بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 05-27-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به شرکت رسیدیم ، من زودتر پیاده شدم و داخل شرکت رفتم. سامان را دیدم که در اتاق نشسته است وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد. درهمان لحظه رامین هم پشت سر من وارد شد. با دیدن سامان با اخم به طرفش رفت. رامین را صدا زدم و خواهش کردم که چیزی نگوید. سامان به طرفم آمد. رامین با عصبانیت گفت : بله آقا فرمایشی داشتید؟سامان با پرویی گفت : باشما کاری نداشتم می خواستم با این خانم صحبت کنم.
رامین که حسادت جلوی چشمهایقشنگش را گرفته بود گفت : هر که با این خانم کار داره باید اول از من اجازه بگیره. سامان جلوی رویم ایستاد و گفت : ببخشید که مزاحمت شدم، از اینکه اینهمه اذیتتمی کنم باید منو ببخشی امروز خواستم ناهار را با هم باشیم . می خواهم موضوعی را باشما در میان بگذارم . خوشحال می شوم اگر قبول کنی. آرام گفتم : ولی من دیگهحرفی برای گفتن ندارم . حرفهایم را قبلا به شما گفته ام. سامان لبخندی زد و کمینزدیکتر شد ولی رامین سریع عکس العمل نشان داد و جلو آمد و گفت : جوابتان را شنیدی. حالا بفرمائید بیرون. سامان سعی می کرد حرکات رامین را به روی خودش نیاورد گفت : لطفا شما خودتان را وسط نیاندازید . من دارم با افسون خانم صحبت می کنم نهشما.(بچه پرو. شیطونه می گه...) یکدفعه رامین یقه سامان را گرفت و گفت : مردتیکه تو چرا حرف سرت نمی شه. با ترس به طرف رامین رفتم . دستش را گرفته و باناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم . بس کن خوب نیست.
رامین از اسم فرهاد جاخورد و به خاطر من یقه او را ول کرد . یک لحظه از این حرکت رامین یاد فرهادعزیزم افتادم که چطور به خاطر من با سامان گلاویز شده بود. ناخودآگاه دست رامین راکه در دستم بود را آرام فشردم. نمی دانم چطور شد که من اسم فرهاد را به زبان آوردمو رامین را فرهاد صدا زدم. تعصب رامین مانند فرهاد عزیزم بود و لحظه ای احساس کردمکه فرهاد منارم است. رامین به صورتم نگاهی انداخت و با هر دو دستش دستم را گرفت وگفت : افسون ببخشید که ناراحتت کردم و با خشم رو به سامان کرد و گفت : لطفا ازاینجا برو بیرون. سامان نگاهی به من انداخت و گفت : من ناهار به دنبالت می آیم. خواهش می کنم دعوتم را رد نکن.
سرم را پایین انداختم و گفتم : ساعت یازده جوابدعوتت را می دهم. سامان لبخند سردی زد و گفت : پس من ساعت یازده با شما تماس میگیرم . وبعد با اخم به رامین نگاه کرد و از شرکت خارج شد. رو به رامین کرده وگفتم : خوب نبود که با اینطور برخورد کردی. هر چی باشه او برادر زن فرزاد برادرشوهرم است. رامین با ناراحتی گفت : چقدر این مرد پرو است . بیچاره فرهاد حقداشت که از او خوشش نمی آمد. در همان لحظه خانم محتشم وارد دفتر شد . وقتی دیددست من در دست رامین است. حسادت جلوی چشمهایش را گرفت. رامین جا خورد و سریع دستمرا ول کرد و در حالی که به اتاقش می رفت با لحنی اداری گفت : لطفا این دعوت را حتماکنسل کن. گفتم : آخه. حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره . لطفا فراموششکن. و بعد داخل اتاق خودش شد. پشت میز نشستم . خانم محتشم با لحن سردی سلام کردو به اتاق خودش رفت . بعد از یک ساعت بیرون آمد و در حالی که پرونده ها را محکم رویمیز کوبید گفت : یادتان رفته اینها را تاریخ بزنید.
لبخندی زده و گفتم : ببخشیداصلا یادم نبود. پوزخندی عصبی زده و گفت : باید هم یادتان نباشد . اینقدر سرگرملذت هستید که... و بعد حرفش را قطع کرد و با اخم به اتاقش رفت. از این حسادت اوخنده ام گرفته بود. تا ساعت یازده کار می کردم و سرم خیلی شلوغ بود. آنروز یکی ازپرکارترین روزهایم بود و خیلی خسته شده بودم. یک قرص مسکن که همیشه در کیفم داشتمرا برداشته و خوردم که یکدفعه تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم سامان بود. نگاهی بهساعتم انداختم . ساعت یازده بود. معذرت خواهی کرده و گفتم : اینقدر سرم شلوغبود که اصلا حواسم نبود که شما الان تماس می گیرید. دیدم خیلی اصرار می کنه کهناهار حتما با او باشم دلم سوخت . گفتم : گوشی دستتان من الان برمی گردم. به اتاق رئیس رفتم . رامین تا مرا دید گفت : بله کاری داشتید . گفتم : اگهاجازه بدهید می خواهم نیم ساعت از شرکت بیرون بروم.
رامین ه ساعتش نگاه کرد وبعد با اخم گفت : من که گفتم دعوت امروز را فراموش کن. جواب دادم: آخه دلمبرایش می سوزه. خیلی اصرار می کنه. رامین با حالت زمزمه گفت : چرا دلت به حالمن نمی سوزه. وقتی دید که ایستاده ام گفت : چرا ایستاده ای؟گفتم : میخواهم از رئیسم اجازه گرفته باشم. رامین با حالتی که نشان می دهد ناراحت استگفت : برو ولی زود برگرد. نمی خواهم زیاد پیش اون پسره پرو بمانی.
لبخندی زده وگفتم : چشم قربان. وقتی خواستم از اتاقش بیرون بیایم دوباره صدایم زد افسون. به طرفش نگاه کردم. رامین لحظه ای به صورتم خیره شد و بعد آرام گفت : مواظبخودت باش دوست ندارم دیر کنی. لبخندی زده و گفتم : نگران نباش . زود برمی گردمو بعد از اتاق خارج شدم. گوشی را برداشتم . هنوز گوشی را دردست داشت. گفتم : ساعت دوازده منتظرت هستم.. با خوشحالی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشتم. ساعتدوازده بود که سامان همراه خواهرش یعنی نامزد فرزاد به دنبالم آمد. وقتی تویرستوران نشستیم خواهرش خیلی از او تعریف می کرد. و چند بار اصرار کرد که جوابخواستگاری را مثبت بدهم.
احساس می کردم که سامان خواسته از طریق زن فرزاد تیرشرا امتحان کند ولی باز من در جواب آنها محکم ایستادم و گفتم : من آقا سامان را بهاندازه برادرم مسعود دوست دارم ولی برای زندگی خودم اصلا نمی توانم او را انتخابکنم. شما هم اینقدر پافشاری نکنید واینکه بعد از عروسی شما همه چیز مشخص می شود. شما به من کمی فرصت بدهید تا فکرهایم را بکنم. بالاخره بعد از گفتگوی زیاد و خواهشاز طرف نامزد فرزاد من قبول نکردم و ساعت 30/1 بود که به شرکت آمدم. خیلی دیرشده بود . با دلهره به شرکت رفتم. درست نیم ساعت دیر کرده بودم و از وقت قراری کهبا رامین گذاشته بودم گذشته بود. سریع پشت میز نشستم . انتظار داشتم که رامینخانم محتشم را به دنبالم بفرستد ولی هر چه منتظر ماندم نیامد. نیم ساعت گذشت وخود رامین جلوی در اتاقش ایستاد. نگاهی با عصبانیت به من انداخت و گفت : لطفابیائید داخل دفتر من چند لحظه با شما کار دارم. دلم فرو ریخت . با ترس و لرزبلند شدم و داخل دفتر رئیس رفتم. رامین گوشه پنجره ایستاده بود و همینجور کهپشتش به من بود گفت : چقدر دیر کردی؟سریع گفتم : به خدا اصلا حواسم به ساعتنبود.
او در حالی که هنوز پشتش به من بود گفت : یعنی اینقدر با او سرگرم بودیکه حواست به ساعت نبود. گفتم : آخه خواهرش را با خودش آورده بود. رامین باتعجب به طرفم برگشت و گفت : کدام خواهرش را؟گفتم : نامزد فرزاد همراه او بود وخواست که آخرین تیرش را هدف بگیرد. ولی باز نشد. به او گفتم که بعد از عروسیشان همهچیز روشن می شود. رامین با اخم گفت : چقدر این مرد پرو است. و بعد به طرف میزشرفت و گفت : تو واقعا او را نمی خواهی؟سرم را پایین انداختم و گفتم : نه واقعانمی خواهمش . و بعد نگاهی به رامین انداختم و گفتم : مگه به من شک داری که این حرفرا زدی؟رامین روی صندلی نشست و در حالی که خودش را مشغول نوشتن چیزی کرده بودگفت : نه پیش خودم فکر کردم که می خواهی اذیتش کنی تا شیفته ات بشه. یکدفعهبدون اینکه بدانم چی می گم ناخود آگاه گفتم : مگه تو شیفته ام شدی؟در همانموقع رامین با تعجب به صورتم نگاه کرد.
جا خوردم. خودم را جمع و جو ر کردم وسریع گفتم : ببخشید اگه کاری ندارید من بروم چون خیلی پرونده روی میز جمع کرده ام وبدون اینکه منتظر جوابش باشم ازاتاق بیرون آمدم. دستم به وضوح می لرزید و صورتم ازاین حرف سرخ شده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا نفهمیده صحبت کرده ام. خودم رابا پرونده ها سرگرم کردم. بعد از نیم ساعت رامین از اتاقش بیرون آمد و در حالیکه دو عدد پرونده را روی میزم می گذاشت به صورتم نگاهی انداخت و با لبخندی موزیانهگفت : از وقتی که در خانه دایی محمود پنهان شدی که مرا نبینی من شیفته ات شدم و بعدبا همان حالت به دفترش رفت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 05-27-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قلبم به شدت میطپید.احساس میکردم چیزی در ته دلمجوانه زده است ولی هنوز دلم راضی به هیچ کاری نبود.حتی فکرش را هم نمیکردم.

بعداز اینکه ساعت کار شرکت تمام شد سریع بلند شدم که از شرکت بیرون بروم که رامین دررا باز کرد. با دیدن او سرخ شدم.لبخندی زد و بطرفم امد و گفت:هنوز تصمیم داری جاییبروی یا اینکه با من به خانه می ایی؟

در چشمان درشت و سیاهش نگاه کرده وگفتم:هنوز می خواهم جایی بروم.با هم از پله ها پایین امدیم.رامین با ناراحتیگفتکآخه تنها می خواهی کجا بروی؟بگذار تو را برسانم.

لبخندی زده و گفتم:بعدا شمابه راز من پی میبرید.لطفا به مادرم بگو ساعت هشت خانه هستم.

رامین گفت:مگه کجامیخواهی بروی که تا ساعت هشت شب طول میکشد؟
در حالی که برای خودم تاکسی میگرفتمگفتم:جایی که شما نبایستی بدانی.بعد ماشینی نگه داشت و من سوار ماشین شدم و برایرامین دستی تکان دادم و به خانه پدربزرگ رفتم.

پدربزرگ و مادربزرگ از دیدن منخوشحال شده بودند.هر وقت که به دیدن انها میرفتم مادربزرگ خیلی به من میرسید و مدامتقویتم میکرد.میگفت:تو باید مانند افسون گذشته بشوی.اینقدر لاغر شده ای که من دارماز غصه تو دق میکنم.پدربزرگ مدام نصیحتم میکرد و اصرار داشت که به خودم بیایم و کمیبه خودم برسم.ولی خود پدربزرگ خیلی لاغر و رنجور شده بود.او خیلی فرهاد را دوستداشت.

یک بار از مادربزرگ شنیدم که میگفت:پدربزرگ نیمه های شب از خواب بیدارمیشود.عکس فرهاد را برمیدارد و همش گریه میکند.

از درخت داخل حیاط چند عددخرمالو چیدم و توی حوض شستم و برای پدربزرگ بردم.گفتم:اقای محمدی رفته خارج به شمانگفته کرایه را به چه کسی بدهم؟

پدربزرگ در حالی که پوست خرمالو را جدا میکردگفت:نه.اون بیچاره از وقتی که تو توی بیمارستان بستری شدی و فرهاد عزیزم از بین رفتدیگه اصلا از ما کرایه قبول نکرد.خیلی اصرار کردم ولی بی فایده بود.او میگفت:افسونخانوم برایم خیلی عزیز است.تا وقتی که من او را سالم در خانه شما نبینم از شماکرایه نمی گیرم.

مادربزرگ گفت:دخترم.اقای محمدی خیلی تو رو دوست داره.فکر کنم ازاینکه تو را در بیمارستان میدید داشت دیوانه میشد.

لبخندی سرد زده و گفتم:ایشونبه من لطف دارند.من هم او را خیلی دوست دارم و برایم مرد قابل احترامی است.در همانلحظه پدربزرگ خرمالوی پوست گرفته ای را به دستم داد.تشکر کردم.

ساعت هشت شب ازمادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم و به خانه امدم.نیم ساعت دیر کرده بودم.رامین ودایی محمود و لیلا خانه ما بودند.
رامین جلو آمد و با کمی تغیر گفت:مگه نگفتی کهساعت هشت خانه هستی؟
در حالی که بطرف لیلا میرفتم تا با او روبوسی کنم گفتم:خبساعت هشت از آنجا بیرون امدم و تا به خانه رسیدم نیم ساعت طول کشید.

دایی اخمیکرد و گفت:تو همیشه حرف توی آستین داری.

بطرفش رفتم و با هم روبوسیکردیم.
لیلا شکمش بزرگ شده بود و حدود هشت ماه را می گذراند.
به اتاقمرفتم.مادر گفت:راستی افسون جان امروز فرزاد اینجا امده بود و با تو کار داشت.

ازداخل اتاقم بلند گفتم:جدی؟!پس چرا برای شام او را نگه نداشتی؟
مادر گفت:اصرارکردم ولی او گفت که کار داره.حالا بیا تو آشپزخانه به من کمک کن.

به اشپزخانهرفتم.مسعود و دایی محمود به اشپزخانه امدند.دایی با اخم گفتکتو هنوز نمی خواهی بهما بگویی که روزها بعد از شرکت کدام گوری میروی؟

یکدفعه با تعجب به طرف داییبرگشتم.از اینکه دایی اینطور با من حرف زد تعجب کرده بودم.
شما هم کنارم ایستادهبود و داشت سالاد درست میکرد.او هم جا خورد.
دایی با خشم بطرفم امد.دستم را محکمگرفت و گفت:افسون بخدا اگه اشتباهی بکنی گردنت را گرد تا گرد میبرم.

مسعود بطرفمامد و با عصبانیت گفت:تو چرا حرف سرت نمیشه؟آخه این چه کاری است که تو میکنی؟یک مدتاز دست این کارهای تو راحت شده بودیم ولی باز تو دای مسخره بازی های خودت را شروعمیکنی.

با عصبانیت گفتم:انگار از بودن من توی این خونه خیلی ناراحتهستید؟
دایی با خشم محکم دستم را کشید.در همان لحظه دستم به شدت به کابینت خوردو درد شدیدی در دستم پیچید.با عصبانیت از داخل آشپزخانه بیرون امدم ، کیفم رابرداشتم و با فریاد و خشم گفتم:دلیل نداره مرا تحمل کنید.من از اینجا میروم.میدانمتحمل کردن یک بیوه برایتان سخت است.بودن من شمار ا عذاب میدهد.پس من میروم تا شمابا زن و بچه خودتان خوش باشید.(حالا بچه هاشونو از کجا اوردی؟!)

مادر به دست وپای من افتاده بود.اینقدر که عصبانی بودم هیچکس نمیتوانست جلوی مرا بگیرد.

مسعودکه دیگه از حرکات من کلافه شده بود با فریاد گفت:برو گمشو.تو سوهان روح همه شدهای.تو یک دیوانه بیشتر نیستی.دیگه نمیتوانم تو ان حرکات مسخره تو را تحملکنم.

از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.شیما و رامین و مادر به دنبالم امدند ورامین و شیما جلوی مرا سد کردند.
مادر دستم را گرفته بود و مدام خواهش میکرد کهآرام باشم و به خانه برگردم.
فریاد زدم:بخدا اگه جلوی مرا بگیرید خودم را میکشمتا از دست من همه راحت شوید.من تحمل این همه حرف های ناحق را ندارم.من حتی اختیارندارم که برای خودم جایی بروم.خب من هم ادم هستم و اختیار خودم را دارم.(آره خب ،آره آره خب!)

رامین با ناراحتی گفتکافسونچرا بچه شده ای؟خوب نیست این موقع شبکجا میخواهی بروی؟زشته برگرد.مسعود الان عصبانی است.هوا سرده و داره بارونمیگیره.خودتو لوس نکن بیا برویم تو خونه.

با خشم گفتم:حتی یک لحظه اینجانمیانم.ولم کنید.دست از سرم بردارید.و بعد بطرف در ورودی دویدم.شیما فریاد زد:مسعودتو رو خدا بیا افسون را بیار تو خونه.شما چرا امشب دیوانه شده اید؟

مادر همچنانگریه میکرد.
رامین رو به شیما گفت:بهتره شما بروید تو خونه من خودم با افسونهستم.شما هم خودتان را اینقدر ناراحت نکنید.به مادر هم بگو دلواپس نباشد.
شیمابا نگرانی داخل خانه رفت.باران نم نم میبارید.سر کوچه که رسیدیم رامین گفت:افسونسرما میخوری بیا برویم خانه ما تا مسعود عصبانیتش فروکش کند و بعد پدر را واسطهمیکنم تا شما با هم آشتی کنید.

در حالی که زیر باران گریه میکردم گفتم:تو رو خدااگه میشه تو هم مرا تنها بگذار.می خواهم تنها باشم.
رامین لبخند غمگینی زد وگفت:ولی من ایندفعه اجازه نمیدهم که کسی مرا تنها بگذارد و یا خودم او را تنهابگذارم.می خواهم با تو باشم و در کنارت قدم بزنم.

رامین پا به پای من در بارانقدم میزد.طفلک وقت نکرده بود که کاپشنش را بپوشد.احساس کردم که سردش شده است ولیچیزی نمیگفت و کنارم آرام راه می آمد.

وقتی دیدم دستهایش را داخل جیبش فرو بردهاست و کمی خودش را مچاله کرده است دلم سوخت.شال گردنم را درآورده و به او دادم.جلویمغازه شیرکاکائو فروشی ایستاد و گفت:موافقی با هم شیرکاکائوی داغی بخوریم؟توی اینسرما می چسبه.
سکوت کردم.

او دستم را گرفت و با هم داخل مغازه شدیم.
هر دوروبه روی هم روی صندلی نشستیم.رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:تو خیلیخودت را عذاب میدهی.چرا به این موضوع خاتمه نمیدهی؟چرا باعث میشوی که همه فکرهایناجور در مورد تو بکنند؟در صورتی که به تو ایمان دارند.ولی کارهای مرموز تو انها رابه شک می اندازد.
گفتم:شما هم به من شک داری؟

رامین لبخندی زد و گفت:نه.اینحرف را نزن.تو مانند خواهرت پاک و معصوم هستی.نمیدانم تو داری چکار میکنی ولی هر چههست داری خودت را عذاب میدهی و تمام حرف ها وسختی ها را به جان خریده ای.
با بغضگفتم:خسته شده ام.چرا همه با من اینطور برخورد میکنند؟ای کاش فرهاد زنده بود.ای کاشتکیه گاهی داشتم تا حرفهایم را میشنید و سروم را روی سینه اش می گذاشتم.بخدا طاقتمتمام شده.هیچکس مرا درک نمیکنه.فرهاد مانند یک کوه بود که من مانند آهو در دلش مخفیمیشدم.او زندگی من بود.بعد به گریه افتادم و سرم را روی دستم گذاشتم.

دستهایرامین را روی موهایم احسا کردم.گفت:اگه بخواهی میتونی دوباره زندگی بهتری را شروعکنی.میتونی تکیه گاه محکمی را برای خستگی هایت پیدا کنی.ولی اگه بخواهی.تنها خواستنتو شرط همه مشکلات است.
در همان لحظه دو عدد شیرکاکائوی داغ سر میز ما گذاشتهشد.

رامین گفتکحالا این شیرکاکائو را بخورد تا با هم به خانه برگردیم.در حالی کهاشکهایم را پاک میکردم لبخندی سرد به رامین زدم و شیرکاکائو را از روی میزبرداشتم.
وقتی هر دو بلند شدیم من زودتر از مغازه بیرون آمدم.رامین داشت پولشیرکاکائو را میپرداخت و چون اسکناس درشت به فروشنده داده بود کمی طول کشید که ازمغازه بیرون بیاید و در همان لحظه بدون اراده بطرف خیابان رفتم.ماشینی گرفتم و بهخانه پدربزرگ رفتم.

آنها با دیدن من تعجب کرده بودند.وقتی مادربزرگ را دیدم بغضمترکید و زدم زیر گریه.

مادربزرگ با ناراحتی مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت:چیشده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟دختر قشنگم.بعد مرا داخل اتاق برد.

هر چه پدربزرگ ومادربزرگ اصرار کردند که علت گریه و امدنم را به آنها بگویم سکوت کردم و چیزینگفتم.زیر کرسی خزیدم و در حالی که نگران رامین بودم که او وقتی از مغازه بیرونبیاید و مرا نبیند چه حالی میشود در دلم ناراحت بودم.دیگه نتوانستم طاقتبیاورم.بخاطر اینکه رامین را از نگرانی دربیاورم به خانه اقای شریفی زنگ زدم ولیکسی گوشی را برنداشت.متوجه شدم که همه باید خانه ما باشند.به خانه خودمان زنگزدم.

لیلا گوشی را برداشت و تا صدای مرا شنید با فریاد کوتاهی گفت:آه.افسون جانتو کجا هستی؟همه دلواپس تو شده اند.

گفتم:اگه میشه گوشی را به اقا رامین بده میخواهم با او صحبت کنم.
لیلا با ناراحتی گفت:رامین با اقا محمود به کلانتری رفتهاست تا خبر گم شدن تو را به انها بدهد.
گفتم:هر وقت که آمدند به آقا رامین بگوکه من حالم خوبه و فردا حتما سر کار می آیم.شما نگران نباشید.

لیلا با دستپاچگیگفت:افسون جان عزیزم تو کجا هستی؟مسعود داره دیوانه میشه.الان خودش را توی اتاق حبسکرده و در را به روی هیچکس باز نمیکنه.
بغض روی گلویم نشست و در حالی که صدایممیلرزید گفتم:هر وقت آقا رامین آمدند به او بگو ساعت ده منتظر تلفن من باشه.

بعدگوشی را گذاشتم.می خواستم به این موضوع خاتمه بدهم.دیگه خسته شده بودم.از اینکهمدام انها مرا تحت فشار گذاشته بودند که از این موضوع چیزی بهشان بگم کلافه بودم.باخودم گفتم:دیگه باید تمامش کنم.باید خودم را از این همه توهین و زجر خلاصکنم.

بیچاره پدربزرگ و مادبزرگبخاطر من خیلی نگران بودند و مادبزرگ مدام از منپذیرایی میکرد.و پدربزرگ هاله ای از غم روی صورتش هویدا بود.(هاله ی نور!)
ساعتده شب دوباره با خانه تماس گرفتم و با یک زنگ تلفن رامین گوشی را برداشت.

الوبفرمایید.
سلام کردم.
رامین در حالی که مشخص بود ناراحت است گفت:خوب مرا قالگذاشتی و فرار کردی.
با ناراحتی گفتمکمعذرت می خواهم.بخدا دست خودم نبود.ببینممسعود چطور است؟
رامین با عصبانیت گفت:تو گذاشته ای که حال کسی خوب باشه؟

باناراحتی گفتم:تو رو خدا تو دیگه عذابم نده.چرا نمی خواهید مرا درک کنید؟چرا اینقدرآزارم میدهید؟
رامین با خشم فریاد زد:تو همه را آزار میدهی و حالا هم طلبکارهستی.بیچاره مادرت داره سکته میکنه.تو چرا نمیفهمی؟اگه این پیرزن چیزیش بشه همشتقصیر توست.مسعود در اتاق خواب خودش را حبس کرده و به هیچکس اجازه داخل شدن رانمیدهد.توداری همه را دیوانه میکنی.

رامین مدام فریاد میکشید و حرف میزد.من ساکتبودم و به حرف هایش گوش میدادم.وقتی که او ساکت شد گفتم:خب حالا اجازه بده کمی منحرف بزنم.لطفا به حرف من خوب گوش کن و به من قول بده ادرسی را که بهت میگویم به کسینگویی تا خودم بعدا با انها صحبت کنم.

رامین سریع گفت:بگو تا من یادداشتکنم.
ادرس خانه را به رامین دادم بعد گوشی را قطع کردم.

نیم ساعت نشده بود کهزنگ در خانه به صدا در امد.خودم برای باز کردن به حیاط رفتم.در را باز کردم.رامینبا دیدن من اخمی کرد و گفت:دختره لجباز داشتم از ترس تهی میشدم.چرا فرارکردی؟

لبخندی زده و گفتم:بیا تو.
در همان لحظه مادربزرگ جلو امد و با رامیناحوال پرسی کرد و با هم داخل شدیم.
پدربزرگ وقتی رامین را دید لبخندی زد و احوالپرسی کرد.

رامین با تعجب رو به من کرد و گفت:افسون من دارم دیوانه میشوم.تواینجا چه میکنی؟اینها کی هستند؟

لبخندی زدم و زیر کرسی نشستم.رامین به صورتمنگاه کرد.گفتمکمگه تو نمی خواستی که از راز من سر در بیاوری؟خب حالا همه چیز رافهمیدی.
رامین با نگرانی دستی به موهایش کشید و گفت:ولی من هنوز از کار تو سر درنیاورده ام.آخه...

حرفش را قطع کرده و گفتم:حرف نزن فقط گوش کن تا برایت تعریفکنم.بعد رامین در حالی که کنار در ایستاده بود و مادربزرگ هر چی اصرار کرد او ننشستف گفتم:ماجرا از خانه دایی محمود و موقع امتحان من شروع شد و بعد تمام ماجرا رابرایش تعریف کردم.
رامین گوش میداد.سرش را به دیوار تکیه داده بود و رنگ صورتشبا هر حرف من میپرید.بعد از اتمام حرف هایم سکوت کردم.در همان لحظه مادربزرگ بااستکان چای بطرف رامین رفت و گفت:پسرم بنشین خسته شدی.برایت چای ریخته ام.این فرشتهکوچولو تو رو با حرف هایش خسته کرد.بنشین پسرم.
رامین نگاهی به مادربزرگ انداختو در حالی که صورتش بغض الود بود سریع از اتاق خارج شد و از خانه بیرون رفت.
منعکس العملی نشان ندادم.از اینکه کسی مانند فرهاد پیدا شده بود که رازم را به اوبگویم احساس سبکی میکردم.زیر کرسی خزیدم.احساس میکردم رامین را دوست دارم.علاقهزیادی در قلبم به او احساس میکردم ولی سکوت کردم.سکوتی که فقط مرا زجر میداد ، چونبا تمام زجرهایی که به رامین داده بودم نمیدانستم که او هنوز به من علاقه دارد یانه!؟
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #53  
قدیمی 05-27-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فردا صبح به شرکت رفتم.سرم خیلی درد میکرد.لحظه ایبعد رامین داخل شرکت شد و من به احترام او از سر جایم بلند شدم.او نگاهی به منانداخت و بطرفم آمد.چشمهایش قرمز شده بود.میدانستم شب سختی را پشت سر گذاشتهاست.

رامین گفت:ناهار را به طبقه پائین نرو دوست دارم که با هم بیرون ناهاربخوریم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:چشم.
رامین هم سرش را پائین انداخت و بهاتاقش رفت.

ظهر برای ناهار به طبقه پائین نرفتم و همراه رامین به رستورانرفتیم.وقتی داخل رستوران شدم چشمم به مسعود و دایی محمود افتاد.

نگاه تندی بهرامین انداختم و وقتی خواستم که برگردم رامین محکم دستم را گرفت و گفت:افسون خواهشمیکنم اینطور رفتار نکن.مسعود و دایی محمود می خواهند از تو معذرت خواهی بکنند باغرور آنها بازی نکن.

نگاهی به صورت زیبایش انداختم و با هم بطرف آنهارفتیم.
مسعود و دایی محمود با دیدن من لبخندی زدند ولی من خیلی جدی و خشن رویصندلی نشستم.

مسعود بطرفم آمد و محکم صورتم را بوسید و گفت:آبجی منو ببخش.مندیشب دیوانه شده بودم.

سکوت کردم و چیزی نگفتم.ولی مسعود ول کن نبود.آرامنیشگونی از بازویم گرفت و گفت:ببین چطور قیافه گرفته ، بخدا اگه منو نبخشی اینقدرنیشگونت میگیرم تا خسته شوی.

نگاهی به او انداختم.اشک در چشمهایم حلقه زد.مسعودسرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:من میدانستم که تو مانند یک فرشته پاک هستی ولیحرکاتت داشت مرا دیوانه میکرد.

با گریه گفتم:آخه شما نمیدانید که با من چکارکردید.
دایی هم بطرفم آمد.سرم را بوسید و گفت:بخدا عزیزم هر وقت که به دنبالت میآمدم که ببینم کجا میروی موفق نمیشدم و همین امر باعث عصبی شدنم میشد.از این همهاحتیاط تو شک کرده بودم.دیشب دیگه طاقتم تمام شده بود.از این که تو را ناراحت کردممعذرت می خواهم.

گفتم:شماها عزیز من هستید.اگه بدانید چقدر دوستتان دارم این حرفرا نمیزنید.من هیچوقت از شما ناراحت نمیشوم.(چرا دروغ میگی؟!دیشب ناراحت شده بودیکه!)رامین رو به من کرد و با لحنی جدی گفت:ولی ایندفعه تو باید از من معذرت خواهیبکنی.چون دیشب وقتی از مغازه بیرون امدم و تو را ندیدم داشتم سکته میکردم.میترسیدمکه بلایی سر خودت بیاوری.دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم.به خانه آمدم و با محمود بهکلانتری رفتم.دختر تو خیلی بدجنس هستی.

لبخندی زده و گفتم:واقعا از شما معذرت میخواهم.خیلی اذیتت کرده ام.نمیدانم چطور جبران این همه محبت شما را بکنم.انشاللهموقع عروسی شما جبران میکنم.

دایی محمود آرام و به حالت زمزمه گفت:تنها جبران توفقط اینه که زن عزیزش شوی.همین بهترین است!

از این حرف دایی اصلا ناراحت نشدمچون دیگه نسبت به رامین کینه ای نداشتم و خودم در دل راضی به همین امر بودم.سرم راپائین انداختم.

رامین اول ترسید که من ناراحت شوم.نگاهی نگران به من انداخت ولیوقتی دید که من خودم را با نوشابه روی میز سرگرم کرده ام لبخندی شاد زد.
داییمحمود چشمکی به رامین زد که از چشم من دور نماند.

احساس میکردم رامین با اشتهاغذا میخوره و خیلی سرحال و خوشحال است.مسعود هم خیلی خوشحال به نظر میرسید.داییمحمود طوری حرف زده بود که همه صدایش را شنیده بودیم ولی سکوت من انها را خوشحالکرده بود.

بعد از ناهار با دایی محمود و مسعود خداحافظی کردم و همراه رامین بهشرکت برگشتم.وقتی خانم محتشم مرا همراه رامین دید با حرص نگاهی به صورتم انداخت وبه اتاقش رفت.رامین گفت:بعد از ظهر بمان با هم به خانه میرویم.

چیزی نگفتم و سرمیز خودم نشستم.بعد از یک ربع خانم محتشم کنارم امد و با حسادت گفت:موقع ناهار کجارفته بودی؟رئیس هم نبود.

لبخندی زده و گفتم:با هم به رستوران رفته بودیم ، ببینممگه چیزی شده؟(به شما ربطی داره؟!)

نگاه تندی از حسادت انداخت و دوباره به اتاقخودش برگشت.میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد و رامین هم این موضوعرا میدانست ولی چیزی به روی خودش نمی آورد.

وقتی ساعت کار تمام شد از پله هاپائین رفتم.رامین هم سریع به دنبالم آمد.کنارم قدم برمیداشت و کارکنان با حالتموذیانه ما را نگاه میکردند.
گفتم:اگه میشه به مادرم بگوئید که من دیر به خانهمی آیم.می خواهم پیش فرهاد بروم.

رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت وگفت:برویم سوار ماشین شو با هم میرویم.مدتی میشه که من هم به آنجا نرفتهام.

سوار ماشین شدیم و با هم سر مزار رفتیم.بین راه اصلا با هم صحبت نکردیم و هردو در عالم خودمان بودیم.آب اوردم و سنگ قبر عزیزم را شستم و گلهایی را که خریدهبودم روی آن گذاشتم ، دستهایم میلرزید.

هنوز یاد فرهاد مانند اتش در دلم میسوختو قلبم با یاد او طپش می افتاد.همچنان گریه میکردم و با ناله گفتم:فرهاد.چطورفراموشت کنم؟چطور بعد از تو زندگی را دوباره شروع کنم؟آخه چطور این خاک میتونهزیبایی تو را در خودش پنهان کنه؟چطور راضی شدی که آغوش منو با آغوش خاک عوض کنی؟چرابا من این کار را کردی؟هیچکس نمیتونه مانند تو در قلبم جایی باز کنه.فرهاد خیلی بیانصاف هستی که اینطور منو از عشق خودت در آتش انداختی؟و با صدای بلند به گریهافتادم و با هق هق گفتم:آخه این خاک بی رحم چطور توانست فرهادم را در دل خودش جابدهد؟آخه این خیلی بی انصافی است.

رامین خم شد دستم را گرفت و گفت:همینجور کهتونست شکوفه را در خودش پنهان کنه ، فرهاد را هم توانست در دل خودش جا بدهد.حالاپاشو و اینقدر خودت را اذیت نکن.مادر دلواپس میشه.پاشو.
با دلی که از آتش عشقعزیز در خاک خفته میسوخت بلند شدم و با هم بطرف خانه به راه افتادیم.

وقتی بهخانه رسیدیم هیچکس خانه نبود.تعجب کرده بودم.دلم به شور افتاد.گفتم:انگار کسی خونهنیست.نکنه اتفاقی افتاده است؟

رامین گفت:شاید همه خانه ما باشند.بیا برویم خانهما حتما همه در انجا هستند.
با هم داخل خانه آقای شریفی شدیم دیدیم همه انجاهستند.وقتی خواستم همراه رامین داخل خانه شوم پایم به چهارچوب در گیر کرد و بخاطراینکه از افتادنم جلوگیری کنم ناخوداگاه بازوی رامین را گرفتم و رامین هم به سرعتمرا گرفت.

همه به طرف ما برگشتند و زدند زیر خنده.
از رامین معذرت خواهی کردمو در حالی که سرخ شده بودم سرم را پائین انداختم و بازوی او را ول کردم.

رامینلبخندی زد و بعد از سلام با خانواده یک راست به اتاق خودش رفت.
دایی محمود ولیلا آنجا بودند.رفتم کنار مسعود نشستم.

دایی گفت:افسون خانوم قدم رنجه نمی کنندو خانه ما را قابل نمیدانند.چرا یک روز به خودت زحمت نمیدهی و به ما سرنمیزنی؟

گفتم:دایی جان خودتان میدانید که من سر کار میروم و ساعت شش شرکت تعطیلمیشود و اینکه مرخصی هم که اقای رئیس به ما نمیدهند تا جایی برویم.پس چطوری میتوانمبه فامیلهایم سر بزنم؟

در همان لحظه رامین از اتاق بیرون امد و گفتکشما باید ازمن مرخصی بگیری.من که نمیتوانم خودم به شما مرخصی بدهم.دوماً اگه شما در شرکت نباشیکارهای من عقب می افته.

با کنایه گفتمکخانوم محتشم که تشریف دارند و به شما همکه خیلی اظهار لطف می کنند.ایشان یک روز می توانند کارهای منو به عهده بگیرند ومیدانم از خدا می خواهند که من در مرخصی باشم.

رامین نگاه تندی به من انداخت وگفت:هیچکس نمیتونه مانند شما کار کنه.بعد کنارم امد و در حالی که استکانهای روی میزجلوی مرا جمع میکرد آرام گفتکهر گلی یک بویی داره و تو بهترین انها هستی.بعد لبخندیزد و استکانها را به آشپزخانه برد.

دایی لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:انگاردوباره گرفتاریهای این پسره شروع شد.
لیلا خیلی خوشحال بود و مدام از من پذیراییمیکرد.

آقای شریفی گفت:دخترم خدا را شکر.احساس میکنم حالت داره روز به روز بهترمیشه.
لبخندی غمگین زده و گفتم:بله کمی بهتر هستم.

دایی با کنایه گفت:آخهدوباره میتونه آزار و اذیت هایش را شروع کنه و بعضی ها را حرص بدهد.
چشم غره ایبه دایی زدم.دایی به خنده افتاد.

کنار شیما نشستم.شیما با خجالت گفت:می خواهمخبری بهت بدهم.گفتم:خیر باشه.
شیما آرام گفت:فکر کنم تا نه ماه دیگه عمهبشوی.
با خوشحالی فریاد کشیدم و او را بوسیدم.همه با تعجب به ما نگاه کردند.خبررا به همه دادم.شیما طفلک تا بنا گوش سرخ شده بود.مسعود را بوسیدم و او با خجالتگفت:ای بدجنس آبروی ما را بردی.او آرام به تو این خبر را داد تو چرا داد و فریادراه انداختی؟

گفتمکبی انصاف تو نمیدونی چقدر ارزو داشتم که عمه شوم.باید به منحق بدهی که به همه خبر بدهم.رامین به اتاق امد و گفت:ببینم چه خبر شده که منشی مناینقدر خوشحال است؟

گفتم:آقای رئیس اگه شما هم بشنوید حتما خوشحالمیشوید.اناشاءالله من تا نه ماه دیگه عمه میشوم.
رامین لبخندی زد و به مسعودتبریک گفت و بعد رو به من کرد و به شوخی گفت:اینقدر به خودت افاده نده که داری عمهمیشوی چون من زودتر از شما دایی میشوم.

لبخندی به رامین زدم.لحظه ای نگاهمان بههم خیره شد.هر دو به هم لبخندی معنادار زدیم و از این نگاه در حالی که سرخ شدهبودیم سرمان را پائین انداختیم.رامین دوباره به آشپزخانه برگشت.شیما نیشگونی ازدستم گرفت و گفت:طفلک را اینقدر گرفتارتر نکن.بگذار بیچاره نفسی بکشه.

از اینحرف شما سرخ شدم و لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.بعد از اینکه آقای شریفی تلویزیونرا روشن کرد تا اخبار را گوش کند رو کردم به شیما و گفتمکاز فرزاد چه خبر؟

شیمالبخندی زد و گفت:انشاءالله تا سه هفته دیگه عروسیش است.قراره دهم عید جشن عروسیبگیریم.

وقتی اسم عید را مشنیدم در دلم غم بزرگی منشست.چون من عزیزترین کسم رادر آن روز از دست دادم.به صورتی که در هاله ای از غم نشسته بود از کنار شما بلندشدم.او متوجه ناراحتی من شد.اشک در چشمهایش جمع شد.دستی به شانه هایش گذاشتم وگفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.

شیما لبخندی غمگین زد و گفت:تو هنوز نتوانسته ایخودت را به این موضوع عادت بدهی؟

آهی کشیدم و گفتم:نه.نمیتوانم.یک ساعت قبل من ورامین پیش فرهاد بودیم.نمیدانم چرا وقتی پیشش میروم دنیا را برای خودم تمام شدهمیبینم.او زندگی من بود.شیما تو خیلی شبیه او هستی.شیما با بغض گفت:اگه بچه ام پسرشد می خواهم اسم او را رویش بگذارم.

با ناراحتی گفتم:نه شیما.من این اجازه را بهتو نمیدهم.فرهاد برای هیچکس نباید باشه.من این اجازه را به تو نمیدهم.او زندگی مناست و باید همیشه در کنار من باشه.

شیما یکدفعه به گریه افتاد و بطرف دستشوییرفت.مسعود که شاهد حرفهایمان بود با ناراحتی گفت:افسون ، شیما بخاطر تو خیلی عذابمیکشه.از اینکه میبینه مدت دو سال است که جوانی خودت را بخاطر برادرش داری از دستمیدهی خیلی عذاب میکشه.او تو را دوست داره.پس بخاطر او هم که شده به زندگی خودت سروسامان بده.

با بغض گفتم:بعد از عروسی فرزاد تصمیم میگیرم که چکار بایدبکنم.
آقای شریفی با نگرانی گفت:پس سه هفته دیگه دخترم تصمیمش را می گیره کهخانه پدر بمونه یا خانه شوهر برده؟!

سرخ شدم.
رامین که خودش را به ظاهر باروزنامه سرگرم کرده بود ، سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی اجباریبه پدرش زد و گفت:تو رو خدا توی گوش منشی من از این حرف ها نزنید.من هنوز به منشیام احتیاج دارم و دوست ندارم او را به این زودی از دست بدهم.
همه به خندهافتادند.
دایی با کنایه گفت:رامین جان تو نگران نباش ، چون باید اینقدر این دختررا ببینی که دیگه خودت از او سیر شوی و بخاطر اینکه او را نبینی از شرکت رفتن صرفنظر کنی.
رامین چشم غره ای به دایی رفت و گفت:این حرف را نزن وگرنه یک دیگ شلغممیدهم بخوری تا...
یکدفعه صدای فریاد دایی بلند شد و به دنبال افتاد.رامین باخنده به آشپزخانه پناه برد.
همه به خنده افتاده بودند.
شیما کنار مسعود نشستهبود و حالش بهتر شده بود.گفتمکراستی ببینم فرزاد برای نامزدش خرید کرده است؟چوندیگه خیلی فرصت کم است.
شیما در حالی که استکان چای را روی میز می گذاشت گفت:آرههمه خریدها را کرده اند.فقط سرویس طلا مانده است که قراره ان را بخرند.
آرامگفتم:اگه ناراحت نمیشوید سرویس طلای خودم را به آنها هدیه بدهم؟!
شیما جا خورد وبا ناراحتی گفت:ولی او هدیه فرهاد است.
گفتم:فرهاد قبل از مرگش به من هدیه دادهبود.ان گردنبند پروانه است که تا وقتی زنده هستم باید ان را حفظ کنم و وقتی هم کهمردم باید ان را با من دفن کنید.
شیما گفت:خدا نکنه.انشاالله صد سال عمر کنی.وادامه داد:شاید مادرم قبول نکند و یا فرزاد ناراحت شود.
گفتم:دوست ندارم اگهروزی ازدواج کردم طلاهای فرهاد عزیزم را خانه مردی غریبه ببرم.ولی فرزاد برادر اوستو میدانم که قدر آن را میداند.من هم ان پروانه را یادگاری نگه میدارم.
اسم فرهادقلبم را میلرزاند و ارزوی با او بودن مانند کوه روی تنم سنگینی میکرد.همیشه با خودممیگفتم ای کاش از فرهاد بچه ای داشتم تا با جان و دل ان را حفظ میکردم.بچه ای که اززیباترین عشق بوجود امده بود.از اینکه چند بار جلوی وسوسه های فرهاد ایستادگی کردهبودم از خودم ناراحت بودم.شاید اگر از او بچه ای داشتم اینطور از عشق او نمیسوختم ومانند یک غنچه باز نشده پرپر نمیشدم و با عشق او بچه ام را بزرگ میکردم.ولی سرنوشتاین بود.سرنوشتی که با بدترین قلم برایم نوشته شده بود.سرنوشتی که با سیاه ترینمرکب دنیا روی پیشانی بخت من نوشته شده بود.
صدای شیما را شنیدم که با اندوهگفت:ای کاش تو با فرزاد ازدواج میکردی.
به خودم آمدم.لبخندی سرد زده و گفتم:ولیفرزاد برادر من است.خودم فرزاد را قانع میکنم که سرویس طلا را قبول کند وگرنه خودمسر سفره عقد از طرف فرهاد عزیزم هدیه میدهم.بعد بلند شدم و بطرف اشپزخانهرفتم.
رامین را دیدم که داشت به غذا ناخنک میزد و تا مرا دید در قابلمه را گذاشتو نیشخندی موذیانه زد.
رو به مادرم کرده و گفتم:کلید را بده می خواهم خانه برومتا لباسم را عوض کنم.
مادر گفتکراستی فرزاد امروز یک پاکت بزرگ اورده و به منداد و گفت که به تو بدهم.ان را روی تخت گذاشته ام.
گفتم:باشه.میدانم ان چیاست.لطفا کلید را بده.
رامین بطرفم امد و گفت:اگه میترسی من هم با شمابیایم.بیرون خیلی تاریک است.
لبخندی زده و گفتم:یعنی فکر میکنی اینقدر من ترسوهستم؟حالا نگاه کن ببین چقدر دل شیر دارم.
رامین لبخندی زد و گفت:اینو که مطمئنهستم.هر چی باشه شما منشی عزی...و بعد حرفش را قطع کرد و تا بنا گوش سرخ شد.مادرملبخندی موذیانه زد و رامین به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
من هم جلوی مادر خجالتکشیدم.مادر کلید را دستم داد و به خانه رفتم.برق را روشن کردم و یک راست به اتاقمرفتم.به فرزاد چند هفته قبل سفارش کرده بودم که چند تا از عکسهای فرهاد را برایمپوستر کند.دو تا هم عکس عقدکنان ما بود که من او تنها کنار هم در حالتهای مختلف بهگفته عکاس انداخته بودیم را بزرگ کرده بود.آرام عکسها را از پاکت در اوردم.چقدرصورتش زیبا و مهربان بود.با دیدن عکسها بیاختیار گریه میکردم و انها را روی سینهام میفشردم.اصلا نمیتوانستم باور کنم که او را از دست داده ام.در حالی که همچنانگریه میکردم عکس ها را به دور تا دور اتاقم چسباندم.به هر طرف که بر می گشتم عکسعزیزم بود که یکدفعه صدایی شنیدم.از اتاق بیرون آمدم.رامین را دیدم که در سالنایستاده است.تا مرا دید نفسی راحت کشید و گفت:الان یک ساعت است آمده ای خانه تالباست را عوض کنی.همه دلواپس شده اند.از مسعود کلید گرفتم و به خانه شما امدم.چقدرصدایت زدم.چرا جواب ندادی؟
گفتم:اصلا حواسم نبود.چون توی اتاق خودمبودم.
رامین نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:شما که هنوز لباست را عوض نکردهای.پس این همه مدت چکار میکردی؟و بعد به صورتم نگاه کرد که چشمهایم از فرط گریه پفکرده بود.اخمی کرد و گفت:افسون تو داری خودت را از بین میبری.تو داری با این گریههایت مرا خرد میکنی.چرا...(به تو چیکار داره؟!)
حرفش را قطع کرده و گفتم:اگهمیشه لحظه ای صبر کن الان برمی گردم.دوباره به اتاقم رفتم و یک پیراهن بلند مشکیساده پوشیدم و از اتاق بیرون امدم.داشتم در اتاقم را کلید میکردم که رامین گفت:تورو خدا برو لباست را عوض کن این مشکی لعنتی را از تنت خارج کن.عید که بیاید دو سالاست که فرهاد بین ما نیست ولی تو هنوز مشکی میپوشی.
لبخند سردی زده و گفتم:تاوقتی که دلم پیش فرهاد است نمی خواهم رنگ دیگری بپوشم.
رامین نگاهی در چشمهایمانداخت و آرام گفت:اگه روزی مشکی را از تنت بیرون بیاوری یعنی اینکه توانسته ای اورا فراموش کنی و دل به کس دیگری ببندی؟
گفتم:من هیچوقت مانند تو فرهاد را فراموشنمیکنم.او زندگی من است.
رامین با اخم گفت:شکوفه برایم یک خاطره است.من هیچوقتخاطراتم را فراموش نمیکنم ولی هیچوقت سعی نمیکنم این خاطره در زندگی حقیقی من نقشیداشته باشد.
لبخندی به او زدم و گفتم:ببخشید انگار من جز ناراحت کردن شما کاردیگه نمیتوانم انجام دهم.
رامین هم سعی کرد به عصبانیت خودش غلبه کند.لبخندی زدو گفت:چرا میتوانی کاری انجام دهی.لطفا بیا برویم که من از گرسنگی دارم ضعفمیکنم.
با هم به خانه انها رفتیم.وقتی داخل پذیرایی شدیم همه طوری ما را نگاهکردند که من خجالت کشیدم و یک راست یه اشپزخانه فتم تا به مادر و مینا خانم کمککنم.
مینا خانم سفره را به دستم داد و گفت:عزیزم لطفا سفره را پهن کن.
بهپذیرایی رفتم.وقتی رامین سفره را در دستم دید جلو امد و سفره را گفرت و گفت:شمالطفا بنشینید من خودم سفره را میچینم.
لبخندی زده و گفتم:نگراننباشید.بشقابهایتان را نمی شکنم.
رامین اخمی کرد و گفت:منظور من این نبود که شمابشقابها را می شکنید.منظورم این بود که خودتان را خسته نکنید.
دایی به شوخیگفت:حتما آقا رامین از دست و پا چلفتی بودن تو با خبره که اصرار دارهبنشینی.
رامین رو به دایی کرد و گفت:محمود اذیتم نکن که تلافی میکنم.افسون خانمخودش یک کدبانو است.
دوباره به اشپزخانه رفتم.پارچ اب را برداشتم.وقتی خواستم ازدر اشپزخانه خارج شوم رامین به سرعت به اشپزخانه امد و همین امر باعث شد که من بهرامین بخورم و پارچ اب از دستم افتادو با صدای بلندی خرد شد.تمام لباسهای رامین خیسشده بود و پائین لباس من هم خیس بود.
با صدای شکستن پارچ اب همه به آشپزخانهامدند و وقتی مرا با رامین در ان حال دیدند زدند زیر خنده.
از خجال سرخ شدهبودم.
دایی با خنده گفتکطفلک رامین میدانست که تو بالاخره چیزی را میشکنی که گفتبنشین خودم می اوردم.
رامین خم شد و گفتت:فدای سر افسون خانوم.همه اش تقصیر منبود.اقا محمود تو هم اینقدر بین ما را به هم نزن که حسابت را میرسم.
مسعود بهشوخی آرام گفتکبیچاره رامین.
رامین سرش را بلند کرد.نگاهی به صورتم انداخت وارام گفت:مواظب باش شیشه توی پات فرو نره.
من هم خم شدم تا در جمع کردن خوردهشیشه ها کمکش کنم.گفتم:بهتره شما بروید لباستان را عوض کنید.من خودم انها را جمعمیکنم.
رامین ارام بلند شد و به اتاقش رفت.
بعد از چیدن سفره رامین در حالیکه سرحال و شنگول بود از اتاقش بیرون امد.
همه دور سفره نشسته بودیم.موقع غذاخوردن همه نگاهیهای زیر چشمی به من و رامین می انداختند و همین باعث شد که هر دونفهمیم که غذا چه خورده ایم و معذب بودیم.
قلبم به شدت میطپید و دستم لرزشی خفیفداشت.
شیما لیوان ابی را به دستم داد و با نیشخند گفتکافسون جان بخور برای لرزشدست خیلی خوبه.
با این حرف او همه نیش هایشان باز شد و ارام می خندیدند.
همهمتوجه حرکات من شده بودند که دیگه رامین را ناراحت نمیکردم و سعی میکردم با او خیلیخوب برخورد کنم.وای خدای من.چقدر رامین را ناراحت کرده بودم.چقدر او را مورد عذابقرار میدادم و می گفتم که مقصر در مرگ شکوفه است ولی حالا متوجه اشتباهم شده بودموسعی میکردم که او را دیگه ناراحت نکنم.رامین هم متوجه حرکات من شده بود و خوشحالبه نظر میرسید.
موقعی که داشتم چای میخوردم نگاهی به رامین انداختم.چشمهای سیاهو مژه های بلندش او را زیباتر کرده بود.قد بلند و هیکل ورزیده اش خیلی برازنده انصورت قشنگ بود.وقتی می خوندید دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر میشد.صورت کشیده و خوبتراشیده اش واقعا دل هر دختری را به لرزه در می آورد.خانم محتشم حق داشت او را دوستداشته باشد.هیچوقت به رامین خوب دقت نکرده بودم.اولین باری بود که او را دقیق نگاهمیکردم و او هم متوجه نگاه های زیرکانه من شده بود و کمی معذب به نظرمیرسید.
شیما خیلی تیز بود.سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:انگار تو هم زیاد از اوبدت نمیاد؟
لبخندی زده و گفتم:ای بدجنس تو امشب زاغ سیاه منو چوب زده ای.
اخرشب از خانواده اقای شریفی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان امدیم.من از همان شب بهبعد به کسی اجازه نمیدادم که به اتاقم بیاید و مادر و مسعود از این کار من تعجبکرده بودند.دوست نداشتم عکسهای فرهاد را در اتاقم ببینند و دوباره فکر کنند که مندیوانه شده ام.مادرم غرغر میکرد که می خواهم دق مرگش کنم و خیلی ناراحت شدهام.
یک هفته از ان موضوع گذشته بود.یک روز که همراه رامین به شرکت میرفتم رامینگفت:ببینم تو توی اتاقت چه چیزی گذاشته ای که به کسی اجازه نمیدهی داخل اتاقتشوند؟
گفتم:چیزی نیست ولی دیگه دوست ندارم کسی به اتاقم بیاید.می خواهم هر طورکه دوست دارم اتاقم را درست کنم ولی مادرم مدام دخالت میکنه.من هم تصمیم گرفتم کهاتاقم را مدام کلید کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:من چی؟به من اجازه میدهی که بهاتاقت بیایم؟
نگاهی به صورتش انداخته و گفتم:حتی شما.
رامین لبخندی زد و دیگرچیزی نگفت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #54  
قدیمی 05-27-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


رامین خیلی به منمحبت می کرد و من هم هر روز که می گذشت به او علاقمندتر می شدم. او هم متوجه اینموضوع شده بود و راضی به نظر میرسید. موقع تحویل سال نو ، رامین اصرار کرد که من درآن لحظه در خانه شان باشم. اول قبول نکردم .لی وقتی اصرار و خواهشهایش را دیدم بهاجبار قبول کردم که به خانه آنها بروم.(آره جون خودت)

ولیوقتی موقع سال تحویل به خانه شان رفتم ، متوجه شدم که خانم و آقای شریفی خانهنیستند. وقتی رامین تعجبم را دید لبخندی زد و گفت : آنها صبح با هواپیما به مشهدرفتند تا موقع سال تحویل در حرم آقا باشند.

با دلخوری نگاهش کردم ولی چیزینگفتم . رامین در حالی که میز را می چید گفت : چون تنها بودم از شما خواستم که موقعسال تحویل با هم باشیم.
قلبم به شدت می زد و از اینکه با رامین تنها بودم خیلیمعذب شده بودم. هر دو سر میز نشستیم و قرآن آسمانی را برداشتیم و شروع به خواندنکردیم.
سکوتی فضا را پر کرده بود. فکر کنم در آن لحظه ، اگر صدای تیک تیک ساعت بهگوش نمی رسید هر دو می توانستیم در آن سکوت صدای قلب همدیگر را بشنویم .

ساعتسه و بیست دقیقه بعد از ظهر بود که سال تحویل شد . وقتی سرم را از قرآن بلند کردمنگاه من و او به هم گره خورد.

لبخندی به هم زدیم . رامین آرام گفت : سال نومبارک ، انشاء الله امسال عید خوبی داشته باشی.
در حالی که صدایم به وضوح میلرزید گفتم : عید شما هم مبارک . امیدوارم سالها زنده باشی و عیدهای زیادی راببینی.

رامین کاسه ای برداشت و برایم آجیل در آن ریخت و شیرینی و شکلات جلویرویم گذاشت. از پذیرایی او خنده ام گرفت ولی به اجبار خنده ام را مهار کردم . ولیاو متوجه شد . گفت : اینجا من از شما پذیرایی می کنم . وقتی خانه مادرت رفتیم بایدشما از من پذیرایی کنید.

گفتم : این که حتمی است.
رامین گفت : افسون تو چرامشکی را از تنت درنمی آوری من خسته شده ام.
گفتم : نمی توانم این کار را بکنم .

رامین لبخندی زد و گفت : تو دختر لجبازی هستی که من چاره ای جز تسلیم ندارم وبعد رامین به آشپزخانه رفت.

نمی خواستم یاد دو سال پیش باشم که با فرهاد در آنموقع چطور عشق می ورزیدم. ولی چشمهای میشی رنگ او قلبم را آتش می زد و ناخودآگاهاشک از روی صورتم روانه شد. وقتی رامین با سینی چای به اتاق آمد من سریع بلند شدم. پشتم را به او کردم و جلوی پنجره ایستادم.

رامین سینی چای را روی میز گذاشت وبه طرفم آمد و گفت : افسون.
را پاک کردم و به طرفش برگشتم . رامین نگاهی بهچشمهایم انداخت و گفت : تو داری گریه می کنی؟

لبخندی زده و گفتم : نه چیزی نیست . کمی دلم گرفت.
رامین گفت : لطفا وقتی کنار من هستی از ریختن اشک خودداری کنکه خیلی ناراحت می شوم.

به خاطر اینکه او را ناراحت نکرده باشم به شوخی گفتم : پس شما لطفا یک تابلوی ورود ممنوع درست کنید و جلوی چشمهایم بگذارید تا اشکهایم آنرا ببینند و در یک جا جمع نشوند.

رامین به خنده افتاد و گفت : اگه این باعث شودتو دیگه اشک نریزی بهت قول می دهم که دو تا برایت درست کنم و بعد دستم را گرفت وگفت : بهتره سر میز بنشینیم و بعد از اینکه چای خوردیم با هم به خانه شما برویم.

با هم سر میز نشستیم . بعد از اینکه جچای خوردیم رامین در حالی که سرخ شده بودجعبه کوچکی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : این چیز ناقابلی است که برایتگرفته ام . ببخشید که کمی دیر شد. چون خجالت کشیدم در آن لحظه به تو بدهم.

درحالی که دستم به وضوح می لرزید آن را گرفتم و تشکر کردم .

رامین آرام گفت : دوست دارم آن را باز کنی ببینی قشنگ است یا نه.
کادوی روی آن را باز کردم . وقتی در جعبه را گشودم دیدم انگشتری زیبا و قشنگ داخل آن است . آرام تشکر کردم و آنرا روی میز گذاشتم. احساس کردم رامین از این کار من ناراحت شد ولی به روی خودشنیاورد.

گفتم : به نظرت اینو خودم دستم کنم و یا اینکه دوست داری خودت آن را درانگشت من بگذاری.
برقی از خوشحالی در چشمهایش درخشید و گفت : اگه اجازه بدهیخیلی دوست دارم خودم این کار را بکنم. و بعد انگشتر را برداشت ، دستم را به طرفشگرفتم . دست هر دوی ما می لرزید. آن را در انگشتم کرد. لحظه ای خواست که دستم رابگیرد ولی این کار را نکرد . از روی صندلی بلند شد و گفت : مبارکه امیدوارم خوشتاومده باشه و با این حرف استکانها را جمع کرد و به آشپزخانه رفت.

قلبم به شدتمی زد و تنم گلوله ای از آتش شده بود. انگشتر را در دستم کمی چرخاندم و بعدناخودآگاه بوسه ای به آن زدم. لحظه ای احساس کردم که بوسه را به دست او زده ام.

رامین بعد از لحظه ای کمی طولانی با سینی چای به اتاق برگشت و گفت : این چای رابخوریم و با هم برویم.
گفتم : از هدیه ات خیلی ممنون هستم. انگشتر قشنگی است.

رامین گفت : این انگشتر را دو سال قبل وقتی که نامزد فرهاد بودی برایت خریدهبودم. چند دفعه تصمیم گرفتم روز اول عید آن را بهت هدیه بدهم ولی فکر کردم شایدفرهاد از این کار من ناراحت بشود و از من کینه ای به دل بگیرد . به خاطر همین آن راندادم و پارسال تو وضع روحی درستی نداشتی که آن را بهت بدهم. می ترسیدم عصبانی شوی. ولی امسال خدارو شکر تونستم این هدیه ای که دو سال است مرا زجر می دهد را به صاحباصلی اش بدهم.
آرام گفتم : امسال مگه با سالهای دیگه فرق داره.
رامین نگاهیبه صورتم انداخت و گفت : من اینجور احساس می کنم ولی نمی دانم احساس تو چی است. چونقلب من با قلب سنگی تو فرق می کنه.
لبخندی زده و گفتم : تو هنوز فکر می کنی قلبمن مانند سنگ است.

رامین در حالی که چای خودش را روی لب می گرفت گفت : نه بهسنگی چند سال قبل. چون الان چشمهایت به من می خندد ولی آن موقع ها اینطور نبود . چشمهایت با نفرت نگاهم می کرد و بعد چای را سر کشید.

به صورتش نگاه کردم.
رامین گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی. مدتی است که نگاه هایت می خواهند حرفبزنند و از من چیزی می خواهند.

لبخندی زده و گفتم : به نظر تو می خواهند چهبگویند. و ازت چه می خواهند؟
رامین آرام گفت : دوست داری بهت بگم که از من چهمی خواهند ؟
گفتم : اره بگو.

رامین به صورتم نگاه کرد و گفت : تو دوست داریکه بهت بگم دوستت...
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد.

رامین سکوت کرد. نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بهتره ببینم چه کسی مانند خروس بی محل زنگ در رافشرد.
از این حرف او به خنده افتادم.

رامین هم خندید و بلند شد و بعد چندلحظه مسعود و شیما همراه لیلا و دایی محمود وارد خانه شدند.
وقتی آنها را دیدمناخود آگاه سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم . شیما و لیلا به طرفم آمدند وبه هم سال نو را تبریک گفتیم. مسعود و دایی محمود را بوسیدم و به آنها تبریک گفتم.

دایی محمود خندید و گفت : ما دیدیم شما دو نفر دیر کردید گفتیم که خودمانبیائیم به شما سر بزنیم و سال نو را تبریک بگوئیم.

رامین در حالی که سرخ شدهبود و گفت : ببخشید که دیر کردیم. تا کمی صحبت کردیم و آجیل خوردیم دیر شد و خواستکه برود و سایل پذیرایی بیاورد که لیلا گفت : رامین جان تو بنشین و اجازه بده افسونخانم از ما پذیرایی کنه.

دایی گفت : لیلا راست می گه هر چه باشه امروز توی اینخونه زن خونه افسون خانوم است. باید او از ما پذیرایی کنه.

رامین نگاهی به منانداخت و گفت : انگار دوبار آقا محمود می خواد شما را امتحان کنه. ولی ایندفعه دونفر شده اند.
لبخندی زده و گفتم : می دان که ایندفعه برنده هستم.
دایی گفت : دفعه قبل هم برنده بودی.

رامین لبخندی زد و با کنایه گفت : بله واقعا دست پختعالی و خوشمزه ای دارند.
چشم غره ای به رامین رفتم .او به خنده افتاد.

واردآشپزخانه شدم . نمی دانستم وسایل آنها کجاست . رامین را صدا زدم . او به آشپزخانهآمد گفتم : نمی دانم پیش دستی های شما کجا است.
رامین در حالی که آنها را ازبالای کابینت در می آورد گفت : لیلا تازگی ها داره سر زبون دار می شه.

گفتم : چیه خوشت اومد که نگذاشت شما پذیرایی کنید.
رامین لبخندی زد و گفت : آره خیلیخوشم اومد. گفتم : خدا به داد زن شما برسه با این خواهر شوهری که نصیبش می شود.

رامین لبخندی زد و گفت : نمی خواد نگران باشی. او دختر خوبی است و کاری به کارعروسش نخواهد داشت و با این حرف از آشپزخانه بیرون رفت.
بعد از پذیرایی کههمراه با گوشه کنایه دایی و شیما و لیلا بود و مرا اذیت می کردند همه با هم به پیشمادرم رفتیم.

مادر وقتی مرا همراه رامین دید اشک در چشمهایش جمع شد و مرا درآغوش گرم و پر عاطفه خودش کشید.
وقتی من نشستم رامین نگاهی به صورتم انداخت وگفت : انگار قرار ما یادتان رفته.
گفتم : ولی من از شما و مهمانهایتان پذیراییکردم.

رامین لبخندی زد و گفت : ولی نه در خانه خودتان.
لبخندی به او زدم وآرام گفتم : بی انصاف خسته هستم.
او به خنده افتاد.
از آنها پذیرایی کردم وسعی می کردم از رامین بیشتر پذیرایی کنم.(إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ)
مادر مرا صدا زد . بهآشپزخانه رفتم. مادر گفت : ببینم این انگشتر را چه کسی بهت داده است.
در حالیکه سرخ شده بودم گفتم : آقا رامین لطف کرده است و این ... بعد با خجالت سرم راپایین انداختم. (بچه ها یاد بگیرید چه قدر حیا داره)
مادر در حالی که خوشحالبود گفت : من می دانستم رامین حتما برایت هدیه گرفته است که اینقدر اصرار دارد کهبرای تحویل سال پیش او باشی. به خاطر همین من هم از طرف تو یک ساعت گرفته ام که توبه او هدیه بدهی.

با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و با ناباوری گفتم : نه مادرمن این کار را نمی کنم.
مادر با اخم گفت : بی خود حرف نزن . خوب نیست . او برایتو هدیه گران قیمتی گرفته است. تو هم باید چیزی به او بدهی و بعد از کشوی کابینتجعبه کادو را بیرون آورد و گفت : حالا اینو بگیر و خیلی با خوشرویی و متین به اوهدیه بده.

با بغض گفتم : مامان.
یکدفعه به گریه افتادم و سرم را روی سینهمادر گذاشتم. مادرم با ناراحتی دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم گریه نکن. می دانرامین می تونه جای خالی فرهاد عزیزمان را برایت پر کنه.

ولی نمی دانم چرا اینپسر ساکت است و پا پیش نمی گذارد.
با بغض گفتم : مامان من نمی توانم این هدیهرا به او بدهم . اصلا قدرت این کار را ندارم .

مادر آن را به دستم داد و گفت : بهت اصرار نمی کنم ولی هر وقت احساس کردی که می تونی این کار را بکنی حتما هدیه اشرا به او بده تا خوشحالش کرده باشی.

آن را از مادر گرفتم. در همان لحظه صدایرامین را شنیدم که مرا صدا زد.
مادر دستی به پشتم زد و گفت : برو عزیزم ببینآقا رامین با تو چکار داره.
به پذیرایی رفتم . رامین به طرفم آمد و آهسته گفت : حاضری به هم به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.

با خوشحالی گفتم : رامین. و بهصورت مهربانش نگاهی انداختم.
لبخندی زد و گفت : خوب پس آماده شو تا با هم بهدیدنشان برویم.

سریع آماده شدم و همراه او به خانه پدربزرگ رفتیم.
..............
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #55  
قدیمی 05-29-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شده بودند و از رامینمدام پذیرایی میکردند.رامین توانست مهر خودش را در دل پدربزرگ و مادبزرگ بیندازد وبا آنها خیلی گرم مشغول صحبت شد.

مادربزرگ اصرار داشت که شام را آنجا بمانیم ولیرامین قبول نکرد و گفت:قراره پدر و مادرش شب با هواپیما به تهران برگردند و او بایدخانه باشد.بعد از آنها خداحافظی کردیم و با هم به خانه برگشتیم.رامین خیلی اصرارداشت تا موقع آمدن پدر و مادرش من در خانه انها باشم ولی قبول نکردم ودر حالی کهرامین از من دلخور شده بود از او خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم.از مادرخواستم که با هم به خانه پروین خانم برویم.من و مادرم همراه مسعود و شیما با هم بهانجا رفتیم.از اینکه موقع تحویل سال نو در کنار آنها نبودم از ته دل خیلی خود راسرزنش میکردم.ساعت ده شب بود که رامین و خانواده اش برای تبریک سال نو به خانهپروین خانم امدند.

ده روز بیشتر به عروسی فرزاد نمانده بود و پروین خانم از منخواست که در این چند روز کنار او باشم و من هم پذیرفتم.وقتی رامین و خانواده اش ومادر و مسعود داشتند به خانه میرفتند رامین با ناراحتی بطرفم آمد و آهسته گفت:تو میخواهی ده روز اینجا بمانی؟

لبخندی زده و گفتم:آره می مانم.
رامین با دلخوریگفت:اصلا به فکر من نیستی.من چطور ده روز تو را نبینم؟
لبخندی زده و گفتم:مگهشما کاری دارید؟

رامین با اخم گفت:خودتو لوس نکن.به انها بگو نمیتوانی بمانی.آخهیکی دو روز که نیست و با ناراحتی ادامه داد:ده روز خیلی زیاد است.

لبخندی زده وگفتم:متأسفم.
رامین با ناراحتی رفت.در مدت این ده روز اصلا به خانه خودماننرفتم.فقط تلفنی با مادر صحبت کرده بودم.در دلم احساس میکردم که خیلی دلم برایرامین تنگ شده است ولی به روی خودم نمی آوردم.فرزاد و پروین خانم از بودن من درکنار خودشان خوشحال بودند.
تا اینکه روز عروسی فرا رسید و فرزاد از من خواست کههمراه عروس به آرایشگاه بروم.هر چه شیما از من خواست موهایم را درست و یا آرایش کنمقبول نکردم.پیراهن بلند مشکی تنگ پوشیدم که جلوی لباس تمام با مرواریدهای ریز سیاهگلدوزی شده بود و موهایم را هم ساده شانه زدم و روی شانه هایم ریختم.

شیما تامرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر خوشگل شدی.بعد ارام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:اگهامشب سامان تو رو ببینه دیوانه میشه.به خدا توی این مدت بیچاره فرزاد از دست اوکلافه شده بود ازبس که می خواست او را واسطه قرار دهد تا با تو صحبت کند.ولی فرزادمدام طفره میرفت.او اصلا از سامان خوشش نمیاد.

در همان موقع عروس از اتاق مخصوصآرایش عروس بیرون آمد.خیلی قشنگ شده بود.از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.وقتیبه خانه عروس رفتیم من سر سفره عقد نرفتم.فرزاد به دنبالم آمد و گفت:زن داداش عاقدآمد و عقد داره شروع میشه زودباش بیا.
گفتم:نه فرزاد جان.بعد از عقد میآیم.

شیما در همان لحظه سراسیمه آمد و گفت:افسون جان تو رو خدا بیا سر سفرهعقد.بدون تو مزه نمیده.تو اگر فکر میکنی که ما ناراحت میشویم که چون فرهاد بین مانیست و تو نبایستی سر سفره عقد بیایی ، کاملا در اشتباه هستی.

فرزاد با اخم دستمرا گرفت و گفت:زن داداش بخدا اگه نیایی نمیگذارم عقد انجام شود.
فرزاد را بطرفخودم کشیدم و با ناراحتی گفتم:اگه شما مرا دوست دارید و راحتی مرا می خواهید ،بگذارید همینجا بمانم.لطفا اینقدر اصرار نکنید که از شما دلگیر میشوم.

فرزاد وشیما هر دو پکر شدند و بطرف اتاق عقد رفتند.بعد از مراسم عقدر سرویس طلایی که فرهادبرایم با سلیقه خودش خریده بود به دست فرزاد دادم.وقتی او گردنبند را به گردن همسرشمیبست نگاهی بغض آلود به من انداخت ولی من لبخندی به او زدم و سرم را به عنوانرضایت برایش تکان دادم.ولی دلم داشت آتش میگرفت.در قلبم غوغایی به پا شده بود.ذرهذره داشتم خرد میشدم.چقدر این رویای شیرین زود گذشت.انگار همین چند روز پیش بود کهفرهاد سینه ریز را به گردنم میبست و زیر گوشم زمزمه ای از عشقش میکرد.

رنگ صورتماشکارا پریده بود.یک لحظه منقلب شدم ولی هر طور بود به خودم مسلط شدم.از اتاق بیرونامدم.فرزاد چقدر غمگین بود.او هم مانند من به دنبال فرهاد میگشت تا نشانی از اوبیاید.به داخل حیاط رفتم تمام تنم داغ شده بود.

صدای رامین را شنیدم که گفت:دخترباز که تو مشکی پوشیده ای.پیش خودم گفتم لااقل امروز تو را با لباس دیگریمیبینم.(به همین خیال باش!!)

پشتم به او بود.بطرفش برگشتم.نگاهمان به همافتاد.لبخندی به او شده و گفتم:سلام.شما کی تشریف آوردید.
رامین لبخندی زدوگفت:یک ربع میشه آمده ایم.بعد با ناراحنی به صورتم نگاه کرد و گفت:تو چرا رنگتپریده؟
دستی به صورتم کشیده و گفتم:چیزی نیست ، داخل اتاق عقد گرم بود کمی حالمبه هم خورد.آمدم بیرون تا...

رامین با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:مگه داریبا بچه حرف میزنی؟تمام حرف هایت بهانه است.تو هنوز نتوانسته ای فراموشش کنی؟اخه توچقدر خود آزار هستی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو اینطور عذاب بکشی.

لبخندی بهاو زدم و با هم بطرف میزی که کنار دیوار بود رفتیم و نشستیم.رامین کت و شلوارزیتونی رنگی پوشیده بود که واقعا برازنده ان هیکل ورزیده بود و یک کراوات به همانرنگ پیراهن سفیدش داشت.

آرام گفتم:خانوم محتشم حق داره که خیلی خاطرخواه شماباشه.اگه امروز شما را میدید غش میکرد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:جدیمیگی؟یعنی او اینقدر به من علاقمند است؟
از این طور حرف زدن رامین جا خوردم.بانگرانی نگاهش کردم و گفتم:نکنه شما هم...
رامین حرفم را قطع کرد و در حالی کهچای می خورد گفت:درباره من لطفا فکرهای ترسناک نکن که اصلا خوشم نمیاد.

در همانلحظه سامان بطرفم امد و گفت:اجازه میدهید چند لحظه وقت شما را بگیرم؟
نگاهی بهرامین انداختم.او نگاهی به صورتم انداخت ولی سکوت کرده بود.از سر میز بلند شد وبطرف پدرش رفت.

سامان دوباره حرف های گذشته را شروع کرد و اصرار داشت که دربارهاو فکر کنم.من تمام حواسم پیش رامین بود.با گوشه چشم به رامین نگاه کردم.عصبی بهنظر میرسید.لحظه ای نگاهمان به هم افتاد.به او لبخندی زدم ولی رامین صورتش را از منبرگرداند.سامان همینجور صحبت میکرد و من اصلا گوشم به او نبود.به رامین فکرمیکردم.یکدفعه سامان گفت:حالا اجازه می دهی همینجا از مادرت دوباره شما راخواستگاری کنم؟

نگاهی به صورت قشنگش انداختم ولی زیباییش برایم مهمنبود.گفتم:ولی من هنوز آمادگی هیچ حرفی را ندارم.بعد سریع بلند شدم و بطرف رامینرفتم ولی باز غرور لعنتی من اجازه نداد که به او نزدیک شوم.نگاهی به صورتش انداختمکه رامین متوجه ام شد ولی از کنارش گذشتم و به اتاق عقد رفتم.

فرزاد وقتی مرادید گفت:ببینم با سامان صحبت کردی؟
گفتم:من حرف هایم را قبلا به او زده ام ولیاو نمی خواد کوتاه بیاید.من هم خسته شده ام.
فرزاد گفت:نکنه قبول کرده ای؟
باتعجب گفتم:ولی من فقط گفتم که خسته شده ام نگفتم که قبول کرده ام.

فرزاد باخوشحالی گفت:آخ اگه تو با او ازدواج نکنی من چقدر خوشحال میشوم.اصلا از او خوشمنمیاد.خیلی مرد سمجی است.

چشم غره ای به فرزاد رفتم و گفتم:لطفا پشت سر برادرزنت و استاد من اینطور حرف نزن که خوشم نمیاد.

فرزاد به خنده افتاد.دستم را گرفتو گفت:چقدر از این بابت خوشحالم.ای کاش میشد شما با اقا رامین ازدواج کنید.او مردبزرگی است.

جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم.

فرزاد وقتی تعجبم را دید لبخندیغمگین زد و گفت:آقا رامین واقعا انسانی بزرگ است.من میدانم که او شما را دوستدارد.این موضوع را از شیما شنیده ام.مادرم هم خیلی دوست دارد شما با او ازدواجکنید.
سرم را پایین انداختم.

فرزاد با بغض گفت:شما بهترین عروس دنیا هستی.منوقتی داشتم سرویس طلا را در گردن همسرم میبستم در یک لحظه فرهاد را دیدم که کنارشما ایستاده است.در آن لحظه داشتم دیوانه میشدم.

فرزاد تا این حرف را زد انگاردنیا دور سرم چرخید.تعادلم را از دست دادم.نزدیک بود به زمین بیفتم.ولی فرزاد مراگرفت و روی صندلی نشاند و با ناراحتی گفت:منو ببخش.من نبایستی این حرف را میزدم.شمارا ناراحت کردم؟

آرام گفتم:چیزی نیست فقط کمی سرم گیج رفت.اگه میشه منو تنهابگذار.
فرزاد گفت:آخه چطور شما را با این حال تنها بگذارم؟
گفتم:آقا فرزادخواهش میکنم.

فرزاد با ناراحتی از کنارم دور شد.یک لحظه یاد عقدکنان خودم افتادمکه شکوفه را کنار رامین دیده بودم و حالا فرهاد عزیزم در کنار من بود.بغض روی گلویمنشسته بود ولی خودداری میکردم.

آرام بلند شدم و بطرف دستشویی رفتم و صورتم را آبزدم تا کمی حالم جا بیاید.وقتی بیرون آمدم سامان را جلوی رویم دیدم.لبخندی اجباریزدم.
او جلو آمد و گفت:انگار حالت زیاد خوب نیست؟

گفتم:حالم خوبه فقط کمیخسته هستم.سریع از کنارش گذشتم و داخل حیاط رفتم.در گوشه ای روی صندلی نشستم.چقدراحساس تنهایی میکردم.پیش خودم فکر یکردم که اگه رامین مرا دوست دارد چرا سکوت کردهاست؟نکنه می خواهد تلافی گذشته را بکند؟پس اون نگاه ها چیه؟پس حرفهای دو پهلوی اوکه می خواهد به من بفهماند که دوستم دادرد چیه؟چرا پا پیش نمی گذارد؟چرا سکوت کردهاست؟

صدای موزیک فضا را پر کرده بود.احساس کردم کسی کنارم نشست.نگاه کردم.بازسامان لجباز بود.عصبی شده بودم.به رامین نگاهی انداختم.داشت با مردی مسن صحبت میکردو زیر چشمی نگاهی به من انداخت.

سامان گفت:افسون خانوم میتونم از شما خواهشیبکنم؟
گفتم:بفرمایید.گفت:می خواهم نیم ساعتی با هم بیرون برویم تا من کمی با شمابهتر صحبت کنم.
گفتم:من و شما خیلی با هم صحبت کرده ایم.

وقتی اصرار سامان رادیدم و دیدم که رامین بی خیال نشستهاست و عکس العملی نشان نمی دهد حرصم گرفت.بلندشدم و گفتم:باشه من اماده ام که برویم.هر دو سوار ماشین شدیم و سامان شروع کرد بهصحبت کردن.اصلا حواسم به او نبود.

سامان با حالتی عصبی که مشخص بود کلافه شدهاست گفت:افسون ، فقط بگو چه موقع می خواهی ازدواج کنی.من تا آن موقع صبر میکنم درصورتی که مرا دوست داشته باشی.
گفتم:من شما را بعنوان برادر و استادم دوست دارمولی...

حرفم را قطع کرد و گفت:ولی نداره.من حاضرم تا هر وقت که تو امادگی ازدواجپیدا کنی صبر کنم ولی در صورتی که صبر کردن من بیهوده نباشه.چرا اینقدر عذابم میدهی؟(عجب رویی داره این بشر!)

یک لحظه با خودم گفتم:رامین میداند که سامانخواستگار سمج من است ، پس چرا عکس العمل نشان نمی دهد؟چرا بی تفاوت است؟
در همانلحظه سامان مرا به خودم آورد و گفت:اگه میشه پنج روز به من فرصت بده تا من دربارهشما فکر کنم.بعد جوابتان را میدهم.

احساس کردم سامان از این حرف خوشحال شد.چونهیچوقت از او فرصت نخواسته بودم و او حالا خودش را برنده میدانست.
لبخندی زد وگفت:حاضرید با هم آبمیوه ای بخوریم؟
قبول کردم و با هم به مغازه رفتیم.

یکدلم می گفت که به سامان جواب مثبت بدهم و در یک دلم احساس میکردم که رامین را باتمام وجود دوست دارم.بعد از نیم ساعت هر دو به خانه برگشتیم.هر چه دنبال رامین گشتماو را پیدا نکردم.

از مینا خانوم سراغ او را گرفتم او با ناراحتی نگاهی به منانداخت و گفتکنمیدانم چرا او عصبی بود و به خانه رفت تا استراحت کنم.فکر کنم خستهشده بود.
چیزی نگفتم.
آخر شب سامان من و مادرم و اقای شریفی و خانمش را جلویدر خانه مان رساند.وقتی پیاده شدیم سامان گفت:من پنج روز دیگه به شما زنگ میزنم وجوابم را از شما می گیرم.امیدوارم جوابتان مثبت باشد .بعد خداحافظی کرد و از ما دورشد.

مینا خانم با نگرانی نگاهی به من انداخت و خداحافظی کردند و همراه آقایشریفی به خانه خودشان رفتند.
فردا ان روز فرزاد به دنبالم امد تا دو روز دیگه کهروز سیزده بدر بود من با آنها باشم و من هم پذیرفتم.سیزده بدر را همراه فرزاد وهمسرش و پروین خانم به فیروزکوه در ویلای یکی از دوستان فرزاد رفتیم.روز خوبی بود وفرزاد سعی میکرد محیط را شاد نگه دارد ولی با اینکه ماسک خوشحالی بر چهره زده بودولی چشمهایش غم را نشان میداد.آخر شب فرزاد مرا به خانه رساند چون بایستی فردا بهشرکت می رفتیم.از فرزاد تشکر کردم و به خانه رفتم.وقتی مادر مرا دید لبخندی زد وگفت:بی انصاف تو عید اصلا پیش ما نبودی.تمام سیزده روز را خانه پروین خانم بودی.فقطروز اول عید و یازدهم عید خانه بودی.دلمان برایت تنگ شده بود.
مادرم را بوسیده وگفتمکنمیدانم چرا در برابر پروین خانم و فرزاد هیچ اراده ای از خودم ندارم.انها راهنوز جزو خودم میدانم.انگار فرهاد برایم زنده است و این وظیفه من است که به انهااحترام بگذارم.

مادر با لبخند شیطنت امیزی گفت:ولی باید کمی هم به فکر اطرافیانتباشی.الان سه روز است که رامین به خانه نیامده و امشب خیلی عصبی و ناراحت به خانهخودشان امد.طفلک خیلی از دوری تو ناراحت است.
در حالی که خجالت کشیده بودمگفتم:مامان اذیتم نکن.بعد به اتاقم رفتم.

فردا صبح وقتی از خانه بیرون رفتم تابه شرکت بروم دیدم رامین به دنبالم نیامده و من در حالی که برای اولین بار بعد ازمرگ فرهاد کت و دامن سفید رنگی پوشیده بودم به شرکت رفتم.
کارکنان شرکت با دیدنمن خوشحال شدند و می گفتند که چه عجب رنگ لباست عوض شده است.پشت میز نشستم.خانممحتشم نگاهی از حسادت به من انداخت و گفت:چه خبر شده؟به خودت صفا دادهای.
لبخندی به او زده و گفتم:خب من هم انسان هستم.باید کمی به خودم برسم.بعدمشغول کار شدم.

در همان لحظه رامین به شرکت آمد.وقتی او را دیدم به احترامش بلندشدم و به او سلام کردم.نگاهی به سر تا پایم انداخت و رنگ صورتش به وضوح پرید.جوابسلامم را نداد و با ناراحتی وارد اتاقش شد.
ساعت ده صبح بود که خانم محتشم چندتا پرونده برایم اورد تا انها را تاریخ بزنم.انها را تاریخ زدم و بایستی انها را بهدست رامین میدادم تا بررسی کند.
در زدم و داخل دفترش شدم.

وقتی رامین مرا دیداخم کرد.پرونده ها را روی میزش گذاشتم و گفتم:لطفا اینها را بررسی کنید تا توی نوبتبگذارم.
رامین پرونده ها را کنار گذاشت و دوباره نگاهی به سرتا پایم انداخت وگفتکانگار بالاخره راضی شدی کسی را دوست داشته باشی که رنگ لباست عوض شدهاست؟

بخاطر اینکه سر به سرش بگذارم گفتم:بالاخره باید این قلب به کسی تعلق داشتهباشد و حالا او را پیدا کرده است.
پوزخند تمسخرامیزی زد و گفت:چه مرد خوشبختی کهتوانست قلب سنگ تو را به خودش متعلق کند.

آرام گفتم:سعی میکنم مرد خوشبختی شود وخودش را خوشبخت ترین مرد دنیا بداند.
رامین با خشم نگاهم کرد و تا امد حرفی بزندخانم محتشم در زد و داخل اتاق رئیس شد من هم سریع ازاتاق او بیرون امدم.ظهر موقعناهار به ناهار خوری رفتم و سر جای همیشگی خودم نشستم.بعد از 5 دقیقه رامین دوشادوشخانم محتشم وارد سالن ناهارخوری شد و برای اولین بار خانم محتشم سر میز رامیننشستو لبخندی پیروزمندانه به من زد.

نگاهی به رامین انداختم او خیلی سرد نگاهم کرد وبعد مشغول صحبت کردن با خانم محتشم شد و خانم محتشم با صدای بلندی می خندید.
یکلحظه یاد فرهاد عزیزم افتادم که بخاطر اذیت کردن من با ان سه دختر جلف چطور میخندید تا مرا ناراحت کند.یاداوری ان روز باعث شد لبخندی روی لبهایم بنشیند.

سرمرا پائین انداختم و مشغول خوردن غذا شدم.ولی نمیدانم چرا حسادت مانند یک هیولا رویدلم نشست ولی به اجبار به روی خودم نمی اوردم.در همان لحظه کارمند خانمی که کنارمنشسته بود سیگاری را اتش زد و به من هم تعارف کرد.ناخوداگاه یکی از ان را برداشتم وروی لبم گذاشتم.او لبخندی زد و فندک را روی سیگار گرفت تا من سیگارم را روشن کنم.آنرا روشن کردم و بلند شدم و تشکر کردم و از کنار رامین خیلی خونسرد رد شدم و در حالیکه سیگار لای انگشتم بود بطرف دفتر کار رفتم.پشت میز نشستم.اولین بار بود که سیگاربه لب میبردم.زبانم می سوخت و دهنم بوی بدی گرفت.ولی نمیدانم چرا با این حال ان رامیکشیدم
هنوز روی صندلی خوب جا به جا نشده بودم که رامین با عصبانیت به دفتر امد وتا سیگار را توی دستم دید با خشم بطرفم امد.با دیدن قیافه عصبانی او از سر جایمبلند شدم.او با خشم سیگار را از دستم بیرون کشید و بعد سیلی محکمی به صورتمزد.صورتم را گرفتم.او سیگار را با دست خرد کرد.ناخودآگاه گفتم:رامین دستتمیسوزه.

با عصبانیت نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.
جای دست رامین رویصورتم مانده بود.نمیدانم چرا وقتی او مرا زد ناراحت نشدم و اصلا کینه ای از او بهدل نگرفتم.لحظه ای بعد صدای به هم ریختن چیزی از اتاق رامین شنیده شد.میدانستم اوعصبانی است.بخاطر همین خیلی ناراحت بودم.

غروب به خانه مادربزرگ رفتم.وقتیمادربزرگ مرا دید خوشحال شد و گفت:عزیزم بیا تو آقای محمدی اینجا تشریفدارند.
خوشحال شدم و همراه مادربزرگ داخل خانه شدیم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #56  
قدیمی 05-29-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

او با دیدن من در حالی کهتا بنا گوش سرخ شده بود ، سلام و احوال پرسی کرد. پرسیدم شما کی از مسافرت تشریفآوردید ؟ خیلی دلمان برای شما تنگ شده بود.

آقای محمدی در حالی که سرش پایینبود و آرام صحبت می کرد گفت : مدت یک هفته می شه از آلمان آمده ام ولی آنقدر رفت وآمد در خانه ما زیاد بود که نتوانستم زودتر به شما سر بزنم . خودم دلم داشت برایشما...
به روی خودم نیاوردم . مادربزرگ لبخندی زد و جلوی مادربزرگ میوه گذاشت.
پدربزرگ که آتش بیار معرکه بود گفت : لطفا حرفتان را قطع نکنید . اینجا کسیغریبه نیست.

بیچاره آقای محمدی تا بنا گوش سرخ شده بود و به من من افتاده بود. عینک ته استکانی اش را روی صورت جابه جا کرد و لیوان آب را سر کشید.
از آقایمحمدی خوشم می آمد . خیلی مظلوم بود و بیشتر مواقع گوش می داد تا اینکه حرف یزند . همیشه تمام حرکاتش با آرامش همراه بود. و خیلی مرد مؤدب و متینی بود.

پدربزگ کهخیلی از او خوشش می آمد ، یکدفعه رو به من کرد و گفت : دختر عزیزم امروز آقای محمدیاینجا آمده است که تو را از من خواستگاری کند. ولی من هنوز چیزی به ایشان نگفته ام.
جا خوردم چقدر این پدربزرگ رک صحبت می کرد . صورتم از خجالت سرخ شد. سکوت کردم.

مادربزرگ چشم غره ای به پدربزرگ رفت و گفت : چقدر عجله داری . چرا اینقدر سریعبه دخترم این حرف را زدی. دختر عزیزم خجالت کشید. و بعد به طرف من آمد و پیشانی امرا بوسید و گفت : اخلاق پدربزرگ همینجور است. یکدفعه آدم را غافلگیر می کند.
بیچاره آقای محمدی بدتر از من شده بود. انتظار نداشت پدربزرگ جلوی او موضوع رامطرح کند. طفلک با من من گفت : افسون خانوم من به شما خیلی علاقه دارم . طوری کهمدت یک سالی است که در خارج بودم تمام فکرم مشغول شما بود . لطفا درمورد پیشنهاد منخوب فکر کنید و بعد جوابتان را به من بدهید و با این حرف سریع بلند شد و در حالی کهاحساس می کردم دستهایش می لرزد با همه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.

بادلخوری به پدربزرگ نگاه کرده و گفتم : شما خوب آدم را غافلگیر می کنیذد . داشتم ازخجالت می مردم.
پدربزرگ در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت : چقدر مرد بی عرضهای است. او بایستی الان رو یک پا می ایستاد و جواب خواستگاریش را از تو می گرفت. منتا به حال مردی به این بی عرضگی ندیده بودم. و دوباره به خنده افتاد.(وا إإإإإ یکنفر هم این وسط آدم درست و حسابی از آب در می آد ، با ادبه اینا می گن بی عرضه)

مادربزرگ و پدربزرگ داشتند مرا متقاعد می کردند که آقای محمدی مرد خیلی خوبیاست و او می تواند مرا خوشبخت کند . ولی هیچکدام آنها نمی دانستند که من دل به کسدیگه ای بسته ام و با جان و دل دوستش دارم.
یک ساعتی آنجا نشستم و بعد خداحافظیکردم و به خانه آمدم . شیما وقتی مرا دید با ناراحتی گفت : چرا گونه ات کبود شدهاست.

با تعجب جلوی آینه رفتم . یک لک کوچک کبودی روی گونه ام بود. که زیاد مشخصنبود.
گفتم : شاید به جایی خورده است و بعد یکدفعه یاد سیلی رامین افتادم . ولیبه شیما چیزی نگفتم حرکات شیما و مادر مرموز بود و احساس می کردم مادر خوشحال است.

ساعت ده شب آقای شریفی همراه همسرش به خانه ما آمد ولی رامین نیامده بود.
بعد از یک ربع دایی محمود و لیلا هم به خانه ما آمدند . از آمدن آنها تعجب کردم . آنها ساعت ده شب چرا به خانه ما آمده بودند.

بعد از ده دقیقه که همه رفتارشانمرموز و موزیانه بود، آقای شریفی گفت : افسون جان اگه می شه یک لحظه برو خانه ما ،آقا رامین با شما کار داره. به من پیغام داد وقتی به خانه شما آمدم به شما بگویم کهبه او سر بزنید. فکر کنم می خواهد در مورد چند پرونده با شما صحبت کند.

آرامبلند شدم . مینا خانوم لبخندی موزیانه زد که حس کردم موضوع چیز دیگری است.
قلبمبه شدت می زد.
مسعود و شیما طوری نگاهم می کردند که خنده ام گرفت . گفتم : چرااینطوری نگاهم می کنید.

مسعود گفت : هیچی . فقط حس می کنم که داری کم کم از ماجدا می شوی.
گفتم : یعنی اینقدر از من بیزار هستید که...
شیما با مسعود بافریاد کوتاهی حرفم را قطع کردند و مسعود گفت : دفعه آخرت باشه که این حرف را زدی. تو همیشه روی چشم ما جا داری.
لبخندی زدم و از خانه خارج شدم.

زنگ خانه رافشردم ولی بدون اینکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند در باز شد.
وارد خانه شدم وبه طبقه بالا رفتم . در اتاق باز بود. وارد اتاق شدم . صدا زدم آقا رامین.
رامین از اتاقش بیرون آمد. پیراهن آبی آسمانی و شلوار سفیدی بر تن داشت که خیلیزیباتر شده بود. سلام کردم . بدون اینکه جوابی به من بدهد روی مبل روبه روی من نشستولی من ایستاده بودم. گفتم : با من کاری داشتید؟
سکوت کرد و چیزی نگفت . فقطدستش را دو طرف مبل گذاشته بود و در چشمان من خیره شده بود. لحظه ای دست و پایم راگم کرده بودم. همینجور ایستاده بودم . هنوز کت و دامن سفید را بر تن داشتم.

هیکلم را برانداز کرد و آرام گفت : تو روز به روز زیباتر می شوی.
سرم راپایین انداختم و گفتم : مرا خواستید که این حرف را بزنید.
رامین با عصبانیتبلند شد و با صدایبلند گفت : تو از کسی خوشت اومده که لباس سفید پوشیدی ؟
آرامگفتم : فکر کنم به خودم مربوط باشه.

رامین نزدیکم شد و گفت : چرا صورتت کبودشده ؟
لبخندی زده و گفتم : شاهکار خودتان است . امروز وقتی سیلی زدید اینطورشد.
با ناراحتی دستی به موهایش کشید و به طرف مبل رفت و به حالت زمزمه گفت : وای خدای من چقدر محکم زدم. اصلا در آن لحظه نفهمیدم چکار می کنم و بعد رو به منکرد و گفت : بنشین می خواهم با تو حرف بزنم و بعد خودش به طرف آشپزخانه رفت. رویمیل نشستم . او با سینی چای برگشت و وقتی جلوی من چای می گذاشت گفت : قراره کی بهسامان جواب بدهی.

لبخندی موزیانه زده و گفتم : تا فردا باید جواب قطعی را به اوبدهم. ولی سر دو راهی مانده ام . چون آقای محمدی هم از من خواستگاری کرده است. و مننمی دانم چکار کنم.
رامین با تعجب پرسید مگه آقای محمدی به ایران آمده است.
گفتم : آره. یک هفته می شه و امروز غروب خانه پدربزرگ بود و مرا از پدربزرگخواستگاری کرد. خیلی اظهار علاقه می کرد. حالا مانده ام چکار کنم.
رامین با خشمبلند شد و فریاد کشید: چرا مردم را اینقدر معطل می کنی. چرا یکدفعه جوابشان را نمیدهی. جوابشان را بده و خلاصشان کن. مگه مردم مسخره تو هستند که آنها را دور میچرخانی. کمی شعور داشته باش.

یکدفعه از کوره در رفتم و من هم با صدای بلند گفتم: آخه چند بار جواب رد به آنها بدهم.. چند بار بگویم آنها را نمی خواهم . چند دفعهبگویم که دوستشان ندارم. آخه تو بگو دیگه چه جوری حرف بزنم. توی عروسی فرزاد بهخاطر اینکه سامان دست از سرم برداره گفتم پنج روز مهلت می خواهم. تا فکر کنم. ولیبه خدا او را نمی خواهم . خود خدا می داند که اصلا دوستش ندارم . آخه چکار کنم و بهگریه افتادم.

رامین با ناراحتی به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت : تورو خدا گریهنکن . مگه بچه شده ای . و بعد یک لیوان آب سرد به دستم داد.
وقتی خواستم لیوانرا از دستش بگیرم ، چشمم به دستش افتاد . با ناراحتی گفتم : دستت چه شده ؟

رامین لبخندی زد و گفت : شاهکار سرکار خانم است.
با تعجب گفتم : من؟إإإإإإإإإإإإإإإإإإ
رامین گفت : وقتی سیگار را از تو گرفتم و با دست خاموشکردم این بلا سرم آمد.
چند جای دستش تاول زده بود.

گفتم : خوب چرا عصبانیشدی ، اگه می گفتی که سیگار نکشم من هم نمی کشیدم . لازم نبود هم خودت و هم مرامجروح کنی.

رامین با نارحتی گفت : مال من مهم نیست ولی صورت تو منو خیلی ناراحتمی کنه. وقتی دیدم که از آن زن سیگار گرفتی و بی تفاوت از کنارم رد شدی ، خیلعصبانی شدم. پشت سرت بالا اومدم . وقتی دیدم بی خیال سیگار را تو دست داری بیشترعصبانی شدم و دیگه نفهمیدم چکار می کنم.

وقتی به اتاقم رفتم ، از اینکه تو راسیلی زده بودم داشتم دیوانه می شدم. تمام وسایل روی میز را روی زمیز پرت کردم . وقتی خانوم محتشم به اتاقم آمد او را با عصبانیت بیرون کردم. اولین باری بود که بااو اینطور برخورد می کردم.

با منایه گفتم : خوش به حال خانوم محتشم که اینقدررئیس به او توجه داره و این همه به فکر او است. نمی دانستم اینقدر دوستش داری.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #57  
قدیمی 05-29-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


رامین با عصبانیت دستم راگرفت. دستش آشکارا در دستم می لرزید و داغ شده بود گفت : افسون تو تنها کسی هستی کهدوستش دارم . من تو را می خواهم . برای خودم ، برای زندگی خودمان ، برای عشقبینمان. وقتی تو را با کس دیگری می بینم ، می خواهم دیوانه شوم . افسون به خدادوستت دارم . تو دوست داری که بهت بگویم دوستت دارم؟ آره افسون به جان عزیزت مندیوانه ات هستم . دوستت دارم. با من زندگی کن. افسون به خدا سه سال و نیم است که ازعشق تو دارم می سوزم. چرا با من این کار را می کنی.
چشمهای تو از من می خواهند کهبهت بگم دوستت دارم . آره افسون می خواهمت. به خدا دوستت دارم و بعد در حالی که رنگصورتش گلگون شده بود بهچشمهایم خیره شد و سکوت کرد.

قلبم به شدت می زد و خجالتکشیدم. او بالاخره بعد از سالها به من گفت که دوستم دارد. اولین باری بود که از اومی شنیدم که عشقش را مستقیما به زبان آورده است.

نمی دانستم به او چه بگویم . چقدر دستش در دستم داغ بود. آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم تا متوجه لرزش دستمنشود. رامین کنارم نشسته بود. دوباره آرام گفت : افسون به خدا خوشبختت می کنم.
سرم را پایین انداخته بودم . دستش را زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد و گفت : حرف بزن منتظر جوابم هستم.
صورتم قرمز شده بود. با من من گفتم : من هم دودوستت دارم.

رامین همینجور دستش زیر چانه ام بود و انگار می خواست که این جملهرا دوباره تکرار کنم.
لبخندی زده و گفتم : من هم دوستت دارم . برای خودمزندگیمان. من هم می خواهمت.

رامین با خوشحالی بلند شد و سریع به طرف تلفن رفت وشماره خانه ما را گرفت و با پدرش صحبت کرد و گفت : پدر جان افسون راضی است و بعد ازلحظه ای گوشی را قطع کرد.

با تعجب گفتم : موضوع چیه مگه آنها می دانستند که توبرای چه موضوعی مرا صدا زدی؟
رامین لبخندی زد و گفت : آره عزیرم. همه میدانستند جز خود تو. وای چقدر دوست داشتم تو را عزیرم صدا بزنم و بعد به طرفم آمد . کنارم نشست و گفت : وقتی از شرکت به خانه آمدم ، خیلی عصبانی بودم . مادرم به اتاقمآمد و گفت که سامان دوباره از تو خواستگاری کرده است و قراره تو پنج روز دیگه جوابشرا بدهی و فردا مهلت جوابش است. دلم از این حرف فرو ریخت و داشتم دیوانه می شدم. بهخاطر سیلی که بهت زدم خودم را سرزنش می کردم. به مادرم گفم که در شرکت با تو چکارکردم. مادر خیلی ناراحت شده بود و می گفت فکر نمی کنم افسون بهت جواب مثبت بدهد. ولی من می دانستم که تو از من ناراحت نیستی . چون وقتی بعد از سیلی سیگار را خاموشکردم تو به خاطر دستم ناراحت شدی. به آنها گفتم که امشب به خواستگاریت بیایند ولیتا وقتی که تو در آنجا هستی حرفی از خواستگاری نزنند و تو را پیش من بفرستند تاخودم از زبان خود تو جوابم را بشنوم و به آنها خبر بدهم. و بعد خودش را روی مبلانداخت . و گفت : آه خدا چقدر راحت شدم. می دان که امشب برای اولین بار بعد ازسالها راحت می خوابم.
در همان لحظه صدای زنگ در بلند شد . در را باز کرده و بهطرف رامین رفتم و گفتم : لطفا خوب بنشین . چرا غش کردی؟ خوب نیست. مادر و پدرتهمرا بچه ها آمدند.

رامین نگاهی به صورتم انداخت . بلند شد و گفت : باورم نمیشه که تو زن من شدی. این آرزوی من بود که تو را یک روز در آغو...
در همان لحظهدر باز شد و آقای شریفی و مینا خانم و مسعود و شیما و دایی محمود و مادر ، همه باهم داخل خانه شدند و به طرف من آمدند و مرا می بوسیدند و آقای شریفی پسرش را بوسیدو با بغض به او تبریک گفت . مینا خانم مرا بوسید و از خوشحالی گریه می کرد. لیلاروی سرمان نقل می ریخت و آقای شریفی قربان صدقه ام می رفت و مینا خانم انگشتری زیبادر دستم کرد.

همه دور من و رامین جمع شده بودند.
چشمم به شیما افتاد بغضروی گلویم نشست . چشمهای او مانند فرهاد نگاهم می کرد. ولی شیما به طرفم آمد و مرادر آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایم کرد.
دایی محمود با خوشحالی گفت : رامینجان دیدی گفتم گر صبر کنی زغوره حلوا سازم. این هم افسون تو . بالاخره او را به دستآوردی.

شیما خنده ای سر داد و گفت : بیچاره سامان الان در چه رویایی سیر میکنه.
مسعود دستی به موهایم کشید و گفت : افسون حق آقا رامین بود. چون سالها میشد که دلش اسیر این خواهر بی انصاف ما بود.
نگاهی به رامین انداختم . سرش پایینبود و تا بنا گوش سرخ شده بود.
مینا خانوم برایمان اسفند دود کرد و شیرینیآورد.

مادرم با بغض نگاهم کرد و گفت : آرزو داشتم که رامین را دوباره در جمعخانواده خودمان ببینم .
دایی گفت : راستی آبجی چند سال پیش قرار بود شما برایآقا رامین زن بگیرید. می تونم بپرسم کی را برای او در نظر گرفته بودید.
مادرلبخندی زد و گفت : گذشته ها گذشته فراموشش کنید.

مسعود با اصرار گفت :» تو روجون من بگو کی را برای آقا رامین زیر سر داشتی.
مادر لبخندی زد و گفت : قراربود بعد از عروسی داداش محمود و لیلا جون من همراه آقا رامین و مینا خانوم و آقایشریفی به خواستگاری دختر عمو علی یعنی کتایون برویم ولی با امروز و فردا کردن آقارامین متوجه شدم راضی به این ازدواج نیست.

رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : وقتی کسی که زندگی من بود ، در کنارم پس چه دلیلی داشت که به اجبار کس دیگر را قبولکنم.
شیما با خوشحالی گفت : اگه مامانم و فرزاد این موضوع را بشنوند چقدرخوشحال می شوند. آنها خیلی با این وصلت راضی بودند.

در همان لحظه تلفن زنگ زد وآقای شریفی وقتی گوشی را برداشت بعد از کمی صحبت رو به رامین کرد و گفت : آقایمحمدی با شما کار داره.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و به طرف تلفن رفت. منتمام حواسم به او بود. مینا خانوم و لیلا مانند پروانه دورم می گشتند و خیلی قربانصدقه ام می رفتند. بعد از لحظه ای رامین مرا صدا زد. به طرفش رفتم. گوشی را بادلخوری به دستم داد و در حالی که با یک دست دهنی گوشی را گرفته بود گفت : آقایمحمدی زنگ زده و از من می خواهد که قرار خواستگاری با مادرت در میان بگذارم تا آنهابه خواستگاریت بیایند و اینجا داره منو واسطه قرار می ده. من نمی توانم به او چیزیبگم. بهتره خودت موضوع را برایش تعریف کنی.

با ناراحتی گفتم : رامین من خجالتمی کشم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #58  
قدیمی 05-29-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رامین با لحن جدی و محکمگفت : اگه به من علاقه داری و مرا می خواهی دیگه نباید از کسی خجالت بکشی. حرفت رابزن و به همه بگو که منو دوست داری.
لبخندی زده و گفتم : بهتره بلند گو بردارمو این خبر را به همه دنیا برسانم. و بعد دستش را که روی دهنی گوشی بود برداشتم ولیاو دستم را محکم گرفت و آرام فشرد.
در حالی که در چشمهای رامین نگاه می کردم باآقای محمدی احوال پرسی کردم . آقای محمدی گفت : من نمی دانستم شما آنجا تشریفدارید. می خواستم از آقا رامین بخواهم که با شما قرار بگذارد که چه روزی من همراهخانواده ام به خواستگاری بیایم.
در حالی که به رامین نگاه می کردم گفتم : ببخشید که شما را ناراحت می کنم. می خواستم به شما بگم که من نمی توانم به شما جوابمثبت بدهم چون نیم ساعت قبل من نامزد کرده ام و او را از جانم بیشتر دوست دارم. رامین لبخندی زد و دستم را آرام فشرد . آهسته گفت : من هم دوستت دارم.(ای خداچه مرغ عشقهایی)
صدای آقای محمدی به لرزش افتاد و با ناراحتی گفت : ولی من ... و بعد از لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد : می تونم بپرسم که این مرد خوشبخترا من می شناسم یا نه؟
گفتم : شما او را می شناسید لطفا گوشی دستتان با خود اوصحبت کنید و بعد گوشی را به رامین دادم.
رامین در حالی که هنوز دستم را محکمگرفته بود آرام گفت : محمدی جان ببخشید که نتوانستم دوست خوبی برات باشم. این دختررا که می بینی خیلی مرا عذاب داده است تا به دستش آورده ام. مدت چهار سال بود کهدوستش داشتم و دارم و حالا بعد از سالها بدبختی او را نامزد کرده ام. انشاء اللهخودم یک دختر خوب براین پیدا می کنم و بعد از کمی صحبت با او خداحافظی و گوشی را بهدستم داد و گفت : می خواهد بهت تبریک بگه که شوهری مانند من قسمتت شده است.
بهخنده افتادم. گوشی را گرفتم . آقای محمدی در حالی که مشخص بود تظاهر به خوشحالی میکند تبریک گفت و آرزوی خوشبختی برایمان کرد. وقتی خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتمگفتم : بیچاره آقای محمدی. رامین اخمی کرد و گفت : بیچاره من که سالهاست اینوضع را تحمل می کردم. همه زدند زیر خنده.
وقتی هر دو با هم پیش بقیهبرگشتیم و من کنار آقای شریفی نشستم ، یکدفعه احساس کردم شکوفه ، رویا و فرهاد وپدرم کنار شومینه ایستاده اند و مرا نگاه می کنند. با دیدن فرهاد بی اختیار ازسر جایم بلند شدم و آنها غیب شدند. با ناراحتی دستی به صورتم کشیدم. از اینکهیکدفعه بلند شدم همه تعجب کردند. آقای شریفی گفت : دخترم چی شده ؟ سکوت کردم وسرم را پایین اندذاختم. رامین نگران شد و به طرفم آمد و گفت : افسون چی شده.
ناخودآگاه گفتم : یک لحظه احساس کردم فرهاد اینجاست. از این حرف من همه یکهخوردند. شیما به گریه افتاد. سریع از همه معذرت خواهی کردم و به سرعت ازآنجا خارج شدم و یک راست به خانه خودمان رفتم. در اتاقم را باز کردم و در حالی کهگریه می کردم سرم را روی لبه تخت گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
لحظه ای بعددست مردانه ای روی شانه هایم گذاشته شد و مرا به طرف خود کشید . وقتی برگشتم رامینرا دیدم. ناخودآگاه در آغوشش فرو رفتم و با گریه گفتم : رامین دوستت دارم. (خیلی هماز سر آگاهی این کارو کردی ناقلا) رامین دستی به موهایم کشید و آراک گفت : عزیزم من هم دوستت دارم . احساس می کردم تکیه گاه پیدا کرده بودم. حالا کسی بودکه به او نزدیک باشم. حالا همدمی داشتم که سرم را روی شانه هایش بگذارم. صدای قلبشرا می شنیدم.
آرام از آغوشش بیرون آمدم. رامین بلند شد و روی تختم درازکشید و گفت : آدم با گریه سبک می شه. اگه دوست داری گریه کن. گفتم : تو هنوز همبه شکوفه فکر می کنی.
رامین نیم خیز شد . کنارش نشسته بودم . گفت : از وقتی کهاحساس کردم دوستت دارم و عاشقت شده ام دیگه فکرش را هم نکرده ام و حالا تو زن منهستی. می خواهم شکوفه را به طوفان خاطره ها بسپارم و بعد دوباره دراز کشید و آرامگفت : تو هم باید فرهاد را به طوفان خاطره ها بسپاری. با ناراحتی گفتم : ولی مننمی توانم.
رامین با عصبانیت از روی تخت بلند شد و با صدای بلند گفت : پس توهنوز مرا آنطور که من می خواهم دوست نداری. سریع گفتم : این حرف را نزن . من تورا از چشمهای خودم بیشتر دوست دارم. رامین با اخم گفت : اگه منو دوست داری پسچطور نمی توانی او را فراموش کنی. گفتم : آخه...
حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. من وقتی احساس کردم که دوستت دارم دیگه شکوفه را فراموش کردم. باناراحتی گفتم : پس خیلی آدم بی احساسی هستی.
رامین رو به رویم جلوی پایم نشست. دستم را گرفت و آرام گفت : اینطور حرف نزن . من وقتی دیدم عشقی که قبلا به شکوفهداشتم ، حالا آن را بیشتر از قبل به تو دارم ، به خودم گفتم من باید این عشق حقیقیرا ستایش کنم . بالاخره من هم باید زندگی کنم و تو هم باید زندگی کنی. حالا کههمدیگر را واقعا دوست داریم باید به هم فکر کنیم . تو حالا زن من هستی. دیگه نبایدفکر هیچ مردی را در ذهنت بیاوری و بعد با ناراحتی بلند شد. دستی به موهایم کشید وپیشانی ام را بوسید و سریع از اتاق خارج شد.
دوباره به گریه افتادم. رامین راستمی گفت ولی من هنوز دلم پیش فرهاد بود. هنوز همه جا او را می دیدم. فردا صبحبلوز و دامن سبز روشنی پوشیده و از خانه بیرون آمذددم تا به شرکت بروم.
رامینجلوی در خانه ما با ماشین منتظرم بود. به طرفش رفتم . او سرش روی فرمان ماشین بود . لحظه ای احساس کردم خوابیده است. وقتی در را باز کردم سرش را بلند کرد . وقتی مرادید لبخندی زد و گفت : چقدر خوشگل شدی . دیگه هیچوقت دوست ندارم مشکی تو تنت ببینم.
لبخندی به او زده و گفتم : بهت قول می دهم که نزدیک آن رنگ دیگه نروم و پرسیدم : صبحانه خورده ای؟جواب داد : آره. خورده ام . تو چی خورده ای ؟
گفتم : آره من هم خورده ام. ببیم ، چرا پکر هستی. انگار حالت خوب نیست . نکنه از چیزیناراحت هستی. رامین نفس بلندی کشید و با لحن سردی گفت : نه چیزی نیست. لبخندی به او زده و گفتم : انگار من زنت هستم . نکنه به من اطمینان نمی کنی کهحرفت را بزنی.
بدون اینکه انتظار این حرف را داشته باشم رامین گفت : نه. هنوزبهت اطمینان ندارم. جا خوردم و پرسیدم : آخه برای چی ؟با ناراحتی گفت : تاوقتی که به فکر مرد دیگری هستی نمی توتنم به تو اطمینان کنم. حتی به عشق تو شکدارم.
با اخم گفتم : ولی تو خیلی از من انتظار داری که به این زودی همه چیز رافراموش کنم. با عصبانیتی که به اجبار می خواست آن را مهار کند گفت : وقتی تو بهمن جواب مثبت دادی یعنی اینکه باید در همه حال و در همه صورت به فکرمن باشی و فقطبه آینده و زندگی مشترکمان فکر کنی. من نمی تونم این را تحمل کنم که تو را همیشه درفکر او ببینم.
سکوت کردم . چون می دانستم حق با رامین است . من باید بیشتر بهاو فکر کنم . باید کاری کنم که او به عشق من شک نداشته باشد. رامین هم دیگهچیزی نگفت و همراه هم به شرکت رفتیم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #59  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتی به شرکت رسیدیم رامین خواست که همراه او داخل شرکتشوم. دوشادوش هم وارد شرکت شدیم . خانم محتشم وقتی من و رامین را کنار هم دید حسادتاز صورتش هویدا شد. ولی چیزی نگفت.

رامین رو به من کرد و گفت : موقع ناهارمنتظرم بمان با هم به طبقه پایین برویم.
لبخندی به او زده و گفتم : چشم عزیزم.
رامین لبخند سردی زد و آرام گفت : خوبه. می بینم شیرین زبانی هم بلد هستی و بااین حرف به اتاقش رفت.

نگاهی به خانم محتشم انداختم. پوزخند تمسخر آمیزی زد وبه اتاقش رفت.
از حرکت او به خنده افتادم.
از وقتی که با رامین نامزد کردهبودم دوست داشتم که مدام کنارم باشد. احساس امنیت می کردم . قلبم حالا برای کسی میطپید. به خاطر همین هر نیم ساعت یک پرونده بر می داشتم و داخل اتاقش می شدم تا اوپرونده ها را بررسی مند. قبلا پرونده ها را جمع می کردم و ساعت آخر کار آنرا پیشرامین می بردم ولی آنروز دلم طاقت نمی آورد. دوست داشتم او را ببینم و رامین هممتوجه این موضوع شده بود و احساس می کردم خوشحال است و از ناراحتی او کم شده است.

رامین لبخندی زد و گفت : عزیزم چند تا دیگه پرونده مانده است؟
متوجه منظورششدم . در حالی که از این حرف او خجالت کشیده بودم گفتم: سعی می کنم دیگه مزاحمتنشوم . آخه ناراحتی صبح شما منو داره کلافه می کنه . به خاطر همینه که...

رامینحرفم را قطع کرد و گفت : عزیزم منظوری نداشتم . من خوشحال می شوم که هر دقیقه کنارمباشی. با تو شوخی کردم و بعد پرونده را از من گرفت. وقتی خواستم از اتاق بیرونبیایم ، رامین گفت : عزیزم نیم ساعت دیگه باز منتظرت هستم . خجالت کشیدم و از اتاقخارج شدم. دیگه برایش پرونده نبردم.
مدت نیم ساعت که گذشت ، رامین از اتاقشبیرون آمد. وقتی دید که پشت میز نشستم ام گفت : نکنه دیگه پرونده نداریم؟

نگاهیبه صورت او انداختم و گفتم : چرا ولی ...
رامین حرفم را با اخم قطع کرد و گفت : نیم ساعته که منتظرت هستم . نکنه خوشت میاد که منو چشم براه بگذاری.
لبخندی زدمو پرونده ها را برداشتم و به اتاقش رفتم. گفتم : چه خبره. چرا داد و فریاد راهانداخته ای؟
رامین به خنده افتاد و گفت : خوب از من حساب می بری و خواست که بهطرفم بیاید ولی در همان لحظه خانم محتشم در زد و وارد دفتر شد.(بر خرمگس معرکهلعنت) من از اتاق بیرون آمدم.
موقع ناهار همراه رامین به طبقه پایین تویناهار خوری رفتم. با هم سر میز نشستیم . همه کارمندان با تعجب ما را نگاه می کردند.
آرام گفتم : بهتر نیست به کارمندان شرکت بگویی که من و تو با هم نامزد کردهایم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : به آنها ربطی نداره که من نامزد کردهام یا نه .
با ناراحتی گفتم : آخه من اینطور در شرکت با تو معذب هستم.

رامین با اخم گفت : به کارمندان من هیچ ربطی نداره که من با چه کسی غذا می خورمو یا حرف می زنم. تو هم اینقدر فکرهای بی خود نکن و بعد تکه ای از سینه مرغ را رویچنگال گرفت و به طرف دهانم آورد و گفت : دوست دارم اینو از دست من بخوری.
بانگرانی نگاهی به اطرافم انداختم. همه داشتند زیر چشمی ما را نگاه می کردند . مخصوصاخانم محتشم بدجوری نگاهم می کرد.
نمی خواستم از دست رامین چیزی بخورم ولی پیشخودم فکر کردم که حتما رامین عصبانی می شود . در حالی که دودل بودم تکه مرغ را بهدهان گذاشتم.
رامین لبخندی زد و گفت : آفرین عزیزم. دوست ندارم به جز من به چیزدیگه یا کس دیگه فکر کنی.

وقتی از سالن ناهار خوری برگشتیم ، رامین در موقعرفتن به داخل دفترش گفت : راستی برای مادرت زنگ بزن و بگو که ما برای شام به خانهنمی رویم.
با تعجب گفتم : برای چی؟
لبخندی زد و در حالی که در را باز میکرد گفت : برای چی نداره. دوست ندارم برویم خانه مگه زوره و با خنده داخل اتاقش شد.
در همان لحظه خانم محتشم که در اتاقش بود با کلی پرونده به طرف من آمد و باعصبانیت گفت : چقدر دیر سر کار می آیی . تمام پرونده ها روی دستم مانده است. اگهایندفعه دیر بیایی به رئیس گزارش می دهم. درسته که از آشناهای رئیس هستی ولی تافتهجدا بافته که نیستی. ما همه کار می کنیم ولی تو برای جلب توجه کردن رئیس فقط بهخودت می رسی . (بترکه چشم حسود که خمار مونده ) لبخندی به او زدم.

ولیانگار خانم محتشم بیشتر عصبانی شد و به خاطر اینکه ناراحتم کند گفت : حالا خوبه کهشوهرت مرده و تو بیوه هستی وگرنه اگه شوهر داشتی بایستی اینجا را پاتوق مسخره بازیهای خودت می کردی و روزی یک مدل به اینجا می آمدی و شوهر بی غیرتت هم چیزی بهت نمیگفت.
از این حرف او اعصابم به هم ریخت و خشم وجودم را گرفت. انگار دنیا دور سرممی چرخید . بدون اینکه بدانم چه می کنم ، از سر جایم بلند شدم . مشت محکمی به رویمیز کوبیدم و فریاد زدم : خفه شو پیر دختر دیوانه. صد دفعه گوشه کنایه زدی ، حرمتترا نگه داشتم . ولی تو لیاقت نداری که بهت احترام بگذارم. به خدا اگه ایندفعه حرفشوهرم را بزنی ، دهنت را تابنا گوش پاره می کنم.(اوه اوه جذبرو دارید )

درهمان لحظه رامین سرارسیمه از دفتر بیرون آمد و با اضطراب گفت : چی شده چرا فریاد میکشی؟
با خشم گفتم : به این پیر دختر نفهم بگو هی راه می ره و مدام متلک و گوشهکنایه می زنه. هر چه احترامش را نگه می دارم او آدم نمی شه. انگار من مثل خودش آبزیرکاه هستم. پدر سوخته گری از تو بر می آید دختره بی شعور.
رامین به طرفم آمد . دستم را گرفت و با اخم گفت : چرا فریاد می کشی. ساکت باش ببینم چی شده است و روکرد به خانم محتشم و با عصبانیت گفت : چی شده ؟ چرا با هم دعوا گرفته اید. موضوعچیه؟
خانم محتشم که از برخورد ناگهانی من جا خورده بود و فکر نمی کرد که من اینطور عصبانی شوم ، با ناراحتی گفت : نه چیزی نیست . من به ایشون فقط گفتم که چرا دیرسر کار می آیند و او اینطور داد و فریاد راه انداخت.
با خشم و فریاد گفتم : چراداری دروغ می گی؟ چرا نمی گی که مدام سر به سرم می گذاری و نیش و کنایه می زنی؟

رامین با عصبانیت سرم فریاد زد : افسون ساکت باش ببینم موضوع چیه. چرا مانندزنان کولی رفتار می کنی. و بعد با خشم رو کرد به خانم محتشم و گفت : ببینم همه راتو برایم تعریف کن.
با عصبانیت دستم را از دستش بیرون کشیدم و کیفم را بداشتم وبا صدای بلند گفتم : دیگه نمی تونم کنایه های او را تحمل کنم.
رنگ صورت خانممحتشم به وضوح پریده بود . به من من افتاده بود . وقتی داشتم از شرکت بیرون می آمدم، صدای فریاد رامین را می شنیدم که می گفت : افسون برگرد . افسون صبر کن با همبرویم. توجهی نکردم .

آنقدر عصبانی بودم که وقتی از پله ها پایین آمدم ماشینیگرفتم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.
آنها با دیدن من خوشحال شدند. ولی وقتیمرا عصبانی و خشمگین دیدند ، پدربزرگ گفت : آخه دختر تو چرا همیشه با عصبانیت واخمو به اینجا می آیی. چرا اعصابت را خرد می کنی. بیا کنارم بنشین ببینم چرا دوبارهنارحت هستی.
با گریه موضوع را برایشان تعریف کردم.

آنها وقتی شنیدند که منو رامین نامزد کرده ایم خیلی خوشحال شدند و به من تبریک گفتند.
پدربزرگ گفت : رامین پسر خیلی خوبی است . من حدس زده بودم که او تو را دوست دارد. خوشحالم کهبالاخره سر عقل آمدی و دوباره مردی را برای زندگیت انتخاب کردی . ولی تو اشتباهکردی به اینجا آ»دی. بایستی همانجا می ماندی تا خود آقا رامین موضوع را پی گیریکند.
با بغض گفتم : آخه دیگه طاقت نیاوردم.

مادربزرگ و پدربزرگ خیلی مرانصیحت کردند. ساعت هشت شب بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. مادربزرگ رفت و در راباز کرد.
من داخل اتاق نشسته بودم و تلوزیون تماشا می کردم.
یکدفعه رامینبا عصبانیت وارد اتاق شد . به احترامش از جا بلند شدم . وقتی مرا آنجا دید به طرفمآمد و دستش را برای سیلی زدن بالا برد ولی سیلی نزد. با خشم گفت : به خدا افسوندوست دارم آنقدر بزنمت تا اینکه تمام حرصم خالی شود. ولی حیف که دلم نمی آید. حالازودتر آماده شو که به خانه برویم.
مادربزرگ و پدربزرگ هر چه اصرار کردند کهبرای شام آنجا بمانیم رامین قبول نکرد و از اینکه آنها را ناراحت کرده بود عذرخواهیکرد. رامین با پدربزرگ روبوسی کرد و بعد خداحافظی کردیم.

وقتی هر دو سوار ماشینشدیم آرامی گفتم : رامین من ...
رامین با خشم گفت : خفه شو. حرف نزن که بدجوریعصبانی هستم.
جلوی در خانه پیاده شدیم . وقتی به حیاط رفتیم با ناراحتی دوبارهگفتم : رامین خواهش می کنم گوش کن .

رامین با عصبانیت مچ دستم را گرفت و مرا بهطرف اتاقم برد و با خشم گفت : در اتاقت را باز کن.
با دستی لرزان کلید را ازکیفم برداشتم. وقتی داشتم در را باز می کردم ، مادرم و شیما وقتی صورت عصبانی و سرخشده رامین را دیدند گفتند آقا رامین لطفا شما او را ببخش.
رامین با ناراحتی بهمادرم نگاه کرد و گفت : مادر ببخشید که شما را ناراحت می کنم ولی افسون باید بفهمهکه نمی تونه با من اینطور رفتار کنه.

در را باز کردم و داخل اتاق شدم . رامینبا عصبانیت داخل شد . دستم را کشید و مرا به طرف دیوار محکم هول داد. طوری که دستمبه عکس فرهاد خورد و عکس به زمین افتاد و با صدای بلند خرد شد. خم شدم و عکس رابلند کردم و بدون اینکه متوجه باشم ، آن را روی سینه ام گذاشتم .
رامین با خشمنگاهم کرد و فریاد : دختره دیوانه من حتی سر قبر فرهاد رفتم ولی آنجا تو را پیدانکردم . چقدر دنبالت گشتم و یکدفعه یادم آمد که شاید پیش پدربزرگ رفته باشی. به خداافسون اگه دوستت نداشتم به خاطر همین حرکتت یک لحظه با تو زندگی نمی کردم و ازهمینجا برای همیشه تو را منار می گذاشتم و بعد با عصبانیت به طرفم آمد و عکس فرهادرا از دستم بیرون
کشید و روی تخت پرت کرد.
با نارحتی به رامین نگاه کردم.
رامین ار اتاق خارج شد ولی دوباره برگشت و گفت : راستی از فردا حق نداری بهشرکت بیایی . و دوباره از اتاق خارج شد.
جا خوردم. پیش خودم گفتم : آخه او چطورتوانست حرف او پیر دختر فیس و افاده ای را باور کند. از اینکه رامین حرفم را باورنکرده بود عصبانی شدم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #60  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


شیما سریع به اتاق آمد . وقتیعکسهای فرهاد را دید که به در و دیوار اتاقم پر کرده ام ، به گریه افتاد . مرا درآغوش کشید و با گریه گفت : چرا نمی خواهی زندگی خوشی داشته باشی. به خدا با اینکارهای تو فرهاد زنده نمی شه.

با ناراحتی گفتم : او از دیشب تا حالا اخلاقش عوضشده است. صبح وقتی او را دیدم خیلی ناراحت بود.
شیما لبخند غمگینی زد و گفت : تو هنوز متوجه نشده ای او چرا ناراحت است.
گفتم : نه به خدا نمی دانم . آخهچرا...

شیما به طرف عکسهای فرهاد رفت ، با بغض دستی روی صورت او کشید و گفت : رامین به خاطر این عکسها ناراحت است و می دانم حق دارد که ناراحت شود. چون دیگه توزن او هستی و نباید عکس مرد دیگری در اتاقت باشد. خود من هم وقتی عکسها را دیدم جاخوردم.
سریع بلند شدم و گفتم : تا وقتی که زن رسمی او نشده ام ، این عکسها دراتاقم می مونه.

شیما با اخم نگاهم کرد و گفت : پس تا اون موقع باید این رفتارخشن او را تحمل کنی و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
مادر با ناراحتی به اتاقمآمد و با نگرانی گفت : دیشب وقتی تو به خانه آمدی ، آقای شریفی درباره عقد کنانصحبت کرد و قرار شد این هفته جمعه عقد کنان کوچکی برایتان بگیریم. امروز صبح بهعموهایت خبر دادم و آنها چقدر از این موضوع خوشحال شدند.

با ناراحتی گفتم : مامان چرا بدون مشورت مبا من این کار را کردید.
مادر با ناراحتی گفت : فکر نمیکردم تو ناراحت شوی.
گفتم : من اصلا آمادگی ندارم که سر سفره عقد بنشینم واینکه من و رامین با هم اختلاف...
مادر با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : بیخود حرف نزن. اختلاف شما نباید طولانی شود. هر چه بگذره این فاصله بیشتر می شه ،بهتره خودت برای آشتی پا پیش بگذاری. و اینکه قراره فردا برای خرید عقد همراه لیلاو رامین و شیما به بازار بروی. بهتره رفتارت را عوض کنی و او را از خودت بیشترناراحت نکنی.

با عصبانیت روی تخت نشستم و گفتم : مامان منو تنها بذار.
مادربا نگرانی از اتاقم بیرون رفت . اینقدر که ناراحت بودم شام سر سفره نرفتم و دراتاقم ماندم.
فردا صبح لیلا و رامین به خانه ما آمدند. به رامین سلام کردم ولیاو خیلی سرد جوابم را داد.
وقتی در بازار قدم می زدیم و به بوتیکها نگاه میکردیم ، لیلا و شیما جلوتر راه می رفتند تا من با رامین تنها باشم . ولی رامینهمینجور اخم کرده بود و توجهی به من نداشت.

از حرکات سرد و خشن او اعصابم خردشد. وقتی داخل بوتیک رفتیم ، من عمدا پیراهنی بلند و مشکی رنگ انتخاب کردم ولیرامین به سلیقه خودش یک پیراهنی زیبا به رنگ سفید که کار گلدوزی روی آن شده بود رابرداشت و بدون اینکه از من نظر خواهی کند خرید. نگاهی به رامین انداختم و باناراحتی گفتم : ولی من اینو دوست ندارم.
رامین بدون اینکه نگاهم کند گفت : ولیهر چی که من دوست دارم باید بپوشی. چون داری زن من می شوی . وباید به فرمان منباشی.

لبخندی زده و گفتم : درست مثل زن ندیده ها مدام زن زن می کنی. حالا خوبهکه قبلا زن داشته ای.
با این حرف من رامین عصبانی شد و با خشم نگاهم کرد و گفت : افسون مواظب حرف زدنت باش و گرنه همینجا می زنم توی دهنت. تو جز عذابم چیزی دیگهنیستی.
گفتم : پس چرا داری با من ازدواج می کنی.

رامین سکوت کرد و بدونتوجه من پول لباس را پرداخت و همراه شیما از بوتیک خارج شد . من و لیلا هم پشت سراو بیرون آمدیم.
وقتی به جواهر فروشی رفتیم من عمدا انگشتیری سبک و معمولیبرداشتم . رامین که حرصش در آمده بود ، انگشتر سنگین و زیبایی برداشت و بدون توجهبه من آن را خرید.

حرصم داشت در می آمد. هر چه من انتخاب می کردم او برعکس آنرا برمی داشت و توجهی به من نمی کرد. شیما مدام زیر گوشم بد و بیراه به من می گفت وخیلی عصبانی بود.
موقع ناهار به رستوران رفتیم.
رامین پرسید چه می خوریدسفارش بدهم.

شیما و لیلا گفتند که چلو کباب می خورند . وقتی به من نگاه سردیانداخت ، حرصم گرفت گفتم : من طبق معمول جوجه کباب می خورم . سه ساله که این عادترا دارم.
رامین نگاه تندی به صورتم انداخت . شما از زیر میز لگدی به پایم زد. با درد آخ گفتم . ولی خودم را جمع و جور کردم.
رامین چهار پرس چلو کباب گرفت.

گفتم : ولی من چیز دیگه خواستم.
رامین با لحنی عصبی و سنگین گفت : ولی ازاین به بعد باید از من یاد بگیری که چه باید بخوری.
چیزی نگفتم. ولی به خاطراینکه رامین حرصش دربیاید ، کبابها را کنار گذاشتم و برنج خالی خوردم.
رامین ازخشم صورتش سرخ شده بود.

لیلا خیلی رنگ صورتش پریده بود و دستش به وضوح میلرزید.
خودم نمی دانم چرا مانند آدمهای احمق رفتار می کردم. از اینهمه رفتارسرد رامین عصبانی بودم و می خواستم طوری تلافی کنم.
رامین و لیلا ما را تا جلویدر خانه رساندند ولی هر چه شیما اصرار کرد که داخل خانه شوند رامین قبول نکرد و هردو به خانه شان رفتند. وقتی داخل خانه خودمان شدیم شیما عصبانی بود. کیفش را با غیضگوشه ای پرت کرد و با خشم رو به من کرد و گفت : نمی دانستم اینقدر نفهم هستی.
اولین باری بود که شیما اینطور با من صحبت می کرد.
چیزی نگفتم.

مادرپرسید : خدا مرگم بده . چی شده ؟ شما چرا اینطور به خانه آمده اید.
شیما باصدای بلند گفت : ای کاش با او به خرید نمی رفتم. نمی دانی چطور مرا خجالت زده کرد وبا عصبانیت رو به من کرد و گفت : به خدا خجالت داره . اون پسره داره زندگیش را بهپای تو می ریزه. دیوانه وار دوستت داره چرا او را عذاب می دهی.
مادر با ناراحتیگفت : آخه چی شده منکه مردم از ناراحتی.

شیما گفت : می خواستید چی بشه. خانومچون می دانست که رامین از مشکی بدش می آید به خاطر لجبازی مدام رنگهای مشکی انتخابمی کرد و بعد رو به من کرد و گفت : تو خجالت نکشیدی وقتی فروشنده گفت مگه شما عروسنیستید پس چرا همش رنگ مشکی انتخاب می کنید.
باز سکوت کردم و چیزی نگفتم و یکراست به اتاقم رفتم.
مادرم داشت گریه می کرد.

شیما پشت در اتاقم آمد و بافریاد گفت : تو اگه فکر می کنی که با لجبازی می تونی حرفت را پیش ببری ، اشتباه میکنی. رامین تا حدی می تونه تحمل حرکات تو را بکنه. تو با این رفتارت همه را ناراحتمی کنی. آخه تو خجالت نکشیدی که گفتی فرهاد مانند من همیشه جوجه کباب می خورد. آخافسون به خدا تو داری منو دیوانه می کنی. فرهاد برادر من بود ولی به خدا من رامینرا بیشتر از او دوست دارم. فهمیدی دیوانه یا نه. چرا با این مرد اینطور برخورد میکنی.

سکوت کرده بودم . تا شب از اتاقم بیرون نیامدم . فضای خانه مملو از غمبود. همه جا در سکوت فرو رفته بود.
شب آقای شریفی و مینا خانم به خانه ماآمدند.
آقای شریفی برایم یک ساعت هدیه خریده بود. گفت : امروز که از کنار ساعتفروشی رد می شدم چشمم به این ساعت افتاد . خیلی از آن خوشم آمد. پیش خودم گفتم کهاین ساعت برازنده دست عروس خوشگلم است. و ادامه داد عزیزم دوست دارم خودم این ساعترا به دستت ببندم.
لبخندی زدم و کنارش نشستم.

دستم را گرفت و ساعت را بهدستم بست و بعد پیشانی ام را بوسید. من هم دستش را بوسیدم.
مسعود پرسید : پسآقا رامین کجا تشریف دارند.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد بهمسعود و گفت : رامین کمی سرش درد می کرد و به خاطر همین معذرت خواهی کرد که نمیتوانسته امشب خدمت شما برسه. در اتاقش خوابیده است.
آقای شریفی و مسعود با همصحبت می کردند و مادرم با مینا خانم مشغول پاک کردن لوبیا بود. شیما هم داشت خیاطیمی کرد.

آرام به اتاقم رفتم . تلفن را برداشتم و برای رامین زنگ زدم.
صدایگفته رامین به گوشم رسید. آرام سلام کردم . رامین منو شناخت . با لحن سردی گفت : چرا اینجا زنگ زدی.
گفتم : الان پدرت گفت که حالت زیاد خوب نیست . نگرانت شدم .

رامین پوزخندی زد و گفت : تو نگرانم شدی. باورم نمی شه. چون تو جز خودت بههیچکس فکر نمی کنی.
با ناراحتی گفتم : رامین تو چرا اینطوری شدی. به خدا حرکاتتمنو عذاب می ده. تو که اینطوری نبودی. حالا که فهمیدی دوستت دارم داری مدام عذابممی دهی. و با گریه ادامه دادم : رامین باور کن دوستت دارم و به جز تو به هیچکس فکرنمی کنم . و با گریه گوشی را قطع کردم . بعد از پنج دقیقه مادرم مرا صدا زد. و وقتیصورتم را شستم به پیش آنها رفتم.
یک ربع گذشت که زنگ در به صدا در آمد و رامینوارد خانه ما شد. از دیدنش خوشحال شدم . ولی او کنار پدرش نشست . لبخندی به صورتزیبایش زدم ولی او توجهی نکرد . از اینکه به خانه ما آمده بود احساس خوبی داشتم چوناو هنوز به من احترام می گذاشت. هنوز گریه هایم قلب مهربانش را به طپش می انداخت.

وقتی داشتم جلوی او پیش دستی میوه را می گذاشتم سرش را کمی به طرفم خم کرد وآرام گفت : دیگه سعی نکن منو ناراحت کنی. چون دیگه نمی بخشمت. الان هم به خاطر گریهکردنت آمدم.

لبخندی به او زدم. در همان لحظه آقای شریفی بلند شد و به شوخی گفت : من بهتره پیش مینا جان بنشینم تا کمی در پوست کندن لوبیا بهشان کمک کنم.
همهبه خنده افتادند. و آقای شریفی کنار مینا خانم نشست. و به شوخی لوبیایی در دست گرفتو رو کرد به من و گفت : شما هم بهتره سر جای من بشینی و از پسرم پذیرایی کنید.

از حرف آقای شریفی تا بنا گوش سرخ شدم و به طرف آشپزخانه رفتم . چای ریختم وبرای رامین بردم. او بدون توجه به من استکان را از سینی برداشت و جلویش گذاشت. کنارش نشستم ولی رامین آرام بلند شد و رفت کنار مسعود نشست و با او مشغول صحبت شد.
از این حرکت او جا خوردم . فکر کردم او مرا بخشیده است. .

آقای شریفی جاخورد و چپ چپ به رامین نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
آخر شب بود که رامین و خانوادهاش به خانه خودشان رفتند . رامین حتی با من خداحافظی نکرد.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:50 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها