شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
03-01-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دست خدا
کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
03-01-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
|
03-23-2008
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8
68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اگه یه نفرو دوس داری بهش بگوووو
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا ميکرد . به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به اين مساله نميکرد. آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسيد.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد.خودش بود. گريه میکرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم.
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده، اون نميخواد با من بياد". من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ايستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمیکرد و من اين رو ميدونستم، به من گفت: "متشکرم، شب خيلی خوبی داشتيم"، و گونه منو بوسيد.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم.
يه روز گذشت، سپس يک هفته، يک سال... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد، من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشتهها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمیکرد ، و من اينو ميدونستم، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی، متشکرم و گونه منو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم.
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم.
سالهای خيلی زيادی گذشت. به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتیام... نيمدونم... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش اين کار رو کرده بودم... با خودم فکر می کردم و گريه !
اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
با تشکر فریبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "
|
03-31-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستاني از ارسكين كالدول « پيرزن جوكراداك » اثر: اريكسن كالدول
ترجمه: همايون نوراحمد
(زشت بود و زيبا مُرد)
جوليا كراداك j.craddock سي و پنج سال داشت و حتي يك بار هم در زندگي زيبا و جذاب نبوده است. سي و پنج سال سپري گشته بود. ـ جواني و كمال ـ و هنوز هم نه زيبايي داشت و نه جذابيت. هر چه پيرتر مي شد به زشتي گرايش بيشتري پيدا مي كرد. تنش سفت و سخت بود و عضلاتش از پانزده سالگي با كار در آشپزخانه و دستشويي ستبر گشته بود. موهاي زبر و ناصافي داشت. در واقع نخ نما و چرك مي نمود. صورتش از كار پر زحمت خطوط مهيب و ترسناكي برداشته بود و سينه هايشمثل زين اسب فرو افتاده و آويخته به نظر مي آمد. هيچ مردي تا به حال در جوليا چيزي جز زن بود در نظر نياوردهبود. حتي شوهرش هم همين احساس را داشت. در نظر او جوليا پيرزني بيش نبود.
اما حالا كه مرده بود.
مرگ جبران زشتي او بود. جبراني براي تركيبي از چهره و اندام ناهنجارش و همين طور براي زندگي ناجورش.
وقتي زنده بود، زن بدبختي به شمار مي آمد. ـيازده فرزند داشت، و چهارده گاو، وگروهي جوجه ـ و هشت خوك متعفن. جوليا حتي مزرعه را هم يك بار در ده سال ترك نكرده بود. كار، كار، كار، كار ، از چهار صبح تا نُه شب كار مي كرد. هرگز هم تعطيلاتي نداشت. به شهر نمي رفت. حتي وقت اضافي براي شست و شوي خود نداشت.
جو هم در تمام وقت كار مي كرد. تازه كار زياد هم جز يك گردن دردآلود چيز ديگري به او ارزاني نمي داشت كه اندوه، غم و تهيدستي بر آن افزوده مي گشت. هر چه سخت تر كار يم كرد، فقيرتر مي شود. اگر بيست عدل پنبه جمع آوري مي كرد، قيمت آن پايين مي آمد كه مجبور مي شد براي نگهداري و محافظت آن كود بخرد. و اگر قيمت پنبه بالا مي رفت و به سي سنت در هر پوند مي رسيد بلاي باران فراوان و يا به اندازه بارش كافي باران ديگر پنبه اي براي فروش باقي نمي ماند. از اين رو زندگي طولاني براي جو و جوليا بي ثمر مي نمود.
و دكنون جوليا مرده بود. ديگر هرگز زيبا نبود و به اين موضوع اهميتي نيم داد. برايش زشتي و زيبايي يكسانيمي نمود. هرگز يك بار هم روسري ابريشميني به سر نمي افكند و سرخاب و سپيدابي به صورت نيم زد و گونه هايش را سرخاب نمي ماليد و تمام چركها در زير ناخنهايش گرد مي آمدند.
مسئول كفن و دفن آمد و خبر را با خودش برد . صبح روز بعد جسد را آورد تا آن را براي تدفين در آن بعدازظهر در گورستان در كنار خيمه مشايعت كنندگان آماده سازد. اما چه جسدي را مسئول كفن و دفن با خود آورده بود!
... مدتي بس دراز جو نتوانست باور كند كه آن جسد به جوليا تعلق دارد. اما عكسي را كه جوليا چند هفته پيش از ازدواجشان به او داده بود در جيب خود پيدا كرد. بعد با تطبيق آن با جسد دريافت كه عكس همان جولياست . بار ديگر جوليا به دختر جواني مي مانست.
جوليا سراپا خود را شست و شو داده و به سرش شامپو زده بود. دستهايش سپيد بود، و ناخنهايش را مانيكور كرده بود؛ صورتش تميز و مستور از سرخاب و سپيداب بود، و پنبه گونه هاي گود رفته اش را پُر مي كرد. براي نخستين بار جوليا زيبا شده بود. جو نمي توانست چشم از او برگيرد. در تمام روز در كنار تابوت جوليا نشست . خاموش و آرام مي گريست و زيبايي او را مي ستود. جوليا پيراهن ابريشمي در برداشت ـ جورابهاي ساق بلند و زير پيراهني سپيد او نمايان بود و به روي همه آن ها لباسي به رنگ آبي خودنمايي مي كرد. پيراهن ابريشمي او بي آستين بود ، و نيمي از بالاتنه اش را در معرض ديد مي گذاشت، متصدي كفن و دفن او را چون دختر زيبا و جواني پنداشت.
آن بعدازظهر جولياي زيبا را در خاك كردند. جو در آخرين دقيقه تقاضا كرده بود كه تدفين جوليا را تا روز بعد به تعويق اندازند، اما متصدي كفن و دفن به حرفش گوش فرا نداده بود و اساساً معناي اين تقاضا را نيم دانست.
كودكان جوليا، غير از دو فرزند بزرگتر، نمي دانستند چه بر سر مادرشان آمده است. تازه چند سال بعد دانستند جسدي را كه متصدي كفن و دفن به خاك سپرده، مادرشان بوده است. مي گفتند: «اما زني كه درتابوت به زير خاك رفت است، زيبا بود.»
جو به آن ها گفت:«آري، جوليا ـ مادرتان ـ زن زيبايي بود.»
بعد به اتاق رخت كن رفت و از كشوي ميزي كه در آن بود، عكسي را بيرون آورد تا آن را به كودكان خود نشان بدهد.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
03-31-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستان كوتاه "بازتاب كوچه"
منتظرش هستم . هنوز نيامده ، هر روز سر ساعت معيني از اينجا رد مي شود. چه باد بوزد چه باراني باشد؛ حتي اگر برف هم ببارد او از اين جا رد مي شود . سر همان ساعت. ...
Reflet de rue
«بازتاب كوچه»
نوشته : ژوليا بلن
برگردان : آسيه حيدري شاهي سرايي
هر روز، رو به روي پاندول آويزان ساعت ديواري ايستگاه قطار مترصد مي نشينم. وقتي عقربه ها درست ساعت هشت و چهل و نه دقيقه را نشان مي دهند، او در هيأت يك الهه از دور پيدايش مي شود. آرام جلو مي آيد .
به من لبخند مي زند و آهسته و سبك مثل نسيم از برابرم رد مي شود. ولي امروز صبح او دير كرده بود، نكند بلايي به سرش آمده، كم كم دارم نگران مي شوم.
آن جاست ، آمد ، ديگر وقت اش رسيده بود. گيسوان قهوه اي پر شكن اش در دو طرف شانه هايش مي رقصند با قدمهاي شيرينش آرام آرام جلو مي آيد، يكي پس از ديگري قدم بر مي دارد درست مثل آهو.
او امروز يك دامن قرمز پوشيده، انگار دارد به مراسم رقص مي رود قدمهايش را تندتر مي كند . به من نزديك تر مي شود. زبانش را براي من بيرون مي آورد بعد اخم مي كند . يك پسري مو قهوه اي به سمتش مي رود ، با شادي او را در آغوش مي گيرد.
شك ندارم با او قرار گذاشته بود حتماً دوستش بود. حالا ديگر همه اميدم را از دست داده ام، مي دانيد؛ آخر من لبخندش را تنها براي خودم مي خواستم . رأس ساعت هشت و چهل و نه دقيقه . بعد دو دلداده دور مي شوند. آنها هم مثل همه، خيلي زود مرا از ياد بردند . حق نشناس ها!
حالا ديگر هيچ كس رد نمي شود. مگس هم پر نمي زند. بادي گرم با تمام سرعتش گويي به صورتم شلاق مي زند . دختركي قلم و كيف به دست، با مادرش رد مي شود. آنها حتي وجود مرا هم حس نمي كنند. آخر مگر كسي هم پيدا مي شود كه تا احتياجي به من نداشته باشد وجود مرا حس كند؟
اين آدم ها فقط در جهت منافعشان روزگار مي گذرانند. سايه عجيبي از دور پيدا مي شود، آشفته و به هم ريخته. يعني او چه جور شخصيتي مي تواند داشته باشد، كراوات زده با موهاي عقب زده. با وجود اين آدم حسابي به نظر نمي رسد. او به من نزديك مي شود و محكم به من برخورد پيدا مي كند و مي ايستد. يعني از من چه مي خواهد . دستي به موهايش مي كشد مرتب سبيلش را مي كند. كتش را از تنش در مي آورد. عجب شيادي!
زن جواني فرياد مي زند «دزد! آي دزد! هيچ كس اونو نديده؟»
مثل هميشه. همه چيز را مي بينم اما هيچ چيز را بروز نمي دهم، براي همين هم هست كه همه براي من ارزش قائلند.حالا هيچ كس باقي نمانده، تنها آفتاب تابستاني تنم را مي سوزاند . چه گرمايي! من اما چاره اي ندارم، جز انتظار كشيدن و انتظار كشيدن.
ساعت 5 بعدازظهر است. زمانِ ازدحام و شلوغي . مردم خسته از گرما و حرارت به همديگر سقلمه مي زنند. همه سعي مي كنند توي اين جمعيت خفه كننده راهي براي خودشان باز كنند. خودشان را مرتب به من مي زنند . حالم از اين كارشان به هم مي خورد. احساس مي كنم بعد از رد شدنشان حسابي كثيف و خاكي مي شوم. اما امروز خوشبختانه، گرما، نويد طوفان مي دهد.
بله. بارش شروع مي شود. مردم به اين طرف و آن طرف در فرارند. قطره هاي مزاحم باران روي پوست بدنشان جا خوش مي كنند. ولي من همانجا مي ايستم . باران بر روي من مي بارد.
گرد و غبار عبور عابران را از رويم مي شويد و مي برد، باد مي وزد و مرا خشكِ خشك مي كند.
ابرها دور و دورتر مي شوند و دوباره هوا خوب مي شود. ديگر كسي در افق ديده نمي شود.
آيا من سرانجام مي توانم از آرامشي كه بر كوچه حاكم شده لذتي ببرم؟ صداي گريه كودكانه اي نزديك مي شود . شبح لاغر و ضعيف دختر جواني، در سايه روشن شب نمايان مي شود.
حالا دخترك كاملاً به من نزديك شده است. صداي گريه هاي نااميدانه اش در گوشم مي پيچد.
ناگهان دخترك به من نگاه مي كند، نا اميدانه نگاهم مي كند. سرش را بالا مي گيرد . توي كيفش دست مي كند ، دستمالي بيرون مي آورد. صورت ساده و معصومش را با دستمال پاك مي كند. شايد ترسانده بودمش، شايد هم او اين طور احساس مي ركد. به ره جال اين موضوعي هست كه هرگز به آن پي نبردم. بعد هم دخترك نوجوان غمگين و رازآلود از من دور شد و رفت.
بعد از رد شدن رمزآلود دخترك ديگر آرامش جز چند لحظه اي، فرصت برگشتن پيدا نكرد كه نكرد.
فريادهاي گوش خراش از هر گوشه بلند مي شود، صداي انفجار به گوش مي رسد و گرما طاقت فرسا شده انگار آخر الزمان شده ديگر به زحمت مي توانستم تصوير كامل مرد را در خودم جا بدهم. خونش از همه جا چكه مي كرد. تقريباً ديگر چيزي را نمي ديدم . مگر تكانهايي مبهم لابلاي قطره هاي ريز خون چندين ضربه شليك از گوشه و كنار به من اصابت كرد . همه چيز محو و كدر و مشوش بود.
سعي كردم تا جايي كه امكان دارد مقاومت كنم، اما بالاخره هزار تكه شدم. حالا تكه تكه شده، روي خاك تيره و سياه، كثيف و قير اندود چسبيده ام.
قير تمام بدن مرا به طرزي چندش آور پوشانده است. گرچه زماني ، من زيباترين آيينه محله بودم، آيينه اي كه زيباترين بازتاب كوچه بود. حال ديگر تكه تكه شده و بي انعكاس ...
من امروز ديگر تنها، يك كوچه را نمي بينم. كوچه هاي زيادي را مي بينم. كوچه هايي كه منفجر مي شوند. ديگر كوچه خودم را نمي بينيم، بلكه با نگاهي وسيع تر، همه ي كوچه هاي دنيا را مي بينم.
منبع: اينترنت. منتشر شده در شنبه سوم سپتامبر 2005
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
03-31-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستان شنگول( از مجموعه داستان آن جا زير باران)
نوشته محمدرضا گودرزي
چاپ سال ۱۳۸۳ نشر علم مادر چشم از بچه ها برداشت و به زمين دوخت. اخمش تو هم بود. سكه هاي رنگ و رو رفته ي كف دستش را به هم ساييد. زنبيل كهنه اي را كه پارگي هاش با نخ قند به هم دوخته شده بود، برداشت. موهاي جوگندمي اش را كرد زير چادر و گفت: " تا چشم به هم بزنيد برگشته م. دوشنبه بازار زياد دور نيست. شما هم حواستون جمع باشه، درو واسه كسي جز من وا نكنين. اون همين دور و بره و منتظره من بزنم بيرون بياد سروقتتون."
منگول آب دهانش را قورت داد، چشمهاي گود نشسته اش را به مادر دوخت و گفت: «مامان نرو، ما چيزي نمي خوايم.»
شنگول گفت: «باز كه نق زدي. تا من اينجام از چيزي نترس.»
منگول دامن ساتن قرمزش را چنگ زد و ول كرد. گوشه ي چشمش قطره اشكي درخشيد. بز ديگر معطل نكرد، چادر را گره زد دور گردنش و از در بيرون رفت.
شنگول رفت دو سه شاتوت خاك گرفته از پشت كاسه بشقابها برداشت. نشست جلو آينه و يكي شان را ماليد به لبش. لبها را محكم به هم فشرد و لبخند زد. جبه ي انگور چشم ها را ماليد و ملافه ي سوراخي را كه بوي پشگل مي داد، كنار زد.
ـ مامان! مامان كو؟
ـ شلوغش نكن الان مياد، رفته برامون علف بخره.
ـ من مامانو مي خوام.
ـ باز شروع كردي!
جبه انگور زار زد. منگول گفت: گريه نكن بيا با هم خاله بازي كنيم.
از دور صداي سوتي شنيده شد. شنگول رفت و از درز جگن هاي پنجره به بيرون نگاه كرد.
حبه انگور گفت : من گشنمه.
شنگلو طره ي موي را كه جلو پيشاني اش ريخته بود،پيچ داد و با زغال گوشه ي چشم ها را كشيد و گفت : «صبر كن، اگه دهنتون قرص باشده، قوچك كه اومد بهش مي گم براتون مزمز بخره.»
حبه انگور با چشم هاي خيس به او نگاه كرد. شنگول كمري جنباند و زير لب خواند: «ديوونه، ديوونه.»
صداي كوبش در آمد. منگول و حبه انگور به هم نگاه كردند. شنگول رفت پشت در و گوش به در چسباند. خس خس نفسي مي آمد.داد زد: «كي هستي؟»
صدايي زنگ دار گفت: «منم جيگر درو واكن.»
شنگول آهسته گفت: «تو كي هستي؟»
صدا گفت: «حالا ديگه منو نمي شناسي: اي قشنگ تر از پريا ...»
شنگول گفت: «با موبايلت او آهنگه رو بزن ببينم.»
سكوت شد . منگول و حبه انگور با دهان نيمه باز به شنگول خيره شده بودند.شنگول داد زد: «برو گم شو ايكبيري. حالا شناختمت.»
باز صدايي نيامد. حبه انگور گريه كرد. شنگول گفت: «آبغوره نگير ببينم. اگه آروم بشينين براتون تكنو مي رقصم. منگول برو اون قابلمه رو بيار. »
حبه انگور با پشت دست چشمها را ماليد. باز در زدند . اين بار محكم تر. شنگول پريد پشت در و داد زد: «كيه؟»
صدايي آرام گفت: «باز كن عزيزم. خاله جونم از برازجون اومده م.»
حبه انگور داد زد: «اِ خاله جونِ. خاله جون، جونم جون.»
و پايين و بالا پريد. منگول گفت: «آروم بگير بچه. خاله جون كدومِ، ما كه خاله نداريم.»
حبه انگور داد زد: «آها عمه جونِ، عمه جون!»
صدا شنيده شد: «آره. اصلاً حواسم نيست. عمه جون! پيريِ و هزار دردِ بي درمون. »
شنگول گفت: «نمي خواد صداتو نازك كني . من خوب مي شناسمت بدجنس.»
ـ عمه جون درو واكن. حسابي خسته و مونده شدم. دهنم خشك خشكه. لا اقل يه چيكه آب بهم بدين.
منگول گفت: «مامان گفته درو واسه هيشكي واقعيت نكنيم. »
شنگول گفت: «كور خوندي، خاك بر سر.»
ـ دست ننه تون درد نكنه با اين بچه هايي كه بزرگ كرده . اصلاً نخواستم . بر مي گردم همون برازجون. اينم شد مهمون نوازي! والا نوبره.
سكوت شد. چند دقيقه اي كه گذشت. شنگول به منگول كه روي قابلمه ي دمر نشسته بود گفت: «گورشو گم كرد. بلند شو بزن ببينم: آفتاب لب بومِ/ روز كارش تمومِ»
ساعتي بعد باز در زدند هر سه به در خيره شدند.
ـ شنگول ! خانم خانوما واكن، منم قوچك.
ـ اوا، چرا صدات اين طوري شده؟
ـ آخه سرما خورده منتقد عزيز دلم، واكن ديگه.
ـ نمي خواي اون آهنگه رو واسه منتقد بزني؟
ـ چرا . بيا اين هم آهنگ.
صداي موزيك كه بلند شد شنگول پريد در را باز كرد. پشت در گرگ درشت اندامي كه چند جا موهاي پاها و سينه اش ريخته بود موبايل در دست ايستاده بود.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
03-31-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
03-31-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستان " ميان حفره هاي خالي " ، نوشته پيمان اسماعيلي
يک هفته است رسيدهام. خيلي سرد است. بايد عادت کنم وگرنه همين سه، چهارماه هم سخت ميگذرد. نزديک مرز است. گفته بودم، اما فکر نميکردم به اين نزديکي باشد. اين کوههاي سفيد روبه رو را که رد کني ميافتي وسطِ کرکوک. آدمهاي کم حرفي هستند. گرم نميگيرند. سرايدار بهداري فارسي بلد نيست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روي سرم. اسمش کريم است. جثه ريزي دارد. زبانش هم بفهمي نفهمي ميگيرد. خواب بودم که ديدم يکي شانههام را تکان ميدهد. گفتم: بله؟ چيزي ميخواستي.
به کردي چيزهايي گفت که نفهميدم. گفتم فارسي بلدي؟ بعد يک دفعه غيبش زد.
شبها کتري را پر ميکنم، ميگذارم روي آتشدان اين بخاري ارج قديمي. به نصيحت صلاح. هماني که از پاوه مسافر ميآورد اينجا و ميبرد. وسايلم را که زمين گذاشت بخاري را روشن کرد.
گفت: آب گرم هم درست کن براي خودت. نباشد يخ ميزني.
آب را ولرم نکرده بودم که صداي داد و هوارش را شنيدم. شسته نشسته از توالت زدم بيرون. لنگه در را چسبيده بود و داد ميزد. يک پسر بچه هفت هشت ساله هم کنارش.
گفتم: ها؟ چته؟
پسر بچه گفت: ميگويد شما نخوابيد اينجا.
گفتم: تو کي هستي؟
دوباره کفري شد. خيلي زود عصباني ميشوند. شايد به خاطر سرما باشد. بچه گفت: بايد توي آن يکي اتاق بخوابيد. آن يکي.
گفتم: پسرشي؟
بچه گفت: کي شما را آورده اينجا؟ همين حالا برويد توي آن يکي.
گفتم: اين اتاق يا آن اتاق چه فرقي ميکند. دو تا اتاق لختِ خالي که اين حرفها را ندارد.
سر بچه را از ته تراشيده بودند. روي پوست سرش جاي چند تا لک بود که فکر ميکنم داع الصدف باشد. عکس ميگيرم و برايت ميفرستم. تو هم نظرت را بگو.
به زور ردشان کردم. بچهها گفته بودند ميروم وسط سالامانکا. کي بود که اول گفت سالامانکا؟ صادق بود؟ نميدانم اين اسمها را از کجايش در ميآورد. ولي به غير از اين سرما و آدمها، کوه هم دارد. باور نميکني. انگار آمده باشي اردوي تمرين براي مسابقات.
اينجا کار زياد نيست. يعني عادت ندارند بيايند بهداري. هر مرضي هم داشته باشند دور و بر من پيدايشان نميشود.
صلاح ميگويد: اين جورياند اين آدمها. خوب نيستند با غريبه.
صلاح با همهشان فرق دارد. احترامش را دارند. نميدانم چرا ولي هوايم را دارد. هيکلي و قد بلند است. يعني چهار تا مثل تو را حريف است. اين دستار عمامهاي هم هيچ وقت از سرش نميافتد. اگر اين شلوار کلفت گشادش نبود عين ملاها ميشد.
خودش ميگويد: خوب ما هم يک جورهايي ملاايم.
يک جاي گلوله روي سينهاش است. قديمي است. چند روز پيش ميگفت وسط شکمش تير ميکشد. به زور راضي شد معاينهاش کنم. تا پيرهنش را زد بالا ديدمش. نگفت کجا تير خورده. خيلي تودار است.
ديروز با هم رفتيم دور و بر اين جا را سياحت کنيم. هوا که خيلي سرد ميشود مردها هم ميمانند توي خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق ميبرند کرکوک. کاروبارشان همين است. هميشه هم منتظر بهارند. منتظر اينکه هوا خوب بشود و بروند کرکوک.
از توي روستا که بيرون ميآيي ميرسي به کوه. دو دقيقه هم نميشود. اين کوهها مثل کوههاي طرفهاي ما نيستند. همه صخرهاياند. اگر قرار نبود برگردم ميگفتم با بچهها بياييد اينجا. نميدانم از صخره واقعي هم بلديد بکشيد بالا يا نه. توي دامنه، جايي را ساختهاند مثل مقبره يا يک همچين چيزي. با سنگ ساختهاند. سنگها را دايرهاي چيدهاند توي يک محوطه هفتاد هشتاد متري. عکس ميگيرم برايت ميفرستم. صلاح ميگويد سه نفر ارتشي خاکند آن تو. بيشتر فاميلهاي صلاح کرکوکاند. به پسر عمويش گفته برايم از آن ور يک دوربين شکاري آمريکايي بياورد.
ميگويند اواسط بهار هوا خوب ميشود. تا آن موقع برگشته ام. دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را هم ببوس. مثل بوسهاي صادق. اينجوري آبدار.
*** اينجا اصلاً زمان نميگذرد. جان اين ساعت اسقاطي درميآيد تا به سه برسد. سر ساعت سه، در بهداري را ميبندم و منتظر صلاح ميمانم. صلاح را که يادت هست؟ چند روز پيش با هم رفتيم پشت بند. يک جايي است که تابستانها آب بالاي کوه جمع ميشود توش. بعد هم سرازير ميشود پايين توي دره. بالاي صخرهها چند تا فرو رفتگي هست مثل غار. از آنجا هم مشرف ميشود به گورستان سنگي. به صلاح گفتم صخره نوردي بلدم. باورش نميشد اهل اين جور چيزها باشم. تو هم باورت نميشد. يادت هست؟
گفتم: از همين سنگهاي يخ زده ميکشم بالا تا توي آن دو تا غار.
اولش خنديد. فکر کرد شوخي ميکنم. کمي که بالا رفتم شروع کرد به داد زدن. بعد هم پريد بالا و مچ پايم را از زير چسبيد.
گفت: ميداني تا به حال چند نفر از اين سنگها کشيدهاند بالا و بعد افتادهاند ته دره؟ يکيش همان سرباز معلم.
ظاهرا آدم بدبختي بوده که ميخواسته از تخته سنگ بکشد بالا که يکدفعه زيرپايش خالي شده و توي دره افتاده. تابستان دو سال پيش.
ميگفت: نعشش هم پيدا نشد.
گفتم: خاطرت جمع. توي صخره نوردي مدال کشوري دارم.
ولي ول کن نبود. گفت: بعد از سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر ميآمد و ميرفت. از همه پرسيدند. همين کريم را آنقدر آوردند و بردند که مجنون شد.
ظاهرا آن سرباز بيچاره توي همين اتاقي ميخوابيده که حالا من ميخوابم. اول از همه هم به کريم شک کرده بودند که نکند بلايي چيزي سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش ميکند. پسر کوچکش است. فکر ميکنم حق با تو باشد. آن لکههاي روي سرش داعالصدف نيست. شايد يک چيزي باشد که به سرما ربط دارد.
تنها دلخوشيام همين صخرهها هستند. بايد قبل از اينکه کارم درست شود و برگردم، از اين يکي بالا بکشم. عکس ميگيرم برايت ميفرستم. صلاح بايد مسير را بلد باشد. البته همين طوري هم ميتوانم بکشم بالا اما خودش باشد مطمئنتر است.
پدرم توي بيمارستان امام حسين کرمانشاه يکي را پيدا کرده تا کارم را درست کند. فعلا که توي بهداري بست نشستهام و منتظرم زمان بگذرد.
صلاح نامه را نبرده شهر. يادش رفته. ميگويد مانده بود توي ماشينم. تازه امروز پيدايش کرده. نامه را پس گرفتم و اينها را اين زير نوشتم تا فکر نکني حواس پرتي گرفتهام و يادم رفته نامه بنويسم. شنبه صبح براي پاوه مسافر دارد، نامه را هم ميآورد. از وقتي فهميده ميخواهم از کوه بالا بکشم همراهم نميآيد.
ميگويد: اين دو تا غار حرمت دارد براي مردم. نرو آنجا.
بچه گير آورده. خودشان ميگويند دو اِشکفته. يعني دو تا حفره خالي.
*** دو سه روز است حالم خوب نيست. بدجوري سرما خوردهام. رفته بودم سربند. يک راهي براي بالارفتن پيدا کرده بودم. طرف يال جنوبي. عکسش را برايت فرستادهام. حدود پنجاه متر که بالا رفتم مسير بند آمد. آنقدر صاف بود که نميشد بالا رفت. خواستم مسير باز کنم طرف يال شرقي که گير کردم. باورت ميشود؟ واقعا گير کرده بودم. هيچ جوري نميشد تکان خورد. دو سه ساعتي آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما ميميرم. تا اينجا نباشي نميفهمي چه ميگويم. سرمايش خيلي تيز است. پوست آدم ور ميآيد. نميدانم صلاح از کجا بو برده بود که آن بالا رفتهام. ديدم از توي گورستان سنگي رد شد و آمد طرف بند. باورت نميشود. طوري از کوه بالا ميکشيد که انگار پرواز ميکند. روي صخرهها ميلغزيد. نديده بودم آدم اينجوري از کوه بالا بکشد. توي فيلمها هم نديدم. بعد هم انداختم روي کولش. از همان يال شرقي پايين آمد. مسير آمدنش توي ذهنم مانده. حالم خوب شد ميروم عکس ميگيرم. تا چند ساعت اصلا حرف نميزد. بدجوري عنق بود.
بعد گفت: آن بالا رفته بودي چه کار؟
گفتم: شما مگر وکيل وصي بنده هستيد؟
گفت: اگر ميدانستي هيچ وقت جرات نميکردي.
طوري لبهايش را گاز ميگرفت که خون افتاده بودند.
گفتم: اصلا تو از کجا فهميدي من آن بالا رفتهام؟
بعد حرفهايي زد دربارهي همين ارتشيهايي که توي گورستان سنگي خاک کردهاند. ميگفت چند سال پيش، اواخر جنگ، چندتا ارتشي ميآيند توي روستا. چهار نفر. مثل اينکه ميخواستهاند بروند طرف کرکوک. از بين اين کوهها. از توي روستا که رد ميشوند يکي از اهالي ميشناسدشان. يعني يکيشان را ميشناسد. توي قضيهي پاوه دخالتي چيزي داشته. بعد درگير ميشوند. سهتاشان را ميکشند. يکيشان فرار ميکند طرف بند و از صخره بالا ميکشد. از همين صخرهاي که من ميخواستم بالا بکشم. يکي دو نفر ميافتند دنبالش.
ميگفت: آنقدر تيز و بز بالا رفت که نرسيدند به گردش.
تا دو روز از اين پايين کشيکش را ميکشند تا بيايد بيرون؛ که نميآيد. بعد پسر بزرگ کريم از صخره ميکشد بالا و ميرود توي دو اِشکفته. هيچ کدامشان برنميگردند.
ميگفت: فرمانده بي سرباز نميماند. پيدا ميکند براي خودش.
اولش نفهميدم. گفتم: چي پيدا ميکند؟
گفت: سرباز.
گفتم: حتما هم پسر کريم را گير انداخته آن تو براي خودش؟
گفت: بترس از اين چيزها، سرباز معلم يادت رفته؟
گفتم: آن بدبخت که قرار بود بيفتد توي دره.
گفت: نعشي پيدا نشد برايش.
نميداني چقدر دلم هواي کانون را کرده. دوست دارم برگردم و روي صندلي کنار مجسمه لم بدهم. به صادق بگو يک نخ از آن سيگارهاي لاپيچش را برايم کنار بگذارد. ميخواهم چشمهايم را ببندم، پاهايم را بيندازم روي هم و دودش را ول بدهم توي هوا. به من ميگويد: اين مزار سنگي را براي ارتشيها ساختهاند. به احترام سرهنگ. به جز آن سه نفر هم کسي خاک نيست آنجا.
بايد بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشمهاي سرهنگ. طوري که از اين پايين معلوم باشد. يکي از پرچمهاي کانون را بده همه امضاء کنند و برايم بفرست. شما را هم توي اين افتخار شريک ميکنم. بعد هم اين خراب شده را ول ميکنم و برميگردم تهران.
*** تمام شد. پرچم پرافتخارمان بر تارک دو اِشکفته ميدرخشد. همين چند ساعت پيش کار را تمام کردم. نميدانم چهطور خودم متوجه مسير نشده بودم؟ عکسها را که ظاهر کردي با دقت نگاهشان کن. به غير از اين راه مسير ديگري براي بالا رفتن نيست. خوب نگاه کردم. دو اِشکفته يک غار دراز است که تهش معلوم نيست. يعني اصلا دوتا غار نيست. فقط دوتا ورودي دارد. حدودا يک متر در يک متر. بايد خم بشوي تا بروي آن تو. چند متري که جلو ميروي مسير يکدفعه باز ميشود. چيزي شبيه سرسراي يک خانه بزرگ و قديمي. فقط از نوع سنگي و قنديل بستهاش. از همه جا عکس گرفتهام. يعني از آنجاهايي که نور بود. از سرسراي بزرگ که رد شدم مسير دوباره باريک شد. آن قدر باريک که مجبور شدم چند متري را سينه خيز جلو بروم.
گوشهي شمالي سرسرا يک چشمه هست. توي اين سرما آب دارد. باورت ميشود. از بين سنگها آب بيرون ميآيد و روي کف غار ميريزد. چند متر آنطرف تر هم بين سنگها فرو ميرود. به غير از اين چشمه هيچ چيز جالب ديگري آن تو نيست. از جناب سرهنگِ صلاح هم خبري نيست. چند بار داد زدم کجايي جناب سرهنگ. انگار يک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سروان و سرگرد. بايد به صلاح بگويم اين چه سرهنگي است که هنگش را ول کرده توي غار و خودش رفته يک جايي غيب شده. روي ديواره غار هم هيچ نشانهاي چيزي نبود. نه خطي، نه آدرسي. سنگ صيقلي.
نيم ساعت تمام، ساکت نشستم وسط سرسرا. آرامش عجيبي داشت. هنوز به صلاح نگفتهام رفتهام توي غار. احتمالا بدجوري کفري ميشود. شايد هم تا حالا پرچم کانون را ديده. موقع برگشتن، کريم را ديدم که نشسته وسط گورستان سنگي. دستهايش را گذاشته بود روي سرش و زل زده بود به من.
گفتم: چه طوري کريم؟ نميآيي برويم آن بالا؟
بدنش را تکان ميداد و يک چيزهايي زير لب ميخواند.
گفتم: براي کي داري دعا ميخواني؟
به فارسي گفت: ناصر رفته آنجا.
واقعاً باورم شده بود فارسي بلد نيست. خيلي زرنگ است.
گفتم: پس فارسي بلد بودي. ميخواستي رنگمان کني. ها؟
يک نسخه از عکسها را براي خودم بفرست. ميخواهم بزنم به ديوار اتاق. به بچهها هم بده. اگر شد بفرست براي مجله دانشگاه ببين چاپش ميکنند يا نه. اين چند خط را هم بگو در توضيح عکسها بنويسند:
دو اِشکفته يکي از غارهاي منطقه غرب ايران است. از مهمترين ويژگيهاي اين غار ميتوان به بافت سنگي منحصر به فرد آن اشاره کرد. بافتي که ترکيبي از سنگهاي رسوبي و سيليس است. به دليل موقعيت خاص مکاني و جغرافيايي اين غار متاسفانه تاکنون توجه کوهنوردان ايراني و خارجي به آن جلب نشده و همين مسئله دليلي بر ناشناخته ماندن آن است. اين عکسها شايد تنها عکسهايي باشند که از محوطه داخلي دو اِشکفته برداشته شدهاند.
ظاهراً طرف کارها را درست کرده. همان آشناي پدرم توي کرمانشاه. اين چند روزه را منتظر ميمانم تا پروندهام را کامل کنند و بفرستند بيمارستان امام حسين.
*** ممنون از مجله و عکسها. فکر نميکردم به اين سرعت چاپش کنند. فقط دهنوي سر خود توي متني که نوشته بودم دست برده. چرا جمله آخر را حذف کرده؟ وقتي مينويسم قبل از من کسي از آن تو عکس نگرفته، يعني نگرفته. نميفهمم چرا اين مردک دست از موشدواني بر نميدارد.
چند روز است که کريم پيدايش نيست. دوست ندارم به صلاح بگويم که آن روز توي گورستان ديدمش. رفتارش عوض شده. نه اينکه کفري باشد و عصباني و از اين جور چيزها. مهربانتر شده. برايم غذا ميآورد. از دوغ و ماست و کره محلي گرفته تا مرغ کباب شده. باورت ميشود؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلي، توي يک سيني بزرگ. آمده بود بهداري با من حرف بزند. پرسيد: چيزي نديدي آنجا؟
خواستم عکسها را نشانش بدهم که قبول نکرد.
ميگويد: اين عکسها را نبايد ديد. مردم ميترسند.
گفتم: سرهنگتان آن بالا نبود. خيلي دنبالش گشتم.
يکي را فرستاده تا لباسهام را بشورد. اسمش هيوا است. سيزده چهارده سالش است.
ميگويم چرا قبلاً نميآمدي؟
جواب ميدهد: آقا صلاح من را فرستاده.
ميگويم: خب چرا قبلاً نميفرستاد.
ميگويد: آخر شما اينجوري نبوديد.
ميپرسم: مگر من چهجوريام؟
جواب ميدهد: شما ميرويد پيش سرهنگ. رسم است.
نميدانم به اين ديوانهبازيها ميگويد رسم، يا منظورش چيز ديگري است. تازگيها کشيکم را ميکشند. نصفه شب بلند شدم بروم توالت، ديدم چند نفري به رديف کنار ديوار نشستهاند. يک چپق هم دست يکيشان بود که پک ميزد و به نفر بعدي رد ميکرد. گفتم توي اين سرما نشستهايد چه کار؟ سرشان را انداختند پايين و جواب ندادند. مطمئنم فارسي بلدند. خودشان را زدهاند به نفهمي. از اين دستارهاي بلندِ عمامهاي به سرشان ميبندند. يک لباس گشادِ يکسره مشکي هم ميپوشند و کمرش را با شال ميبندند. کاپشن اکري رنگ آمريکايي هم تنشان. عين هم. فکرش را بکن. معلوم نيست اين همه لباس يک جور را از کجا پيدا کردهاند. به صلاح گفتهام برايم روزنامه بياورد. ميخواهم پنجرههاي بهداري را با روزنامه بپوشانم.
يکي رفته بالاي دو اِشکفته و پرچم کانون را برداشته. تا همين ديروز آنجا بود، ولي امروز صبح ديدم نيست. مهم نيست. فکر ميکردم تحمل نکنند آن بالا بماند. هوا هنوز خوب نشده. معلوم نيست تا کي قرار است برف ببارد.
صلاح بيخبر رفته شهر. رفته بودم سراغش. مادرش خانه بود. هشتاد سالي دارد. گفتم صلاح کجاست؟ گفت: رفته.
ميخواستم بگويم کي برميگردد که ديدم چند تا بشقاب غذا چيده توي سيني و به من تعارف ميکند. هرچه ميگفتم نميخواهم يک قدم جلوتر ميآمد و سيني را فشار ميداد به سينهام. به زور خودم را خلاص کردم.
ديروز از دره رفتم پايين. اصلا سخت نبود. خيلي راحت تر از بالا رفتن است. صد متري که پايين رفتم رسيدم به يک جاي صاف. بعد دوباره پنجاه متر رفتم پايين و رسيدم آن زير. يک راه باريک است. اگر تا تهش را بروي احتمالا ميرسي به کرکوک. شايد کريم از دره آمده پايين و رفته طرف کرکوک. آن زير خيلي سرد است. سردتر از اين بالا. اگر رفته باشد کرکوک ديگر نميشود پيدايش کرد. به شاخه يکي از درختهاي کوتوله آن پايين دست زدم. مثل شيشه خرد شد و ريخت روي زمين. يک خرگوش هم ديدم. معلوم نبود کي مرده. لاشهاش را با خودم آوردم بهداري. يک چيز ديگر؛ وقتي داشتم برميگشتم، يک رد پا کنار رد پاي من روي برف مانده بود، بزرگتر از جاي پاي من. يکيشان تا آن پايين دنبالم کرده. مثل رد کفشهاي کوهنوردي بود. تا به حال نديدهام از اين جور کفشها بپوشند. اي کاش اينجا تلفن داشت. اينجوري خيلي سخت است.
صلاح هنوز نيامده. اتفاق جالبي افتاده. ديگر دنبالم اين طرف و آن طرف راه نميافتند. نميدانم چرا ولي مدتي است کسي جلوي در بهداري کشيک نميکشد. امروز صبح رفتم بيرون. هوا بهتر نشده. برف ميبارد. رفته بودم سربند. در تمام خانهها بسته بود. هيچ صدايي نميآمد. انگار مرده باشند.
معلوم نيست اين نامه کي به دستت ميرسد. هنوز از صلاح خبري نيست. امروز کشفي کردهام. رد اين کفشهاي روي برف را ميگويم. سرصبح که برميگشتم بهداري خوب نگاهشان کردم. فکر ميکردم رد کفش کوهنوردي است. ولي نيست. رد پوتين است. همان زيگزاگهاي ته پوتين را دارد. شماره پايش حدود چهل و پنج بايد باشد. هرجايي ميروم دنبالم هست. يعني هم هست هم نيست. خودش را نميبينم.
برايم غذا ميگذارند دم در و خودشان فرار ميکنند. يک هفته است کسي را نديدهام. ميداني به چه فکر ميکنم؟ فکر ميکنم سرباز ژاپني هستم. از همينهايي که تمام عمر، سر پستشان ميمانند و کشيک ميکشند.
همه جا برف است. صلاح نيامده. همهي خانهها را گشتهام. کسي توي روستا نيست. رد اين پوتينها همه جا هست. گاهي نزديکم ميشود. تند که ميدوم، تند تند دنبالم ميآيد. تمام درها را قفل کردهام. دستگيرهي پنجرهها را با طناب به هم بستم. دو اِشکفته را نميبينم. آن طرفها را مه گرفته.
از خودم عکس گرفتهام. ظاهرش کن.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
03-31-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
دندان طلا
خسرو عباسي خودلان
مردمک چشم چپش پيچش مختصري دارد، دندان نيش سمت راستش هم طلا است. داغ زخمي کهنه مثل کرمي گوشتي خزيده زير پوست گونه اش و توي ريش انبوهش گم شده. با اولين کاروان ها آمده و عجيب اينکه مثل من وارد شهر که شده نخل هاي بي سر و ديوارهاي آوار شده را که ديده ياد خرمشهر افتاده و ديوار هايي که جابجا گلوله هاي تانک و توپ سوراخ سوراخ شان کرده بود و آن نهرهايي که از مسير مسدود شده شان منحرف شده و توي کوچه باغ ها از لاي خشت و سنگ راه باز کرده بودند. شايد به دليل همين خاطرات مشترک بود که وقتي بالاخره پيدايش کردم به نظرم آشنا آمد، انگار قبلاً او را جايي ديده باشم.
همراه دو سه نفر ديگر از بچه هاي هلال احمر پاي يکي از ديوار هاي ارگ را پس زده بودند و چند تا اسکلت کوچولو پيدا کرده بودند. هلال احمري ها با تعجب داشتند به حرف هايش گوش مي دادند.
ـ اينا مال زمانيه که فيروز ميرزا حاکم کرمان ارگ رو محاميره کرد و آب رو به روي مردم بست. زنا از زور تشنگي شيرشون خشک شد . بچه هاشون هم تلف شدن، اون ها رو همين جاها دفنشون کردن، کم از کربلا نبود.
يکي از هلال احمري ها گفت : مگه شما اون موقع بودي حاجي ؟
گفت : تو روايات شنيدم.
جلو رفتم و خودم را معرفي کردم. مظنون نگاهي به من انداخت و چفيه اش را با اکراه و ترديد کنار زد. به ذهنم فشار آوردم که بشناسمش، نيشخندي زد. دندان طلايش که گرد و غبار و خاك رويش نشسته بود، مثل خورده شيشه اي که لابه لاي خاک و آوارها توي نور پنهان و پيدا بشود، برقي زد. شايد توي يکي از تفحمي ها قبلا ديده بودمش، شايد هم توي جستجوي محلي عمليات کربلاي پنج که باز مانده هاي عمليات را براي تشخيمي محل دقيق تجسس ها دعوت کرده بودند، ولي آنجا ها توي جبهه دندان طلا کم پيدا مي شد، بين کشته ها و اسير هاي عراقي تک و توك مي شد پيدا کرد ولي توي بسيجي ها نبود اگر بود هم من نديده بودم .
زيادتحويلم نگرفت، وقتي از کربلاي پنج گفتم و طلائيه و تفحمي ها و دستم را دراز کردم دستم را گرفت و از روي تل آوار بلند شد. هلال احمري ها گفتند : حاجي چي شد پس بقيه قميه ات ؟)
چفيه اش را کشيد روي دهان و بيني اش، راه افتا ديم .
ـ کي هستي حاجي خيلي به چشمم آشنايي. . . . .
ـ ذبيح . . .
ـ ذبيح چي ؟
ـ ذبيح غرقابي .
ـ ذبيح غرقابي يا ذبيح شمر ؟
ـ ذبيح شمر، ذبيح ظروفچي ، ذبيح تعزيه چي، ذبيح بد چشم. هر کس هر جور دلش بخود صدام مي زنه .
خنديدم و قدم هايش را تند کرد و من و يکي از بچه هاي هلال احمر که همراهمان شده بود، تقریباً شروع کرديم دنبالش دويدن. گفتم : اصلي اتن کجايي هستي؟
گفت : غرقاب.
ـ کجا هست اين غرقاب؟
ـ توي جاده کرج ـ چالوس بود .
ـ بود؟ مگه الان نيست ؟
ـ نه. سد کرج رو که زدن رفت زير آب.
هلال احمري گفت : يعني همه چي غرق شد؟
ـ همه چيز حتي قبر مرده ها مون !
گفتم : يعني همه رو جا گذاشتين ؟ديگه هيچ کس نمي تونه بره سر خاک رفته هاش ؟
ـ حتي مزار امام زاده دهمون .
ـ مگه امام زاده هم داشتين ؟
ـ بله امام زاده غيبي .
ـ نسبش به کي مي رسه؟
ـ شجره نامه اش پيدا نشده ولي روايت هست که از نواده هاي سيد الشهداست.
از ارگ که آمديم بيرونگفتم : کجاهاي شهر رو رفتي ؟
اولين جايي که رفتيم براي نجات زيرآوارمونده ها زندون بود، ديوارهاش ريخته بود، ولي کشته و زخمي نداده بود يا اگر هم بود فرار کرده بودن .
گفتم : معمولاً زندون ها رو قرص و محکم مي سازن .
گفت: چندتا اعدامي و حبسي زنده موندن و فرار کردن حالا شايد توي شهر باشن.
هلال احمري گفت : نکنه خودت هم يکي از همونا باشي ؟
گفت: من زندوني خاکم.
و پاکوبيد روي زمين.
ـ اين خاک دامنگير.
انگار رسيده بوديم جايي، که روي آوار خانه اي ايستاد.
گفت : گوش بده.
گوش تيز کردم.
ـ صداي آواز نمي شفين ؟
هلال احمري گفت: صداي باد نيست؟
مطمئن بودم صداي باد بود که مي پيچيد توي خرابه ها و مثل ناله مي شد.
گفتم: شنيدم مي خواي تعزيه بخوني ؟
گفت: السلام و عليک علي امام زاده غيبي. من يه نذري دارم، عاشورا نزديک شده ،
هلال احمري گفت: بس کن حاجي ، توي اين شلوغي جاي اين کارها نيست.
ذبيح گفت: زمان جنگ هم تو جبهه روز عاشورا تعزيه خوني مي کردم ولي من دست تنهام، سالها شمرخون بودم امسال مي خوام امام بشم. شما کمکم كنيد .
هلال احمري گفت: من که تعزيه خوني بلد نيستم، اصلاً روم نميشه.
ذبيح رو کرد به من : تو هم بلد نيستي ؟ قبلاً تعزيه خوني نکردي ؟
گفتم: نه، فکر هم نمي کنم کسي پيدا بشه که حاضر باشه شمر بشه .
گفت : پس براي چي اومدين، همه دوس دارن نقش امام رو بگن ولي نمي دونن وقتي حب علي و آل علي تو دلت باشه و مخالف بخوني اجرش بيشتره .
هلال احمري گفت : مخصوصاً اگه دندونت هم طلا باشه! راستي حاجي، قضيه اين دندون طلا چيه ؟
گفت : دندون طلاست ديگه .
هلال احمري گفت : آخه نمازت مگه ايراد پيدا نمي کنه ؟
گفت : اون مال زمانيه که جوون بودم، قبل از اينکه توبه کنم، ولي حالا جزوي از وجودم شده اگه اين روکش طلا رو بردارم سياهي زيرش پيدا مي شه.
گفتم: : خوب درستش مي کنن برات.
گفت: نمي شه .
ـ چرا؟
ـ قصه اش مفصله.
بعد راه افتاد طرف چادرهاي محل اسکان زلزله زده ها و ما هم پشت سرش.
----------------------------------------
لباس ها و شمشيرهاي کهنه و زنگ زده اي را که پيچيده بودند لاي پارچه از توي انبار مخروبه مسجدي كه نيمه ويران شده بود پيدا كرده بود، حالا که آن هول و ولاي اوليه جايش را به سکوت مبهمي داده بود حاج ذبيح مي خواست به نذر هرساله اش عمل کند گشتيم و وسط خيمه ها جايي را که مي شد به شکل يک ميدانگاهي درآورد خالي کرديم، صداي شيپورها که بلند شد اول بچه ها جمع شدند و بعد زن ها و هنوز شروع نکرده بوديم که دور ميدانگاهي پر از آدم شد. دل توي دلم نبود. چند روزي با حاج ذبيح تمرين کرده بوديم و همه آن چيزي را که بايد مي گفتم توي چند برگ کاغذ کوچک نوشته بودم ولي باز اضطراب داشتم و زبانم مثل چوب خشک شده بود، ضربان قلبي را توي شقيقه هايم حس ميکردم. مخصوصاً که بچه ها با کنجکاوي من را نگاه مي کردند و دزدکي هلال احمري که چادر سياهي سرش بود و کنارم ايستاده بود و پيچه اش هم پائين بود را با انگشت به هم نشان مي دادند. ذبيح از توي يکي از چادرها آمد بيرون و رفت وسط ميدانگاهي.
با ديدن ذبيح توي آن قباي سبز صداي گريه زن ها و پيرمردها بلند شد .
هلال احمري گفت : معلوم نيست به حال خودشون گريه مي کنن يا براي ذبيح شمر؟
ذبيح رفت وسط ميدانگاهي و تازه با دو سه تا تک سرفه سينه اش را صاف کرده بود که يکي از هلال احمري ها با داد و بيداد آمد و گفت دوسه تا بچه داشته اند آتنش بازي مي كرده اند که باد آتش را برده طرف چادرهايي که محل اسکان موقت زلزله زده ها بود و چادرها آتش گرفته. تعزيه به هم ريخت و همه هجوم بردند طرف آن محل. در چشم به هم زدني ميدانگاهي خالي شد. ذبيح با آن لباس و دستار سبز نشسته بود وسط ميدانگاهي. جلوترکه رفتيم ديدم شانه هايش تکان مي خورد. گريه مي کرد. قطره هاي اشک روي صورت خاک و خل گرفته اش راه باز كرده بود و مي رفت و توي ريش جو گندمي اش محو مي شد.
گفت : ديدي چي شد؟
هلال احمري گفت : اتفاق بوده خوب، حتماً مادرهاي بچه ها آمده اند پاي تعزيه و اون ها رو به امان خدا رها کردن و بچه ها هم شيطنت کرده ان.
گفت : نقل اين حرف ها نيست، تا حالا دو سه بار امتحان کرديم هر وقت امام خون مي شيم يه مشکلي پيش مي آد و تعزيه ناتموم مي مونه و نذر قبول نمي شه.
گفتم : نذرت واسه چي بوده ؟
راه افتاد.
ـ چشمم رو مي بيني که، اين تو خونواده ما ارثيه، از پدر به پسر و از مادر به دختر ارث رسيده، نسل اندر نسل براي رفع اين عيب دست به هر جادو و جنبلي زدن. حتي پدر من غلام شمر واسه از بين بردن اين نقص دست به دامن سحر و دعا شد. اون زمون باطل سحر و طلسم و احضار اجنه و ارواح رواج داشت و هرصاحب کتابي توي پستوي خونه اش يک موکل پنهاني داشت. نميدونم توي چه کتابي خونده بود که اگر با يک غيرآدميزاد آميزش بکنه و بچه اي عمل بياد ممکن است اين نقص برطرف بشه، ولي وقتي بعد از چله نشيني و رياضت کشي تونست مادر من يعني حنانه جن رو اسير خاک کنه باز هم نشد مي بيني که من هم زياد توفيري با بقيه ندارم .
چشم هاي هلال احمري از تعجب گرد شد: بسم الله الرحمان الرحيم! يعني تو جني ؟ پس چرا سم نداري؟ کو دمت ؟
گفت : اينا خرافاته. گفتن جن يعني پنهون از چشم من و تو. همين.
هلال احمري گفت: هنوز توحسي حاجي جان ؟ تعزيه تموم شد. خيمه ها رو هم آتيش زدن.
پيچه اش را پرت کرد و ايستاد و ديگر نيامد، دور که شديم داد زد :
بابا اين بنده خدا پاک قاطي کرده .
ذبيح ساکت شده بود و نفس نفس مي زد و روي سنگ و کلوخ تند تند قدم برمي داشت، انگار توي ماسه بادي پا برهنه مي رفتيم که خاک آدم را مي کشيد طرف خودش.
گفت : اين عبا باشه براي تو.
ـ چکارش کنم؟
ـ بپوشش. اون عباي قرمز رو هم در بيار اون به درد من مي خوره.
گفتم : نگفتي چرا دندونت رو طلا کردي حاجي ؟
گفت : تا هيچوقت نتونم از دست خاک رها بشم.
گفتم : نذر و نيازت چي هست که اجابت نمي شه؟
گفت : سال ها سال پيش يه غريبه به ده ما پناه مي آره، مردم غرقاب از اون غريبه کراماتي مي بينن. چند وقت بعد سر و کله مأموراي حاکم منطقه پيدا مي شه، از هر کسي مي پرسن جوابي نمي ده ولي چند نفر با اشاره چشم و ابرو جاي آقا رو لو ميدن. بعد از اينکه آقا رو مي گيرن و به قتل مي رسونن، هر بچه اي که تو غرقاب به دنيا مي آد چشم هاش پيچيده است، يعني چپه.
گفت : يعني توي فاميل شما هيچکس پيدا نمي شه که چشم و چار درست و حسابي داشته باشه؟ اين همه سال هنوز بخشيده
نشده ايد؟
گفت : يک زماني همه اهل کرج غلام شمر رو مي شناختن، اگر خودشون نديده بودنش حتماً چيزي درباره اش شنيده بودن اوايل توي ده کرج يه مغازه کوچولو کرايه ظروف داشت، بعد شد دودهنه مغازه تو خيابون تهران حرف پشت سرش زياد بود، مي گفتن هزار سال سن کرده، با اجنه در ارتباطه، بعضي ها هم چهل کلاغ مي کردن و مي گفتن خودش هم اهل هواست، همه مي دونستن اون يکي از بهترين شمرخوناي کرجه ولي هيچکس نمي دونست چرا هر سال دهه محرم تعزيه خوني ميکنه. زنش کيه؟ چرا دندون يگانه پسرش رو که من بودم و تازه پشت لبم سبز شده بود رو طلا کرده. حتي بعدها که حاج غلامحسين تعزيه چي مرد کسي نمي دونست قداره بندآسياب برجي کسي که ماشين طيب رو سر راه رفتن به چالوس روي پل کرج با يه گالن عرق کشمش ارمني شست و هيچکس حتي خود طيب هم وجود نکرد از بنز مشکي رنگش پايين بياد و بي سر و صدا گازش رو گرفت و رفت. کسي که اسمش لرزه به اندام لات و لوتهاي تهرون هم مي انداخت، همون ذبيح پسر غلام شمره.
بعد پيچيد توي محوطه اي که حياط خانه ويران شده اي بود.
ـ بيا کمک.
گفتم: چکار کنيم ؟
گفت: بيا صداي ناله به گوشم خورد.
گفتم: صداي باده حاجي جان، بعد از اين همه مدت ديگه کسي اگر هم زير آوار مونده باشه جون سالم در نمي بره.
گفت: نه .
و مچ دستم را گرفت و کشيد. توي لحنش تحکمي بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم. شروع کرديم به پس زدن آوارها ، زبري سنگ و کلوخ ها انگشت هايم را زخمي كرده بود، او با خنجر زنگ زده من خاک را مي خراشيد. هر دو عرق کرده بوديم و گودال عميق شده بود، يک لعحظه دست از کار کشيدم،
ـ من مطئنم اينجا کسي نيست .
ـ حالا که کسي نيست بيا اين گور رو خونه آخرت من کن.
گفتم : ديونه شدي مگه.تو زندگي فقط آدم نکشته بوديم که . . .
گفت: چرا نکشتي يعني اون چند سالي که جبهه بودي هيچ غلطي نکردي؟
گفتم : اون جا فوق ميکنه، جنگه نکشي مي کشنت .
خنجر را با پر شالش پاک کرد و گرفتش طرف من .
ـ خوب حالا هم فرض کن اگه من رو نکشي ممکن هست من تو رو بکشم .
گفتم: مسخره بازي در نيار، مثل اينکه مخت واقعاً معيوبه. جرأتش رو داري تو من رو بکش.
گفت: سر به سر من نذار من چند بار تو منطقه موجي شدم .
گفتم: اگه تو موجي شدي من وقتي آزاد شدم و برگشتم خونه، نه از خونه چيزي مونده بود نه حتي از کوچه، يه موشک همه چيز رو نابود كرده بود. چکارت کنم دست از سرم برداري پير مرد خرفت .
گفت : حالا که نمي کشي لا اقل زنده زنده دفنم کن .
گفتم: يک دقيقه برو دراز بکش روي زمين فوراً برت مي دارن و دفنت مي کنن .
گفت : باطل السحر من اينه بايد يک نفر من رو از روي علم و آگاهي به قتل برسونه يا زنده به گور کنه دست هايم را گرفت و لرزش انگشت هايم را توي دست هاي بزرگش پنهان کرد .
ـ حالا که رازم رو ميدوني بايد کمکم کني من مي خوابم تو فقط خاک بريز.
رفت توي گودال و خوابيد و پاهايش را جمع کرد توي دلش.
همه چيز دور سرم شروع کرده بود به چرخيدن . دست هاي لرزانم را فرو کردم توي خاک اولين مشت خاک را که ريختم خاک پاشيد به سر و صورتش و رفت لاي موها و توي گوشش، ترس برم داشت و خواستم فرار کنم .
صدايش پيچيد توي گودال : ترديد نکن. حنانه رو خودم با همين دست هام زنده بگور کردم.
تند و تند خاک ريختم، خاک ها مي رفت توي گوش و لاي ريشش،
تحملم تمام شد . بلند شدم . شروع کردم به دويدن .
تقلا مي کردم و دست و پا مي زدم و زانوهايم از نوسان سطرح ناصاف درد گرفته بود ولي به هر زحمتي بود مي دويدم ، سرم سنگين شده بود و نفسم به شماره افتاده بود. سوز سرد باد صورتم را مي سوزاند، انگار کسي از پشت شانه هايم را مي گرفت و ول مي کرد، چند بار نزديک بود با سر بيفتم روي زمين، اصلاً دنبال حفره اي گودالي چيزي بودم که تويش بخوابم و از سرماي لابه هاي خاک که نور بود و حتماً هم سرد آرام آرام خوابم ببرد . . . . .
. . . . . . . وقتي به هوش آمد درازش كرده بودند روي تلي خاکي، از سرمايي که از خاک به بدنش نشت مي کرد لرزشي گرفت، هلال احمري بالاي سرش بود. آسمان را خاک گرفته بود و صداي باد مي پيچيد توي سرش.
ـ ذبيح کجا ست؟
هلال احمري گفت: بلند شو پيرمرد، اگه دير رسيده بودم و اين لباس ها تنت نبود شکلات پيچت کرده بودن و فرستاده بودنت زير چند خروار خاک. باشو، تکوني به تنت بده .
از جايش بلند شد، ذببيح عباي سبزش را برده بود و همان عباي قرمز را اند اخته بود روي او. چشم هايش سياهي رفت و پس سرش تير کشيد .
ـ ذبيح کجا رفت؟
هلال احمري گفت: هذيون مي گي. ذبيح کيه ؟
و زير بغلش را گرفت و از روي زمين بلندش کرد : راستي رفيق مارو چکار کردي بدجوري مچلت شده بود؟
گفت: بابا به پيرمردي که عباي قرمز تنش بود چهار شونه بود و درشت استخوان. يکي از جشم هاش چب بود، رد يه زخم کهنه هم روي صورتش بود . . . . . .
هلال احمري زل زد به صورتش: دنبال خودت مي گردي؟ ما رو گرفتني اين آدرسي که مي دي که خودتي!
گفت : يعني چي خودتي. من دنبال يه پيرمردي مي گردم که . . .
هلال احمري گفت: خوب تو پيري، ريشت هم جو گندمي شده، يکي از چشمات هم چبه ماشالا هيکل دار هم که هستي اينم رد يه زخم قديمي که . . . .
و جلو آمد و دستش را با فشار کشيد کنار گونه اش؛
از سرماي دست هلال احمري چندشش شد. يک قدم عقب رفت. دستهايش را بالا آورد. پوست دستهايش چروکيده و پير شده بود، انگشت كشيد به جاي زخم وسط موها. جايي از پوست صورتش مثل جاي جوش خوردگي يک زخم برجسته بود.
ـ آينه اي چيزي پيشت نيست؟
هلال احمري به جيب هايش دست کشيد و زل زد به صورتش. زير لب گفت : نه .
با نوک زبان دندان نيش سمت راستش را لمس کرد. رويه دندان زبر و انگار پوسته پوسته شده بود. ناخن کشيد به دندان دستش لرزيد. هلال احمري جلوتر آمد: وايسا ببينم پيرمرد دندون طلات رو چکار کردي چرا سياه شده . . . .
شروع کرد به دويدن همه چيز کش مي آمد و کج و معوج مي شد گاه گاهي سکندري مي خورد .
ـ کجا مي شه يه آ يينه پيدا کرد؟
هلال احمري داد زد: آروم تر بدو منم بيام، گفته بودن موجي بودي ولي انگار از بس مرده ديدي ديوونه هم شدي، گفتم که بابد برگردي سر خونه و زندگيت . . . .
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
03-31-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آقاي خنده - اثر : هاينريش بل آقاي خنده
مترجم: شاپور چهارده چريك موقعي که از من راجع به شغلم مي پرسند، شرمنده مي شوم. صورتم قرمز مي شود و خجل مي شوم. اون هم من، که معمولاً انساني هستم با اعتماد به نفس.
من به آنهائي حسادت مي کنم ، که مي توانند بگويند من بنا يا آرايشگر هستم. به حسابدار يا نويسنده هم حسادت مي کنم . زيرا که به سادگي مي توانند شغلشان را بيان کنند.
همة اين مشاغل را مي شود از نام و عنوانشان فهميد و احتياجي به توضيح و تفصيل نيست.
ولي من بايد راجع به شغلم به همه توضيح بدهم.
من آقاي خنده هستم . شغل من خنديدن است. اگر چنين اعترافي بكنم، بايد اعتراف ديگري را هم به آن اضافه کنم.
اگر از من سؤال شود ، که آيا از اين طريق امرار معاش مي کنم، بايد بگويم بله. چون اين حرف مطابق با حقيقت است. من واقعاً از طريق خنديدن امرار معاش و زندگي مي کنم و خوب هم زندگي ميکنم. زيرا که اين شغل، اگر از زاوية اقتصادي به آن بنگريم ، طرفداران زيادي دارد. من خوب مي خندم و اين حرفه را آموخته ام. هيچ کس ديگري نمي تواند مثل من بخندد و هيچ کس هم مثل من به فوت و فن اين هنر آگاهي ندارد. من مدتها خودم را هنرپيشه مي ناميدم تا مجبور به توضيح نباشم.
ولي هنر سخن گفتن و ادا درآوردن در من بقدري ضعيف است که ديدم عنوان هنرپيشه با حقيقت مطابقت ندارد. من حقيقت را دوست دارم و حقيقت اين است که شغل من خنديدن است. من نه دلقك هستم و من مضحك. من مردم را به خنديدن وادار نمي کنم بلكه خنديدن را نشان مي دهم. من مي توانم مانند يك امپراتور رومي بخندم ، يا مانند يك شاگرد مدرسة حساس. من خنديدن در قرن هفدهم را به همان خوبي مي دانم که خنديدن در قرن نوزدهم را. اگر لا زم باشد مي توانم خنديدن در تمام قرون و اعصار را نشان بدهم يا خنديدن تمام طبقات جامعه يا تمام افراد را از لحاظ سني نشان بدهم. من اين حرفه را آموخته ام، همانطور که يك کفاش مي آموزد، که چگونه کفش بدوزد. خندة آمريكا در درون سينه ام محفوظ است. همينطور خندة آفريقا. خندة سفيد، خندة سرخ، خندة زرد.
اگر حق زحمت مرا بدهند، آنطور که کارگردان بخواهد، خواهم خنديد. من قابل اغماض نيستم . خندة من روي نوار و صفحه ضبط مي شود. کارگردانهاي راديو مرا با سلا م و صلوات تحويل مي گيرند. من مي توانم سنگين بخندم يا ملا يم. من مي توانم جنون آور بخندم. من مي توانم مانند يك مأمور قطار بخندم يا مانند يك شاگرد بقال. خندة صبح يا خندة عصر، خندة شب يا خندة غروب.
خلا صه کنم: هر موقع يا هر طور که شما بخواهيد، مي توانم بخندم.
باور کنيد که اين شغل بسيار خسته کننده است. من مي توانم با خنديدنم مردم را به خنده وادارم. بدين ترتيب من به آدمي تبديل شده ام که اگر نباشم ، ديگران کارشان پيش نمي رود. حتي کمدينهاي درجه سه و چهار هم از وجود من استفاده مي کنند و اينها کمدينهائي هستند که در کارشان زياد موفق نيستند و من هر شب در واريته ها نشسته ام و به طور پنهاني در جاهاي ضعيف طوري مي خندم که ديگر تماشاچيان را وادار به خنديدن مي کنم . البته اينطور خنديدن هم حساب و کتاب دارد. بايد به موقع بخندم، نه زودتر، و نه ديرتر . بلكه به موفع. در اين مواقع من مي زنم زير خنده و روده بر مي شوم و ديگر تماشاچيان را هم بدين ترتيب وادار به خنديدن مي کنم و کمدين مزبور را نجات مي دهم . بعد از خنديدن و اتمام برنامه به پشت صحنه مي روم و پالتويم را با رضايت تمام مي پوشم و محل کارم را ترك مي کنم.
در خانه معمولاً چند تلگرام انتظارم را مي کشند که روي آنها نوشته شده است: به خندة شما نياز داريم، روز سه شنبه. و چند ساعت بعد من در يك قطار نشسته ام و از بي برنامگي خودم نا راضي هستم.
هر کسي مي داند که بعد از کار يا در ايام تعطيلا ت من تمايلي به خنديدن ندارم. مانند کسي که شير ميدوشد يا مانند يك بنا . که شيردوش بعد از دوشيدن گاو ديگر نمي خواهد گاوش را ببيند يا بنا بعد از اتمام کارش ديگر نمي خواهد سيمان را ببيند. يا نجار در خانه اش دري دارد که خوب باز و بسته نميشود يا کشوي ميزي که گير مي کند . قناد معمولاً خيار شور را دوست دارد، قصاب شكلا ت را و نانوا هم کالباس را به نان ترجيح ميدهد. گاوبازان معمولاً کبوتر بازند. اگر از دماغ بچهي يك مشتزن خون جاري شود، رنگ مشت زن مي پرد . من همة اين ها را خوب مي دانم و به همين علت هم بعد از اتمام کارم ديگر نمي خندم . مردم شايد حق داشته باشند که فكر کنند من آدم بدبيني هستم.
در سالهاي اول زندگي مشترکمان ، يك روز خانمم به من گفت : کمي بخند. ولي حالا مي فهمد که من از پس اين خواهش او برنمي آيم. من خوشحال مي شوم اگر بتوانم ماهيچه هاي صورتم را خسته نكنم.
بله ، حا لا ديگر خنديدن ديگران مرا عصبي مي کند. براي اينكه شغل و حرفة خودم را به من يادآوري مي کند . بدين ترتيب ما زندگي آرام و با صفائي داريم ، چونكه خانم من هم ديگر خنديدن را فراموش کرده است. هر از چندي - به ندرت - لبخند مليحي مي زند و من هم جوابش را مي دهم. ما به آرامي با هم صحبت مي کنيم زيرا که من از سروصداي واريته ها متنفرم . از سروصدائي که هنگام ضبط برنامه در استوديوها حكمفرماست ، تنفر دارم.
کساني که مرا نمي شناسند ، فكر مي کنند من آدم ترش روئي هستم . شايد هم باشم ، براي اينكه من بايد همه روزه دهانم را براي خنديدن بازکنم . با قيافه اي جدي ، زندگيم را مي کنم و هر از گاهي لبخند کوچكي بر لبم مي نشيند.
گاهي از خودم مي پرسم که آيا من تا کنون خنديده ام؟ خودم معتقدم که نه ، نخنديده ام . خواهران و برادرانم مي گويند که توهميشه جدي بودي. بدين ترتيب من به طرق مختلفي مي توانم بخندم ، ولي خندة واقعي خودم را نمي شناسم.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 09:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|