چون نیاید سر عشقت در بیان
همچو طفلان , مهر دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نیست
چون دهد نامحرم از پیشان نشان
چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست
لب فرو بستم قلم کردم زبان
دوش عشق تو درآمد نیم شب
از رهی دزدیده یعنی راه جان
گفت صد دریا ز خون دل بیار
تا در آشامم که مستم این زمان
عقل فانی گشت و جان معدوم شد
عشق و دل ماندند با هم جاودان
عشق با دل گشت و دل با عشق شد
زین عجبتر قصه نبود در جهان
جان و جانان هر دو نتوان یافتن
گر همی جانانت باید جانفشان
تا کی ای عطار گویی راز عشق
راز میگویی طلب کن رازدان
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear