یه خاطره دیگه هم که دارم اینه که همیشه مامانم سر ظهر که میشد یادش می افتاد که نون نداریم
ما بچه گی تو خونه مامان بزرگم زندگی میکردیم اونجا هم همه دور هم بودن
به پسر ها میگفتن برید یکی یه دونه نون بگیرین بیایین
پسرهای هم میرفتن و دست خالی برمیگشتن میگفتن نون تموم شده
مامانم غر میزد وااااااااااااا چرا حالا دست خالی اومدین میگفتین یه دونه میخوام
بعد هم من بیچاره رو میفرستادن میگفتن تو برو تو زرنگی
منم میرفتم دم نونوایی و میگفتم آقا مامانم دعوام میکنه نون نبرم خونه رفتم بازی کردم یادم رفته بیام نون بخرم
بعد آقای نونوای مهربون هم از نون های خودشون که قایم کرده بود میداد
بعد مامانم داداشم و دایی هام رو دعوا میکرد که چرا دروغ گفتین پس این از کجا این نون رو آورده؟؟؟