بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #61  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/8
- سلام مامان ... چه عجب بالاخره یادتون افتاد كه دختری دارید! مهتاج به آرامی صورت او را بوسید و در حالی كه همراه او وارد پذایرایی می شد گفت:
- من همیشه به یاد بچه ها هستم، سرم زیاد شلوغه، بچه ها كجا هستند؟
سیمین مادرش را روی مبلی نشاند و گفت:
- الان صداشون می كنم.
جلوی در مكثی كرد و بعد گفت:
- می خواهید به وفا بگم ماشینتون رو ببره توی پاركینگ؟
مهتاج كیفش را روی میز گذاشت و گفت:
- نه عزیزم، باید برم، امشب برای اصفهان پرواز دارم.
سیمین لبخندی تلخ زد و رفت. وفا داخل اتاقش مشغول آماده شدن بود. چند ضربه به در اتاقش نواخت و داخل شد.


- وفا زودتر بیا پایین مادربزرگ اومده. وفا در حالی كه جلوی آینه مشغول بستن دكمه هایش بود با تمسخر گفت:
- پس بالاخره افتخار دادند و قدم رنجه فرمودند!
سیمین گفت:
- وفا ...! تازگیها اخلاقت عوض شده به زیمن و زمان بد و بیراه می گی، در ضمن نمی خوام حرفی به مادربزرگ بزنی.
وفا به سمت او چرخید و گفت:
- در چه مورد؟
سیمین نگاهی غضبناك به او كرد و از اتاق خارج شد. ویدا پشت كامپیوتر نشسته بود و در حال ثبت اطلاعاتش بود. با شنیدن خبر ورود مادربزرگش لبخندی زد و گفت:
- باشه مامان الان می آم ...
سیمین وقتی به پذیرایی برگشت وفا ساكت و سرد كنار مهتاج نشسته بود و او مشغول پذیرایی از مادرش شد. مهتاج از داخل كیفش پاكتی را خارج كرد با لبخندی به سمت وفا گرفت و گفت:
- امسال عیدیهاتون خیلی عقب افتاد.
وفا پاكت را از مهتاج گرفت چك داخل آن را بیرون كشید و در حال خواندن رقم های چك گفت:
- چك سفید امضای شازده هم با تاخیر به دستش رسیده؟
سیمین معترضانه گفت:
- وفا؟!
مهتاج با جدیت گفت:
- ولش كن، بگذار ببینم دردش چیه؟ اصلا امروز رفتارش یك جور دیگه است.
وفا چك را داخل پاكت گذاشت و گفت:
- آخه كلاغ سیاهه به ما خبر داد شما كی از راه رسیده اید و حالا افتخار دادید كه به ما هم سری بزنید.
مهتاج گفت:
- قبلا به مادرت توضیح دادم كه چرا دیرتر به دیدن شما اومدم، دیگه نیازی نمی بینم كه بخوام به تو هم جواب پس بدم.
وفا ازجابرخاست چك را روی میز مقابل مهتاج گذاشت و گفت:
- این چك و مبلغ قابل توجهش نمی تونه سرپوشی روی بی مهریها و بی توجهی هاتون باشه.
مهتاج با حیرت به سیمین نگاه كرد و گفت:
- این پسره كاملا عوض شده، گستاخ و ....
وفا با جدیت گفت:
- در ضمن خواستم بهتون یك هشدار هم بدهم.
سیمین با عصبانیت فریاد زد:
- وفا ...؟!
وفا بدون توجه به اعتراض مادرش ادامه داد:
- از اون چكهای سفید امضایی كه واسه دردونه تون می كشید كم كنید چون همه رو داره خرج یه پاپتی خوشگل ....
سیمین با دیدن ویدا در آستانه در این بار فریاد زد:
- وفا ... برو بیرون.
و او را متوجه حضور ویدا كرد. وفا نگاهی به ویدا انداخت و بعد به مهتاج كه گیج و سردرگم چشم به او دوخته بود گفت:
- یك روزی می فهمید و حسرت می خورید كه چطور پولهای بی زبونتون رو خرج كرده!
و از اتاق خارج شد سیمین هم از جا برخاست و گفت:
- می بخشید مامان ...
و به دنبال وفا اتاق را ترك كرد. ویدا با تعجب به مادرش نگاه كرد و بعد به سمت مهتاج رفت و گفت:
- سلام مادربزرگ، خیلی خوش آمدید.
و خم شد و گونه های او را بوسید مهتاج متفكرانه به پاكت رها شده روی میز چشم داشت. سیمین جلوی در خروجی حیاط، بازوی وفا را گرفت و با عصبانیت گفت:
- وایستا ببینم ... وایستا!
وفا كه حسابی آشفته بود ایستاد و گفت:
- ولم كن مامان، حالم اصلا خوش نیست.
سیمین گفت:
- از برخوردت با مادربزرگت معلوم بود. تو حق نداشتی با او این طور رفتار كنی از طرفی قرار ما نبود كه حرفی در این باره به مادربزرگت بزنیم.
وفا در حالی كه شعله های خشم از لحن كلامش می بارید گفت:
- من مثل شما از این مهتاج قدرت طلب و مستبد نمی ترسم.
و در پاسخ سیلی محكم و غافلگیرانه ای از سیمین دریافت كرد. مهتاج كه از پشت پنجره شاهد آن صحنه بود پرده را رها كرد. وفا بغضش را فرو داد به چشمان اشك آلود مادرش نگاه كرد و گفت:
- خودتون رو به خاطر این سیلی ناراحت نكنید حقم بود اما ... اما یك چیز رو بدونید من نمی تونم مثل شما ساكت بشینم و بگذارم حق خواهرم پایمال بشه فقط به خاطر ترس از مهتاج! یادم نمی ره كه یك دفعه داشتید برای ویدا تعریف می كردید چطور از ترس سركوفتهای مادرتون، فراموش كرده بودید برای مرگ بابا گریه كنید و فقط برای دایی حسام امن یجیب خوندید. من ...
و با دیدن مهتاج كه همراه ویدا به حیاط آمدند سكوت كرد. مهتاج نگاه تندی به وفا كرد و خطاب به سیمین گفت:
- من دارم می رم تو هم به اندازه كافی فرصت داری كه پسر گستاخت رو ادب كنی.
و از حیاط خارج شد. سیمین به دنبال او رفت و ملتمسانه گفت:
- مامان ... مامان ... خواهش می كنم ....
مهتاج مقابل ماشینش ایستاد دستش را روی شانه سیمین گذاشت و گفت:
- باید برم، كلی كار دارم. از رفتار خودم راضیم و به حرفهای اطرافیان اهمیت نمی دم. در ضمن یا سیلی نزن، یا وقتی زدی پشیمان نشو، این یعنی قدرت عمل!
سیمین ایستاد تا ماشین مهتاج از سر خیابان پیچید. وقتی به حیاط برگشت به بچه هایش نگاه كرد. وید با سردرگمی گفت:
- مامان اینجا چه خبر شده؟
سیمین به وفا نگاه كرد دستش را روی شانه ویدا گذاشت و در حالی كه او را به سمت ساختمان هدایت می كرد گفت:
- هیچی فقط وفا زیادی دستپاچه شده.
( پاپتی خوشگل ... پاپتی خوشگل ...)
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #62  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/8
جمله ناتمام وفا، حسابی ذهن مهتاج را درگیر كرده بود چیزی كه باعث شده بود آنجا را به سرعت ترك كند رفتار به نظر بچگانه وفا در برابر او نبود، می خواست سریعا برگردد و جمله ناتمام وفا را، یاشار برایش تمام كند. می خواست بفهمد در آن سیزده روزی كه از آنجا دور بوده چه اتفاقات خوشایند یا ناخوشایندی رخ اده است. در حالی كه سعی داشت توجهش به رانندگی اش باشد تصویری از چهره خشمگین وفا را در ذهنش تجسم كرد چیزی غیر از خشم در نگاهش بود و صدای بلند خنده اش فضای كوچك ماشین را پر كرد: - باید جلوی این حسادت كودكانه رو بگیرم.
با همان لحن كه همیشه خودش اقتدار را در آن احساس می كرد یكی از مستخدمین را صدا كرد و سویچ ماشین را به طرفش گرفت و گفت:
- به حیدر بگو ماشین رو ببره توی پاركینگ، بعد هم نوه ام را صدا كنید. توی كتابخانه منتظرش هستم.


خدمتكار كلید را از دست او گرفت و گفت: - یاشار خان بعد از شما رفتند بیرون.
مهتاج با كمی مكث گفت:
- كجا رفتند؟
خدمتكار گفت:
- اطلاعی ندارم خانم. فقط می دونم با آژانس رفتند چون خودم تماس گرفتم.
مهتاج گفت:
- خیلی خب، می تونی بری.
و هنوز خودش سالن را ترك نكرده بود كه یاشار وارد سالن شد. سرحال تر از همیشه به نظر می رسید و با دیدن مهتاج كمی غافلگیر شد و گفت:
- سلام ... چه زود برگشتید؟
مهتاج به او و اندام ورزیده اش و لباس های كتان شیری رنگش نگاه كرد یا رنگ لباسهایش او را بشاش نشان می داد یا از ملاقات شخص دلخواهش می آمد و آنقدر سرحال بود. ناگهان بار دیگر صدای وفا در سرش زنگ خورد همه رو خرج یك پاپتی خوشگل ...)
( شاید هم داره از ولخرجی برمی گرده. می تونه هر چقدر دوست داره واسه خوشگلهایی كه دلش رو می برن خرج كنه اما نه هر خوشگلی، نه یك به قول وفا پاپتی! اونی كه می خواد صاحب این مرد خوش چهره و قدرتمند بشه باید یكی از نسل استخواندارها و با اصالتها باشه.)
صدای آشفته و نگران یاشار او را به خود آورد.
- حالتون خوبه مادربزرگ؟
مهتاج لبخندی زد، بازوی او را گرفت و همراه خودش روی مبلی نشاند و گفت:
- خوبم ... خوبم نوه عزیزم. داشتم فكر می كردم آیا ممكنه این عقاب تیز پرواز منو، كبوتری شكار كنه؟
یاشار خنده كوتاهی كرد و گفت:
- منظورتون چیه؟
مهتاج با ملاطفت گفت:
- من مثل اونای دیگه فكر نمی كنم حتما باید ازدواج كنی چون عاشقت شده، بلكه معتقدم با هر كسی غیر از ویدا می توانی ازدواج كنی به شرط این كه وثل خودت مقتدر باشه، با اصالت باشه ...
یاشار از این اشاره آشكار مادربزرگش جا خورد و گفت:
- من درمان شدم و خودم خبر ندارم؟
مهتاج گفت:
- فقط كافیه كه بخواهی، اون وقت مشكلت حل می شه و بعد هم باید به فكر ازدواج بیافتی. از همین حالا هم می تونی به فكر انتخاب یك دختر خوب باشی.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- من الان به تنها چیزی كه فكر می كنم اینه كه آیا توی پرواز شما جای خالی هست تا همسفر شما بشم؟
مهتاج با تعجب گفت:
- من دارم می رم اصفهان، برای سركشی به كارخونه ها.
یاشار با جدیت گفت:
- تبدیل شدم به یك آب راكد، می ترسم یك روزی هم بشم گنداب! دیگه از این سكون خسته شدم، می خواهم توی جریان باشم، در جریان كارهای كارخونه، مطمئنم تحصیلاتم برای این كار عالی و به حد كاهی هست، فقط نمی دونم جایی برای من هست یا نه ... نمی خواهم كسی به خاطر ورود من اخراج بشه. امكانش هست؟
مهتاج یاد گرفته بود در شادترین و غم انگیز ترین لحظات زندگیش در برابر دیگران اشك نریزد و خوددار باشد. به نظرش اشك ریختن در غم و شادی در حضور دیگران چیزی نبود جز به نمایش گذاشتن ضعف درونی و او آنقدر قدرت داشت كه این ضعف را در خود پنهان سازد. هر انسانی خلوتی داشت و این خلوت بهترین زمان و مكان برای انجام این قبیل كارها و این شادترین لحظه عمرش اشك شوقی پنهان به همراه داشت. او فقط بازوی یاشار را فشرد و با اطمینان و آرامش گفت:
- خوشحالم، و از همین حالا ورودت رو به جمع مدیران كارخانه هامون تبریك می گم.
یاشار تشكر كرد و گفت:
- پس با آژانس هوایی تماس می گیرم.
مهتاج با خود اندیشید:
( كسی كه او را مبدل به یك رود جاری ساخته می تواند او را به دریایی مبدل كند. پس این كار، كار یك پاپتی نیست، فراتر از اینهاست. باید كشفش كنم.)
هنوز درگیر افكار خودش بود كه یاشار به سالن برگشت و گفت:
- برای دریافت بلیط ترجیح می دم برم آژانس، كارم ممكنه طول بكشه ممكنه دیر برگردم.
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- برو موفق باشی.
یاشار از جمله (موفق باشی) او تعجب زده نگاهش كرد و آنجا را ترك كرد. آژانس هوایی آخرین بلیط پرواز آن شب را به نام او ثبت كرد. یاشار از این كه كارهایش را تا حدودی ردیف كرده است خوشحال بود و از آنجا به سمت منزل عمه اش حركت كرد. باید تكلیفش را با ویدا هم روشن می كرد. نمی توانست دختر بیگناهی را در انتظار امیدی واهی بنشاند. در راه با خود اندیشید،(با كار كردن می تونم تا خبری از لیلا به دست نیاورده ام، روزهای سخت انتظار رو سپری كنم، از طرفی این اولین قدم برای شروع یك زندگی جدیده!)
احساس كرد زندگی از تمام دریچه هایش به او لبخند می زند و او باید حوادث تلخ سالها قبل را فراموش كند. بهترین راه برای داشتن ایده آلهایش بود.
- سلام عمه جان. حالتون چطوره؟
سیمین احساس كرد این بار شنیدن صدای پرطنین برادرزاده اش تمام وجودش را تحت تاثیر قرار داده و می لرزاند. سعی كرد خودش و احساساتش را كنترل كند. احساسی كه وادارش می كرد او را محكم در آغوش بگیرد و به سختی بگرید. مثل همیشه مادرانه او را در آغوش كشید و به گرمی از او استقبال كرد و گفت:
- چه عجب كه یاد عمه ات افتادی! نمی دونم چرا سیمین بیچاره رو همه فراموش كرده اند و دیر به دیر به یاد می یارن.
هر دو وارد پذیرایی شدند، سیمین كتش را از دستش گرفت و یاشار خطاب به او گفت:
- عمه جان از من گله و شكایت نكنید من به تنها جایی كه گهگاهی سر می زنم همین جاست پس گناه دیگران را به پای من ننویسید.
سیمین خنده كوتاهی كرد مقابل او نشست و گفت:
- به هر حال خوش آمدی. قبل از تو مادربزرگ اینجا بود مثل این كه قراره امشب بره اصفهان.
یاشار گفت:
- بله، من هم همراهش هستم.
سیمین با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- مادربزرگ در این باره چیزی نگفت.
یاشار گفت:
- من چند دقیقه قبل بلیط گرفتم هنوز در جریان نبود.
و به اطراف نظر انداخت و پرسید:
- ویدا خونه نیست؟
و در جواب سوالش، خود ویدا وارد پذیرایی شد.
- سلام.
یاشار با ورود او از جا برخاست. احساس كرد زیر شلاق نگاه ویدا وجودش پر از درد می شود. پاسخ سلامش را داد، ویدا كنار مادرش نشست و گفت:
- شنیدم قصد مسافرت داری.
و تعارف كرد تا او هم بنشیند. یاشار سعی داشت به او نگاه نكند اما غیر ممكن بود. مگر می توانست با او صحبت كند و به سیمین نگاه كند؟
- بله برای خداحافظی اومدم. قراره با مادربزرگ برم اصفهان، شاید همون جا موندگار شدم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #63  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/8
سیمین احساس كرد بی دلیل به شخصی كه نمی شناخت و ممكن بود روزی یاشار را از آن خود و خانواده اش سازد حسادت می كند، اما نه این احساس بی دلیل نبود. او سالها یاشار را علاوه بر برادرزاده اش بودنش، طور دیگری دوست داشت. آرزو داشت روزی به عنوان خواستگار در خانه شان را بزند. می توانست مرد ایده آلی برای هر دختری باشد نه ... نه هر دختری. فقط برای ویدای او ... پس حق داشت به مادر آن دختر كه وفا از او صحبت كرده بود حسادت كند و احساس نفرت را در قلبش جای دهد. به خود نهیب زد،( مگه قراره چنین اتفاق وحشتناكی بیفته كه چنین احساسی رو به قلبت راه داده ای؟) و ناگهان حس كرد باید آن دو را تنها بگذارد. از جابرخاست و گفت: - می رم براتون چایی بیارم.
ویدا با نگاهش مادر را دنبال كرد و بعد خطاب به یاشار گفت:


- چرا گفتی شاید همون جا ماندگار بشی؟ یاشار گفت:
- می خوام همون جا مشغول به كار بشم.
ویدا باناباوری گفت:
- مشغول بشی؟!
یاشار گفت:
- بله ... مجبورم كه همون جا هم بمونم.
ویدا این بار با لحنی مسرت بار گفت:
- باورم نمی شه، نمی دونی چقدر خوشحالم كه می شنوم قصد داری با كار كردن از این پیله تنهایی دربیایی. این درسته یاشار، كار آدم رو زنده می كنه. اما لازمه كه قبل سفر یك سرب به دكتر هرندی بزنی. شاید لازم بدونه داروهات رو عوض كنه یا حتی قطع شون كنه.
یاشار گفت:
- من خودم قبلا این كار رو كردم. دیگه مصرفشون نمی كنم.
ویدا حیرت زده گفت:
- چی؟ دیگه مصرفشون نمی كنی؟ شاید این قطع ناگهانی، اون هم بدون تجویز دكترت تو رو دچار مشكل كنه.
یاشار گفت:
- خوشبختانه در این بیست روز دچار هیچ مشكلی نشدم.
ویدا گفت:
- درسته؛ ولی تو باید بدونی همان طور كه داروها اثراتشون رو كم كم نمایان می كنند با قطع شون هم كم كم باعث ...
یاشار حرف او را قطع كرد و با جدیت گفت:
- ببین ویدا، من اینجا اومدم تا با تو صحبت كنم، البته نه در مورد داروها.
ویدا كمی مكث كرد و با تردید پرسید:
- چه صحبتی؟
یاشار سعی داشت این لحظات سخت رو زودتر به پایان برساند، راست روی مبل نشست و به خودش نهیب زد:
(یاشار همین جا تمامش كن اگر زودتر هم متوجه رفتار محبت آمیز و پر از عشقش می شدی همین كار را می كردی. تو نمی تونی به یكی دیگه عشق بورزی و اون وقت با ویدا زندگی كنی. این از خیانت هم بدتره!)
- باید زودتر می فهمیدم و در موردش با تو صحبت می كردم اما خواب بودم شاید هم احمق كه این همه محبت رو نادیده می گرفتم و ...
ویدا كه نفس در سینه اش حبس شده بود آهسته گفت:
- من كار مهمی نكردم فقط داشتم ...
یاشار گفت:
- نه ویدا ... گوش كن تو در جریانی، من بعد از مهشید دیگه به هیچ كس و هیچ چیز فكر نكردم حتی به خودم. باور كن.
ویدا با توجه به بی اعتنایی هایی كه در آن سالها از او دیده بود گفت:
- بله، باور دارم.
یاشار گفت:
- عشق مهشید اونقدرها در وجودم ریشه نكرده بود كه با رفتنش منو از دنیای اطرافم غافل كنه. این حس بی اعتمادی به جنس مخالف بود كه منو در خودم فرو برد، غیر از اون یك تجربه تلخ دیگه هم داشتم. خیانت مادرم ... تو هم در جریانش هستی حداقل از اطرافیان شنیده ای.
ویدا با حركت سر حرف او را تصدیق كرد و یاشار ادامه داد:
- من موضوعی برای پایان نامه ات بودم، حس بی اعتمادی من به جنس مخالف به من باوراند كه فقط می تونم موضوع یك پایان نامه باشم، همین. اما یك روز به خودم آمدم شاید با هشدارهای پدرم بود كه از خودم پرسیدم تا كی ... تا چه حد ... این همه محبت و دلسوزی ... و بعد احساس كردم كه باید در این باره با تو صحبت كنم. حداقل خیال و وجدان خودم را آسوده كنم كه ... كه تو به خاطر حس عادتی كه در من بوجود آمده، زندگی و آینده ات رو تباه نكنی.
حقیقت آنقدر تلخ بود كه ویدا را از دركش عاجز ساخته بود. خواست فریاد بزند،(من هم اول به وجود تو عادت كردم و بعد عاشقت شدم. اگر كمی دیگه صبر می كردی تو هم به همین نتیجه می رسیدی و لازم نبود چنین برخورد سردی با من داشته باشی.)
و همان لحظه به یاد بازگشت ناگهانی وفا از كلبه شكار افتاد. حسابی به هم ریخته بود، به یاشار اهانت كرده و به او دستور داده بود حق ملاقات با یاشار ... نه، گفته بود از آن روز به بعد هم حرفی از او نمی زد، او كه همیشه ورد زبانش یاشار بود، اتفاقاتی كه بعد از آن رخ داد، حقیقت كم كم ماهیت تلخش را به نشان می داد و او مجبور بود واقع نگر باشد و آن را قبول كند.
- امیدوارم منظورم رو به شما فهمونده باشم.
ویدا بغضش را فرو داد این خصلت را از مادربزرگش به ارث برده بود. حتی در بدترین شرایط هم نمی خواست شكست را قبول كند.
با صدایی رسا كه لرزش در آن مشهود بود گفت:
- بله ... خوب می فهمم.
نباید به حالت قهر آنجا را ترك می كرد باید قدرتمندانه همانجا می نشست و او را زیر نگاهش آب می كرد.
سیمین كه با سینی چای پشت او ایستاده بود با نگاهی اشك آلود به آشپزخانه برگشت و سعی كرد بر اعصابش مسلط شود. یاشار احساس خفگی می كرد، گناهش چه بود؟ این كه نمی توانست عاشق دختر عمه اش باشد؟! یا این كه در كودكی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود و با اثراتی كه آن حوادث در جسم و روحش به جای گذاشته بود محتاج مراقبتهای ویژه روان پزشكی او و خانواده اش شده بود؟ شده بود شخصیتی روانی كه جان می داد برای موضوع یك پایان نامه دانشجویی، او ناخواسته در این روند قرار گرفته بود، ناخواسته تن به آن ... كم كم آن تصاویر در ذهنش جان می گرفت نباید اجازه می داد با وجود لیلا، كمبود آن آرام بخشها و عدم مصرفشان، اثرات منفی اش را به نمایش درآورند. آهسته از جا برخاست و گفت:
- من دیگه باید برم، باید خودم رو آماده این سفر كنم.
ویدا هم از جا برخاست و گفت:
- اجازه بدید مادرم رو صدا كنم.
یاشار در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
- من می رم و از عمه جان خداحافظی می كنم.
سیمین فورا با یك لیوان آب سرد بغضش را پس زد، ظاهرش را آرام نشان داد و با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و با لبخندی تصنعی گفت:
- كجا پسرم؟ تازه چایی آوردم.
یاشار گفت:
- نه عمه، وقت ندارم؛ انشاالله در فرصتی مناسب تر مزاحمتون می شم، به وفا سلام برسونید. فعلا خداحافظ .
ویدا مانند گذشته ها تا جلوی در او را بدرقه كرد و هنگامی كه در را بست صبر و قرارش را از دست داد. پشت در ایستاد، نفس عمیقی كشید و بعد با شتاب وارد ساختمان شد. سیمین داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود. ویدا كنار او نشست، یكی از فنجانها را برداشت و گفت:
- می خواستید با چای سرد و یخزده از برادرزاده تون پذیرایی كنید؟!
و نگاهی به چشمان اشك آلود مادرش انداخت و گفت:
- وفا كی از دانشگاه برمی گرده؟
سیمین با صدایی گرفته پرسید:
- چه كارش داری؟
ویدا گفت:
- می خوام بدونم توی اون جنگل لعنتی چه اتفاقی افتاده كه همه رو به هم ریخته!
سیمین با همان صدای مغموم و گرفته اش گفت:
- خودم همه چیز رو بهت می گم. بهتره وفا نفهمه كه تو چیزی از قضیه بو برده ای ... والا زمین و زمان رو به می ریزه.
و آنچه را كه از زبان وفا شنیده بود برای ویدا بازگو كرد. ویدا نفس عمیقی كشید و پرسید:
- شما كه گفتید دختره ساكن تهرانه، پس چرا داره می ره اصفهان؟
سیمین در حالی كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت:
- شاید وفا ... شاید وفا زیادی بزرگش كرده و ...
اشكهایش جاری شد. ویدا با غرور خاصی گفت:
- بس كن مامان، گریه كردن چه فایده ای داره؟ از طرفی من این وسط شكست خورده ام اون وقت شما گریه می كنید؟!
و از جابرخاست و به اتاقش رفت. شاید اگر می فهمید شكست فرزند برای یك مادر سخت تر از قبول شكست خودش در زندگی است چنان بی رحمانه او را مواخذه نمی كرد.
ویدا پشتش را به در اتاق تكیه داد و سعی كرد جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد اما موفق نشد. حتی اگر به قول مادرش وفا قضیه را بزرگ كرده بود و لیلایی وجود نداشت یاشار باز هم آب پاكی را روی دستش ریخته بود؛ قلبش او را باور نداشت و جایی برای او نبود.
( این بی مهری سرنوشت بود! )
__________________
پاسخ با نقل قول
  #64  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/9
صدای جار و جنجال، فضای خانه را پر كرده بود. از همه بیشتر صدای زورگویی ها و آزارهای لفظی زیور بود كه سكوت را می آزرد. - یك بار دیگه هم به تو حالی كردم كه چقدر از این خونه سهم توست.
لیلا در حالی كه فشار عصبی شدیدی را تحمل می كرد و سعی داشت قاب عكس مادرش را به دیوار بزند گفت:
- اگه سهم من از این خونه یك دیوار هم باشه اونو از عكسهای مادرم پر می كنم و به كسی هم ارتباطی نداره.
محبوبه با تمسخر گفت:
- من هم به تو گفتم از عكس مرده می ترسم پس نمی تونم عكس مادرت رو تحمل كنم.


لیلا قاب را روی دیوار زد و گفت: - مرده و عكس مرده ترسی نداره دختر خانم! این ترس رو باید از بعضی آدمهای زنده مثل شما داشت. در ضمن بهت گفته بودم من دارم تو و مادرت رو تحمل می كنم. خودتون رو نه عكسهاتون رو، پس وظیفه داری عكس مادر منو تحمل كنی.
زیور گفت:
- حواست رو جمع كن لیلا، داری با من لجبازی می كنی. تازگیها هم كه بلبل زبون شدی! كاری نكن كه شكایتت رو به بابات بكنم.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- می تونی شكایت منو به دادگاه ناصرخان ببری اما من یك چیزی رو فهمیدم این كه دیگه ناصرخان واسه تو ناصرخان اوایل نیست خیلی سعی می كنه بعضی از فرامینت رو نادیده بگیره.
زیور دستهایش را به كمرش زد و در حالی كه سعی داشت خشمش را از واقعیتی كه لیلا بر زبان آورده پنهان كند گفت:
- بابای پول دوستت رو كه می شناسی، می تونم گوشش رو بپیچونم و یادش بیندازم كه نصف بیشتر این خونه مال منه، موقعیت مالیش كه به خطر بیافته، جفتك پرونیهایش واسه من، یادش می ره، اون وقته كه شلاق رو می دم دستش تا ریز ریزت كنه.
لیلا نگاه عمیقی به او انداخت و آهسته گفت:
- یادت باشه زیور، چوب خدا صدا نداره، وقتی هم بخوری دوا نداره.
محبوبه خنده ای سر داد و گفت:
- پس الا كه كتكهای بابات دوا داره، بگذار عكس این میت همین جا بمونه، تا یك ساعت دیگه صدای تیریك، تیریك استخوانهایش رو هم می شنوی.
لیلا به خوبی می دانست زیور می تواند باز جنجالی دیگر درست كند، با مشتی دروغ كه هیچ گواهی جز خدا بر آن نبود. از این كه بهانه را از دست آنها بگیرد احساس حقارت تمی كرد، از این كه كتكی مفصل در برابر آنها می خورد خوار و حقیر می شد. مكثی طولانی كرد تمام وجودش خشم و نفرت بود. قاب عكس مادرش را از روی دیوار برداشت و در حالی كه اتاق را ترك می كرد صدای زیور را شنید:
- داره كم كم به این نفهم حالی می شه كه توی این خونه چه موقعیتی داره.
از پله های زیرزمین به سرعت پایین رفت و در را چنان با شتاب برهم زد كه منتظر فرو ریختن شیشه ها شد. صدای شكستن را با تمام وجودش احساس كرد، چیزی كه می شكست غرور و از پس آن بغضش بود كه فضای تاریك و ساكت زیرزمین را پر می كرد. بهانه برای گریستن بسیار بود آن روز به خوبی دریافته بود كه تنهاست. بهانه برای گریستن بسیار داشت بهانه های زیور، زخم زبان هایش، اذیتهای محبوبه و از همه مهمتر ...
مریم از او خواسته بود با برادرش وحید تماس بگیرد و از او خواهش كند برای او تقاضای وام دهد تا اگر در دانشگاه قبول شد برای پرداخت شهریه دست خالی نماند. لیلا هربار به بهانه های مختلف از این كار طفره رفته بود اما بالاخره مریم او را وادار به آن كار كرده بود. همان روز تماس گرفته بود طبق معمول وحید در منزل نبود و آن ساعت از روز را در كارخانه سپری می كرد تصمیم گرفت از طریق راحله مشكلش را با برادرش در میان بگذارد.
- می دونی راحله جون می خواستم ببینم اگر خدا خواست و توی دانشگاه قبول شدم وحید می تونه توی پرداخت شهریه كمك كنه؟
راحله گفت:
- وحید؟! آخه لیلا جون خودت كه می دونی وحید دستش خالیه ...
لیلا گفت:
- نه ... نه ... منظورم اینه كه می تونه برام یك وام جور كنه؟
راحله گفت:
- وام؟! خب كی قراره قسط های وام رو پرداخت كنه؟ بابات این كار رو می كنه؟
لیلا در پاسخ به راحله درماند. واقعا چه كسی اقساط وام او را پرداخت می كرد؟ و بار دیگر صدای راحله در گوشی پیچید:
- خب لیلا جون باید فكر اینها رو هم می كردی و بعد زنگ می زدی. حالا هم اول از بابات مطمئن شو كه قسط های وام رو پرداخت می كنه بعد با وحید تماس بگیر. من هم به وحید چیزی نمی گم خودت كه می دونی اگر بفهمه خودش رو توی قرض میندازه و جور می كنه. خب دانشگاه هم كه یك ترم و دو ترم نیست. خودم توی خونه وحید بودم كه بابام شهریه دانشگاهم رو پرداخت می كرد. الان هم اگر خودمون قرض و وام نداشتیم می شد یك كاریش كرد ...
و او با یك خداحافظی كوتاه تماس را قطع كرده بود. سرخورده و مایوس، كمی ناراحت اما از دست چه كسی؟ به راحله حق می داد و به مادرش ... به مادرش كه نخواسته بود موضوع بیماریش را با پسرش وحید درمیان بگذارد. گفته بود اگر وحید بفهمه به زندگیش چوب حراج می زنه. به كدام زندگی؟ زندگی مادی اش؟ نه ... به اصل زندگیش. مطمئنا برای درمان مادر پول جور می كرد اما به قیمت اختلاف و جدایی از همسرش. و مادر هیچ گاه به این كار راضی نبود و حالا آغاز همان لحظات بود، همان لحظاتی كه مادرش از آن صحبت كرده بود. در اوج غم احساس تنهایی كرد. چه كسی را داشت؟ صدای مادر در گوشش زنگ خورد.( خدا ... با توكل به خداست كه می توان لحظات سخت تنهایی را پشت سر گذاشت.) احساس دیگری هم داشت یك دلتنگی، دلتنگی خاصی بود. بعد از این كه حسابی اشك ریخت عكس مادرش را از خود جدا كرد و آن را بوسید و در حالی كه در تاریكی به آن خیره شده بود گفت:
- وای مامان، می بینی دخترت چقدر تنهاست! نمی خواهم به قول اون دختره ایكبیری، محبوبه رو می گم، به خاطر تنهایی من استخوانهات بلرزه. از پس این غصثه برمی یام اما یك چیز دیگه هم هست دلم امروز هوایی شده همیشه هوای تو رو داره اما امروز یك جور دیگه. این دلتنگی روزگارم رو سیاه كرده.
و به تصویر مادرش خیره شد گویا به او لبخند می زد لیلا هم اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت،( تو روحت از همه چیز آگاهه. می دونم اگه حالا اینجا بودی و یا اگه می توانستی حالا به من چی می گفتی، بگم؟ می گفتی، به خودت دروغ نگو دختر، پیش خودت كه می تونی اعتراف كنی. راستش اینه كه از تصویر من حجابی ساختی برای چهره شخصی كه دوستش داری، من می دونم توی قلبت یك تغییراتی ایجاد شده.)
مكث كوتاهی و در حالی كه اشكهایش بار دیگر جاری می شد زمزمه وار گفت،( آره مامان ... آره ... من توی این تنهایی به یكی دیگه هم غیر از خدا دل بستم. نمی تونم به خودم دروغ بگم توی این دو سه ماه همه اش به فكرش بودم روح من هنوز اونجاست توی اون جنگل ... پیش مردی كه دیگه هیچ نقشی توی خاطراتش هم ندارم. من به اون فكر می كنم، در حالی كه ... می خوام با این خیال خوش باشم، نگو گناهه مامان، كه تنها دلخوشیم رو هم از من بگیری.)
__________________
پاسخ با نقل قول
  #65  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/9
حسام از حضور یاشار در اصفهان و شنیدن این خبر كه او قصد همكاری در اداره كارخانجات با آنها را دارد، آنقدر غافلگیر و هیجان زده شد كه اختلاف نظری را كه مدتی بینشان رخ داده بود، به دست فراموشی سپرد. گر چه حسام معتقد بود یاشار نباید به خاطر مشكل روانی اش تنها در اصفهان ساكن شود اما اصرارهای یاشار او را متقاعد ساخت كه باید یك زندگی كاملا مستقل را شروع كند. بعد از بحث و مشورت سه نفره به ریاست كارخانه نساجی شماره یك منصوب شد. صبح روز بعد مراسم معارفه یاشار به عنوان ریاست جدید كارخانه در بین كاركنان و كارگران و مدیران تولید صورت گرفت. عرصه برای قدرت نمایی اش باز شد و دریافت از آن روز به بعد وظیفه سنگینی به او محول شده و او می بایست با استفاده از تحصیلات عالیه و تجربیات اندك خود، كارخانه نساجی نسبتا عظیمی را اداره و در راه پیشرفت منافع و سوددهی آن نهایت سعی و كوشش خود را بكند.
بعد از مراسم معارفه به اتاقش راهنمایی شد. فضای سفید اتاق، مبلمان تمام چرم سفید رنگ، پرده های حریر سفید! با خودش گفت،(اولین كاری كه می كنم تغییر دادن رنگ این دكوراسیون است.) نگاه دقیق تری به اتاق بزرگ و روشنش انداخت. چرا وقتی این رنگ می توانست به آدم آرامش دهد او از آن هراس به دل می داد و متنفر بود؟ (اگر قراره یك زندگی جدید رو شروع كنم باید رنگ سفید رو به لیست این تغییرات اضافه كنم. اینجا همین طور می مونه. باید به این رنگ عادت كنم.)
مهتاج و حسام هر دو به حساسیت او نسبت به رنگ سفید آگاه بودند. حسام با دل نگرانی و مهتاج كنجكاوانه او را زیر نظر داشتند. بعد از اندكی سكوت مهتاج گفت:
- خب عزیزم، اتاقت رو می پسندی؟
یاشار به سمت آنها چرخید و خطاب به آن دو گفت:
- بهتر از این نمی شه!
مهتاج لبخندی از رضایت بر لب نشاند و جلو رفت، صندلی بلند ریاست را از پشت میز مجلل اتاق عقب كشید و در حالی كه به آن اشاره می كرد گفت:
- نمی خواهی امتحانش كنی؟ به آدم قدرت می ده.
یاشار یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- چی؟! جدا ... من كه اینطور فكر نمی كنم.
مهتاج گفت:
- امتحانش كن ...
و عقب رفت. یاشار با اطمینان خاطر پشت آن نشست و در پاسخ به نگاه پرسش آمیز مادربزرگش با لبخندی گفت:
- بیشتر به آدم احساس مسولیت می ده تا قدرت!
مهتاج و حسام لبخند زنان روی مبل مقابل میز او نشستند. حسام كه تا آن لحظه ساكت بود و حركات او را زیر نظر داشت، گفت:
- یك ساعت دیگه مهندس بهزاد و كاشانی دو تا از مدیران تولید و توزیع به دفترت می یان تا تو رو با روند كارها آشنا كنند. یك لیست هم از اسامی تمامی كاركنان و كارگران به علاوه وظایفی كه بعهده دارند داخل كشوی میزت قرار داره، می تونی تا آمدن اونها، نگاهی به اون لیست بندازی. در مورد كارهای حقوقی هم كه خودت با آقای ملكی آشنایی داری، قراره تا آخر همین هفته سفری به اصفهان داشته باشه، تو رو در جریان كارهای حقوقی شركت قرار می ده. من و مادربزرگ باید به كارخانه دو هم سركشی كنیم. اگر به مشكلی برخوردی با همراه من یا مادربزرگ تماس بگیر و ....
مهتاج از جا برخاست و گفت:
- دیگه كافیه حسام، اون كه بچه نیست. نكنه فراموش كردی در این زمینه تحصیلات عالیه داره. خودش می دونه چه كار كنه احتیاجی به این همه سفارش نیست.
سپس رو به یاشار كرد و گفت:
- از این به بعد تمام مسولیت این كارخونه به عهده توئه، خودت می دونی و كارخونه ات!
یاشار هم از پشت میز برخاست و با لبخندی آنها را تا جلوی در بدرقه كرد. با رفتن آنها نفس عمیقی كشید به سمت پنجره رفت و از ورای پرده های حریر به ساختمان بزرگ كارخانه چشم دوخت. هیچگاه نفهمیده بود كه چه وقت این كارخانه به این مرحله رسیده است، اما حالا می توانست در جریان كارهایش قرار بگیرد، در اصل خودش نخواسته بود اما حالا می خواست و این تمایل از زمانی صورت گرفت كه با او آشنا شد ... با لیلا!
دوباره پشت میزش نشست و لیست چند برگه ای اسامی را از داخل كشوی میزش خارج كرد و به مطالعه اسامی پرداخت اول مدیران، بعد كارمندان و سپس كارگران، همانطور كه اسامی را نگاه می كرد ناگهان با دیدن یك نام خانوادگی بر جایش میخكوب شد، یكی از انباردارن،( وحید فهیمی.) اشتباه نكرده بود مطمئن بود كه این اسم را از زبان لیلا شنیده است.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #66  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/9
حسام در حال رانندگی نگاه كوتاهی به مادرش كه متفكر به نظر می رسید انداخت و گفت: - منتظر بودم عكس العملی با دیدن رنگ سفید از خودش نشون بده. خیلی نگران بودم.
مهتاج با مسرت گفت:
- خیلی تغییر كرده.
حسام گفت:
- شما هم متوجه شده اید؟
مهتاج گفت:
- متوجه؟! از همون اول كه از مسافرت برگشتم فهمیدم و وقتی پیشنهاد داد كه سمتی توی كارخونه داشته باشه مطمئن شدم كه كم كم به درمان قطعی نزدیك می شه.


حسام گفت: - فكر می كنید علت این تغییرات، بهبودی اوضاع روحی و جسمیشه؟
مهتاج گفت:
- بله مطمئنم. اما علت درمانش چیه؟ تجویزات و پی گیریهای دكتر هرندی؟!
حسام گفت:
- مطمئنا بعد ز این همه سال بله.
مهتاج گفت:
- نخیر، گفته بودم كه اون دكتر خرفت كاری نمی تونه از پیش ببره.
حسام معترض به اهانتهای مادرش نسبت به دكتر هرندی گفت:
- مامان ... دكتر هرندی تمام سعی خودش رو كرده. مقصر اون نیست اگر یاشار نخواسته كه درمان بشه.
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
- باید وادارش می كرد كه درمان رو بپذیره، حالا هم وادار شده.
حسام با تعجب گفت:
- وادار شده؟ كی اونو مجبور كرده.
مهتاج با اطمینان گفت:
- عشق ... این قدرت عشقه كه اونو به سمت درمان قطعی هدایت می كنه. به اون انگیزه داده كه زندگی كنه و برای این زندگی تلاش كنه. اثرات داروها نبوده.
حسام با تردید گفت:
- پس باید به ویدا آفرین گفت!
مهتاج گفت:
- چرا ویدا؟!
حسام با جدیت گفت:
- منظورتون چیه؟
مهتاج گفت:
- تو منظورت از اون حرف چیه؟ از كجا مطمئنی كه یاشار به ویدا علاقمنده؟
حسام گفت:
- مامان ...! شما كه دیگه در جریان هستید. می دونید ویدا چقدر از وقتش رو صرف یاشار كرد؟ این همه فداكاری ...
مهتاج با تمسخر گفت:
- فداكاری؟! داشت روی یك پایان نامه خوب كار می كرد و از صدقه سر بیماری یاشار و استفاده از اون بود كه بهترین پایان نامه رو تحویل داد.
حسام ناباورانه گفت:
- شما می خواهید تمام محبتها و علائق ویدا رو نادیده بگیرید؟ مگر تحویل یك پایان نامه چقدر طول می كشد؟ چهار سال ...؟! نه مامان ... شما نمی تونید...
مهتاج با جدیت گفت:
- تو از اون خواسته بودی با یاشار به پاش افتاده بود كه بیا چهار سال از وقتت رو صرف درمان من كن؟ اون هم چه درمانی، چقدر نتیجه بخش بود!
حسام در نهایت ناباوری و ناراحتی گفت:
- یعنی شما می خواهید چشمتون رو به روی وجود ویدا و علائقش و از خود گذشتگی هاش ببندید؟!
مهتاج گفت:
- بله، در ضمن من از خودگذشتگی از ویدا ندیدم؛ هر كاری كرده اول به خاطر خودش بوده.
حسام با عصبانیت گفت:
- من نمی توانم ببینم خواهرم و خواهر زاده ام به خاطر خودخواهی من و پسرم و شما، ذره ذره آب می شن.
مهتاج با خونسردی كامل گفت:
- من هم اجازه نمی دم تنها وارثم، تنها امیدم بر خلاف میلش به خواسته شما تن بده.
حسام در اوج ناباوری گفت:
- اما مامان ...
مهتاج گفت:
- حواست به رانندگیت باشه، من حرفهام رو زدم.
حسام سكوت كرد. از قدرت و استبداد مادرش باخبر بود، ترجیح داد كوتاه بیاید چرا كه مطمئن بود روزی كه بفهمد نوه عزیزش تنها وارث ثروت و قدرتش، عاشق دختری بی اسم و رسم شده است خودش بر علیه آن عشق معجزه آسا و شفا بخش شورش خواهد كرد و به هر نحوی كه شده اسم آن دختر را از ذهن و خاطر یاشار پاك خواهد كرد و دیگری را جایگزینش می كند.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #67  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/9

یاشار بعد از شنیدن صحبتهای دو تن از مدیران كارخانه در مورد خط تولید، توزیع و نحوه عملكرد دستگاهها و نوع منسوجات تولیدی، همراه یكی از آنها قدم به ساختمان كارخانه گذاشت و با نگاهی تحسین برانگیز به فضای بزرگ و ماشین آلات ریسندگی چشم دوخت. در حركت دوكهای كوچك نخ و الیاف، قدرت و تسلط خانواده اش را در طی آن همه سال، سالهای بی خبری خودش مشاهده می كرد. پارچه های مرغوب و بافته شده در طرحهایی بی نظیر كه نتیجه آن چرخشها و حركات تند و بی وقفه دستگاههای عظیم بودند چشمانش را نوازش داد، به یكباره افسوس سالهای از دست رفته را خورد؛ احساس كرد باید تمام آن كوتاهی ها و بی علاقگیها را جبران كند و به خودش نهیب زد،( این همه علاقه و ذوق در كجای وجودم پنهان شده بود؟ انگار با حضور لیلا با پیدا شدن اون، یكباره تمامم این علائق از گوشه و كنار وجودم بیرون ریختند و خودشون رو به من نشان می دهند.)
همانطور كه در كارخانه قدم می زد و توجه همه را به خودش به عنوان مدیر جدید معطوف كرده بود ایستاد و روی پارچه ای كه برای بسته بندی آماده می شد دست كشید و خطاب به كاشانی گفت:
- آقای مهندس، پس طراحان كجا هستند؟
كاشانی گفت:
- طراحان؟! خب اصل كاری كه همیشه در كنار تونن، خانوم مهتاج گیلانی، ایشان از طراحان بزرگ پارچه هستند.
یاشار با سر تائید كرد:
- درسته ...
و به خود نهیب زد،(همه چیز را فراموش كرده ای حتی مهارتهای علمی و هنری خانواده ات را!)
كاشانی ادامه داد:
- یكی از طراحان دیگر خانمی است از انگلستان، دومین طراحمان آقای مشیری است، تهرانی هستن. تمام طراحها توسط كامپیوتر طراحی می شه، الان باید در قسمت كامپیوتر باشند. طرحها در مرحله پایانی توسط خانم گیلانی تصحیح و تائید می شوند. اگر مایل باشید سری هم به قسمت كامپیوتر بزنیم.
یاشار گفت:
- نه ترجیح می دهم سری به انبارها بزنم، شما می تونید برگردید و به كارهاتون برسید.
كاشانی گفت:
- بسیار خب، انبارها در قسمت غربی كارخونه قرار دارند.
یاشار گفت:
- نمی خوام از حضور من مطلع بشوند، همین طور سرزده می رم تا اونجا رو از نزدیك ببینم.
كاشانی لبخندی زد و گفت:
- هر طور میل شماست قربان.
و هر دو از كارخونه بیرون رفتند. كاشانی به سمت ساختمان اداری رفت و یاشار به تنهایی راهی شد. نزدیك انبار كه رسید عده ای كارگران را مشغول حمل و بارگیری توپهای پارچه دید، همه با دیدن او دست از كار كشیدند و با احترام به او خوش آمد گفتند. یاشار با لبخندی پاسخ آنها را داد و آنها را به ادامه كارشان دعوت كرد. از میان كارگران عبور كرد و به انبار بزرگ كه نیمی از آن با پارچه های بسته بندی شده احاطه شده بود وارد شد. حس عجیبی داشت ضربان قلبش شدت گرفته بود؛ احساس می كرد هر آن ممكن است در عوض وحید با خود لیلا روبرو شود بدون آن كه سوال كند در میان افرادی كه آنجا حضور داشتند به دنبال وحید می گشت. احساس می كرد او را مدتهاست كه می شناسد و برای شناسایی اش احتیاج به راهنمایی ندارد. همانطور كه با نگاهش چهره افراد حاضر در سالن بزرگ انبار را از زیر نظر می گذراند نگاهش بر روی جوانی كه دفتر بزرگی در دست داشت و چند كارگر را به دنبال خود می كشاند ثابت ماند. مقابل یك سری پارچه ایستاد، سرش بر روی دفتر بزرگ باز شده خم شد در حالی كه با یك دست به پارچه ها ضربه می زد با كارگرها حرف می زد و بعد با خودكارش به ثبت در دفتر پرداخت. درست حدس زده بود؛ برای یافتن وحید احتیاج به هیچ راهنمایی نبود. همان قدر خوش چهره، همان بینی و چانه خوش تراش، همان ابروان كشیده و كمی پیوسته، همان چشمان و نگاه گیرا ... با این همه شباهت ظاهری احتیاجی به معرفی نبود خودش بود وحید. و چون او را متوجه نگاههای موشكافانه خودش دید به طرفش رفت و گفت:
- آقای وحید فهیمی؟!
وحید از آشنایی او كمی جا خورد. غیر از او سه انبار دیگر در آن كارخانه كار می كردند. صاف ایستاد و گفت:
- بله قربان خودم هستم.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- می تونم نگاهی به دفتر بیندازم؟
وحید دفتر را به سمت او گرفت و گفت:
- بله قربان.
یاشار دفتر را از دست او گرفت و در حالی كه به صفحات پر شده نگاه می كرد پرسید:
- پارچه ها به چه مقصدی حمل می شه؟
وحید گفت:
- تهران قربان.
یاشار با خود اندیشید:
( زادگاه خودت و گمشده من! تمام هستی من ...)
وحید گفت:
- اشكالی پیش اومده قربان؟!
یاشار همراه با تبسمی دفتر را به دست او سپرد و گفت:
- نه اما یك توضیح لازمه، من قربان نیستم، گیلانی هستم، یاشار گیلانی ...
وحید گفت:
- بله ول منظور من ...
یاشار گفت:
- بله می دونم ولی برای من فقط آقای گیلانی كافی است.
سپس نگاهی به كارگرها كه منتظر ایستاده بودند انداخت، نگاهی گذرا هم به پارچه ها انداخت و دوباره به وحید چشم دوخت و گفت:
- پارچه صادراتی هم داریم؟
وحید گفت:
- بله قر... آقای گیلانی، انبار بغلی محل قرار گرفتن پارچه های صادراتی است كه مربوط به وظایف من نیست.
یاشار نگاه عمیقی به او كرد و از این كه وحید نمی توانست بفهمد و حدس بزند كه خواهرش تا چه حد روی او تاثیر گذاشته لبخندی زد و گفت:
- متشكرم آقای فهیمی.
و زیر نگاه كنجكاو و تحسین برانگیز وحید و دیگر كارگران آنجا را ترك كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #68  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/9

مریم سنگ جلوی در را برداشت و در را بست و گفت: - به این زیور و دخترش هشدار بده كه اگر از این به بعد بیشتر از دو دقیقه پشت در بمونم پوست از سرشون می كنم...
و به لیلا كه در چادر نماز مادرش رو به قبله نشسته بود نگاه كرد. هر روز بیشتر از گذشته شبیه مادرش می شد وحید هم شبیه مادرش بود هیچ كدام به ناصر نرفته بودند فقط محبوبه ... چرا تا به حال كسی متوجه این شباهت ظاهری عجیب و مرموز نشده بود؟ هنوز هیچ كس در محل از جریان زیور و محبوبه باخبر نشده بود فقط مادرش بود كه او هم از طریق خبرنگاریهای خودش باخبر شده و زیاد هم تعجب نكرده بود. شاید قبلا مادر لیلا خودش همه چیز را به او گفته بود. تا جایی كه به یاد داشت روابطشان صمیمی بود درست مثل خودش و لیلا، وقتی جریان را برای مادرش تعریف كرده بود او را سرزنش كرد.


- ببینم لیلا از تو نخواسته كه این موضوع را به كسی نگی؟ - چرا ولی مامان شما كه كسی نیستی.
- یعنی گفته بود به كسی جز مادرت نگو؟!
- نه ... ولی ...
- ولی می تركیدی اگر به من نمی گفتی! سعی كن از این رازدارتر باشی. دختر وقتی كسی به تو اعتماد می كنه بهتره كه سعی كنی معتمد خوبی باشی. فكر نمی كنی اگر لیلا بفهمه كه همه چیز رو واسه من تعریف كردی ناراحت بشه؟
- نه، ناراحت نمی شه، شما و مادرش ... راستی مامان تو می دونستی كه زیور زن ناصرخان ...
- نه از كجا باید می دونستم؟
- جون من راستش رو بگو مامان، پس چرا تعجب نكردی؟
- دِهِ ... بلند شو دختر اینقدر منو سین جیم نكن، بلند شو.
- مریم چرا در رو بستی؟!
لیلا با چادر نماز مقابلش ایستاده بود.
- هیچی همین طوری، بستم كه موشهای گنده اون بالا استراق سمع نكنند.
لیلا چادرش را درآورد و گفت:
- دستگیره در خرابه، در رو كه می بندی از اون طرف دستگیره می افته و دیگه باز نمی شه.
مریم به سمت در رفت در را به سمت خودش كشید و گفت:
- ای وای ... راست می گی ها ... حالا چطوری بریم بیرون؟
لیلا گفت:
- فعلا كه تا یكی دو ساعت دیگه درس می خونیم، برای بعد هم یا باید اینقدر در بزنیم تا زیور رو كلافه كنیم و بیاد در رو باز كنه یا باید مثل گربه ها از پنجره بریم بیرون.
مریم كنار لیلا نشست و گفت:
- حالا شاید احتیاج به كار پیدا شد و ...
لیلا لبخندی زد و گفت:
- تو هم هر وقت می یای اینجا كارت رو می آری!
مریم خنده كوتاهی كرد و پرسید:
- راستی لیلا به وحید زنگ زدی؟
لیلا كتابش را برداشت و گفت:
- نه، وقت نشد.
مریم گفت:
- دروغگوهای خوب آدمهایی هستند كه چشمهاشون هم دروغ می گه، اما چشمهای تو حقیقت رو فریاد می زنه، خب ...؟
لیلا كتاب را باز كرد و با چشمانش سطری را به پایان رساند و گفت:
- یكی باید باشه كه قسط این وامها رو پرداخت كنه یا نه؟ تازه اگه دانشگاه قبول بشیم.
كتابش را روی زمین انداخت و ادامه داد:
- اصلا ولش كن كی حوصله دانشگاه رو داره؟
مریم با تعجب گفت:
- لیلا چت شده؟ یكی دو هفته است كه خیلی دمغی، اتفاقی افتاده؟ ببین اگه واسه شهریه است كه به قول خودت هنوز نه بباره نه بداره، ما هنوز امتحانش رو هم ندادیم.
به ردیف چهارتایی تله موشهایی كه خودش كار گذاشته بود نگاه كرد لبخندی زد و ادامه داد:
- نكنه ... توی دام افتادی؟
لیلا فورا به او نگاه كرد و گفت:
- منظورت چیه؟
مریم نگاه موشكافانه ای به او كرد و پرسید:
- لیلا راستش رو به من بگو، هنوز درگیرش هستی؟
لیلا محتاط پرسید:
- درگیر ...؟! درگیر چی؟
مریم گفت:
- چی شد كه یك دفعه تصمیم گرفتی بكوب درس بخونی و دانشگاه قبول بشی؟
لیلا گفت:
- جواب منو ندادی گفتم درگیر چی؟
مریم گفت:
- درگیر همون مرد جنگل!
لیلا پوزخندی زد و در حالی كه می دانست از حقیقت با تمام قدرت می گریزد گفت:
- دیوونه شدی؟ اصلا تو یك دفعه به كله ات می زنه! می دونی چند ماهه كه داره از اون قضیه می گذره من فقط كلافه ام از دست زیور و محبوبه، هر روز یك بهانه، هر روز یك جار و جنجال، بابا هم مثل اولها نیست فقط گوش می ده به این كه ... لیلا غذا رو سوزوند، لیلا امروز دست به سیاه و سفید نزد، لیلا با محبوبه دعوا كرد، لیلا ... لیلا ... لیلا ... اگه اوایل یه فریادی، یه اعتراضی می كرد لااقل شرشون رو تا دو سه روز از سر من كم می كرد اما این بی محلیهای بابا به شكایاتش روزگار منو سیاه تر كرده، از طرفی فكر می كنم دارم این همه خرخونی می كنم كه چی؟
مریم گفت:
- خب این كه بابات داره سر عقل می یاد و چهره واقعی زیور رو می بینه خیلی خوبه اما در مورد درس خوندنت، بهتر نیست یك تماسی هم با پدربزرگت بگیری، اونا خرج زیادی ندارند مطمئنم می تونند كمكت كنند.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #69  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/9

ویدا و سیمین با بی حوصلگی به صحبتهای مهتاج كه كمی تازگی داشت گوش سپرده بودند. - من و پدرتون تنها وارثین خاندان گیلانی بودیم كه تونستیم با سرمایه های پدرامون كه بعد از مرگشون تیكه تیكه شد و به هر كسی قسمتی رسید تونستیم این خاندان را بر سر قدرتش نگه داریم. برادرهای من و خواهرم كه لیاقت روزافزون كردن میراثشون رو نداشتند هر كدامشان به نحوی اونو حیف و میل كردند. خواهر و برادرهای پدرتون هم كه هر كدام با شروع انقلاب به یك گوشه از دنیا فرار كردند و ابلها نه میراث گیلانیها رو توی غربت به كار انداختند. فقط من موندم و پدرتون، انگار پدرامون پی به لیاقت ذاتی ما برده بودند كه بالاجبار ما رو به عقد هم درآوردند. به هر حال زندگی بر وفق مراد بود خوب تلاش كردیم و خوب ساختیم فقط عیب كار در به جا موندن نسل مون بود. از ما كه فقط حسام بجا موند و تو كه سردل خود با اون پسرك دانشجوی ژیگول و تازه به دوران رسیده ازدواج كردی، انقدر به خودش فرصت نداد تا لیاقتش رو نشون بده افتاد و مرد ...


سیمین با اعتراض گفت: - مامان چرا اینقدر به شوهر بیچاره من توهین می كنید؟ اون بنده خدا كه مرد و راحت شد چرا از دسته گل خودتون، عروس عزیزتون كه دست پخت خودتون برای حسام بود حرفی نمی زنید؟ شوهر من اگر مرد با سربلندی مرد، فرار نكرد تا لكه ننگی واسه این خاندان باشه ...
مهتاج بدون این كه اشتباهاتش را به گردن بگیرد گفت:
- به درك كه رفت! این بازی بود در عوض یاشار رو برای ما بجا گذاشت. حالا اون تنها وارثه.
سیمین پوزخندی زد و گفت:
- آره یاشار رو با یك روحیه داغون گذاشت و رفت تا با معشوقه هاش خوش باشه!
مهتاج گفت:
- دیگه دوران بیماریش تموم شد. باید بیایی و ببینی كه با چه شوقی مشغول به كار شده؛ یك آپارتمان اجاره كرده و حسابی سرگرم رسیدگی به كارها شده، نه قرصی ...
نگاهی به ویدا كرد و گفت:
- و نه پرستاری ... خودش، خودش رو درمان كرد.
ویدا گوشه لبش را گزید و به سرعت از جا برخاست و آهسته گفت:
- معذرت می خواهم.
و اتاق را ترك كرد. مهتاج، سیمین را كه با نگاهی نگران ویدا را بدرقه می كرد متوجه خودش ساخت و گفت:
- سیمین تازگی خیلی رنگ پریده و لاغر به نظر می آیی، مشكلی داری؟ یا شاید هنوز رژیم داری. بهتره دیگه ولش كنی داره خیلی بهت لطمه می زنه.
سیمین با اندوه گفت:
- نه مامان، اثرات رژیم نیست اصلا احتیاجی به رژیم نیست وقتی غصه ویدا مثل خوره افتاده به جونم.
مهتاج گفت:
- چرا غصه ویدا؟ خدای نكرده بیماره؟
سیمین گفت:
- نگران آینده اش هستم.
مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- چرا باید نگران آینده اش باشی؟ وقتی زیر سایه یك خانواده پرقدرت و ثروتمند داره زندگی می كنه.
سیمین با لتهابی فراوان گفت:
- بس كن مامان این قدرت و ثروتی كه اینقدر شما بهش می نازید به غیر از مادیات كدوم یك از نیازهای آتی ویدا رو تضمین می كنه؟ نیازهای عاطفی اش كه یك زن به اون بسته است چی می شه؟
مهتاج با كمی تغیر گفت:
- این كه سوگلی شما به یكی دیگه از خواستگارهای خوبش جواب رد داده به من چه ربطی داره؟ خودش باید به فكر باشه.
سیمین با كمی تردید گفت:
- شما از كجا خبر دارید كه برای ویدا خواستگار جدیدی اومده؟
مهتاج كمی خودش را جمع و جور كرد و گفت:
- همین طوری از داد و هواری كه تو راه انداختی.
سیمین با عصبانیت گفت:
- شما اونا رو فرستادید، درسته؟
مهتاج گفت:
- بر فرض هم كه اینطور باشه، این همه خشم و غضب برای چیه؟ یك ولگرد خیابون رو فرستادم خواستگاری دخترت؟!
سیمین گفت:
- دخترم؟! می خوام بدونم نگران چی بودید كه برای ویدا خواستگار فرستادید، ویدا یا ...؟
مهتاج با جدیت گفت:
- یا چی؟
سیمین با نهایت خشم در حالی كه نفس نفس می زد گفت:
- یا تنها وارثتون؟
مهتاج با خونسردی گفت:
- منظورت چیه؟
سیمین با همان حالت گفت:
- قصد دارید با شوهر دادن ویدا، عذاب وجدانی رو كه ممكنه گریبانگیر نوه عزیزتون بشه از بین ببرید؟
مهتاج با ناراحتی گفت:
- عذاب وجدان؟ به خاطر چی؟!
سیمین گفت:
- به خاطر چی؟! به خاطر ازدواجش با یكی غیر از ویدا.
مهتاج خنده كوتاهی كرد و گفت:
- شما برادر و خواهر اگر در این باره حرفی زده اید و قولی داده اید من از اون بی خبرم. مطمئنا یاشار هم بی اطلاعه.
سیمین با خشم گفت:
- حتما بی اطلاعه مامان كه داره چشمش رو به روی همه چیز می بنده، رسیدگیهای ویدا، عواطفش ... حتی وجدان خودش.
مهتاج گفت:
- حالا می فهمم منظورت از عذاب وجدان چیه. حالا می خوام بدونم كی از ویدا خواسته كه یاشار رو موضوع پایان نامه اش قرار بده و بعد هم عاشقش بشه؟
سیمین با خشم گفت:
- مامان ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #70  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/9
مهتاج گفت: - نه گوش بده. هنوز حرف دارم، تو به جای این كه بر سر من فریاد بكشی و یاشار رو بی عاطفه و بی وجدان بنامی باید بری و به دخترت یاد بدی كه چطور روی احساساتش كنترل داشته باشه، چطور اقدامات خیرخواهانه انجام بده، بدون چشم داشت و دریافت حق الزمه، باید بدونه یك پرستار نمی تونه به هر بیمارش دل ببازه و ...
- مامان بس كنید ... بس كنید ... اینقدر بی رحم و بی انصاف نباشید. هیچ كس از ویدا نخواسته بود كه وقتش رو صرف پسر دایی بیمارش كنه اما این حرفهای شما ...
مهتاج از جا برخاست و با جدیت گفت:
- نمی خوام ازدواج یاشار با جار و جنجال صورت بگیره.


سیمین در حالی كه احساس سرما می كرد و از درون می لرزید گفت: - پس شما اومدید اینجا كه با من اتمام حجت كنید؟ نیامده بودید كه به دخترتون از روی محبت سر بزنید.
مهتاج گفت:
- هر طور دوست داری فكر كن، اما بهتره یك چیز رو به ویدا بفهمونی، این كه یاشار قصد ازدواج با اونو نداره. بهتره فكری برای آینده اش بكنه.
صدای برهم خوردن در موجب شكسته شدن بغض سیمین شد. مهتاج پشت رل نشست مقصد بعدی اش مطب دكتر هرندی بود. باید به او یادآوری می كرد تقاضای او كه سالها پیش صورت گرفته بود را به فراموشی بسپارد. وقتی ماشین را روشن كرد خدا را شكر كرد كه هیچ كس بجز خودش و دكتر هرندی از چگونه انتخاب شدن یاشار برای پایان نامه ویدا خبر ندارد. در ذهنش حوادث چهار سال قبل مرور كرد.
قبلا با دكتر هرندی هماهنگ كرده بود نوبتی به او بدهد كه آخر وقت مطبش باشد و همان تعداد اندك بیمارانش هم در مطب نباشند. او چهره ای شناخته شده داشت و این احتمال می رفت كه یكی از مراجعین حتی منشی دكتر او را شناسایی كند. ماشینش را دورتر از مطب پارك كرد و آن فاصله را پیاده طی كرد. وارد مطب كه شد منشی هم آنجا را ترك كرده بود. در اتاق دكتر هرندی باز بود. میز، مقابل در قرار گرفته بود و به محض ورود وی، دكتر هرندی متوجه حضورش شد و از جا برخاست با احترامی خاص با او احوالپرسی كرد و او را به اتاقش دعوت كرد و خودش با چای و بیسكویت عصرانه از او پذیرایی كرد، مقابلش نشست و بعد از سكوتی كوتاه مدت سوال كرد:
- به نظرم موضوع مهمی پیش اومده كه خواستید حتی منشی ام، هم از حضور شما در اینجا بی اطلاع باشه.
- درسته دكتر، سالها قبل كه به پسرم پیشنهاد ازدواج با سونیا رو دادم فكر نمی كردم تا آخر عمر باید پاسخگوی اون پیشنهاد باشم.
خودش هم می دانست ازدواج با سونیا پیشنهاد نبود بلكه به حسام تحمیل كرده بود و همه در جریان بودند.
دكتر هرندی با توجه به واقعیت كتمان شده از جانب مهتاج، آن زن مستبد و مقتدر، سرش را تكان داد و گفت:
- پس موضوع پیشنهاد برای یك ازدواج دیگه ست!
مهتاج گفت:
- تقریبا ... البته نه در مورد حسام، شما خودتون دكتر معالجه یاشار هستید؛ از مشكل اون باخبرید و این كه نمی تونه ازدواج كنه. از نظر شما تا وقتی معالجات روانكاوی اثر نبخشه یاشار سلامت جسمانی اش رو هم بدست نمی آره. من از همین موضوع می ترسم. شاید سالها طول بكشه و بعد ... بعد كه درمان شد آیا به فكر ازدواج می افته؟ می خوام از همین حالا اونو آماده كنم، یعنی بهش انگیزه بدم كه بلافاصله بعد از درمان ازدواج كنه.
دكتر هرندی هم به خوبی می دانست او نگران چیست، ارثیه اش با تنها وارث بیمارش كه نمی توانست نسل دیگری را بوجود آورد.
- چطور می خواهید به اون انگیزه بدهید؟ یا ساده بگم از پیش همه چیز رو براش آماده كنید؟
- شنیدم تنها دانشجوی شما كه هنوز موضوعی مناسب برای ارائه پایان نامه اش دست و پا نكرده ویدا نوه منه.
دكتر هرندی با تردید پاسخ داد:
- درسته و شما می خواهید كه ...
- بله، یاشار و بیماریش رو پیشنهاد بدهید.
دكتر هرندی به افكار او می اندیشید و این موضوع را از طرز نگاه كردنش می فهمید. مهم نبود. حتی اگر فكر می كرد این زن چقدر خبیث است. از نظر خودش یك سیاستمدار بزرگ بود.
- ویدا زیاد با دایی زاده اش در ارتباط نیست یعنی در اصل این مشكل روانی یاشاره كه اونو از همه دور نگه داشته. می خوام ویدا رو به اون نزدیك كنم، می خوام با هم در ارتباط باشند و خلاصه و واضح بگم ویدا رو می خوام برای آینده نامعلوم یاشار نگاه دارم.
در چشمان دكتر هرندی هزاران فحش و ناسزا را دیده بود؛ این نهایت رذالت است. اما فقط اندیشید.
- از كجا اینقدر مطمئنید كه ویدا به یاشار علاقمند می شه؟
- من نوه هام رو می شناسم، ویدا مسحور آدمهای خوش چهره می شه و یاشار جزو این دسته از آدمهاست. خوش چهره، خوش بیان و سنگین و متین. اگر تا به حال هم ویدا متوجه نشده به خاطر حضور كم رنگ یاشار در جمع خانواده است.
- و اگر یاشار بعد از درمان ویدا را نخواست ....
- فقط به یك دلیل این اتفاق می افته و اون این كه عاشق دختر دیگری بشه كه دیگه مشكلی نیست ...
دكتر ناباورانه گفت:
- پس نوه تان ... ویدا ... احساسش ... برایتان ...
- دكتر نیامدم اینجا كه به من یادآوری كنید كه همه انسانها احساس دارند. می دونم و نمی خوام راجع به این كه آینده چه اتفاقی می افته صحبت كنیم. می خوام بدونم این كار رو می كنید یا نه؟ اگر نه، از یكی دیگه كمك بخوام.
دكتر هرندی فكر كرد و بعد با تردید گفت:
- بسیار خب ولی امیدوارم كه به خواسته تان نرسید.
این آرزوی دكتر هرندی گرچه برآورده نشد اما موجبات نفرت او را از آن دكتر به ظاهر خرفت فراهم آورده بود. و حالا می بایست به ملاقات او می رفت و یادآوری می كرد این موضوع همچنان محرمانه است.
صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح آسفالت خیابان، صدای بر هم خوردن در ماشین و سوزشی كه در پشیمانی اش در اثر ضربه به شیشه احساس كرد، او را از آن سالها به زمان حال كشاند.

__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:06 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها