رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت چهل وهفتم »
صدای زنگ تلفن چشمام رو نیمه باز کرد . دستم رو در جستجوی گوشی روی پاتختی حرکت دادم و خواب آلود پاسخ دادم :
-بفرماید .
-...
-الو
-...
-خواب دیدی ؟خیر باشه ان شاءا.. حالا بگیر بخواب .
گوشی رو گذاشتم و دوباره چشمامو بستم هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود ، که تلفن دوباره زنگ خورد . نمی دونستم این کیه که این موقع شب رو واسه مردم آزاری انتخاب کرده ؟با ترسی که از گذشته تو ذهنم بود ، گوشی رو برداشتم .
-بله؟
صدای نفس های آشناش ، پاسخ سوال من بود .بی اختیار تو چشام اشک حلقه زد . با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم :
-پدرام برو بخواب دیر وقته .
باصدای گرفته ای گفت :
-اگه خوابم می اومد ، که به تو زنگ نمی زدم .
با خنده گفتم :
-یعنی تو هر وقت خوابت نمی بره ، مزاحم می شی ؟
-یعنی می خوای بگی مزاحمم ؟
-شما خیلی وقته که مزاحم من و زندگیم شدید ! نمی دونستید ؟
آهی کشید و گفت :
-مگه تو مزاحم زندگی من نشدی ؟
-نه !
-چه با اطمینان حرف می زنی خودتون بهم گفتید ، به همین زودی یادتون رفت .
-پری من اون موقع....
-لازم نیست توصیح بدید . درکتون می کنم ، شاید اگه منم تو اون موقعیت بودم همین کارو می کردم .
-می شه اونقدر رسمی حرف نزنی ! یادته یه روز بهت گفتم دوست دارم همون طور که با داریوش حرف می زنی با من حرف بزنی ولی الان انگار باید بگم که دوست دارم رفتارت با من ، مثل رفتار و برخوردت با حمید باشه .
-چه فرقی می کنه تو یا شما ، توی اصل قضیه تغییر ایجاد نمی کنه . در ضمن حمید خیلی با شما فرق اون توی روزایی که شما بهم پشت کردید دستمو گرفت و بلندم کرد .
-خوش به حالش که تونست محبت توروجلب کنه .
-حمید یه دنیا صفاست هیچ وقت تحقیرم نکرد . هیچ وقت بهم حرف ناروا نبست و همیشه حرفام گوش می کرد .
-درست برعکس من .
-دقیقا
-وتو داری انتقام می گیری ؟
-انتقام ؟نه من مثل شما سنگدل نیستم ، من فقط شما رو از ذهن و قلبم پاک کردم .
-خواهش می کنم اینقدر رسمی حرف نزن من توام نه شما .
سکوت کردم . نمی دنستم کار درست چیه . احساسم کم کم داشت تسلیم می شد و عقل و منطقم ، احساسم رو با تمام وجود محکوم می کرد .
-پدرام !
-جانم حرف بزن پری من بذار شنیدن صدات یه کم آشفتگیم کم کنه ، بذار امید بگیرم بذار قلبم آروم بگیره حرف بزن خانوم کوچولوی من مهربونم .
چشمامو رو هم گذاشتم ، تا از فوران احساسم جلوگیری کنم . انگار اونم متوجه شده بود که توی دریای تردید دست و پا می زنم و سعی داشت دوباره گذشته رو برام زنده کنه .
-پریا یادته اون بهار ، اون موقع که رفته بودیم شمال چقدر بهمون خوش گذشت
پوزخندی زدم و گفتم :
-جوک می گی پدرام با وجود مریم خیلی بد گذشت .
-ولی به من خوش گذشت .
-خوب معلومه منم جای شما بودم بهم بد نمی گذشت .
-بازم شدم شما ! چرا همه اش می خوای یه حصار بینمون بکشی ؟
-حصار ؟ خواه نخواه بین من و شما یه حصار هست !
-از چی حرف می زنی ؟
-از اون زندگی که به جز خودت به کس دیگه ای هم تعلق داره .
-زندگی من فقط مال توئه.
-دیگه بسه پدرام ، تو چی رو می خوای انکار کنی .
-برام حرف بزن پری ! از روزایی که نبودی بگو ، چی کار می کردی ؟به منم فکر می کردی ؟
-چه فرقی برات می کنه ، مگه قصه غصه ها هم گفتن داره .
-تو این چهار سال چه کار می کردی ؟
-زندگی
-همین
-نه خیلی چیزایی دیگه ام بود . بی کسی ، دربه دری، تحمل نگاه های پر کینه دختر خاله ها و حسادت های کینه توزانشون
خندید :
-یعنی اونجا هم از همه سرتر بودی ؟
-نمی دونم ، ولی اونا به رابطه صمیمانه من و آقا جون حسادت می کردن .
-تو مهره مار داری
-امشب حرفای خنده دار می زنی .
-درست برعکس تو ، که حرفات سرد وتلخ .
-زندگی مجبورم کرده .
-که تلخ بشی ؟
-نه که به هر کسی اعتماد نکنم و بی خود احساسم در گیر نکنم.
-من چه کار کنم که تو منو ببخشی
براز به حال خودم بمونم .
-که دوباره برگردی ؟
-تو نمی تونی جلوی منو بگیری .
-مشکل منم همین جاست . اصلا کجا بری ؟ خونه تو اینجاست .
-خونه مهم نیست ، مهم دل آدماست دلم منم دلم اونجاست توی باغ .
-دوستش داری ؟
-اره عاشق اونجام .
-منظورم حمید بود .
-یه بار گفتم دوست دارم ولی عاشقش نیستم مثل یه دوست خوب .
-مثل آرش .
-اره
-ازش خبر داری ؟
-نه دیگه ندیدمش .
-وقتی دنبالت بودم رفتم پیشش فکر کردم پیش اون هستی
-چرا این فکررو کردی
-اخه تو براش احترام قائل بودی .
-احترام قایل شدن واسه آدم ها دلیل اعتماد به اونا نیست .
-درسته ولی من چاره ای نداشتم می دونستی ازدواج کرده ؟
-نه از کجا باید بدونم
-بگذریم می دونی وقتی چریان شید چی گفت ک گفته اگه می دونستم تو لیاقت عشق اونو نداری هیچ وقت پامو کنار نمی گشیدم اونقدر می رفتم و می اومدم تا بلاخره اون قبول کنه .حق با اون بود من لیاقت تورو نداشتم .
-حالا چرا این حرفا رو می زنی ؟ زنده کردن خاطره هایی که به یاد آوردنشون هیچ نفعی نداره به چه درد می خوره ؟
آهی کشید و گفت :
-پریا من نمی ذارم تو بری .
-تو هیچ حقی در قبال من نداری .
-من بهت احتیاج دارم .
-ولی من نه ! من به اونایی محتاجم که توی تنهایی و در به دری و بی کسیم به دادم رسیدن دلم براشون تنگ شده بعد از چهلم بابا دیگه ندیدمشون .
-فردا می ام با هم بریم .
-چرا فکر کردی به حرفت گوش می دم . پدرام تو الن باید به فکر زندگیت باشی .
صداش بالا برد
- کدوم زندگی پری ؟ من دارم تو جهنم زندگی می کنم . جهنمی که خودم ساختم .
-انتخاب خودت بود .
-از کدوم انتخاب حرف می زنی ؟
-از همسرت و کودکی که قراره به زودی زندگیتون رو گرم کنه .
-کدوم همسر ؟
-مریم
-مریم ؟چرا فکر می کنی مریم زن منه ؟
-خودت فراموش کردی کارت به هم دادی اونم مخصوص و سفارشی به این زودی فراموش کردی ؟
-مریم بزرگترین اشتباه زندگی من بود .
-اشتباهی که جبران نداره .
-پری من ..من واسه گذشته متاسفم اجازه بده جبران کنم .
-جبران پدرام تو به نظر من یه بت بودی ، یه بت پرستیدنی ، ولی باهام بد تا کردی
-دارم تاوانش رو می دم .
-راهیه که خودت انتخاب کردی تو خودت اونو خواستی .
-نه پری من اونو نخواستم من نتونستم اونو تو زندگیم راه بدم .
-یعنی می خوای بگی ...
-آره پری من مریم همسر من نیست .
-ولی ...اخه ...شما که ...
-روز بعد از رفتن تو ، همه چی تموم شد .
یه چی راه گلومو بست صداش تو سرم تکرار شد «من نتونستم اونو تو زندگی راه بدم ، اون سهمی از زندگی من نبود »
اشکام خودشون راهشونو بلد بودن ، گونه هامو بوسه بارون کردن با صدایی که از بغض دور رگه شده بود گفتم :
-تو فقط می خواستی منو از زندگیت بیرون کنی ، این من بودم که سهمی توی زندگی تو نداشتم .
-نه پریا ، من اینو نمی خواستم من ...من ...
ساکت شد انگار توی گفتن حرفش تردید داشت .
-می شه تمومش کنی ، من می خوام بخوابم .
-باشه مزاحمت نمی شم .
-شب بخیر
-رو حرفام خوب فکر کن فردا منتظر تماست می مونم .
-شب بخیر دایی پدرام .
آهی کشید و گفت :
شب بخیر پری آروزهام .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت چهل و هشتم »
گوشی زود گذاشتم و به اشکام اجازه دادم اونقدر ببارن تا سبک بشم ، تا اون وزنه سنگینی که راه نفسم رو بسته بود برداشته بشه و من بتونم نفس بکشم .
بلند شدم و پشت پنجره ایستادم حس کردم نفس کشیدن برام سخت شده . پنجره رو بازم کردم و با یه نفس عمیق هوای بهاری به ریه کشیدم . سه ماه از رفتن بابا می گذشت تا چهل روز اول دورمون شلوغ بود و بعد هر کی به راه خودش رفت و من موندم و شراره و پدرام که گهگاهی می اومد و برامون غذا می اورد . نه من و نه شراره هیچ کدوم حوصله پخت و پز نداشتیم . شراره یا دنبال کارای شرکت بود یا اونقدر تو حسرت از دست دادن بابا اشک می ریخت که حوصله هیچی رو نداشت منم که با اومدن پدرام دائم توی اتاقم بودم یا سرم رو با کمک کردن به سارا توی درساش گرم می کردم .
توی این مدت شراره به خواست خودم درباره پدرام صحبت نمی کرد و منم به پدرام حتی اجازه حرف زدن نمی دادم ولی اون شب ...
تموم این مدت چقدر با این فکر که مریم بالاخره همسر پدرام شدو این بازی رو برد ، رنج کشیدم در حالی که هیچ وقت اینطور نبود .
-اگه نمی رفتم !
-نه ، اگه نمی رفتی ، اون ازدواج سر می گرفت . نامه تو و رفتن تو بود ، که اونو متوجه کرد .
-کاش زودتر برمی گشتم .
-زودتر برمی گشتی که چی ؟که خودتو تحمیل کنی ؟یا می خوای دوباره گذشته تکرار بشه . از کجا مطمئنی که یه اتفاق دوباره اونو عوض نمی کنه ؟نه پری گول نخور دوباره اسیر نشو .
-مگه من از اسارت چشاش دراومدم که حالا می گی دوباره اسیر نشو .
خودم می گفتم و خودم هم جواب می دادم ، که دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد . با فکر اینکه دوباره پدرام گوشی رو برداشتم .
-قرار بود من فردا بهت زنگ بزنم به همین زودی یادت رفت .
-کی همچین قراری گذاشته بودیم .
-وای حمید تویی
-مگه قرار بود کس دیگه ای باشه .
-نه ..تو کجایی
-همین جا زیر سایه شما .
-نمی دونی چقدر دلم براتون تنگ شده .
-آره معلومه گوشیمون سوخت بس که تو زنگ زدی .
-حمید من که هفته پیش بهت زنگ زدم .
-به نظرت یه هفته زمان کمیه ؟
-نه ولی من که نمی تونم هر روز باهات تماس بگیرم اون وقت دایی و زندایی چی فکر می کنن؟
-اونا مختارن ، هر چی می خوان فکر کنن.
-ولی من نمی خوام .
-چی رو ؟ که به من زنگ بزنی ، یا اینکه اونا فکر کننن.
-بسه حمید از اونجا چه خبر است .
-خبرا همه اون جاست .
-نه اینجا خبری نیست ، همه روزامون مثل همه . تکراری و یکنواخت و خسته کننده .
-چرا نمی آی اینجا .
-خیال همین کارم رو داشتم فردا حرکت می کنم .
-چرا فردا همن حالا بیا !
-الان تو این هوا ؟ تو این نم بارون و این تاریکی دیوونه شدی ؟
-می خوای بیام دنبالت ؟
خندیدم .
-نه تو امشب یه چیزیت می شه
-واقعا پری اگه بیام حاضری بیای شمال ؟
-آره می ام ولی رانندگی تو شب یه کم خطرناک ، تناه تا اینجا یه وقت خوابت نگیره .
-مواظبم تو هم مثل یه دختر خوب هر چی داری جمع کن ، که می خوایم بریم عروسی .
-حالا تا تو برسی کم کم جمع می کنم .
-کم کم نه سریع جمع کن و پاشو بیا پایین که منتظرم .
-چی می گی حمید تو کجایی ؟ درست حرف بزن ببینم .
-عرض کردم که زیر سایه شما الان نیم ساعته که پشت در نشستم .
-شوخی می کنی ؟
-نه می خوای یه بوق بزنم ؟ بیا اینم بوق .
راست می گفت ، صدای بوق ماشین از بیرون می اومد .
-حمید یواش تر مردم بیدار شدن .
-تقصیر توکه حرفمو باور نکردی .
-تو اینجا چه کار می کنی ؟
-کارت عروسی آوردم .
-راست می گی اصلا عروسی هانیه رو فراموش کرده بودم . هفته پیش آقا جون زنگ زده بود ، ولی اونقدرفکرم مشغوله که پاک یادم رفت .
آقا جون هفته پیش زنگ زده بود تا از من و شراره اجازه بگیره واسه عروسی و شراره هم با روی باز گفت که هیچ ایرادی نداره و بهشون قول داد که حتما تو این مراسم شرکت می کنیم .
-ناراحت شدی ؟
-نه چرا باید ناراحت بشم ؟ هانیه و علی از چند ماه قبل قرار عروسی رو گذاشتن .
-خوب پس من چه کار کنم .
-باشه عزیزم من عجله ندارم ، من صبرم زیاده .
گوشی رو گذاشتم و رفتم پایین و درو باز کردم قفل در سالن رو هم باز کردم و برگشتم بالا تا وسایلم رو جمع کنم .
یه نامه واسه شراره نوشتم و همراه با کارت دعوتی که حمید آورده بود روی میز آشپزخونه گذاشتم و همراه حمید از خونه خارج شدم . دوباره زمان برگشته بود به عقب پدرام بر خلاف انتظار من هنوز مجرد بود وهمون پری عاشق چهار سال پیش بودم .با این تفاوت که روحی زخم خورده داشتم و به جای آرش حمید کنارم بود این بار باید تصمیمی می گرفتم ؟
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت چهل و نهم »
با صدای زن دایی از خواب بیدار شدم . پشت در ایستاده بود و صدام می کرد .
-پریا ! بیداری ؟
روی تخت تکونی به خودم دادم و نشستم و در حالی که خمیازه ای می کشیدم گفتم :
-اه زن دایی بیاین تو .
درو باز کردو اومد داخل .
-سلام .
سلام صبح بخیر .
گوشی رو به طرفم گرفت و گفت :
-شراره خانومه حرف می زنی ؟
بلند شدم و رفتم جلو و گوشی رو از دستش گرفتم .
-مرسی زن دایی .
- من می ریم پریا جان صبحانه حاضره بیا آشپزخونه .
چشمی گفتم و گوشی رو گرفتم کنار گوشم .
-الو شراره جون سلام .
-علیک سلام حالا دیگه این جوریه ؟
خندیدم :
-چه جوری ؟
-چرا به من نگفتی ؟
-راستش خودمم خبر نداشتم .
کی رفتی ؟ساعت دو نصف شب ؟
آره حمید اومده بود دنبالم.
-اون وقت تو هم به خودت اجازه دادی بدون من ..
نالیدم :
-شراره ...
-لازم نکرده برام زبون بریزی
-خوب من نمی خواستم از خواب بیدارت کنم ، یعنی دلم نیومد که ...
-آره تو گفتی ...
-نه به خدا شراره
چیه ترسیدی باهات بیام جات تنگ بشه ؟
-من از خدام بود که تورو از اون خونه بیارم بیرون . ولی خوب فکر کردم نمی آی .
-چرا این فکر کردی من که به اقا جون گفته بودم می آم ؟
هنوزم دیر نشده .
-باشه من پنج شنبه می آم .
-با ماشین خودت می آی ؟
-اره .
-مواظب خودت باش
-تو همین طور .
-به همه سلام برسون
-چشم
-کاری نداری پریا جان دارن در می زنن .
-نه برو خداحافظ
هانیه دختر داییم یعنی خواهر حمید توی اون چهار سالی که باهاشون زندگی کردم هیچ وقت نتونستیم رابطه دوستانه برقرار کنیم . نه اینکه با هم بد باشیم نه ، به هم احترام می گذاشتیم در ظاهر خوب بودیم ولی هیچ وقت رابطه عاطفی صمیمانه بیم ما ایجاد نشد . هانیه دختر تودار بودو منم اونقدر غرق خودم بودم که تلاشی واسه نزدیک شدن به او نکردم .
خونه آقا جون یه باغ بزرگ بود که بیشتر درخت هاش نارنج و پرتغال بودن . وسط باغ یه ساختمون بزرگ بود که مثل همه خونه های شمال سقف شیروونی داشت ، با سفال های قهوه ای پشت ساختمون یه بنای کوچکتر بود که اصغر آقا باغبون مهربون و زحمت کش باغ اونجا زندگی می کرد ، به همراه اقدس خانوم که آشپزی و نظافت خونه رو به عهده داشت .
این باغ با صفا توی یه ده کوچ بود . دهی که از یه سمت به دریا و از مست دیگه به کوه ختم می شد . یه رودخونه از وسط بااغ عور می کرد که منظره قشنگی به باغ می داد .جرکت آب و ریزش اون روی سنگ ها یه ترنم دل انگیز بود واسه لحظه های تنهایی.
صبح روز عروسی بود دلم عجیب گرفته بود حتی شادی و رقص دخترا و پسرا که وسط باغ به پا شده بود نتونست کسالتم ر برطرف کنه . بودن اینکه کسی متوجه بشه از بین جمعیت بیرون اومدم و از در پشت باغ خارج شدم در پناه دیوار شروع به حرکت کردم و به سمت جنگل رفتم .
با دست گوشه دامن بلندم رو گرفته بودم و سعی داشتم دامنم رو از گل و لای باقی مونده از بارون دیشب حفظ کنم . با اون لباس درست شبیه دخترای شمالی شده بودم اون لباسو زن دایی برام دوخته بود و به قول حمید خیلی بهم می اومد .
کنار رودخونه روی کنده درختی که دیگه انگار به وجودم عادت کرده بود نشستم نگام به ابی که از مقابلم عبور می کرد خیره موند ولی به ذهنم همراه اون جاری شد .
دوباره عشق پدرام توی دلم جوونه زده بود . حالا که می دونستم هنوز مجرده و به این سال ها خودم رو گول زدم که می تونم فراموشش کنم . پدرام هنوزم توی دلم باقی مونده بود .
چشمامو بستم و سعی کردم چهر شو توی ذهنم ترسیم کنم . نمی دونم چقدر گذشته بود که چشمامو باز کردم و حس کردم پدرام رو به روم نشسته و با همون نگاه مهربون و افسونگر و البته غم گرفته اش داره نگام می کنه . چشمامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم تا خیالش محو بشه ولی انگار خیال نبود لباش حرکت کرد و اسمم رو به زبون آورد .
از جا بلند شدم وانم همراه من بلن شد دیگه مطمئن شدم این خود پدرام نه شبح و خیال اون .
-سلام
روم بروگردوندم تا فرار کنم طاقت روبه روشدن باهاش رو نداشتم حالا فهمیده بودم اون هنوز مجرده و من تاوان یه خیال یا یه اشتباه و خطای نکرده رو پس دادم بیشتر ازش دلگیر بودم .اون چهار سال از بهترین دروانی رو که ما می تونستیم کنار هم باشیم به سیاهی کشوند قدم دوم رو که برداشتم پام روی سنگ های زیر پام سر خورد و از پشت افتادم توی آب .
صدای جیغ کوتاهی که بی اراده از گلوم خارج شد ، توی صدای فریادش گم شد :
-مواظب باش !
خودشو رسوند بهم و مقابلم ایستاد . ومثل آدم های گیج فقط نگاشکردم دستش رو دراز کرد طرفم .
-بلند شو .
نگام رو از صورتش جدا کردم و دستمو توی دستش گذاشتم و با کمکش بلند شدم .
-چیزیت که نشد ؟
سرمو تکون دادم و زیر لب چیزی شبیه نه زمزمه کردم . خودمم نمی دونم چم شده بود گوشه دامنم رو گرفتم و سعی کردم با گرفتن آبش کمی سبک ترش کنم تا راه رفتن برام آسون بشه .
-کمک نمی خوای ؟
-نه شما اینجا چی کار می کنید ؟
-دنبال گم شدم می گشتم ، ادرس اینجا ر وبهم دادن .
-کی گفت من اینجام ؟
-حمید .
-کار اشتباهی کرد .
اینو گفتم و به سمت باغ حرکت کردم .
-چرا از من فرار می کنی ؟
جوابشو ندادم . اومد دنبالم .
-پری ؟
ایستادم ولی برنشتم تا نگاش کنم تو دلم غوغا بود .
-من از شما فرار نمی کنم .
-شما ؟من چه کار کنم تا دوباره برات تو بشم . پدرام بشم .
شروع کردم به حرکت .
-دارم باهات حرف می زنم .
-سردمه می رم لباسمو عوض کنم .
دنبالم اومد .
-صبر کن .
خودشو بهم رسوند و کتش رو انداخت رو شونه هام .
-می خوام باهات حرف بزنم .
-دارم می رم شراره رو ببینم دلم براش تنگ شده .
روبه روم ایستاد و زل زد تو چشام .
-واسه من چی ؟ دلت واسه من تنگ نشده بود ؟
سرم رو تکون دادم و نگامو به زمین انداختم اهی کشید و گفت :
-ولی من دلم برات تنگ شده بود ، خیلی بیشتر از اون چهار سالی که ازم دور بودی توی این دو هفته خیلی دلم هواتو داشت .
پوزخندی زدم و گفتم :
-به مرغ دلتون بگید ، هوای یه آشیونه دیگه ر وبکنه .
- ولی مرغ دلم کارش از این حرفا گذشته وحالا هم اومدم تا تورو برگردونم به خونه .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زندگی _ قسمت پنجاه
قسمت پنجاه
- من هر وقت دوست داشته باشم برمی گردم خونه من اینجا ست ، بین آدماهایی که دوستم دارن و بهم اعتماد می کنن.
-تو هنوز منو نبخشیدی ؟ توتوی اون جریان منو مقصر می دونی ؟باید به من حق بدی پری ...
-شما هیچ حقی نداشتید بهم تهمت بزنید . حق نداشتید فکرای ناجور بکنید . شما تو اون جریان مقصر نیستید ولی می تونستید اجازه ندید کار به جدایی طولانی بکشه من می تونستم بیشتر از اینا پیش بابا بمونم ، اگه فقط به حرفم گوش می کردید و مقصر اصلی رو پیدا می کردید ولی برای من بد نشد ، حداقل تونستم خانواده مادری م رو پیدا کنم ، اونهایی که از خون و از گوشت منن. اونا اگه گوشتم رو بخورن استخونم رو دور نمی اندازن . درست بعکس کاری که شما با من کردید اونا دوستم دارن.
از کنارش گذشتم جلومو گرفت و بهم اجازه حرکت نداد .
-خوب ...منم دوست دارم .
برگشتم نگام نشست تو نگاه سوزانش نگاهی که پر از تمنا بود دوباره زمان برگشت به عقب حالا جای من و اون برعکس شده بود . اشک توی چشمام حلقه زده و به یاد اون روز آه کشیدم ولی کینه ای که از اون روز به دلم مونده بود و همه سختی که واسه فراموش کردنش کشیده بودم بهم اجازه نمی داد عشقم رو روی پرده بیارم .
انگار خودم نبودم به جای من اون پریایی حرف می زد که هر شب از دوری اون تا صبح اشک می ریخت و از بی وفاییش دلش به درد می اومد .
-مهم نیست که تو دوستم داری مهم اینه که دیگه احساس من وتو یکی نیست .
سرش رو پایین انداخت .
-حرف خودمو به خودم برمی گردونی .
-آره اون روز یادته ؟
-من توی اون دوران زندگی می کنم توی گذشته توی روزایی که کنارم بودی ولی ...
-ولی تو منو پس زدی نه ؟
با تاسف سرش رو تکون داد.
- چه کار کنم ، که تو منو ببخشی ؟
-از اینجا برو نذار با دیدنت دوباره اون زجری رو که کشیدم به یاد بیارم پدرام تو از توی ذهن من واسه همیشه خط خوردی دیدن دوباره ات خاطره تلخ اون روزا رو برام زنده می کنه ، روزایی که از پشت پنجره می دیدمت ، که شونه به شونه مریم از خونه بیرون می رفتی .
-بسه پری ...
-نه ...بذار حرف بزنم بذار تو بفهمی من توی این سال ها چی کشیدم .
-تو فکر می کنی من تموم این مدت عذاب نکشیدم .
-قضیه من و شما خیلی با هم فرق می کنه . این راهی بود که خودتون انتخاب کردید ولی من این سرنوشت رو نمی خواستم شما برام رقمش زدید من هیچ وقت شما رو نمی بخشم شما بهترین روزای زندگی منو سیاه کردید .
از کنارش گذشتم و رفتم توی جاده باریکی که به باغ منتهی می شد صدای فریادگونه اش روشنیدم که گفت :
-پس من چه کار کنم ؟
از همون جا فریاد زدم
-نمی دونم میتونید کبوتر دلتون رو ببرید رو بوم دیگه ای بشونید .
***************************************
سر وصدای موسیقی اونقدر بلند بود که صدا به صدا نمی رسید .آهسته از در پشتی وارد شدم و رفتم طرف اتاق جلوی در صدای زن دایی میخکوبم کرد .
-اومدی پریا ؟معلوم هست کجایی ؟ همه سراغتو می گیرن .
-ببخش زن دایی الان حاضر میشم
-ای وای خدا مرگم بده این چه قیافه ای رفته بودی شنا ؟
خندیدم :
-نه افتادم تو رودخونه
-خدا مرگم بده
-وا خدا نکنه زن دایی .
-از دست تو من چه کار کنم ؟آخه الان وقت جنگل رفتن بود بدو لباسا تو عوض کن تا سرما نخوردی این کت مال کیه ؟
تازه متوجه کت پدررام شدم .
-مال ...مال پدرام دم در دیدمش سردم شده بود ...
-خیلی خوب باشه زود باش عجله کن .
-چشم .
رفتم تو ودر رو بستم لباسی رو که از قبل آماده کرده بودم پوشیدم همون لباس های نقره ای رنگی بو که اون شب تو عروسی دوست بابا پوشیده بودم چشمم خورد به شال پدرام همون که از اصفهان برام آورده بود قلبم فشرده شد .
کتش رو برداشتم و به سینه فشردم عطرش پیچید توی صرتم و چشمام پر از اشک شد . زیر لب اسمش رو صدا کردم و نالیدم من هنوز عاشق اون بودم گذر زمان فقط یه مرهم بود واسه زخم کهنه ام ولیدیدن دوباره اون ...
با صدای در سرم رو بلند کردم . اشکامو پاک کردم و کت پدرام رو روی تخت گذاشتم .
-بله ؟
شراره سرش رو از لای در آورد تو .
-پری اینجایی ؟
باشادی از جا بلند شدم .
-شراره
اومد تو .
رفتم طرفش و بغلش کردم .صورتم رو بوسید بوسه اش رو بی جواب نذاشتم .
-بذار نگات کنم چقدر تو این ده روز دلم برات تنگ شده بود .
-منم دلم برات تنگ شده بود .
-آره معلومه بود بس که بهم زنگ می زدی .
-وا شراره من که دو سه بار بهت زنگ زدم .
-تو این مدت داشتم از تنهایی می پوسیدم دلم به تو خوش بود که تو هم شبونه فرار کردی
-من فرار نکردم نمی خواستم بیدارت کنم .
-ای شیطون بگو سر خر نمی خواستم .
-سرخر ؟
-آره دیگه می خواستی بدون مزاحم و سرخر با حمید بیای .
-وای شراره یعنی تو این جوری فکر می کنی ؟
-ناراحت نشو .شوخی کردم .
-من فکر می کردم پدرام می آد پیشت و تنها نیستی .
آهی کشید و گفت :
-از روزی که تو رفتی پدرام یه شب هم نتونست تو اون خونه دووم بیاره باور می کنی تموم این چند سال فقط چند ساعت با سارا می اومد و زود می رفت می گفت نمی تونم این خونه رو بدون پریا تحمل کنم .
-شراره تو قول داده بودی از اون پیشم من حرف نزنی
-یعنی تو دیگه دوستش نداری ؟
-لباسم چطوره شراره
با این حرف می خواستم بحث رو عوض کنم . اونم انگار متوجه شد ، چون گفت :
-خیلی قشنگه این همون لباسی نیست که اون شب ...
-آره همونه همون که فرداش از بابا یه کتک حسابی خوردم .
نگاش رنگ غم گرفت .
-آره یادمه خدا بیامرزدش خیلی بهت بد کرد .
-فراموش کن شراره اون بابام بود حالا خوب یابد .
-تو بخشیدیش !
-آره شراره من همون موقع که خبر مریضیش رو شنیدم از ته دل بخشیدمش .
دستش رو گذاشت رو شونه امو گفت :
-تو چقدر خوبی پری کاش پدرام رو هم ...
انگشتمو رو لباش گذاشتم .
-هیس تمومش کن دوست ندارم خلوت من وتو با حرفای دیگه پر بشه .
-اهی کشید و گفت :
-باشه پری هر چی تو بخوای بیچاره پدرام .
-من می رم بیرون میرم کمک زن داییت تو هم حاضر شدی بیا .
سرم رو تکون دادم و اون رفت زیر لب گفتم :
-بیچاره پریا
برگشت و گفت :
-چیزی گفتی ؟
-نه با خودم بودم .
-راستی تایادم نرفته یه بسته ر وساک من هست اون مال توئه
-مال من چی هست ؟
-لباسه گفتیم شاید لباس مناسب نیاورده باشی . پدرام اینو گرفت بازش کن ببین خوشت می اد ؟
-ممنون ولی همین خوبه .
-هر طور راحتی پس من می رم کار داشتی صدام کن .
-باشه ممنون .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت پنجاه و یکم »
شراره رفت و من شالم رو روی سرم مرتب کردم و داشتم از اتاق بیرون می رفتم که صدایی توجه ام رو جلب کرد برگشتم و در جستجوی صدا به کت پدرام رسیدم موبایلش داشت زنگ می خورد .گوشی رو از جیبش بیرون آوردم و با تعجب به عکس روی صفحه خیره شدم عکس من بود ! یعنی پدرام هنوز اون عکس ها رو نه داشته بود ؟
به یاد اون روزا دوباره اشکام جون گرفتن ولی فرصت فکر کردن به گذشته نبود هر آن امکان داشت یکی سر برسه و نم دلم نمی خواست کسی اشکای منو ببینه لااقل الان که همه فکر می کردن پدرام رو و گذشته تلخم رو فراموش کردم !
درو که باز کردم با حمید سینه به سینه شدم لحظه ای توی چهره ام دقیق شد و بعد سوتی کشید و گفت :
-چقدر قشنگ شدی !
از کنارش رد شدم و گفتم :
-من قشنگ بودم منتهی تو نمی دیدی .
-برمنکرش لعنت .
دنبالم اومد
-حالا کجا داری می ری ؟
-می رم ببینم بیرون چه خبره .
-بیرون هیچ خبری نیست اومدم بهت بگم بیای کمک .
-واسه چی ؟ مگه تو نیستی ؟
-چرا ولی نیروی کمکی لازم داریم .
رفتیم توی باغ پدرام ، ایمان و احسان پسردایی هام داشتن میز و صندلی ها رو می چیدن زن دایی ، شراره و دو تا کارگرای خونه هم ظرف های میوه و شیرینی رو پر می کردن .
-من چه کار باید بکنم .
-ما میزا رو می چینیم تو هم رو میزی ها رو پهن کن . بعدش هم باید میوه و شیرینی بچینیم .
-باشه رومیزی ها کجاست ؟
بادست به گوشه باغ اشاره کرد :
-اونجا ؟
به سمتی که اشاره کرده بود رفتم و مشغول شدم .
-خسته نباشی .
برگشتم ، پدرام کنارم ایستاده بود و با همون نگاه شیفته اش نگام می کرد .
-ممنون شما هم همین طور .
-بزار کمکت کنم .
گوشه رومیزی رو گرفت و مرتب کرد .
-این لباست منو به گذشته کشونده کاش زمان برمی گشت عقب ...
-حتی اگه زمان هم به عقب برگرده بازه هیچ فرقی برای من نمی کنه .
-چرا اون موقع حداقل نمی ذاشتم دیگه از پیشم بری .
-سارا کجاست ؟ نمی بینمش ؟
-نمی دونم داشت با بچه ها بازی می کرد .
-اونم منو از یاد برد .
-فراموشت نکرد اونم مثل من به دوریت عادت کرد .
-خوش به حال شما که حداقل عادت کردید .
-پری ؟
سرم رو بلند کردم و نگاش کردم هنوز مثل قدیم هر وقت پری صدام می زد دلم می لرزید نگاه پر التهابش رو به صورتم دوخت .
-می تونم امیدوار باشم که هنوزم توی دلت جایی دارم .
نگامو از صورتش کندم و به حمید که پشت سرش ایستاده بود به ما نگاه می کرد دوختم وقتی متوجه نگام شد سرش رو تکون دادو به کارش مشغول شد .
پدرام برگشت و رد نگامو دنبال کرد و بعد آهی کشید و گفت :
-جواب سوالم رو گرفتم .
گذاشتم توی همون فکر باقی بمونه .
-چهار سال زمان خوبی بود که فراموش کردن مخصوصا اگه یکی مثل حمید کنارت باشه . از لحاظ اخلاقی خیلی شبیه همدیگه هستید هر دو شوخ و پر انرژی .چیه ؟ چرا می خندی ؟
-به این می خندم که شما هنوز عادت دارید در مورد من قضاوت کنید .
-مگه غیراز اینه ؟
شونه هامو بالاانداختم و گفتم :
-نمی دونم
-حالا کجا می ری ؟
-می رم کت شما رو بیارم تحویلتون بدم .
دنبالم حرکت کرد ولی دیگه حرفی نزد تا رسیدیم داخل ساختمون یه راست رفتم تو اتاق.
-نمی آید داخل ؟
-می ترسم بیام ناراحت شی .
-میل خودتونه
رفتم تو و کتش رو از روی تخت برداشتم. وقتی برگشتم باهاش سینه به سینه دم بدون اینکه نگاش کنم کتش رو گرفتم طرفش .
سنگینی نگاشو حس می کردم ولی جرات انکه سرم رو بلند کنم نداشتم می ترسیدم با دیدم نگاش اختیار از دست بدم و همه حرف های نا گفته قلبم ر وباز گو کنم و من اینو نمی خواسم دلم می خواست اون توی این چند روز عذابی که همه این سال ها کشیدم روبکشه .
-پریا نمی خوای نگام کنی ؟می دونم توقع خیلی زیادیه که ازت این تقاضا و بکنم من دوازده سال از تو بزرگترم و یه بچه دارم اینم می دونم که تو موقعیت های خوبی برای ازدواج داری و می تونی هر کسی رو خوشبخت کنی ولی ازت نمی خوام این خوشبختی رو از من دریغ نکنی پریا با من ازدواج می کنی ؟!
کتش رو گذاشتم روی دستش .
-اگه بگم نه خیالتون راحت میشه .
سرش رو به حالت تاسف تکون داد و همراه آه بلندی گفت :
-می دونم فراومش کردن گذشته برات سخته ولی سعی نکن گذشته رو تلافی کنی پریا بهم فرصت بده بذار ثابت کنم دوست دارم عاشقتم .
پوزخندی زدم و گفتم :
-عشق و علاقتون رو قبلا بهم ثابت کردید همون موقع که به نگاه ملتمسم جواب رد دادید و التماس دست هام رو بی جئاب گذاشتید فهمیدم چقدر براتون ارزش دارم
-پریا اون موقع من ..
-بس کنید لطفا نمی خوام درباره اون روزای سیاه حرف بزنیم .
از کنارش گذشتم و رفتم طرف در مطمئن بودم نگاه براق و عاشقش بدرقه ام می کنه .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت پنجاه و دوم»
با نگاه بین جمعیت دنبال شراره گشتم نگام نشست تو صورت خندان هانیه که برق خوشبختی تو نگاش می درخشید یه صدا کنار گوشم زمزمه کرد :
-دنبال من می گردی عزیزم .
برگشتم به صورت خندان حمید لبخند زدم .
-خیلی به دلت صابون زدی .
خندید نگاش کردم یه کت و شلوار مشکی خوش دوخت تنش کرده بود و کروات سرمه ای بسته بود .
-خیلی به خودت رسیدی خبریه ؟ ناقلا تو هم فهمیدی امشب اینجا چه خبره ؟
-مثل اینکه خودتو تو اینه ندیدی تو هم کم به خودت نرسیدی .
-آره ولی نه به اندازه تو .
اگه روسریت رو در بیاری معرکه می شی .
اخمی کردم و گفتم :
-فکر می کردم تو این چند سال منو شناختی .
-آره ولی امشب عروسیه چشنه نگاه کن ببین چه خبره .
-آره هر کی داره یه جور دلبری می کنه مثلا دختر خاله ات کمین نشسته من ازت دست بکشم و برم تا حمله ور بشه .
غش غش خندید .
-نمی خوای تجدید نظر کنی ؟
تو چی ؟
با ابرو به روسریم اشاره کرد .
-نه این یه یادگاری با ارزشه .
-از کی ؟ پدرام ؟
با اخم نگاش کردم
-ناخواسته بود باور کن .
-فکر نمی کردم فال گوش می ایستی .
-اتفاقی شنیدم وقتی داشت ...داشت ..ازت خواستگاری می کرد .
-اتفاقی آره !
خندید
-اره به جون پریا ! حالا تو چی گفتی ؟
-یعنی می خوای بگی بقیه اش رو نشنیدی ؟
-نه دیگه مامان اومد تو اتاق و نشد که ...
-که چی ادامه جاسوسیت رو بکنی ؟
خندید
-نه به جون تو .
-به جون خودت ، هر چی هیچی نمی گم پررو می شه .
-نگفتی چی بهش گفتی .
-گفتم نه
-چرا مگه سال ها منتظر اومدنش نبودی
-تو از کجا این چیزارو می دونی ؟
-فهمیدنش کار سختی نبود . نگاه های پر تمنای پدرام و گهگاهی اشتیاق تو برای دیدنش ، همه چیز و آشکار می کرد فقط نمی دونم تو چرا بهش جواب رد می دی .
-حمید تو جریان اومدن من به اینجا می دونی ! می دونی چرا اومدم ؟
سرش رو تکون داد یعنی اره با تعجب نگاش کردم به نگاه متعجبم خندید و گفت :
-پدرام بهم گفت .
-تو جای من بودی چه کار می کردی ؟
-می بخشیدمش .
-گناه اون قابل بخشش نیست .
-پریا اگه منم جای اون بودم شاید تو اون موقعیت همین عکس العمل رو داشتم .
-اگه جای من بودی می تونستی دوباره بهش اعتماد کنی ؟
-آره چون دوستش داشتم مجبور بودم بهش اعتماد کنم .
-اگه دوستش نداشتی چی ؟
-تو دوستش داری پس چرا به خودت و به من دورغ می گی ؟ غیر از اینه !
هیچی نگفتم دستمو گرفت و رفتیم طرف میز و صندلی که خالی بود .
-بشین اینجا اینجوری بهتره .
بی هیچ حرفی نشستم رو به روم نشست و گفت :
-فکر می کردم اونقدر عاشق شدم که واسه ساختن یه زندگی کافیه ولی الان می بینم عشق یه طرفه هیچ ارزشی نداره واسه همین تصمیم گرفتم اونو واسه همیشه گوشه دلم خاک کنم .ولی عشق تو وپدرام فرق داره شما همدیگر دوست دارید .
-حمید دوست داشتن کافی نیست .
-چرا ؟ خیلی هم کافیه تازه واسه شروع زیادم هست شما سختی زیادی کشیدید ، ولی نتونستید فراموش کنید غیر از اینه که بعد از چهار سال هنوز مجردید .
-اون اشتباه بزرگی کرد .
-تاوانش رو هم پس داد.
-فقط اون تاوانش نداد منم تاوان اشتباه اونو دادم حمید چهار سال زمان کمی نیست ،منم زجر کشیدم .
-می دونم من رنج کشیدنت رو دیدم اشکاو دیدم ولی قبول کن هر کس تو زندگی اشتباهاتی می کنه سعی کن ببخشی شما می تونید کنار هم خوشبخت بشید .
اومدم جوابش رو بدم که شوکا دختر خاله حمید اومد جلو و صداش کرد .
-حمید آقا مارو تحویل بگیر .
-پاشو برو صدای دخترا در اومد .
از جا بلند و با گفتن رو حرفام فکر کن رو دور بازوی شوکا حلقه کرد و رفت وسط جمعیتی که با رقص و پایکوبی مجلس رو گرم کرده بودن .
نگام به اونا بود ولی ذهنم در تلاطم حرفای حمید فکرم رو مشغول کرده بود . وقتی احساسم رجوع می کردم می دیدم پدرام رو مثل روزای اول بلکه هم بیشتر دوست دارم تمام این مدت زحمت هایی که واسه فراموش کردنش کشیده بودم بی فایده بود و من روز به روز بیشتر عاشق اون می شدم .
دستی ظرف شیرینی رو جلوم گرفت .سرم رو برگردوندم پدرام لبخندی به روم پاشید .
-بفرمائید دهنتون رو شیرین کنید .
باتشکری کوتاه یه شیرینی برداشتم بدون تعارف صندلی کنارم رو عقب کشید و روش نشست .
-حالت خوبه ؟
-خوبم ، چطور ؟
-چند دقیقه ست زیر نظرت دارم به نظر تو خودتی !
بلند شدم و گفتم :
-احتیاج ندارم نگران من باشید .
برگشتم و ازش فاصله گرفتم دستی دامن رو گرفت و بعد صدای کودکانه ای صدام کرد :
-خاله پریا !
برگشتم
-سلام ساراجون خوبی ؟ کجایی؟ از صبح تا حالا ندیدمت .
کنارش زانو زدم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گونه ام رو بوسید دستم رو روی مو هاش کشیدم .
-خوبی
-اره خاله خوبم ببین چند تا دوست پیدا کردم .
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم چند تا از بچه ها گوشه باغ مشغول بازی بودن .
-خوش به حالت خاله چه دوستای خوبی حالابدو برو بازیتو بکن.
-تو کجا می ری خاله پری ؟
-من جایی نمی رم همین جا می مونم .
-بابا می گه ما فردا برمی گردیم خونه ؟راست می گه ؟
-آره خاله حتما راست می گه . مگه تا حالا بابات دورغم بهت گفته ؟
-اره اون همیشه می گفت تو قرار مامانم بشی ولی دورغ می گفت .
به نگاه پر غصه اش لبخند زدم و چشماشو بوسیدم .
-خاله چرا تو مامانم نمی شی ؟تو مامان من بشی هم من مامان دار می شم وهم دیگه بابام دورغ نگفته .
-عزیز خاله یه روزم می آد که تو هم مامان دار بشی .
-کی خاله همه بچه ها مامان دارن ولی من ..
-بسه دیگه سارا ببین دوستات دارن صدات می کنن برو خاله برو بازیتو بکن .
-باشه خاله می رم به شرطی که تو قول بدی مامانم بشی .
منتظر جوابم نشد و دوان دوان ازم فاصله گرفت .
از روی زمین بلند شدم یکدفعه برق ها خاموش شد و همه با هم جیغ کشیدن صدای خنده حمید از پشت سرم اومد :
-نترس پری من اینجام .
-کی گفت من ترسیدم ؟ کار تو بود ؟
-نه بابا کار این آرشه که می خواد یه آهنگ بزنه واسه دونفرها .
-خوب واسه چی برق ها رو قطع کردید .
-الان روشن میشه منتهی از نوع رقص نورش می خواد فضای عشقولانه درست کنه .چند لحظه بعد لامپ های نئون روشن شدن و صدای موسیقی تو فضا سکوت برقرار کرد .
وقتی ارش که یکی از دوستای حمید بود شروع کرد به خوندن یه آهنگ معروف حمید دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت :
-بانو به من افتخار همراهی می دن .
اومدم جوابشو بدم که پدرام از پشت سر گفت :
-متاسفم این قول رو قبلا به من دادن .
با تعجب از حرفی که شنیده بودم به سمتش برگشتم پشت سرم ایستاده بود و منتظر نگام می کرد حمید با گفتن مثل اینکه بازم منت شوکا رو بکشم از ما فاصله گرفت پدرام یه قدم جلوتر اومد .
-بهم افتخار می دی ؟
-یادم نمی آد بهتون قول داده باشم .
-درسته ولی اگه اون حرف رو نمی زدم حمید پیش دستی کرده بود حالا من چه کار کنم می آی یا منم برم سراغ شوکا ؟
خندیدم اونم خندید .
-دیگه نمی ذارم هیچ وقت از هم جدا بشیم .
-از تو بعیده
-پس تو هم فهمیدی که عشقت با من چی کار کرده .
-نمی خوای تمومش کنی ؟
-این تویی که باید تمومش کن .
-من نمی فهمم تو چی می گی تو ازم چی می خوای ؟
فشاری به کمرم آورد و گفت :
-تو رو
-فکر نمی کنی خیلی تابلو این وسط وایستادیم .
-نه عزیزم ما هم داریم مثل بقیه می رقصیم غیر از اینه البته اگه تو هم مایل باشی و اونقدر تابلو بازی در نیاری .
یه لنگه ابروم رو به نشونه تعجب بالا دادم و بعد دستم رو بالا بردم و رو شونه اش گذاشتم اون همه التهاب از پدرام عجیب بود پدرامی که همیشه بینمون یه حصار می کشید و عشقش رو پنهون می کرد .
سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد .
-پری قشنگم عزیز دلم خانومم .
-پدرام ...
-هیس بذار حرفم رو بزنم حرفایی که مدت ها توی دلم مونده رو به زبون بیارم بذار بهت بگم چقدر دوست دارم تا بفهمی دیگه طاقت بی تو موندنو ندارم پری ، پری نازم بدون تو انگار لحظه ها نمی گذرن دلم می خواد زمان همین جا بمونه و من واسه همیشه تور کنارم داشته باشم .
بی اراده بغض کردم اون حرفایی رو می زد که همیشه تشنه شنیدنش بودم .
-پری نگام کن
سرم رو بلند کردم نگام که به نگاش افتاد اشک دوباره اسمون چشمام رو بارونی کرد .
-بگو که باهام می آی بگو که همسفر این زندگی می شی بگو که شبای تاریکم رو روشن می کنی .
سرمو تکون دادم و برخلاف حرفای که تو دلم بود زبونم گفت :
-نه پدرام تو کوه بودی تو نظرم ولی وقتی بهت تکیه زدم فهمیدم به یه کوهی از کاه تکیه دادم دیگه نمی تونم بهت اعتماد کنم یخ های قلبم دیگه آب نمی شه نه از گرمای دستات و نه از حرفای گرمت حالابذار برم .
دستش رو از کمرم جدا کرد و با انگشت اشک های روی گونه ام رو پاک کرد و گفت :
-چرا این ها همون یخ های دلته که آب شده .
دستمو از دستش بیرون کشیدم و رفتم طرف ساختمون در حالی که اشکام هنوز صورتم تر می کرد .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت پنجاه و سوم »
جلوی آینه ایستادم و با دستمال رده های سیاه دور چشمم رو پاک کردم دوباره رفتم سراغ لوازم آرایشم تا با آرایش مجدد چشمامو از آثار گریه مخفی کنم صدای زمزمه آهسته ای که از پشت پنجره می اومد کنجکاوم کرد رفتم طرف پنجره و در حالی سعی داشتم جلب توجه نکنم آهسته پنجره رو باز کردم صدای شراره واضح و آشکار به گوشم خورد :
-بسه پدرام تورو خدا اینجا دیگه ول کن چرا مثل دیوونه ها پشت پنجره اتاق پری نشستی ؟ مثلا اومدیم عروسی ها !
-ول کن شراره اصلا حوصله ندارم
-تو که حوصله نداشتی بی خود اومدی عروسی .
-تو دیگه سر به سرم نذار
-اخه برادر من تو بگو من چه کار کنم .
-برو راضیش کن
-به حرف من گوش نمی ده در ثانی من بهش قول دادم در این رابطه باهاش حرف نزنم
-نمی دونم شراره خیلی کلا فه ام دیگه نمی دونم چه کار کنم باور نمی کنم به همین سادگی از زندگیش خط خوردم .
-تو مقصر نبودی همه ما با هم باعث شدیم اون از خونه آواره بشه اون سختی زیادی کشید ه
-من دلم می خواد غبار لحظه ها رو از چهره اش پاک کنم ولی اون ..
-ولی اون دیگه تورو نمی خواد ؟همینو می خواستی بگی ؟
-شراره من خیلی اشتباه کرددم ولی تمام این چند سال تاوانش رو دادم .
-اون روحش پدرام از رفتارای تو و اشتباه بزرگت در مورد مریم ...
-بسه شراره بسه نمی خوام به یاد اون روزا بیفتم یادآوری اون روزا عذابم می ده .
-می دونم تقصیر منم بود هر چقدر هم که آرزوی ازدواج تورو داشتم نباید مریم وارد زندگیت می کردم .
-شراره تو می تونی راضیش کنی اون باید با من بیاد هر جور شده اون نباید اینجا بمونه .
-پدرام چرا حرف زور می زنی اینجا خونه پدربزرگشه وقتی از ما رونده شده بود اینجا بهش پناه دادن درست برعکس ما اونو پذیرفتن .
-ولی اونجا هم خونه خودشه
-شاید اون دیگه تورو نخواد تو که نمی تونی مجبورش کنی ؟ می تونی ؟
-نه اون اگه منو هم نخواد باید بیاد حتی حضورش توی اون خونه بهم امید می ده ،من به دیدنش هم راضی ام حتی اگه منو نخواد .
-بهش حق بده پدرام تو دوازده سال از اون بزرگتری تو نزدیک سی و هفت سالته و اون هنوز به بیست و پنج نرسیده در ضمن فرامو ش نکن تو یه بار ازدواج کردی و مهم تر این که یه بچه هم داری اون حتی هدیه تورو هم قبول نکرد .
-حق با توئه شراره واقعا کلافه شدم نمی دونم چی درسته و چی غلط .
-باشه وقتی رفتیم تهران خودم زنگ می زنم و باهاش حرف می زنم حالا پاشو بریم پیش بقیه مهمونا مثلا اومدیم عروسی .
-تو برو من الان می آم .
-اومدی ها .
صدای قدم های شراره رو که دور می شدن شنیدم و لحظاتی بعد صدای پدرام که با کلافگی گفت :
-اه پریا از دست تو من چه کار کنم ؟ چه کار کنم بفهمی دوست دارم ؟
بعد از جا بلند شد و سایه اش رو دیدم که بین درخت ها محو شد .
برگشتم و روی تخت نشستم حرف های پدرام و شراره دوباره تو ذهنم تکرار شدن من پدرام رو بخشید بودم و مطمئن بودم دوستش دارم پس چرا باهاش نمی رفتم ؟چرا بهش نمی گفتم دوستش دارم و حاضرم واسه همیشه کنارش باشم .
چشمم خورد به بسته کادویی پدرام من حتی به خودم زحمت ندادم بازش کنم بلند شدم رفتم طرف بسته ای که شراره همراه خودش آورده بود و نم بی تفاوت گوشه ای انداخته بودم اهسته کاغذ کادوی دورش باز کردم ، یه بلوز و دامن آبی روشن مقابلم ظاهر شد دامن بلند و ماکسی بود روی بلوز هم با سنگ ها و نگین های براق و زیبا یی کار شده بود و تو حاشیه دامن هم از همون نگین ها استفاده شده بود یه شال هم رنگ هم کنارشون بود سلیقه پدرام حرف نداشت .
بلند شدم و لباس رو تنم کردم قالب تنم بود وقتی جلوی آینه ایستادم خودم از هیبت تازه ام خوشم اومد شالم رو سرم کردم و با پوشیدن صندل های سفیدم و اتاق خارج شدم در حالی که تو دلم یه دنیا امید بود و یه دنیا عشق به پدرام .
**************************
صدای موزیک هنوزم تو فضا پیچیده بود و دخترا و پسرا وسط باغ همچنان در حال رقصیدن بودن . فکر کردم مگه اونا چقدر انرژی دارن که هنوزم خسته نشدن !
نگام رو جستجوی پدرام در ا طراف گردش دادم یه گوشه خلوت تنها پشت یه میز نشسته بود آرنج هاش روی میز تکیه داده بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود . رفتم طرفش و طوری که صدامو تو اون شلوغی بشنوه گفتم :
-می تونم اینجا بنشینم .
سرش رو بلند کرد و با تردیدی که تو نگاش بود گفت :
-خوابم یا واقعا خودتی ؟
خندیدم
-ناراحتی برم
با دستپاچگی از جاش بلند شد .
-نه نه خواهش می کنم .
صندلی رو عقب کشید و منتظر ایستاد تا بنشینم.
نشستم و اونم اومد رو به روم نشست .
-می دونستم این رنگ خیلی بهت می اد
-ممنون خیلی قشنگه
نگاش رو تو نگام دوخت و گفت :
-کی به این انتظار خاتمه می دی ؟
خواستم جوابشو بدم که حمید سر رسید :
-بسه دیگه هنوز نیومده پریا رو از ما گرفتی به به چه لباس قشنگی پاشو پاشو پریا نوبت منه .
-ول کن حمید
-من این چیزا حالیم نمی شه .
قبل از اینکه فرصت حرکت یا حرف دیگه ای بهم بده بلند رو به ارش گفت :
-آرش همون آهنگی که ازت خواستم بودمو بزن
ارش خندید و ستشو رو چشمش گذاشت یعنی چشم و بعد شروع کرد به نواختن یه آهنگ ملایم .
-خوب شروع کن که این آخرشه چون دارن شامو سرو می کنن .. چه احساسی داری از اینکه با من می رقصی ؟
-خیلی خودتو تحویل گرفتی
خندید
-دلتم بخواد
لبخندش رو بی پاسخ نذاشتم سرش رو کنار گوشم آورد و گفت ک
-بالاخره می خوای چه کار کنی ؟
پرسش آمیز نگاش کردم متوجه نگام شد .
-منظورم پدرامه باهاش می ری ؟
سرو رو تکون دادم:
- نمی دونم
-اینقدر این بد بخت رو دور خودش چرخوندی حالا می گی نمی دونم !
-اصلا چرا همه گیر دادید به من ؟تو چی ؟ کی می خوای سر وسامون بگیری ؟
-خیال دارم همین کارو بکنم .
-ناقلا نکنه شوکا بالاخره کار دست دلت داد ؟
خندید .
-پس حدسم درست بود ؟
در مورد ...
-در مورد تو وشوکا
آهی کشید و گفت :
-نه بین من وشوکا هیچی نبود ولی امشب فهمیدم می تونم دوستش داشته باشم
-ولی همیشه فکر می کردی عاشقی .
-عاشق بودم ولی نه عاشق اون .
دیگه هیچی نگفت منم چیزی نگفتم موزیک به پایان رسید و همه رو برای خوردن شام دعوت کردن .
-حمید ؟
برنگشت ولی ایستاد
-من متاسفم
-بی خیال پری تموم شد .
-حمید اگه پدرام تو زندگیم نبود یا اگه ازدواج کرده بود تو برام بهترین همسفر بودی اگه تورو نداشتم تو خیلی از مراحل کم می آوردم اگه پدرام نبود ....
-بس کن پریا از محلات حرف نزنیم بهتره حالا هم پدرام تو زندگیته و هم هنوز مجرده و هم ... هم دوست داره .
-من ... من نمی خواستم این جوری بشه
خندید :
-تو دیوونه ای مگه دل من دست تو بود ؟ تقصیر خودم بود حالا هم نمی خوام به فکر من باشی دوست دارم بری دنبال خودت و اینو بدونی که خوشبختی تو ، خوشبختی منم هست هر وقت لبای تو خندون باشه منم شادم برو به امید خدا منم ارزوی خوشبختی می کنم براتون
دستش رو از تو دستم بیرون کشید و رفت همونجا ایستادم و از پشت سر رفتنش رو از پشت پرده اشک نگاه کردم
-امیدوارم این بار دیگه لیاقت فداکاری رو داشته باشم
نیم نگاهی به پدرام که کنارم ایستاده بود انداختم و سعی کردم بغضم رو فرو بدم .
-یه بار آرش و این بارم حمید .
دستمو گرفت و گفت :
-پری !نگاش کردم
-بامن می آی ؟
سرمو تکون دادم و زمزمه کردم .
-نمی دونم
-یعنی تو شام نمی خوری من که خیلی گرسنمه .
موذیانه خندید تازه فهمیدم منظورش چی بود و من اینقدر توی رویا بودم که متوجه منظورش نشدم به جمعیتی که دور میز حلقه زده بودن نگاه کردم و گفتم .
-با این جمعیت فکر نمی کنم به ما چیزی برسه .
راهم رو کج کردم برگشتم طرف میز و نشستم سر جام ولی اون رفت طرف میز غذا نگام رو به هانیه که مثل ملکه ها روی صندلی نشسته بود دوختم دور تا دور صندلی با گل و روبان ترئین شده بود فکر کردم اگه چند سال پیش بهمن اون بازی وحشتناک رو نکرده بود من و پدرام می تونستیم کنار هم خوشبخت باشیم کاش زمان برمی گشت به عقب .
دستی بشقاب غذا رو جلو روم گرفت .
-بفرمائید بانوی من .
سرم رو بالا گرفتم پدرام با دو تا بشقاب غذا پشت سرم ایستاده بود وقتی نگامو متوجه خودش دید با خنده گفت :
-دیدی موفق شدم .
بشقاب رو از دستش گرفتم و زیر لب چیزی شبیه ممنون زمزمه کردم میز رو دور زد و روبه روم نشست سعی کردم بی توجه به حضورش سرم رو به خوردن گرم کنم سنگینی نگاشو حس می کردم و زیر نگاش انگار هیچی از گلوم پایین نمیرفت .
سرم رو تکون دادم و نگاش کردم .
-خوبه ممنون
-من طبق سلیقه خودم غذا کشیدم
خندیدم
-با این جمعیت جای شکرش باقیه که همینم بهمون رسید
سرش رو جلو آورد و گفت :
-انگار مردم هر چی بیشتر داته باشن حریص ترن اونایی که با کلی کلاس و ادعا اینجا نشسته بودن یه جوری به میز حمله کردن که انگار از قحطی اومدن .
بازم خندیدم
-چه تشبیه جالبی !
دستش رو زیر چونه اش زد و نگام کرد .
-چیز جالبی تو صورت من می بینی که این جوری بهم خیره شدی ؟
-آره دلم خیلی برای دیدنت تنگ شده بود .
زهر خندی زدم و گفتم :
-درست بر عکس من .
سرش رو به خوردن گرم کرد .
-تو کی می خوای دست از لجبازی برداری ؟
-لجبازی ؟نه این بازی اسمش لجبازی نیست .
-پس چی چرا می خوای آزارم بدی ؟ غیر از اینه که لذت می بری ؟
-نه من فقط نمی تونم دیگه به اعتماد کنم همین .
-بس کن پری چرا می خوای هر دومون رو عذاب بدی ؟
-تو چه می دونی عذاب چیه ؟ تا حالا عزیزترین کس زندگیت بهت پشت کرده و تورو سر حد مرگ آزار داده ؟ تا حالا شده فریاد بزنی تا دنیا بفهمن بی گناهی ولی هیچ کس به حرفت اهمیت نده تا حالا معنی بی کسی و دربه دری رو با عمق وجودت حس کردی ؟
-اره پریا آره منم همه این سختی ها رو کشیدم واسه همینه که غرورم رو زیر پا گذاشتم و چند روز التماست می کنم که شاید دلت نرم بشه ولی انگاردلت از سنگ شده .
-قاشقم رو روی میز گذاشتم .
-کی باعثش شد ؟
-قبول دارم من نباید به چهار تا عکس اطمینان می کردم باید به حرفات گوش می کردم . ببین من چه شهامتی اعتراف می کنم پس تمومش کن این چه دادگاهیه که تمومی نداره خسته شدم پری
بلند شدم و همراه آه کوتاهی زمزمه کردم :
-دادگاه من خیلی وقتی که حکمش رو صادر کرده توتوی زندگی من سهمی نداری پس باید اززندگیم بری بیرون
دیگه اجازه ندادم با حرفاش بیشتر دلم به آتیش بکشه از میز فاصله گرفتم و خودم رو تو جمعیت گم کردم .
من پدرام رو دوست داشتم ولی دیگه قادر نبودم بهش اعتماد کنم می ترسیدم یه اتفاق کوچیک تو زندگیم پایه های اعتمادش رو دوباره سست کنه و من دیگه طاقت اینو نداشتم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت پنجاه و چهارم »
از اون به بعد رفتار پدرام تغییر کرد انگار دیگه منو نمی دید وقتی وارد جمع می شدم بی توجه از توی جمع بیرون می رفت به لطیفه و حرف های خنده دارم وبحث های همیشگی من با حمید نمی خندید و خیلی آروم از کنارم عبور می کرد تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر تشنه محبت و توجهش هستم حالا که نگاه و لبخندش رو ازم دریغ می کرد می فهمیدم که چقدر مشتاق اون نگاه شیفته اش هستم ولی قدرت اینکه جلو برم رو نداشتم نمی خواستم گدایی عشق بکنم من خودم اونو از زندگیم بیرون کرده بودم و قدرت اینو نداشتم تا ازش بخوام دوباره تو زندگیم قدم بذاره .
عروسی هانیه با خوشی به پایان رسید و هانیه رفت تا در کنار همسرش آشیونه عشقشون رو با صفا و یه رنگی پایه گذاری کنه ولی انگار پدرام وشراره خیال رفتن نداشتن و نه دغه غه شرکت داشتن و نه دلهره خونه وزندگی که به امان خدا رها شده بود .
سارا از دامنم آویزون بود و هر جا می رفتم همراهم می اومد وقتی معترض ازش می خواستم که مثل جو جه ها دنبالم نیاد می خندید و می گفت :
-می ترسم تنهام بذاری
یه شب که اونو روی تخت خودم خوابوندم با نگاه معصومانه اش نگام کرد و گفت :
-خاله . بابا می گفت تو می آی مامان من می شی راست می گفت ؟
-خوب من ...
-یعنی بابام دورغ می گه .
-بابا ها به بچه هاشون دورغ نمی گن .
-ولی بابا من می گه .
-خوب من بهش می گم برات یه مامان خوشگل بیاره .
دستم رو گرفت و با بغض گفت :
-ولی من می خوام تو مامانم باشی آره خاله مامانم می شی ؟ قول می دی ؟
چشمای ابریشو بوسیدم و گفته :
-قول می دم همیشه یه خاله مهربون برات باشم .
پلک های خسته اشو رو هم گذاشت و گفت :
-ولی من مامان می خوام نه خاله .
موهاشو نوازش کردم و انقدر کنارش نشستم تا خوابش برد بعد آهسته از اتاق بیرون خزیدم همه برای خواب آماده می شدن وهیچ کس متو جه نشد چطور از ساختمون بیرون رفتم لحظه ای روی تراس ایستادم ومنظره باغ رو از نظر گذروندم با وجود چراغ هایی که در سر تا سر باغ روشن بودن دیگه توی اون وقت شب خوف انگیز نبود از پله ها پایین رفتم و با یه نفس عمیق هوای پاک و سرشار از وبی بارون رو به ریه کشیدم .
شروع کردم به قدم زدن سبزه هایی که لابه لای سنگ ریزه ها روئیده بودن آدم رو دعوت می کردن که روشون قدم بزنی . صندل هام رو در آوردم و مثل بچه ها شروع کردم به جست خیز علف ها پام رو قلقک می دادن و من سرشار از احساسی شیرین به سمت انتهای باغ می رفتم وقتی خسته شدم روی علف ها دراز کشیدم و به آسمون چشم دوختم که ابرا توی رقابتی شدید سعی داشتن ماه رو پنهون کنن بی اراده لبخندی زدم و گفتم مثل آسمون دل من مثل من برای تردید که دارن عشق پدرام رو پنهون می کنن ولی درست مثل آسمون که نمی تونه وجود ماه رو انکار کنه منم نمی تونم عشق پدرام رو پنهون کنم نمی تونستم عشقش رو انکار کنم !
نمی دونم چقدر گذشت بود که صدای پایی از پشت سر خلوتم رو به هم زد با وحشت از جا پریدم که صداش آرومم کرد
-نترس پری منم .
نفس راحتی کشیدمو پاهام رو جمع کردمو نشستم و به مسیری که می اومد چشم دوختم بازم همون بلوز و شلوار سفید تنش بود همون که برازنده اش می کرد نگام از روی لباسش لغزید روی صورتش موهاش ژولیده و چهره اش خواب زده و پریشون بود بی اراده دلم فشرده شد بدون تعارف کنارم نشست و گفت :
-اینجا چه کار می کنی ؟
دست هامو ستون بدنم کردم و به عقب تکیه زدم .
-اومدم تنهایی هام با شب قسمت کنم .
آهی کشید و گفت :
-آره وقتی منو لایق نمی دونی همون بهتر که شبو شریک تنهائیت کنی .
-تعقیبم می کردی ؟
-نه منم مثل تو واسه فرار از تنهایی زدم به باغ البته فکر می کنم چند وقت دیگه بزنم به کوه و بیابون .
خندیدم .
-به چه می خندی ؟ دیوونگی من برات خنده دار ؟
-نه لحنت برام غریبه قبلا به این شوریده گی نبودی ؟
-قبول دارم نمی تونم مثل حمید ...
-بسه پدرام دوست ندارم دوباره گذشته تکرار بشه من تازه به ارامش رسیدم
-تو به ارامش رسیدی ولی تموم این مدت من حسرت یه لحظه آرامش رو داشتم
-انتخاب خودت بود .
-نیومدم اینجا این حرفا رو بشنوم .
دستامو دور زانو هام قلاب کردم و سرمو گذاشتم رو زانو هام .
-اومدی دوباره منو محکوم کنی ؟
گرمی دستی رو روی شونه هام حس کردم .
-نه اومدم قلبم رو به قلبت پیوند بزنم .
گرمی دستش و صدای پر التهابش که کنار گوشم زمزمه می کرد همه وجودم رو پر از احساسی شیرین کرد ولی تردید یه حصار محکم روی قلبم کشیده بود و به احساسم اجازه خود نمایی نمی داد سرم رو بلند کردمو و گفتم :
-بی خوابی زده به سرت نه ؟
-تو چرا نمی خوای منو جدی بگیری ؟ من می خوام گذشته رو جبران کنم .
-لحظه های رفته دیگه بر نمی گرده پس سعی نکن با حرفایی که دیگه هیچ وقت نمی وتنم باورشون کنم وقت خودت رو هدر بدی برگرد به همون جایی که بهش تعلق داری
-بدون تو بر نمی گردم
-من به اینجا تعلق دارم
-تو فقط به من تعلق داری
پوزخندی زدم و گفتم :
-شاید اگه این حرفارو چهار سال پیش می زدی الان وضع فرق می کرد ، من و تو می تونستیم ...
یکدفعه بغض کردم و به یاد اون روزا اه کشیدم و از جا بلند شدم شروع کردم به حرکت .
-بیا از نو شروع کنیم .
-من دیگه طاقت شکستن ندارم می ترسم دوباره یه حادثه دیگه نظرت رو عوضکنه
کنارم قدم برداشت .
-بهم فرصت بده یه فرصت کوتاه بتونم جبران کنم .
-آب رفته به جوی نمی شه جمع کرد .
دستمو گرفت
-برگرد پری خونه .
-خونه من اینجاست نه جایی که بهم اطمینان ندارن و با رفتارشون آزارم می دن
-تو برگرد من قول می دم اصلا باهات رو به رو نشم .
خندیدم
-خوب اون وقت برگشتن من چه فرقی با نرنگشتنم داره ؟
خیره تو چشمام گفت :
-همین که می دونم فاصله ات با من چند تا خونه ست دلم آروم می گیره
دریای نگاش منو به غرق شدن می طلیبدچشمامو بستم تا بیشتر از اون اسیر نشم
-می آی پری ؟ خواهش می کنم .
چشمامو باز کردم
-می ام
فشاری به دستم اورد و لبخندی زد نگاهم از صورتش برداشتم و دستش رو از دستم بیرون کشیدم شروع کردم به قدم زدن با قدم های بلند خودشو رسوند به من دستش دور بازوم حلقه کرد .
-امشب بعد از مدت ها راحت می خوابم همین فردا حرکت می کنیم
-چرا اینقدر با عجله
فشاری به بازوم اورد و گفت :
-می ترسم پشیمون بشی .
می خواستم جوابش بدم که یکدفعه درد بدی توی پام پیچید و فریادم هوا رفت انگار یه چیزی کف پام رفته بود .
از صدای فریادم به خودش اومد و با وحشت برگشت
-چی شده ؟
رو زمین نشستم و نالیدم .
-پام
-شیشه اینجا چه کار می کنه .
با کلافگی گفتم :
-یادگاری عروسی هانیه است نمی دونم خدمتکارا چه کار می کردن .
-دست نزن پدرام درد می کنه .
-بالاخره که باید درش بیارم
با گریه گفتم :
-درد می کنه ولش کن .
مچ پامو محکم گرفت تو دستش و با یه حرکت شیشه رو از پام کشید بیرون از درد فریاد کشیدم و زدم زیر گریه
با لحن سرزنش آمیزی گفت :
-چرا کفش نپوشیدی
-پام بود در آوردم .
-از دست تو .
دستش رو گذاشت روی پام اونجایی که خون فواره می زد
-حالا با چی جلوی خون ریزی بگیرم .
آب دهانم رو قورت دادم و با صدایی که از بغض دوررگه شده بود گفتم :
-نمی دونم فقط یه کاری بکن که خیلی می سوزه
پام رو گذاشت رو زانوش و شرو ع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش .
-چه کار می کنی پدرام ؟ لباست سفید حیفه خراب می شه .
-از پای تو که عزیزتر نیست .
بایه حرکت پیراهن رو از تنش بیرون آورد و شروع کرد به پاره کردنش نگام افتاد به پام خون می رفت . شلوارم و همین طور شلوار سفید پدرام خونی شده بود با پیراهنش چیزی شبیه باند درست کرد تا جلوی خونریزی رو بگیره
-بخیه لازم داره تا صبح خونش بند می آد .
خیلی غیر منتظره روی دست هاش بلندم کرد با خجالت گفتم :
-پدرام من زمین بذار خودم می آم .
-با این پا راه نیای بهتره خون ریزیش بیشتر می شه .
-اخه اذیت می شی .
-چه اذیتی تو که وزنی نداری الان می رسیم ماشینو جلوی ساختمو ن پارک کردم .
-ماشین واسه چی ؟
-می ریم درمانگاه
ولی اینجا که درمانگاه نداره
-مهم نیست می ریم ساری .
-پدرام منو زمین بذار
آرام زمزمه کرد :
-دیگه نمی ذارم از دستم فرار کنی غزال تیز پای من .
اشکام نه از درد بلکه از احساسی بود که تو دلم ریشه دونده بود احساسی که سعی داشتم با همه وجودم اونو پس بزنم .
-گریه نکن عزیزم الان می برمت درمانگاه .
سرم رو روی شونه اش گذاشتم و عطر تنش رو با همه وجود حس کردم .
-پدرام بذارم زمین
حلقه دست هاش شل شد از تو آغوشش فرود اومدم رو زمین در ماشین رو باز کرد و کمک کرد تا بنشینم در ماشین بست و گفت :
-الان برمی گردم
و با عجله به سمت پله ها رفت .
با شنیدن صدای در ماشین چشمامو باز کردم پدرام بود یه پیراهن روی زیر پوشش پوشیده بود ولی دکمه هاش هنوز باز بود صندلی رو عقب کشید و گفت :
-پاتو بذار روی داشبورت تا خون ریزیش کمتر بشه .
امام وقتی تردیدم رو دید خودش خم شدو پام رو آورد بالا بعد در بست و نشست پشت فرمون
چشم های بی حالم رو هم گذاشتم و گفتم :
-کسی خبردار نشد ؟
خیلی کلافه گفت :
-نه همه از خستگی بی هوش بودن .
بعد از ماشین پایین رفت و در باغ باز کرد .
پام خیلی می سوخت و از طرف دیگه دلم سرخوش از احساسی دوباره با اون بودن بی تاب تو سینه می کوبید . پام رو جا به جا کردم بی اراده نالیدم سرش رو به طرفم چرخوند
-الان می رسیم چیزی نمونده . خیلی بی احتیاطی کردی کفشات در آوردی
اهی کشیدم و گفتم :
-با سرزنش کردن پای من خوب نمی شه .
نمی دونم راه چطور طی شد اونم راه به اون زیادی جلوی در درمانگاه ترمز کرد و گفت :
-چند لحظه تحمل کن درست میشه .
بعد ازماشین بیرون پرید درو باز کردم هنوز پام بیرون نذاشته بودم که بغلم کرد معترض گفتم :
-خودم می تونم راه برم
باپاش درماشین بست ودزدگیر زد .
پدرام منو روی تخت خوابوندو گفت :
-آقای دکتر جون شما جون این سوگلی ما
دکتر لبخند پر مهری زد و گفت :
-چشم .
با وحشت پامو عقب کشیدم .
-چه کار می خواهید بکنید .
پرستار در حالی که نگاشو از چهره پدرام جدا نمی کرد گفت :
-می خوایم بخیه بزنیم قرار نیست پاتو قطع کنیم این جوری می ترسی
نگاه خشمگینم رو دزدیم و ملتمسانه به پدرام دوختم کنارم نشست .
-آروم باش دختر الان تموم می شه
سرم رو برگردوندم بغض خفته گلوم رو بیدار کردم اشکم نه از درد پام بلکه از درد نیاز بزرگی بود که بهش داشتم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زندگی _ قسمت پنجاه و پنجم
قسمت پنجاه و پنجم
ومن برگشتم برای از سر گرفتن و دستیابی به آرزوهای گذشته برای یه تحقق رسیدن رویاهای شبانه و ...
نزدیک دو هفته ای بود که دوباره به خونه برگشته بودم اما دریغ از یک بار دیدن اون . پدرام طبق حرفی که زده بود حتی یک بار دیدنمون نیومد . اما در طول این مدت مرتب شاهد تماس های تلفنی اون با شراره بودم . باهاش صحبت می کرد و احوال منو می پرسید اما حتی یک بار هم خواستار صحبت با من نشد و این در حالی بود که دلم برای شنیدن صداش پر می کشید . از طرفی نمی تونستم غرورم رو زیر پا بذارم و برای شنیدن صدای مهربونش قدم بردارم . اون قول داده و به قول خودش وفا می کرد .
هر روزی که از آخرین دیدارمون می گذشت کسل تر و گوشه گیر تر می شدم دنیایی برای خودم ساخته بودم لبریز از خاطرات و یاد پدرام که لحظه لحظه بیشتر توش غرق می شدم وبی توجه به التماس های شراره طفلک شراره با اون همه مشغله و در گیری های کاری قبل از رفتنش برام غذا درست می کرد و کلی سفارش می کرد حتما بخورم و گرسنه نمونم . اما وقتی از سر کار می اومد با قابلمه پر و دست نخورده رو به رو می شد چهره اش در هم می رفت و خودش مجبورم می کرد که لااقل چند تا قاشق برای دل خوشی اون بخورم .
دست خودم نبودم حتی اشتهای خوردن رو هم از دست داده بودم اون خیلی سعی می کرد که هر جور شده منو از این افسردگی و پیله ای که دور خودم تنیده بودم بیرون بکشه دنبال سارا می رفت و برای چند ساعتی به خونه می اوردش حتی گاهی اوقات از خاطرات گذشته و به قول خودش شیطنت های شیرین من تعریف می کرد و هم پای سارا هم می خندیدن به این امید لب های خاموش من هم به خنده ای باز بشه اما دریغ از یه لبخند خشک و خالی . اون هر کاری می کرد تا من پری سابق بشم .
کارم شده بود گیتار بغل زدنو و یا قدیما نواختنو گاهی اشک ریختن و غصه روزهای گذشته رو خوردن اون روز هم به یاد اون می زدم و تو خاطرات روزای آخری شمال بودیم غرق بودم اون شب که پامو شیشه برید و اون بغلم کرد و به درمانگاه رسوند اخ که چه حالتی داشتم قلبم چقدر بی تابی می کرد چقدر اون شب نگران بود همش تو مسیر سعی ادشت با صحبت کردن درباره مسائل دیگه حواسم رو پرت کنه تا درد پام فراموش کنم دردی که با بودن اون معنا نداشت اون قوی ترین مسکن روح و روانم بود .
ناگهان صدا زنگ تلفن بلند شد تا بلند شدم وخودمو رسوندم پایین دیدم که شراره مشغول صحبت کردن با تلفنه با اشاره به تلفن ازش پرسیدم :
-کی پشت خط شراره ؟
اونم گفت پدرام گرم صحبت شد . بی اختیار اشک توی چشمام جوونه زد اون که با من صحبت نمی کرد از خدا می خواستم کاش لااقل می اومد و شد ه از پشت پنجره می دیدمش . جرات و توان اینکه پا پیش بذارم و گوشیو از شراره بگیرم نداشتم رفتم به سمت پله ها چند پله بالا نرفته بودم که صدای شراره توجهم رو جلب کرد و پای رفتنم رو بست .
- به خدا پدرام هر چی بهت بگم کم گفتم تو اصلا لیاقت این دخترو رو نداری نیستی ببینی چی داره می کشه داره ذره ذره آب می شه همش هم تقصیر توئه من بهت گفتم کاری به کارتون ندارم ولی به خدا قسم اگه فکری نکنی ...چی داری می گی !قول دادی کدوم قول ...پدرام پری به خاطر قول تو برنگشت اون به خاطر خود تو اومد ...چی ؟فرصت دادی بهش فکر کنه ؟تو با این فرصت داری از بین می بریش اگه بدونی چقدر لاغر و افسرده شده به خدا هر وقت می بینمش دلم می گیره . پدرام به نظرت وقتش نیست که این بازی رو تموم کنی ...خوب پس عجله کن پسر خوب ...آره هزار دفعه بیشتر بهم گفتی که دوستش داری ، عاشقشی حاضری به خاطرش بمیری اما ..
دیگه نتونستم وایستم و در حالی که به شدت گریه می کردم درو بستم و دهنم رو گرفتم که صدای گریه ام به گوش شراره نرسه خودمو انداختم روی تخت وسرمو رو بالش فرو بردم تا صدای گریه مو به گوش شراره نرسه هنوز دقیقه ای نبود توی حال خودم بودم که صدای ضربه ای به در و صدای شراره اومد که می گفت :
-پری اینجایی ؟
سریع بلند شدم و اشکای روی گونه ام رو پاک کردم دلم نمی خواست اونم پی به حال زاره من ببره و دلش برام بسوزه . در حالی که سرمو به گیتارم که درست کنارم بود گرم می کرد گفتم :
-آره شراره اینجام بیا تو
وارد شد و طوری نشون داد که متوجه چشمای سرخ و چهره پف کرده ام نشده و با روی باز اومد و کنارم نشست .
-چی کار می کردی ؟ گیتار می زدی ؟ یه کم برام می زنی ؟
گیتارمو کنار گذاشتم حتی حال و حوصله اونم دیگه نداشتم .
-ببخش اصلا حوصله شو ندارم نه این بلکه حوصله هیچی رو ندارم .
-منم حوصله ندارم . در ودیوارای این خونه انگار دارن خفم می کنن پری پاشو با هم بریم بیرون به خدا پوسیدم تو این چهار دیواری .
این حرف از قرار معلوم خطاب به من بود والا خودش که از صبح تا غروب توی شرکت و دنبال کارای شرکت بود .
-من هستم تو برو نگران منم نباش .
آخه می خواستم با هم بریم .
به خدا حوصله ندارم والا حتما حرفتو رد نمی کردم تورو خدا شراره بذار تو حال خودم باشم .
-پری
-جانم
-هیچی ولش کن راستی بهت گفتم دیروز کی اومده بود شرکت ؟
-نه کی اومده بود ؟
-اقای شعبانی می شناسیش که ؟
-آقای شعبانی همون شریک سابق بابا رو می گی ؟
-آره همون می گم
-مگه هنوز با هتون کار می کنه ؟
-آره همین چند وقت پیش یه قرارداد تازه با هم بستیم .
-خوب پس اومدنش آنچنان غیر مترقبه نبوده برای کار اومده بود نه ؟
-خوب دیگه اینجاش مهمه برای کار نیومده بود ظاهرا برای کار بود اما در اصل ...
-در اصل چی ؟زود باش بگو دیگه .
اون واقعا خوب به کارش وارد بود چون برای دقیقه ای به کلی همه چیز رو فراموش کردم پدرام و دل تنگی و ...
-خیلی خوب می دونی وقتی دیدمش فکر کردم برای کار اومده که ببینه تا کجا پیشرفتیم اما تنها حرفی که اشاره نکرد کار بود .
-خیلی خوب
-می گم اما به یه شرطی ؟
-چه شرطی ؟
-شامو با هم بیرون بخوریم
-شراره
-پس نمی گم برای چی اومده بود .
-باشه می آم ولی قول بده زود برگردیم .
-تو حالا بیا هر وقت خواستی برمی گردیم .
-حالا بگو چی کار داشت
-اومده بود خواستگاری .
-خواستگاری ؟
خندید یکی از همون خنده های شیرین که منو یاد بابا می انداخت بابا همیشه برای این خنده های شراره غشو ضعف می رفت .
-اره به خدا کلی حاشیه رفت و از همه چیز گفت و یه کم از اون خدا بیامرز و یه کم شراکت سابقمون و اخر سر هم تورو خواستگاری کرد .
با تعجب پرسیدم :
-ببینم مگه آقای شعبانی پسر داره ؟
-حتما داره که براش اومده خواستگاری ، از قرار معلوم خارج از ایران درس خونده و چند وقته تازه برگشته .
-خوب تو چی گفتی ؟
-گفتم باید با دخترم مشورت کنم . خیلی خوب نظرت چیه ؟ یه پسر لیسانسه امریکا رفته خوشگل آقا متین و...
-همه اینا رو می گی از صحبت های باباش فهمیدی ؟
خندید
-اگه تو هم بودی فکر می کردی که آقای شعبانی دار هاز پسر شاهی ، وزیری چیزی صحبت می کنه . یه رامین جان رامین جانی راه انداخته بود خوب نگفتی نظرت تو چیه ؟
-نظرم ..نظری ندارم .
-حیف ..حیف الان پدرت نیست که برات پدری کنه و جواب خواستگاراتو خودش بده .
آهسته خم شدم و در آغوشش کشیدم .
-خدا بیامرزتش بابارو فکر می کنم اگه الان بود که وضعیت خلی فرق می کرد مخصوصا برای تو تو هم اینقدر تنها نبودی الهی قربونت برم شراره دیگه فکر نکن این جوری فقط خودتو از بین می بری .
-می خوام ولی نمی شه تموم لحظه های من با اون پر شده بدون اون ...
اشکای روی گونه اش رو پاک کردم و دوباره شد شراره سابق.
-ولی پری به نظر من الان یه شام درست و حسابی می چسبه ها این طور نیست ؟بعد بلند شد و در حالی که در کمد باز می کرد عقب برگشت و گفت :
-بلند شو که امشب قراره خیلی بهمون خوش بگذره .
مانتوی رنگ روشن و روسری شیری رنگی برام وارد و به دستم دادو با گفتن اینا رو بپوش بهت خیلی می ان منم می رم حاضر شم از اتاق بیرون رفت هر چند که هیچ حال و حوصله بیرون رفتن نداشتم اما بازم برای رضایت شراره حاضر شدم وبه همراه اون از خونه بیرون رفتتیم شراره رانندگی می کرد و منم مشغول تماشای بیرون بودم . بیشتر حواسم پیش پدرام بود خیلی دلم می خواست بدونم الان چی کار میی کنه ؟ شام خورده نخورده ، خوابیده نخوابیده ،اصلا به فکر من هست ؟دلش چی دلش واسه من تنگ شده ؟
-پری ...پری کجایی با توام ؟
-بله ...بله .. ببخش اصلا حواسم نبود
بله معلومه یه ساعته دارم صدات میزنم
-معذرت می خوام حالا چیزی داشتی می گفتی ؟
-داشتم می گفتم خوبه موقعی که اقای شعبانی اومده بود شرکت پدرام نبود والا معلوم نبود چه برخوردی باهاش می کرد مخصوصا وقتی می فهمید اومده خواستگاری تو برای پسرش
حرفی برای گفتن نداشتم جز یه آه زیر لب
-می دونی این چند وقته اونم حسابی به هم ریخته حتی گاهی وقت ها که نگاش می کنم شک می کنم که این همون پدرام خونسرد و متین قبله دیگه تنها چیزی که توش دیده نمی شه خونسریه گاهی اوقات اونقدر کلافه است که درست نمی دونه باید چی کار کنه و می خواد چه کار کنه توی شرکت دایما ورد زبونش پریه راست می ره چپ میره پری چطوره ! پری چه کار می کنه ، دیروز چی پوشیده بود شامشو خورده حرفی نزد ؟. پشت تلفن هم که وقتی زنگ می زنه یه ریز حرف توئه
سکوت کرد و دوباره ادامه داد :
-می دونی هیچ دلم نمی خواد تو کارا و تصمیمات که می گیری دخالت کنم چون احترام ویژه ای برات قائلم و هر تصمیمی هم که می گیری برام محترمه اما دلم می خواد اینو خواهرانه یا اگه مادرت قبولم داشته باشی ، مادرانه بهت می گم که بالاخره تصمیم خودتو بگیر چون درست نیست که هم تو و هم پدرام هر دوتون بلاتکلیف بمونید شما هردوتون همدیگه می خواید اما این تعلل نمی دونم برای چیه ؟ شما که عاشق هم هستید چرا نمی خواین زندگی رو در کنار هم شروع کنین ؟درسته زمانی پدرام اشتباه بزرگی رو مرتکب شد و نسبت بهت بی اعتماد شد ، ولی مگه ما هم توی اشتباه اون شریک نبودیم ؟ ما هم مرتکب خطا شدیم نسبت به ما مهربون و بی کینه ای ؟پس چرا اونو نمی بخشی درصورتی که این چند سال به اون بیشتر ازهمه سخت گذشت . من ومسعود لااقل در نبود تو همدیگه رو داشتیم و در کنار هم بودیم ولی اون چی ؟
الان می دونم که دلت براش تنگ شده و لحظه به لحظه فکرت به سمتش پر می کشه دلت هوای دیدن اون داره و با صدای زنگ تلفن دلت توی شینه می ریزه ! پری عزیزم غرور توی عشق معنا نداره غرورتو بریز دور همون کاری که اون کرد . این جوری راحتر می تونی این احساس قشنگی رو توی وجودت توی قلبت و روحته بهش نشون بدی بذار اونم باور کنه که بخشیدش و عاشقشی درست مثل خودش .
اشکای روی گونمو پاک کردم و به حرفاش فکر کردم می دونستم که اگه این بار ببینمش چی می خوام بهش بگم دیگه بس بود همه دل تنگی هام و بدبختی هام که از دوری اون کشیدم دیگه بس بود سکوت این همه سال چرا اینقدر سنگ دل شده بودم و التماسوشو بی جواب می ذاشتم در حالی که آرزوی داشتنش رو داشتم تصاحب اون آرزوی دیرینه من بود .
شراره جلوی رستوران شیکی نگه داشت و بعد ماشین داخل پارکینگ رستوران برد و پارک کرد هر دو پیاده شدیم نفس عمیقی کشیدم وهوای پاک و خنک شبانگاهی ر وبه داخل ریه دادم .
-از ظاهرش معلوم شیک با کلاس هستش .
-داخلش ندیدی کم ازنمای بیرونش نداره اکثر اوقات با پدرخدابیامرزت اینجا می اومدیم پس چرا معطلی ؟ بیا بریم تو دیگه !
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت پنجاه و ششم
- چقدر عجله داری صبر کن یه هوایی بخوریم بعد بریم
-عجله من به خاطر دیدن نمای داخل رستوران بلکه به خاطر قاروقوریه که این شکم گرسنه راه انداخته در ضمن نمی خوام بایه مشت هوای خنک شکمم رو پر کنم می فهمی که .
-صبر کن الان می آم .
وبا این حرف به سمت ماشین رفت وبا باز کردن در مشغول کشتن داشبورد و زیر صندلی ها و کنار درها شد .
-شراره چی کار می کنی چیزی گم کردی ؟
-نه ،الان پیدایش می شه صبر کن الان می آم
ابرویی بالا انداختم با گفتن این دیگه چش شده نمی دونم بازوهامو در آغوش کشیدم و به انتظارش ایستادم ناگهان با قرار گرفتن دستی روی شونه ام به عقب برگشتم و پدرامو با یه دسته گل از گلهای مریم و رز دست روبه روی من ایستاده بود باورم نمی شد که بعد سیزده روز اونو می بینم یه لحظه فکر کردم دیدن اون یک خیال است چشمامو بازو بسته کردم نه انگار حقیقت داره و این خود واقعی پدرام باهمون نگاه عاشق وجذاب .
شراره هنوز هم مشغول گشتن بود ومتوجه حضور پدرام در کنارم نبود یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم همه این برنامه ها همش به خاطر من وبه کارگردانی شراره بوده اون ترتیب این ملاقات داده چقدر تو دلم ازش تشکر کردم ، کارش معرکه بود و به موقع بود پدرام بدون هیچ حرفی دست گل تو بغلم گذاشت چقدر دلم براش تنگ شده بود دلم می خواست بهش بگم توی این دو هفته چقدر دلم براش تنگ شده و چقدر انتظار کشیدم اما زبونم قاصر بود و لبام مهر سکوت خورده بود .
کاش جای این دسته گل ، اجازه داشتم خودش در آغوش بگیرم . آهسته جلو رفتم و در حالی که به شراره زدم گفتم :
-نگرد شراره پیدا شد .
سرشو بلند کرد و با دیدن پدرام در کنارم مفهوم حرفمو فهمید و در حالی که با خنده از ماشین پایین اومد گفت :
-هیچ معلومه چرا اینقدر دیر کردی پدرام ؟ یه ساعته که دارم الکی توی این داشبورد ماشین می گردم .
پدرام خندید :
-شرمنده داخل بودم و متوجه اومدنتون نشدم .
-پس سارا کو ؟ نیاوردیش ؟
-داخله داره دسر می خوره
-پس چرا معطلی بیاین دیگه بریم دیگه
و بعد در حالی که موذیانه می خندید با چشم و ابرو به دسته گل توی دستای من اشاره کرد و سریع تر داخل رفت شونه به شونه هم قدم گذاشتیم یه لحظه نگاش کردم . اونم منو نگاه می کرد اما نمی دونم چرا با دیدنش نگاش بغض گلومو گرفت و اشک چشمام و نگامو تار کرد .
بعد از صرف شام زیر نگاه عاشقانه پدرام عزم رفتن کردیم سارا شروع به گریه کرد و مرتب می گفت می خواد سوار ماشین عمع بشه پدرام هیچ مخالفتی نکرد در عوض شراره با گفتن پس توام با پدرام بیا تا تنها نباشه سوار ماشین شدن . در اون لحظه فقط خدا می دونست چقدر تو دلم از ساراو شراره تشکر کردم .
اون محترمانه در ماشینو برام باز کرد و با گفتن « بیا سوار شو » اولین جمله اش رو توی طول شب خطاب به من گفت :
سوار شدم درو بست و خودش هم از سمت دیگه سوار شد وتو آرامش شروع به رانندگی کرد . همین سکوت و ارامش لحظه به لحظه بر عصبانیت ام می افزود ، دلم می خواست عقده های این دوهفته رو سرش خالی کنم تا اینقدر نقش آدم های معصوم و بی گناه بازی نکنه . کم کم بغض بزرگی راه گلومو بست احساس خفگی کردم پس چرا سکوت کرده چرا حرفی نمی زنه ؟
لحظه ای بعد آهسته ماشین رو گوشه خیابون کشید واز حرکت ایستاد به سمتش برگشتم تا دلیل کارشو بدونم که نگاش با نگام برخورد کرد همین نگاه باعض بغض گلومو بیشتر بشه تنها منتظر یه تلنگر هستش اون با گفتن « پری عزیزم دلم برات خیلی تنگ شده بود تو این دو هفته لحظه به لحظه با یاد تو نفس کشیدم » بهترین بهانه برای که اشکم سرازیر شد و رفت برای سیلاب شدن .
متحیر شد آهسته دستمو توی دستش گرفت و آهسته به سمت خودش کشید اگه حال عادی داشتم این لحظه می توست بهترین لحظه رویای عمرم باشه اما تو اون حالو هوا بغض و گریه تنها به یه کلمه فکر می کردم [چرا ]
چرا دو هفته تمام منو از دیدن خودش محروم کرده بود ؟ چرا چنین عذابی رو برام خواسته بود چرا ؟
بایه حرکت عصبی دستم رو از دستای گرمش بیرون کشیدم و با دست به عقب هولش دادم و دسته گلی که هنوز روی پام بود با تمام قدرت توی سینه اش کوبیدم و با صدای بمی گفتم :
-دسته گلت ارزونی خودت نخواستم اگه می دونستم شام امشب هم برنامه توئه هرگز پامو از توی خونه بیرون نمی ذاشتم .
مات و مبهوت نگام می کرد . شاید پیش خودش دنبال دلیل این تغییر ناگهانی بود برای لحظه ای اشک چشماشو براق کرد نگاشو ازم گرفت و سریع اشکاشو پاک کرد حتی اجازه جاری شدن به هم نداد بعد در حالی که برای بار دیگه دستم رو دستاش می گرفت با پاک ترین لحن پرسید :
-آخه چی شده زندگی من ؟ بگو چی کار که لایق این رفتارم ؟
به یک بار و ناگهانی دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم و بی اخیار مشتای گره کردمو چندین بار پیاپی روی سینه اش کوبیدم و نالیدم .
-ازت متنفرم پدرام ازت متنفرم .
و بعد در عین ناباوری اون سرم رو روی سینه اش گذاشتم و از ته دل زار زدم آهسته و نرم در آغوشم کشید و گذاشت تا در سکوت عقده های دلمو خالی کنم و سبک بشم اهسته سرم رو نوازش می کرد و نفس های عمیقی که گاه وبی گاه می کشید حاکی از بغض سنگین توی گلوش بود همچنان سرم رو سینه اش بود عجله ای برای بلند کردنش نداشتم دلم می خواست زمان از حرکت می ایستاد و من تا ابد در اون حال می موندم انگار صدای تپش قلبش باهام حرف می زد و من به نوای سحر انگیز اون گوش سپرده بودم با خودم فکر کردم « یعنی هنوز زمانش نرسیده که حرفای دلمو بهش بگم »
وقتی شروع کردم به صحبت کردن صدام برای خودم غریب بود گرفته و سرشار از غم .
-می دونی توی این دو هفته رجر آور من چی کشیدم ؟ تو این مدت لحظه ای نبود که منتظرت نباشم اما تو نه زنگ زدی و نه حتی به دیدنم اومدی حتی دریغ از یه احوال پرسی ساده با هربار صدای زنگ تلفنت از جا می پریدم و با صدای در به سمت آیفون می دویدم اما تو بی معرفت تو چشم انتظاری گذاشتیم و با زنگ زدنات به شراره عذابم دادی مگه من توی اون خونه لعنتی نبودم ؟پس چرا نمی خواستی با من صحبت کنی ؟ چرا با من صحبت نمی کردی ؟ چرا به دیدنم نمی آومدی ؟که چی ؟ که چی رو می خواستی ثابت کنی که مرد بودنتو ثابت کنی ؟سر حرفت ایستادنت رو ؟سخت ترین روزا رو به یاد تو گذروندم هر روز به خودم امید می دادم امروز حتما می آی ، امروز زنگ می زنه ، اما تو ..تو ...ازت متنفرم پدرام متنفر .
دوباره هق هق گریه ام بلند شد دست خودم دلم پر از گلایه بود در میان گریه گفتم :
-اما خوشحالم می دونی چرا ؟ چون بلاخره تکلیف خودم رو روشن کردم ، این دو هفته خوبی بود برای فکر کردنو تصمیم گرفتن .
وقتی شروع به صحبت کرد صدای گرفته و غصه دارش به غم دورنی ام دامن زد وجودم مال مال از ماتم کرد .
-فکر می کنی برای من سخت نبود منی که به یاد و شنیدن صدات روزمو شب می کنم فکر می کنی برام راحت بود که تورو نبینم و حتی صداتو نشنوم فکر نکن که به یادت نبودم و فراموشت کردم اخه یه ادم می تونه نیمه وجودش فراموش کنه توی این دو هفته بارها بارها تورو دیدم بدون اینکه متوجه بشی .
با تعجب سرم رو بلند کردم و به چشماش دقیق شدم که ببینم واقعا راست می گه یا نه می خواستم حقیقت رو توی چشماش ببینم .
-اون روز که همراه شراره رفتین خونه مهربان یادته لحظه به لحظه و سایه به سایه همرات بودم اما تو منو ندیدی اون روز که منتظر من دم در ایستاده بودی و همون مانتو مشکی و روسری که برات خریده بودم رو به سر داشتی چقدر دلم می خواست اون روز می اومدم جلو و به انتظارت پایان می دادم اگه لحظه ای دیگه می موندم حتما اینکارو می کردم اون یادت تو پارک قدم می زدی همش به زمین نگاه می کردی ده قدم بیشتر باهات فاصله نداشتم
تو فکر کردی من به خاطر قولی که بهت دادم پا به خونتون نذاشتم اشتباه کردی چون من اونجا هم اومدم حتی توی اتاقت و بالای سرت اما دلم نیومد از خواب بیدارت کنم اونقدر معصومانه خوابیده بودی که نتونستم خودمو نگه دارم و بی اختیار بوسه ای روی دستت زدم من حتی موهاتو هم نوازش کردم اما تو نفهمیدی اگه لحظه ای بیشتر توی اتاقت می موندم بی اخیتار بغلت می زدم .
اون راست می گفت من صداقت رو توی نگاه و کلامش می دیدم حتی یه بار هم از خواب عصر بیدار شدم عطر دل انگیزشو توی اتاقم حس کردم اما فکر کردم خیال پس حقیقت داشته و اون توی اتاقم و بالای سرم حضور داشته و من نفهمیدم .
-همون هفته اول صبرم تموم شد و می خواستم بیام پیشت و برات اعتراف کنم که نمی تونم بی تو لحظه ای رو سر کنم اما یه حسی مانع می شد تا قدمی از قدم بر می دارم مرتب ندایی بهم می گفت نباید خودتو بهش تحمیل کنی شاید اون دیگه دوستت نداشته باشه شاید کس دیگه ای روبخواد یاشایدم عاشق کس دیگه ای شده باشه برام سخت بود اما گذاشتم تا خودت تصمیم بگیری دلم نمی خواست تحمیلی این وسط باشه آخه تو ، تو اوج جوونی و من .. تو این هفته فقط منتظر کوچک ترین اشاره ای از طرف تو بودم که جونم فدات کنم تا اینکه شراره امروز گفت تا چه اندازه ضعیف و افسرده شدی دیگه نتونستم صبر کنم و گفتم می ام و همه چی رو بهت می گم اعتراف می کنم که توی این مدت زجر و شکنجه ای کشیدم برای همین از شراره خواستم ترتیب این ملاقات بده پری باور کن که دوری تو برام مساوی با مرگ .
لحظه ای سکوت کرد و بعد در حالی که اشک و خنده مهمان چهره مردونه زیباش بودن گفت :
-اما بی معرفت تو چرا بهم زنگ نزدی ؟ چرا به دیدنم نیومدی ؟ می دونی من چقدر منتظر بودم ؟اما نه تو تلفن کردی نه حتی زنگ خونمو زدی !
-اخه من فکر کردم برات بی ارزش شدم که دیگه یادی ازم نمی کنی و سراغی ازم نمی گیری .
-دیگه هیچ وقت این حرفو نزن باشه .
آهسته سر به زیر انداختم تاب و تحمل اون نگاه های سوزان رو نداشتم اون در حالی که با دست های گرمش سرمو بالا آورد و برای بار دیگه نگاه عاشق و سوزانش رو توی چشمای من اسیر می کرد و با پر احساس ترین لحن گفت :
-پری بذار یه چیزی بهت بگم تو اونقدر توی جسم و روح من رخنه کردی که اگه خدای نکرده روزی احساس کنم تو دیگه به من تعلق نداری اون روز و اون لحظه ، لحظه مرگ منه .
و بوسه ای گرم بر پیشونیم زد و سخت در آغوشم کشید .
ادامه دارد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 09:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|