوستش نداشتم . امدم از ان كشور لعني ، كه ببينم شايد شايعه ازدواج هستي با حميد مثل ازدواج با مهران دروغ باشد . اما امدم و ديدم كه تمام هستي ام را باخته ام
- صدايش كه به بغض نشسته بود رها شد و گريست. بلند بلند گريست و من همراهش شدم. سرم را روي زانوانم گذاشتم و ناليدم. از حسرت و پشيماني اه كشيدم و گفتم
- - چرا من احمق نفهميدم؟ رها به من گفت كه تو خودت مرا نمي خواهي ، خدايا چرا گول خوردم ؟ فرها؟ چرا به من نگفتي كه قلبت را عمل كردي ؟ چرا؟ بايد حداقل به من زنگ مي زدي
- ناليد:
- - بارها تلفن كردم اما قطع بود كسي گوشي را بر نمي داشت روز نامزدي ات به مهران به خانه مان زنگ زدم و وقتي خبر را شنيدم شوكه شدم و دو روز توي بستر افتادم براي همين ديگر دلم نمي خواست به ايران بازگردم
- - تو چه مي داني كه به من چه گذشت ؟ همه مي گفتند تو بر نمي گردي مي گفتند وسوسه هاي المان و اميري و عشوه ها ي رها كار خود را كرده و تو را براي هميشه ان جا ماندگار كرده . كاش در ان دو روز به ديدنت مي امدم و به پاهايت مي افتادم كه نرو كاش عمل قلبت را در ايران انجام مي دادي يعني ما اين قدر غريبه بوديم فرهاد. تو مقصري تو هم مقصري فرهاد. تو به من قول دادي كه همان شب با عمه به خواستگاري ام بيايي و انگشتر به انگشتم كني. وقتي نيامدي مطمئن شدم كه به المان نمي روي براي همين به ديدنت نيامدم از تو حرص شديدي داشتم
- فرياد اتاق را پر كرده بود فرهاد بلند شد و با عصبانيت فرياد كشيد:
- - من همين قصد را هم داشتم اما رفتار تو هم ان روز خيلي بد و زننده بود به تو گفتم كه به المان نمي روم پس چه دليلي داشت كه به قول خودت همان شب عجولانه مثل يك دختر ترشيده به خواستگاريت بيايم گفتم فرصت زياد است برو از مادرم بپرس قرار بود كه شب جمعه همان هفته به خانه تان بيايم اما وقتي تو به من اهميت ندادي وقتي نه تو و نه هيچ كس ديگر نفهميد كه من يك روز و يك شب تمام در اتاق Ccu خوابيدم و هر لحظه چشمم به در خشك شد كه تو به ديدنم بيايي چه انتظاري داشتي كه كارت را تلافي نكنم و بي خبر به سفر نروم اما باز هم مي گويم اگر مي دانستم لجبازي من و تو به قيمت تباه شدن اينده مان تمام مي شد همان شب به خانه تان مي امدم و به دست و پاي تو و مادرت مي افتادم هستي تو مرا شكستي خردم كردي غرورم را هيچ انگاشتي همه فاميل مي دانستند كه من عاشق تو بودم و تو را از جانم بيشتر مي خواستم الان مرا ريشخند مي كنند كه شايد شب عروسي ات به تو و حميد دسته گلي را تقديم كنم مي داني چه قدر سخت و غير قابل تحمل است هستي تو مرا نابود كردي
- دستش را روي قليش گذاشت و ناليد صداي عمه از پشت در اتاق شنيده مي شد كه گريه كنان به فرهاد مي گفت:
- - الهي قربان قلب شكسته ات شوم مادر مواظب خودت باش تو تازه عمل شده اي هستي نگذار اين قدر حرص بخورد نبايد عصبي شود
- به كنارش رفتم و دستم را روي پيشاني عرق كرده اش گذاشتم و گفتم
- - هر چه بود تمام شده اين قدر به خودت فشار نياور مي خواهي برايت لبوان ابي بياورم؟
- دستم را گرفت و ارام كنارخ ودش نشاندم و گفت
- - نه خوبم بنشين
- كنارش نشستم كمي فكر نمود و گفت
- - ازدواجت را به هم بزن هستي مي تواني؟
- ان قدر درمانده و مايوس بود كه دلم به حال خودم و او به شدت سوخت جوابي براي سوالش نداشتم چه مي توانستم به او بگويم
- پرسيدم
- - چرا نخواستي در ايران قلبت را عمل كني؟
- به چشمانم نگريست و گفت
- - دلم مي خواست اما نشد دفعه دوم كه بالمان رفتم دردهايش بيشتر شد به طوري كه دستم بي حس مي شد به پيشنهاد اميري به پزشك مراجعه كردم و پزشك تاكيد كرد كه بايد قلبم را عمل كنم دفعه اخر كه خودت با خبر هستي چه قدر از دردش رنج كشيدم وقتي رها و پدرش فهميدند كه نمي خواهم به المان بروم رها از طرف پدرش پيغام داد كه حداقل به خاطر بيماري ات به المان بيا و بعد از چك اپ برگرد. من هم به همين منظور رفتم بيشتر دلم مي خواست اگر قلبم نياز به عمل دارد ان جا عمل شود طاقت نداشتم جلوي چشم تو و مادرم به اتاق عمل برومدر ضمن قصد داشتم موضوع را يك دفعه به تو بگويم كه بتواني راحت تر تصميم بگيري كه مي تواني با يك مرد عمل كرده و داغان ازدواج كني يا نه؟
- اشك هايم ان چنان پي در پي بر روي صورتم روان بود كه انگار بارش چشم هايم پاياني نداشت فرهاد بي رمق و ارام اشك هايم را با سر انگشتانش پاك نمود و گفت
- - دلم نمي خواهد هيچ گاه اين دو چشم زيبايت را ابري و باراني ببينم هستي جان!
گفتم:
- بميرم فرهاد چه طور خود را ببخشم چه مي دانستم كه تو انجا چه مي كشي ؟ اگر مي دانستم خودم را به تو مي رساندم و مرهم دلت مي شدم رها به من گفت كه تو حالت خوب است گفت كه قصد دارد عقد كنيد و بهتر است غرورم را بيش از اين خرج نكنم و دست از تو بكشم گفت كه تو و پدرش و او در خانه عمه اش با هم زندگي مي كنيد چرا نيامدي كشور خودمان كه ما در كنارت باشيم يعني من و مادرت نمي توانستيم مثل رها و عمه اش از تو پرستاري كنيم؟
فرهاد گفت:
- عمل قلب اورژانسي انجام شد من اول در هتل اقامت داشتم اما وقتي در پي حمله قلبي ام كارم به بيمارستان كشيد دكتر سريعا دستور داد مرا به اتاق عمل ببرند. در ضمن رها و عمه اش از من پرستاري نكردند اميري و با حقوق خودم برايم پرستار پير و اخمويي را استخدام كرد:
- - پس رها دروغ مي گفت نه؟
- - بله رها همه حرفهايش دروغ بود روزي كه با هم مفصلا دعوا كرديم و به من گفت كه چه دروغ هايي به تو تحويل داده من هم از ناراحتي سيلي به گوشش زدم خيلي به او برخورد هر چه ناسزا بود بار من و تو كرد و سپس سوار ماشينش شد و رفت
- يك هفته بعد عمه اش به من خبر داد كه با دوست پسر خارجي اش از كشور المان رفته و قصد ازدواج با او را دارد ، او مرا دوست داشت و هر كاري كرد كه من به او توجه كنم اما نمي توانستم و من فقط به تو فكر مي كردم هستي نقنش صورت تو را در چهره پرستارم ديدم و سعي مي كردم كه با ضفم با بيماري ام بجنگم رها دو بار پرستا ر را مرخص كرد كه خود از من پرستاري كند اما نتوانست او مرا براي خودم نمي خواهد .
- در آخر حرف هايش با التماس گفت:
- - طلاع بگير هستي يك ماه نشده كه عقد كردي بايد طلاق بگيري مرا بفهم. من بدون تو مي ميرم تو با من چه كردي هستي؟
- آرام گفتم
- - هستي و تمام هستي اش فداي قلب شكسته ات چه بگويم كه جز ندامت تا اخر عمر هيچ چيز ندارم
- - چرا حسرت ؟ بايد طلاق بگيري خواهش مي كنم هستي به حميد بگو كه من بدون تو مي ميرم
- ندامت و حسرت تمام وجودم را فرا گرفته بود و گفتم:من متواهلم فرهاد . دور از انصاف است درك كن نمي توانم برنجنمش او شوهر من است من به او قول دادم .
- ناليد :
- - پس دل من چه هستي؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #56  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 57

- همين براي تمام عمر بس كه با يك اقدام عجولانه و لجوجانه حسرت را براي تمام زندگي ام براي تمام عمرم خريدم خواهش مي كنم فرهاد مجبورم نكن كه دل او را هم بشكنم او منتظر خبر خوشي از جانب من است مي دانم دل مهربانت راضي نمي شود كه چنين معامله اي با او بكنم
خرد شد و روي تخت نشست اري من خردش كردم قلبش را شكستم و هستي اش را به دست ديگري سپردم ارام گفت:
- اين جا كه امدم چنين قصدي نداشتم نيامدم كه تو را از حميد بگيرم امدم كه حرف هاي دلم را به تو بگويم كه يك عمر در شك و نفرت نماني اما وقتي تو را ديدم. نمي توانم... هستي....مي فهمي؟ چگونه بي تو بروم و به خود بگويم كه تو براي هميشه از من جدا شده اي ؟ بگويم كه ديگر هستي ندارم؟
گريه ام گرفت گفتم:
- كاش بيشتر پي قصيه را مي گرفتم كاش تو مرا در جريان بيماري ات قرار مي دادي كاش بيشتر در موردت پرس و جو مي كردم! اه فرهاد چه كنم كه شرمنده رويت هستم.
فرهاد گفت:
- و كاش پيشنهاد اميري را قبول نمي كردم و پايم را در المان نمي گذاشتم زندگي ام تباه شد. يادت مي ايد هستي بار اول كه از ان جا امدم تو از روي اسب افتاده بودي و دفعه دوم كه امدم نشسته بودي و به ساندويچ پر از سس گاز مي زدي و حالا ؟... حالا هم كارت عروسي ات را برايم خواهي فرستاد.
سرم را در دستانم گرفتم و گفتم:
- دلم نمي خواهد ديگر روي زندگي را ببينم.
- خدا نكند هستي ! همين كه بدانم تو از زندگي ات راضي هستي كافي است. نمي خواهم تو را از زندگي حميد بيرون بكشم چون مطمئنم او هم همان طور كه من مي خواهمت به تو نياز دارد و اعتماد كرده است برايت ارزوي خوشبختي مي كنم شايد قسمت ما هم همين بوده مي مي روم هستي مي روم دنبال زندگي ام.
- كجا؟ حالا قصد داري چه كار كني؟
- با يكي از دوستانم قصد داريم در يك شهرستان سرمايه گذاري كنيم. با اميري حساب و كتاب هايمان را كرده ايم يك سوم سهام را هم دوباره به او فروختم با كوروش دوستم مي خواهيم در يكي از شهرستان ها كارخانه اي احداث كنيم طاقت ماندن در تهران را ندارم
چشمان تب دار و افسونگرش را به چشمانم دوخت و گفت:
- مواظب خودت باش هستي من ! شايد در اينده اي نه چندان دور دوباره با هم باشيم
سپس دست در جيبش فرو بردو جعبه زيبايي را در مقابل رويم گرفت و گفت:
- اين متعلق به توست انگشتر همان گردنبند و گوشواره است گفته بودم روزي انگشترش را برايت خواهم اورد اوردم اما دير اوردم بگير ببين اندازه انگشتت است؟
انگشتر را گرفتم و با گريه در انگشتم نشاندم حسرت و ناكامي در چشمان هر دومان فرياد مي كشيد پرده اشكي چمشان فرهاد را پوشانده بود دستم را گرفت و به طرف لب هايش برد چشمانش را بست تا به خودش مسلط باشد و با بغض گفت:
- اين هم كادوي عروسي ات اميدوارم هميشه شاد و خوشبخت باشي عزيز دلم اگر روزي روزگاري به كمك من نياز داشتي بدان كه دلم هميشه براي دلت مي تپد و در خدمتت هستم هستي من تمام هستي من
هر دو سرشار از گريه و بغض بوديم گفتم:
- تو هم مواظب خودت باش فرهاد جان مواظب قلب شكسته و مهربانت هر كجا كه باشم نمي توانم فراموشت كنم تو و صداي ساز غمگينت را
خداحافظي ما سوزناك ترين وداعي بود كه در دنيا وجود داشت او رفت و عطر تنش را در اتاقم به جا گذاشت خاطره سوزناك و ابدي اش را در دلم و حسرت را در زندگي ام
عروسي من زماني بود كه درست از رفتن فرهاد به شهرستان 4 ماه مي گذشت از ياسمن مي شنيدم كه احداث كارخانه فرهاد و دوستش با موفقيت روبرو بوده است و من از موفقيت او خوشحال بودم.
شب عروسي ام حميد خوشحال و شاد دستم را بوسيد و گفت
- مي خواهم برايت مرد ايده الي باشم و غم ته چشمانت را از بين ببرم به من اين طور نگاه نكن هستي دوستم داشته باش
ته دلم به شوره زاري تبديل شده بود كه جز گل حسرت ثمره اي نداشت عروسي بودم كه با وجود فرهاد به عنوان داماد مي توانستم رويايي ترين شب زندگي ام را داشته باشم اما خودم نمي خواستم چرا كه وجدانم اجازه راندن حميد را به من نمي داد شب عروسي ام هم ياسمن و فرهاد نيامدند عمه و اقا كاظم زياد در تير رس نگاهم نبودند شهلا هم مثل هميشه شاد و شنگول بود و لادن هم با شهريار عقد كرده بود
دو سال از ازدواج من و حميد گذشت روزها از پي هم مي گذشت و مهرباني و اخلاق خوب حميد مرا به او وابسته كرده بود ياسمن در شرف ازدواج با عليرضا بود يك بار هومن به خواستگاري اش رفت البته بدون حضور مادر و ياسمن رك و صريح جواب رد داد به نظرم مي خواست تلافي كار مرا سر هومن در اورد اما وقتي عليرضا به خواستگاري اش امد قبول كرد او كه از طرف دانشگاه بورس تحصيلي داشت دست ياسمن را گرفت و به فرانسه رفتند هومن هم بعد از ازدواج ياسمن به پيشنهاد مادر مهسا را ديد و ازدواج كرد وقتي هومن با مهسا ازدواج كرد به من گفت
- من و تو هر دو به خاطر دل مادر دل خودمان را سوزانديم
- مادر نيمي از قضيه بود لجبازي و يكدندگي هر چهار نفرمان به خانم جان خدابيامرز رفته است
خانم جان مادر بزرگمان بود كه به قول همه فاميل مرغش يك پا داشت
وقتي من باردار شدم خبر عروسي فرهادرسيد حالتم گوياي درونم بود انگار داشتم از حسادت به مرز جنون مي رسيدم با خودم مي انديشيدم ((‌پس فرهاد حق داشت كه در عروسي من حضور نداشت همين حس و حال را در مورد من داشت)) بهانه گير شده بودم مي دانستم از حاملگي است اما باز در وجودم به دنبال علتش مي گشتم حميد مرد فوق العاده منطقي و با جنبه اي بود روز عروسي فرهاد به من گفت
- اگر حس مي كني كه رفتن به عروسي فرهاد ناراحتت مي كند مي توانيم خودمان به افتخار فرهاد جشن دو نفره اي بگيريم
خنديدم و گفتم:
- چرا بايد ناراحت شوم فرهاد پسر عمه من است و دلم مي خواهد در جشن شادي اش شركت كنم
سرويسي كه انگشتر و گردنبندش اهدايي فرهاد بود و نشان ما را به خود اويختم و لباس شيك و راحتي به تن كردم چرا كه بارداري ام قدري نمايان شده بود و خجالت مي كشيدم با لباس هاي عادي در مجلس حاضر شوم موهايم را مثل دوران مجردي ام فقط با سشوار صاف كردم و خيلي ساده ارايش كردم و اماده روي مبل نشستم حميد با ديدنم سوتي كشيد و گفت
- هستي من هميشه زيباست حتي با لباس و ارايش ساده. مخصوصا حالا كه با حس مادر شدن مثل فرشته ها شده اي
- سادگي هميشه زيباست
جلوي رويم نشست و گفت
- اما تو ان قدر معصوم و زيبايي كه ادم به ياد فرشته ها مي افتد.
سپس دستانم را گرفت و به لبانش چسباند و گفت
- ازت ممنونم هستي بابت همه چيز
مي دانستم منظورش چيست از اين كه در ان جشن خود را خيلي نياراسته بودم و لباس و ارايشم ساده بود احساس خوبي داشت . خودم هم دلم نمي خواست به محض ورود به جشن نگاه ها را به خود جلب كنم چرا كه هنوز قصه من و فرهاد در ذهن ها و خاطره ها جا مانده بود
با سبد گلي بزرگي وارد سالن شديم كاظم اقا و عمه و ياسمن كه به تنهايي از فرانسه به جشن امده بود به استقبال امدند خوشحالي و شادي از چهره پدر و مادر فرهاد مشخص بود. با حميد به نزد پدر و مادر و هديه و هومن رفتيم ديدن فاميل و اقوام بعد از مدت زيادي كه من انها را نديده بودم برايم خوشايند بود شهلا كه اكنون پسر سه ساله اي به نام امير داشت دوباره با سر صداي ذاتي خود به طرفم امد نگاهم به لادن خورد كه از كنار شهريار جم نمي خورد تا نگاهش به من و شهلا افتاد چاپلوسانه به طرفمان امد و گونه مرا بوسيد و گفت
- چقدر به خودت رسيده اي هستي تو همين طوري هم جلب توجه مي كني؟
دهانم از تعجب باز مانده بود گفتم
- من نيازي به جلب نظر ندارم اگر تو به اين لباس و ارايش ساده به خود رسيدن مي گويي پس بايد شب عروسي ام از حسودي كور مي شدي
شهلا لبخند جانانه اي زد و گفت
- اره لادن جان امدي حرفي بزني كه هستي را خرد كني كه خودت ضايع شدي هستي هميشه زيبا و دلفريب است
لادن كه تا به حال از من چنين جواب تند و بي تعارفي نشنيده بود نگاه پر نفرتي به من انداخت و راهش را كشيد و رفت
هومن و هديه سرگرم صحبت كردن بودند شاهرخ و فرزانه هم مراقب دخترشان ترانه بودند كه در حين راه رفتن زمين نخورد شاهين براي خودش مرد خوش چهره و جذابي شده بود كه در دانشگاه مشغول تحصيل بود و فرامرز هم به تازگي نامزد كرده بود شهلا و ياسمن كه متوجه نگاه هاي من به جوان هاي فاميل شده بودند اهي كشيدند ياسمن گفت
- يادت است هستي چه روزگاري داشتيم با هومن و فرهاد و فرامرز و ديگران چه عالمي داشتيم الان هم دور هم جمع هستيم اما خيلي متفاوت تر از گذشته.
گفتم:
- اره واقعا يادش بخير هر جا سه نفرمان با هم بوديم چه اتشي مي سوزانديم
هر سه همزمان به خاطره حمام اشاره كرديم و خنديديم شهلا گفت
- حالا چه مثل پير زن ها نشسته ايد و از گذشته سخن مي گوييد مثلا جشن عروسي است خاطرات گذشته براي شما هر چه شيرين باشدشيرين تر از ان عروسي فرهاد است
در همين هنگام سر و صداي موزيك خبر از امدن عروس و داماد مي داد فرهاد در حالي كه دست سحر زير بازويش گره خورده بود وارد سالن شد از ان اول با همه مهمان ها دست داد و احوالپرسي كرد در كت و شلوار مشكي و پيراهن كرم رنگش جذاب تر از هميشه بود مطمئن بودم شايد چشم هايي زيركانه به طرف من چرخيده كه مرا با سحر مقايسه كنند يا مواظب عكس العمل من باشند به همين دليل خونسرد و ارام ايستادم و منتظر شدم تا عروس و داماد به سر ميز ما برسند ياسمن و عده اي مي ر/ق/صيدند و پول به سر عروس و داماد مي ريختند مدت خيلي زيادي بود كه فرهاد را نديده بودم كمي جا افتاده تر و لاغرتر به نظر مي رسيد فرهاد و سحر بعد از اشنايي و خوشامدگويي به سر ميز ما رسيدند سلام كرديم و فرهاد ارام به سحر گفت
- شهلا را كه مي شناسي ايشون هم هستي دختر دايي ام
من و شهلا با هر دو دست داديم و تبريك گفتيم. در هنگام دست دادن با فرهاد نگاهش به روي گردنبندم خيره شد و كمي دستم را در دستش فشار داد حس كردم از داغي گونه هايم اتش گرفته ارام سر جايم نشستم و با نگاهي حميد را كه با علي و مسعود گرم صحبت بود طلبيدم شهلا گفت
- تا حالا سحر را نديده بودي؟
- نه دو سه سالي است كه خود فرهاد را هم نديده ام
- متوجه شدي كه چه طور نگاهت مي كرد
- چه كسي
- سحر را مي گويم فرهاد همه جريان را برايش تعريف كرده مثل تو كه براي حميد گفتي
- تو از كجا مي داني
- خوب ان موقع كه نامزد بودند من چند باري به خانه خاله رفته و متوجه شدم خاله خودش به من گفت
- چرا اين كار را كرد نبايد مي گفت و همسر را روي من حساس مي كرد
- خوب حتما او هم مي خواسته با زنش صداقت داشته باشد هر چند كه من هم با نظر تو موافقم
شب وقتي با حميد از فرهاد و همسرش خداحافظي كرديم غم غريبي در چشمان من و فرهاد لانه كرده بود در راه بازگشت به خانه قلبم سنگين و پر از اندوه شده بود حميد مهربان كاري به كارم نداشت و دركم مي كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #57  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 57

دخترم نازنين به دنيا امد و تمام عشق و محبت مرا براي خودش خواست. ان احساس ناب معنوي كه با در آغوش كشيدنش در تمام وجودم مي نشست قابل ستايش بود او را مي پرستيدم و حميد كه مي ديد اين گونه به خانه و شوهر و بچه ام مي رسم لبخند رضايت از لبانش دور نمي شد به من كمك مي كرد و زماني كه خسته از كارخانه و بچه داري مي شدم مرا به اتاق هدايت مي كرد و مي گفت:
- تو بخواب و استراحت كن. من همه كارها را انجام مي دهم.
دلم به زندگي ام گرم شده بود كمتر در ذهنم به گذشته كشيده مي شدم ايام گذشت و ما با هم و در كنار هم زندگي خوبي داشتيم. دوسال بعد از به دنيا امدن نازنين فرهاد پدر شد بله پسرش سينا دو سه سالي از نازنين كوچكتر بود خوشحال بودم كه كانون زندگي او هم با زن و فرزندش گرم و پا برجاست. نازنين دقيق 4 ساله شده بود كه يك روز حميد شاد و خوشحال به خانه امد و گفت:
- به مناسبت تولد هستي خوشگلم يك هفته كار را تعطيل كرده ام كه با هم مسافرت برويم.
عالي بود چند وقتي بود كه هوس مسافرت كرده بودم از كارهاي خانه و بچه خسته شده و روحم تنوعي را مي طلبيد همان لحظه اسباب و وسايلمان را جمع كرديم طفلك نازنينم از خوشحالي هر كاري كه من مي كردم مي كرد و به دنبالم از گوشه و كنار وسيله در ساك مي گذاشت. وقتي اماده در ماشين نشستيم به حركات حميد گاه كردم كه با وسواس زياد مشغول تميز كردن ماشين بود سرم را از شيشه بيرون اوردم و گفتم:
- بس است حميد اگر مي خواهي به شب برنخوريم زودتر راه بيافت.
دستش را روي چشمانش گذاشت و گفت:
- چشم عزيز دلم تو فقط امر كن.
و. بعد پشت فرمان نشست و نگاهي به من و نازنين انداخت و گفت:
- مسافرت با دو خانم زيبا و خوشگل حسابي كيف مي دهد
انگشتانم را در انگشتان دستش گره كردم و فشار دادم و نگاه مهربانم را به او انداختم سرش را به روي شانه اش خم كرد و گفت:
- دوستم داري هستي؟
- خيلي
- هنوز عاشقم نشده اي؟
خنديدم و گفتم:
- چرا مي توانم بگويم كه تو و نازنين عشق مرا در زندگي ام كامل كرديد عاشق هر دوتان هستم و اين عشق ابدي است
نازنين دستش را دور گردنم حلقه كرد و با لحن بچه گانه اش گفت
- مامان هستي تو و بابايي هم عشق من هستيد
حميد نفس عميقي كشيد و گفت
- پيش به سوي شمال فكر كنم حسابي به ما خوش بگذرد چون هستي عاشقم شده
راست مي گفت عاشقش شده بودم و خيالش را راحت كرده بودم و او با خيال راحت در جاده مي راند و زير لب شعر مي خواند و من عاشق مهرباني و ذات پاك و اخلاق نيكش بودم
راست مي گفت شمال ان چنان عالي بود و ان قدر به ما خوش گذشت كه حد نداشت ان قدر شاد بوديم كه انگار هيچ گاه غم راه خانه مان را بلند نيست از شهرهاي مختلف ديدن كرديم و خريد كرديم روز هشتم وقتي راه افتاديم كه به سمت تهران حركت كنيم باران شديدي شروع به بارش كرد هر چه قدر صبر كرديم باران بند بيايد يا كمتر شود فايده اي نداشت حميد پيشنهاد كرد كه يك روز ديگر نيز بمانيم با اين قصد به خانه مان تلفن كرديم كه به مادر خبر دهم تا دلواپس نشود هيچ كس گوشي را برنداشت به خ انه هومن زنگ زدم ان جا هم كسي نبود به خانه هديه و .... نا اميد به خانه مادر حميد مادر حميد بعد از احوالپرسي وقتي صداي نگران مرا شنيد گفت
- انگار حال پدر ياسمن خوب نيست مادرت به من گفت اگرامديد و انها در خانه نبودند به خانه عمه ات برويد انگار اقا كاظم.....
گريه امان نداد كه خداحافظي كنم حميد كه بي قراري مرا مي ديد بالاجبار در ان هواي مه گفته و باران شديد به ارامي شروع به حركد كرد هوا زيبا بود و اگر در موقع ديگري بود دوست داشتم از ماشين پياده شوم و زير باران در ان هواي مه گرفته قدم بزنم اما انگار كاظم اقا شوهر عمه ام حالش خيلي نگران كننده بود نمي دانستم چه شده كه حالش بد شده يا اصلا بلايي سرش امده يا نه...
بارش باران ترس بچه گانه اي در دل كوچك دخترم نازنين انداخته بود با همان زبان شيرين از من خواست كه به كنارم بيايد قربان صدقه اش رفتم و در آغوش فشارش دادم.سرش را در سينه ام مخفي كرد و خود را محكم به من چسباند. حميد با حرف ها و صحبت هايش سعي در دلداري من داشت و براي اين كه ترس از چهره نازنين از بين ببرد همواره با او شوخي مي كرد و درست در زماني كه داشت با ما صحبت مي كرد بارش باران به قدري زياد شده بود كه حتي برف پاك كن هاي ماشين هم جوابگوي ان نبودند اه خدايا چه زور بدي بود ان روز كاميوني با سرعت زياد به طرف ما مي راند در ان هواي مه الود و باراني كنترل كردن ماشين در حالت عادي ميسر نبود چه برسد به ان زماني كه حميد از ترس به شدت ترمز كرد و انحراف به سمت راست رفت لاستيك هاي ماشين به شدت روي زمين كشيده مي شد و ماشين با سرعت به دور خودش مي چرخيد من جيغ كشيدم و نازنين را جستجو مي كردم يادم امد كه ماشين به ميله هاي كنار جاده خودر و نازنين فرياد كشيد در ان لحظه هاي پر تب و تاب كه سرم دائمابه شيشه و داشبورت مي خورد اسم حميد و نازنين را فرياد مي زدم و در اخر از همه صداي اخ گفتن حميد بود و خاموشي.
از ان روز تلخ به طور مبهم يادم مي ايد كه مردم من و نازنين و حميد را از ماشين بيرون كشيدند وقتي در بيمارستان به هوش امدم خانواده ام را بالاي سرم ديدم كه با چشمان اشكبار منتظر به هوش امدن من بودند تمام ترس انها اين بود كه من دوباره دچار فراموشي نشوم اما وقتي كلمه دخترم نازنين را از زبان من شنيدند با خيال راحت مشغول ارام ساختن من شدند چند روز بعد تازه متوجه شدم كه چه بلايي به سر خودم و زندگيم امده اري با مرگ اقا كاظم نازنين و حميد من هم از دنيا رفته بودند
زندگي ام در عرض يك ساعت سياه شد حميد و نازنين را از دست داده بودم و به خاك سياه نشستم از اين كه معجزه وار از اين حادثه جان به در برده بودم ناراحت بودم مادر با گريه نوازشم مي كرد و خدا را شكر مي كرد دستم شكسته بود و سرم نيز از چند جا ضرب ديده بود و پانسمان بود چند وقت بعد وقتي به سر مزار حميد و نازنين رفتم هيچ كس جلو دارم نبود و نمي توانست ارامم كند خاك قبرستان را با شدت تمام به سرم مي ريختم و وحشيانه خاك قبر نازنين را كنارمي زدم تا بدنش را جستجو كنم و در اغوشش بگيرم ان قدر فرياد كشيدم كه هيچ نايي در بدنم وجود نداشت مزار اقا كاظم چند قبر ان طرف تر بود عمه و فرهاد را ديدم كه به طرف قبر نازنين و حميد مي ايند ان قدر نگاهشان كردم كه در اغوش هومن از حال رفتم
تا چند ماه مثل ادم هاي گيج و مات به ديوار زل مي زدم و هر دو هفته يكي بار زير سرم دو ، سه روزي مي خوابيدم مي دانستم هديه و مادر هر چه اثاث و لباس هاي حميد و نازنين بوده از خانه ام پاك كرده اند اما وقتي براي اولين بار بعد از تصادف پا به خانه ام گذاشتم با مشت به در و ديوار كوبيدم و از ته دل ضجه مي زدم چرا كه خانه بوي حميد و نازنينم را مي داد مثل ديوانه ها به تمام اتاق ها سرك مي كشيدم و بچه ام را طلب مي كردم مادر و هديه به دنبال روان بودند و سعي در ارام كردن من داشتند پدر و مادر حميد از من مي خواستند كه صبوري كنم و ارام باشم اما وقتي قد خميده پدر حميد و صورت شكسته مادرش را مي ديدم فرياد مي كشيدم
مگر شما صبور و ارام هستيد كه من باشم
تا يك سال و نيم از نزدگي ام شد اشك و اه و ياد اوري خاطرات حميد و نازنين! شب هاي جمعه همه محل قرار من را مي دانند از بعد از ظهر تا غروب سر مزار حميد و نازنين مي روم ياد مهرباني هاي حميد دلم را اتش مي زند انصافا مرد خوب و ايده الي بود و در طول ندگي هفت ساله هان از هيچ احترام و محبتي به من كوتاهي نكرد. يادش هميشه دلم را روشن مي كند بعد از سال ان دو از انجايي كه خدا بعد از هر مصيبتي طاقت و صبرش را نيز مي دهدكم كم به زندگي برگشتم تا اين كهبعد از يك سال و نه ماه تو مرا در ان جشن ديدي مهماني كه پدر و ماردم براي تغيير روحيه من ترتيب دادند انها هر كاري كردند تا مرا به زندگي شاد بازگردانند اما مي دانم كه اين روحيه احتياج به زمان دارد تا شاد شود خسته ات كردم مريم جان ببخش كه اين قدر پر حرفي كردم اين هم قصه زندگي من
مريم با لحني كه ستلي و دلداري از ان مي باريد گفت:
- چه زندگي سخت و پرغمي را پشت سر گذاشته اي انشاءا... بعد از اين زندگي به رويت لبخند بزند و تو هميشه شاد باشي
هستي تشكر كرد و گفت:
- ببخش كه اين قدر پرحرفي كردم و مجبور شدي امشب را جدا از خانه ات و مهران سر كني
مريم گفت
- نه اين چه حرفي است من مزاحم تو شدم و اصرار كردم كه قصه زندگيت را مرور كني خيلي مشتاق بودم كه بدانم دختري به زيبايي و نجابت تو چرا از همه مخصوصا پسر عمه اش فراري است
ياد فرهاد دلش را گرم كرد وگفت
- امروز با فرهاد قرار ملاقات دارم نمي دانم چه كارم دارد خيلي كنجكاو شدم كه بدانم از يك طرف هيچ دلم نمي خواهد كه ملاقات من و او برايم درد سر افرين باشد و از طرف ديگر مي بينم ديدن كساني كه به نوعي در گذشته ام بودند باعث ارامش دلم مي شود
مريم پايهايش را دراز كرد و دستي به انها كشيد و گفت
- چه عيبي دارد هستي جان او زن و فرزند دارد به نظر من كه هيچ مشكلي نيست اگر تو با فاميلت كم كم رابطه برقرار كني و روحيه ات را تقويت كني
هستي با شادي پاسخ داد
- شهلا گاهي به من سر مي زند ياسمن هم كه قول داده برگردد دلم به هاله و ارمان خوش است اما در مورد فرهاد ترديد دارم اگر بخواهم به خانه عمه ام بروم از ترس رسيدن فرهاد پشيمان مي شوم اما به خانه عمه شهين زياد مي روم شاهرخ و فرزانه و شاهين خيلي دوستم دارند
با صداي زنگ حياط مريم دانست كه شوهرش به دنبالش امده است با سرعت اماده شد و هستي مهران را به داخل دعوت كرد اما او نپذيرفت و گفت
- مريم امروز وقت دكتر دارد اگر اجازه بدهي و بتواند دل از تو بكند به دكتر ببرمش
مريم به ميان حرف او امد و گفت
- اتفاقا حرف هايم تازه تمام شده به موقع امدي
- خوش گذشت؟
مريم گفت:
- خيلي مگر مي شود در كنار هستي به ادم بد بگذرد بله خيلي خوش گذشت
هستي رو به مهران كرد و گفت
- مريم جون واقعا همسر نمونه اي است خونگرم و مهربان بابت داشتن چنين همسر دلسوز و مهرباني به شما تبريك مي گويم
مهران خنديد و گفت
- پس مطمئن باشم كه مي توانم روي دوستي من و مريم حساب كنيد؟
هستي لبخند گرمي به ر دو زد و چشمانش را روي هم گذاشت و گفت
- مطمئن باشيد.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #58  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 58

اشتياق و هيجان ديدار فرهاد گلويش را خشك كرده بود بعد از رفتن مريم و مهران به حمام رفت و تن خسته اش را به اب سپرد چشمانش را بست و به فكر فرو رفت مرور زندگي تلخش اعصابش را كمي به هم ريخته بود اب سرد را باز كرد و سرش را زير اب سرد گرفت. تمام بدنش از رخوتي خوشايند پر شد از حمام بيرون امد و بهترين لباسش را پوشيد. از عطري كه روزي براي فرهاد هديه خريده بود به خود زد و پا به خيابان گذارد ترجيح داد از ماشين استفاده نكند و پياده روي كند.
دلشوره و اضطراب به حانش چنگ مي انداخت وقتي به رستوران مورد نظر رسيد از پشت شيشه فرهاد را ديد كه پشت به در نشسته و منتظر اوست باز هم ديدن فرهاد نفس را در سينه اش گره زد سعي كرد به خودش مسلط باشد از اعماق جانش دمي بيرون داد و وارد رستوران شد فرهاد با ديدن هستي از جايش بلند شد و بعد از سلام او را به نشستن دعوت كرد پيشخدمت به سر ميزشان امد و فرهاد قهوه و كيك سفارش داد و سپس دستانش را به عادت هميشگي روي سينه قلاب كرد و يك پايش را روي پاي ديگرش اندات و نفس عميقي كشيد و به هستي كه معذب و ناراحت روبرويش نشسته بود خيره ماند
هستي كمي جا به جا شد و فرهاد نفس عميقي كشيد و گفت
- چه بوي اشنايي! اه ياد هشست سال پيش افتادم هستي ان روز كه تو به من اين عطر را هديه دادي
هستي سر بلند كرد و گفت
- مرور گذشته كافي است فرهاد تا كي مي خواهي مرا زير نگاه خيره خود نگه داري نمي خواهي دليل اين ملاقات را توضيح دهي؟
فرهاد بي توجه به اضطراب هستي پاسخ داد:
- چه قدر دلم براي طرح صورتت تنگ شده بود عجله نكن بگذار خستگي راه از تنت بيرون برود بعد
هستي به قهوه اي كه اورده شده بود لبي زد و گفت
- عمه جان چه طور است؟
فرهاد گفت:
- خوب و سلامت برايت خيلي سلام رساند
- مگر مي دانست كه به ديدن من مي ايي؟
- بله دليل اين ملاقات را اول براي مادرم گفته ام
- به ياسمن زنگ زده ام قرار است كه كارهايش را سر و سامان بدهد و براي تابستان به ايران بيايد
- خبر دارم
- از كجا خبر داري؟
- ان قدر ياسمن شوق زده بود كه روز بعد از تماس تو با خانه مادر تماس گرفت و گفت كه تصميم دارد به ايران بيايد من هم ان جا بودم
فرهاد گفت:
- تو تقريبا هم هرا از ياد برده اي همه از بودن با تو خوشحال مي شوند
- نمي گويي چه كارم داشتي؟
فرهاد جرعه اي از قهوه را نوشيد و خود را اماده كرد كه رك و صريح حرف دلش را بگويد به همين خاطر صاف روي صندلي نشست و در حاليك ه فنجانش را در دستش مي چرخاند گفت:
- مي داني كه من قلبم را يك بار عمل كرده ام و دكتر تاكيد كرده است كه بايد مواظب باشم و فشارهاي عصبي نداشته باشم و در غير اين صورت يا مجبور به پيوند عضو مي شوم يا قلبم براي هميشه از كار مي افتد مي داني كه يعني سكته و بعد فوت
- دور از جان خدا نكند
فرهاد خشنود از اين اهميت هستي گفت
- خودخواهي ام را ببخش هستي من زن و فرزند دارم اما باور كن در اين چن دسال زندگي با سحر نتوانستم به اندازه اين يك ساعتي كه با تو حرف زدم احساس خوشبختي كنم من مي دانم يا قلبم پيوند مي خورد يا اين كه بالاخره روزي از كار مي افتد در هر دو صورت دوست دارم باقيمانده عمرم را با تو بگذرانم دلم مي خواهد كه از اين به بعد زندگي ام را تو پر كني هستي من مي دانم كه خودخواهم اما يادت باشد كه تو بودي كه اين سرنوشت را براي من ورق زدي و حالا خودت بايد عوضش كني
ان گاه نفس راحتي كشيد و سكوت كرد هستي ناباورانه به دهان فرهاد خيره شده بود لب هايش مي لرزيد و سعي مي كرد خود را ارام سازد اهسته گفت
- تو چه مي گويي فرهاد حالت خوب است تو داري پيشنهاد ازدواج به من مي دهي؟
فرهاد سرش را بالا گرفت و گفت:
- بله اشكالي دارد هستي؟
هستي گفت:
- خجالت دارد فرهاد مي خواهي من همسر دوم تو باشم؟
- زندگي منو سحر خيلي وقت است كه به بن بست رسيده است ولي تصميم با توست اگر بخواهي طلاق مي گيرد و اگر ....
هستي با خشم گفت:
- فكر نمي كردم تا اين حد نامرد باشي هيچ فكر سينا را كرده اي؟ وقتي بزرگ شد چه جوابي به او خواهي داد؟ وقتي ازت و پرسيد كه چرا سر مادرش هوو اورده اي از شرم اب نمي شوي؟
فرهاد گستاخ و محكم گفت
- كار خلاف نمي كنم مي خواهم با تو ازدواج كنم كاري كه هفت سال پيش بايد مي كردم در ثاني تو دير يا زود بايد ازدواج كني چه بهتر كه ان مرد من باشم دلم نمي خواهد مرد ديگري در زندگيت جاي مرا بگيرد يك بار سرم كلاه رفت بس است
هستي مات و حيرت زده به فرهاد چشم دوخت و صداقت و محبت را در ان چهره بيش از گذشته ديد ولي باز هم باورش نمي شد كه فهراد با داشتن همسر از او تقاصاي ازدواج كند. از اين رو گفت
- به همسرت چه مي گويي فهراد رويت مي شود كه در چشم هايش نگاه كني و بگويي كه به خواستگاري هستي رفته ام؟
- برايم مهم نيست هستي من كه تو را از دست دادم شب عروسي ات ان قدر پريشان بودم كه حتي دلخوش به نفس كشيدن هم نبودم يادت مي ايد شب عروسي ات در يك شب پاييزي بود اسمان ابري بود و هر لحظه احتمال بارش باران مي رفت ان قدر دلم گرفته بود كه دوست داشتم ساعت ها بگريم.
هستي ارام گفت
- مگر تو ان شب در شهرستان نبودي؟
- نه نبودم من تهران در خانه خودمان در اتاقم بودم اگر يادت باشد ياسمن هم به جشن عروسي ات نيامد او به خاطر من نيامد ان قدر حالم گرفته بود كه دل ياسمن به حالم سوخت و ترجيح داد كه در كنار من باشد
- من خيلي منتظر ياسمن شدم وقتي عمه و پدر خدابيامرزت را تنها ديدم جاي خالي ياسمن خيلي توي ذوقم خورد پس تو خانه بودي و نيامدي.
- مي آمدم كه چه شود؟ مي امدم به تو و شوهرت تبريك ميگ فتم؟ در عمرم سخت ترين كاريك ه فكرش را مي كردم همين بود اگر مي امدم بدون شك جلوي شوهرت مي زدم زير گريه همان پيش بيني كه مهران در مورد خودش و تو كرد يادم مي ايد بهم گفتي كه براي مهران سخت است كه در چشمانش زل بزنم و بگويم كه عشقم را دزديده است
- اره همين را گفت:
- هستي كاش حميد و تمام خواستگارانت اين طور به فكر دل من بودند
- گذشته ها گذشته فرهاد از اين كه بنشيني و گور خاطرات را بشكافي چيزي عيادت نمي شود.
- من به اين منظور اين جا نيامده ام امده ام كه كمي در مورد زندگي خاكستري و سردم با تو صحبت كنم تا بهفهمي كه جايت چه قدر در زندگيم خالي است بعد از عروسي تو ديگر مادر به من مجال نداد ان قدر اه و ناله كرد و ان قدر از رازوي داماد كردن من گفت كه دلم به حالش سوخت گفتم كه دلم نمي خواهد تا اخر عمرم ازدواج كنم گفت چرا؟‌به خاطر هستي او سرش به زندگي خودش گرفم شده و تو تنها ماندي فكر خودت باش و ازدواج كن باور كن هستي از اين كه كسي را جاي تو در دلم بنشانم ديوانه مي شدم اما به خاطر دل مادرم مجبور شدم كه سحر را انتخاب كنم پدر سحر يكي از مشترين ما بود دائم در كارخانه رفت و امد مي كرد تا اين كه شنيدم ورشكست شده يك روز كه دخترش براي گرفتن چك پدرش به كارخانه امد من در قسمت انبار بودم و او معطل شده بود بعد از مدتي وقتي به دفترم برگشتم او را ديدم كه عصباني و دلخور منتظر من است امده بود كه با من سر گرفتن چك پدرش معامله كند باور كن هستي وقتي غرور و سر سختي اش را ديدم تو را به ياد اوردم تمام چك هاي پدرش را از طلبكارانش خريد وقتي چند بار به كارخانه امد و رفت فهميدم كه نامزدي اش را با پسر خاله اش به هم زده و او شديدا غمگين است وقتي كه پدرش از زندان بيرون امد به سراغ من امد و از كمك هايي كه دراين مدت به سحر كرده بودم تشكر كرد من هم تمام اين قضاياي را براي مادرم مي گفتم مادر يك روز ازم ن شمار ه تلفن پدر سحخر ار خواست و به او زنگ زد تمام مدت نامزدي و عقد ما يك ماه نشد دلم نمي خواست ان مراسم و ارزوهايي را كه براي تو داشتم در مورد سحر انجام دهم به همين دليل به همان جشن كه خودت شاهد بودي اكتفا كردم هستي باور كن وقتي نامزد شديم من تمام ماجراي خودم و تو را برايش تعريف كردم صداقت مد نظرم نبود كه بگويم مي خواستم با او صادق باشم مي خواستم كه او بداند كه تو در زندگي من بودي و خواهي بود و اين توجه من به تو باعث بدبيني و سوظن و بي تفاوتي او شد زندگي ما از همان اول روي پايه بي تفاوتي و سردي بنا شد نمي گويم از اين كه به او راز عشقم را گفتم پشيمانم اما باور كن تمام گرمي زندگي ما يك بار بود و ان وقتي بود كه سينا به دنيا امد بقيه اش همه بي تفاوتي بود
- هستي ارام گفت
- - گفتي كه به عمه هم گفته اي او چه گفت؟
- چيزي نگفت گفت كه هر دو عاقل و بالغ هستيد و مي توانيد در مورد نزدگي تان تصميم بگيريد او قلبا ارزو دارد تو عروسش شوي ساكت شد و دوباره ادامه داد:
- چيه نكند مي ترسي قلبم جوابگوي زندگي ات نباشد هر چند مي دانم كه اگر تو موافقت كني من از خوشحالي سكته خواهم كرد
هستي سش را تكان داد و گفت
- نه خودت مي داني كه هميشه مرد روياهايم بودي اما چه كنم كه نمي توان م پيشنهادت را بپذيرم فرهاد من ان قدر پست و نامرد نيستم كه پا به اشيانه سحر بكوبم و سقف زندگي اش را روي سرش خراب كنم من براي او احترام زيادي قائلم دلم نمي خواهد كه در دهان ها اسم من بچرخد و مرا باعث ويراني زندگي سحر بدانند نه فراد اگر تنها بودي همين الان به تو جواب مثبت مي دادم اما از زن و بچه ات شرمم مي شود كه با تو ازدواج كنم.
- فرهاد با خشم دستش را به علامت سكوت تكان داد و گفت
-اجازه بده هستي خودت خوب مي داني كه من هر كاري كه بخواهم انجام مي دهم و نظر ديگران برايم مهم نيست يك بار نتوانستم خواسته ام را به اجرا برسانم براي تمام عمر كافي است در ضمن بايد بداني كه در ان مورد تو مقصر بودي
هستي عصباني شد و گفت
- هيچ نمي فهمم فرهاد مرا به اين جا خوانده اي كه از گذشته صحبت كني؟ از ان موضوع 7 سال گذشته نه من هستي 22 ساله ام و نه و نه تو فهراد 27 ساله اي بايد بداني كه جواب من در هر صورت منفي است من به سحر خيانت نمي كنم اصلا بگذار خيالت را راحت كنم من اصلا قصد ازدواج ندارم هيچ گاه شوهر نخواهم كرد تو هم برو به زندگي ات برس و فكر مرا از سرت به در كن به زن و فرزندت محبت كن و اشيانه ات را گرم ساز به خدا اگر بدانم خيال من زندگي ات را سرد كرده خودم را مي كشم و هم تو را راحت مي كنم و هم خودم را
سپس با سرعت كيفش را برداشت و از رستوران خارج شد فرهاد دستانش را به هم قلاب كرد و سرش را روي ان نهاد باز هم هستي با لجبازي و غرورش او را حرص داد اما به او حق مي داد چرا كه گفته هاي هستي با توجه به روحيه لطيف او منطقي بود در ثاني تازه دو سال از مرگ شوهر و فرزندش گذشته بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #59  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 59

هستي نفس زنان زنگ خانه پدرش را فشرد سرش درد مي كرد و به شدت سنگين شده بود. با باز شدن در مادر درايوان حاضر شد و با صداي بلند گفت
- چه قدر دير بگشتي مهمانت رفت؟
- امروز صبح رفت
- انگار از مصاحبتش لذت بردي مي بينم كه گونه هايت رنگ گرفته و رنگ و ريت باز شده است
- اره دختر خوب و مهرباني است به من كه خوش گذشت
مادر اور را به سالن هدايت كرد و گفت
- مهمان داريم. هومن و مهسا هستند
هستي از اين كه توانسته نقاب خونسردي به چهره بزند و تشويش درونش را اشكار نسازد خوشحال وارد سالن شد با ديدن هومن و مهسا با خوشحالي به طرف آنها رفت و مشغول گفتگو شد. دلش براي برادرش مي سخوخت 5 سال بود از زندگي شان گذشته و هنوز صاحب فرزندي نشده بود. هومن كمي سر به سرش گذاشت و وقتي ديد كه هستي در جاي ديگري سير مي كند دست از سرش برداشت. دل هستي در تب و تاب بود مي خواست سخنان فرهاد را از ياد ببرد اما نمي توانست كاش شهلا يا ياسمن يا هديه ان جا بودند و او با انها درد و دل مي كرد انگار كه دلش گنجايش نگهداري پيشنهاد فرهاد را نداشت مي خواست ان را بيرون بريزد و به همه اعلام كند شايد هم كم ظرفيتي اش از خوشحالي اش بود ته دلش از اين كه با فرهاد ازدواج كند غنج مي رفت اما وقي سحر به يادش مي امد كه مثل يك سد بزرگ بين او و فرهاد ايستاده دلش از تب و تاب مي افتاد و به فكر فرو مي رفت انديشيد چه خوب كاري كردم كه به خانه ام نرفتم و به اين جا امدم مي دانم تماس هاي فرهاد در امانم نخواهد گذاشت حداقل فرهاد آبروداري مي كند و با اين جا تماس نمي گيرد هر چند كه فرهاد بي پرواتر از اين حرف هاست
در اتاقش را گشود و خود را روي تخت انداخت سردرد عجيبي او را از پا انداخته بود برخاست و لباس هايش را عوض كرد. بوي عطر اشناي ديرينه اي را به يادش مي اورد ياد فرهاد كه 7 سال پيش او را از اين ازدواج منع كرد و به او التماس كرد كه عقدش را با حميد پس زند. اين عطر بوي فرهاد بوي عشق و بوي جواني اش را برايش تداعي مي كرد
روي كاناپه ولو شد و سرش را به پشتي ان تكيه داد از پنجره به اسمان چشم دوخت پاهايش نيز ضعف مي رفت وحس مي كرد پاي راستش كمي بي حس شده است. در حالي كه پاهايش را كمي ماساژ مي داد انديشيد از بس راه رفته ام پاهايم درد گرفته اند.
مادر در اتاقش را گشود و داخل شد هستي پاهايش را جمع كرد و پرسيد
- هنوز نخوابيدي مادر؟
مادر گفت
- نه هومن و مهسا تازه رفته اند از تو هم خداحافظي كردند امدم كه بگويم تلفن اتاقت را وصل كن
- چرا كسي با من كار دارد؟
مادر عميق و كنجكاو به چشمان خوش حالت هستي خيره شد و كنارش روي تخت نشست و گفت
-فرهاد بود گفت كه نيم ساعت ديگر دوباره تماس مي گيرد.
هستي سرش را به زير انداخت و گفت:
- پدر فهميد كه فرهاد زنگ زده؟
- نه خيالت راحت باشد نه پدرت و نه هومن هيچ كدام متوجه نشدند.
سپس مانند كسي كه بخواهد مچ مجرمي را بگيرد پرسيد
- چه كارت دارد هستي؟ مي دانم كه مي خواهي برايم اسمان و رسيمان ببافي پس خيالت جمع بدان اگر بخواهي مرا دست به سر كني نمي تواني
- نه مادر نه! من خيال دروغ گفتن ندارم من با خودم و قلبم رو راستم به شما هم صادقانه مي گويم كه فرهاد از من خواستگاري كرده همين
بر خلاف تصور هستي لبخند عميقي روي لب هاي مادر نشست سر هستي را در سينه فشرد و گفت
- مي دانستم دست از سرت بر نم دارد عشق واقعي همين است نظر خودت چيست ؟ موافقي؟
هستي ناباورانه به مادر نگريست و گفت
- باورم نمي شود مادر ان زماني كه بايد به عشق حقيقي من و فرهاد پي مي برديد طوفاني شديد و كلبه عشق ما را در هم شكستيد ولي حالا پاي سحر و سينا اين وسط است از من مي خواهيد كه دست از سر فرهاد برندارم؟
- تو تازه 29 ساله شدي تا اخر عمر كه نمي تواني تنها بماني؟ چه كسي بهتر از فرهاد مي تواند روح خسته تو را ارام كند
- در هر صورت جواب من منفي است مادر من از روي سحر خجالت مي كشم
مادر برخاست و درحال خارج شدن از اتاق گفت
- آن قدر بالغ و عاقل هستي كه صلاح خود را بداني من فقط نظرم را گفتم
هستي ان شب گوشي اتاق را وصل نكرد نمي خواست زمزمه هاي شبانه فرهاد او را سست كند مي دانست اگر فهراد تماس بگيرد و در گوش او دوباره ايه هاي عشق بخواند به راحتي تسليم مي شود نه دلش نمي خواست با او ازدواج كند به همين دليل بالش را روي سرش گذاشت و خوابيد اهوي خيالش گاه دوان دوان به سوي فرهاد مي دويد اما او كمند عقلش را به دور گردن غزال احساسش مي افكند و او را از رفتن باز مي داشت بايد سعي مي كرد كه دور از دسترس فرهاد باشد و چند وقتي با او تماس نداشته باشد
هستي گوشي تلفن را به گوش چپش چسباند از صداي مبهم ان طرف سيم نمي توانست متوجه شود كه چه كسي پشت خط است
فرهاد بود كه مي گفت
- هستي چرا جواب نمي دهي؟
هستي گوشي را به گوش ديگرش چسباند و صداي فرهاد را شنيد
ارام سلام كرد و گفت
- حالا صدايت را مي شنوم حالت خوب است؟
- ممنون از قصد جواب نمي دادي؟ يا خط خراب است؟
- چه قصدي ؟ صدايت را با ان گوش نمي شنوم حالا با اين گوشم بهتر مي شنوم
- چرا هستي؟ مگر براي گوشت مشكلي پيش امده؟ نگران شدم؟
- مشكلي كه نه چند روزيست سرم درد مي گيرد و حالا گوشم سنگين شده
- فرهاد يادش رفته بود كه اصلا براي چه موضوعي زنگ زده نگران گفت
- يعني چه هستي ؟ سرت درد مي كند گوشت سنگين شده و تو خود را به دكتر نشان نداده اي و پيگير قضيه نشده اي؟
- به نظرم مهم نبود
- چرا براي سلامتي ات اهميتي قائل نيستي؟ من امروز عصر به دنبالت مي ايم و تو را به دكتر مي برم
- نه نه من خودم با پدر مي روم شايد هم با هومن رفتم
- اگر مي خواستي بروي تا حالا رفته بودي تعارف نكن من خودم مي ايم دنبالت
- به زندگيت برس فرهاد سحر ناراحت مي شود
- تو به فكر سحر نباش من فاميل تو هستم چه اشكالي دارد دختر دايي ام را به دكتر ببرم نگرانم كردي هستي
- باشد قبول منتظرم
- منتظرم باش هستي سلامتي تو برايم از هر چيز در دنيا مهم تر است
هستي باورش نمي شد كه فرهاد هنوز بي پروا و صريح بودنش را ترك نكرده است
هستي رام از پله ها پايين امد پاي راستش مي لنگيد تا به ان موقع خيلي با احتياط رفتار كرده بود كه پدر و مادرش متوجه لنگيدن پايش نشوند اما ان روز مادرش با بهت به او نظر انداخت و گفت
- پايت به كجا خورده هستي؟
- به هيچ جا نخورده
- پس تصادف كردي؟
- نه همين طوري مي لنگد
- همين طوري مگر مي شود؟
هستي كه خود تا حدي از بيماري اش نگران شده بود گفت
- نمي دانم چرا مادر تازگي ها پايم مي لنگد سرم درد مي كند و گوشم ناشنوا شده
چشم هاي مادر تا اخرين حد گشاد شد و گفت
- چه مي گويي هستي براي چه؟
هستي گريه اش گرفت و گفت
- امروز فرهاد قرار است بيايد تا با هم به دكتر برويم اگر اصرار او نبود براي خودم اهميت نداشت
- نگران نشدي و گريه مي كني؟ اخر تو كي مي خواهي به فكر خودت باشي هستي؟ من هم امروز با شما مي ايم
دلشوره و هول به دل پري چنگ انداختند يعني هستي دختر معصومش چه بر سرش امده بود ؟ پري تا عصر كه فرهاد به دنبالشان امد نتوانست خود را كنترل كند و گوشه و كنار خانه مي گريست بايد اول مطمئن مي شد بعد به شوهرش مي گفت اه كاش هومن بود تا انها را به دكتر مي برد نمي خواست مزاحم فرهاد شود
با صداي ترمز ماشين هستي در حياط را گشود و به طرف فرهاد رفت . فرهاد او را به دقت زير نظر گرفت لنگيدن محسوسي كه هستي در راه رفتن داشت فرهاد را منقلب ساخت پياده شد و در را براي هستي باز كرد هستي تسليم از اين همه اهميت و محبت فرهاد به داخل نشست و سلام كرد فرهاد گفت
- چرا در را نبستي؟
- مادرم هم همراهمان مي ايد امروز به او گفتم دلم طاقت نياورد ترسيدم كه...
فرهاد پياده شد و به طرف زندايي رفت چشم هاي پري قرمز و متورم بود فرهاد سلام كرد و گفت
- شما نياييد زندايي من خودم هستي را مي برم
زندايي با اصرار گفت
- نه من بايد با هستي باشم دلم شور افتاده تا شما برويد و برگرديد من نصفه جان شدم
فرهاد گفت
- مي خواهم بعد از ان هستي را به گردش ببرم ش ايد اگر شما باشيد رودربايستي كند من خودم مراقبم حواسم به او هست
مادر تسليم شد و با بغض گفت
- به جلال نگفته ام هومن هم نمي داند و گرنه مزاحم تو نمي شديم
فرهاد سرش را تكان داد و گفت
- اين چه حرفيه زندايي هستي براي من بيش از اين اهميت دارد.
برگشت و پشت فرمان نشست نفس در گلوي هستي گره خورد.
فرهاد كه حسابي حالش گرفته بود رو به هستي كرد و گفت
- سهل انگاري كردي هستي. انشاء الله چيزي مهمي نباشد چند وقت است كه اين ور راه مي روي؟ يادم مي ايد كه ان روز در رستوران با قهر مرا ترك كردي سالم بودي
- يك ماهي مي شود اول سرم درد مي كرد حالا هم مي كند بعد پايم دستم هم كمي بيحس شده و امروز فهميدم گوشم سنگين شده است
فرهاد اه عميقش را از سينه بيرون داد پرده اشكي جلوي چشمش را پوشانده بود تا رسيدن به مطب دكتر هر دو ساكت و مغموم بودند براي فرهاد تمام حرف هايش گم شده و از ياد رفته بود به جز مشكل هستي چيزي مغزش را ازار نمي داد
__________________
پاسخ با نقل قول
  #60  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 60

در اتاق انتظار منشي هستي را صدا كرد و گفت
- نوبت شماست بفرماييد
هستي رو به فرهاد كرد و گفت
- تو هم با من بيا فرهاد
دلهره به جانش افتاده بود چه قدر خوشحال بود كه فرهاد با اوست مثل يك تكيه گاه
هستي شرح سردردها و ديگر علائم بيماري اش را كه ان چند وقت گريبانگيرش شده بود به دكتر داد و با دهان باز و اخم هاي درهم رفته فرهاد و چهره متفكر دكتر روبرو شد دكتر بعد از معاينه نمودن هستي پشت ميز نشست و گفت
- معاينه كه چيزي را نشان نمي دهد من يك سري ازمايش و سي تي اسكن و عكس مي نويسم كه ترجيح مي دهم شما انها را به متخصص معز و اعصاب نشان دهيد
فرهاد با نگراني گفت
- فعلا تشخيص شما چيست دكتر؟
دكتر اشاره خفيفي به هستي كرد كه فرهاد كاملا متوجه منظور شد
دكتر گفت
- همه چيز بعد از ديدن عكس و ازمايش روشن مي شود
بعد از خداحافظي فرهاد به عمد كيفش را در مطب جا گذاشت وقتي از پله ها پايين رفتند به هستي گفت
- تا تو در ماشين را باز كني من كيفم را بياورم
سريع پله ها را دو تا يكي كرد و بالا رفت نفسش را ازد كرد و دوباره در اتاق دكتر را باز كرد و گفت
- مشكل نگران كننده اي وجود دارد دكتر؟
دكتر كه فكر مي كرد فرهاد همسر هستي است گفت
- به طور يقين نمي توانم بگويم به احتمال زياد ايشان با دارو درمان مي شود ولي متاسفانه بايد بگويم اين نوع علائم نشان دهنده وجود تومور مغزي در سر همسر شما هستند اگر چنين چيزي باشد و پيشرفت نكرده باشد انشا ء ا.. با دارو درمان مي شود
فرهاد گفت
- و اگر با دارو درمان نشود؟
- بايد عمل شود البته گفتم بعد از مشاهده عكس و اسكن معلوم مي شود بايد بگويم كه اين حد تشخيص در تخصص من نيست و شما بايد ايشان را به دكتر مغز و اعصاب نشان دهيد
فرهاد سست و گيج از دكتر خداحافظي كرد انگار اب بدنش را كشيده اند. دهانش تلخ و گنده شده بود هجوم بغض گلويش را فشار مي داد و با خود گفت: خدا چرا اين دختر بايد اين قدر عذاب بكشد؟
هستي با اصرار از فرهاد خواست كه او را به خانه اش برساند اما فرهاد پايش را روي پدال گاز فشار مي داد خودش مي دانست كاملا عصبي است قصد داشت عشق ديرينش را به رستوراني ببرد و شام مهمانش كند هر چند كه خود دل و دماغ درست و حسابي نداشت. در رستوران فرهاد نگاهش را به صورت هستي دواند هستي سرخ شد و سرش را به سوي ديگر چرخاند فرهاد گفت
- فردا صبح اماده باش كه با هم به دنبال كارهايت برويم.
- مزاحمت نمي شوم فرهاد با مادرم مي روم.
فرهاد دلخور گفت:
- هستي جان اگر هومن و دايي گرفتارند من كه نيستم من بايد در تمام اين رفت و امدها با تو باشم مي فهمي؟ اگر در شركت يا خانه باشم تا دايي يا كس ديگر خبر سلامتي تو را به من بدهند نيمه عمر مي شوم
- اما فرهاد تو متاهلي و من دوست ندارم وقتي را كه بايد صرف سحر و سينا كني به من اختصاص دهي؟
فرهاد گفت:
- اين حرفا را بريز دور هستي جان من هميشه در اختيار انها هستم اتفاقي نمي افتد اگر دو سه روزي دنبال كارهاي تو باشم
- سپس نگاه گرم و نافذش را به چشم هاي هستي دوخت سر پاي هستي اتش شد با اين نگاه خاكستري اشنا بود همان بود كه هميشه ديوانه اش مي كرد فرهاد غذا را جلوي هستي كشيد و گفت
- اين چند وقت آن قدر غصه خوردي كه وقتي براي غذا خوردن حسابي براي خودت نگذاشته اي كه اين قدر ضعيف شده اي اگر من بالاي سرت بودم وادارت مي كردم كه ان قدر به خودت برسي كه به اين روز نيافتي
- خدا رحم كرد و گر نه الان 20 گيلو اضافه وزن داشتم
فرهاد صداي دلنشين و بم خود ارام گفت:
- واقعا خدا رحم كرد هستي كاش اين رحم نبود و تو براي من بودي
زندايي فرهاد دلواپس و نگران دم در خانه ايستاده بود و منتظر ان دو بود دايي نيز به حياط امد و به فهراد تعارف كرد كه به داخل بيايد اما فرهاد امتناع كرد و از دايي اش خواست كه فردا با او تماس بگيرد
آقا جلال روي زمين تا شد و گفت
- چند وقت است پري؟ چرا هستي زودتر از اين چيزي به ما نگفته
پري دستش را روي دست ديگرش زد وبا گريه گفت
- انگار يك ماهي است بچه ام ان قدر ملاحظه كار است كه به ما چيزي نگفته اگر فرهاد هم پا پيش نمي شد نمي فهميد فرهاد دنبال كارش را گرفت انگار هنوز هم با فرهاد راحت تر از ماست
آقا جلال گفت:
- پس فرهاد به اين خاطر مي خواهد با من صحبت كند من ساده را بگو كه فكر كردم مي خواهد از هستي خواستگاري كند فردا تو هم با انها مي روي؟
پري گفت
- البته كه مي روم امروز هم مي خواستم همراهشان بروم فرهاد نگذاشت اخر چرا من مادر بايد چند وقت از حال هستي بي خبر باشم ديدم كمي روحيه اش بهتر شده خيالم راحت شد ندانستم كه بچه ام مريض است و سرش به مريضي اش گرم است.
-
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها