بهار این طور شروع میشد
حیاط خانه ی قدیمی
همیشه یک جور بود. یک حوض لجن گرفته و درختهای خاموش نارنج. دور تا دور خانه پستوها و زیرزمینها بودند و آشپزخانه سیاه و دود زده که لانه ی مارها بود. بالاخانه هم جای پیرزن صاحب خانه که چاق بود و نفس تنگی داشت و وقتی راه میرفت مثل مار هیس هیس میکرد.گوشش سنگین بود. به خاطر همین، موقع حرف زدن داد میکشید. صدایش را تا هفت خانه آنطرف تر میشنیدند و همیشه ی خدا صدای داد و فریادش توی گوشمان بود.اما بهار که میرسید انگار همه چیز عوض میشد.
تابستانها، صاحب خانه توی پنج دری اتاقش مینشست و حیاط را میپایید که ببیند کی میآید و کی میرود. خانه ی قدیمیپر از همسایه بود. با بچههای قد و نیم قد که توی پستوها ی نم گرفته ی خانه میلولیدند. همدیگر را کتک میزدند. آب دماغشان را بالا میکشیدند و بزرگ میشدند. بعد از ظهرها پیرزن صاحب خانه ما را صدا میکرد. بادبزن کهنه ای به دست مان میداد که بادش بزنیم تا خواب برود. این طور میفهمیدیم که چله ی تابستان رسیده. فصلهای دیگر مجبور نبودیم او را باد بزنیم.
* * *
پاییز همیشه با دعوا شروع میشد. کلاغها روی پشت بام مینشستند و قار قار میکردند. مادر میگفت وقتی کلاغها توی خانه ای قار قار کنند دعوا میشود.
مثل وقتی که پسر صاحب خانه میآمد و با همسایهها سر اجاره خانه دعوا میکرد. یک بار هم آمد و به پدر بد و بیراه گفت. جلوی چشم مادر و بچهها به او فحش بد داد. پدر از خجالت سیاه شد. داد زد و بعد به بهانه ی اینکه برای او پاسبان بیاورد گذاشت از خانه رفت بیرون. ماه اول پاییز همیشه دعوا بود. بچهها قلم و دفتر میخواستند و اجاره خانه عقب میافتاد.
* * *
زمستانها حیاط خانه ساکت بود. پیرزن صاحب خانه چراغ نفتی اش را روشن میکرد. پنج در اتاقش را میبست و مینشست. فقط گاهی از تنهایی گریه میکرد و برای خودش شعر میخواند. از مدرسه که بر میگشتیم توی زیرزمین زیر لحاف مینشستیم و مشق مینوشتیم. اگر چراغ نفتی روشن میکردیم. گچهای نم گرفته ی دیوار تکه تکه میشد و میریخت پایین. بعد صاحب خانه با مادر دعوا میکرد.
* * *
در بهار همه چیز عوض میشد.
پدر میگفت: نداریم. عید کدام است. همه ی روزهای خدا یکی است. نداریم.
مادر میگفت: بچه که « نداریم » نمیفهمد. دلش به همین دو لنگه جوراب نو خوش میشود. میان بچههای دیگر ذوق میکنند.
و ما میفهمیدیم که نوروز نزدیک است.
مادر و همسایهها آب حوض را عوض میکردند. حیاط را جارو میزدند.
گنجشکها توی درختهای نارنج جیک جیک میکردند. پیرزن صاحب خانه مادر را وادار میکرد که او را به حمام ببرد. اتاقش را مرتب میکرد.
تخم مرغهای سفره ی عید را رنگ میزد. سفره ی هفت سین را میچید و ما خوشحال بودیم.
* * *
روز اول عید پیرزن صاحب خانه مهربان میشد. ما میتوانستیم توی حیاط بازی کنیم. میتوانستیم صورتمان را با آب لوله بشوئیم. چونکه روز اول عید بود و پیرزن صاحب خانه دیگر از آن بالا داد نمیزد:
_ « آهای شیر آب را ببندید.»
_ « چقدر مستراح میروید.»
صاحب خانه سالی یک بار مهربان میشد. بهار این طور شروع میشد.
* * *
صبح عید دست و صورتمان را میشستیم و برای گرفتن تخم مرغ رنگی از پلههای سنگی صاحب خانه بالا میرفتیم.
پیرزن اول برای ما حکایت « کوسه ی خرسوار » را میگفت حکایت مرد کوسه ای که سالی یک بار بر خری لنگ وارونه سوار میشد. خودش را باد میزد. توی کوچهها راه میافتاد و مژده ی بهار میداد. مردم هم هر کدام چیزی به او میدادند و او میرفت تا سال دیگر. اگر دوبار توی یک کوچه سر و کله اش پیدا میشد، مردم آن را به فال بد میگرفتند و او را کتک میزدند.
همه ی بچهها این حکایت را از بر بودند. صاحب خانه همیشه این حکایت را تعریف میکرد. بعد ما یکی یکی دست او را میبوسیدیم. تخم مرغ رنگی میگرفتیم و از پلهها سرازیر میشدیم. تا سال دیگر.
* * *
از اتاق صاحب خانه که بر میگشتیم، مادر همیشه پایین پلهها منتظر بود. به دستهای ما نگاه میکرد. غمگین میشد. بعد ما را به کناری میکشید و آهسته میگفت: پول عیدی نداد؟
ما میگفتیم: نه و میزدیم به کوچه.
زیر درختها راه میافتادیم. تا باد گل اشرفیها را همراهمان کند.
جیبهایمان را پر از گل اشرفی میکردیم و راه میافتادیم. در کوچه خروس قندیها بودند. بادکنکها و جغجغهها بودند. بچههایی بودند با لباسهای نو که برای خودشان چیز میخریدند. و حاجی فیروز با دایره زنگی که صدایش از دور میآمد.
_ ارباب خودم بز بز قندی
_ ارباب خودم چرا نمیخندی
ما میخندیدیم و پشت سر او راه میافتادیم. بهار همیشه این طور شروع میشد.
شاپور جورکش
تنظیم برای تبیان:زهره سمیعی