شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
03-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عطاملك جوینی كه یكی از وزیران دربار هلاكو میباشد و كتاب تاریخ جهانگشای او معروفاست به خواجه نصیرالدین توسی گفت اکنون که ایران در زیر یوغ اجنبی است و هیچ جای نفس کشیدن نیست بهترین جای دنیا برای اقامت گزیدن کجاست ؟ تا از برای رشد و حفظ جان به آنجا در آییم خواجه خنده ایی کرد و گفت بهترین جا ایران است و از برای شخص خود من زادگاهم توس ، شما را دیگر نمی دانم مختارید انتخاب کنید و عزم سفر نمایید عطاملک پاسخ داد برای دانشمندانی نظیر ما بستر آرامش دروازه های باشکوهتری به روی آیندگان خواهد گشود و خواجه به طعنه گفت البته اگر آینده ی باشد ! چرا که فرار اهل خرد ، نفع شخصی عایدشان می کند و در این حال دیار مادری همچنان خواهد سوخت امروز مهمترین وظیفه ما ایستادن و خرد را به کار بردن برای رفع ایستیلای اجنبی است و اگر این کار نتوانیم دیگر فایده ایی برای زنده بودن نمی بینم .
ارد بزرگ اندیشمند و متفکر برجسته کشورمان می گوید : آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد .
عطاملک جوینی در حالی که به زمین می نگریست به خواجه نصیر الدین توسی گفت برای من بزرگترین نعمت همین است که در کنار آزاده مردی همچون شما هستم .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
03-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ارزش نان
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .
دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند : جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .
جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .
جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی ؟
پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .
جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است .
آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد .
جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .
فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان .
سخنان پادشاه ایران فرورتیش نشان می دهد زمامداران ما از آغاز تلاش می نمودند نان مردم را تامین کنند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حلقهی زلف تو
حلقهی زلف تو بر گوش همی جان ببرد
دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد
در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است
که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد
خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه
که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد
از خم زلف تو سامان رهایی نبود
هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد
عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم
کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد
برد از خدمت سلطانم از آن میترسم
که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد
انوری ابیوردی
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بیان جسمانی در بازیگر
پیام رسانی بدن یا ارتباط غیر کلامی ،نقشی اساسی در رفتار اجتماعی انسان بازی میکند. پژوهش های اخیر توسط روانشناسان و سایرین نشان داده است که این پیام ها بیش از آنچه تصور میشد، اهمیت دارند و به طور بسیار پیچیده تر عمل میکنند.
اگر بخواهیم رفتار اجتماعی انسان را دریابیم ، بایستی این سیستم اطلاع رسانی غیر کلامی را موشکافی کنیم. کانال های ارتباطی غیر کلامی عبارتند از:
- حالات چهره
- نگاه
- ژست ها
- حالت بدن(طرز ایستادن،نشستن و ...)
- تماس های بدنی
- رفتار فضایی و جغرافیایی
- لباس و جنبه های ظاهری
- آواگری غیر کلامی
- بو
همانطور که مشاهده میشود ،بخش عمده ارتباط غیر کلامی توسط بدن و جسم شکل می گیرد و مهم ترین محل انتقال ارتباط به مخاطب است. به موازات آن در بازیگری نیز بدن همواره اصلی ترین کانون انتقال شخصیت محسوب میشود؛ به عنوان مثال تصویر ویلی لومن را در صحنه ی آغازین مرگ یک فروشنده به یاد بیاورید؛میبینیم که او چگونه با پشت خمیده به این سو و آن سو حرکت میکند. این بدن ویلی لومن است که احساس روشنی را از شرایط و موقعییت ویلی - چه در شیکاگو و چه درپکن – به تماشاگر منتقل میکند. بدن و به طور تخصصی تر بیان جسمانی،در طول سالیان همواره مورد توجه نظریه پردازان مختلف بازیگری بوده است. چنان چه نگاهی به تاریخچه بازیگری بیندازیم،فهرست بلند بالایی از افراد بر جسته ای هم چون: استانیسلاوسکی،آرتو،گروتوفسکی،م یخاییل چخوف، برشت، منوشکین و... را شامل میشود که هرکدام تاکید فراوانی بر بیان جسمانی داشته و بخشی از گستره جسمانی بدن را مد نظر قرار داده اند.
استانیسلاوسکی حافظه عضلانی را مطرح میکند و آرتو سخن از بیان بدنی میکند که پایه نشانه هاست و نه کلمات . گروتوفسکی ، تئاتر فقیر را نظریه پردازی میکند و بنیانش را بر بازی بدنی بازیگر مینهد و یوجینیو باربا از بدن رها شده سخن میگوید و ...
در این میان میخاییل چخوف(از شاگردان استانیسلاوسکی و از مهمترین نظریه پردازان شیوه های بازیگری ) نظریاتش حایز اهمیت ویژه است؛ چرا که کاملاً اساس شیوه تربیت و هدایت بازیگردر نظام وی بر بدن و جسم بازیگر استوار است. او گونه ای از بیان جسمانی به نام ژست های روانشناسانه را مد نظر قرار میدهد. چخوف در مورد تمرین های بدنی خود در آموزه هایش چنین میگوید: "تمرین های بدنی در روش آموزشی من ، تمرین های ورزشی نیستند. تمرینی به درد بازیگر میخورد که بتواند نوسان های روح و ذهن را به کل جسم منتقل کند. تمرین هایی که من برای بازیگران طراحی کرده ام ، تمرین های روان – تنی اند. بازیگرها با انجام این تمرین ها ، حساسیت بدن خود را بالا میبرند و میتوانند به کمک این بدن حساس ، درونیات خود را به گویاترین شکل برای تماشاگران نشان دهند."
با توجه به سخنان پیشین میتوان به ارتباط تنگاتنگ میان بدن و روح(ذهن) پی برد و به ارزش و تاثیر بدن بر روح بیش از پیش صحه گذاشت.
در چارچوب سبک ها ی بازیگری گوناگون، بدن هنرپیشه همواره میان خود انگیختگی و کنترل محض واقع است؛یعنی میان یک بدن طبیعی و جاندار و بدن یک عروسک خیمه شب بازی که به تمامی تحت اختیار عامل خود( کارگردان) قرار دارد و توسط او پرداخت و دستکاری میشود. از لحاظ تاریخی نیز این دو سر حد به ترتیب در طبیعت گرایی( خود انگیختگی) و نماد گرایی همچون عروسک خیمه شب بازی به کمال میرسند.
بدن طبیعت گرا ، خود را چون قطعه ای طبیعی و مانند عصاره محیط پیرامونش به نمایش میگذارد.حال آن که بدن نماد گرا از حرکات تقلیدی (تقلید گر از طبیعت) سر باز میزند؛بنابر این یا بکلی از صحنه کنار میرودو یا این که جای خود را به یک ابر آدمک میدهد. از نگاهی دیگر و به همین سیاق ، استفاده نمایشی لز بدن در میان دو قطب در حال تغییر است:
بدن تقویت کننده:
بدن چیزی جز تقویت کننده و تکیه گاهی برای آفرینش اثر نیست و آفرینش در جایی دیگر ، در متن یا حکایت نمایشی ، اتفاق میافتد. بدن کاملاً در خدمت یک مفهوم روان شناختی ، فکری یا اخلاقی در می آید. او در برابر حقیقت نمایش محو میشود و در مراسم تئاتر فقط نقش واسطه ای را بر عهده دارد. حرکت سازی این بدن به نوعی نشان گر، بسط دهنده و زینت بخش گفتار است.
بدن هدف:
بدن به مثابه دست مایه است و هدفی جز خود ندارد. در این حال بدن بیانگر عقیده و یا خلق و خوی خاصی نیست. بدن هدف از اندام خویش برای به تصویر کشیدن جنبش درونی و روحی استفاده نمی کند، بلکه این جنبش را در اندام خود تکمیل میکند. حرکت های بدن هدف، آفرینش گر و بدیع است . این گرایش اغلب در پرفورمانس ها و رقص امروز دیده میشود.
سخن آخر اینکه امروزه نیرومند ترین گرایش که در عمل کارگردانی و به موازات آن در بازیگری ، دست کم در تئاتر تجربی وجود دارد، گرایش به بیان جسمانی است، لذا شایسته تر آن است که هر چه بهتر این زبان را شناخته و در ارتقا و بهبود کیفیت ارتباطی آن در نمایش های خویش بکوشیم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-21-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فريدون مشيری.....
فريدون مشيری در سیام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدریاش بواسطه ماموريت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقهمندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش ميرسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت.
به گفته خودش: ” در سال ۱۳۲۰ كه ايران دچار آشفتگيهايي بود و نيروهاي متفقين از شمال و جنوب به كشور حمله كرده و در ايران بودند ما دوباره به تهران آمديم و من به ادامه تحصيل مشغول شدم. دبيرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اينكه در همه دوران كودكيام به دليل اينكه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگي كارمندي پرهيز داشتم ولي مشكلات خانوادگي و بيماري مادرم و مسائل ديگر سبب شد كه من در سن ۱۸ سالگي در وزارت پست و تلگراف مشغول به كار شوم و اين كار ۳۳ سال ادامه يافت. در همين زمينه شعري هم دارم با عنوان عمر ويران “ . مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشيد به شعر و ادبيات علاقهمند بوده و گاهي شعر می گفته، و پدر مادرش، ميرزا جواد خان مؤتمنالممالك نیز شعر ميگفته و نجم تخلص ميكرده و ديوان شعری دارد كه چاپ نشده است.
مشيري همزمان با تحصيل در سال آخر دبيرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به كار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگي درگذشت كه اثري عميق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فني وزارت پست مشغول تحصيل گرديد. روزها به كار میپرداخت و شبها به تحصيل ادامه میداد. از همان زمان به مطبوعات روي آورد و در روزنامهها و مجلات كارهايي از قبيل خبرنگاري و نويسندگي را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران به تحصيل ادامه داد. اما كار اداري از يك سو و كارهاي مطبوعاتي از سوي ديگر، در ادامه تحصيلش مشكلاتي ايجاد ميكرد .
مشيري اما كار در مطبوعات را رها نكرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفكر بود. اين صفحات كه بعدها به نام هفت تار چنگ ناميده شد، به تمام زمينههاي ادبي و فرهنگي از جمله نقد كتاب، فيلم، تئاتر، نقاشي و شعر ميپرداخت. بسياري از شاعران مشهور معاصر، اولين بار با چاپ شعرهايشان در اين صفحات معرفي شدند. مشيري در سالهاي پس از آن نيز تنظيم صفحه شعر و ادبي مجله سپيد و سياه و زن روز را بر عهده داشت .
فريدون مشيري در سال ۱۳۳۳ ازدواج كرد. همسر او اقبال اخوان دانشجوي رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود. او هم پس از ازدواج، تحصيل را ادامه نداد و به كار مشغول شد. فرزندان فريدون مشيري، بهار ( متولد ۱۳۳۴) و بابك (متولد ۱۳۳۸) هر دو در رشته معماري در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشكده معماري دانشگاه ملي ايران تحصيل كردهاند.
بـهـر آشـوب دل سـودايـيــان --- خـال فـتـنـه بـــر رخ زيـبــا نهـاد
وز پي بـرگ و نـواي بـلـبـلان --- رنـگ و بـويي بر گل رعنــا نهـاد
فتنهاى انگيخت شورى در فكند --- در سرا و شهر ما چون پـا نهـاد
جاى خالى يافت از غوغا و شور --- شور وغوغا كرد و رخت آنجا نهاد
شور و غوغايي بـر آمد از جهان --- حسناو چوندست در يغما نهاد
نـام و ننگ مـا همه بـر بـاد داد --- نـام مـا ديـوانـهي رسـوا نهـاد
اینهم نمونه ای دیگر از شعرهای مشیری
کوچه
بی تو مهتاب شدم باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خللوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
بازگفتم که نتو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامناندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم ...ـ
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-21-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پیرمرد چشم ما بود
بار اوّل که پيرمرد را ديدم در کنگره ی نويسندگانی بود که خانه ی فرهنگ شوروی در تهران علم کرده بود ؛ تيرماه 1325. زبر و زرنگ می آمد و می رفت . ديگر شعرا کاری به کار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم و علاوه بر آن، جوانکی بودم و توی جماعت بُرخورده بودم . شبی که نوبت شعر خواندن او بود، يادم است برق خاموش شد و رویميز خطابه شمعی نهادند و او «آی آدم ها» يش را خواند.
تا اواخر سال 26 يکی دوبار به خانه اش رفتم . خانه اش کوچه ی پاريس بود. شاعر از « يوش » گريخته و در کوچه ی
پاريس ! عاليه خانم رو نشان نمی داد و پسرشان که کودکی بود ، دنبال گربه می دويد و سر و صدا می کرد. ديگر او
را نديدم تا به خانه ی شميران رفتند. شايد در حدود سال 29 و 30. يکی دو بار با زنم به سراغشان رفتيم. همان
نزديکی های خانه ی آن ها تکـّه زمينی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بوديم و خيال داشتيم لانه ای بسازيم.راستش
اگر او در آن نزديکی نبود، آن لانه ساخته نمی شد و ما خانه ی فعلی را نداشتيم . اين رفت و آمد بود و بود تا خانه ی
ما ساخته شد و معاشرت همسايگانه پيش آمد . محل ، هنوز بيابان بود و خانه ها درست از سينه ی خاک در آمده
بودند و در چنان بيغوله ای آشنايی غنيمتی بود؛ آن هم با « نيما » از آن به بعد که همسايه ی او شده بوديم، پير مرد
را زياد می ديدم ، گاهی هر روز . در خانه هامان یا در راه . او کيفی بزرگ به دست داشت و به خريد می رفت و
برمی گشت . سلام علیکی می کرديم و احوال می پرسيديم و من هيچ فکر نمی کردم که به زودی خواهد رسيد
روزی که او نباشد.
گاهی هم سراغ همديگر می رفتيم . تنها يا با اهل و عيال. گاهی در و دلی، گاهی مشورتی از خودش يا از زنش يا
درباره ی پسرشان که سالی يک بار مدرسه عوض می کرد و هرچه می گفتم بحران بلوغ است و سخت نگيريد،
فايده نداشت . زندگی مرفهّی نداشتند. پيرمرد شندرغازی از وزارت فرهنگ می گرفت که صرف و خرج خانه اش
می شد. رسيدگی به کار منزل اصلاً به عهده ی عاليه خانم بود که برای بانک ملّی کار می کرد و حقوقی می گرفت
و پيرمرد روز ها در خانه تنها می ماند و بعد که عاليه خانم بازنشسته شد، کار خراب تر شد . بارها از او شنيده ام
که پدر نيست و اصلاً در بند خانه نيست... و از اين درد دل ها ولی چاره ای نبود. پيرمرد فقط اهل شعر بود. در امور
عادی زندگی بی دست و پا بود و اصلاً با ادب شهرنشينی اُخت نشده بود. پس از اين همه سال که در شهر به سر
برده بود، هنوز دماغش هوای کوه را داشت و به چيزی جز لوازم آن جور زندگی تن در نمی داد . حتّی جورابش را
خودش نمی خريد و پارچه ی لباس از اين سر سال تا آن سر، در دکّان خيّاط می ماند. بسيار اتفّاق افتاد که با هم
سر يک سفره باشيم امّا عاقبت نفهميدم پيرمرد چه می خورد و به چه زنده است. در غذا خوردن بد ادا بود.
شب مانده نمی خورد. حتّی دست پخت عاليه خانم را قبول نداشت و بدتر از همه اين بود که همين اواخر، عاليه
خانم و پسرش هر دو فهميده بودند که کار پيرمرد يک کار عادی نيست. فهميده بودند که به عنوان يک شوهر يا يک پدر
دارند با يک شاعر به سر می برند.
تا وقتی زن و بچه ی آدم باورشان نشده است که تو کيستی، قضيّه عادی است. پدری هستی يا شوهری که مثل
همه ی پدرها و شوهرها وظايفی به عهده داری و بايد باری از دوش خانواده برداری که اگر بر نداشتی يا باری بر آن
افزودی، حرف و سخنی پيش می آيد و بگو مگويی ، امّا وقتی زن و بچّه ات فهميدند که توکيستی، آن وقت کار خراب
است ؛ چرا که زن و بچّه ات نمی توانند اين واقعیّت را نديده بگيرند که پيش از همه ی اين عناوين تو پدری يا
شوهري و آن وظايف را به عهده دارى امّا حيف كه شاعرى نمى گذارد اداشان كنى.آن وقت ناچارند هم به تو ببالند
و هم ازت دلخور باشند. پيرمرد در چينن وضعى گرفتار بود. به خصوص اين ده ساله ى اخير و آن چه اين وضع را بازهم
بدتر مى كردرفت و آمد شاعران جوان بود.
عاليه خانم مىديد كه پيرمرد چه پناهگاهى شده است براى خيل جوانانامّا تحمّل آن همه رفت و آمد را نداشت، به
خصوص در چنان معيشت تنگى.خودش هم از اين همه رفت و آمد به تنگ آمده بود.
هر سال تابستان به يوش مى رفتند.خانه را اجاره مىدادند يا به كسى مى سپردند و از قند و چاى گرفته تا تره بار و
بنشن و دوا درمان همه را فراهم مى كردند و راه مىافتادند: درست همچون سفرى به قندهار هم ییلاقى بود هم
صرفه جويى مى كردند.
امّا من مى ديدم كه خود پيرمرد دراين سفرهاى هر ساله به جست و جوى تسلّايى مىرفت براى غم غربتى كه در
شهر به آن دچار مىشد. نمىدانم خودش مىدانست يا نه كه اگر به شهر نيامده بود نيما نشده بود.
مسلماً اگر درها را به رويش نبسته بودند شايد وضع جور ديگرى بود. اين آخرىها فرياد را فقط در شعرش مى شد
جست نگاهش آرام و حركاتش و زندگانى اش بى تلاطم بود و خيالش تخت.
به همين طريق بود كه پيرمرد دور از هر ادايى به سادگى در ميان ما زيست و به ساده دلى روستايى خويش از هر
چيز تعجّب كرد و هر چه بر او تنگ گرفتند، كمربند خود را تنگ تر بست تا دست آخر با حقارت زندگى هامان اخت شد.
هم چون مرواريد در دل صدف كج و كوله اى سال ها بسته ماند.
در چشم او كه خود چشم زمانه ى ما بود ، آرامشى بود كه گمان مى بردى شايد هم به حق از سر تسليم است امّا
در واقع طمانينه اى بود كه در چشم بى نور يك مجسّمه ى دوره ى فراعنه هست.
در اين همه سال كه با او بوديم هيچ نشد كه از تن خود بنالد.هيچ بيمار نشد؛نه سردردى نه پادردى و نه هيچ ناراحتى
ديگر. فقط يك بار، دو سه سال قبل از مرگش شنيدم كه از تن خود ناليده ؛ مثل اين كه پيش از سفر تابستانى يوش
بود.
شبى كه آن اتّفاق افتاد، ما به صداى در از خواب پریدیم، اوّل گمان كردم ميراب است. خواب كه از چشمم پريد و از
گوشم ، تازه فهميدم كه در زدن ميراب نيست و شستم خبر دار شد گفتم «سيمين ! به نظرم حال پيرمرد خوش
نيست». كلفتشان بود ، وحشت زده مىنمود.
مدّتى بود كه پيرمرد افتاده بود. براى اوّل بار در عمرش - جز در عالم شاعرى- يك كار غير عادى كرد؛ يعنىزمستان به
يوش رفت و همين يكى كارش را ساخت. از يوش تا كنار جادّه ى چالوس روى قاطر آورده بودندش.
امّا نه لاغر شده بود نه رنگش بر گشته بود. فقط پاهايش باد كرده بود و از زنى سخن مي گفت كه وقتى يوش بوده اند
براى خدمت او مىآمده، مى نشسته و مثل جغد او را مى پاييده ، آن قدر كه پيرمرد رويش را به ديوار مى كرده و
خودش را به خواب مىزده و من حالا از خودم مى پرسم كه نكند آن زن فهميده بود؟
هر چه بود آخرين مطلب جالبى بود كه از او شنيدم.هر روز سرى مىزديم؛ آرام بود و چيرى نمىخواست و در نگاهش
همان تسليم بود. و حالا ؟...
چيزى به دوشم انداختم و دويدم. هرگز گمان نمىكردم كه كار از كار گذشته باشد. گفتم لابد دکترى بايد خبر كرد یا
دوايى بايد خواست. عاليه خانم پاى كرسى نشسته بود و سر او را روى سينه گرفته بود و ناله مىكرد: « نيمام
ازدست رفت! »
آن سر بزرگ داغ داغ بود امّا چشم ها را بسته بودند ؛ کوره ای تازه خاموش شده .باز هم باورم نمی شد . عالیه خانم
بهتر از من می دانست که کار از کار گذشته است ولی بی تابی می کرد هی می پرسيد : « فلانی! يعنی نيمام از
دست رفت»؟
و مگر می شد بگويی آری ؟ عاليه خانم را با سيمين فرستادم که از خانه ی ما به دکتر تلفن کنند. پسر را پيش
از رسيدن من فرستاده بودند سراغ شوهر خواهرش. من و کلفت خانه کمک کرديم و تن او را - که عجيب سبک بود-
از زير کرسی در آورديم و رو به قبله خوابانديم.
گقتم: « برو سماور را آتش کن ؛ حالا قوم و خويش ها می آيند » و سماور نفتی که روشن شد ، گفتم رفت قرآن
آورد. لای قرآن را باز کردم؛ آمد « والصّافّات صفّا».
«جلال آل احمد»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-21-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کوروش بزرگ چقدر ثروت داشت ؟
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت…
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-21-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند. و حتي هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبانان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..
کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای کارخود از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-21-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آشنائی با آیین برهمائی
برهما یکی از خدایان بزرگ هندوان باستان و نام یکی از سه خدای پیروان مذهب برهمایی است که وی را قادر مطلق آفریدگار جهان می دانند . برهمنان معتقدند که برهما روز اول خلقت روحانییون را از دهان و سلحشوران را از بازوان و کارکنان را از ران و بردگان را از پای خود آفرید و این صنوف همیشه ثابت و برقرار خواهند بود.
سه خدای برهمایی عبارتند از :
۱. برهما( خدای بزرگ و خالق موجودات و جهان)
۲. ویشنو (محافظ . آمر کائنات)
۳.شیوا (مخرب و خراب کننده موجودات)
شهر مقدس برهماییان (( بنارست)) در کنار رود مقدس گنگ واقع شده است .
نظام طبقاتی و خدایان مورد پرستش
پیروان آیین برهمایی در عصر کنونی هندو نامیده می شوند اگرچه که این نام صحیحی نیست و هیچ رابطه ای با دین برهمایی ندارد. هندوییسم در زمان ما افراد زیادی را به خود جلب کرده است از جمله مسلمانان که به دلیل بی اطلاعی از آیین اسلام و همچنین نا آگاه بودن از اصول ادیان دیگر مخصوصا دین برهمایی یا هندو به این آیین و مروجان آن گرویده می شوند.
اگرچه برخی از هندوان به دروغ خود را یکتا پرست معرفی می کنند آن هم برای جلب نظر مسلمانان و سایر ادیان یکتاپرست است اما در حقیقت هندوییسم بر پایه ی چند خدا بنا شده است. در راس مثلث ۳ خدای برهما- ویشنو و شیوا قرار دارند که هرکدام چندین زن و چندین فرزند دارند و زنان آنها خدای مونث یا الهه نامیده می شوند و فرزندان مذکر آنها خدا محسوب می شوند.(برهما - ویشنو- شیوا)
اگر شما از هندوان سوال کنید که بلاخره چه کسی اول خدا بود از میان این همه خدا ؟ و چه کسی دنیا را خلق کرد هر کس جواب متفاوتی به شما می دهد و هیچ یک هم نمی داند که چرا و چگونه. در آیین هندو سوال پرسیدن امری محال است و زمانیکه از یک هندو بپرسید چرا بت می پرستد ؟ او با تمسخر جواب می دهد که مگر می شود خدایی را پرستید که دیده نمی شود؟ آنها چیزهایی را می پرستند که می توانند ببینند و این تنها به خدایان دریا و کوه و آتش و باران و یا ارکان طبیعت محدود نیست بلکه خدایان مهمتری هم هستند که از روزگار بسیار کهن در هندوستان پرستش می شده اند
تمامی خدایان به همراه خانواده هایشان همواره از چوب و سنگ و فلز و ...ساخته شده و در فروشگاهها به فروش می رسند . برای اعیادی مثل دورگا پوجا و یا گانش چاتورچی بتهای غول آسایی از این خدایان از گل رس ساخته و رنگ می شود و بعد لباس پوشانده می شوند و برای مدت خاصی پرستیده شده و سپس آنها را در شهر می چرخانند و به رودخانه می دهند.مردم به یکدیگر خدا هدیه می دهند و هر خانواده معبد خانگی خود را در گوشه ای به نام اتاق عبادت دارد و معماران هندو خانه ها را بر اساس جایگاه این بتکده های خانگی می سازند.
در پاسخ به اینکه چرا چنین کار بیهوده ای را با چنین هزینه هایی متحمل می شوید می گوییند که خدایان به دیدن ما آمده بودند و حالا دارند بر می گردند به خانه هایشان!
توجه داشته باشید که این خدایان را با دست خود می سازند و شکل می دهند و لباس می پوشانند و راه می برند و به عنوان خالق خود می پرستند .
کاست سیستم
خدایان همه ی مردم را به یک چشم نگاه نمی کنند و همواره طبقات بالا هستند که می توانند به بتها نزدیک شده و به آنها لباس بپوشانند و این طبقات از- برهمنان- و -شاتریا -و- بانیاز- و .... هستند که برای هزاران سال از ثروتهای فراوان و موقعیتهای فراوان در هند استفاده کرده و تمامی قدرتهای جامعه را به دست دارند.
سایر مردم که از طبقات پایین جامعه هستند نمی توانند به خدایان طبقات بالا نزدیک شده و یا داخل معبدهایشان شوند . آنها باید خدایانی برای خود بسازند و برای خود جداگانه پرستش کنند.
پایین ترین طبقه که به اصطلاح- نجسها- هستند اصلا هیچ گونه حق و حقوقی به عنوان انسان نداشته و همیشه به صورت حیوانات زندگی می کنند و رفتار می شوند. اگرچه در زمان استقلال هند تلاشهای زیادی انجام شد که وضعیت مردم نجس بهبود حاصل کند اما فقط در حد حرف و قوانین روی کاغذ بود و تا امروز نجسها جزو انسان حساب نمی شوند.
این سیستم وحشتناک جامعه را -کاست- می نامند که در سنسکریت -وارنا -نامیده می شود و دقیقا همان سیستمی است که در زمان ساسانیان در ایران پیش از اسلام اجرا می شد و زاییده ی فرهنگ آریایی است .
در آیین برهمایی نمی توان یک خدا را انتخاب کرد و پرستید بلکه باید همزمان به همه ی این خدایان ایمان داشت اما می توان یک یا چند خدا را به عنوان خدای اول و دوم انتخاب کرد و بیشتر به معابد آنها رفت.
هر خدا معبد جدای خود را دارد و در هر خیابان دهها معبد ساخته می شود. بتها در جیب لباسها و در داشبرد ماشینها نگهدای می شوند تا از صاحبان خود محافظت کنند!! زیرا وقتی خدا را باید دید تا پرستید باید همه جا او را با خود حمل کرد در غیر این صورت آن بت قادر نیست که شما را ببیند و صدای شما را بشنود.
در معبد پس از صحبت با بت ها باید حتما زنگ معبد را به صدا در آورد تا خدا که در کوهای هیمالایا زندگی می کند صدای زنگ را شنیده و برای بر آوردن حاجت شما به سوی شما بیاید!
این خدایان بخش اصلی زندگی زندگی هر هندویی را فرا گرفته اند تا جایی که مردم فرصت فکر کردن به هیچ چیز را ندارند به جز مراسم متعددی که باید برای ۳۰۰۰ خدا در طول سال بگیرند .
برهمنان که مروجان اصلی آیین آریایی برهمایی هستند بالاترین طبقه ی جامعه بوده و به اصطالاح در همه ی موارد حرف حرف آنهاست. پیش از هر ازدواج - تولد - عید و مراسم برهمنان باید حضور داشته باشند و مراسم مخصوصی را برای خشنودی خدایان از آن مراسم اجرا کنند که گاهی تا ماهها طول می کشد. چنانچه چنین کاری انجام نشود خشم و غضب خدایان تمام زندگی آن خانواده را نابود خواهد کرد و آن خانواده از جامعه و از طرف برهمنان طرد خواهد شد.
آیین برهمایی که امروزه به غلط نام دین هندو به خود گرفته است در اصل آیین باستانی آریاییان است و امروزه همچنان به حیات خود در هندوستان ادامه می دهد.
آریاییان مقیم در صحرای سیبری در ۳۰۰۰(ق.م) شاید هم قبل از آن به هند و ایران کوچ کردند و عده ای که در ایران ساکن شدند ساکنان بومی و البته متمدن ایران را شکست داده آیین آریایی را بر آنان تحمیل کردند . اگرچه مشخص نیست که ایرانیان اصیل و بومی پیش ار حمله آریاییان دارای چه دین و آیینی بودند . همین اتفاق در هندوستان نیز به وقوع پیوست .
مردم آریایی با پوست سفید و چشمان رنگ روشن و قامتهای تنومند با مهارت اسب سواری و نیزه پرانی به راحتی بر مردم ضعیف و سیه چرده ی هندوستان پیروز شدند و آنان را برده ی خود ساختند .
اساس آیین آریایی بر طبقه بندی اجتماعی است اگرچه این طبقه بندی ظالمانه در ایران پس از اسلام نابود شد ولی همچنان در نهایت ظلم و ستم در هندوستان زنده است و طبق آمار بین سالهای ۱۹۸۱ تا ۱۹۹۱ چیزی بیش از ۲ میلیون زن و کودک دختر بر اثر باورهای این آیین جان خود را از دست دادند و می دهند.
زنده کشی دختران
اگر فکر می کنید که کشتن کودکان دختر فقط در عصر جاهلیت در مکه اتفاق می افتاد باید سری به هندوستان بزنید. طبق باورهای آیین آریایی فرزند دختر بسیار بد یمن و بد شگون است و باید حتی پیش ار تولد در شکم مادر کشته شود . برای همین امروزه وقتی خانواده ها از دختر بودن کودک مطمئن می شوند بی رحمانه مادر را به همراه کودک در شکمش می کشند . قانون کوچکترین دخالتی در موارد مذهبی و دینی نمی کند زیرا حکومت هند حکومتی غیر دینی است و تمام اتباعش را در انتخاب و اقتدا به هر دینی آزاد می گذارد.
از آنجا که ۹۰٪ از مردم هند برهمایی هستند و حتی خود پلیس و قاضی دادگاه به این خرافات و اعمال ننگین باور قلبی دارند این مسائل متوقف نخواهند شد.
کشتن فرزندان دختر فقط برای طبقات پایین جامعه است زیرا این طبقات پایین هستند که خون ناخالص دارند! و این کار در سراسر هند مرسوم است مخصوصا در میان دراویدیان که مردم اصلی و بومی هند هستند.
چنانچه دختر متولد شود و به سن ۵ و ۶ برسد خانواده از غذا دادن به کودک خودداری می کنند تا بمیرد و یا زنده در شیر خفه می کنند و یا می سوزانند.
دختری را برای کشتن آماده می کنند.
ساتی
سوزاندن زن به همراه شوهر مرده اش از اصول آیین آریایی و برهمایی بوده و اولین بار در سال ۱۹۴۲ یک لرد انگلیسی به تقاضای راج رام موهان روی یک اطلاح طلب هندو لایحه ای علیه ساتی تصویب کرد که با اعتراضات شدید مردم هند روبه رو شد و اقدامات زیادی که برای جلوگیری ساتی به عمل آمد کمی موثر بود اما همچنان در روستاها انجام می شود.
عروس سوزاندن
بر طبق آیین برهمایی خانواده ی عروس موظف است که مبلغ پولی را به خانواده ی شوهر بپردازد برای نگه داری از عروس !! و این مبلغ معمولا بسیار بالا است چون هر قدر پول بیشتری پرداخت شود عروس از احترام بیشتری برخوردار خواهد بود. خانواده های بسیاری نمی توانند این پول را بپردازند و قول می دهند که پس از عروسی پول را خواهند داد اما وقتی از پول خبری نیست خانواده ی شوهر عروس را مجبور به خود سوزی می کنند و یا عروس خودش بدون در خواست آنها و از روی شرم خودش را زنده می سوزاند....
از کسانی که در هند هستند تقاضا می شود که حوادث روزنامه را بخوانند! تقریبا سالانه ده ها هزار زن خود سوزی می کنند.
نجس ها
غیر از طبقات نام برده گروههای دیگری هم هستند که در اصل ساکنان بومی و اولیه هند بوده اند که همچنان به صورت برده با آنها رفتار می شود . این گروه را یا نجس ها می نامند و در واقع غیر آدمیزاد شناخته می شوند. گاندی این طبقه را ؛هریجان؛ نامگذاری کرد و دکتر آمبدکار آنها را ؛ دالیت؛ نامید.
مردم نجس
نجسها جمعیتی حدود ۲۰۰ میلیون نفر هستند که به هیچ عنوان هیچ حقوقی به عنوان شهروند نداشته و فقط استعمار می شوند . بر اساس آیین برهمایی نجسها انسان نیستند و حق زندگی در شهر ها را ندارند . اولین سند از وجود نجسها در تاریخ هند به دوره ی پادشاهان گوپتا بر می گردد.
منبع : http://dirinerooz.blogfa.com/post-71.aspx
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-21-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گابریل گارسیا مارکز
چیزی که من آموختم:
در 15 سالگي آموختم كه مادران از همه بهتر مي دانند ، و گاهي اوقات پدران هم
در 20 سالگي ياد گرفتم كه كار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود
در 25 سالگي دانستم كه يك نوزاد ، مادر را از داشتن يك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يك شب هشت ساعته، محروم مي كند
در 30 سالگي پي بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن
در 35 سالگي متوجه شدم كه آينده چيزي نيست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چيزي است كه خود مي سازد
در 40 سالگي آموختم كه رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست كه كاري را كه دوست داريم انجام دهيم ؛ بلكه در اين است كه كاري را كه انجام مي دهيم دوست داشته باشيم
در 45 سالگي ياد گرفتم كه 10 درصد از زندگي چيزهايي است كه براي انسان اتفاق مي افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان مي دهند
در 50 سالگي پي بردم كه كتاب بهترين دوست انسان و پيروي كوركورانه بد ترين دشمن وي است
در 55 سالگي پي بردم كه تصميمات كوچك را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب
در 60 سالگي متوجه شدم كه بدون عشق مي توان ايثار كرد اما بدون ايثار هرگز نمي توان عشق ورزيد
در 65 سالگي آموختم كه انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نيز كه ميل دارد بخورد
در 70 سالگي ياد گرفتم كه زندگي مساله در اختيار داشتن كارتهاي خوب نيست ؛ بلكه خوب بازي كردن با كارتهاي بد است
در 75 سالگي دانستم كه انسان تا وقتي فكر مي كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه مي دهد و به محض آنكه گمان كرد رسيده شده است ، دچار آفت مي شود
در 80 سالگي پي بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است
در 85 سالگي دريافتم كه همانا زندگي زيباست.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 08:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|