بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #761  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بیا ای جان

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
ز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو، بس ما را
کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمه‌ی نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمه‌ی حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

انوری ابیوردی
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #762  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


كچل و شيطان
يكي بود؛ يكي نبود. كچلي بود كه براي مردم گاو مي چراند و همه از كارش خيلي راضي بودند.
يك روز كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از اين در و آن در حرف مي زدند, صحبت به كارداني و لياقت كچل كشيد. يكي گفت «بياييد براي كچل فكري بكنيم و برايش زني دست و پا كنيم.»
همه اين حرف را تصديق كردند؛ و بعد از گفت و گوي مفصل دختر يكي از گاودارها را براي كچل نامزد كردند.
اين خبر هم مثل هر خبر ديگر خيلي زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعن و لعن مردي كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هر كس به بهانه اي به خانة او مي رفت و صحبت را مي كشاند به نامزدي كچل.
يكي مي گفت «حيف نيست گاودار اسم و رسم داري مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به يك كچل گاوچران.»
خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد كردند و زخم زبان زدند كه پدر دختر به تنگ آمد و نامزدي را با كچل به هم زد.
كچل از اين ماجرا غص دار شد و آخر سر كه ديد چاره اي ندارد, با خود گفت «اگر اين دختر قسمت من باشد, نصيبم مي شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردي دوا نمي كند؛ بايد صبر كنم و ببينم چه پيش مي آيد.»
مدتي گذشت, روزي از روزها كچل توي صحرا گاو مي چراند كه هوا ابري شد و باران شروع كرد به باريدن. كچل رخت هايش را جلدي از تنش درآورد؛ آن ها را ته ديگچه اي تپاند كه هميشه با خودش به صحرا مي برد. بعد, ديگچه را دمر گذاشت رو زمين و لخت و عور نشست رو ديگچه؛ و باران كه بند آمد لباس هايش را از توي ديگچه درآورد و پوشيد.
از قضا شيطان داشت از آن حدود مي گذشت و تا چشمش به كچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور موجودي است كه توي اين بر و بيابان و زير آن همه باران رخت هايش خشك خشك مانده و نم برنداشته.»
بعد, يواش يواش رفت جلو و به كچل گفت «خسته نباشي گاوبان!»
كچل گفت «قربان شما! عزت زياد.»
شيطان گفت «من كه شيطانم همة جانم خيس خالي شده, آن وقت تو در اين بيابان كه هيچ سرپناهي هم پيدا نمي شود كجا بودي كه رخت هايت نم برنداشته؟»
كچل گفت «افسوني بلدم كه اين جور وقت ها نمي گذارد خيس شوم.»
شيطان گفت «به من هم ياد بده.»
كچل گفت «همين طور مفت كالذي كه نمي شود افسونم را به تو ياد بدهم.»
شيطان التماس كنان به پاي كچل افتاد كه «افسونت را به من ياد بده. در عوضش من هم افسوني يادت مي دهم كه خيلي به دردت بخورد.»
كچل گفت «به شرطي كه تو اول افسونت را بگويي تا دلم قرص شود كلك ملكي در كار نيست.»
شيطان گفت «قبول است! وقتي گاوها چموش شدند و به هاي و هويت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمين و يك بار به آسمان فوت كن و تند بگو گره بند و ديگر كاريت نباشد؛ چون با همين يك كلمه هر موجودي سرجايش ميخكوب مي شود و نمي تواند جم بخورد. هر وقت هم كه خواستي دوباره راه بيفتند, همان طور فوت كن و بگو گره كش. خلاصه با اين افسون كارت مثل آب خوردن راحت مي شود و مجبور نيستي صبح تا شب از پي گاوها سگدو بزني.»
كچل گفت «من هم الان افسونم را يادت مي دهم.»
و رفت ديگچه را آورد نشان شيطان داد و گفت «اين هم از افسون من! وقتي باران مي گيرد, رخت هايم را مي كنم و مي گذارم توي اين. بعد, ديگچه را وارونه مي كنم و مي نشينم رويش. باران كه بند آمد رخت هايم را درمي آورم و مي پوشم.»
شيطان آه سردي از سينه بيرون داد. با خودش گفت «اي خاك بر سر من كه با همة شيطنتم از يك كچل گاوبان رودست خوردم و به جاي چنين كار ساده اي چه افسوني يادش دادم.»
و خجالت زده سرش را انداخت زير, راهش را گرفت و رفت و حتي برنگشت به پشت سرش نگاهي بيندازد.
از آن روز به بعد, كچل به كمك افسوني كه از شيطان ياد گرفته بود خيلي بي دردسر گاوباني مي كرد و مراقب بود كسي از رازش سر درنياورد.
يك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا بر مي گرداند كه يك دفعه صداي دهل و سرنا رفت به هوا. از مردي پرسيد «چه خبر شده؟»
مرد كركر خنديد و گفت «مگر نمي داني؟ امشب مي خواهند نامزدت را ببرند خانة شوهر.»
كچل گفت «تا قسمت چه باشد!»
بعد گاوهاي مردم را برد يكي يكي در خانة صاحبشان تحويل داد و رفت سر و وضعش را طوري عوض كرد كه هيچ كس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسي رساند و در لابه لاي مهمان ها نشست.
آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند, كچل دزدكي خودش را به حجله رساند و پشت پرده قايم شد. همين كه داماد شروع كرد به حرف هاي عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, كچل به چپ و راست و زمين و آسمان فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوري كه ديگر نتوانستند از جايشان جم بخورند.
صبح پا تختي كه در و همسايه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهميدند كه عروس و داماد هنوز از حجله نيامده اند بيرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت مي كنند كه براي حل اين مشكل چه بكنند و چه نكنند.
آخر سر ساقدوش گفت «اينكه اين همه جر و بحث لازم ندارد, من الان مي روم توي حجله ببينم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد؛ چون ديد عروس و داماد دست در گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ايستاده اند و تكان نمي خورند.
ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم كرد؛ و وقتي جوابي نشنيد, بناي آه و ناله و داد و فرياد را گذاشت. فاميل هاي عروس و داماد كه پشت در حجله منتظر بودند, يك دفعه ريختند توي حجله و تا فهميدند عروس و داماد به هم چسبيده اند, دست در بازوي عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن.
كچل كه از پشت پرده اوضاع را زير نظر داشت, اين ور و آن ور فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند.
بگذريم! كچل هر كه را كه به كمك آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم جلو بگذارد. و خيلي ها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلايي به سرشان بيايد.
طولي نكشيد كه خبر چسبيدن عروس و داماد و فك و فاميلش دهان به دهان چرخيد و به گوش همة مردم آن شهر رسيد.
تمام حكيمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فكر كردند راهي براي جدا كردن آن ها پيدا نكردند. آخر سر مردي گفت «در يكي از شهرهاي نزديك پيرزني را مي شناسد كه هر كاري از دستش برمي آيد و تا حالا هزار درد بي درمان را درمان كرده است؛ و گرة اين كار هم به دست كسي غير از او باز نمي شود.»
هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه الاغي را جل كردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بيامرزد؛ تند برو و پيرزن را وردار بيار اينجا, بلكه براي اين مشكل چاره اي پيدا كند.»
عصر همان روز خبر آوردند كه پيرزن دارد مي آيد و مردم جلو خانة داماد جمع شدند كه ببينند آخر عاقبت اين ماجرا به كجا مي كشد. كچل وقتي از اين قضيه مطلع شد, بي سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه اي ايستاد به تماشا.
مردي كه به دنبال پيرزن رفته بود, با خوشحالي از لا به لاي جمعيت براي الاغي كه پيرزن سوارش بود راه باز كرد, آمد جلو و دم در نگه داشت.
پيرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده كمكم كن بيام پايين.»
مرد تا دست پيرزن را گرفت كه از الاغ پياده اش كند, كچل به چپ و راست و پايين و بالا فوت كرد و آهسته گفت گره بند, كه مرد, الاغ و پيرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشاي پيرزن كه بين زمين و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود يك لنگش را از روي الاغ پايين بياورد.
خلاصه! چند شب و چند روز همة فكر و ذكر مردم آن شهر اين بود كه براي بلايي كه به سرشان آ,ده بود راه حلي پيدا كنند؛ تا اينكه مردي گفت «غلط نكنم اين دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. برويد و او را هر كجا كه هست پيدا كنيد و بياوريد اينجا.»
مردم رفتند و گشتند و كچل را پيدا كردند و آوردند.
مرد به كچل گفت «اي كچل! اين همه بلا را تو به سر ما آورده اي؛ بيا اين ها را از هم جدا كن و به صورت اول برگردان؛ ما هم در عوض دست نامزدت را مي گذاريم توي دست تو.»
كچل گفت «اگر همه تان قسم مي خوريد كه بعداً زير حرفتان نزنيد, من حرفي ندارم.»
آن وقت همه قسم خوردند و كچل را بردند دم حجله و خودشان از او فاصله گرفتند. كچل به چهار طرفش فوت كرد و زير لب گفت گره كش و همه را از هم جدا كرد.
پدر دختر وقتي ديد همه چيز به حال عادي برگشت, دست دخترش را گرفت در دست كچل گذاشت و گفت «ان شاءالله به پاي هم پير شويد. اين دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمي دانستيم!»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #763  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


این چرا نویسی؟

پدر ابوسعید ابوالخیر، از دوستداران سلطانمحمودغزنوی خانهای ساخته و همهی دیوارهای آن را صورت سلطان محمود و لشگریان و فیلان او نگاشته بود.
شیخ طفل بود. گفت: پدر! از برای من خانهای بگیر. چون خانه آماده شد، ابوسعید همهی آن خانه را «الله» نوشت.
پدرش گفت: این چرا نویسی؟
گفت: تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش.


یک لحظه بیاسای

نقل است که مالک دینار همه شب بیدار بودی. دختری داشت، شبی گفت: ای پدر! آخر یک لحظه بیاسای.
گفت: ای فرزند! پدرت از شبیخون قهر می ترسد، و نیز از آن می ترسد که مبادا دولتی روی به من نهد و مرا خفته یابد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #764  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


حکايت

طايفه ی دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعيت بلدان از مکايد ايشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب . بحکم آنکه ملاذی منيع از قله ی کوهی گرفته بودند و ملجاء و ماوای خود ساخته . مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت همی کردند که اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاری مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد.

درختى كه اكنون گرفته است پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بيخ بر نگسلى
سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل

سخن بر اين مقرر شد که يکی به تجسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده ، تنی چند مردان واقعه ديده ی جنگ ازموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند . شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند ، نخستين دشمنی که بر سر ايشان تاختن آوردد خواب بود . چندانکه پاسی از شب درگذشت ،

قرص خورشيد در سياهى شد

يونس اندر دهان ماهى شد

دلاورمردان از کمين بدر جستند و دست يکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند . همه را به کشتن اشارت فرمود . اتفاقا در آن ميان جوانی بود ميوه ی عنفوان شبابش نورسيده و سبزه ی گلستان عذارش نودميده . يکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمين نهاد و گفت : اين پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده و از ريعان جوانی تمتع نيافته . توقع به کرم و اخلاق خداونديست که به بخشيدن خون او بربنده منت نهد .. ملک روی از اين سخن درهم کشيد و موافق رای بلندش نيامد و گفت
:


پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است

تربيت نااهل را چون گردكان برگنبد است

بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه آنها را نابود كردند، چرا كه شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را كشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنين نمى كنند
:


ابر اگر آب زندگى بارد

هرگز از شاخ بيد بر نخور
با فرومايه روزگار مبر
كز نى بوريا شكر نخورى

وزير، سخن شاه را طوعا و کرها پسنديد و بر حسن رای ملک آفرين گفت و عرض كرد: راى شاه دام ملکه عين حقيقت است ، چرا كه همنشينى با آن دزدان ، روح و روان اين جوان را دگرگون كرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان همنشين گردد، تحت تاءثير تربيت ايشان قرار مى گيرد و داراى خوى خردمندان شود، زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده
:

كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .

پسر نوح با بدان بنشست

خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد

گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت : بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم
.


دانى كه چه گفت زال با رستم گرد

دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد

فی الجمله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربيت همگان پسنديده آمد . باری وزير از شمايل او در حضرات ملک شمه ای می گفت که تربيت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قديم از جبلت او بدر برده . ملک را تبسم آمد و گفت
:


عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمى بزرگ شود

سالی دو برين برآمد. طايفه ی اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزيبر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قياس برداشت و در مغازه ی دزدان بجای پدر نشست و عاصی شد. ملک دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت
:


شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟

ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس
زمين شوره سنبل بر نياور
در او تخم و عمل ضايع مگردان
نكويى با بدان كردن چنان اس
كه بد كردن بجاى نيكمردان

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #765  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


سرنوشت لياخوف پس از به توپ بستن مجلس

در روز سه شنبه 23
جمادى الاولى 1326 به دستور محمد على شاه قاجار، لياخوف روسى با قزاقان ، مجلس شوراى اسلامى را محاصره و به توپ بسته و عده زيادى را كشته و مشروطه را برانداخت . اما متاءسفانه آزاديخواهان كه به دفاع از مجلس برخاسته بودند در همان حالى كه يكى يكى فرو مى غلطيدند به اصطلاح خودشان هواى كشور را هم داشتند: اينان به يكديگرسپرده بودند كه به افسران روسى تيراندازى نشود مبادا بهانه به دست روسها بيفتد وروزگار هموطنان عزيزشان سياه شود. لياخوف و افسران روسى كه اين را مى دانستندآزادانه در ميدان جنگ حركت مى كردند و فرمان مى داند. تمام مورخين عقيده دارند كه اگر در همان وهله اول لياخوف كشته مى شد، سپاه بدون سردار ميدان را رها كرده و مى گريختند: اما بعد: آزاديخواهان شب سه شنبه (24 جمادى الاخر سال 1327) وارد تهران شدند و محمد على شاه پس از 3 روز مقاومت روز جمعه بيست و هفتم براى اينكه به چنگ آزاديخواهان نيفتد به سفارت روس پناهنده شد. لياخوف روسى فرمانده قزاقان كه اين راشنيد به حضور سپهدار و سردار اسعد رسيد و شمشير خود را از كمر باز كرده بعنوان تسليم در مقابل آنان بر زمين نهاد. سردار اسعد مجددا شمشير را بر كمر او بست و گفت : او وظيفه سربازى خود را عمل كرده و ايرادى بر وى نخواهد بود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #766  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

دستهاى خونين نادر شاه
چون نادر شاه افشار به سلطنت رسيد به ژنرال روسى كه شهرهاى شمال ايران را در اواخر دوره صفويه اشغال كرده بود پيغام داد و از او استفسار نمود كه آيا كشور ايران را ترك مى كند يااينكه مايل است فراشان سلطنتى او را بيرون كنند؟
از مسكو يك نفر نماينده براى بستن قرارداد با نادر شاه به مشهد آمد ولى نادر او را نمى پذيرفت و او نيز به همراه سپاه نادر براى بدست آوردن فرصت ملاقات حركت مى نمود. يك روز نادر در حالى كه پيروزى جديدى به دست آورده بود سفير را نزد خود خواند. سفير نامبرده ، نادر را ديدكه روى زمين نشسته در حالى كه البسه اش بوى خون مى داد با دست غذا مى خورد. وقتى سفير از علت احضار خود پرسيد، نادر به او گفت كه مى خواهم ببينى كه چگونه با دستهاى آلوده بخون ، خشن ترين غذاها را مى خورم و شما مى توانى به آقايت بگويى كه چنين شخصى (نادر) گيلان را تسليم نخواهد كرد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #767  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


تاجگذارى وارونه
روز چهارم ذى حجه سال 1324 هجرى قمرى جشن تاجگذارى محمد على شاه بر پا شد. در اين شاه بزرگان داخلى ونمايندگان خارجى دعوت شدند. اما از نمايندگان مجلس دعوت نشد. يكى از نمايندگان درمجلس ‍ گفت : سلطان ملت است و بايد از طرف ملت تاج بر سرش گذاشت و اين صحيح ترين سخنى است كه آن روزها بر زبان رانده شد. اما انديشه محمد على شاه با اين سخن خيلى فاصله داشت او(ملت را بنده و برده خود مى پنداشت و آنها را لايق براى مداخله در كشور و مشورت در سياست نمى دانست)جالب اينكه مشيرالدوله صدر اعظم تاج شاهى راوارونه بر سر محمد على شاه گذاشت ، يعنى قسمتى كه بايد در جلو باشد عقب قرارداد.
آنگاه با دست آن را راست كرد. تاج يا گشادتر از سر شاه بود و يا سنگينى مى كرد، بنابراين مجبور شد كه آن را چند دقيقه اى با دست نگاه دارد و سپس آنرا برداشته كنار نهاد. حضار مجلس اين امر را به فال بد گرفتند؟

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #768  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بدون گردن زدن

ناصرالدين شاه درروزهايى كه مى خواست به سفر اول اروپا برود به زيارت حضرت عبدالعظيم رفت . دربازگشت ، چند تن سرباز به قصد شكايت به كالسكه او نزديك شدند. ملتزمين ركاب مانع آنها گرديدند، شاكيان ناراحت شدند و چند سنگ به ممانعت كنندگان انداختند كه دو سنگ به كالسكه شاه خورد. شاه عصبانى شد فرمان داد آنها را كه ده تن بودند گرفتند و نه نفر آنها را بدون محاكمه طناب انداختند، مظلوميت سربازان بيچاره تمام مردم رامتاءثر كرد. در برلن امپراطور گيم اول گوشه اى به آن قضيه زد، ناصرالدين شاه درموقع خداحافظى مى گويد: بدون گردن زدن عدالت نمى شود!!!

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #769  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


تيمور لنگ و حافظ

در سال 794 ه . ق تيمور لنگ پس از تصرف شهر شيراز و برانداختن سلسله آل مظفر علماى شيراز را براى مناظره ، جمع كرد و كسى را نزد حافظ فرستاد و به حضور خود طلبيد. چون ملاقات حاصل شد به حافظ گفت :
من اكثر ربع مسكون را با اين شمشير و هزاران جاى و والايت را
ويران كردم تا سمرقند و بخارا را كه وطن مالوف و تختگاه من است آباد سازم ، تو مردك به يك خال هندى ترك شيرازى آن را فروختى ؟ در اين بيت كه گفته اى :

اگر آن ترك شيرازى بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

خواجه حافظ كه در برابر آن جلاد بزرگ قرارگرفته بود با لبخند گفت :
اى سلطان عالم از آن بخشندگى است كه بدين روز افتاده ام
. تيمور از اين لطيفه خوشش آمد و نه تنها او را مجازات نكرد بلكه او را نوازشنمود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #770  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بيست هزار جفت چشم

در سال 1208لطفعليخان زند شهر كرمان را تصرف نمود. اين خبر چون به گوش آقا محمد خان قاجار رسيدكرمان را به محاصره درآورد. لطفعليخان مدت چهار ماه شهر را حفظ كرد اما بر اثرخيانت دوستانش دروازه هاى شهر به روى آقا محمد خان باز شد و لطفعليخان شبانه سپاه دشمن را شكافت و به بم گريخت ، در آنجا حاكم بم با نيرنگ او را دستگير كرده به آقامحمد خان تحويل داد.
آقا محمد خان پس از تصرف كرمان با نهايت قساوت و بيرحمى كه به تصور نمى گنجيد رفتار نمود به اين دليل كه ابتدا زنان آنجا را بين سپاهيان تقسيم كرد و سربازان را تشويق كرد كه هتك حرمت ناموس آنان كنند و بعد به قتلشان برسانند وسپس دستور داد كه بيست هزار چشم به او تقديم نمايند. آقا محمد خان به دقت چشمها رامى شمرد و به افسر ماءمور اجراى اين عمل وحشيانه گفت : اگر يك جفت از چشمها كم باشدچشمان خودت كنده خواهد شد!!
سپس دستور داد ششصد نفر اسير را گردن زنند و سرهاى آنها را توسط سيصد نفر اسير ديگر كه آنها را بعدا كشتند به بم حمل كردند و در نقطه اى كه لطفعليخان دستگير شده بود از سرهاى آنان دو مناره ساختند تا خاطره دستگيرى لطفعليخان به شكل مناسبى محفوظ بماند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها