بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #761  
قدیمی 09-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اهداي قلب

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #762  
قدیمی 09-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نيما ونيشام

توفان که از شیراجان (نام پیشین سیرجان ) گذشت غم و اندوه بسیار برجای گذاشت بسیاری از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگین بود . در این آشوب زمانه پسری به نام نیما دلباخته دختری شده بود که نامش نِیشام بود نیما سالها دور از خانواده و در سفر زندگی کرده بود و چهار برادر داشت که هر یک دارای ثروت و اندوخته ایی بودند پدر نیشام بارها به خانواده نیما گفته بود هر یک از برادران دیگر خواستگاری می کرد مشکلی نبود اما نیما توان اداره زندگی نیشام را ندارد . و هر چه خانواده نیما به او می گفتند به جای عاشقی پی کسب و کاری را بگیرد و به این شکل به همگان بفهماند توانایی همسرداری را دارد او نمی شنید و از دور چشم به خانه زیبا و بلند نیشام داشت .

کم کم رفتار نیما موجب برافروختگی و ناراحتی پدر و بردران نیشام گشت آنها شبی به خانه نیما آمده و در برابر پدر و برادران نیما به او گفتند اگر باز هم در اطراف خانه اشان پرسه بزند چشم خویش را بر دوستی های گذشته خواهند بست .

نیما انگار تازه از خواب بیدار شد بود گفت مگر من چکار کرده ام ؟ تنها عاشقم همین !
پدر نیشام گفت : عاشقی که خانه و خوراک زندگی نیست ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم .

نیما گفت : من مستمند نیستم

پدر و برادران نیشام خندیدند و گفتند آنچه ما می بینیم جز این نیست .

نیمروز فردایش شش مرد با پوششی از گران بهاترین پارچه های نیشابوری و اسبهای ترکمن در برابر خانه نیشام ایستاده بودند آن شش مرد نیما ، پدر و برادرانش بودند . بهت سرآپای وجود میزبانان را گرفته بود . پس از آنکه بر صندلی میهمانی نشستند نیما گفت هنگامی که در سفرم بانو آفرین ( سی امین شاهنشاه ساسانی ) را از رودخانه خروشان نجات دادم او به من گفت پیش من بمان . گفتم من مسافرم و او گفت یادگاری به تو می دهم که هر وقت همچون من به خفگی رسیدی کمکت کند .

دیشب شما سعی داشتید مرا غرق کنید اما اینبار دستان پادشاه ایران مرا نجات بخشید .

پدر و برادران نیشام از این که شب قبل به گونه ی بسیار زشت به او گفته بودند : ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم پشیمان بودند .

سفر انسانها را پخته و نیرومند می سازد . سفر ، نای روان است برای اندیشه و آرمان بزرگ فردا .

می گویند نیما و نیشام همواره دستگیر مستمندان بودند و زندگی بسیار نیکو داشتند .

پاسخ با نقل قول
  #763  
قدیمی 09-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فوايد كامپيوتر

موضوع انشاء : فواید کامپیوتر را توصیف کنید .

کامپیوتر چیز بسیار خوبی میباشد و برای ما خیلی لازم داریم . پدرم به من قول داده که که برای هر نمره بالای 12 در کارنامه ام یک تکه از آن را برای من بخرد ! فعلا پدرم یک موس خریده و قول داده ماه به ماه سیستم را آپدیت کند !پدرم در کامپیوتر خیلی میفهمد و حتی توانسته یک بار در اینترنت وارد كند!مادرم در برخورد با کامپیوتر خیلی شاسكول میباشد و روزی دوبار موس من را با جارو و بیل میزند ! حتی تازگیا در خانه تله موش هم کار گذاشته است به همین علت انگشت شست هردو پای پدرم قطع شده میباشد !
پدرم شب ها به کافی شاپ میرود و چت میکند‌ ! مادرم و پدرم همیشه در حال چک و لقد میباشند و مادرم به پدرم میگوید تو مگه خودت خواهر و مادر نداری که میری با دخترای خارجکی چت میکنی ! من هم در این مواقع حرف نمیزنم چون میدانم مادرم به من میگوید : کپو اوغلو ! اوشاخ پیس ! بیشین مشقاتو بینویس ! پدر من تازگیها در اورکات میباشد و من میدانم که اورکات خیلی بی ناموس میباشد و شنیده ام که خیلی دختر دارد و خیلی بد حجاب میباشند !
پدرم چند روزی است که موس من را قایم کرده و میگوید مزاحم درس خواندن من میباشد‌ ! خواهرم خیلی وقت است شوهر کرده است و الان هم خیلی بچه دارند !
من گاهی وقت ها به خانه آنها میروم و از آنجا کانتکت میکنم و با یک آیدی دخترانه با پدرم چت میکنم و لاو میترکانم ! پدرم خیلی دوروغ میگوید و در کامپیوتر میگوید بچه جردن بوده است و یک روز صبح بلند شده است و دیده در جوق دروازه دولاب است او میگوید آب زده ما رو آورده پایین ! کامپیوتر بسیار مفید میباشد و من آن را خیلی دوست دارم.
و این بود انشای من
پاسخ با نقل قول
  #764  
قدیمی 09-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دروغگو ساعتش

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”

فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.

مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”....

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!

- خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟

فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند
پاسخ با نقل قول
  #765  
قدیمی 09-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بابي زرنگ

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی



بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برای همین نامه رو پاره کرد.



نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی



اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.



نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی



بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.



نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
پاسخ با نقل قول
  #766  
قدیمی 09-17-2010
مهدی آواتار ها
مهدی مهدی آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد - مدیر تالار موبایل و دوربین دیجیتال

 
تاریخ عضویت: Jul 2010
محل سکونت: هر کجا هستم باشم،آسمان مال من است!
نوشته ها: 7,439
سپاسها: : 4,552

4,939 سپاس در 1,683 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Lightbulb

روزي حضرت موسي بن عمران(ع) در راه به جواني بي ادبي برخورد كرد.
آن جوان در كمال وقاحت و بي شرمي گفت: «اي موسي! من آنچه را خداي تو گفته به جا بياور، انجام نخواهم داد و آنچه را كه امر كرده ترك كنم، به جا خواهم آورد. از طرف من به او بگو كه تو هم به هر نحوي مي خواهي مرا عقوبت كن.»
حضرت موسي(ع) از او صورت برگرداند و به راه خويش ادامه داد تا اين كه روزي در حال مناجات، خداوند متعال به او فرمود: «ما پيغام آن جوان را كه به تو داده بود تا به ما برساني شنيديم گرچه تو شرم داشتي كه آن پيغام را به ما برساني.
از طرف ما نيز اين پيام را به آن جوان برسان و به او بگو ما تو را به عقوبتي مبتلاساخته ايم كه بالاتر از آن تصور نيست.
اما اكنون درد آن را درك نمي كني. روزي درد آن را مي فهمي كه راه گريزي برايت نيست.
حضرت موسي(ع) عرض كرد: پروردگارا! من آن جوان را بسيار سرحال و خرسند ديدم و در او هيچ گونه گرفتاري مشاهده نكردم. خطاب شد: اي موسي! هر گاه من به بنده اي غضب كنم، بزرگترين عقوبتي كه به او مي كنم، آن است كه لذت عبادت خود را از او مي گيرم تا در اثر عدم لذت از عبادت من را ترك عبادت كند و مستحق عقوبت دائم و خلود در آتش جهنم شود و اين جوان را به چنين عقوبتي مبتلانموده ام، ولي اكنون متوجه نيست و به زودي متوجه خواهد شد.


__________________
تازه تر کن داغ ما را، طاقت دوری نمانده
شِکوه سر کن، در تن ما تاب مهجوری نمانده
پر گشاید شور و شیون از جگرها ای دریغ !
دل به زخمی شعله ور شد، جان به عشقی مبتلا
بر نتابد سینه ما داغ چندین ماجرا
تازه شد به هوای تو دل تنگ ما ای وای !

پاسخ با نقل قول
  #767  
قدیمی 09-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نقطه صفر
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟"
استاد اندکی تامل کرد و گفت:"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند.
اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "
دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت.
" آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: " وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است

پاسخ با نقل قول
  #768  
قدیمی 09-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشته ای که فراموش کرد...
فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست او را پذیرفت.
فرشته گفت:تا باز گردم بال هایم را اینجا می سپارم.این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خدا بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:بالهایت را به امانت نگاه می دارم،اما بترس که زمین اسیرت نکند،زیرا که خاک زمین دامن گیر است.
فرشته گفت:باز می گردم،حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.او هر که را می دید،به یاد می آورد.زیرا او را قبلا دیده بود.اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت باز نمی گردند.
روز ها گذشت و با گذشت هر روز،فرشته چیزی را از یاد بردو وروزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد نه بالش را و نه قولش را.
فرشته در زمین ماند .
و فرشته ای که فراموش کرده بود،هرگز به بهشت باز نگشت
پاسخ با نقل قول
  #769  
قدیمی 09-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زود قضاوت نکنیم...
خانم جوانی در سالن منتظر نوبت پروازش بود .
از آنجایی که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند، کتابی خرید. البته بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود. او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه فرودگاه نشست، تا در آرامش استراحت و مطالعه کند.
در کنار او بسته ای کلوچه بود، مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد . وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت ، مرد نیز یک کلوچه برداشت .
در این هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فکر کرد: " عجب رویی داره! اگر امروز از دنده چپم بلند شده بودم چنان نشانش می دادم که دیگه همچین جراتی به خودش نده! "
هر بار که او کلوچه ای برمی داشت ، مرد نیز با کلوچه ای از خود پذیرایی می کرد. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما نمی خواست از خود واکنشی نشان دهد. وقتی که یک کلوچه باقی مانده بود با خود فکر کرد: " حالا این مردک چه خواهد کرد ؟ " سپس، مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نیمه آن را به او داد.
" بله ؟! دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود. " تحمل او هم به سر آمده بود. بنابراین، کیف و کتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، در نهایت تعجب دید که بسته کلوچه اش، دست نخورده آنجاست. تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش در نیاورده بود. خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد که کار زشت در واقع از جانب او سر زده بود. مرد بسته کلوچه اش را بدون اینکه خشمگین، عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم کرده بود، ...

و اکنون دیگر زمانی باقی نبود که او در مورد رفتار خود توضیحی دهد ... یا عذر خواهی کند!
چـــــــــهار چیـــز , هـــرگــز قـــابل جـبـــران نیـسـت:
حـرفــی کـــــه از دهــان خـــارج شـــده باشـد.
فـرصتی کــــه از دست رفــته بـــاشــد.
زمــانی که سـپـری شــده بــاشد!
سنگی کـه پرتاب شده باشد

پاسخ با نقل قول
  #770  
قدیمی 09-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه , سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک , با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:12 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها