بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > پارسی بگوییم

پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #801  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی

می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم".

زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی".


از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"


پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟"


درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #802  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


هر كه چاهی بكنه بهر كسی اول خودش دوم كسی

چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدی‌هایی كه با او شده صحبت كند مردم می‌گویند آنكه برای تو چاه می‌كند اول خودش در چاه می‌افتد.

در زمان حضرت محمد(ص) شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه می‌دید مسلمانان پیشرفت می‌كنند و كفار به پیغمبر ایمان می‌آورند خیلی رنج می‌‌كشید. عاقبت نقشه كشید كه پیغمبر را به خانه‌اش دعوت كند و به آن حضرت آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانه‌اش كند و آن را پر از خنجر و نیزه كرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: "یا رسول‌الله اگر ممكن میشه یك شب به خانه من تشریف ‌فرما بشید". حضرت قبول كرد، فرمود: "برو تدارك ببین ما زیاد هستیم". شب میهمانی كه شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسم‌آلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می‌ریزم كه پیغمبر و یارانش با هم بمیرند. زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: "صبر كنید" و دعایی خواند و فرمود: "بسم‌الله بگویید و مشغول شوید" همه از آن غذا خوردند. موقعی كه پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه پیغمبر را مشایعت كنند. بچه‌های آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقاب‌ها. پیغمبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همه‌شان مردند. وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه‌هاشان مرده‌اند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشكی كه بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: "آن زهرها كه پیغمبر را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟" ناگهان در چاه فرو رفت و تكه‌تكه شد. از آن موقع می‌گویند: "چه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی".



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #803  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد

در زمان قدیم شخص خطاكاری بود كه حاكم دستور داد برای جریمه خطایش باید یكی از این سه راه را انتخاب كند یا صد ضربه چوب بخورد یا یك من پیاز بخورد یا اینكه صد تومان پول بدهد. مرد گفت: "پیاز را می‌خورم" یك من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را كه خورد دید دیگر نمی‌تواند بخورد گفت: "پیاز نمی‌خورم چوب بزنید" به دستور حاكم او را لخت كردند. چند ضربه چوب كه زدند گفت: "نزنید پول می‌دهم" او را نزدند و صد تومان را داد.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #804  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


هولی نمكی سرش آمده

این ضرب‌المثل را در مورد كسانی می‌گویند كه اول كاری را با شتاب شروع می‌كنند و در آخر خسته می‌شوند و دست از كار می‌كشند.

روزی یك هولی را می‌بردند نمك بارش كنند، در موقع رفتن پرسیدند هولی كجا می‌روی؟ با شادی گفت: "نمك، نمك، نمك". چون نمك بارش كردند و برگشت، بارش سنگین بود و رنج می‌برد، پرسیدند: "هولی از كجا می‌آیی؟" با بیچارگی و بدبختی گفت: "ن..م...ك، ن...م...ك، ن...م...ك".



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #805  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


یك بار جستی ای ملخ، دو بار جستی ای ملخ، بار سوم چوب است و فلك

كسی كه چند بار كارهای خطرناك كرده باشد و به تصادف از كیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرك شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گویند: یك بار جستی ای ملخ، دو بار جستی ای ملخ، بار سوم چوب است و فلك.

در عهد پادشاهی روزی یك زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال‌باشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت كیست؟" گفتند: "این رخت فلان زن است". گفت: "بریزید توی آب" رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند. چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و كینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: "از فردا سر كار نرو!" شوهرش گفت: "چرا؟" گفت: "میگم نرو" گفت: "پس چكار كنم؟" زن گفت: "فردا یك كتاب رمالی می‌گیری و فال‌بین و رمل‌تران میشی". شوهر گفت: "چرا؟" گفت: "میخوام شوورم رمل‌تران باشه" خب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی‌خواست گفت: "باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم" اما كجا به سر كار می‌رفت؟ ریشخند زنش می‌كرد و او هیچ از رمل‌ترانی نمی‌دانست و نمی‌آموخت.


اتفاقاً در آن روزها یك شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند. شاه به رمالش رجوع كرد و گفت: "خب باید رمل بترانی و بگی كه اونا كجا هستند و كی‌ها هستند؟" رمال گفت: "كی‌ها؟" شاه گفت: "آن دزدها". هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد، عاقبت گفت: "قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!" شاه بسیار خلقش تنگ شد. رمال گفت: "سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمین مباشید، شما می‌تونین از رمال‌های شهر كمك بگیرین".


شاه همین كار را كرد و رمال‌های شهر را به حضور پذیرفت، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود. شوهر گفت: "ای زن من چیزی بلد نیستم". گفت: "اینی كه بلدی بگو". شوهر آن زن هم رفت پیش شاه، هیچكدام از رمال‌ها نتوانستند كاری از پیش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت: "فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام" شاه گفت: "باشد".


آن مرد به خانه برگشت و گفت: "ای زن تو این خاك را بر سر من كردی در این چهل روزی كه مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پیدا نكنم مجازات خواهم شد". زن گفت: "غصه نخور خدا بزرگه" چون كه خودش او را وادار كرده بود دلداریش می‌داد. شوهر به زن گفت: "خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم؟" زن گفت: "چهل تا خرما می‌خریم و در خمبه‌ای می‌‌گذاریم، هر شب یكی از آنها را می‌خوریم وقتی كه نزدیك باشد چهل روز تمام شود برمی‌داریم و فرار می‌كنیم". از قضا دزدها هم چهل تن بودند. كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانیم خوبست بخت هم كه می‌آید این‌جوری بیاید.


باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یك خمبه گذاردند. شب اول شوهر گفت: "ای زن یكی از خرماها را بردار و بیا كه تو این آب را دستم كردی". از آن طرف دزدها می‌توانستند كه كار به چه كسی واگذار شده رئیس‌شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهای او بود و به حرف‌هاشان گوش می‌داد. چون زن یكی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: "زن! جاش را نگاه دار كه یكی ازجمله چهل تا آمده، یكی از گنده‌هاش هم هست!" مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: "ای وای بر حال ما چكار كنیم؟" آن شب گذشت، شب دیگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئیس دزدها یكی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود. زن رمال خرمای دیگری آورد. رمال گفت: "ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!" دزدها مخ ‌شان داغ شد. شب سوم رئیس همه دزدها را خبر كرد كه این منظره را ببیند. سه‌ تای آنها دم سوراخ گوش دادند. توی اتاق رمال به زنش گفت: "بردار و بیا كه حالا دیگر خیلی شدند، یعنی سه تا شدند و ما نزدیك شدیم!!" دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشت‌بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: "ای آقا! خواهش داریم..." رمال گفت: "چه خبر است؟" گفتند: "دست ما به دامن تو، ای رمال راست می‌گویی، ما اموال شاه را دزدیده‌ایم، بیا همه را به تو تحویل می‌دهیم، شتر دیدی ندیدی، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده، پیش شاه از ما صحبت نكن، بگو خودت رمل انداختی و پیدا كردی!" رمال از شادی روی پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: "شاها اموال را پیدا كردم" شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بیرون آوردند و به قصر بردند.


رمال هم شد یكی از نزدیكان و خاصان شاه، روزی زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت كیست؟" گفتند: "از زن رمال قدیمی شاه" گفت: "بریزید در آب" لباس آن زن را در آب ریختند، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: "دیگر برای من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسیدم. فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قدیمیت برو" شوهر گفت: "زن! نمی‌شود" زن گفت: "من راه یادت می‌دهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن. او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش كنید و تو از آنجا راحت خواهی شد" فردای آن روز همین كار را كرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد. شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمال‌باشی را احترام زیادی كرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت. زن گفت: حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یك پای او را تنگ بگیر و از تخت‌گاه حمام به پائینش بكش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت می‌شوی". رمال‌باشی هم همین كار را كرد و درست همان موقع كه پای شاه را زیر در كشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب كردند كه چنین پیش‌بینی كرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد، رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیكتر می‌شد. زن از چاره‌ جویی تنگ آمد. دیگر چیزی نمی‌گفت چون طالع از پی طالع می‌آمد اما رمال غصه می‌خورد كه وقتی كار به او رجوع كنند او از عهده‌اش برنیاید. آخر یك روز شاه او را با عده‌ای از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند. وقتی آهویی را دنبال می‌كردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بی‌آنكه كسی ا همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: "های كی می‌تواند بگوید در مشت من چیست؟" هیچكس چیزی نگفت به رمال خود گفت: "دوست من ای كسی كه خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیش‌آمدها مطلع كنی در دستم چیست؟" رمال زرد شد، سرخ شد كاری از دستش ساخته نبود این ضرب‌المثل را به زبان آورد كه یك بار جستی ای ملخ دو بار جستی ای ملخ بار سوم چوب است و فلك، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیثه و حمام بود كه یعنی من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلك، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت: "بارك‌الله! مرحبا! تو رمال درجه یك دنیا هستی!"



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #806  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



یك گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن

مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری می‌كرد، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بیرون روند كه چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد. دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه می‌شد هر وقت پدر از خانه بیرون می‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توی كوچه می‌نشستند و به تماشای مردم مشغول می‌شدند و این رسم اكثر مردم و خانواده‌ها بود كه برای رفع دلتنگی در خانه می‌نشستند. از قضا روزی پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد می‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر كوچكتر را پسندید و عاشق او شد. موقعی كه به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترین قصرهای خود را به او داد آخر این دختر، خانم اول شهر و مملكت شده بود. آیا خواهرش در چه حالی بود؟

می‌توانست این همه شوكت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید؟ نه، هرگز، خیلی حسودیش می‌شد. خیلی داشت غصه می‌خورد. نمی‌دانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد. برای خواهر پیغام فرستاد كه خیلی هم به خود مغرور نشو. می‌دانم كه منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هرطور باشد داغ آن را به دلت می‌گذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا باید تو ملكه باشی و من دختر یك مرد فقیر؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه برای خواهرش مهربانی می‌كرد، تعارف و هدیه می‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطینت همان پیغام‌ها را می‌فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت می‌گذارم. این را دیگر نمی‌توانم تحمل كنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسری داد بسیار زیبا. با كمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه برای دیدن پسر كاكل‌زری به قصر زن تازه خود برود. غافل از اینكه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیله‌ای كه بود خواهر زن سیاه دل بچه را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت. اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید. فریادش بلند شد آنقدر خشمگین شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گریه و التماس می‌كرد قسم می‌خورد كه من پسر زائیدم نمی‌دانم چرا كتی شده به خرج شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگیرند به مجازات اینكه توله سگ زائیده و او را در محلی كه گذرگاه مردم است نگهداری كنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند. چنین هم كردند. سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف می‌خوردند و بچه‌های بی‌ادب مسخره‌اش می‌كردند و سنگ و چوبش می‌زدند و او چون عادت كرده بود و چاره‌ای نداشت، تحمل می‌كرد و چیزی نمی‌گفت. روزی پسربچه هشت نه ساله‌ای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیك زن نگاهی به او كرد گلی را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت. زن برخلاف همیشه زارزار شروع به گریستن كرد آنقدر گریست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمی‌دانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند. شاه كه تقریباً قضیه را فراموش كرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت: "تو كه سال‌هاست به این وضع عادت كردی حالا چرا گریه می‌كنی؟ سنگ به تو می‌زدند حرف نمی‌زدی مگر توی این گل چه بود كه ناگهان عوض شدی؟" زن بیشتر گریه كرد و گفت: "مردم از این بدتر هم با من می‌كردند حرفی نداشتم تحمل می‌كردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گریه‌ام گرفت. نمی‌توانم آرام شوم". شاه راستی گفتار او را باور كرد. به هر ترتیبی بود بچه را پیدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جای خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانید عذرخواهی كرد و خواهر زن سیاه‌دل جفاكار را دستور داد به دم اسب دیوانه ببندند و از شهر بیرون كنند و كردند.



روایت دوم



سنگ دوست كشنده است


در زمان‌های قدیم زنباره‌ای را سنگسار می‌كردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا می‌گذشت سنگی به او می‌زد. اما او اصلاً اظهار درد نمی‌كرد. تا اینكه یكی از دوستان خیلی نزدیك او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگریزه‌ای به طرف او انداخت. فریاد مرد بلند شد و گفت: "آخ! مردم". مردم از این جریان تعجب كردند و علت را پرسیدند. مرد جواب داد: "دوس داشی یامان اولی".


قصه دیگری هم به طنز برای این مثل ساخته‌اند كه از این قرار است.


می‌گویند دو رفیق در مكه به هم رسیدند. اولی گفت: "حاج قاسم واقعاً كه جایت در بهشت است. تو چقدر آدم نیكوكاری هستی!" حاج قاسم كه هیچ انتظار نداشت رفیقش اینطور از او تعریف كند، پرسید: "از كجا می‌گویی؟" رفیقش جواب داد: "دیروز كه ما سنگ جمره می‌انداختیم من با چشم خودم دیدم كه همه سنگ‌ها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی. در همین موقع بود كه شیطان فریادی از ته دل كشید. همه ما از این كار او تعجب كردیم و از شیطان پرسیدیم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فریاد آمدی؟" شیطان جواب داد: آخر شما نمی‌دانید، دوس داشی یامان اولی!"( سنگ دوست كشنده است).



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #807  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


در دهن داروغه را گذاشت

روزی بود روزگاری بود. داروغه‌ای در شهری بود و اتفاق روزگار زنی داشت كه از زشتی طعنه به كدو تنبل می‌زد. زن داروغه به این زشتی خیلی هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلی می‌دید حسودیش گل می‌‌كرد مخصوصاً هر وقت حمام می‌رفت بیشتر به یاد زشتی خودش و خوشگلی زن‌های دیگر می‌افتاد و بیشتر حسودیش می‌شد و با اینكه همیشه با غلام و كنیز و هزار جور دنگ و فنگ حمام می‌رفت، با وجود این چشمش كه به زن‌های دیگر می‌افتاد خون خونش را می‌خورد.

تا اینكه یك روز كه از حمام می‌رود خانه به داروغه می‌گوید: تو باید به جارچی ها بگی همه جا جار بزنند که بعد از این همه با لنگ حمام برن. در قدیم لنگ نمی‌بستند و از آن روز لنگ باب می‌شود.


روزی از روزها زن بدبختی كه از هیچ جا خبر نداشته وارد حمام می‌شود و پس از آنكه لباس‌هایش را در می‌آورد و می‌خواهد لخت وارد حمام بشود حمامی نمیگذارد. هرچه التماس می‌كند حمامی می‌گوید: حكم داروغه است. زن هرچه می‌گوید: من غیر از لباس‌هایم چیزی ندارم به خرج حمامی نمی‌رود. زن یك دستمال سه گوش پاره‌پاره داشته كه وسطش هم وصله‌ای بوده عاقبت دو پر دستمال را طوری جلوش می‌بندد كه وصله می‌افتد روی مخرجش اما جلوش تا نافش بیرون می‌ماند و شكل این زن خیلی خنده‌دار می‌شود. وقتی وارد حمام می‌شود نگاهش به زنی می‌افتد و می‌بیند خیلی به او احترام می‌گذارند. این زن، زن داروغه بوده كه از قضا آن روز به حمام آمده بود و هنگامی كه زن می‌رود كارش را بكند و سر و كله‌اش را بشوید زن داروغه نگاهش به او می‌افتد و از او مؤاخذه می‌كند: چرا این ریختی وارد حمام شدی؟ این چیست به خودت بستی؟ زن دستش را می‌زند روی وصله دستمال پاره پاره‌ای كه روی مخرجش را پوشانده بوده و می‌گوید: در دهن داروغه رو بستم.


زن داروغه از این لطیفه خوشش می‌آید و آنقدر به قیافه این زن و حرفی كه گفته بود می‌خندد كه به ریسه می‌افتد و وقتی به خانه برمی‌گردد به شوهرش می‌گوید واژ به واژار بكن كه بعد از این هركه هر جور می‌خواهد به حمام برود.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #808  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


من هلال را دیدم

این مثل در موردی گفته می‌شود كه یك نفر دیگران را از خوردن چیزی یا كردن كاری منع كند ولی خود در اولین فرصت آن منع‌ كردن‌ها را ندیده بگیرد و آن چیز یا كار را برای خود جایز بداند. این نكته هم گفتنی است كه در افسانه‌های آذربایجان گرگ و روباه دو دشمن آشتی‌ناپذیرند.

روباهی گرسنه به باغی رسید. دید دنبه بزرگی در تله گذاشته‌اند. روباه خوب می‌دانست كه اگر پوزه یا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا در جا گرفتار خواهد شد. در فكر چاره بود و این‌ور و آن‌ور می‌رفت كه از دور گرگی پیدا شد. روباه پیش رفت و سلام داد و گفت: "آ گرگ! چه عجب از این طرف‌ها؟..." گرگ گفت: "گرسنه‌ام دنبال شكاری می‌كردم". روباه گفت: "اینجا دنبه خوب و چربی هست بفرما بخور!" و با دست به تله اشاره كرد. گرگ و روباه نزدیك تله رفتند. گرگ گفت: "چرا تو نمی‌خوری؟" روباه جواب داد: از بدبختی روزه هستم. گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد، تله صدایی كرد و دنبه بیرون پرید اما دست گرگ لای تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهی به آسمان كرد و صلواتی فرستاد و به خوردن مشغول شد. گرگ گفت: "آقا روباه پس تو روزه نبودی!" روباه گفت: "روزه بودم اما ماه و دیدم!"



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #809  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


صد رحمت به کفن دزد اولی

مردی بود كه از راه دزدیدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش می‌كرد و هركس كه می‌مرد او شبش می‌رفت قبرش را می‌شكافت و كفنش را می‌دزدید. این مرد روزی حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است. پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: "پسرجان من در تمام عمرم كاری كردم كه لعن و طعن همه را به خودم خریدم. هیچكس در این دنیا نیست كه بعد از مردنم ذكر خیری از من بكند. از تو می‌خواهم كاری كنی كه مثل من وقتی پیر شدی از كارهایت پشیمان نشوی و همه ذكر خیر تو را بر زبان داشته باشند". پسر گفت: "پدر! من كاری خواهم كرد كه مردم پدر بیامرزی برای تو هم كه پدرم هستی بدهند". پدر گفت: "نه، دیگر هیچكس پدر بیامرزی برای من نمی‌فرستد" پسر گفت: "گفتم كه كاری می‌كنم تا همه مردم یك صدا ذكر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد". از این موضوع چندی گذشت. مرد كفن دزد مرد. مردم او را خاك كردند و رفتند. پسرش شب آمد و كفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون كشید و ایستاده توی قبر نگهداشت. فردای آن روز كه مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند: "خدا پدر كفن دزد اولی را بیامرزد. اگر كفن را می‌دزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمی‌انداخت".


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #810  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


آب از سرچشمه گل آلود است

اختلال و نابسامانی در هر یک از امور و شئون کشور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن موسسه یا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به این تیرگی نمی گذرد و با آن گرفتگی با سنگ و هر چه سر راه است برخورد نمی کند. عبارت مثلی بالا با آنکه ساده به نظر می رسد ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است.

روزی عبد العزیز از عربی شامی پرسید:" عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگون است؟" عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد " اذا طابت العین عذبت الانهار" یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است .عمربن عبد العزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درسی آموزنده بیاموخت. بعضی ها این سخن را از حکیم یونانی ارسطو می دانند. آنجا که گفته بود" پادشاه مانند دربار ، وارکان دولت مثال انهاری هستند که از دریا منشعب می شوند." ولی میر خواند آنرا از افلاطون می داند که فرمود: " پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است که به جویهای کوچک منشعب می شود . پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد ، آن جویهای کوچک را بدان منوال توان یافت . و اگر تلخ باشد همچنان" . فرید الدین عطار نیشابوری این موضوع را به عارف عالیقدر ابو علی شفیق بلخی نسبت می دهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند و گفت" مرا پندی ده" شفیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت:" تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد ، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود." در هر صورت این سخن از هر کس و هر کشوری باشد ابتدا به لسان عرب در آمد و سپس به زبان فارسی منتقل گردید.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها