بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #811  
قدیمی 10-05-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

روزی روزگاری،درنزدیکی دهکده ای دوردست مردی تنهادر فکر فرو رفته بود.مرد حسابی ناراحت و مغموم به نظر میامد.گوئی زمانه بااو به گونه ای دیگر رفتار کرده بود! به یکباره ازجایش برخاست وشروع کرد به فریاد کشیدن که؛ خدایا، چراهرچه بدی تودنیاهست، باید سر من بیاید؟ آخرمگه من چه کارکرده ام؟من را به این دنیا آوردی که هرچه رنج و بدبختی است، تحمل نمایم؟و...

پیرمردی ازآن محل عبورمیکرد.با شنیدن فریادهای مرد، نزدیک او شد و علت راجویاشد. مردشروع به نالیدن و گله کردن از زمین وزمان کرد و بعد پیر به اوگفت: ای مرد،راز خوشبختی نزد من است، میخواهی آنرا برایت فاش سازم؟ مردتکانی به خود داد و خود را جمع وجور کرد و گفت: چه کسی از دانستن آن خشنود نمی شود، معلومه که میخواهم بدانم، این غایت آرزوی من است! پیرمرد:قبل از هر چیز، اول از تو میخواهم که ابتدا خوب بیاندیش، و بعد پاسخم را بدهی!

مرد: خوشبختی که دیگر فکر کردن ندارد! معلوم است که میخواهم آنرا بدانم.

پیر: پس اطمینان داری که میخواهی با من بیائی!؟

مرد: آری پیرمرد، فقط ازکج ابدانم که تو راست میگوئی وکلکی در کارت نیست؟

پیر: دراین سفر من در کنارت هستم، اگر آنچه به تو فاش ساختم، رازخوشبختی نبود، آنوقت هر کاری بخواهی میتوانی با من بکنی.

مرد: بسیارخوب، برویم.

-آن دوبه راه افتاند و رفتند و رفتند تا اینکه مرد کم کم احساس خستگی و تشنگی به سراغش آمد.

مرد: صبر کن پیرمرد، کمی اهسته تر، از نفس افتادم، چقدر راه مانده؟

پیر: به این زودی خسته شده ای؟

مرد :آری خسته شده ام، هم خسته وهم تشنه!

پیر: پس همینجا قدری استراحت میکنیم.

-بعد از کمی استراحت، دوباره به راه افتادند و رفتند تا غروب آفتاب نزدیک شد. مرد که دیگر حسابی کنترل خود را از دست داده بود، فریادزد:آهای پیرمرد، مرااینجا آوردی بدون آذوقه و آب، خسته شدم، گرسنه ام و تشنه. دیگرنمیتوانم ادامه دهم.

پیر: آیا تو را به زور آوردم؟ مگر خودت نخواستی با من بیائی؟

مرد: آری، آری. ولی به دنبال خوشبختی، نه فلاکت و دربدری! حداقل مجال میدادی، آذوقه وآبی با خود میاوردم.

پیر: درست است! آیا بهتر نبود قبل از حرکت به این مسایل فکر می کردی؟ می پرسیدی چقدر راه داریم؟ چند روز زمان می برد تا برسیم؟ چنان غرق درافکارت شدی که تنها چیزی که برایت مهم بود، دانستن راز خوشبختی بود!اینک غذا و آب می خواهی یا به دنبال خوشبختی برویم؟

مرد: پاهایم دیگر یارای حرکت ندارند. راز خوشبختی توی سرش بخورد، آب می خواهم آب!

-پیرمرد لبخندی زد و گفت: فکرمی کنی من چشمه ام؟

مرد: پس من چه خاکی بر سرم بریزم! خدایا، این بلا دیگر از کجا نازل شد؟!

پیر: تو آب می خواهی. اگر واقعا تشنه ای، بدان که همیشه آب هست، فقط باید صدایش را بشنوی!

مرد: دیوانه شده ای،در این بیابان برهوت، مگرآب هم پیدامیشود!کسی نیست به من بگوید آخه احمق مگر عقلت را از دست داده ای که به این پیرمرد دل بسته ای!

پیرمرد لبخندی زد و گفت:ا ینک نگاه کن...پس ازجایش برخاست و چند قدم برداشت.خم شد و چند تکه سنگ را کنار زد و ناگهان چشمه ای زلال پدیدار شد!

-مرد با تعجب و با ولع و عطش تمام از جای برخاست و به سمت آب حرکت کرد و شروع به نوشیدن کرد. وقتی سیراب شد نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: پس تو جادوگری و من خبر نداشتم!

پیر: هیچ جادوئی در کار نیست، توهم اگرحس خود را قوی می کردی آنرا میافتی! اینک چه کنیم، به دنبال خوشبختی برویم یا اینکه گرسنه ای یا میخواهی استراحت کنی؟

مرد: نه، برویم حسابی حالم جا آمد. راستی تو چرا گرسنه یا خسته نمی شوی؟
-پیرمردلبخندی زدوپاسخی نداد.

مرد: با توام پیرمرد.....

پیر: به وقتش خواهی دانست، اینک برویم.....آنها در دل تاریکی شب حرکت کردند و رفتند تا بعد از مدتی دوباره مرد به سخن آمد: بهتر نیست اینک که پاسی از شب نگذشته، خوب استراحت کنیم تا صبح زود با حال خوش حرکت کنیم؟ بسیارگرسنه ام وخسته!

پیر: هرانچه تو گوئی، باشد اینک استراحت می کنیم.

مرد: ای پیرمرد، تو مگر شکم نداری! چگونه آنراسیر میکنی؟

پیر: آری دارم ولی حسابی سیراست و میل به غذا ندارد!

—مردشروع به قرقرکردن نمود ولی فشار خستگی عاقبت کار خودش را کرد و به خوابی عمیق فرو رفت...صبح که شدمرد تکانی خورد و آرام چشمانش راگشود.به یک مرتبه از جایش برخاست و اطرافش رابه دقت مشاهده کرد. آری از پیرمرد خبری نبود! مرد شروع به فریادکشیدن کرد: آهااای پیرمرد کجائی؟ آهااای.....پیرمرد خرفت مگر دستم بهت نرسد، چنان بلائی بر سرت بیاورم که.....ناگهان ضربه ای به پشت سر مرد خورد.

پیر:چه خبرته جوان، بیابان را روی سرت گذاشته ای!
—مرد که سعی داشت خوشحالی اش راپنهان کند گفت: هیچ معلوم هست کجائی نگرانت شدم!! پیرمرد لبخندی زد و گفت: نگران! نگران من یا خودت؟

مرد: آری درست است، هرچه تو بگوئی، من که مثل تو جادو و جنبل بلد نیستم، باید هم نگران باشم. بگذریم، حسابی گرسنه ام،چه کنم؟

پیر: چرا از من می پرسی؟

مرد: نمی توانی سنگی را بلندکنی و چند تکه نان و گوشت نمک سود از زیر آن بیرون بیاوری!؟

پیر: آیا در این بیابان سنگ می بینی؟

مرد: نه،چه می دانم اصلا برویم....

--پس دوباره حرکت کردند و رفتند. نزدیکیهای ظهر، مرد که دیگر هم گرسنه بود و هم تشنه، شروع به نالیدن کرد و گفت: عجب غلطی کردم، ایکاش زبانم لال می شد و هرگز آن بدوبیراه را به زمانه نمی گفتم. ای پیرمرد، تو چه هستی؟ آیا واقعا انسانی؟ یا از آسمان مثل بلا نازل شده ای! آخر تو چه انسانی هستی که نه تشنه میشوی، نه گرسنه،نه خسته، مانند شتر هم راه میروی! دیگر نمی توانم ادامه دهم، به خدا سوگند نمی توانم.

پیر: مگر راز خوشبختی رانمی خواهی؟

مرد: اگر نزد توست، چرا الان نشانم نمی دهی؟ هر کجا آنرا قایم کرده ای بیاور نشانم بده! چیزی که از تو کم نخواهدشد! کاملا واضحه که هیچ مشکلی نداری!

پیر: چیزی می خواهم بگویم که اگر خوب به آن عمیق شوی ترا بسیار کمک خواهد کرد.

مرد: بگو، زودباش منتظرم.

پیر: به اتفاقاتی که ازابتدای سفرمان رخ داده و بعد از این بیشتر رخ خواهدداد، خوب فکرکن. ببین آیا متوجه چیزی میشوی؟

مرد: تو هم با این حرفهایت، همیشه آدم را تشنه نگه میداری! آخر من با این دهان تشنه وشکم گرسنه و پاهای خسته به چه می توانم بیندیشم! راستی، نکند راز خوشبختی تو مثل حرفهایت باشد.نکند خوشبختی واقعی را نشانم ندهی!؟

پیر: من از ابتدا به تو گفتم، رازخوشبختی را به توفاش می سازم. این توئی که باید آنرا برداشت کنی.

--مرد دیگر طاقت نداشت ت اناگهان چشمانش سیاهی رفت و دور خود چرخی زد و بیهوش برزمین افتاد.

...مدتی بعد احساس خنک شدن به سراغش آمد، آرام چشم گشود و دید پیرمرد،آب بر سر و رویش میریزد. پس شروع به نوشیدن کرد و بعد پیرمرد گفت: بیا اینهم آذوقه! مرد با تعجب نگاهی کرد و گفت، چه میبینم! این گوشت بریان را از کجا آوردی؟ و سپس با ولع تمام شروع به خوردن کرد. پس سیر که شد گفت: دیگر برایم ثابت شد که تو ساحری! خداوند مرا یاری دهد، چرا باید گیر کسی مثل تو بیفتم!
—پیرمرد ضربه ای محکم به پشت مرد کوبید و گفت: قبل از آنکه هر حرفی را بیان کنی، قدری به آن بیندیش. آیا باعث تشنگی تومن بودم؟

مرد: آری. مگر تو مرا به اینجا نیاوردی؟

پیر: پس چرا دفعه اول که آب را دیدی و خوردی، مقداری از آنرا برنداشتی تا برای فردایت استفاده کنی؟

مرد: چه میدانم، چون آن آب واقعی نبود و تو آنرا درست کردی!

پیر: اگر واقعی نبود پس چرا سیراب شدی؟ مگر همین الان نگفتم قبل از هر کار و هر حرفی اول خوب به آن بیاندیش؟

--مرد خاموش شد و دیگر چیزی نگفت....بعد از مدتی حرکت، مرد به یکباره فریاد کشید: بالاخره
فهمیدم! آری خودش است. تو ساحر و جادوگر نیستی ولی یقینا فرشته ای! درست حدس زدم،مگرنه؟

پیر: عجب! پس اینطور! ولی اینرا بدان که من هم یک انسانم، درست مثل خودت.

مرد: امکان ندارد،انسان مگر میتواند این کارها را انجام دهد؟

پیر: آری.این کارها تنها بخشی از کوچکترین قابلیتهای انسان است.

مرد: حالا من می گویم و تو هم انکار کن! ولی بالاخره فهمیدم که تو چه هستی!

—و باز رفتند و رفتند تا به مکانی رسیدند. پس مرد گفت: بهتر است استراحت کنیم تا شب نشده و شب به حرکتمان ادامه دهیم، چون شب هوا خنک است.

پیر: باشد هرچه تو بگوئی.

--دوباره به خواب فرو رفتند.....بعد از ساعاتی مرد چشمانش را گشود و به یکباره فریاد زد: آهاااای مار ! پیرمرد بلندشو، مار روی صورت توست! مراقب باش.

پیر: ساکت! خودم دارم می بینم. او با من کاری ندارد!داریم با هم صحبت می کنیم!

مرد: مگر دیوانه شده ای، الان تو را می کشد، بلندشو کاری بکن، کمک،کمک....

--پیرمرد از جایش بلند شد و به آرامی مار را گرفت و بر زمین نهاد. مرد دیگر هاج و واج مانده بود و نمی دانست چه بگوید. پس دوباره به حرکت ادامه دادند. غروب نزدیک شد و گذشت و شب از راه رسید...مرد که دوباره خسته شده بود، گفت: پس چه شد؟ کجاست این راز؟ جان به لبم کردی پیرمرد، چرانمی رسیم؟

پیر: صبور باش، آیا می پنداری خوشبختی دو روزه بدست میاید؟ آیا اگر اینگونه بود، نامش خوشبختی بود!؟

مرد: من که از حرفهای قلمبه سلمبه تو سر در نمی اورم، باشد برویم، هرچه تو بگوئی. اصلا نفرین بر من اگر دیگر شکایتی کنم.

--بعد از مدتی حرکت، دوباره احساس خستگی وگرسنگی به سراغش آمد.هرچه کرد تا خودش را کتنرل کند، نتوانست و بالاخره طاقتش تمام شد و گفت: میدانی،حسابی گرسنه ام. امشب هوس گوشت بوقلمون با شراب و آب گوارا دارم!! میتوانی آنها را برایم فراهم کنی؟ می دانی در واقع نصیحت تو را به کار بستم. کلی راجع به اتفاقاتی که برایمان رخ داد، فکر کردم و نتیجه گرفتم که تو هر کاری را که اراده کنی، میتوانی انجام دهی!

پیر: عجب!ولی من کاری نمی توانم برایت انجام دهم جز این که قدری استراحت کنیم.

مرد: باشد، من که خیالم از بابت تو مطمئن شده است. حالا هر چه می خواهی بگو!
—پس اینرابگفت و به خواب رفت...نزدیکیهای صبح ، مرد وقتی چشمانش را گشود، از ترس بر خود لرزید! ماری بزرگ بر صورت مرد خیره شده بود...پس هنگامی که خواست فریاد بکشد، مار به سرعت او را گزید. مرد ناله ای کرد و بیهوش شد....وقتی به هوش آمد، با صدای لرزان گفت: چه بر سرم آمده،پیرمرد؟ آیازنده ام؟ یا اینکه مرده ام و خودم خبر ندارم! حتما مرده ام، چون اصلا احساس درد نمی کنم!

پیر: تو زنده ای پسرم! سم از بدنت خارج شد! دیگر هیچ مشکلی نداری. راستی بیا،این هم بوقلمون وشراب وآب گوارا!!

--مرد که دهانش از تعجب وامانده بود، دیگر نمی دانست چه بگوید.پس غذاو آب را خورد و دوباره به راه افتادند...مرد حسابی در فکر فرو رفته بود که آخر این کیست، مگر می شود انسان باشد! پس بعد از مدتی گفت: میدانی، دیگر مطمئن شدم که توچی هستی، آره درسته خودشه،بالاخره فهمیدم. توخدایی،درسته؟!

—پیرمرد آهی کشید و سری تکان داد و چیزی نگفت.

—مرد ادامه داد:سکوت علامت رضاست.

انسان که نمی تونه ازسنگ آب درست کنه، تو بیابون گوشت بوقلمون بیاره، مار کاری باهاش نداشته باشه و مرده رو زنده کنه! تو خدایی، آری مطمئنم...

نزدیکیهای غروب بود و مرد باز هم خسته بود و باز هم گرسنه. پس فریادزد: پس چی شد؟ دیگر یک قدم بر نمی دارم. دیوونم کردی، عجب غلطی کردم. اصلا میدونی چیه...نخواستم، گور پدر خوشبختی!

--پیرمرد شروع کرد به خندیدن باصدای بلند...!

مرد: بله،حق داری، بایدم بخندی! آدم احمقی گیر آوردی و داری دستش می اندازی! پیرمرد خرفت. ببین چه جوری داره به ریشم می خنده! مادرت به عزایت بنشیند، بیچارم کردی...!!

--پیرمرد با خنده گفت: اگه حرفی نمانده که به من نگفته باشی بگو، واگر نه میخواهم برایت توضیح دهم.

مرد: حرف که بسیار مانده ولی بگو.

پیر: یه نگاهی به اطرافت بنداز...رسیدیم مرد، رسیدیم...!

مرد: رسیدیم! کجا رسیدیم، اینجا که لب دره است تودل کوه!!

پیر: اینک خوب گوش کن که چه می گویم...اول از همه سوالی دارم. خوشبختی را در چه می دانی؟

مرد: خیلی چیزها. اول از همه ثروت، بعد قدرت، بعد شهرت و خیلی چیزهای دیگر...

پیر: آنها را برای چه می خواهی؟

مرد: برای آنکه بی نیاز باشم. برای آنکه همه به من احترام بگذارند. هرچه دوست داشتم تهیه کنم و محتاج کسی نباشم!

پیر: اگر به تو بگویم، این خواسته ها که هیچ، هر خواسته دیگری هم داشتی، همین الان در وجودت هست ، حرفم رانمی پذیری! باور نمب کنی و مرا لعن می کنی که چرا به حرفم گوش دادی! به تو گفتم به لحظه لحظه سفرمان و اتفاقاتی که میافتند، عمیقا فکر کن. ولی تو به چیز دیگری اندیشیدی! در ابتدا تمام وجودت فکر کشف راز خوشبختی بود ولی هرچه حرکت کردیم و هرچه خسته و خسته تر شدی و تشنه و گرسنه تر، خوشبختی را لعن کردی و وقتی سیراب شدی، دوباره خوشبختی راستایش کردی!ثروت سیراب نمی کند، بلکه همیشه تشنه میکند. این مشکل تو نیست، خصلت ثروت این است. آن هنگام که درعطش می سوختی به جرعه ای آب هم بسنده می کردی ولی وقتی دیدی به آسانی سیراب شدی شروع کردی به بیشتر و بیشتر خواستن! لحظه ای گوشت طلبیدی و لحظه ای شراب و لحظه ای دیگر، بوقلمون! ثروتی که بی زحمت و تلاش بدست آید، هیچگاه تو را سیراب نمی سازد و تو تشنه و تشنه تر میشوی. به توگفتم، تمام کارهایی را که من انجام می دهم، تو نیز میتوانی انجام دهی. ولی تو باور نداشتی. چرا؟ چون همیشه خودت را انکار می کنی! با خودت گفتی، مگرمی شودانسان این کارها را انجام دهد؟ با اینکه خودم به تو گفتم که تو هم می توانی. به تنها چیزیکه نباید فکر می کردی، این بود که بدانی من چه هستم. آیا ساحرم، فرشته ام و یا خدایم!و به تنها چیزی که باید میاندیشیدی و نیاندیشیدی ،خودت بود که آیا من هم می توانم! تمام این سوالات، بارها و بارها پاسخ داده شده است. ولی باز می گویم: آیا می پنداری خداوند بین بندگانش فرق می گذارد؟ آیا یکی را معجزه گر و د یگری را خوار و ذلیل می آفریند؟ آیا اگر این گونه بود، خداوند عادل بود؟ هرکس ، هرجا که هست و به هرجائی که رسیده،حاصل اندیشه و
کردار و گفتار خودش است که باعث شده به آنجا برسد. به تو گفتم، کارهایی که من انجام می دهم، فقط قطره ای از دریاست. شان و مقام انسان والاترین است، نزدخداوند مهربان. خداوند هرچیزی راکه اراده و آرزو کنی، در وجودت نهاده، هر چیز! کافی ست آنها را صدا بزنی، حس کنی و قدمی برداری! خواسته، یعنی این که من باور داشته ام که چیزی کم دارم و در واقع به چیزی نیاز دارم! حال آنکه خداوند مهربان، تمام خواسته ها را از ابتدا در وجودت قرار داده! ولی تو اگر آنرا ندیدی، بدان که راه را به اشتباه رفته ای! این را هم بدان، هیچ چیزی در این دنیا بد نیست. این مائیم که از چیزهای اطرافمان تعبیر "بد" می کنیم. اگر باور کنی چیز بدی در این دنیا هست، یعنی باور کرده ای که آن چیز "بد" را خداوند آفریده است! ولی باز خودت میدانی که خداوند هیچ چیز بدی را خلق نمی کند.این مائیم که با برداشتمان از حادثه ای از آن به عنوان تعبیر "بد" یاد می کنیم و وقتی بپذیری که" بد" هست در واقع قبول کرده ای که بدی را خواهی دید! تو دیدی که ماری روی صورت من نشسته است. پس ترسیدی و فریاد زدی و فکرکردی آن مار"بد"است و مرا خواهد کشت! ولی آن تعبیر تو بود. ولی من درآن لحظه زیبا داشتم با مار صحبت می کردم و ایمان داشتم که او برای صدمه رساندن به سمت من نیامده. ولی همان مار، هنگامی که بر روی صورت تو نشست، بر اساس افکار نادرست خودت و دیگران، پنداشتی که آن مار خطرناک است. پس ترسیدی و وقتی ترسیدی یعنی پذیرفتی که آن مار "بد" است و مار وقتی دید که تو به او می گوئی که بد است، پیش خود گفت: این مرد می پندارد من "بد" هستم، پس باید افکارش را به او ثابت کنم. پس او را خواهم گزید! این را مطمئن باش و بدان که هیچ کار این دنیا تصادفی نیست. چون قانونی وجود دارد و آن این است: انسانها و محیط پیرامون تو، با تو آنگونه رفتار می کنند که تو با آنها می کنی! و این قانون است و هرگز عوض نخواهد شد. یکبار دیگر به زندگیت از زمان کودکی تا به حال فکر کن. نه فکری سطحی، بلکه عمیق و عمیق تر شو.اگر این گونه عمل کنی، پاسخ تمام سوالات خود را پیدا خواهی کرد. با نگاه به درون و با کمک عقل و حس خود آنها را تجزیه کن. خواهی دید که تمام مسائل تو بر اثر چه فکر و کدام عمل تو بوده است. و آنگاه که آنرا یافتی، دیگر خود به خود می دانی که چه باید بکنی. باایمان آنها را قوی کن، ایمان به ذات خودت. مطمئن باش هر کاری را که دیگران انجام دادند، تو نیز می توانی. ترس رادور کن و عشق را فریاد بزن. خواهی دید که چه نیروی عظیمی هستی و چه کارهائی می توانی انجام دهی...

--حال وقت آن است، تا به وعده خود عمل نمایم. برخیز و برلب پرتگاه بیاوجملاتی را که روزاول گفتی، دوباره فریاد بزن!

—مرد به آرامی گفت: دیگر نمی خواهم! آنچه باید می دانستم،دانستم!

پیر گفت: تا تجربه نکنی، نمی دانی که چه میدانی! من والاترین و باارزشترین تجربه خود را دراختیارت می گذارم. آیا انرا دریغ میکنی؟!

--مردازجایش برخاست، پس شروع کرد با صدای بلند هر آنچه آنروز می گفت را دوباره تکرارکرد..................پس شنید تمام آنها دوباره به خود او باز گشتند!

پیر: شنیدی؟ این مکان را همیشه به خاطر بسپار و بدان که هرچه می کنی به سویت باز خواهندگشت.

مرد:چگونه ایمانم را قوی و محکم سازم؟

پیر: قضاوت را کنار بگذار، تجربه را عمل کن. آنچه دیگران می گویند و آنچه قبلا می پنداشتی، همگی را کنار گذار و فقط تجربه کن. دیگران هر کاری که انجام دهی باز هم می گویند. پس با نگاهی دیگر به جهان بنگر.....عشق را فریاد بزن و محبت را تجربه کن. خواهی دید که هر جیزی که پیرامونت هست، همگی خیر و برکت اند. آنها را با تمام وجودت حس کن وببین که این سیل خروشان، چگونه شان ومنزلت والای انسانیت را به تونشان خواهندداد. و تو در مقابل تمام اینها جز شکر گفتن، دیگر چه می توانی بگوئی و انجام دهی.......
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #812  
قدیمی 10-05-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد
كه خيلي مغرور ولي عاقل بود
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند
ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:
من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد
وچه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت

وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل
كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي
بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد

تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله
اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را
راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت
و خيلي از اين جمله استقبال كرد
و جايزه را به پير مرد داد
پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي

پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد
چون تو بهترين جمله جهان را يافتي


پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود
كه بهترين جمله جهان را دارد
و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد
ميگفت
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا اينكه يه روز
پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان
چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو
ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان
بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند

چند روزي گذشت

يك روز پادشاه به شكار رفت
و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود
ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند
و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه
خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود

شاه به دربار باز گشت
و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت
با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي
اين چه نفعي است
شاه اين راگفت واو را مسخره كرد

وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #813  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آقا اجازه ما ...
مادرم گفت: « امروز هم برو ؛ شايد آقاي مدير دلش بسوزد و اسمت را بنويسد.»
همانطور كه هندوانه را قاچ مي كردم ، گفتم : « بهت كه گفتم . قبول نمي كنه»
بعد ، يك قاچ گرفتم و كشيدم به دندان. گفتم : « مي گه قانون و مقررات اينه.»
مادرم از روي دار قالي آمد پائين و نشست كنار من. گفت : « پس چطور تا حالا اين قانون نبود ؟»

مادرم حق داشت . حق داشت اين را بگويد . چون تا امسال ، فقط خودم مي رفتم و ثبت نام می کردم . فقط همان سال اول ابتدايي بود كه پدرم آمده بود باهام . بعد از آن سال ، هر وقت كارنامه ها را مي گرفتيم ، خود مدير به من مي گفت كه هفتة بعد مداركم را ببرم تا اسمم را بنويسد . همان سال اول ابتدايي از حال و روز پدرم با خبر شده بود و مي دانست كه پدرم وقت نمي كند بيايد مدرسه . لابد پدرم گفته بود . اما امسال وضعيت فرق كرده بود .


گفتم : « كاشكي همان مدير قبلي بود.»

مادرم پرسيد : « مگه همان نيست ؟»
آب بيني ام را بالا كشيدم و با غيظ گفتم : « نه ؛ اما كاشكي بود . هم ناظم عوض شده ، هم مدير.»
گفت : « نگفتي بابام سر كار مي ره و وقت نمي كنه بياد؟»
گفته بودم . حتي گفته بودم كه كارش طوري هست كه من حتي هفته ها نمي توانم ببينمش . بابام كارش طوري بود كه شب ها وقتي مي آمد خانه كه من مي خوابيدم و كلة صبح ، گرگ و ميش هوا بلند مي‌شد و مي رفت سر كار . همة اينها را به مدير جديد گفته بودم اما حرف ، هماني بود كه مي گفت .

گفتم : « مي گه توي قانون نوشته شده كه دانش آموز بايد با اولياء خودش براي ثبت نام بيايد . پدر ، مادر و يا …»


مادرم پريد توي حرفم : « مي گفتي كه من بچه كوچيك دارم .»


كلافه بودم . گفته بودم . حتي اين را هم گفته بودم كه مامانم حالا سالهاست يك كوچة بالاتر از خانة فاطمه خانم را هم نديده . گفته بودم كه بچه اي داره كه به قول مامان ، مثل كنه چسبيده بهش و ول نمي كنه . اما حرف مدير هماني بود كه اولين بار گفته بود . انگار از بين تمام حرف ها و كلمه ها ، فقط به «نه » و « نمي شه » علاقه داشت . هر حرفي كه مي شنيد ، مرتب سرش را بالا مي آورد و يكي از اين كلمه ها را مي زد . گاهي هم دهانش را غنچه مي كرد و يك « نچ » چاشني اين كلمات مي كرد كه يعني «اصلاً نمي شه » . اونوقت بايد حساب كارت را مي كردي و مي دانستي كه مدير سوار خر شيطان شده و به هيچ وجه حاضر نيست افسارش را رها كند . آنوقت بايد مي فهميدي كه اصرار بي فايده است و ايستادن در آنجا و اصرار كردن، حتي به ضررت تمام مي شود .

نگاهي به پوشه كارنامه و مداركم كردم كه از بس توي اين چند ماه دستم گرفته بودم ، كپره بسته بود. گفتم: « امير كه چند تا تجديدي داشت ثبت نام كرده اما من…»

بغض كرده بودم . بقية حرفهام توي گلو خفه شد . احتياجي به اين نداشتم كه به مادرم بگويم من شاگرد اول كلاس هستم. مادرم مي دانست . مي دانست كه همة نمراتم 20 است . اگر هم نمي دانست لااقل مي توانست تشخيص بدهد كه من مشكلي از اين بابت ندارم . چون شنيده بود كه فاطمه خانم هر ماه مجبور است به مدرسه برود و هر بار هم كه مي رفت ، با دل شكسته بر مي گشت و به قول مامان ، از دست امير و نمراتش خون دل مي خورد . مادرم لااقل مي دانست كه مدرسه و معلمم از من و درس هايم رضايت دارند .


همانطور كه داشتم با غيظ ، قاشق را به پوست سفيد هندوانه مي كشيدم ، نگاهي به تقويم رنگ و رو رفتة روي ديوار اتاق انداختم . از همانجا كه نشسته بودم ، مي توانستم تشخيص بدهم كه كدام يك از آن دوازده مربع ، شهريور و يا مهر است . چون از همان روزي كه كارنامة قبولي ام را گرفته بودم ، با اينكه هيچ نمره اي كمتر از بيست نداشتم ، نتوانسته بودن نام نويسي كنم . از همان تير ماه ، هر بار كه پيش مدير جديد مي رفتم ، مي گفت « نچ ؛ نمي شه . بايد پدرت بيايد . »


از همان تير ماه ، هرروز كه نه ؛ اما هر هفته چندين بار مي رفتم و تقويم را نگاه مي كردم و هر روز كه به ماه مهر نزديكتر مي شديم ، دلشوره ام بيشتر مي شد . حالا هم كه يك هفته از باز شدن مدرسه ها مي گذشت ، كار از دلشوره و نگراني گذشته بود . صبح كه مي شد ، همة بچه هاي محل مي رفتند مدرسه و من مي ماندم با پوشة مداركم كه مثل آينة دق ، هميشه بالاي سرم روي طاقچه بود و به من دهن كجي مي‌كرد.

عقلم به جايي قد نمي داد . مانده بودم چه بكنم و چه نكنم . گفتم : « چكار بكنم حالا؟»

مادم داشت با قاشق ، آب هندوانه را مي داد به بچه . گفت : « نمي دانم چي بگم . »


نگاه به من كرد . لزومي نداشت مثل بعضي وقت ها كه دلم چيزي را مي خواست يا نمي خواست اما نمي توانستم بگويم ، خودم را نگران نشان بدهم تا دلش به رحم بيايد و كمكم كند . اين بار واقعاً دلشوره داشتم. گفتم : « آخه مامان يك هفته از آغاز مدرسه گذشته اما من هنوز … »


ته حرفهايم را خوردم . حتي خودم هم دوست نداشتم بشنوم كه چي شده و چي نشده . احتياجي نداشت بگويم .


شنيدم كه گفت : « حالا پاشو برو بخواب . بابات كه اومد ، بهش مي گم . مي دونم كه قبول مي‌كنه . بهش مي گم فردا ديرتر بره سر كار . »

هر چند كه هيچ اميدي به اين وعده ها نداشتم اما چاره اي هم نداشتم . بايد منتظر فردا مي شدم . فردايي كه شايد امروز يا ديروز نبود .

صبحانه را نصفه نيمه خوردم و پا شدم و جَلدي پريدم توي اتاقم و لباس پوشيدم . بالاخره پدرم رضايت داده بود كه ديرتر برود سر كار .


سوار ترك دوچرخة بابام شدم و با هم رسيديم به مدرسه . حياط مدرسه گوش تا گوش ، پر از بچه هاي قد و نيم قد بود . ناظم مدرسه با همان هيكل درشت و خط كشي كه به دست داشت و مرتب تكانش مي داد ، وسط حياط مي گشت و اوضاع را مي پائيد . از بين بچه ها راه باز كرديم و رسيديم دفتر مدير .


مدير تا من را ديد كه با بابام آمده بودم ، اول جا خورد . بعد از احوالپرسي ، تعارف كرد كه بنشينيم . اما هنوز بابام ننشسته بود كه گفت : « چرا زودتر نيامديد براي ثبت نام ؟ الان يك هفته از آغاز سال تحصيلي گذشته و ما متأسفانه جا نداريم . »


بابام شروع كرد به توضيح دادن اين موضوع كه كارش طوري است كه نمي توانسته بيايد . مدير گوشش به حرفهاي بابام بود اما قيافه اش داد مي زد كه نمي خواهد قبول كند كه از من ثبت نام كند . حس كردم دنبال راهي مي گشت تا همان كلمة « نچ » را بگويد .


بابام داشت حرف مي زد كه زنگ گوشخراش مدرسه زده شد و تا حرفهايش را تمام كند ، مراسم صبحگاهي هم به پايان رسيد .


مدير بالاخره حرفش را زد و گفت : « كسي كه شهريور تجديد داشته باشه ، معلومه كه تابحال ثبت نامش طول مي كشه . اين مدرسه كه نه ، هيچ مدرسه اي تو اين وقت سال ، از پسر شما ثبت نام نمي كنه.»


بعد هم سرش را چند بار بالا داد و همان جملاتي رابكار برد كه من انتظارش را داشتم . گفت : « نچ ؛ نمي شه . نمي شه ثبت نام كرد . »


بابام يك نگاه به من كرد و يك نگاه به مدير . نمي دانست چه بگويد . سوادي نداشت كه بداند تجديدي يعني چه و من آيا تجديدي داشته ام و يا نداشته ام . تا حالا فكر مي كردم كه مدير مي داند من تجديدي نداشته ام. چون از همان تير ماه ، مدام آمده بودم پيشش و خواسته بودم كه ثيت نام كند . اما حالا پي برده بودم كه يادش رفته و من را به ياد ندارد . بايد به مدير مي گفتم . پوشه ام را بالا آوردم و گفتم : «آقا اجازه ! من تمام نمره هام بيسته . آقا ما تجديدي نداشتيم . يكضرب قبول شدم . اينم كارنامة قبولي من !»


مدير جا خورد . انتظار اين حرف را نداشت . انتظار نداشت كه بشنود يكي از دانش آموزان ممتاز مدرسه من باشم كه تا به امروز ثبت نام هم نكرده ام . عينكش را كمي جابجا كرد و با دست اشاره به من كرد كه پوشه را بدهم . گفت : « مداركتو بده ببينم ! »


تا نگاهي به نمرات كارنامه ام انداخت ، چهره اش گل انداخت . سرخ شد . حتم كردم كه از حرفش و از اينكه قضاوت بي جا كرده ، اين جوري شده است . گفت : « خوبه ؛ اما بايد همان موقع با پدرت مي‌اومدي.»


ديدم ورق برگشت . ديدم لحن صداش عوض شد . سريع يكي از دفتر هاي بزرگ روي ميز را برداشت و ورق زد و شروع كرد به نوشتن مشخصات من .


با سر و صدايي كه در سالن و راهروي داخل مدرسه شنيده مي شد ، معلوم بود كه بچه ها با صف‌هاي منظم و نا منظم ، به كلاس هايشان مي رفتند .


كار ثبت نام من ، خيلي سريع تمام شد . بابام دست دست مي كرد كه برود و به كارهايش برسد . مدير تا اين وضعيت را ديد ، به بابام گفت كه مي تواند برود .


بابام كه رفت ، من ماندم و مدير . منتظر بودم كه چيزي بگويد . گفت : « كلاس سوم راهنمايي را كه بلدي كجاست . انتهاي همين راهرو …»


پريدم توي حرفهاش و گفتم : « آقا بلديم . انتهاي همين راهرو ، سمت چپ ، در اول »


گفت : « مي توني همين حالا بري كلاس .»


همه چيز تمام شده بود . با خوشحالي گفتم : « آقا اجازه ! خيلي ممنون !»


بعد جنگي پريدم و پا كشيدم سمت كلاس سوم راهنمايي .


كسي توي سالن و راهرو نبود . تا برسم انتهاي راهرو ، صداي ناظم مثل بمب پيچيد توي راهرو: «آهاي ! كجا با اين عجله ؟ دير اومدي زودم مي خواي بري ؟ »


پاهام سست شد . ايستادم . ناظم كه رسيد ، خواست توضيح بدهم كه چي شده . گفتم : « آقا اجازه ! ما …»


پريد تو حرفهام و گفت : « لازم نكرده چيزي بگي . همة اينها كه اينجا هستن همين حرفها رو مي‌زنن . »


مسير دستش را كه نگاه كردم ، ديدم چند نفري گوشة سالن ايستاده اند و آبغوره مي گيرند .


ناظم داشت حرف مي زد . گفت : « يكي مي گه مادرم مريض بود ، يكي مي گه راهم دور بود . خسته شدم از بس اينها رو شنيدم . دانش آموز بايد سر موقع بياد . همه بايد قبل از مراسم صبحگاهي مدرسه باشند . اينجا كه خانة خاله نيست كه هر وقت دلتون خواست بيائين !»


با ديدن خط كشي كه توي دستهاي ناظم بود و مرتب تكان مي خورد و با ديدن آنها كه ته سالن ايستاده بودند و دستهايشان را به هم مي ماليدند و آرام آرام آبغوره مي گرفتند ، شصتم خبر دار شد كه چه خبر است. خواستم توضيح بدهم كه چه شده و چه نشده . گفتم : «آقا اجازه ! ما امروز … »


نگذاشت حرفهايم را تمام كنم . ديدم با دست اشاره به ته سالن كرد و گفت : « آقا بي آقا ! برو بايست اونجا !»


بعد هم خط كش را طوري تكان داد كه صداي وز وزش توي گوشم پيچيد .



آرام رفتم و ايستادم كنار همان بچه ها . ناظم لخ و لخ كنان ، آمد كنارم . گفت : «بهتون نشون مي‌دم كه با من يكي نمي تونين سروكله بزنين . مدرسه بايد نظم داشته باشه . همه چي حساب كتاب داره.»


بعد با خط كش اشاره به من كرد كه يعني دستهايم را ببرم بالا و كف دستم را باز كنم . آرام همين كار را هم كردم اما گفتم : « آقا اجازه ! ما …»


ضربه اي كه به كف دستم خورد ، نگذاشت بقية حرفم را بزنم . سوزي كه داشت ، بد جوري بود . برق از كله ام پراند . ناخواسته يك متر پريدم بالا . انگار كه برق سه فاز وصل كرده باشند به دستم .


تا به آن روز ، ديده بودم خيلي از بچه ها را كه خط كش خورده بودند . اما هيچ وقت نمي توانستم حس كنم كه اين همه درد دارد .


داشتم از درد به خورم مي پيچيدم كه اشاره به دست ديگرم كرد و گفت : « ديگه نبينم بعد از خوردن زنگ به مدرسه بيايي . بگير بالا اون دستت رو !»


با ناله گفتم : « آقا اجازه ! ما … »


دوباره پريد تو حرفم و توپيد : « اجازه بي اجازه ! بگير بالا اون دستت رو !»


چاره اي نداشتم . همانطور كه مچاله شده بودم ، دست چپم را هم نصفه نيمه گرفتم بالا .


يك چشمم به خط كش بود و چشم ديگرم به در كلاس سوم راهنمايي كه ديدم مدير از اتاقش آمد بيرون. داشت مي آمد به سمت ما كه خط كش دومي هم خورد به كف دستهام و من براي بار دوم ، دو متر پريدم بالا و مچاله شدم . از بس درد داشت ، دستهايم را گرفتم زير بغلم و آخ زدم . صداي مدير را شنيدم كه داشت ناظم را به اسم صدا مي زد .


داشتم دستهايم را با « ها » كردن گرمشان مي كردم تا شايد دردشان كمتر شود كه ديدم مدير ـ كه با فاصلة چند متري ايستاده بود و نگاهمان مي كرد ـ اشاره به من كرد و چيزي به ناظم گفت .


مي توانستم حدس بزنم كه چي مي گفت ، اما دير شده بود . مدير چيزهايي تو گوش ناظم گفت و برگشت و رفت . من با چشم پر از اشك ، منتظر ايستادم تا ناظم برسد . تا آمد ، با خط كش اشاره به من كرد و گفت : « تو مي توني بروي سر كلاس ! »


از لحن صداش فهميدم كه كمي هم ناراحت است كه چرا به حرفهام گوش نداده . چشمي گفتم و آرام رفتم به سمت كلاس .

خودم را مرتب كردم . در زدم و رفتم تو . بچه ها همه نشسته بودند . معلم هم نشسته بود سر ميزش و صحبت مي كرد . من را كه ديد ، اخم هاش رفت تو هم . همانجا دم در ايستادم و انگشانم را آوردم بالا و گفتم : « آقا اجازه !»

معلم سري به علامت تأسف تكان داد و گفت : « دانش آموزي كه اين موقع بياد تو كلاس ، معلومه چه وضعي داره !»


چند خوان از هفت خوان رستم را گذرانده بودم و رسيده بودم به خوان آخري . بايد توضيح مي دادم كه دير نكرده ام و تازه امروز ثبت نام كرده ام و دانش آموزي نيستم كه فكر مي كند .


گفتم : « آقا اجازه ! ما …»


اين هم پريد تو حرفم و گفت : « اجازه بي اجازه ! اين چه وقته اومدن به كلاسه ؟»


گفتم : « آقا ما پيش ناظم بوديم . آقا اجازه ما …»


گفت : « خط كش ناظم جاي خودش . من با امثال شما كه دير مي آين سر كلاس روش ديگري دارم . همونجا بايست و يك پايت را ببر بالا !»


ديدم نمي شود . نمي شود توضيح داد ماجرا از چه قرار است. چاره اي نداشتم. به حرفهاي من هيچ توجهي نمي كرد . با بي ميلي همان كاري را كردم كه معلم از من خواسته بود. ايستادم تا شايد اين خوان هم بگذرد. اميدم فقط به آمدن ناظم يا مدير سر كلاس بود تا مرا از آن وضعيت نجات بدهد اما انتظار بي فايده بود و هيچكدام تا آخر زنگ پيدايشان نشد كه نشد.

پاسخ با نقل قول
  #814  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حالگیری توپ
جعبه کفش
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.درمورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده
پاسخ با نقل قول
  #815  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رعیت و عتیقه فروش

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت:...
چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست.

پاسخ با نقل قول
  #816  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فاصله بین مشکل و راه حل آن

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟" استاد اندکی تامل کرد و گفت:
"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین
نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "
دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و
همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت." اآندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:
" وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!

پاسخ با نقل قول
  #817  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عزم راسخ (داستان واقعی)
در سال 1968 مسابقات المپیك در شهر مكزیكوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یكی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیكها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیك. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود. كیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیكی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 كیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست كه این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی كردند و یكی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق كردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میكردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره كرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یكی یكی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد كه دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید كه آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری كنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترك میكنند. اما...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میكند كه خط پایان را ترك نكنند گزارش رسیده كه هنوز یك دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میكشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میكنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند


"جان استفن آكواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، كه ظاهرا برایش مشكلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 كیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این كه از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولی او با دست آنها را كنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترك كنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترك نمی كند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترك نكرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینكه كم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره كرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند كیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مكزیكوسیتی غروب میكند و هوا رو به تاریكی میرود.


بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شركت كننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیك میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میكنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از كف زدن حركت میكند و تمام استادیوم را فرامی گیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود. 40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلك هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حركت میكند. شدت كف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع كرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیك و نزدیكتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن كرده است انگار نه انگار كه دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او كه دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مكزیكوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حما سه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتیجه بود. او یك لحظه به این فكر نكرد كه نفر آخر است. به این فكر نكرد كه برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی كند. او تصمیم گرفته بود كه این مسیر را طی كند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه كنند ارزشی كه احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد كه جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری كه پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی كه نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت:" برای شما قابل درك نیست!" و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:" مردم كشورم مرا 5000 مایل تا مكزیكوسیتی نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پایان برسانم."


پاسخ با نقل قول
  #818  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شهری که همه مردمش دزد بودند

شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة دیگری، وقتی صبح به خانة خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانة مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند.

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفتة شهر را آشفته‌تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... .

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، ادارة پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند. تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.

پاسخ با نقل قول
  #819  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

طوفان

یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و به جزیره كوچكی شنا كنند . دو نجات یافته نمی دانستند چه كاری باید كنند اما هردو موافق بودند كه چاره ای جز دعا كردن ندارند. به هر حال برای اینكه بفهمند كه كدام یك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعای كدام یك مستجاب می شود آنها تصمیم گرفتند تا آن سرزمین را به دوقسمت تقسیم كنند و هر كدام در یك بخش درست در خلاف یكدیگر زندگی كنند نخستین چیزی كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را كه بر روی درختی روییده بود در آن قسمتی كه او اقامت می كرد دید و مرد می تونست اونو بخوره. اما سرزمین مرد دوم زمین لم یزرع بود.

هفته بعد مرد اول تنها بود و تصمیم گرفت كه از خدا طلب یك همسر كند. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به بخشی كه آن مرد قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هیچ چیز نداشت . بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت . سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد یك كشتی كه در سمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود را یافت. مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت مرد دوم را در جزیره ترك كند .

او فكر كرد كه مرد دیگر شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست. از آنجاییكه هیچ كدام از درخواستهای او از پروردگار پاسخ داده نشده بود . هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول صدایی غرش وار از آسمانها شنید :" چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"

مرد اول پاسخ داد "نعمتهای تنها برای خودم هست چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و طلب كردم دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "

آن صدا مرد را سر زنش كرد :"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"

مرد از آن صدا پرسید " به من بگو كه او چه دعایی كرد كه من باید بدهكارش باشم؟" " او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود" ما هممون می دونیم كه نعمتهای ما تنها میوه هایی نیست كه برایش دعا می كنیم بلكه اونها دعاهایی دیگران هست برای ما

پاسخ با نقل قول
  #820  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حكایت خورشید و باد



روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به دیگری ابراز برتری میكرد، باد به خورشید می گفت كه من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان كنیم، خب حالا چه طوری؟

دیدند مردی در حال عبور بود كه كتی به تن داشت. باد گفت كه من میتوانم كت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع كن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی كه داشت به زیر كت این مرد می كوبید، در این هنگام مرد كه دید نزدیك است كتش را از دست بدهد، دكمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبید.

باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید كرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمی توانی.

خورشید گفت تلاشم را می كنم و شروع كرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ كت خود داشت دید كه ناگهان هوا تغییر كرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت كرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید كه دیگر نیازی به اینكه كت را به تن داشته باشد نیست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی كت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر به زیر انداخت و فهمید كه خورشید پر عشق و محبت كه بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او كه می خواست به زور كاری را به انجام برساند قویتر است.

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 4 نفر (0 عضو و 4 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:27 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها