نمیدونستم کامران برای این کارش چه توضیحی دارد چه دلیلی داره وسط این همه آدم فقط با این دختره ی لوس وننر ایستاده حرف می زند.
اون روزها می گفت به خاطر روابط کاری عمو .باباش با اون حرف می زنه حالا چه دلیلی داشت.دلم می خواست برم جلو وهمان جا دست دختره را بگیرم واز خونه پرتش کنم بیرون که عمه پریوش که متوجه حال خرابم شده بود دستم را گرفت ومنو روی مبل نشوند و گفت
(عمه جون چرا عصبانی می شی.اولاً اگه هر کسی با یه نفر دیگه حرف زد دلیل خاصی نباید داشته باشه بعدش هم تو که کامران را می شناسی که چقدر دوستت داره. خب دختر داره باهاش حرف می زنه نمی تونه که بگه برو گم شو.))
با ناراحتی رو به عمه کردم وگفتم
(آخه چرا اون.شما که نمی دونید مگه کامران با این همه آدم حرف می زنه من ناراحت میشم. ولی این دختره یه زمانی می خواست با کامران ازدواج کند وتو فرانسه هم پیش کامران رفته بود وعمو می خواست با پدرش شریک بشه.))
عمه خندید و گفت
(خودت می گی یه زمانی واونم که نشد وتو زن کامرانی.پس بشین فکرش را هم نکن.))ولی مگه می شدخون خونم را می خورد وحتی وقتی کامران پیش بابک و مهشید نشست از زور عصبانیت نگاهش نکردم.
موقع شام هم وقتی پرسید چی می خوری برات بریزم رویم را به طرف دیگه ای کردم وجوابش را ندادم که پرسید: ((ژینا چیزی شده؟)) که ازش دور شدم.
تا آخر شب عین یه دیگ بخار در حال انفجار بودم و زودتر از بقبه خداحافظی کردم و به خونه رفتم.وقتی کامران بعد از چند دقیقه وارد خونه شد وبا تعجب پرسید: ((اگه می خواستی بیای خونه چرا به من نگفتی و مریم گفت که رفتی؟))
دیگ درونم ترکید وبا دادو فریاد هر چی که دلم می خواست به کامران گفتم وبه قیافه ی بهت زده کامران که نمی فهمید از کجا خورده هم توجهی نکردم وخواستم برم داخل اتاق ودر را ببندم که کامران پیش دستی کرد و بین من و در قرار گرفت وگفت: ((خوب هر چی دلت میاد میگی و می ذاری می ری. من نباید بدونم چی شده که این طور می کنی.))با عصبانیت مشت به سینه اش کوبیدم وگفتم: ((برو بیرون نمیخوام ببینمت.)) واشک هایم سرا زیر شد. به نرمی پرسید : ((نمی خوای بگی چی شده خانوم من.))
با بغض گفتم: ((من خانوم تو نیستم.یعنی نمی خوام باشم وقتی می ری با اون دختره ی بی شعور خوش وبش می کنی حق نداری بگی من خانوم تو هستم.)) کامران خندید و گفت: ((نازی رو میگی.پس بگو حسود خانوم دلش از کجا پر شده وبی محلی می کنه وداد و فریاد می کشدومتهم می کند.آخه دختر خوب من به نازی چکار دارم. یکهو جلوی من سبز شد و شروع کرد به حرف زدن از این که می خواد برای همیشه بره اروپا واون جا موندگار بشه واین که به نظرش ما اشتباه کردیم به ایران برگشتیم واز این حرف ها.خب من باید چی کار می کردم می زدم توی دهنش ومی گفتم برو کنار نمی خوام باهات حرف بزنم.))
با ناراحتی گفتم : ((آره باید همین کار را می کردی.))
با خنده دست روی چشمانش گذاشت وگفت: ((چشم اطاعت میشه. از این به بعد همین کار را می کنم. حالا برو صورتت را بشور که بدجوری سیاه شده.))
در حالی که میدونستم رفتارم درست نبوده ونباید اون حرف هارا به کامران می زدم وزیر پتو خزیدم وپشتم را به کامران کردم.
کامران به طرفم چرخید و گفت: ((هنوز قهری،بیا آشتی کنیم.تو که بدون من نمیتونی بخوابی))
راست می گفت تو این مدت عادت کرده بودم حتماً سرم را روی بازویش بذارم وبخوابم ولی غرورم اجازه نمی داد به سمتش بر گردم و می خواستم بیشتر نازم را بکشد.
بیچاره کامران همیشه در مقابل از کوره در رفتن های من حتی تو کارخونه یا جاهای دیگه کوتاه میومد وهمین کارش منو لوس کرده بود.چند باری مامان بهم تذکر داه بود که از خوبی کامران این همه سوء استفاده نکنم ولی گوش من بده کار نبود اون بعد از کلی منت کشی کامران حاضر شدم آشتی کنم. فکر میکردم کامران همیشه همین طور می مونه ولی یک هفته بعد از عروسی فرشید ولیلا بود که اون روی کامران بالا اومد.
از عروسی لیلا وفرشید حسابسی خوشحال بودیم و هستی هم پیش خاتون بود تا فرشید و لیلا از مسافرت برگردند که فرشید اون روز تماس گرفت وگفت برگشته اند ولیلا پیش خاتون رفته وفرشید هم عصری پیش ما میاد.اون روز کلاس نداشتیم وبا تینا توی خونه ی ما مشغول درس خواندن بودیم .
این ترم خیلی از بچه ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند که نمی خوام عروسی کنم و نمی دونم چرا مثل این که شیطون تو جلد من و تینا رفته بود به کسی نمی گفتیم که عروسی کرده ایم.
558
شاید دلیلی نمی دیدیم. چون اصلاً با بقیه صمیمی نبودیم وزندگی خصوصیمان هم به خودمان مربوط می شد.
البته من نگاه های مشتاق خیلی از پسر ها را میدیدم ولی خب من که محل نمیذاشتم تا این که چند روز قبل شیرین یکی از همکلاسی ها با خنده به من گفت؟ ((بهنام یکی از همکلاسی های درس خوان و بچه مثبت کلاس که مشخص وضع مالی خوبی هم دارند از تو خیلی خوشش امده))و منم خیلی رک وبی پرده گفتم : ((غلط کرده))
ولی نمی دونم چرا با خودم فکر نکردم که اگه به شیرین نگم ازدواج کرده ام می تونه برام درد سر درست کنه و اون روز دردسری که نباید درست می شد درست شد.
عصر بود وفرشید در حالی که هستی را در بغل داشت به خونه ی ما اومد،
و من هستی را از بغلش گرفتم وبه اتاق بردم و وسایل بازی بهش دادم تا فرشید وکامران با هم حرف بزنند که صدای زنگ در را شنیدم وبعد از چند لحظه به سالن رفتم و پرسیدم کی بود.
فرشید که در را باز کرده بود گفت یه مرد جوان با یه خانم و آقای مسن بودند و پرسیدند منزل آقای کیانی این جاست منم گفتم، بله و آقای مسن هم گفت: ((میتونیم چند لحظه مزاحمتون بشیم)) ومنم در را باز کردم.
تینا با اشاره پرسید یعنی کیه که، شانه بالا انداختم وگفتم چه می دونم که وقتی کامران در را برایشان باز کرد وپشت سر اون خانوم و آقا که سبد گل بزرگی دستشان بود بهنام را دیدم که جعبه شیرینی دستش بود وا رفتم و نمی دونستم اون اینجا چکار می کند واز کجا آدرس خونه ی مارو پیدا کرده.
کامران با تعجب به او نگاه می کرد پرسید: ((ببخشید شما با کی کار دارشتید.))
559
که پدر بهنام گفت: ((فکر کنم شما حتماً آقای کیانی هستید)) و کامران با سر تأیید کرد وپدر بهنام با لبخند گفت: ((اگه اجازه بدید بشینیم وما کمی وقتتون را بگیریم. البته می دونم نباید بی خبر مزاحم می شدیم ولی خب دیگه چاره ای نبود واین پسر ما عجله داشت.))
کامران که هنوز نمی فهمید موضوع از چه قراره اونارو به سمت مبل ها هدایت کرد وتعارف کرد بشینند. و من وتینا که با دیدن سبد گل و شیرینی فهمیده بودیم چه سوء تفاهمی پیش اومده وفقط نمی فهمیدم چطوری بهنام خونه ی مارو پیدا کرده یا چطور بدون اینکه با خود من حرف حرفی بزند تا روشنش کنم که من همسر دارم به این جا اومده، نمی فهمیدیم باید چکار کنیم و فقط هر دو با حال خراب سلام کردیم ومن همان طور که دستم به پشتی مبل بود سعی می کردم که فکرم را جمع کنم تا بیشتر از این خراب کاری نشه کاری کنم، که پدر بهنام رو به کامران گفت: ((ببخشید پدر تو منزل نیستند.))
که کامران فکری کرد و گفت: ((پدر من،نکنه شما از دوستان بابا هستیدواشتباه اومدید. بابا خونه ی بغلی زندگی می کنه.))
پدر بهنام با سر در گمی به بهنام نگاه کرد وگفت: ((نه خیر من پدر بهنام جان هستم که از همکلاسی های ژینا خانوم هستندوبرای امر خیر مزاحم شدیم. راستش هر چی بهنام خواسته با ژینا خانوم صحبت کنه ایشون محلش نذاشتند وبرای همین مجبور شده دنبال ماشینشون راه بیفتد و آدرس اینجا را پیدا کند. ما هم گفتیم اگه بزرگتر ها صحبت کنند خیلی بهتره.))
خواستم حرفی بزنم که دیدم خون توی صورت کامران دویده ورگ گردنش برجسته شده واخم هایش در هم رفته وبا ناراحتی از روی مبل بلند شد وبا عصبانیت رو به من گفت : ((اینا چی میگن ژینا یعنی اینا اومدن خواستگاری تو،درست فهمیدم)) و هر لحظه صدایش بلندتر می شد.
در حالی که از چشم های از حدقه در اومده ی کامران حسابی ترسیده بودم ودر عین حال می دونستم که من کاری نکردم که باعث بشه بهنام فکر کنه می تونه به من پیشنهاد ازدواج بده ولی اگه به بچه ها گفته بودم که ازدواج کرده ام این اتفاق نمی افتاد فشارم پایین اومده بود و به نگاه ترسیده ی تینا نگاه کردم و بعد بعد به فرشید که با ناباوری به این صحنه خیره شده بود وخواستم حرفی بزنم که پدر بهنام گفت آقای کیانی عصبانی شدن ندارد خب برای هر دختری خواستگار میادو....
کامران با فریاد گفت: ((بله ،برای هر دختری خواستگار میاد ولی نه برای همسر بنده.))
با این حرف هر سه از روی مبل بلند شدند و مادر بهنام با تعجب پرسید مگه ژینا خانوم همسر شما هستند که کامران با فریاد گفت: ((بله ،همسر بنده هستند ومن نمی دونم شما چه فکری کردید که الان اینجا هستید.))
بهنام با من من کردن گفت: ((خیلی می بخشید من اینو نمی دونستم وگرنه همچین جسارتی نمی کردم و اول هم پرسیدیم این جا منزل آقای کیانی است یا نه.))
کامران با حرص گفت : ((بله من کیانی هستم و پسر عمو وهمسر ژینا هستم و الان نزدیک دو ساله که ازدواج کردیم حالا اگه اطلاعاتتون کامل شد بفرمایید بیرون.))
بهنام که رنگ صورتش سفید شده بود به همراه پدر ومادرش با کلی معذرت خواهی از درخارج شدند وکامران محکم در را برویشان بست وبا چشم های گشاده شده به سمت من که هنوز نمی دونستم باید چی بگم وچکار کنم اومد وشروع به فریاد کشیدن سر من کرد که معلومه دارم تو اون دانشگاه چه غلطی می کنم و چرا نباید همکلاسی هایم بدونند که من ازدواج کرده ام ومن دارم از خوبی اش استفاده می کنم.
فرشید که هستی را که گریه می کرد واز فریادهای کامران ترسیده بود را در بغل داشت روبروی کامران ایستادو گفت: ((چرا این طوری میکنی، خب یه سوء تفاهم بوده.))
کامران فرشید را به کناری هل داد ودر حالی که نفس نفس میزد وعرق روی پیشانی اش نشسته بود بازوهایم را گرفت و محکم تکانم داد وپرسید: ((چرا جواب نمی دی. نمی فهمی چی میگم.))
قبول داشتم که اشتباه کرده بودم ولی من قصد بدی نداشتم.فقط فکر می کردم زندگی خصوصی ام ربطی به کسی نداره تازه تینا هم همینطور بود. من از کجا میدونستم یه احمقی مثل بهنام به سرش می زنه و به خواستگاری من میادولی نمی تونستم رفتار کامران را هم هضم کنم چرا داشت جلو فرشید و تینااین طوری با من رفتار می کرد. از رفتارش ودرد دستم به گریه افتادم و تینا دست کامران را گرفت وبا عصبانیت گفت: ((ولش کن،مگه دیوونه شدی خب من و ژینا با کسی تو دانشگاه دوست صمیمی نیستیم که بخواهیم بهشون از ازدواج یا همسرمون حرفی بزنیم وخب کسی هم نمی دونه که من و ژینا ازدواج کردیم.))
کامران با یه حرکت بازویم را ول کرد که باعث شد تعادلم را از دست بدم وبه زمین بخورم و فرشید دستم را گرفت وکمک کرد بلند بشم ورو به کامران گفت: ((خجالت بکش.یه لیوان آب بخور بشین سر جات.مگه چه اتفاقی افتاده که این طوری می کنی.))
کامران که هنوز آمپرش روی هزار بود با پوز خند رو به فرشید گفت: ((تو که دیدی این خانوم به خاطر عکس های ناتالی با من چکار کرد حالا می گی من بشینم و ببینم همسر عزیز بنده یک ساله میره دانشگاه وبا پسر های جورواجور همکلاسه و اون وقت نمی گه همسر داره اونم زنی که می دونه خوشگلی اش باعث می شه هر کسی دنبالش بیفته ومن این جا در را بروی خواستگار زنم باز کنم و ببینم اومدند خواستگاری زنم وخیلی راحت بگم سوء تفاهم پیش اومده .نه خیر، هنوزم این قدر بی غیرت نشدم که ساکت بشینم و نگاه کنم.))
و با این حرف به سمت جعبه ی شیرینی روی میز رفت وبا عصبانیت اونو به آشپزخانه برد وداخل سطل آشغال انداخت و بعد دوباره برگشت و گل ها ی سبد گل را با حرص تکه تکه کرد وروی زمین انداخت و رو به من که هنوز توی شوک بودم ونمی توانستم رفتار کامران را بپذیرم گفت: ((از فردا هم لازم نکرده دانشگاه بری.فهمیدی چی گفتم.)) وبا عصبانیت در را باز کرد و از خونه بیرون رفت.
روی مبل نشستم و با هق هق رو به تینا گفتم: ((نمی دونم این بساط دیگه از کجا جور شد. من بد بخت که همیشه سرم تو لاک خودمه وسریع میام و میرم. با دخترها هم دوست نیستم چه برسه با پسرها.))