بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #821  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عملكرد

پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه
رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه
پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به
من بسپاريد؟»
زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.»
پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را
هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر
خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي
او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر
اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي
هستم كه براي اين خانم كار مي كند.»

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #822  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چيزي که عوض داره گله نداره

چيزي که عوض داره گله نداره

يک روز مردي خيلي خجالتي رفت توي يک كافي شاپ ...

چند دقيقه كه نشست توجهش به يک دختر خوشگل كه كنار ميز بار نشسته بوده جلب شد.

نيم ساعتي با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصميمش رو گرفت و رفت سراغ دختر و با خجالت

بهش گفت : ميتونم كنار شما بشينم و يه گپي با همديگه بزنيم و بيشتر آشنا بشيم ؟!

دختر ناگهان و بي مقدمه فرياد زد : چي؟! من هرگز امشب با تو نمي خوابم ؟!!


همه مردم توجهشون جلب شد و چپ چپ به مرد نگاه کردند و سري تکون دادند !

مرد بيچاره سرخ و سفيد شد و سرشو انداخت پايين و با شرمندگي رفت نشست سر جاش ...

بعد از چند دقيقه دختر رفت كنار مرد نشست و با لبخند گفت : من معذرت ميخوام! متاسفم كه تو

رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصيل روانپزشكي هستم و دارم روي عكس العمل

مردم در شرايط خجالت آور تحقيق مي كنم ...!!!

مرد هم ناگهان فرياد زد : چي؟! منظورت چيه كه 200$ براي يه شب مي گيري؟

پاسخ با نقل قول
  #823  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چشمان پدر
این داستان درباره ی پسربچه ی لاغراندامی است که عاشق فوتبال بود.در تمام تمرینها او سنگ تمام می گذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود تلاشهایش به جایی نمی رسید.در تمام بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می نشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.
این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود.اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد گرچه به او می گفت اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را ادامه دهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آنرا ادامه دهد.او در تمام تمرینها حداکثر تلاشش را می کرد به این امید که وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند.در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت می کرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند.پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.
پس از ورود به دانشگاه پسرجوان بازهم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرین ها شرکت می کردو علاوه بر آن به سایر بازیکنان هم روحیه می داد.این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقات فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت مربی با یک تلگرام پیش او آمد.پسرجوان تلگرام را خواند و سکوت کرد.او در حالی که سعی می کرد آرام باشد زیر لب گفت:پدرم امروز صبح فوت کرده است اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی با مهربانی دستانش را روی شانه های پسر گذاشت و گفت:پسرم این هفته استراحت کن.حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.

روز شنبه فرا رسید.پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.مربی و بازیکنان با دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند.پس جوان به مربی گفت:لطفا اجازه دهید من امروز بازی کنم.فقط همین یک روز!
مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است.امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند.اما پسرجوان شدیدا اصرار می کرد مربی در نهایت به او گفت باشد می توانی بازی کنی...
مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمی توانستند آنچه می دیدند را باور کنند.این پسر که هرگز پیش از آن در هیچ مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد.او می دوید پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد.در دقایق پایانی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد...
بعد از بازی مربی به او گفت:پسرم من نمی توانم باور کنم تو فوق العاده بودی بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالیکه اشک چشمانش را پر کرده بود گفت:می دانید که پدرم فوت کرده است آیا می دانستید او نابینا بود؟
سپس لبخند زد و گفت:پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد.اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند. و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم خوب بازی کنم...
پاسخ با نقل قول
  #824  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نوشته ی روی دیوار...
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.

پسرش دم در در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت:«مامان!مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یک ماژیک روی دیوار اتاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد:«حالا تامی کجاست؟» و رفت به اتاق تامی کوچولو.تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود،وقتی مادر او را پیدا کرد،سر او داد کشید:«تو پسر بسیار بدی هستی تامی!» و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل زباله.تامی از غصه گریه کرد.ده دقیقه بعد بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد،قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه بازگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.بعد از آن ، مادر هر روز به آن اتاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد...........

پاسخ با نقل قول
  #825  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یک داستان کوچولو
دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند. بين راه، سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند. يكي از آنان از سر خشم بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شد، ولي بدون آنكه چيزي بگويد، روي شنهاي بيابان نوشت: امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.

آن دو كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا به آباديی رسيدند. تصميم گرفتند که قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند. ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در بركه افتاد. نزديك بود غرق شود كه دوستش يه كمكش شتافت و او را نجات داد.

بعد از اينكه از غرق شدن نجات يافت، روي صخره اي سنگي اين جمله را حك كرد: امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب از او پرسيد: بعد از آنكه من با سيلي تو را آزردم، تو آن جمله را روي شنهاي صحرا نوشتي؛ ولي حالا اين جمله را روي صخره حك مي كني؟
ديگري لبخندي زد و گفت: وقتي كسي مرا آزار مي دهد، روي شنهاي صحرا می نويسم تا بادهاي بخشش آن را پاك كنند؛ ولي وقتي كسي محبتي در حقم مي كند آن را روي سنگ حك می کنم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادم ببرد....
پاسخ با نقل قول
  #826  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

راه بهشت


مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی،
صاعقهای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است
و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میكشد تا مردهها به شرایط جدید
خودشان پی ببرند. پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند
و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش
طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه
بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟" دروازهبان: "روز به خیر،
اینجا بهشت است." - "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم." دروازه بان به چشمه
اشاره كرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چهقدر دلتان میخواهد بنوشید." - اسب و سگم
هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است." مرد خیلی ناامید شد
، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه ای
قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه
درختها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت:
" روز بخیر!" مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم. مرد به جایی
اشاره كرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر كه میخواهید بنوشید. مرد، اسب و
سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت
: هر وقت كه دوست داشتید، میتوانیدبرگردید. مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت
نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده
نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقیقت
لطف بزرگی به ما میكنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك
كنند، همانجا میمانند...





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فراموش نكن
شاید سال ها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت از كنار هم بگذریم و بگیم اون غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود....
پاسخ با نقل قول
  #827  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

طناب
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از
کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد که طناب به درو کمرش محکم شد. بدنش در میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده بود جز این که فریاد بکشد « خدایا کمکم کن! » ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: « از من چه می خواهی؟»

- ای خدا نجاتم بده - واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟ - البته که باور دارم - اگر باور داری طنابی که به کمرت
بسته است پاره کن. یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کرده اند. بدنش از یک طناب آویزان بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


و شما؟ چه قدر به طنابتان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟ در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید هرگز نگویید که او شما را
فراموش کرده یا تنها گذاشته است هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

پاسخ با نقل قول
  #828  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مردي كه نمي خوادگردنش بشكنه

پشت فرمون بودم که یه هو موبایلم زنگ خورد
الو؟....الو...؟ بفرمایید.... چرا جواب نمیدین...؟!
جواب نمی داد!
فقط فوت می کرد!
گفتم:
اگه زشتی یه فوت کن،
اگه خوشگلی دو تا!
دو تا فوت کرد!
گفتم:
اگه اهل قرار گذاشتن نیستی یه فوت کن
اگه هستی دو تا!
بازم دو تا فوت کرد!
فردا ناهار، ساعت دوازده، نایب وزرا!
اگه نه یه فوت!
اگه آره دو فوت!
بازم دو تا فوت کرد!
**********************************
فردا صبح در پوست خودم نمی گنجیدم!
همه فکر و ذکرم قرار ناهارم بود!
با اشتیاق دوش گرفتم!
بهترین ادوکلنم رو زدم!
و شیک ترین لباسمو پوشیدم!
از خونه که داشتم می رفتم بیرون!
زنم صدام کرد:
عزیزم ناهار می آیی خونه؟
نه عزیزم
امروز ناهار یه جلسه مهم با هیئت مدیره داریم!
زنم گفت:
اگه می خوای..
گردنتو بشکنم یه فوت کن
اگه می خوای!!!
پاتو قلم کنم، دوتا!

پاسخ با نقل قول
  #829  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دستمال کاغذی و اشک


دستمال کاغذی و اشک

دستمال كاغذی به اشك گفت:

قطره قطرهات طلاست

یك كم از طلای خود حراج میكنی؟

عاشقم

با من ازدواج میكنی؟




اشك گفت:

ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!

تو چقدر سادهای

خوش خیال كاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله میشوی

چرك میشوی و تكهای زباله میشوی

پس برو و بیخیال باش

عاشقی كجاست!

تو فقط

دستمال باش!




دستمال كاغذی، دلش شكست

گوشهای كنار جعبهاش نشست

گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد

در تن سفید و نازكش دوید

خونِ درد




آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد

مثل تكهای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرك و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاك بود و عاشق و زلال




او

با تمام دستمالهای كاغذی

فرق داشت

چون كه در میان قلب خود

دانههای اشك كاشت


پاسخ با نقل قول
  #830  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تصمیمات خدا همواره به نفع ماست

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها