بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (51)

آرام متوحش و نگران بهار را در آغوشش فشرد و گفت : نه به هیچ وجه! سایه از تو خواهش می کنم راز من را به کسی نگو ! اگر بهار را از من بگیرد ، دیوانه می شوم . می میرم
سایه به کنار آرام رفت و دست بر شانه او نهاد و گفت : مطمئن باش ! عزیزم ! فقط پرسیدم. قول می دهم تا زمانی که خودت نگویی من و سعید حرفی نمی زنیم
_ ممنونم ! تو همیشه پشتیبان من بودی
_ این کمترین کاریست که میتوانم برایت انجام دهم
_ سایه بلیط شیراز تهیه کردی؟
_ امروز که پنج شنبه بود . تمام دفاتر هواپیمایی بسته بودند . سعید قول داد که شنبه از طریق دوستش بلیط پیدا کند و خیالت راحت باشد.
آرام همانگونه که فرزندش را در اغوشش تکان می داد گفت : ممنونم ! باید زود برگردم . مادر منتظر ماست . فقط مادر است که چشم به راه من و توست و های های گریستن آغاز کرد . سایه با دیدن اندوه عمیق آرام به همراه او گریه سر داد
آرام صبح دوش گرفت و ادنکی سبک تر بنظر می رسید . سعید برای ساعت دو بعد از ظهر بلیت تهیه کرده بود . آرام با دیدن بلیتها نفس راحتی کشید . یک ساعت به پرواز مانده ، سعید و سایه او را به فرودگاه بردند . در سالن فرودگاه سایه یکریز اشک می ریخت و سعید برای ساکت کردن او مدام در گوشش زمزمه می کرد . اما سایه به هیچ چیز توجه نداشت .
_ من تازه به بهار عادت کرده بودم . تو را به خدا آرام ! کمی پیش ما بمان ! به کسی نخواهیم گفت تو ایتجا هستی
آرام او را در آغوش گرفت و گفت : به خاطر مادرم می روم .باور کن ! مادر حال خوبی نداشت . قول می دهم در اولین فرصت پیش تو بیایم
_ من طاقت دوری از تو و بهار را ندارم
بهار درکالسکه لمیده بود و با کنجکاوی به اطرافش نگاه می کرد . سایه چندین بار او را بوسید و به ناچار جدا شد
آرام دستی تکان داد و برای تحویل چمدانش به قسمت مخصوص رفت . سپس بلیت و کارت شناسایی اش را به مسئول با جه نشان داد . آن مرد نگاهی به او انداخت و گفت : فرزندتان همراهتان نیست ؟
آرام با اشاره به کالسکه ، در لحظه ای عجیب و نا ممکن به اطرافش نظر کرد و با وحشت و فریاد گفت : دخترم ! دختر کوچکم !
نگهبانی که کمی انطرف تر ایستاده بود خود را به او رساند و گفت : چه اتفاقی افتاده؟
آرام با گریه گفت : بچه ام ! او الان در کالسکه بود . من سرم را را برگرداندم تا بلیت را نشان بدهم زمانی که برگشتم دیدم دخترم نیست . تو را به خدا پیدایش کنید ! تو را به خدا! و چنان عاجزانه گریست که مردم در اطافش جمع شدند . نگهبان گفت : خانم چند سال داشت ؟ می توانست راه برود؟ آرام سرش را تکان داد و گفت : نه او ده ماهه است . نمی تواند راه برود. نگهبان گفت : لطفا خودتان را کنترل کنید و همراه من به بازری تشریف بیاورید!
آرام از میان جمعیت عبور کرد . تمام افراد حاضر با ناراحتی حرفی می زدند . یکی می گفت آدم ربایی بوده و دیگری می گفت شاید اختلاف خانوادگی دارند . هر کسی حدسی می زد . آرام دوان داون به اتاق نگهبانی رفت و همانطور یکریز گریه می کرد
_ جناب سروان ! تو را به آن خودایی که می پرستید . بچه ام را پیدا کنید . او خیلی کوچک است نمی تواند حرف بزند.
_ خانم ! اجازه بفرمایید ! تا من همکارانم را پیج کنم . شما مشخصات و لباس فرزندتان را شرح دهید تا یادداشت کنم و شکایتی در این زمینه بنویسید . آرام به شخصی که در کنار او نشسته بود و قلم و کاغذ به دست داشت، گفت : لباس دخترم سفید بود . نه ! عوض کردم و یکسره آبی تنش کردم . کاپشنش ! خدایا ! حافظه ام کار نمی کند . کتپشنش سبز کاهویی بود. بله ! شبز بود. خیلی بهش می آمد. با کفش کتانی سفید . خدایا ! بهارم کجاست ؟ و انگاه با حالتی عصبی بلند بلند گریست
افسر نگهبان با تاسف سرش را تکان داد و گفت : نمیخواهید به خانواده خود و یا همسرتان اطلاع دهید ؟
آرام ناگهان سرش را بلند کرد و گفت : همسرم ! فرید ! بله باید بروم
افسر نگهبان گفت : کجا خانم ؟
_ باید بروم ! فکر میکنم بدانم بچه ام کجاست
_ به نظر خودتان مساله خانوادگی بوده؟
_ نمی دانم !
_ می خواهید کسی را همراهتان بفرستم ؟
_ نه ! باید تنها بروم
_ شما از شکایتتان صرف نظر کردید؟
_ نمی دانم ! با شما تماس می گیرم
و با سرعت از انجا خارج شد . با دیدن اولین تاکسی خود را درون آن انداخت و گفت : آقا خیلی سریع به این آدرس بروید
راننده با دیدن چهره پر اضطراب و گریان آرام به سرعت حرکت کرد . به محض رسیدن به مقصد آرام مشتی پول روی صندلی گذاشت و بیرون پرید. در باز بود و سرایدار در حال نظافت پارکینگ . داخل رفت و دکمه آسانسور را فشرد اما انگار آسانسور نیز با او لج می کرد . راه پله ها را در پیش گرفت . طبقه اول دوم و ....
نفسش به شماره افتاد . زنگ را فشرد و با مشت به در کوبید . فرید در را گشود . آرام بدون توجه به فرید داخل خانه شد و به اتاقها سرک کشید . هیچ اثری از بهار نبود . فرید متعجب در چهار چوب ایستاده بود و به چهره رنگ پریده و حرکات دیوانه وارش چشم دوخت . سر انجام خود را سر راه او قرار داد و گفت : دنبال چه می گردی؟
آرام با حالتی عصبی گفت : تو را به خدا سر به سرم نگذار ! خواهش می کنم !
_ تو دنبال چه هستی؟ جوابم را بده !
آرام با گریه خود را به پای فرید انداخت و با التماس گفت : فرید ! هر چه بخواهی به تو می دهم . هر چه بخواهی ! فقط بچه ام را از من نگیر !
فرید ناباورانه به آرام می نگریست . او هیچ گاه به یاد نمی اورد که آرام چنین مستاصل با او برخورد کند . حتی در بدترین شرایط زندگی اش او را مغرور و سرکش دیده بود. چه چیز باعث عجز و ناتوانی او شده بود. آنچه آرام را به این حالت دچار کرده بود برای فرید اعجاب انگیز بود
فرید او را از زمین بلند کرد و تکانش داد و گفت : من نمی فهمم راجع به چی حرف می زنی؟
آرام با گریه گفت : تو می دانی . می خواهی من را آزار بدهی
_ گفتم نمی دانم . به خدا قسم نمی دانم ! حقیقت چیست؟
_ بهار ! دخترم ! تو او را دزدیدی!
فرید آرام را رها کرد و چند قدم به عقب رفت و فریاد زد : چه گفتی؟ دخترت ! کدام بچه ؟ تو می فهمی چه می گویی!
_ تو را به خدا ! من در این دنیا هیچ چیز ندارم . فقط امید من بهار است
_ بس کن ! و با نگاهی مشکوک گفت : تو ازدواج کردی ؟ بچه داری؟
_ می خواهی طوری وانمود کنی که از هیچ چیز خبر نداری
_ نه ! بهتر است خودت همه چیز را توضیح بدهی
_ من وقت این کار را ندارم. نمی بینی در چه حالی هستم ؟ ( و سپس به سمت در رفت )
فرید در مقابلش ایستاد و گفت : تا جواب ندهی ، نمی گذارم از اینجا تکان بخوری . تو چطور ازدواج کردی؟
_ من وظیفه ندارم که برایت توضیح بدهم . بهتر است از سر راهم کنار بروی . سپس خواست فرید را پس بزند اما فرید محکم ایستاده بود
_ تو هنوز زن من هستی . من و تو از هم رسما جدا نشدیم . باید جوابم را بدهی!
_تو خیلی مضحک حرف می زنی تا دیروز در حال جدایی بودیم . در هر حال دو سال جدایی ، خود به خود باعث غریبه شدن ما می شود. چطور حالا ورق برگشت؟
فرید با وجود حسادتی عمیق و جانکاه که در وجودش زبانه می کشید ، همچنان ایستاده بود و با همان خود خواهی اش گفت : حالا هم چیزی عوض نشده . فقط می خواهم حقییقت را بدانم .این حق من است .
_ حق ! بگذار بروم . من اینجا حقی نمی بینم
_ گفتم نمی گذارم
_ آرام با کلافگی فریاد زد : بسیار خوب ! حقیقت را می گویم . امیدوارم بتوانی خوب گوش کنی . شاید دیر یا زود آن را می فهمیدی . چه فرقی می کند ، چع وقت باشد .بهار دختر من و توست . حالا برو کنار. باید پیدایش کنم و گرنه بدون او میمیرم
فرید دستی به پیشانی اش کشید . نمی توانست معنای حرف های آرام را درک کند.
_ بهار دختر ماست ! خدایا چطور ممکن است !
فرید فریاد زد: دروغگو ! چطور ممکن است !
آرام با گریه گفت : باور کن ! او دختر من و توست . من بخاطر اینکه دست ت وبه او نرسد رفتم . کاش دروغ بود ! اما نیست
_ پس چرا حالا می گویی ؟ تو حق نداشتی از من پنهان کنی
_ تو من را وادار به اینکارکردی. تمام بدبختیهای من زیر سر توست . تو خودت باعث شدی
فرید با مشت به دیوار کوبید
_ اخ ! از دست تو . هر وقت می خواهم فراموشت کنم باز سر راهم سبز می شوی ، عذابم می دهی . چطور یکباره می آیی و می گویی که من دختری دارم و از آن بی خبرم . تو سنگدل ترین موجود روی زمین هستی.
فرید سویچ اتومبیل را بداشت و گفت : با هم می رویم . او دختر من هم هست
آرام به دنبال فرید راه افتاد و دیگر چندنا فرقی نمی کرد که فرید از راز او آگاه شده . سلامتی دخترش و یافتن او مهم ترین مساله بود. حتی حاضر بود در صورت پیدا شدن بهار آن را دو دستی به فرید بدهد . فقط اگر او را می یافت
_ باید برگردیم فرودگاه ! شاید خبری داشته باشند .
فرید با حداکثر سرعت در خیابان پیش می رفت و با بوقهای ممتد اتومبیل ها را کنار می زد . به محض رسیدن به فرودگاه هر دو از اتومبیل به سرعت پیاده شدند و به حالت دویدن به قسمت انتظامات فرودگاه رفتند . افسر نگهبان با دیدن آرام گفت : خانم چه شد؟ دخترتان را پیدا کردید؟
_ هنوز نه شما چطور ؟ هیچ خبری ندارید؟
_ چرا شخصیتماس گرفت و این پیغام راگذاشت
فرید به طرف نگهبان رفت و کاغذ را از دست او گرفت . روی کاغذ نام سایه خودنمایی میکرد
_ فکر میکنم نام شخصی باشد
فرید سرش را تکان داد و گفت : بله ! همینطور است . فکر میکنم بچه پیدا شده
آرام هراسان گفت : کجاست ؟ پیش کست ؟
فرید گفت : بهتر است از شکایت صرف نظر کنی تا برویم به دنبال بهار
آرام باور نمی کرد که دختر کوچکش پیدا شده . می ترسید دروغی بیش نباشد و کسی سر به سر انها گذاشته باشد.
فرید افسر مربوطه را کنار کشید و توضیحاتی به نجوا داد . افسر سرش را تکان داد و آرام ورقی را امضا کرد . و بی قرار ملتهب در انتظار فرید ایستاد . فرید خداحافظی کرد و بازوی آرام را گرفت و او را به بیرون هدایت کرد . آرام گفت : چه خبر شده ؟ دخترم کجاست؟
_ دختر ما !
_ دختر ما پیش چه کسی است؟ من باید بدانم
_ سایه !
_ اه خدای من ! سایه چطور ممکن است ، چطور دلش امد با من اینطور رفتار کند!
_ خودم سر در نمی اورم ولی به زودی می فهمیم
فرید اتومبیل را کنار منزل سایه نگهداشت . آرام با شتاب پیاده شد و زنگ را فشرد و بودن ان که منتظر فرید بماند به داخل خانه دوید . سایه در را گشود . با دیدن آرام او را در آغوش کشید و با گریه گفت : من را ببخش!
_ سایه چرا ؟ چرا اینکار را کردی؟
_ بخاطر خودت ، بخاطر بهار
بهار در اغوش سعید بود. آرام سایه را پس زد و دختر کوچکش را در بر گرفت . و گریه سر داد . چنان عمیق او را می بو یید که دیگر جایی برای نفش کشیدن در خود نمی دید . بهار با نگاهی شیرین و خندان به مادرش می نگریست و فرید ناباورانه به دختر کوچک و زیبایش که در اغوش آرام دست و پا می زد ، نگاه می کرد . آرام بعد از دقایقی که مطمئن شد بهار واقعیت دارد و در خواب نیست به اطرافش نگاه کرد . سایه همچنان گریه می کرد و سعید خاموش کناری ایستاده بود . اما فرید رفته بود.
سایه دست بر شانه او نهاد گفت : فرید طاقت نیاورد و از اینجا رفت . اما می دانم به زودی بر می گردد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (52)

آرام هر چند دقیقه یکبار می پرسید : فرید تلفن نکرده > هنوز خبری نشده ؟
سایه می دید که آرام در شرایط سختی به سر می برد و از کرده خود احساس ندامت می کرد . او تصور می کرد با اینکار ان دو را به یکدیگر نزدیک می کند و فرید با دیدن فرزندش کینه اش را فراموش خواهد کرد . اما افسوس که چنین نشد ! سعسد به او دلداری می داد و می گفت : ناامید نباش ! باید منتظر تصمیم فرید باشیم . مطمئنا فرید الان در وضعیت بدتری بسر می برد
سایه به آرام نزدیک شد در کنارش نشست و گفت : می دانم که من را نخواهی بخشید . اگر این کار احمقانه را نکرده بودم تو الان آسوده خاطر در شیراز بودی
آرام سرش را تکان داد و گفت : دیر یا زود این مسئله روشن می شد و من باید به فرید می گفتم . در هر حال بهار فرزند او هم هست . در واقع فکر داشتن بچه از فرید بود و من او را دزدیم و با خودم بردم . حالا که خوب فکر می کنم میبینم ما هر دو در طول زندگی زناشویی مان به یک اندازه مقصر بودیم
_ حالا می خواهی چه کار کنی ؟ می خواهی با مادر در میان بگذاریم؟
_ جز این که آنها را دچار استرس و ناراحتی کنیم فایده دیگری ندارد . فرید هر کاری که دوست دارد انجام می دهد . باید منتظر بمانیم . سپس با بغض ادامه داد : می دانم فرید بالاخره بهار را از من می گیرد
_ فردی نمی تواند این قدر سنگدل باشد . نباید به دلت بد راه بدهی . کمی خوش بین باش!
_ فرید در پی انتقام گرفتن از من است . انتقام دو سال جدایی و بی خبری از من
_ اگر فرید تو را دوست داشته باشد ، انتقام هیچ جایی ندارد
آرام با مادر تماس گرفت و از حال انان جویا شد مادر گفت : می خاوهی امیر بیاید و در کنارت باشد؟
_ نه ! لزومی ندارد . من پیش سایه هستم . هنوز موفق نشدم فرید را ببینم و بدین وسیله خیال مادر را راحت کرد
ساعت 5 بعد از ظهر بود که سایه با صدای زنگ تلفن از جایش پرید . سایه بعد از لحظاتی آرام را صدا کرد و گفت : فرید است و خونسرد باش
آرام با دستانی لرزان گوشی را گرفت و گفت : سلام !
_ سلام ! می خواستم ساعت 7 تو را ببینم . فکر می کنم خیلی حرفها برای گفتن داریم
_ باید کجا بیایم؟
_ می خواهی بیایی خانه؟
_ نه! ترجیح می دهم دیگر به آنجا پا نگذارم
_ بسیار خوب ! هر طور راحتی ( سپس آدرس رستورانی را به آرام داد و گوشی را قطع کرد)
سایه گفت : چی شد؟ فرید چه گفت ؟
_ می خواهد با من حرف بزند
_ راجع به چه چیز؟
_ حزفی نزد . اما من میدانم که راجع به بهار است
آرام ساعتی بعد آماده رفتن شد. او با دقت خود را آراسته بود . می خواست اگر شکست را پذیرا شد حداقل شکست خورده سر بلند به چشم بیاید
سایه با دیدن آرام گفت : فرید باید خیلی احمق باشد که از زن زیبایی مثل تو بگذرد
_ زیبایی کارد برنده ایست اما وقتی دست خودت را می برد خطرناک است . زیبایی من فقط باعث دردسر و شکسهایم بوده نه چیزی بیشتر
_ با اینحال هنوز قدرت داری و قدرتت ناشی از زیبایی توست
_ متشکرم سایه ! فکر میکنم این آخرین ملاقات من با فرید باشد . نمی خواهم با خاطره بد از او جدا شوم . می خواهم آخرین تصویرش از من خوشایند باشد . سپس پالتو شیری رنگ و خوش دوختی را بتن کرد
_ بهتر بود با اتومبیل سعید می رفتی
_ با تاکسی راحت تر هستم ( سپس بهار را بوسید و با تاکسی تلفنی که در انتظارش بود به سوی مقصد به راه افتاد)
رستورانی که فرید با او قرار گذاشته بود جای غزیبی بود. کوچک و دنج که به سبک رستوران های ایتالیایی تزیین شده بود. موزیک ملایمی در فضای نیمه تاریک آنجا نواخته میشد . آرام به اطراف نظری انداخت پیش خدمت خود را به او رساند و با فروتنی گفت : لطفا از این طرف تشریف بیاورید
آرام به دنبال او راه افتاد . تقریبا تمام کسانی که در آنجا حضور داشتند توجهشان بسوی او جلب شد و این از دید فرید که در گوشه ای لمیده بود دور نماند . با خود اندیشید : او همیشه زیبا و بسیار خوش لباس است . و اکنون دلرباتر و لوندتر از همه وقت به چشم می آید
آرام در صندلی روبه روی فرید جا گرفت و بدون آنکه به فرید بنگرد سلام کرد و سپس دکمه های پالتو خود را باز کرد و پالتویش را در کناری گذاشت . فرید همچنان خیره به حرکات او چشم دوخته بود . نزدیک به دو سال از رفتن آرام می گذشت . اما هیچ گاه نتوانست برای لحظه ای او را از یاد ببرد . حتی زمانی که او را به اتاق عمل می بردند . نگاه آرام و لبخند جادویی اش پیش رویش و تسلای درد های بی شمارش بود . نزدیک به دو سال با خیال او زیسته بود و حالا او حضور داشت ؛ زیبا و خیال انگیز و خواستنی
_ چه می خوری سفارش بدهم ؟
_ هر چه خودت می خوری برای من هم سافارش بهد
فرید با اشاره به پیش خدمت او را فراخواند و گفت : فعلا دو تا قهوه و کیک !
با دور شدن پیش خدمت فرید گفت : بهار حالش خوب است؟
_ خوشبختانه او خیلی کوچک است و از اتفاقاتی که در اطرافش رخ می دهد بی خبر است
_ بله ! اما من و تو می فهمیم
_ منظورت را متوجه نمی شوم !
_ منظورم روشن است .تو می خواهی وجود من را انکار کنی و بهار را از داشتن پدر محروم کنی
_ شاید حق با تو باشد . وقتی باردار بودم به نوعی می خواستم از تو انتقام بگیرم و بهترین وسیله برای خاموش کردن آتش کینه ام بهار بود.
_ نو می توانی در آینده بهار را اینطور توجیه کنی؟
_ متاسفانه نه!
پیش خدمت به ان دو نزدیک شد و دو فنجان قهوه و کیک راروی میز نهاد و گفت : امر دیگری نیست ؟ فرید تشکر کرد
_ بهتر است برویم سر موضوعی که بخاطر آن مرا به اینجا کشاندی
_ هر طور مایلی ! و در حالی که وقداری شکر در فنجانش می ریخت گفت : من بهار را می خاوهم ، این حق طبیعی من است
آرام با بهت به فرید نگریست . توقع آن که فرید به یکباره و آنگونه رک چنین در خواستی نماید را نداشت
_ پس من چی؟
_ یکسال با تو بود . این کافی نیست؟
_ می دانستم که تو منطقی نیستی
_ ببین آرام ! این قرار را از قبل گذاشته بودیم . یادت می آید؟
فرید او را به خاطره نه چندان دور دعوت می کرد تا احساس او را بسنجد . آن شب درکلبه و تکامل آن دو با یکدیگر . آرام چشمانش را از نقطه ای که به آن چشم دوخته بود برگرفت و در نگاه فرید که در او فرو رفته بود ناخودآگاه میخکوب شد.
_ با شرمساری گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی؟
_ فکر کردم لحظه ای از اینجا دور شدی . خودت متوجه ان نبودی
_ شاید ! آما آن روز من قبول نکردم
_ مخالفتی هم نکردی
_ تو بهاررا نداشتی . عادت به او نداری . اما من به امید بهار زندگی می کنم . وقتی در غربت بارداربودم تنها وجد بهار باعث می شد تا همه چیز را بهه جان بخرم . تو هیچ وقت جایی میان من و بهار نداشتی . حالا چطور می خواهی حضور خودت را به ما تحمیل کنی
فرید با خشم گفت : تو اجازه ندادی تا حضورم را به دخترم نشان بدهم . باید قبول کنی بهار دختر من هم هست و به زودی سراغ پدرش را از تو می گیرد . تا کی می خواهی او را با خودت به این طرف و ان طرف بکشانی؟
_ ماخوشبخت بودیم . من بخاطر مادر بازگشتم
فرید پوزخند زد و گفت : خوشبخت ! پس تمام حرفهایت دروغ بود
_ من هیچوقت دروغ نگفتم . اگر منظورت حرفهای ان روز است ، باید بگویم نوع خوشبختی انسانها فرق می کند . من بهاررا می خواستم ؛ چون نیمی از وجود تو بود . خوشبخت بودم چون یادگاری از تو داشتم . اما حالا میبینم که تا چه حد با حماقت و نادانی خودم را فریب دادم . تو سنگدل تر از آنی که تصور می کردم
_ تو خوشبخت بودی ، چون بهار را داشتی ، اما من چی ؟
_ تو خودت اینطور خواستی . تو در واقع نمی دانی چه می خواهی و این مشکل بزرگ تو در زندگی ات بوده و هست
_ اتفاقا راه زندگی ام را پیدا کرده و به زودی ازدواج می خواهم کنم . گذشته باعث نابودی من شده می خواهم پشت سر بگذارم و فراموشش کنم.
آرام صدای تپش قلب خود را مس شنید . صورتش گر گرفت . با نگاه به چشمان خندان و مغرور فرید چهره ای بی تفاوت به خود گرفت و گفت : تبریک می گویم ! بنابرین می توانی فرزندان بیشماری داشته باشی ، نیازی به بهار نداری !
_ بهار جای خودش را دارد
_ بس کن فرید ! من اجازه نمی دهم هر طور که می خواهی تصمیم بگیری
_ من با وکیلم صحبت کردم . بهار به من تعلق می گیرد
_ تو می خواهی ازدواج کنی . چرا می خواهی مرا نابود کنی؟
_ ازدواج من ربطی به بهار ندارد
آرام سکوت کرد . فرید با چشمانی پر از شیطنت گفت : قهوه ات یخ کرد
آرام فنجان را به لبانش نزدیک کرد و جرعه ای از آن نوشید
_ شنیدم انگلیس بودی
_ بله ! از قضا نسیم را انجا دیدم
_ چه جالب . چی می گفت؟
_ آمریکا زندگی می کند و برای تعطیلات آمده بود . در ضمن پسری هفت ساله داشت
_ خوب ! این را خودم میدانستم
_ چرا به من دروغ گفتی؟
_ خودت اینطور خواستی
_ من خواستم ؟ چرا تمام اشتباهات زندگی ات را به پای من می نویسی؟
_ تو حرفهای من را باور نکردی و من مجبور به دروغ شدم . البته من دورغی نگفتم تو خودت اینطور تصور کردی
_ از این کار لذت می بردی؟
_ ازدواج با تو تمام معادلات مرا بهم زد
_ و حالا؟
_ حالا بهار را می خواهم
آرام اختیار از کف داد و گفت : تو هیچ ارزشی برای من قائل نیستی . کاش می شد دانم چرا من را برای ازدواج انتخاب کردی . چرا دست از سرم بر نمی داری . چرا به دروغ خودت را به من تحمیل کردی و به من نزدیک شدی و سپس رهایم کردی مگر من چه بدی در حق تو کردم که با من اینطور رفتار می کنی . و حالا می خواهی ازدواج کنی و بهار را از ان خودت می دانی
_ تمام چیزهایی که گفتی گناه نیست . فرار از واقعیتهای زندگی گناه است . تظاهر به خوشبخت بودن به تنهایی و فراموش کردن دیگران . ادعای خوب بودن و کامل بودن . فرصت خوب بودن را ازدیگران گرفتن و ادعای درک اطرافیان را داشتن کناه است . بانوی گرامی ! اگر کمی به اطرافت نظر کنی و از پیله ای که به دور خودت پیچیده ای بیرون بیایی می توانی خیلی چیزها را ببینی . تو آنقدر سعادتمندی که هر لحظه اراده کنی به هر جای این دنیا که بخواهی می توانی بروی . چطور می تانی درد دیگران را که ادعا می کردی آن را می فهمی درک کنی
_ قضیه رفتن من به انگلیس یا هر جای دیگر چندان تفاوتی نمی کرد . چرای رفتنم مهم است
_ می دانی چرا رفتی؟
_ تو می خواهی مرا محاکمه کنی؟
_ هیچ وقت نتوانستم تو را محکوم کنم
_ اگر کمی انصاف داشتی با من اینطور حرف نمی زدی
_ در وحود من انصاف و مروت و شرف و درستی مرده . می توانی هر چیزی از من بخواهی جز اینها
_ باور نمی کنم ! تو خیلی عوض شدی
_ خودت چطور؟
_ از جان من چه می خواهی؟
_ دخترم را !
_ آه ! فرید خسته ام کردی . تو پیروز شدی . تبریک می گویم . بهار را برای تو می گذارم و فراموشش می کنم . چون از تو نفرت دارم . دیگر نمی خواهم ببینمت . حتی برای لحظه ای . اگر تا امروز تصمیم به بازگشت نداشتم اما مطمئن باش برمی گردم و حتی شناسنامه ام را عوض می کنم . دیگر آؤامی در ایین دنیا وجود ندارد . و برای آنکه فرید را بیشتر آزار دهد گفت : در واقع من نیز قصد ازدواج داشتم و صرفا بخاطر بهار تردید داشتم . اما حالا با خیالی آسوده می روم و زندگی تازه ای را شروع می کنم . هر وقت خواستی برو و بهار را بگیر!
آرام پالتو و کیفش را برداشت و با سرعت از انجا خارج شد
فرید برخاست و به دنبالش بیرون رفت و گفت : آرام ! یک دقیقه صبر کن !
آرام همانطور که می رفت گفت : من کاری با تو ندارم
در همان لحظه اتومبیلی از انجا می گذشت . آرام او را نگاه داشت و سوار شد . فرید به سمت اتومبیل رفت و به دنباب آرام اتومبیل را به حرکت در آورد . در اولین فرعی فرید به جلو اتومبیل پیچید و پیاده شد . راننده اتومبیل گفت : آقا چکار می کنی؟
_ فرید در عقب را گشود و گفت : بیا پایین
آرام گفت : گفتم با تو کاری ندارم
فرید بازوی او را گرفت و از اتومبیل بیرون کشید . مرد راننده گفت : خانم می خواهید پلیش را خبر کنم؟
فرید فریاد زد : به تو مربوط نیست . این خانم زن من است
_ آقای محترم ! اگر با زنت اختلاف داری برو دادگاه خانواده ، تو خیابان که جای کشمکش نیست
آرام از بیم آن که فرید با آن مرد در گیر شود گفت : معذرت می خواهم ! ایشان درست می گویند و شوهذم هستند.
آن مرد با غرولند سوار اتومبیلش شد و از انجا دور شد
آرام با خشم گفت : تو آبروی من را بردی . چطور به خودت اجازه میدهی اینطور رفتار کنی!
_ وقتی می گفتم بایست ، باید گوش می کردی !
_ آه که اینطور ، تو عادت به امر و نهی داری ، اما من دیگر نیستم ( و سپس به راه خود ادامه داد)
فرید بازوی او را گرفت و نگاه داشت : هر چه می خواستی گفتی و رفتی . تو باید خجالت بکشی که اینطور راجع به ازدواج و رفتنت حرف می زنی
آرام بازویش را از دست فرید رها کرد و گفت : من حقیقت را گفتم . فکر کن من مرده ام . فکر کن هیچ زنی به اسم من در زندگی ات نبوده . خودت گفتی که من و تو باعث عذاب یکدیگریم
_ با چه کسی می خواهی ازدواج کنی؟
_ به تو مربوط نیست . این را گفتم که بدانی من هدفی در زندگی دارم
_ پس چرا می خواستی من را راضی به آشتی کنی؟
_ بخاطر بهار!
_ تو که می گفتی دروغ نمی گویی
_ توقع داری بعد از انهمه اهانت و بی توجهی بگویم بخاطر تو برگشتم . تو وکیل گرفتی منهم می گیرم . ما دیگر کاری با هم نداریم ( سپس روی برگرداند تا برود)
_ اگر بروی مطمئن باش دنبالت نمی آیم . پس بهتر است به حرفهایم گوش کنی
آرام استاد و برگشت و رو در روی فرید قرار گرفت و گفت : برای من دیگر واقعا مهم نیست که به دنبالم بیایی یا نه ! من راه خودم را می روم . اما به احترام زندگی که با هم داشتیم به حرفهایت گوش می کنم
_ می خواهم خوب به حرفهایم گوش کنی . حرفهایی که بارها با خودم تکرار کردم ولی هیچ وقت نتوانستم انطور که می خواهم بیان کنم . از تظاهر به غرور خودم خسته شدم . در واقع تو مرا شکست دادی . جنگ بین من و تو جنگ نا برابر بود . تو با سکوتت و من با غرورم . سلاح تو برنده تربود . برای من بهار مهم است . اما نه به اندازه تو . وقتی تو را در کلبه دیدم باور نمیکردم که خودت هستی . آنقدر با خیالت بسر بردم که ابتدا فکر می کردم سایه توست که به طرفم می آید . اما تو بودی ، واقعی و نزدیک به من . زیبا تر از همیشه ! وقتی حرف می زدی از سر خشم و حسادت نمی خواستم توجهی بکنم و می خواستم عذابت بدهم . با بی تفاوتی . سردی رفتارم ، می خواستم تو به پایم بیفتی . اما تو حرف زی و رفتی و من حتی جرات انکه بدنبالت بیایم را در خودم نمی دیدم . برگشتم تا دوباره تو را بینم . تا دیر نشده ، یکبار دیگرببینمت و حقیقت وجودم و هر انچه در خیال و جانم انباشته بودم برایت رو کنم . اما تو هراسان آمدی و حرف از بچه زدی که حتی در خواب و رویا هم تصور او را نمی کردم . دیدن بهار با تو زیباترین چشم انداز زندگی ام بود . من حتی قدرت آن را در خودم نمی دیدم تا بهار را از تو بگیرم و در آغوشم لمس کنم . تو هیچ زمان برای من تمام نشدی ، با هر بار دیدنت زندگی تازه ای به من بخشیدی . من خود خواهم ، مغرورم ! اما تو بدتر از من کردی . وقتی می گویم قصد ازدواج دارم تو بی پروا راجع به ازدواجت حرف می زنی . وقتی می گویم برو تو زودتر رفته ای و هر وقت می گویم دوستت دارم فرار می کنی . اگر تو هنوز نمیدانی چطور با من رفتار کنی این را بدان که من آشفته تر وبدبین تر از تو قدم پیش گذاشتم .
من بهار را بدون تو نمی خواهم . می خواستم بدانم تو چه می گویی. آیا هنوز من را همانطور که فکر می کردم می خواهی و یا فقط بخاطر بهار من را به طرف خود می کشانی . در این مدت یک لحظه نتوانستم بدون فکر تو زندگی کنم . اگر آن لحظه تو را پیدا می کردم مطمئن باش که طلاقت می دادم و هیچ وقت اسمت را نمی بردم . تو برای من متولد شدی . هیچکش نمی تواند این را انکار کند . تو تنها زنی هستی که من را به دام عشق و ازدواج کشاندی . ازدواجی اجباری و عشقی سوزان ! شاید در هیچ کتابی آن را نخوانده باشی . اما تو این کتاب را حفظ بودی و چه سخت بمن یاد دادی . بهار منتظر توست می توانی او را هر کجا که می خواهی ببری و اگر خواستی ...
آرام چه زیبا اشک می ریخت . لبانش می لرزید و قلبش چون پرنده ای در پی آزادی در کنج سینه اش می تپید او بدنبال کلمات می گشت ، اما هیچ جوابی برای اعترافی چنان صادقانه و لطیف نمی یافت . فرید از او دور شد . آرام سر بردیوار خیابان نهاد و در زیر بارش ریز و لطیف برف به انتهای خیابانی که هیچ رهگذری در آن به چشم نمی خورد ، خیره ماند .
سايه شماره ي دفتر را گرفت : سلام ! فريد! حالت خوب است؟

فريد گفت : خوبم ! چه عجب تلفن كردي . سعيد حالش خوب است ؟

- سعيد هم سلام مي رساند . راستش ، ه طور بگويم گفتن آن كمي سخت است ، مي خواستم پيغامي بدهم .

- صداي فريد لرزان و بم به گوش ريسيد : چه پيغامي ؟

- متاسفم فريد من مجبور هر چه آرام گفته را تكرار كنم .

- سايه زود تر حرفت را بزن .

- آرام گفت من مي روم . براي شروع زندگي تازه دير شده . من خسته تر از آني هستم كه تصورش را كني . فريد ؟ الو ؟ صدايم را مي شنوي ؟

سايه با نگراني گوشي را قطع كرد و دوباره شماره گرفت .

فريد پس از شنيدن پيغامي كه فريد به او داد . از دفترش بيرون آمد و ساعتي بي هدف در خيابان ها راه رفت . خسته و نا اميد به خانه رسيد . كليدش را در آورد و چرخاند . چراغ هاي خانه روشن بود و بوي مطبوع غذا به مشام مي رسيد . فريد به گمان اين كه ثريا خانم آن جاست وارد خانه شد . و لحظه اي عجيب و غير قابل باور . ، كودكي را در حال بازي با اسباب بازي هاي رنگارنگش ديد. او بهار بود . فريد به كنارش رفت و براي اولين بار او را در آغوش كشيد و بوسيد . چنان بود كه خداوند پاره اي از بهشت را در دامن او افكنده . ب خود گفت . آرام بهار را با خود نبرده و بهار به همراه سايه به آن جا آمده است . بهار را زمين نهاد و به اشپزخانه رفت . قلبش فر ريخت . آرام در حال چيدن ميوه در سبد بود و گيسوانش را به عادت آن زمان بسته بود و بلوز شلواري به رنگ ساده پشيده بود . فريد با شيفتگي به آرام خيره ماند . چگونه با سردرگمي و نا اميدي پا به خانه نهاده بود و اكنون آرام ، تمام وجود آن خانه و روح زندگي اش شده بود . آرام با ديدن فريد در آستانه ي در مانند آن كه ساليان سال با يك ديگر به سر برده اند و هيچ جدايي در بين نبوده گفت : اگر مي خواهي دوش بگير و لباست را عوض كن .

- آرام!

آرام با لبخند زيبايي گفت : بله !

فريد به او نزديك شد و با سر انگشت ، چشمان و گونه ي او را لمس كرد و سپس در آغوش يكديگر فرو رفتند . هر دو اشك مي ريختند و از اين كه با تمام مرارت ها و سختي ها اين چنين به وجود يكديگر آميخته و محتاجند غرق در سعادت و شگفتي بودند و چه طور نا خواسته خود را از اين سعادت عبدي محروم نموده بودند و شكنجه هاي بيشماري بر خود روا داشته اند .

صداي بهار آن دو را به خود آورد . بهار چهار دست و پا خود را به آن جا رسانده بود و دستانش را تكان مي داد . آرام در ميان اشك خنده سر داد .فريد به سوي بهار رفت و او را در آغوش گرفت و هر سه در دايره ي كوچك از عشق پر شدند .

فريد گفت : ديگر نمي گذارم بروي ، بيشتر از آن چه كه اقرار كردم دوستت دارم .

آرام به آغوش فريد پناه برد و گرماي تنش را به جان كشيد .

- من بدون تو هيچم! مي خواهم جبران روزهايي را كه پيشت نبودم را بكنم .

صداي زن در برخاست . فريد متعجب به آرام نگريست . آرام شانه هايش را بالاانداخت و گفت : بهتر است بروي و در را بازكني . من از هيچ چيز خبرندارم.

فريد به همذاه بهار بيرون رفت . صداي همهمه و شادي در خانه پيچيد . فريد بعد از دقايقي آمد و گفت : پدر مادر ، سايه و سعيد ، اميد و سارا ، دكتر حامد اين جا هستند بهتراست بروم و غذا سفارش بدهم .

آرام خنديد و گفت : حرفش را هم نزن براي همه تدارك ديده ام .

فريد تمام احساسش را با بوسه به آرام هديه كرد و گفت : تو هميشه من را غافلگير مي كني .

- اگر همانطور عاشقم بماني من هم چيزهايي براي غافلگير كردن تو خواهم داشت .

فريد بوسه اي بر دستان آرام زد و گفت : اگر اسمم را مجون بگذارم خيالت راحت مي شود .

- آن وقت ليلي پيش مرگ نفسهات مي شود .

پايان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:41 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها