شبیه یک جزیزه رو به جنونم، پر از عطش و خشتگی و بیقراری،
پر از بغض های غریبانه ای که در گلو ماندند و پر از اشک هایی
که کنج چشمانی خسته جای گرفتند و خشکیدند. پراز حرف های ناگفته ام که جز سکوت مرحمی نمی یابد،
پر از زخم خنجر ناکسانم
پر از احساساتی که هیچگاه گفته نشد پر از شب های بی ستاره ای که خاموش تر و تاریک تر از از ظلمتیست
پر از غبار پای نامردمان
منم و یه جاده پر از غربت و بیکسی و پر از آرزو های بر باد رفته......