بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #61  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قرض گرفتن سردار ...۵ * راز پير چادر دوز و پايان کار *


پيرمرد چادردوز راز خود را شرح داد و گفت:
داستانش اين است که من علاوه بر اين شغل کوچک دوزندگي مؤذن اين مسجد و سي سال است بر مناره اين مسجد کهنه اذان مي گويم. اين مسجد براي اذان گفتن مال وقفي و مزدي و پاداشي ندارد و هيچ کس ديگر داوطلب اذان گفتن در اين مسجد نيست. من هم براي دل خودم و براي خدا و براي اداي وظيفه ديني خودم اذان مي گويم. تا اينجا مطلب خيلي ساده است اما چند وقت پيش در اينجا يک چيزي پيش آمد.
يک امير ترک که از غلامان خليفه بود و تازه بدوران رسيده بود دراين کوچه خانه داشت و دم و دستگاهي و بيا و بروي داشت، غلامان و سرداران و لشکريان بسيار زير دست او بودند و همه از او فرمان مي بردند. امير در اين محله از هيچ کس حساب نمي برد و همه از او حساب مي بردند. خدمتهايي هم به خليفه کرده بود که خاطرش پيش خليفه خيلي عزيز بود. خوب، هر کسي يک خوبي هايي هم دارد اما اين امير آدم پاک طينتي نبود و خودش فاسد بود و خيال مي کرد خودش معاف است که هر کاري مي خواهد بکند، دين و قانون را براي ديگران قبول داشت ولي براي خودش قبول نداشت و يک روز يک اتفاقي افتاد.







من يک روز نماز عصر را در مسجد خوانده بودم و مي رفتم که در دکان به کارم مشغول شوم، وقتي به کوچه رسيدم امير ترک را ديدم که مست و خراب مي آيد و دست در چادر زن جواني زده بود و به زور او را مي کشيد به طرف خانه اش و زن جوان فرياد مي کرد و التماس مي کرد و مي گفت: اي مسلمانان به فريادم برسيد که من زن هرجايي نيستم و شوهر دارم و آبرو دارم، خانه شوهرم در فلان محل است و اين امير مي خواهد به زور و گردنکشي مرا ببرد و فساد کند و از خانه و زندگي و از بهشت و از شرافت دور کند، کجا هستيد اي مسلمانان که شوهر من قسم خورده است اگر يک شب از خانه غايب باشم مرا رها کند. به فريادم برسيد، به فريادم برسيد.
زن گريه مي کرد و فرياد مي کشيد و هيچ کس به فرياد او نمي رسيد. از آنجا که اين امير خيلي مغرور بود و پنج هزار سوار داشت و زير دستانش از او مي ترسيدند و هيچ کس ديگر هم جرأت نمي کرد در اين کار دخالت کند. من از ديدن اين وضع پريشان شدم و به صدا درآمدم و فرياد کردم و گفتم: اي امير، از خدا بترس و دست از اين زن بردار، براي تو زنان ديگر هستند، اين را رها کن و بدبختش نکن. ولي امير گوش نداد و زن را به خانه خويش برد و در کوچه سروصدا تمام شد.
من بر سر غيرت آمدم و نتوانستم ساکت بمانم. رفتم و از کوچه و محله عده از پيرمردان و اشخاص شريف را جمع کردم و به در خانه امير بردم و داد و فرياد کرديم و امر به معروف کرديم و گفتيم در شهر بغداد در پشت ديوار قصر خليفه زني را به زور گرفتن و بردن خجالت دارد، شرم و حيا نمانده و مسلماني تباه شده، اين زن را بيرون فرستيد وگرنه هم اکنون محله را و شهر را برمي آشوبيم و دادخواهي
مي کنيم و بغداد را بر سر امير مي کوبيم.
وقتي امير صداي ما را شنيد با غلامانش از خانه بيرون آمد و ما را با چوب و تازيانه زدند و پاي بعضي را شکستند. ناچار جمع ما پراکنده شد و از ترس جان فرار کرديم. وقت نماز شام بود، در مسجد نماز خوانديم و من با بعضي از نيکان قصه را گفتم. بعضي گفتند با اين امير به زور و جنگ روبه رو نمي توان شد، کاري است که نبايد بشود و مي شود و اين غلامان و اميران خليفه ظلم مي کنند و تقصير از خود معتصم است، مگر خدا سببي بسازد و شر ايشان را از سر مردم کوتاه کند والا کاري از دست ماها ساخته نيست، کاري که مي شود کرد اين است که فردا صبح اين زن بدبخت را به خانه شوهرش برسانيم تا از خانه و زندگي و آبرو نيفتد، گناهکار هم سزايش با خداست، وقتي چاره نيست چاره نيست.
اين را گفتند و هر کسي به خانه رفت، من هم به خاه رفتم اما از رنج و غيرت نگران بودم و فکر مي کردم که چه بايد کرد. پيش از وقت خواب با خود گفتم شنيده ام که مستان شرابخوار هوش و حواس درستي ندارند اگر بر مناره روم و بي وقت اذان بگويم امير مست خيال مي کند صبح است هر چه باشد به فکر آبروي خودش مي افتد و دست از فساد برمي دارد و زن را بيرون مي کند، ناچار رهگذر زن بر در اين مسجد است، من هم بعد از گفتن اذان بر در مسجد مي ايستم و به همراه دو سه نفر آدم خوب او را به خانه اش مي رسانيم و داستان بي گناهي او را شرح مي دهيم تا زندگي و آبروي او محفوظ بماند.
و همين کار را کردم: بي وقت بر مناره مسجد رفتم و با صداي هرچه بلندتر اذان گفتم و از مناره پايين آمدم و بر در مسجد ايستادم.
اذان من امير مست را به هوش نياورده بود اما واقعه ديگري اتفاق افتاد.
اين کوچه در پشت ديوار قصر خليفه است و معتصم هنوز بيدار بود. صداي اذان بي هنگام مرا شنيده و سخت خشمگين شده و گفته بود: اين اذان بي هنگام چيست، هر که نيم شب اذان بگويد مي خواهد فتنه درست کند، مردم خيال مي کنند صبح شده از خانه بيرون مي آيند و پاسبان و شحنه و عسس ايشان را مي گيرند و مردم به دردسر
مي افتند و نظم شهر بهم مي خورد.
خيره سر را بياورد تا ببينم کيست و چرا در عبور و مرور شب اخلال مي کند.
من بر در مسجد ايستاده بودم. حاجب خليفه مشعل در دست سر رسيد و مرا بر در مسجد ايستاده ديد. گفت: تو بودي که اذان مي گفتي؟
گفتم: من بودم.
حاجب گفت: خليفه صداي تو را شنيده و از اين کار بيجا و بي هنگام خيلي غضبناک شده، دستور داده است تو را به حضور او ببرم تا ادب کند.
من گفتم: فرمان خليفه روان است و مطاع است ولي يک مرد بي ادب باعث شد که من اين کار را کردم.
گفت: آن بي ادب کيست؟
گفتم: کسي که از خدا شرم نمي کند و از خليفه نمي ترسد.
گفت: چگونه ممکن است در شهر بغداد در بيخ گوش خليفه کسي نترسد.
گفتم: اين چيزي است که با هيچ کس نمي توانم بگويم مگر با خود خليفه، و اگر من گناهکار باشم هر حکمي درباره من بکنند حق است.
حاجب گفت: پس خلاصه وضع خيلي خطرناک است، اگر وصيتي داري بکن و بيا تا ترا نزد خليفه برم.
گفتم: زودتر رسيدن از وصيت کردن من بهتر است، برويم.
در اين وقت مردم محله هم از شنيدن صداي اذان بي وقت تعجب کرده. رو به مسجد مي آمدند. مطلب را به ايشان گفتم و سفارش کردم همه بمانند و ديگران را جمع کنند و نتيجه کار را منتظر باشند تا اگر لازم شد از جمعيت مدد بجويم.
وقتي به در قصر رسيديم خادم منتظر بود، آنچه به حاجب گفته بودم با او گفت: خادم رفت و برگشت و گفت معتصم شما را مي طلبد.
مرا نزد معتصم بردند. خليفه سخت خشمناک بود. بر سر من داد زد که: تو بودي که نيم شب اذان گفتي؟
گفتم: من بودم.
گفت: چرا اين کار را کردي؟
گفتم: اگر خطايي کرده ام از غيرت مسلماني بود و آنقدر ناراحت بودم که نتوانستم ساکت باشم، اما قصد من چنين بود و داستان اين بود، سر گذشت را شرح دادم.
خليفه داستان را گوش کرد و خشمش بيشتر شد. به خادم گفت: هم اکنون مير غضب مرا با صد مرد شمشير زن به خانه آن امير بفرست تا در هر حالي که هست او را بياورد، اما آن زن را به همراه خواجه بزرگ به خانه شوهرش بفرستيد و شوهرش را در خلوت بگوييد که خليفه ترا سلام مي رساند و از اين زن شفاعت مي کند که سرگذشت چنين است و او تقصيري ندارد اگر حرفي داري بيا با من بگو اما تا تو بيايي ظالم به کيفر خودش رسيده است.
بعد خليفه به من گفت:«ساعتي اينجا باش.» زماني گذشت امير ناپاک را به حضور آوردند. چون چشم خليفه به او افتاد گفت: ننگ بر تو باد، ما خودمان بدنامي و گرفتاري کم داريم شما هم هر کدامتان دست به کارهايي مي زنيد که بيشتر آبروي دستگاه را به باد مي دهيد. چگونه حيا نکردي و دست به چنين کار شرم آور زدي. مگر تو سوگند نخورده بودي که مال و جان و ناموس مردم را محترم بشماري و مگر تو که امير و رئيس هستي. نبايد خودت را حفظ کني تا ديگران هم از آبروريزي دوري کنند. بگو ببينم به چه جرأتي در پشت ديوار دارالخلافه دست در چادر ناموس مردم مي زني و وقتي مسلمانان امر به معروف مي کنند ايشان را به چوب و تازيانه مي زني؟
امير که از ترس مي لرزيد گفت: بد کردم، غلط کردم، مست بودم و نفهميدم و اميد عفو دارم.
خليفه گفت: بد کردي يک گناه، غلط کردي دو گناه، مست بودي سه گناه، نفهميدي چهار گناه، اميد عفو داري از همه بدتر که مي خواهي گناه تو را هم من به گردن بگيرم و بارم از آنچه هست در نظر مردم سنگين تر شود، تو که مي خواهي با بد کردن و غلط کردن و با مستي و نفهمي امير باشي بهتر است که نباشي.
آن روزها در قصر خليفه بنايي مي کردند و در گوشه باغ جوالهاي گچ و چماق هاي گچ کوبي افتاده بود. خليفه گفت: يکي از آن جوالهاي گچ را بياوريد. امير را در جوال انداختند و سر جوال را بستند. آن وقت گفت دو نفر از غلامان با دو چماق گچ کوبي امير را در جوال کوبيدند تا از صدا افتاد. بعد گفت او را با همان جوال به رودخانه دجله انداختند.
بعد خليفه رو به من کرد و گفت: اين پيرمرد بدان که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که در دنيا و آخرت رو سياه باشد و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و اين مرد چون امير بود و بيش از ديگران مسئول بود و کاري کرد که نبايد بکند به کيفري رسيد که نبايد برسد. اما بعد از اين به تو اجازه مي دهم که هر وقت ديدي کسي به ناحق به کسي زور مي گويد و آن مظلوم فريادرسي ندارد و به تو خبر رسيد و بر تو ثابت شد همچنين مانند امشب صدا را بلند کني تا من ترا بخواهم و احوال را بپرسم و با او همان کاري کنم که با اين ظالم کردم، اگرچه هم فرزند من يا برادر من باشد. اذان در وقت نماز بانگ نماز است، بي وقت اذان نبايد گفت اما وقتي چاره ناچار شد آبروي دستگاه را نگاه بايد داشت. حکم من به تو اين است.
آن وقت خليفه مرا مرخص کرد.
ديگر من نمي دانم. شايد معتصم اين حکم را همان دم نيز فراموش کرده باشد. شايد از بيم رسوايي و براي حفظ ظاهر دست به چنين کيفري زده باشد. بسياري از کارهاي اينها نسنجنده است. اما حرف حق چيزي است که بر زبان هر کسي ممکن است جاري شود. حق اين است که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که دنيا و آخرت رو سياه شود و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و چون همه نزديکان معتصم از اين پيشامد خبر دارند از چنين پيشامدها و چنان حکم ها مي ترسند.
خوب، حالا فهميدي که چرا با يک پيغام به وسيله اين کودک حق به حقدار رسيد؟
مرد کاسب گفت: فهميدم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #62  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟!


پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: "آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟". دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مىدارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مىدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: "اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود." سپس پرسيد: "کجا خوش است؟" حسن گفت: "آنجا که دل خوش است." ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد.
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد. کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند. اين را اينجا داشته باشيد.
وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
"اما بشنويد از حسن". نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند.
حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.
حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد.
پاسخ با نقل قول
  #63  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

امير هنرمند


صدها سال پيش در آذربايجان اميرى زندگى مى‌کرد که بسيار هنردوست بود. روزى دو تن از رعايا به منظور حل اختلافى که با يکديگر داشتند نزد امير آمدند. يکى از آنها زرگرى هنرمند بود و ديگرى مردى بى‌کاره. پس از آن که حرف‌هاشان را زدند، امير فهميد که حق به جانب مرد بى‌کاره است. اما دستور داد مرد بى‌کار را تنبيه کنند و حق را به زرگر داد. مشاور امير از اين‌گونه قضاوت ناراحت شد و علت را پرسيد. امير پس از اينکه حاضرين رفتند رو به مشاور کرد و گفت: من مى‌دانم که حق به جانب مرد بى‌کاره بود. ولى براى حکمى که کردم دليل دارم. چند سال پيش اتفاقى برايم افتاد که تصميم گرفتم هميشه از هنرمندان حمايت کنم. حتى اگر آنها گناهکار باشند، تا مردم مجبور شوند به فرزندانشان هنر و صنعت بياموزند.سال‌ها قبل که پدرم زنده بود، روزى مشغول گفتگو دربارهٔ صنعت بود. من مشتاق شدم که هنرى بياموزم. تمام هنرمندان را دعوت کردم و هر کدام مزاياى هنر خويش را بازگفتند. من از هنر قالى‌بافى خوشم آمد و در اين کار ورزيده شدم. روزى با جمعى از همسالانم به قايق سوارى در دريا رفتيم طوفانى سخت در گرفت و قايق ما را شکست. به‌جز من و دو تن از دوستانم بقيه غرق شدند. ما به تخته پاره‌اى چسبيده بوديم. پس از چند روز با امواج دريا به ساحل رسيديم. مدتى راه‌پيمائى کرديم تا به شهر بغداد وارد شديم. من چند انگشتر گرانبها داشتم. آنها را فروختم و به اتفاق دوستانم به مسافرخانه‌اى رفتيم تا غذا بخوريم. صاحب مسافرخانه تا ما را ديد گفت: معلوم است که شما از بزرگان هستيد و اينجا جاى مناسبى براى شما نيست. من خانهٔ تميزى سراغ دارم که شما مى‌توانيد در آنجا راحت باشيد. ما قبول کرديم و به آنجا رفتيم.
آن مرد را براى تهيه غذا فرستاديم و مشغول تماشاى تصاويرى که به در و ديوار نقاشى کرده بودند شديم. ناگهان کف اتاق حرکت کرد و ما به درون گودالى افتاديم. صاحب مسافرخانه با شمشيرى که در دست داشت داخل گودال شد. فهميديم که آنها افراد را فريب مى‌دهند و به آن مکان مى‌آورند و مى‌کشند و از گوشتشان غذا درست کرده، به مردم مى‌فروشند. قبل از اينکه مرد ما را بکشد به او گفتم اگر ما را بکشى پول زيادى نصيب تو نمى‌شود. ماهمگى قالى‌بافان ماهرى هستيم و مى‌توانيم هر هفته يک قاليچهٔ کوچک ببافيم و به تو بدهيم تا بفروشي. مرد از گودال خارج شد و پس از مدتى با وسايل قالى‌بافى برگشت. کار ما شروع شد. هر هفته يک قاليچهٔ کوچک تحويل آن مرد مى‌داديم. روزى به فکرم رسيد که به زبان عربى پيامى روى قاليچه بنويسم. حدس مى‌زدم ممکن است قاليچه را براى فروش نزد خليفه هارون‌الرشيد ببرند و او وضع ما را متوجه شود و ما را نجات دهد. همين کار را کرديم. مرد آشپز که ديد قاليچه بسيار زيبا شده، آن‌را يک راست به بارگاه خليفه برد. خليفه به قاليچه نظر انداخت و پيام را خواند. چند نفر را فرستاد و ما را نجات داد. ما به بارگاه خليفه رفتيم. مرد آشپز که منتظر پول قاليچه بود تا چشمش به ما افتاد لرزيد. وقتى خليفه از او پرسيد اينها را مى‌شناسى گفت نه. به‌دستور خليفه مرد را شکنجه کردند و او ناچار شد همه چيز را بگويد. خليفه دستور قتل مرد را داد و وقتى از اصل و نسب ما آگاه شد ما را با مقدارى تحفه و سوقاتى و به همراهى پنجاه سوار به سرزمين خودمان فرستاد. اگر من طرفدار مردم هنرمند هستم به ‌سبب آن است که مرد هنرمند در کشور بيگانه نيز فقير و درمانده نمى‌ماند و خود را نجات مى‌دهد.
پاسخ با نقل قول
  #64  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اوغچه پرين


يک شکارچى بود به ‌نام اوغچه پرين. روزى از شکار برمى‌گشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زده‌اند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند.
مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، به ‌عنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد.
شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مى‌زنند و او حرف‌هاى آنها را مى‌فهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مى‌داند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه‌ پرين مى‌داند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد به‌همراه انوشيروان با اسب‌ها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسب‌ها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرنده‌ها براى خوردن گوشت اسب‌ها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبت‌هاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مى‌خواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هم‌وزن اين جمجمه به‌من زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مى‌ريختند، کفه‌اى که جمجمه در آن بود بالا نمى‌آمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفه‌ها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد.
پاسخ با نقل قول
  #65  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بنه کی

از اين قصه روايت‌هاى مختلفى وجود دارد.


”يک مادر و يک پدر و يک دختر بودند. سر شب پدر دختر به خانه آمد و گفت: امشب جائى دوعوتم، به خانه نمى‌آيم. اين خب را داد و رفت. مادر رو به دختر کرد و گفت: برو در را ببند! دختر گفت: ننه بگذار اين يک لا پنبه را بريسم، بعد در را مى‌بندم. در اين موقع مردى قوى هيکل و درشت اندام، وارد خانه شد و دم در اتاق آمد و گفت: سلام عليکم. مادر دختر غافلگير شد و جواب داد: عليک‌سلام. و به دختر گفت: يک پلته(به کسر ”پ“ و ”ت“ نخ پنبه‌اي، مثل فتيلهٔ چراغ که به‌هم بافته و تابيده شود.) ريزبنه‌کي(به کسر ”ب“ و ”ک“ نام دختريست.) / دوپلته ريزبنه‌کى / حرف گوش نکردى بنه‌کى / در پيش نکردى بنه‌کي. سپس مرد قوى هيکل گفت: واسه شما / دستور شما / مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد چاى شب چله‌اى و قليان براى مهمان بياري؟ مادر به دختر گفت: يک پلته ريزبنه‌کي/ دو پلته ريز بنه‌کي/ حرف گوش نکردى بنه‌کي/ در پيش نکردى بنه‌کى / حالا پاشو براى مهمان چاى و قليان شب چله بيار. دختر پاشد و چاى و قليان آورد و پيش مرد قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسهٔ شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان طعام بيارين/. مادر به دخترش گفت: يک پلته ريز بنه‌کي/ دو پلته ريز بنه‌کي/ در پيش نکردى بنه‌کي/ حرف گوش نکردى بنه‌کي/ حالا پاشو براى مهمام طعام بيار. دختر پاشد و رفت شام آورد.
جلو مهمان قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسه شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان رخت‌خواب پهن کنين و بخوبه. مادر به دختر گفت: يک پلته ريز بنه‌کي/ دو پلته ريز بنه‌کي/ حرف گوش نکردى بنه‌کي/ در پيش نکردى بنه‌کي/ برو براى مهمان جا بينداز تا بخوابه. و بعد رو به مهمانى قوى هيکل کرد و گفت: ما هميشه پيش از خواب آب به سر مى‌کنيم و بعد مى‌خوابيم. اين را گفت و رفت و يک ديگ بزرگ آب روى اجاق گذاشت. آب که جوش آمد و آماده شد. مرد قوى هيکل به مادر دختر گفت: شما اول آب به سر کنيد. او جواب داد: اول شما بايد آب به سر شويد چون که بر ما مهمان هستيد. مرد قوى‌هيکل قبول کرد و روى تخته سنگ در حياط که سرپوش چاهى بود ايستادد. در اين حال مادر دختر خم شد و در يک آن يکى از آجرهاى لق زير تخته سنگ را کشيد، تخته سنگ که زير کنجش خالى شد، به ته چاه سقوط کرد و مرد قوى هيکل را هم با خودش توى چاه برد. مادر دختر هم دست به کار شد و ديگ آب جوش را به درون چاه روى سر مرد قوى هيکل خالى کرد.“
پاسخ با نقل قول
  #66  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

كدو قلقله زن


يكي داشت؛ يكي نداشت. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها.
روزي از روزها از تنهايي حوصله اش سر رفت. با خودش گف «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خيلي سوت و كور شده, خوب است بروم سري بزنم به او و آب و هوايي عوض كنم.»
پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاي تپه اي قرار داشت.
چشمتان روز بد نبيند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنه اي جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالايي كرد.
گرگ گفت «اي پيرزن! كجا مي روي؟»
پيرزن گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»
گرگ گفت «بي خود به خودت زحمت نده. چون من همين حالا يك لقمه ات مي كنم.»
پيرزن گفت «يك لقمه پوست و استخوان كه سيرت نمي كند؛ بگذار برم خانه دخترم؛ چند روزي خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بيارد و حسابي چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.»
گرگ گفت «بسيار خوب! اما يادت باشد من از اينجا جم نمي خورم تا تو برگردي.»
پيرزن گفت «خيالت تخت باشد. زود برمي گردم.»
و راه افتاد.
چند قدم كه رفت پلنگي, مثل اجل معلق پريد جلوش و پرسيد «كجا مي روي پيرزن؟»
پيرزن از ترس جانش تعظيم كرد و گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»
پلنگ گفت «زحمت نكش؛ چون من خيلي گرسنه ام و همين حالا بايد تو را بخورم.»
پيرزن گفت «يك لقمه پيرزن كجاي شكمت را پر مي كند؟ بگذار برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و خوب بخوابم, حسابي چاق وچله بشوم, آن وقت برمي گردم اينجا, من را بخور.»
پلنگ گفت «بدفكري نيست. تا تو برگردي, من دندان رو جگر مي گذارم و همين دور و بر مي پلكم.»
پيرزن گفت «زياد چشم به انتظارت نمي گذارم؛ زود برمي گردم.»
و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه دخترش نرسيده بود كه شيري غرش كنان جلوش را گرفت. پيرزن از ترس سر جاش خشكش زد و اته پته كنان سلام كرد و جلو شير افتاد به خاك.
شير گفت «كجا داري مي روي پيرزن؟»
پيرزن گفت «دارم مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»
شير گفت «نه. نمي گذارم؛ چون شكم من از گشنگي افتاده به غار و غور و همين حالا تو را مي خورم.»
پيرزن گفت «اي شير! تو سلطان جنگلي؛ دل و جگر گاو نر ران گورخر هم شكمت را سير نمي كند؛ تا چه رسد به من پيرزن كه يك چنگ پوست و استخوان بيشتر نيستم؛ صبر كن برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و بخوابم, حسابي چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.»
شير گفت «برو! اما زياد معطل نكن كه خيلي گشنه ام.»
پيرزن گفت «زياد چشم به راهت نمي گذارم.»
و راهش را گرفت رفت تا به خانه دخترش رسيد.
دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پيرزن را بالاي سفره نشاندند و پلو و خورش و ميوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن كردند.
پيرزن سه چهار روز خورد و خوابيد. وقت برگشتن به دخترش گفت «برو يك كدو تنبل بزرگ براي من بيار.»
دختر رفت كدوي بزرگي آورد.
پيرزن گفت «در جمع و جوري براي كدو بساز و توي كدو را خوب خالي كن.»
دختر پرسيد «براي چه اين كار را بكنم؟»
پيرزن هر چه را كه موقع آمدن براش پيش آمده بود شرح داد و آخر سر گفت «وقتي خواستم برم, مي روم توي كدو؟ تو هم ببرم بيرون هلم بده و قلم بده.»
دختر توي كدو را خوب خالي كرد. پيرزن رفت تو كدو و دختر كدو را برد بيرون و از سرازيري جاده قلش داد پايين.
كدو قلقله زن قل خورد تا رسيد نزديك شير.
شير تا ديد كدو دارد مي آيد, پريد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»
كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»
شير گفت «خيلي خوب.»
و كدو را قل داد و ول داد.
كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك پلنگ.
پلنگ تا ديد كدو دارد مي آيد, رفت جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»
كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»
پلنگ هم گفت «خيلي خوب!»
و كدو را قل داد و ول داد.
كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك گرگ.
گرگ تا ديد كدو دارد مي آيد, دويد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»
كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»
گرگ صداي پيرزن را شناخت. گفت «سر من كلاه مي گذاري؟ تو همان پيرزني هستي كه قرار بود بخورمت. حالا رفته اي توي كدو.»
گرگ شروع كرد به سوراخ كردن كدو و همين كه از اين ور كدو رفت تو, پيرزن دركدو را ورداشت و از آن ور كدو آمد بيرون. دويد توي خانه اش و در را پشت سرش بست.
پاسخ با نقل قول
  #67  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پسر بازرگان


در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مى‌کرد که ثروت بى‌حساب داشت ولى خداوند جز يک پسر، اولاد ديگرى به او اعطاء نکرده بود. از قضاى روزگار، اين پسر بسيار نااهل و بى‌عار از آب درآمده بود و کارهاى زشت و ناپسند مى‌کرد و با اشخاص ناباب معاشر بود و هر چه پدر او به او نصيحت مى‌کرد و به راه راست دلالتش مى‌نمود، ثمرى نداشت و به خرجش نمى‌رفت. مرد بازرگان، هميشه به دوستان و رفقاى خود مى‌گفت: مى‌ترسم اين پسر پس از مرگ من به بدبختى و نکبت مبتلا شود.
روزى صد هزار اشرفى طلا، لاى سقف اطاق، درست جائى‌که چنگک سقف آنجا قرار داشت، پنهان کرد، شبى از شب‌ها، پسر را روبه‌روى خود نشاند و پس از نصايح فراوان گفت: فرزندم اگر روزى روزگارى به فقر و تنگدستى گرفتار شدى و خواستى خودکشى کنى يک طناب بردار و يک سر آن را به اين چنگک سقف ببند و سر ديگر آن را به گردنت محکم کن و يک چهارپايه هم زير پايت بگذار و دست آخر آن را به گردنت محکم کن و دست آخر با نوک پا، چهارپايه را پرت مى‌کني، به اين ترتيب به راحتى جان خواهى داد و آسوده مى‌شوي؛ چون اين مردن بهترين مردن‌ها است.
پسر که به سخنان پدر گوش مى‌داد قاه ‌قاه خنده سر داد و با خود گفت: حتماً پدر من ديوانه شده؛ زيرا هيچ آدم عاقلى خودکشى نمى‌کند.
سال‌ها از اين قضيه گذشت. مرد بازرگان از دنيا رفت و پسر نااهل، وارث ثروت فراوان پدر گرديد و بناى ولخرجى را گذاشت. هنوز دو سال نگذشته بود که کفگير به ته ديگ خورد و هر چه پول در بساط داشت تمام شد.
بعد از آن به فروختن اثاثيه منزل دست زد. يک روز فرش‌ها را فروخت و روز ديگر رختخواب‌هاى زيادى را به سمسارى داد و مبل و پرده‌ها را به کهنه‌فروش فروخت.
يک مرتبه، متوجه شد که از اسباب خانه، هم ديگر چيزى باقى نماند است. آن وقت به ياد کنيزها و غلام سياه‌ها افتاد و آنها را هم فروخت و خودش ماند و مادرش و يک دست رختخواب و چند عدد ديگ و باديه‌مسي.
يک روز رقفاى سورچران او به او گفتند. ما فردا مى‌خواهيم در فلان باغ جمع بشويم مشروط بر اينکه راه انداختن سورسات به عهدهٔ تو باشد. پسر مثل هميشه قبول کرد، ولى وقتى به خانه آمد، ديد آه در بساط ندارد پيش مادرش رفت و بنا کرد گريه کردن و گفت: مادرجان، من فردا چيزى ندارم که براى رفقا خرج کنم و پيش دوستانم سرشکسته و خجالت‌زده خواهم شد.
از آن جائى‌که مادر بيچاره نمى‌توانست ناراحتى يگانه فرزندش را ببيند، مقدارى اثاثيهٔ زنانه که در صندوق داشت، گرو گذاشت و خرج ميهمانى فرداى پسر خود را راه انداخت.
صبح که شد، پسر خوشحال و خندان غذائى که مادر او فراهم کرده بود برداشت و مقدارى هم پول در جيب گذاشت و به طرف باغ راه افتاد. در وسط راه خسته شد. سفره‌بندى خوراکى‌ها را زمين گذاشت و خودش زير سايه درختى نشست تا قدرى خستگر در کند و دوباره به راه بيفتد که ناگاه سگ قوى‌هيگلى به بوى غذا جلو آمد و خواست سر خود را ميان سفره‌بندى کند و از آن غذاها بخورد، که پسر متوجه شد و همينکه از جا برخاست، سگ خواست فرار کند که حلقه سفره به گردنش افتاد و بناى دويدن را گذاشت. پسر بازرگان که چنين ديد سر در عقب سگ گذاشت، ولى هر چه دويد نتوانست به آن حيوان که از ترس جانش به سرعت مى‌دويد برسد، ناچار با حالى نزار و چشمى گريان به باغ رفت و جريان غذا و سگ را براى آنها تعريف کرد.
رفيقان ظاهرى و کاسه‌ليس، بنا کردند به خنديدن و آن بيچاره را مسخره کردن و هر کدام آنها متلکى مى‌گفند و نيش‌زبانى به او مى‌زدند. هر طور بود ناهار حاضرى فراهم شد و شکم‌هاى خود را سير کردند، ولى حتى يک لقمه هم به جوان بدبخت که تمام هستى خود را خرج آن دغل‌دوستان کرده بود ندادند. جوان بدبخت از اين عمل آنها بيشتر ناراحت شد و دلش خيلى به درد آمد و اشکش جارى شد. وقتى رفقايش رفتند، در کنجى نشست و مثل زنِ بجه‌مرده، با صداى بلند گريه کرد تا قدرى دلش سبک شد. پس با خود گفت: خداوندا من تمام هستى خودم را با اين دوستان نااهل خرج کردم و به خورد اينها دادم. امروز که مى‌بينند ديگر چيزى در بساط ندارم. اينگونه با من رفتار مى‌کنند. ديگر اين زندگي، به چه درد من مى‌خورد. افسوس يک وقت چشمانم باز شد که فايده‌اى ندارد. يک مرتبه با ياد نصيحت پدر خود افتاد که به او گفته بود که هر وقت خواستى خودت را بکشي. طناب را به چنگک آن اتاق ببند و خودت را بکش. البته پدر من صلاح مرا اين‌طور تشخيص داده است، من که تا امروز به نصيحت‌هاى بى‌غرضانه پدرم گوش ندادم، اما در اين دم آخر به اين نصيحت او گوش مى‌کنم.
شب که شد به خانه برگشت به آن اتاقى که پدرش نشان داده بود رفت و ريسمانى فراهم کرد و به چنگک بست و يکسر ديگر آن را به دور گردنش پيچيد و روى چهارپايه رفت و با پاى خود چهارپايه را انداخت. سنگينى بدنش فشار آورد و چنگک از جا کنده شد و يک تکه بزرگ گل و گچ هم از پشت سر آن بر زمين ريخت. ناگهان سيل اشرفى طلا از سقف سرازير و ميان اتاق پخش شد. پسر بازرگان که مرگ را در يک قدمى خود مى‌ديد با مشاهده ريزش سکه‌هاى طلا از سقف اتاق چشمانش گرد شد و يک مرتبه به ياد دستورى که پدرش داده بود افتاد و دانست که تا چه اندازه به فکر او بوده و او را واقعاً دوست داشته است که اين گنج را در اين مکان براى روز مباداى او پنهان کرده است.
فوراً صد عدد از اشرفى‌ها را برداشت و به سراغ مادر خود رفت و گفت مادرجان اين پول را بگير و برو شام شبى فراهم کن که خداوند، کار ما را درست کرد و از بدبختى نجات يافتيم.
روز ديگر پسر بازرگان ابتدا فرستاد کنيزها و غلام‌ها را که فروخته بود، پس گرفت و مبلغى هم علاوه بر بهاء آنها به خريدار داد تا راضى شود. سپس به بازار رفت و اثاثيه و لوازم خانه خريد آنگاه به حجرهٔ پدرى رفت و به تجارت مشغول شد.
رفقاى ريائى که از دور و بر او پراکنده شده بودند، چون باز بوى کباب به مشام آنها رسيد، يکى يکى از دور مراقب دادوستد پسر بازرگان شدند.
روزى يکى از آنها از جلوى حجره جوان مى‌گذشت که پسر بازرگان او را به اسم صدا زد و گفت: رفيق چرا از من دورى مى‌کنى و احوال مرا نمى‌پرسي؟ مگر من همان رفيق قديمى و دوست چندين ساله شما نيستم. آن دوست بعد از آنکه وضع دادوستد جوان را ديد، فهميد که باز کار و بارش رونق گرفته و مى‌شود از او استفاده کرد. به ديگران خبر داد و سر و کله يکى يکى آنها پيدا شد. باز بساط سور و سرور فراهم گرديد و جوان بازرگان مخصوصاً سر کيسه را شل کرد و بى‌حساب براى آنها به ولخرجى دست زد.
يک روز جمعه قرار گذاشتند، در همان باغ خارج شهر جمع شوند و ناهار هم به عهده جوان بازرگان باشد.
اين مرتبه جوان بازرگان صبر کرد تا ظهر شد آن وقت بدون اينکه چيزى تهيه کند، دست خالى به طرف باغ روانه شد. رفقا که او را دست خالى ديدند علت را پرسيدند. جوان گفت: امروز وقتى مشغول کوبيدن گوشت بوديم موشى از سوراخ بيرون آمد و گوشتکوب را به دندان گرفت و به سوراخ برد، دوباره برگشت و هر چه آماده کرده بوديم برداشت و رفت. به همين جهت من نتوانستم چيزى براى شما بياورم.
يکى از رفقا گفت: اين رفيق ما راست مى‌گويد. يک روز هم در منزل ما چنين اتفاقى افتاد. اينکه چيزى نيست روزى ما مشغول کوبيدن گوشت در هاون سنگى بوديم که موش آمد و هاون را با تمام گوشت‌هاى درون آن به دندان گرفت و به سوراخ برد.
خلاصه هر يک از دوستان براى اينکه سخنان جوان بازرگان را تصديق کرده باشند، مثالى از موش‌هاى گستاخ که ديگ و هاون را به سوراخ کشيده بودند، نقل کردند.
بازرگان جوان وقتى حرف‌هاى آنها تمام شد، قاه قاه بناى خنديدن را گذاشت و گفت: خوب دوستان عزير، پس چرا آن روزى که من دستم از مال دنيا تهى بود. وقتى به شما گفتم سگى آمد و تمام خوراکى‌ها را برداشت و برد باور نکرديد ولى امروز که مى‌بينيد دوباره صاحب پول و مال شده‌ام تملّق مى‌گوئيد و هر کدام براى اينکه دروغ مرا تکذيب نکرده باشيد. مثلى مى‌آوريد. نه دوستان ظاهرى و رفيقان ريائي، من از همه شماها متنفرم و ديگر با شما کارى ندارم و اين حرف‌هائى هم که زدم براى امتحان شما بود. من ديگر آن آدم احمق و ولخرج اولى نيستم و هيچ‌وقت فريب شما مردمان کاسه‌ليس و سورچران را نخواهم خورد و از اين ساعت از شما جدا مى‌شوم و بعد از اين هم مايل نيستم روزى شما را ببينم، خداحافظ.
جوان برخاست و به سرعت از باغ بيرون آمد، در حالى‌که آن عده همگى بهت و حيرت فرو رفته بودند و نمى‌دانستند چه‌طور شده که آن جوان ولخرج و احمق يک دفعه عاقل و فهميده شده است.
رفته رفته کار جوان بازرگان بر اثر پشتکار و فعاليت بالا گرفت؛ تا جائى‌که ملک‌التّجار شهر اصفهان شد و تا آخر عمر به خوشى و سعادت زندگى کرد.
پاسخ با نقل قول
  #68  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پسر چوپان پاک


روزى شاه عباس با لباس درويشى در شهر مى‌گشت. غروب شد. شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن پيدا کند نتوانست. به او گفتند در سه فرسنگى شهر چوپانى هست که مهمان مى‌پذيرد. پادشاه به آنجا رفت. چوپان به درويش گفت زنم آبستن است و نمى‌تواند از مهمان پذيرائى کند. درويش اصرار کرد. و چوپان قبول کرد. بعد از شام، زن چوپان شروع کرد به آه و ناله. چوپان به درويش گفت: زنم در حال زائيدن است و من هم همين يک اتاق را دارم. شاه‌عباس گفت: يک مقدار هيزم به من بده در ايوان آتش روشن مى‌کنم و مى‌نشينم. چوپان رفت دنبال قابله. زن چوپان يک پسر به دنيا آورد. صبح رمالى آوردند. رمال رمل انداخت و گفت: اين پسر با دختر شاه‌عباس عروسى مى‌کند. شاه‌عباس تصميم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد.
به چوپان گفت: من بيست سال است که فرزندى ندارم. هر چه بخواهى به تو پول مى‌دهم، پسرت را به من بفروش. چوپان مخالفت کرد زن چوپان گفت: ما باز هم بچه‌دار مى‌شويم. بچه را بده. زن چوپان سه روز به بچه شير داد. بعد شاه‌عباس به اندازهٔ دو برابر وزن بچه ليره به چوپان داد و بچه را به قصر برد.
شاه‌عباس دو وزير داشت. يکى کافر و ديگرى مسلمان بود. شاه‌عباس بچه را به وزير مسلمان داد و گفت: ببر و او را بکش. وزير بچه را بود ولى دلش سوخت و او را در غارى گذاشت. بعد پيراهن بچه را با خون کلاغى که شکار کرده بود، خونين کرد و آورد پيش شاه فردا که شد چوپان گله را به بالاى آن کوه برد. به امر خدا بزى مأمور شد که به بچه شير بدهد. وقتى چوپان گله را برگرداند، صاحب بز ديد و شير ندارد و به چوپان اعتراض کرد. روز دوم هم همين‌طور شد. روز سوم چوپان بز را تعقيب کرد و بچه را ديد و او را با خود به خانه آورد. ده سال گذشت. در اين مدت هم چوپان صاحب فرزندى نشد. پس از پانزده سال، شاه‌عباس با لباس درويشى به در خانه چوپان رفت. غروب که شد از چوپان پرسيد چند فرزند داري؟ چوپان گفت: فرزندى ندارم اين پسر را هم در خرابه‌اى پيدا کرده‌ام.
شاه‌عباس فهميد که پسر همان است که قرار بود وزير او را بکشد. نامه‌اى نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند. پسر نامه را برداشت و برد نزديکى‌هاى قصر کنار نهرى خوابيد. دختر پادشاه که از حمام برمى‌گشت پسر را ديد و عاشقش شد. ديد گوشهٔ نامه‌اى از جيب او بيرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهميد که پدرش دستور داده او را بکشند. آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت که طلاق دختر را از پسر وزير بگيرند و براى پسر حامل نامه عقد کنند و رفت. پسر بيدار شد. نامه را به‌ دست وزير داد. وزير نامه را خواند، ملائى را خبر کرد. طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر درآورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانهٔ چوپان بردند. پادشاه وقتى آنها را ديد مبهوت ماند و با خود گفت: آنچه خدا خواهد همان خواهد شد.
پاسخ با نقل قول
  #69  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شيخ صنعان * فريدالدين عطار نيشابوري


گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

شيخ صنعان پير صاحب كمال و پيشواري مردم زمان خويش بودو قريب پنجاه سال در كعبه اقامت داشت. هر كس به حلقـﮥ ارادت او در مي‌آمد از رياضت و عبادت نمي‌آسود. شيخ خود نيز هيچ سّنتي را فرو نمي ‌گذاشت و نماز و روزﮤ بيحد بجا مي ‌آورد. پنجاه بار حج كرده و در كشف ‌اسرار به مقام كرامت رسيده بود.

هر كه بيماري و سستي يافتي
از دم او تندرستي يافتي

پيشواياني كه در پيش آمدند
پيش او از خويش بيخويش آمدند

چنان اتفاق افتاد كه شيخ چندين شب در خواب ديد كه از كعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتي سجده مي ‌كند. از اين خواب آشفته گشت و دانست كه راه دشواري در پيش دارد كه جان بدر بردن از آن آسان نيست. انديشيد كه اگر بهنگام در اين بيراهه قدم نهد راه تاريك بر وي روشن گردد و اگر سستي كند هميشه در عقوبت و شكنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مريدان در ميان گذاشت و گفت بايد زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم كنم تا تعبير خوابم معلوم گردد. ياران در سفر با وي همراه گشتند و به خذاك روم قدم گذاشتند و همه جا سير مي‌كردند تا ناگهان در ايواني دختر ترسائي ديدند چون آفتاب درخشان:

هر دو چشمش فتنـﮥ عشاق بود
هر دو ابرويش بخوبي طاق بود

روي او از زير زلف تابدار
بود آتش پاره ‌اي بس آبدار


هركه سوي چشم او تشنه شدي
در دلش هر مژه چون دشنه شدي

چاه سيمتن بر زنخدان داشت او
همچو عيسي بر سخن جان داشت او

دختر جون نقاب سياه از چهره برگرفت آتش به جان شيخ انداخت و عشقش چنان او را از پا در آورد كه هر چه داشت سر بسر از دست داد. حتي ايمان و عافيت فروخت و رسوائي خريد. عشق بحّدي بر وجودش چيره شد كه از دل و جان نيز بيزار گشت.
چون مريدان, او را به اين حال زار ديدند حيران و سرگردان بر جاي ماندند و از پي چارﮤ كار برآمدند. اما چون قضا كار خود كرده بود هيچ پندي اثر نداشت و هيچ داروئي دردش را درمان نمي ‌كرد. تا شب همچنان چشم بر ايوان دوخته و دهان باز مانده باقي ماند. شب نه يك دم بخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود مي ‌پيچيد و زار مي ‌ناليد.

گفت يارب امشبم را روز نيست
شمع گردون را همانا سوز نيست

در رياضت بوده ‌ام شبها بسي
خود نشان ندهد چنين شبها كسي

همچو شمع ازتف و سوزم مي ‌كشند
شب همي سوزند و روزم مي‌ كشند

شب چنان به نظرش دراز مي ‌آمد كه گوئي روز قيامت است يا خورشيد تا ابد غروب كرده است. نه صبري داشت تا درد را هموار كند و نه عقلي كه او را به حال خويش برگرداند؛ نه پائي كه به كوي يار رود و نه ياري كه دستش گيرد:

رفت عقل و رفت صبر و رفت يار
اين چه دردست اين چه عشقست اين چه كار؟

مريدان به گردش جمع شدند و به دلداريش زبان گشودند و هر يك راهي پيش پايش گذاردند. اما شيخ با استادي به هر يك جواب مي‌گفت:

همنشيني گفت اي شيخ كبار
خيز و اين وسواس را غسلي برآر

شيخ گفتا امشب از خون جگر
كرده ‌ام صدبار غسل اي بيخبر

آن دگر گفتا كه تسبيحت كجاست
كي شود كار تو بي تسبيح راست

گفت آن را من بيفكندم زدست
تا توانم برميان زنار بست

آن دگر گفتا پشيمانيت نيست
يك نفس درد مسلمانيت نيست

گفت كس نبود پشيمان بيش از اين
كه چرا عاشق نگشتم پيش از اين

آن دگر گفتش كه ديوت راه زد
تير خذلان بر دلت ناگاه زد

گفت ديوي كو ره ما مي ‌زند
گو بزن, الحق كه زيبا مي ‌زند

آن دگر گفتا كه با ياران بساز
تا شويم امشب به سوي كعبه باز

گفت اگر كعبه نباشد دير هست
هوشيار كعبه شد در دير مست

چون هيچ سخن در او كارگر نيامد ياران به تيمارش تن در دادند و با دلي خونين به انتظار حادثه نشستند.
روز ديگر شيخ معتكف كوي يار شد و با سگان كويش همطراز گشت و از اندوه چون موي باريك شد. عاقبت از درد عشق بيمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاك كويش را بستر و بالين ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت «اي شيخ كجا ديده‌ اي كه زاهدان در كوي ترسايان مقيم شوند؟ از اين كار درگذر كه ديوانگي بار مي ‌آورد.» شيخ گفت: «ناز و تكبر به يك سو نه كه عشقم سرسري نيست‌, يا دلم را باز ده يا فرمان ده تا جان بيفشانم‌.

روي بر خاك درت جان مي ‌دهم
جان به نرخ روز ارزان مي ‌دهم

چند نالم بر درت در باز كن
يكدمم با خويشتن دمساز كن

گرچه همچون سايه ‌ام از اضطراب
درجهم از روزنت چون آفتاب.»

دختر با سختي پاسخ داد كه: «اي پير خرف گشته! شرم دار كه هنگام كفن و كافور تست, نه زمان عشق ورزي! با اين نفس سرد چگونه دمسازي مي‌ كني و با اين پيري عشق بازي؟» شيخ از سرزنش دختر دل از جاي نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستي در اين كار ايستاده‌ اي نخست بايد دست از اسلام بشويي تا همرنگ يار خويش بشوي. چون شيخ به اين كار تن در داد دختر او را به قبول چهار چيز دعوت كرد: از او خواست كه پيش بت سجده كند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ايمان بربندد. اما شيخ يكي از چهار را اختيار كرد, و ميخوارگي را برگزيد و از سه ديگر سرباز زد. دختر او را به دير برد و جام مي‌ به دستش داد. شيخ كه مجلس را تازه ديد و حسن ميزبان را بي‌ اندازه, عقل از كف داد و جام مي‌ از دست يار گرفت و نوش كرد. عشق و شراب چنان او را بيخود كرد كه هر چه مي ‌دانست از مسائل دين و آيات قرآن از ياد برد و جز عشق دلبر چيزي در وجودش باقي نماند و چون بكلي بيخويش گشت و از دست رفت خواست تا دستي برگردن يار بيفكند. دختر او را از خويش راند و گفت: «عاشقي را كفر بايد پايدار.» اگر در عشقم پايداري بايد كيش كافران را اختيار كني تا بتواني دست در گردنم بيندازي و اگر اقتدا نكني اين عصا و اين ردا.
شيخ كه عشق جوان و مي ‌كهنه او را در كار آورده بود چنان شيدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود كه يكبارگي به بت پرستي تن در داد و حاضر شد پيش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت اين زمان شاه مني
لايق ديدار و همراه مني

ترسايان از اينكه چنان زاهد و سالكي را به طريق خويش آوردند خشنود گشتند او را به دير خويش رهبري كردند و زنار بر ميانش بستند. شيخ يكباره خرقه را آتش زد و كعبه و شيخي را فراموش كرد. عشق ترسازاده ايمانش را پاك شست و به بت پرستيدنش و واداشت و چون همه چيز را از دست داد روي به دختر آورد و گفت:

‹‹ خمر خوردم بت پرستيدم زعشق
كس نديدست آنچه من ديدم ز عشق

قريب پنجاه سال راه روشن در پيش چشم داشتم و درياي راز در دلم موج مي ‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر ميانم بست. اكنون تا چند مرا در جدائي خواهي داشت؟ “
دختر گفت: «آنچه گفتي راست است. اما اي پير دلداده! مي داني كه كابين من گران است و تو فقيري. اگر وصل مرا مي ‌خواهي بايد سيم و زر فراوان بياري و چون زر نداري, نفقه ‌اي بستان و سرخويش ‌گير و مردانه, بار عشق مرا به دوش بكش»
شيخ گفت: «اي سيمبر سرو قد! چه نيكو به عهد خويش وفا مي ‌كني! هر دم بنوعي از خويش مي رانيم و سنگي پيش پايم مي نهي. چه خونها از عشقت خوردم و چه چيزها در راهت از دست دادم. همـﮥ ياران از من روي برگرداندند و دشمن جانم شدند:

توچنين, ايشان چنان, من چون كنم
چون نه دل باشد نه جان, من چون كنم »

دل دختر بر او سوخت و گفت حال كه سيم و زر نداري بايد يك سال تمام خوكباني مرا اختيار كني تا پس از آن عمر را بشادي بگذرانيم. شيخ از اين فرمان هم سر نتافت و خوكباني پيش گرفت. ياران چون اين شنيدند مات و حيران شدند و از ياريش رو برگرداندند و عزم كعبه كردند. از آن ميان كسي نزد شيخ شتافت و گفت: «فرمان تو چيست؟ يا از اين راه برگرد و با ما عزم سفركن يا ما نيز چون تو ترسايي گزينيم و زنار بر ميان بنديم يا چون نتوانيم ترا در چنين حال ببينيم از تو بگريزيم و معتكف كعبه شويم.» شيخ گفت «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر برنگردم و چون شما خود اسير اين دام نگشته ‌ايد و از رنج دلم آگاه نيستيد همدمي نتوانيد كرد. اي رفيقان عزيز! به كعبه برگرديد و به آنها كه از حال ما بپرسند بگوييد كه شيخ با چشم خونين و دل زهر آگين عقل و دين و شيخي از دست داد و اسير حلقـﮥ زلف ترسا دختري گشت.» اين سخن گفت و از دوستان روي برتافت و نزد خوكان شتافت.
ياران با جان سوخته و تن گداخته به كعبه بازگشتند. شيخ در كعبه ياري شفيق داشت كه بهنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جاي از شيخ خالي ديد حال او را از مريدان پرسيد. ايشان آنچه ديده بودند, از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بت پرستيدن و خوكباني كردن, حكايت كردند. چون مريد آن قصه را تمامي شنيد زاري در گرفت و ياران را سرزنش كرد كه:
«شرمتان باد از اين وفاداري! چه شد كه به آساني دست از او برداشتيد و تنهايش گذاشتيد و چون او را در كام نهنگ ديديد جمله از او گريختيد. آيين حق ‌شناسي آن بود كه جمله زنار مي بستيد و غير ترسايي چيزي اختيار نمي كرديد.» ياران گفتند: «چنان كرديم, اما چون شيخ از ياري ما سودي نديد صلاح خود را در آن دانست كه از ما جدا شود و همه را به كعبه برگرداند.» مريد گفت: «بايستي به درگاه حق ملتزم شويد و شب و روز براي شيخ شفاعت كنيد.»
آخر الامر جملگي بسوي روم عزيمت كردند و پنهان معتكف در گاه حق گشتند و شب و روز گريستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پرواي نان و آب، تا از تضرع بسيارشان شوري در فلك افتاد و تير دعايشان به هدف رسيد و جهان كشف بر مريد يكباره آشكار شد و بر وي الهام گشت كه شيخ گمراه از بند خلاصي يافته و گرد و غبار سياه از پيش راهش برخاسته است. مريد از شادي بيهوش گشت و پس از آن به ياران مژده داد و جمله ‌گريان و دوان عزم ديدار شيخ خوكبان كردند. چون به او رسيدند، ديدند كه خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائي شسته و از شرم جامه برتن چاك كرده است. جملـﮥ حكمت و اسرار قرآن كه از خاطرش فراموش شده بود به يادش آمد و از جهل و بيچارگي رهائي يافت و چون نيك درخود نگريست سجدﮤ شكر بجا آورد و زار گريست.
ياران دلداريش دادند و گفتند: «برخيز كه نقاب ابر از چهر ي خورشيد زندگيت برگرفته شد و خدا را شكر كه از ميان درياي سياه راهي روشن پيش پايت گشوده گشت. برخيز و توبه كن كه خدا با چنان گناه عذرت را مي ‌پذيرد.» شيح باز خرقه در بر كرد و با ياران عزم حجاز نمود.
از سوي ديگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوري چون آفتاب در دلش تابيد و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پي شيخ روان شو و همچنانكه او را از راه بدر بردي راه او را برگزين و همسرش بشو!» اين الهام آتشي در جان دختر افكند و در طلب بيقرارش كرد چنان كه خود را در عالمي ديگر يافت.

عالمي كانجا نشان راه نيست
گنگ بايد شد زبان آگاه نيست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جاي خود را به اندوه داد. نعره زنان و جامع دران ازخانه بيرو رفت و با دلي پردرد از پي شيخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته
مي‌ ناليد و نمي دانست چه راهي در پيش گيرد تا به محبوب برسد.

هر زمان مي گفت با عجز و نياز
كاي كريم راه دان كارساز

عورتي درمانده و بيچاره ‌ام
از ديار و خانمان آواره ام

مرد راه چون تويي را ره زدم
تو مزن بر من كه بي آگه زدم

هرچه كردم بر من مسكين مگير
دين پذيرفتم مرا بي ‌دين مگير

خبر به شيخ رسيد كه دختر دست از ترسايي برداشته و به راه يزدان آمده است,شيخ چون باد به ياران به سويش باز پس رفت و چون به دختر رسيد او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاك كرده يافت. دختر چون شيخ را ديد يكباره از هوش رفت. شيخ از ديدگان اشك شادي بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وي انداخت خويش را به پايش افكند و راه اسلام خواست.

شيخ او را عرضـه ي اسلام داد
غلغلي در جملـه ي ياران فتاد

چون ذوق ايمان در دل دختر راه يافت به شيخ گفت: «ديگر طاقت فراق در من نمانده است. از اين خاكدان پر دردسر مي ‌روم و از تو عفو مي طلبم. مرا ببخش.» اين سخن گفت و جان به جانان سپرد.

گشت پنهان آفتابش زير ميغ
جان شيرين زو جدا شد ‌اي دريغ

قطره ‌اي بود او در اين بحر مجاز
سوي درياي حقيقت رفت باز
پاسخ با نقل قول
  #70  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

منظوم .. بيژن و منيژه * فردوسي


ثريا چون منيژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بيژن

كيخسرو روزي شادان بر تخت شاهنشهي نشسته و پس از شكست اكوان ديو و خونخواهي سياوش جشني شاهانه ترتيب داده بود. جام ياقوت پر مي‌ در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگي دل بر رامش و طرب نهاده بودند.

همه بادﮤ خسرواني به دست
همه پهلوانان خسرو پرست

مي اندر قدح چون عقيق يمن
به پيش اندرون دستـﮥ نسترن

سالاربار كمر بسته بر پا ايستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت كه ناگهان پرده ‌دار شتابان رسيد و خبر داد كه ارمنيان كه در مرز ايران و توران ساكن اند از راه دور به دادخواهي آمده اند و بار مي خواهند. سالار نزد كيخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنيان به درگاه شتافتند و زاري كنان داد خواستند:
شهريارا ! شهر ما از سوئي به توران زمين روي دارد و از سوي ديگر به ايران.
از اين جانب بيشه اي بود سراسر كشتزار و پر درخت ميوه كه چراگاه ما بود و همـﮥ اميد ما بدان بسته. اما ناگهان بلائي سر رسيد. گرازان بسيار همـﮥ بيشه را فرا گرفتند‌, با دندان قوي درختان كهن را به دو نيمه كردند. نه چارپاي از ايشان در امان ماند و نه كشتزار.
شاه برايشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرين نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشيدند پس از آن روي به دلاوران كرد و گفت: كيست كه در رنج من شريك شود و سوي بيشه بشتابد و سر خوكان را با تيغ ببرد تا اين خوان گوهر نصيبش گردد.
كسي پاسخ نداد جز بيژن فرخ نژاد كه پا پيش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گيو پدر بيژن از اين گستاخي بر خود لرزيد و پسر را سرزنش كرد.

به فرزند گفت اين جواني چر است ؟
به نيروي خويش اين گماني چر است؟

جوان ارچه دانا بود با گهر
ابي آزمايش نگيرد هنر

به راهي كه هرگز نرفتي مپوي
بر شاه خيره مبر آب روي

بيژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگين در اين سفر پرخطر به راهنمائيش گماشته شد.
بيژن آمادﮤ سفر گشت و با يوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجير كنان و شادان سپردند تا به بيشه رسيدند, آتش هولناكي افروختند و ماده گوري بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشيدن و شادماني بسيار, گرگين جاي خواب طلبيد. اما بيژن از اين كار بازش داشت و به ايستادگي و ادارش كرد و گفت: يا پيش آي يا دور شو و در كنار آبگير مراقب باش تا اگر گرازي از چنگم رهائي يافت با زخم گرز سر از تنش جدا كني. گرگين درخواستش را نپذيرفت و از يارمندي سرباز زد.

تو برداشتي گوهر و سيم و زر
تو بستي مر اين رزمگه را كمر

كنون از من اين يار مندي مخواه
بجز آنكه بنمايمت جايگاه

بيژن از اين سخن خيره ماند و تنها به بيشه در آمد و با خنجري آبداده از پس خوكان روانه شد. گرازان آتش كارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازي به بيژن حمله‌ ور گرديد و زره را برتتش دريد, اما بيژن به زخم خنجر تن او را به دو نيم كرد و همگي ددان را از دم تيغ گذراند و سرشان را بريد تا دندانهايشان را پيش شاه ببرد و هنر و دلاوري خود را به ايرانيان بنماياند, گرگين كه چنان ديد بظاهر بر بيژن آفرينها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامي سخت هراسيد و دربارﮤ بيژن انديشه ‌هاي ناروا بخاطر راه داد.

ز بهر فزوني و از بهر نام
به راه جواني بگسترد دام

پس از باده گساري و شادماني بسيار, گرگين نقشـﮥ تازه را با بيژن در ميان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتي است خرم و نزه كه جويش پر گلاب و زمينش چون پرنيان و هوايش مشكبو است. هر سال در اين هنگام جشني برپا مي شود, پريچهرگان به شادي مي نشينند منيژه دختر افراسياب در ميانشان چون آفتاب تابان مي ‌درخشد.

زند خيمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد كنيزك همه چون نگار

همه دخت تركان پوشيده روي
همه سرو قد و همه مشكبوي

همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مي به بوي گلاب

بهتر آنكه به سوي ايشان بشتابيم و از ميان پريچهرگان چند تني برگزينيم و نزد خسرو باز گرديم. بيژن جوان از اين گفته شاد گشت و به سوي جشنگاه روان شد.
پس از يك روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادي گذراندند.
از سوي ديگر منيژه با صد كنيزك ماهرو به دشت رسيد و بساط جشن را گسترد.
چهل عماري از سيم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
همينكه گرگين از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بيژن گفت و از رامش و جشن ياد كرد. بيژن عزم كرد كه پيشتر رود تا آئين جشن تورانيان را از نزديك ببيند و پريرويان را بهتر بنگرد. از گنجور كلاه شاهانه وطوق كيخسروي خواست و خود را به نيكو و جهي آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانيد و در پناه سروي جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آواي رود و سرود بود و پريرويان دشت و دمن را از زيبائي خرم گردانيده بودند بيژن از اسب به زير آمد و پنهاني به ايشان نگريست و از ديدن منيژه صبر و هوش از كف داد. منيژه هم چون زير سرو بن بيژن را ديد با كلاه شاهانه و ديباي رومي و رخساري چون سهيل يمن درخشان, مهرش بجنبيد و دايه را شتابان فرستاد تا ببيند كيست و چگونه به آن ديار قدم گذارده و از بهر چه كار آمده است.

بگويش كه تو مردمي يا پري
برين جشنگه بر همي بگذري

نديديم هرگز چو تو ماهروي
چه نامي تو و از كجائي بگوي

دايه بشتاب خود را به بيژن رساند و پيام بانوي خود را به او داد. رخسار بيژن چون گل شكفت و گفت: من بيژن پسر گيوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بريدم تا نزد شاه ببرم. اكنون كه در اين دشت آراسته بزمگهي چنان ديدم عزم بازگشت برگردانيدم.

مگر چهرﮤ دخت افراسياب
نمايد مرا بخت فرخ به خواب

به دايه و عده‌ ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشيد تا در اين كار ياريش كند.
دايه اين راز را با منيژه باز گفت. منيژه همان دم پاسخ فرستاد:

گر آئي خرامان به نزديك من
برافروزي اين جان تاريك من

به ديدار تو چشم روشن كنم
در و دشت و خرگاه گلشن كنم

ديگر جاي سخني باقي نماند‌, بيژن پياده به پرده سرا شتافت. منيژه او را در بر گرفت و از راه و كار او و جنگ‌ گراز پرسيد. پس از آن پايش را به مشك و گلاب شستند و خوردني خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به ياقوت و زر و مشك و عنبر شاديها كردند و مستي‌ ها نمودند. روز چهارم كه منيژه آهنگ بازگشت به كاخ كرد و از ديدار بيژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروي بيهوشي در جامش ريختند و با شراب آميختند؛ بيژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماري خوابگاهي آغشته به مشك و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزديك شهر رسيدند خفته را به چادري پوشاندند و در تاريكي شب نهفته به كاخ در آوردند و چون داروي هوشياري به گوشش ريختند, بيدار گشت و خود را در آغوش نگار سيمبر يافت. از اين كه ناگهان خود را در كاخ افراسياب گرفتار ديد و رهائي را دشوار يافت بر مكر و فسون گرگين آگاه گشت و بر او نفرين ‌ها فرستاد, اما منيژه به دلداريش برخاست و جام مي‌ به دستش داد و گفت:

بخورمي مخور هيچ اندوه و غم
كه از غم فزوني نيابد نه كم

اگر شاه يابد زكارت خبر
كنم جان شيرين به پيشت سپر

چندي برين منوال با پريچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادي گذراندند تا آنكه دربان از اين راز آگاه گشت و از ترس جان

بيامد بر شاه توران بگفت
كه دخترت از ايران گزيدست جفت

افراسياب از اين سخن چون بيد در برابر باد برخود لرزيد و خون از ديدگان فرو ريخت و از داشتن چنين دختري تأسف خورد.

كرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود

كرا دختر آيد بجاي پسر
به از گور داماد نايد ببر

پس از آن به گرسيوز فرمان داد كه نخست با سواران گرد كاخ را فرا گيرند و سپس بيژن را دست بسته به درگاه بكشانند.
گرسيوز به كاخ منيژه رسيد و صداي چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به ميان خانه جست و چون بيژن را ميان زنان نشسته ديد كه لب بر مي‌ سرخ نهاده و به شادي مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشيد كه, ناپاك مرد

فتادي به چنگال شير ژيان
كجا برد خواهي تو جان زين ميان

بيژن كه خود را بي سلاح ديد بر خود پيچيد و خنجري كه هميشه در موزه پنهان داشت بيرون كشيد و آهنگ جنگ كرد و او را به خون ريختن تهديد نمود. گرسيوز كه چنان ديد سوگند خورد كه آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از كفش جدا كرد و با مكر و فسون دست بسته نزد افراسيابش برد. شاه از او بازخواست كرد و علت آمدنش را به سرزمين توران جويا شد. بيژن پاسخ داد كه: من با ميل و آرزو به اين سرزمين نيامدم و در اين كار گناهي نكرده ‌ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ‌اي براه افتادم و در سايـﮥ سروي بخواب رفتم, در اين هنگام پري بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا كرد.
در اين ميان لشكر دختر شاه از دور رسيد. پري از اهرمن ياد كرد و ناگهان مرا در عماري آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسوني خواند تا به ايوان رسيدم از خواب بيدار نشدم.

گناهي مرا اندرين بوده نيست
منيژه بدين كار آلوده نيست

پري بيگمان بخت برگشته بود
كه بر من همي جادو آزمود

افراسياب سخنان او را دروغ شمرد و گفت مي ‌خواهي با اين مكر و فريب بر توران زمين دست يابي و سرها را بر خاك افكني. بيژن گفت كه اي شهريار پهلوانان با شمشير و تير و كمان به جنگ مي‌ روند من چگونه دست بسته و برهنه بي ‌سلاح مي ‌توانم دلاوري بكنم, اگر شاه مي خواهد دلاوري مرا ببيند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترك يكي از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسياب از اين گفته سخت خشمگين شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مكافات بياويزند. بيژن چون از درگاه افراسياب بيرون كشيده شد اشك از چشم روان كرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوري وطن و بزرگان و خويشان ناليد و به ياد صبا پيامها فرستاد:

ايا باد بگذر به ايران زمين
پيامي زمن بر به شاه گزين


به گردان ايران رسانم خبر
وز آنجا به زابلستان برگذر

به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به كينم كمر

بگويش كه بيژن بسختي درست
تنش زير چنگال شير نرست


به گرگين بگو اي يل سست راي
چه گوئي تو بامن به ديگر سراي

بدين ترتيب بيژن دل از جان برگرفت و مرك را در برابر چشم ديد.
از قضا پيران دلير از راهي كه بيژن را به مكافات مي رساندند گذر كرد و تركان كمربسته را ديد كه داري بر پا كرده و كمند بلندي از آن فرو هشته اند, چون پرسيد دانست كه براي بيژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بيژن را ديد, كه برهنه با دستهائي از پشت بسته, دهانش خشك و بيرنك بر جاي مانده است. از چگونگي حال پرسيد. بيژن سراسر داستان را نقل كرد. پيران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخيمان كمي تأمل كنند و دست از مكافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سينه نهاد و پس از ستايش و زمين بوسي , بخشودگي بيژن را خواستار شد.
افراسياب از بدنامي خويش و رسوائي كه پديد آمده بود گله ها كرد:

نبيني كزين بي هنر دخترم
چه رسوائي آمد به پيران سرم

همه نام پوشيده رويان من
ز پرده بگسترد بر انجمن

كزين ننگ تا جاودان بر درم
بخندد همه كشور و لشكرم

سرانجام افراسياب پس از درخواستهاي پياپي پيران راضي گشت كه بيژن را به بند گران ببندند و به زندان افكنند و به گرسيوز دستور داد كه سراپايش را به آهن و زنجير ببندند و با مسمارهاي گران محكم گردانند و نگون به چاه بيفكنند تا از خورشيد و ماه بي‌ بهره گردد و سنگ اكوان ديو را با پيلان بياورند و سر چاه را محكم بپوشانند تا به زاري زار بميرد, سپس به ايوان منيژه برود و آن دختر ننگين را برهنه بي تاج و تخت تا نزديك چاه بكشاند تا آنكه را در درگاه ديده است در چاه ببيند و با او به زاري بميرد.
گرسيوز چنان كرد و منيژه را برهنه پاي و گشاده سر تا چاه كشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منيژه با اشك خونين در دشت و بيابان سرگردان ماند. پس از آن روزهاي دراز از هر در نان گرد مي‌كرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائين مي ‌انداخت و زار مي گريست.

شب و روز با ناله و آه بود
هميشه نگهبان آن چاه بود

از سوي ديگر گرگين يك هفته در انتظار بيژن ماند و چون خبري از او نيافت پويان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم كرده را نيافت, از بدانديشي دربارﮤ يار خود پشيمان گشت و چون به جايگاهي كه بيژن از او جدا شده بود رسيد, اسبش را گسسته لگام و نگون زين يافت, دانست كه بر بيژن گزندي رسيده است. با دلي از كردﮤ خودپشيمان به ايران بازگشت. گيو به پيشبازش شتافت تا از حال بيژن خواستار شود. چون اسب بيژن را ديد و از او نشاني نيافت مدهوش بر زمين افتاد, جامع بر تن دريد و موي كند و خاك بر سر ريخت و ناله كرد:

به گيتي مرا خود يكي پور بود
همم پور و هم پاك دستور بود

از اين نامداران همو بود و بس
چه انده گسار و چه فرياد رس

كنون بخت بد كردش از من جدا
چنين مانده ‌ام در دم اژدها

گرگين ناچار به دروغ متوسل شد كه با گرازان چون شير جنگيديم و همه را برخاك افكنديم و دندانهايشان به مسمار كنديم و شادان و نخجير جويان عزم بازگشت كرديم, در راه به گوري برخورديم. بيژن شبرنگ را به دنبال گور برانگيخت و همينكه كمندبه گردنش افكند گور دوان از برابر چشمش گريخت و بيژن و شكار هر دو نا پديد شدند. در همـﮥ دشت و كوه تا ختم و از بيژن نشاني نيافتم, گيو اين سخن را راست نشمرد گريان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگين را باز گفت. گرگين به درگاه آمد و دندانهاي گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهاي ياوه و ناسازگار گفت.
شاه فرمود تا بندش كردند و زبان به دلداري گيو گشود و گفت: سواران از هر طرف مي‌فرستم تا از بيژن آگهي يابند و اگر خبري نشد شكيبا باش تا همينكه ماه فروردين رسيد و باغ از گل شاد گشت و زمين چادر سبز پوشيد جام گيتي نماي را خواهم خواست كه همـﮥ هفت كشور در آن نمودار است, در آن مي‌نگرم و به جايگاه بيژن پي مي‌برم و ترا از آن مي آگاهانم.
بگويم ترا هر كجا بيژن است
به جام اين سخن مرمرا روشن است

گيو با دل شاد از بارگاه بيرون آمد و به اطراف كس فرستاد, همـﮥ شهر ارمان و توران را گشتند و نشاني از بيژن نيافتند.
همينكه نوروز خرم فرا رسيد گيو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بياد آورد. شهريار جام گوهر نگار را پيش خواست و قباي رومي ببر كرد و پيش جهان آفرين ناليد و فرياد خواست و پس به جام نگريست و هفت كشور و مهر و ماه و ناهيد و تير و همـﮥ ستارگان و بودنيها در آن نمودار شد. هر هفت كشور را از نظر گذراند تا به توران رسيد, ناگهان بيژن را در چاهي به بند گران بسته يافت كه دختري از نژاد بزرگان به غمخواريش كمر بسته است. پس روي به گيو كرد و زنده بودن بيژن را مژده داد.

ز بس رنج و سختي و تيمار اوي
پر از درد گشتم من از كار اوي

زپيوند و خويشان شده نا اميد
گدازان و لزان چو يك شاخ بيد

چو ابر بهران به بارندگي
همي مرگ جويد بدان زندگي

جز رستم كسي را براي رهائي بيژن شايسته نديدند. كيسخر فرمود تا نامه اي نوشتند و گيو را روانـﮥ زابلستان كرد, گيو شتابان دو روزه راه را يكروز سپرد و به زابلستان رسيد. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بيژن زار خروشيد و خون از ديده باريد زيرا كه از دير باز با گيو خويشاوندي داشت, زن گيو دختر رستم و بيژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گيو را هم به زني داشت. به گيو گفت: زين از رخش بر نمي ‌دارم مگر آنگاه كه دست بيژن رادر دست بگيرم و بندش را بسوئي بيفكنم. پس از آنكه چند روز به شادي و رامش نشستند نزد كيخسرو شتافتند. كيخسرو براي رستم جشن شاهانه‌ اي ترتيب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرين و تخت او را به زير سايـﮥ گلي نهادند:

درختي زدند از بر گاه شاه
كجا سايه گسترد بر تاج و گاه

تنش سيم و شاخش زياقوت زر
برو گونه گون خوشهاي گهر

عقيق و زير جد همه برگ و بار
فرو هشته از شاخ چون گوشوار

بدو اندرون مشك سوده به مي
همه پيكرش سفته برسان ني

بفرمود تا رستم آمد به تخت
نشست از بر گاه زير درخت

كيخسرو پس از آن از كار بيژن با او سخن گفت و چارﮤ كار را بدست وي دانست. رستم كمر خدمت بر ميان بست و گفت:

گر آيد به مژگانم اندر سنان
نتابم زفرمان خسرو عنان

گرگين نيز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون كيخسرو از نقشـﮥ لشكر كشي رستم پرسيد پاسخ داد كه اين كار جز با مكر و فريب انجام نگيرد و پنهاني بايد آمادﮤ كار شد تا كسي آگاه نگردد و به جان بيژن زيان نرسد. راه آن است كه به شيوﮤ بازرگانان به سرزمين توران برويم و با شكيب فراوان در آنجا اقامت گزينيم. اكنون سيم و زر و گهر و پوشيدني بسيار لازم است تا هم ببخشيم و هم بفروشيم.
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلير برگزيد و براه افتاد. لشكريان را در مرز ايران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روي آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ لشكريان را حمل مي‌كرد, چون به شهر ختن رسيد در راه پيران و يسه را كه از نخجير گاه باز مي‌گشت ديد, جامي پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگاني معرفي كرد كه عزم خريد چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمايت خواست و جام پر گهر تقديمش كرد. پيران چون بر آن گوهرها نگريست بر او آفرين كرد و با نوازش بسيار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست كه جاي ديگري بيرون شهر برگزيند, پيران وعده كرد كه پاسبانان براي نگاهداري مال التجاره ‌اش برگمارد. رستم خانه اي گزيد و مدتي در آن اقامت كرد, از گوشه و كنار براي خريد ديبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه به داد و ستد پرداخت.
روزي منيژه سر و پا برهنه با ديدگان پر اشك نزد رستم شتافت و پس از ثنا و دعا, با زاري و آه پرسيد: اي بازرگان جوانمرد كه از ايران آمده اي بگو كه از شاه و پهلوانان, از گيو و گودرز چه آگاهي داري, هيچ نشنيده اي كه از بيژن خبري به ايران رسيده باشد و پدرش چاره گر بجويد آيا نشنيده اند كه پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر اين گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهر خشمگين ساخت و گفت: نه خسرو مي شناسم و نه گيو و گودرز را , اصلاً در شهري كه كيخسرو است, اقامت ندارم.
اما چون گريه و زاري دختر را ديد, خوردني پيشش نهاد و يكايك پرسشهائي كرد, منيژه داستان بيژن و گرفتاريش را در آن چاه ژرف نقل كرد و خود را معرفي نمود:

منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب

كنون ديده پر خون و دل پر ز درد
ازين در بدان در دور خساره زرد

همي نان كشكين فراز آورم
چنين راند ايزد قضا بر سرم

براي يكي بيژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم زتخت

و در خواست كرد كه اگر به ايران گذارش افتد و در دادگاه شاه گيو و رستم را ببيند, آنها را از حال بيژن آگاه سازد. رستم دستور داد تا خورشهاي بسيار آوردند و از جمله مرغ برياني در نان پيچيد و در درونش انگشتري جاي داد و گفت اينها را به چاه ببر و به آن بيچاره بده. منيژه دوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بيژن از ديدن آنهمه غذاهاي گوناگون متعجب گشت و از منيژه پرسيد كه آنها را از كجا بدست آورده است. منيژه پاسخ داد كه بازرگاني گرانمايه از بهر داد و ستد از ايران رسيده و اين خورشها را برايت فرستاده است.
بيژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتري افتاد كه مهر پيروزﮤ رستم بر آن نقش بسته است. از ديدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منيژه از سر چاه شنيد و با تعجب گفت:

چگونه گشادي به خنده دو لب
كه شب روز بيني همي روز و شب

بيژن پس از آنكه اورا به وفادراي سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت كه آن گوهر فروش كه مرغ بريان داد به خاطر من به توران زمين آمده است. برو از او بپرس كه آيا خداوند رخش است.
منيژه شتابان نزد رستم آمد و پيام بيژن را رساند. رستم چون دانست كه بيژن راز را با دختر در ميان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همينكه هوا تيره شد و شب از چنگ خورشيد رهائي يافت برسر چاه آتش بلندي بر افروز تا به آن نشانه به سوي چاه بشتابم . منيژه بازگشت و به جمع آوري هيزم شتافت.

منيژه به هيزم شتابيد سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت

چو از چشم, خورشيد شد نا پديد
شب تيره بر كوه لشكر كشيد

منيژه بشد آتشي برفروخت
كه چشم شب قيرگون را بسوخت

رستم زره پوشيد و خدا را نيايش كرد و با گردان روي به سوي چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب بزير آمد.

زيزدان زور آفرين زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست

بينداخت بر بيشـﮥ شهر چين
بلرزيد از آن سنگ روي زمين

پس كمندي انداخت و پس از آنكه او را به بخشايش گرگين واداشت از چاه بيرونش كشيد.

برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نياز


همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجير زنگار خورد

سپس همگي به خانه شتافتند و پس از شست و شوي, شترها را بار كردند و اسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منيژه را با دلاوران از پيش فرستاد و خود با بيژن و سپاهيان به جنگ افراسياب پرداخت و پس از شكست او با اسيران بسيار به ايران بازگشتند. پهلوانان ايران چون خبر بازگشت رستم و بيژن را شنيدند به استقبال شتافتند و آنها را به درگاه كيخسرو آوردند. رستم دست بيژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه بر تخت نشست و فرمود تا بيژن به پيشش آمد و از رنج و تيمار و زندان و روزگار سخت و دختر تيره روز سخن گفت. شاه:

بفرمود صد جامه ديباي روم
همه پيكرش گوهر و زرش بوم

يكي تاج و ده بدره دينار نيز
پرستنده و فروش هرگونه چيز

به بيژن بفرمود كاين خواسته
ببر پيش دخت روان كاسته

بر نجش مفرساي و سردش مگوي
نگر تا چه آوردي او را به روي

تو با او جهان را به شادي گذار
نگه كن برين گردش روزگار
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 5 نفر (0 عضو و 5 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها