آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شده بودند و از رامینمدام پذیرایی میکردند.رامین توانست مهر خودش را در دل پدربزرگ و مادبزرگ بیندازد وبا آنها خیلی گرم مشغول صحبت شد.
مادربزرگ اصرار داشت که شام را آنجا بمانیم ولیرامین قبول نکرد و گفت:قراره پدر و مادرش شب با هواپیما به تهران برگردند و او بایدخانه باشد.بعد از آنها خداحافظی کردیم و با هم به خانه برگشتیم.رامین خیلی اصرارداشت تا موقع آمدن پدر و مادرش من در خانه انها باشم ولی قبول نکردم ودر حالی کهرامین از من دلخور شده بود از او خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم.از مادرخواستم که با هم به خانه پروین خانم برویم.من و مادرم همراه مسعود و شیما با هم بهانجا رفتیم.از اینکه موقع تحویل سال نو در کنار آنها نبودم از ته دل خیلی خود راسرزنش میکردم.ساعت ده شب بود که رامین و خانواده اش برای تبریک سال نو به خانهپروین خانم امدند.
ده روز بیشتر به عروسی فرزاد نمانده بود و پروین خانم از منخواست که در این چند روز کنار او باشم و من هم پذیرفتم.وقتی رامین و خانواده اش ومادر و مسعود داشتند به خانه میرفتند رامین با ناراحتی بطرفم آمد و آهسته گفت:تو میخواهی ده روز اینجا بمانی؟
لبخندی زده و گفتم:آره می مانم.
رامین با دلخوریگفت:اصلا به فکر من نیستی.من چطور ده روز تو را نبینم؟
لبخندی زده و گفتم:مگهشما کاری دارید؟
رامین با اخم گفت:خودتو لوس نکن.به انها بگو نمیتوانی بمانی.آخهیکی دو روز که نیست و با ناراحتی ادامه داد:ده روز خیلی زیاد است.
لبخندی زده وگفتم:متأسفم.
رامین با ناراحتی رفت.در مدت این ده روز اصلا به خانه خودماننرفتم.فقط تلفنی با مادر صحبت کرده بودم.در دلم احساس میکردم که خیلی دلم برایرامین تنگ شده است ولی به روی خودم نمی آوردم.فرزاد و پروین خانم از بودن من درکنار خودشان خوشحال بودند.
تا اینکه روز عروسی فرا رسید و فرزاد از من خواست کههمراه عروس به آرایشگاه بروم.هر چه شیما از من خواست موهایم را درست و یا آرایش کنمقبول نکردم.پیراهن بلند مشکی تنگ پوشیدم که جلوی لباس تمام با مرواریدهای ریز سیاهگلدوزی شده بود و موهایم را هم ساده شانه زدم و روی شانه هایم ریختم.
شیما تامرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر خوشگل شدی.بعد ارام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:اگهامشب سامان تو رو ببینه دیوانه میشه.به خدا توی این مدت بیچاره فرزاد از دست اوکلافه شده بود ازبس که می خواست او را واسطه قرار دهد تا با تو صحبت کند.ولی فرزادمدام طفره میرفت.او اصلا از سامان خوشش نمیاد.
در همان موقع عروس از اتاق مخصوصآرایش عروس بیرون آمد.خیلی قشنگ شده بود.از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.وقتیبه خانه عروس رفتیم من سر سفره عقد نرفتم.فرزاد به دنبالم آمد و گفت:زن داداش عاقدآمد و عقد داره شروع میشه زودباش بیا.
گفتم:نه فرزاد جان.بعد از عقد میآیم.
شیما در همان لحظه سراسیمه آمد و گفت:افسون جان تو رو خدا بیا سر سفرهعقد.بدون تو مزه نمیده.تو اگر فکر میکنی که ما ناراحت میشویم که چون فرهاد بین مانیست و تو نبایستی سر سفره عقد بیایی ، کاملا در اشتباه هستی.
فرزاد با اخم دستمرا گرفت و گفت:زن داداش بخدا اگه نیایی نمیگذارم عقد انجام شود.
فرزاد را بطرفخودم کشیدم و با ناراحتی گفتم:اگه شما مرا دوست دارید و راحتی مرا می خواهید ،بگذارید همینجا بمانم.لطفا اینقدر اصرار نکنید که از شما دلگیر میشوم.
فرزاد وشیما هر دو پکر شدند و بطرف اتاق عقد رفتند.بعد از مراسم عقدر سرویس طلایی که فرهادبرایم با سلیقه خودش خریده بود به دست فرزاد دادم.وقتی او گردنبند را به گردن همسرشمیبست نگاهی بغض آلود به من انداخت ولی من لبخندی به او زدم و سرم را به عنوانرضایت برایش تکان دادم.ولی دلم داشت آتش میگرفت.در قلبم غوغایی به پا شده بود.ذرهذره داشتم خرد میشدم.چقدر این رویای شیرین زود گذشت.انگار همین چند روز پیش بود کهفرهاد سینه ریز را به گردنم میبست و زیر گوشم زمزمه ای از عشقش میکرد.
رنگ صورتماشکارا پریده بود.یک لحظه منقلب شدم ولی هر طور بود به خودم مسلط شدم.از اتاق بیرونامدم.فرزاد چقدر غمگین بود.او هم مانند من به دنبال فرهاد میگشت تا نشانی از اوبیاید.به داخل حیاط رفتم تمام تنم داغ شده بود.
صدای رامین را شنیدم که گفت:دخترباز که تو مشکی پوشیده ای.پیش خودم گفتم لااقل امروز تو را با لباس دیگریمیبینم.(به همین خیال باش!!)
پشتم به او بود.بطرفش برگشتم.نگاهمان به همافتاد.لبخندی به او شده و گفتم:سلام.شما کی تشریف آوردید.
رامین لبخندی زدوگفت:یک ربع میشه آمده ایم.بعد با ناراحنی به صورتم نگاه کرد و گفت:تو چرا رنگتپریده؟
دستی به صورتم کشیده و گفتم:چیزی نیست ، داخل اتاق عقد گرم بود کمی حالمبه هم خورد.آمدم بیرون تا...
رامین با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:مگه داریبا بچه حرف میزنی؟تمام حرف هایت بهانه است.تو هنوز نتوانسته ای فراموشش کنی؟اخه توچقدر خود آزار هستی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو اینطور عذاب بکشی.
لبخندی بهاو زدم و با هم بطرف میزی که کنار دیوار بود رفتیم و نشستیم.رامین کت و شلوارزیتونی رنگی پوشیده بود که واقعا برازنده ان هیکل ورزیده بود و یک کراوات به همانرنگ پیراهن سفیدش داشت.
آرام گفتم:خانوم محتشم حق داره که خیلی خاطرخواه شماباشه.اگه امروز شما را میدید غش میکرد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:جدیمیگی؟یعنی او اینقدر به من علاقمند است؟
از این طور حرف زدن رامین جا خوردم.بانگرانی نگاهش کردم و گفتم:نکنه شما هم...
رامین حرفم را قطع کرد و در حالی کهچای می خورد گفت:درباره من لطفا فکرهای ترسناک نکن که اصلا خوشم نمیاد.
در همانلحظه سامان بطرفم امد و گفت:اجازه میدهید چند لحظه وقت شما را بگیرم؟
نگاهی بهرامین انداختم.او نگاهی به صورتم انداخت ولی سکوت کرده بود.از سر میز بلند شد وبطرف پدرش رفت.
سامان دوباره حرف های گذشته را شروع کرد و اصرار داشت که دربارهاو فکر کنم.من تمام حواسم پیش رامین بود.با گوشه چشم به رامین نگاه کردم.عصبی بهنظر میرسید.لحظه ای نگاهمان به هم افتاد.به او لبخندی زدم ولی رامین صورتش را از منبرگرداند.سامان همینجور صحبت میکرد و من اصلا گوشم به او نبود.به رامین فکرمیکردم.یکدفعه سامان گفت:حالا اجازه می دهی همینجا از مادرت دوباره شما راخواستگاری کنم؟
نگاهی به صورت قشنگش انداختم ولی زیباییش برایم مهمنبود.گفتم:ولی من هنوز آمادگی هیچ حرفی را ندارم.بعد سریع بلند شدم و بطرف رامینرفتم ولی باز غرور لعنتی من اجازه نداد که به او نزدیک شوم.نگاهی به صورتش انداختمکه رامین متوجه ام شد ولی از کنارش گذشتم و به اتاق عقد رفتم.
فرزاد وقتی مرادید گفت:ببینم با سامان صحبت کردی؟
گفتم:من حرف هایم را قبلا به او زده ام ولیاو نمی خواد کوتاه بیاید.من هم خسته شده ام.
فرزاد گفت:نکنه قبول کرده ای؟
باتعجب گفتم:ولی من فقط گفتم که خسته شده ام نگفتم که قبول کرده ام.
فرزاد باخوشحالی گفت:آخ اگه تو با او ازدواج نکنی من چقدر خوشحال میشوم.اصلا از او خوشمنمیاد.خیلی مرد سمجی است.
چشم غره ای به فرزاد رفتم و گفتم:لطفا پشت سر برادرزنت و استاد من اینطور حرف نزن که خوشم نمیاد.
فرزاد به خنده افتاد.دستم را گرفتو گفت:چقدر از این بابت خوشحالم.ای کاش میشد شما با اقا رامین ازدواج کنید.او مردبزرگی است.
جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم.
فرزاد وقتی تعجبم را دید لبخندیغمگین زد و گفت:آقا رامین واقعا انسانی بزرگ است.من میدانم که او شما را دوستدارد.این موضوع را از شیما شنیده ام.مادرم هم خیلی دوست دارد شما با او ازدواجکنید.
سرم را پایین انداختم.
فرزاد با بغض گفت:شما بهترین عروس دنیا هستی.منوقتی داشتم سرویس طلا را در گردن همسرم میبستم در یک لحظه فرهاد را دیدم که کنارشما ایستاده است.در آن لحظه داشتم دیوانه میشدم.
فرزاد تا این حرف را زد انگاردنیا دور سرم چرخید.تعادلم را از دست دادم.نزدیک بود به زمین بیفتم.ولی فرزاد مراگرفت و روی صندلی نشاند و با ناراحتی گفت:منو ببخش.من نبایستی این حرف را میزدم.شمارا ناراحت کردم؟
آرام گفتم:چیزی نیست فقط کمی سرم گیج رفت.اگه میشه منو تنهابگذار.
فرزاد گفت:آخه چطور شما را با این حال تنها بگذارم؟
گفتم:آقا فرزادخواهش میکنم.
فرزاد با ناراحتی از کنارم دور شد.یک لحظه یاد عقدکنان خودم افتادمکه شکوفه را کنار رامین دیده بودم و حالا فرهاد عزیزم در کنار من بود.بغض روی گلویمنشسته بود ولی خودداری میکردم.
آرام بلند شدم و بطرف دستشویی رفتم و صورتم را آبزدم تا کمی حالم جا بیاید.وقتی بیرون آمدم سامان را جلوی رویم دیدم.لبخندی اجباریزدم.
او جلو آمد و گفت:انگار حالت زیاد خوب نیست؟
گفتم:حالم خوبه فقط کمیخسته هستم.سریع از کنارش گذشتم و داخل حیاط رفتم.در گوشه ای روی صندلی نشستم.چقدراحساس تنهایی میکردم.پیش خودم فکر یکردم که اگه رامین مرا دوست دارد چرا سکوت کردهاست؟نکنه می خواهد تلافی گذشته را بکند؟پس اون نگاه ها چیه؟پس حرفهای دو پهلوی اوکه می خواهد به من بفهماند که دوستم دادرد چیه؟چرا پا پیش نمی گذارد؟چرا سکوت کردهاست؟
صدای موزیک فضا را پر کرده بود.احساس کردم کسی کنارم نشست.نگاه کردم.بازسامان لجباز بود.عصبی شده بودم.به رامین نگاهی انداختم.داشت با مردی مسن صحبت میکردو زیر چشمی نگاهی به من انداخت.
سامان گفت:افسون خانوم میتونم از شما خواهشیبکنم؟
گفتم:بفرمایید.گفت:می خواهم نیم ساعتی با هم بیرون برویم تا من کمی با شمابهتر صحبت کنم.
گفتم:من و شما خیلی با هم صحبت کرده ایم.
وقتی اصرار سامان رادیدم و دیدم که رامین بی خیال نشستهاست و عکس العملی نشان نمی دهد حرصم گرفت.بلندشدم و گفتم:باشه من اماده ام که برویم.هر دو سوار ماشین شدیم و سامان شروع کرد بهصحبت کردن.اصلا حواسم به او نبود.
سامان با حالتی عصبی که مشخص بود کلافه شدهاست گفت:افسون ، فقط بگو چه موقع می خواهی ازدواج کنی.من تا آن موقع صبر میکنم درصورتی که مرا دوست داشته باشی.
گفتم:من شما را بعنوان برادر و استادم دوست دارمولی...
حرفم را قطع کرد و گفت:ولی نداره.من حاضرم تا هر وقت که تو امادگی ازدواجپیدا کنی صبر کنم ولی در صورتی که صبر کردن من بیهوده نباشه.چرا اینقدر عذابم میدهی؟(عجب رویی داره این بشر!)
یک لحظه با خودم گفتم:رامین میداند که سامانخواستگار سمج من است ، پس چرا عکس العمل نشان نمی دهد؟چرا بی تفاوت است؟
در همانلحظه سامان مرا به خودم آورد و گفت:اگه میشه پنج روز به من فرصت بده تا من دربارهشما فکر کنم.بعد جوابتان را میدهم.
احساس کردم سامان از این حرف خوشحال شد.چونهیچوقت از او فرصت نخواسته بودم و او حالا خودش را برنده میدانست.
لبخندی زد وگفت:حاضرید با هم آبمیوه ای بخوریم؟
قبول کردم و با هم به مغازه رفتیم.
یکدلم می گفت که به سامان جواب مثبت بدهم و در یک دلم احساس میکردم که رامین را باتمام وجود دوست دارم.بعد از نیم ساعت هر دو به خانه برگشتیم.هر چه دنبال رامین گشتماو را پیدا نکردم.
از مینا خانوم سراغ او را گرفتم او با ناراحتی نگاهی به منانداخت و گفتکنمیدانم چرا او عصبی بود و به خانه رفت تا استراحت کنم.فکر کنم خستهشده بود.
چیزی نگفتم.
آخر شب سامان من و مادرم و اقای شریفی و خانمش را جلویدر خانه مان رساند.وقتی پیاده شدیم سامان گفت:من پنج روز دیگه به شما زنگ میزنم وجوابم را از شما می گیرم.امیدوارم جوابتان مثبت باشد .بعد خداحافظی کرد و از ما دورشد.
مینا خانم با نگرانی نگاهی به من انداخت و خداحافظی کردند و همراه آقایشریفی به خانه خودشان رفتند.
فردا ان روز فرزاد به دنبالم امد تا دو روز دیگه کهروز سیزده بدر بود من با آنها باشم و من هم پذیرفتم.سیزده بدر را همراه فرزاد وهمسرش و پروین خانم به فیروزکوه در ویلای یکی از دوستان فرزاد رفتیم.روز خوبی بود وفرزاد سعی میکرد محیط را شاد نگه دارد ولی با اینکه ماسک خوشحالی بر چهره زده بودولی چشمهایش غم را نشان میداد.آخر شب فرزاد مرا به خانه رساند چون بایستی فردا بهشرکت می رفتیم.از فرزاد تشکر کردم و به خانه رفتم.وقتی مادر مرا دید لبخندی زد وگفت:بی انصاف تو عید اصلا پیش ما نبودی.تمام سیزده روز را خانه پروین خانم بودی.فقطروز اول عید و یازدهم عید خانه بودی.دلمان برایت تنگ شده بود.
مادرم را بوسیده وگفتمکنمیدانم چرا در برابر پروین خانم و فرزاد هیچ اراده ای از خودم ندارم.انها راهنوز جزو خودم میدانم.انگار فرهاد برایم زنده است و این وظیفه من است که به انهااحترام بگذارم.
مادر با لبخند شیطنت امیزی گفت:ولی باید کمی هم به فکر اطرافیانتباشی.الان سه روز است که رامین به خانه نیامده و امشب خیلی عصبی و ناراحت به خانهخودشان امد.طفلک خیلی از دوری تو ناراحت است.
در حالی که خجالت کشیده بودمگفتم:مامان اذیتم نکن.بعد به اتاقم رفتم.
فردا صبح وقتی از خانه بیرون رفتم تابه شرکت بروم دیدم رامین به دنبالم نیامده و من در حالی که برای اولین بار بعد ازمرگ فرهاد کت و دامن سفید رنگی پوشیده بودم به شرکت رفتم.
کارکنان شرکت با دیدنمن خوشحال شدند و می گفتند که چه عجب رنگ لباست عوض شده است.پشت میز نشستم.خانممحتشم نگاهی از حسادت به من انداخت و گفت:چه خبر شده؟به خودت صفا دادهای.
لبخندی به او زده و گفتم:خب من هم انسان هستم.باید کمی به خودم برسم.بعدمشغول کار شدم.
در همان لحظه رامین به شرکت آمد.وقتی او را دیدم به احترامش بلندشدم و به او سلام کردم.نگاهی به سر تا پایم انداخت و رنگ صورتش به وضوح پرید.جوابسلامم را نداد و با ناراحتی وارد اتاقش شد.
ساعت ده صبح بود که خانم محتشم چندتا پرونده برایم اورد تا انها را تاریخ بزنم.انها را تاریخ زدم و بایستی انها را بهدست رامین میدادم تا بررسی کند.
در زدم و داخل دفترش شدم.
وقتی رامین مرا دیداخم کرد.پرونده ها را روی میزش گذاشتم و گفتم:لطفا اینها را بررسی کنید تا توی نوبتبگذارم.
رامین پرونده ها را کنار گذاشت و دوباره نگاهی به سرتا پایم انداخت وگفتکانگار بالاخره راضی شدی کسی را دوست داشته باشی که رنگ لباست عوض شدهاست؟
بخاطر اینکه سر به سرش بگذارم گفتم:بالاخره باید این قلب به کسی تعلق داشتهباشد و حالا او را پیدا کرده است.
پوزخند تمسخرامیزی زد و گفت:چه مرد خوشبختی کهتوانست قلب سنگ تو را به خودش متعلق کند.
آرام گفتم:سعی میکنم مرد خوشبختی شود وخودش را خوشبخت ترین مرد دنیا بداند.
رامین با خشم نگاهم کرد و تا امد حرفی بزندخانم محتشم در زد و داخل اتاق رئیس شد من هم سریع ازاتاق او بیرون امدم.ظهر موقعناهار به ناهار خوری رفتم و سر جای همیشگی خودم نشستم.بعد از 5 دقیقه رامین دوشادوشخانم محتشم وارد سالن ناهارخوری شد و برای اولین بار خانم محتشم سر میز رامیننشستو لبخندی پیروزمندانه به من زد.
نگاهی به رامین انداختم او خیلی سرد نگاهم کرد وبعد مشغول صحبت کردن با خانم محتشم شد و خانم محتشم با صدای بلندی می خندید.
یکلحظه یاد فرهاد عزیزم افتادم که بخاطر اذیت کردن من با ان سه دختر جلف چطور میخندید تا مرا ناراحت کند.یاداوری ان روز باعث شد لبخندی روی لبهایم بنشیند.
سرمرا پائین انداختم و مشغول خوردن غذا شدم.ولی نمیدانم چرا حسادت مانند یک هیولا رویدلم نشست ولی به اجبار به روی خودم نمی اوردم.در همان لحظه کارمند خانمی که کنارمنشسته بود سیگاری را اتش زد و به من هم تعارف کرد.ناخوداگاه یکی از ان را برداشتم وروی لبم گذاشتم.او لبخندی زد و فندک را روی سیگار گرفت تا من سیگارم را روشن کنم.آنرا روشن کردم و بلند شدم و تشکر کردم و از کنار رامین خیلی خونسرد رد شدم و در حالیکه سیگار لای انگشتم بود بطرف دفتر کار رفتم.پشت میز نشستم.اولین بار بود که سیگاربه لب میبردم.زبانم می سوخت و دهنم بوی بدی گرفت.ولی نمیدانم چرا با این حال ان رامیکشیدم
هنوز روی صندلی خوب جا به جا نشده بودم که رامین با عصبانیت به دفتر امد وتا سیگار را توی دستم دید با خشم بطرفم امد.با دیدن قیافه عصبانی او از سر جایمبلند شدم.او با خشم سیگار را از دستم بیرون کشید و بعد سیلی محکمی به صورتمزد.صورتم را گرفتم.او سیگار را با دست خرد کرد.ناخودآگاه گفتم:رامین دستتمیسوزه.
با عصبانیت نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.
جای دست رامین رویصورتم مانده بود.نمیدانم چرا وقتی او مرا زد ناراحت نشدم و اصلا کینه ای از او بهدل نگرفتم.لحظه ای بعد صدای به هم ریختن چیزی از اتاق رامین شنیده شد.میدانستم اوعصبانی است.بخاطر همین خیلی ناراحت بودم.
غروب به خانه مادربزرگ رفتم.وقتیمادربزرگ مرا دید خوشحال شد و گفت:عزیزم بیا تو آقای محمدی اینجا تشریفدارند.
خوشحال شدم و همراه مادربزرگ داخل خانه شدیم.