بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #851  
قدیمی 10-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یک داستان غم انگیز!



داستان ما داستان يك دانشجو است كه توانست در 5 ترم فارغ شود، اميدواريم داستان هيچ كدام از شما به مانند اين داستان نباشد؛

ترم اول: خوشحالي- شادي- قبول شدم- «تبريك»- كيف سامسونت- كلاس گذاشتن- خودبزرگ بيني- اعتماد به نفس كاذب- بحث سياسي، فرهنگي- آدم حسابي- فرهيختگان جامعه- نخبگان مملكت- آينده سازان كشور- روزنامه- جزوه- كتاب- درس- نت برداري- حضور، غياب- صندلي رديف اول- سرچ تحقيق در سايت گوگل- اميد به آينده- تلفن به مامان:"مامان! دانشگاه خيلي خوبه!"

ترم دوم: سلام- خوبي؟- دختر،پسر- اكبري- صالحي- احمدي- اين خوبه- اون بهتره- انتخاب اصلح- فردا قشنگه- حضور،غياب- آيينه- آب شونه- عطر- ادكلن- آينه- گرفتن جزوه- صندلي رديف وسط- بازم سلام- چت- اوه آخر ترمه!- شب امتحان- معدل 12- تلفن به مامان:"مامان! دانشگاه بد نيست!"

ترم سوم: تريپ پروانه اي- ندا- كافي شاپ- قرار- نيومد-قرار- ايندفعه اومد- ضدحال- رفت(به همين راحتي!)- غصه- دلتنگي- افسردگي- دوست بد- سيگار- كلاس دودره- واسه من هم حاضر بزن- شب امتحان- جزوه ندارم- تقلب- ده- مشروط- تلفن به مامان:" ميگذره!"

ترم چهارم: مخ زدن- نگين- افسانه- آرزو- الميرا- رديفه!- خونه[ ]- سيگار- دود- بنگ- حوصله ندارم- بي خيالي- غيبت- غيبت- غيبت- صحبت با استاد- تقلب- ده- اتاق استاد- مشروط- مامان زنگ مي زنه:"پسرم خوبي؟!"

ترم پنجم: خواب- بيداري- خونه- سيگار- بي حوصلگي- زغال خوب- شيشه- تبديل شدن به يك رفيق ناباب براي بقيه- خواب- بيداري- خونه- شيشه- بي حوصلگي- ذغال خوب- خواب ... خواب ... خواب ... خواب ... – نه انگار بيدار بشو نيست، مرده!!- از مرده شور خونه تلفن به مامان:"بياين،بچه تون رو ببرين!"

و اينگونه بود كه اين دانشجو در پنج ترم توانست فارغ شود ... البته از زندگي!!

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #852  
قدیمی 10-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شما چه مي كرديد ؟

آقاى جک، رفته بود استخدام بشه. کراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شرکت جواب بدهد .
آقاى مدیر شرکت، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد. سئوال این بود :
"شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد و باران و طوفان چشم به راه معجزه اى هستند. یکى از آنها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زود تر کمکى به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند. دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است. و نفر سوم، دختر خانم بسیار زیبایى است که زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید. اگر اتومبیل شما فقط یک جاى خالى داشته باشد، شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا آن دختر زیبا را؟ جوابى که آقاى جک به مدیر شرکت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شرکت در آید
راستى، می دانید آقاى جک چه جوابى داد؟ اگر شما جاى او بودید چه کار می کردید؟

و اما پاسخ آقاى جک:
آقاى جک گفت: من سویچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و خود من با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس می مانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند.

پاسخ با نقل قول
  #853  
قدیمی 10-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نسخه داروخانه

يه خانومي وارد داروخانه ميشه و به دكتر داروساز ميگه كه به سيانور احتياج داره!

داروسازه ميگه واسه چي سيانور مي‌‌خواي؟

خانومه توضيح ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه.

چشم‌هاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه: خدا رحم كنه، خانوم من نمي‌تونم به شما سيانور بدم كه بريد و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قوانينه! من مجوز كارم را از دست خواهم داد... هردوي ما را زنداني خواهند كرد و ديگه بدتر از اين نمي شه! نه خانوم، نـــه! شما حق نداريد سيانور داشته باشيد و حداقل من به شما سيانور نخواهم داد.

بعد از اين حرف خانومه دستش رو ميبره داخل كيفش و از اون يه عكس مياره بيرون؛ عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران داشتند شام مي‌خوردند.

داروسازه به عكسه نگاه مي كنه و ميگه: خُب، حالا... چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟

نتيجه‌ي اخلاقي: وقتي به داروخانه مي‌رويد، اول نسخه‌ي خود را نشان بدهيد!

پاسخ با نقل قول
  #854  
قدیمی 10-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

راز زندگی مشترک

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود".

پاسخ با نقل قول
  #855  
قدیمی 10-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پیرمرد 80 ساله!

یه پیرمرد۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:

هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!

پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود!
پاسخ با نقل قول
  #856  
قدیمی 10-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کارگر پمپ بنزین و مدیر کل

توماس هیلر ٬ مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست میو چوال و همسرش در بزگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است.
هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.
او از تنها مسئول آنها خواست باک بنزین را پر و روغن اتومیبل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :" گفتگوی خیلی خوبی بود."
پس از خروج از جایگاه ٬ هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.
او بی درنگ جواب اظهار داشت که می شناسد. آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتنند و یک سال هم باهم نامزد بوده اند. هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :" هی خانم ٬ شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل٬ همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی .
" زنش پاسخ داد :"
عزیزم ٬ اگر من با او ازدواج می کردم ٬ اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین ."
پاسخ با نقل قول
  #857  
قدیمی 10-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گریه.....!

حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.

شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و مي توانيد خودتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.

ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند.
وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.

ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند

ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، وقتی علت را پرسیدند
گفت: بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!

پاسخ با نقل قول
  #858  
قدیمی 10-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خواهر و برادر!

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:
- می خواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید:
- نام دختر چیست؟
مرد جوان گفت:
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.
پدر ناراحت شد.
صورت در هم کشید و گفت:
- من متأسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی، چون او خواهر توست.
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.

با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:
- نگران نباش پسرم.
تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی!

من

پاسخ با نقل قول
  #859  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

برخورد احساسات باهم در یک اتفاق


روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساسها در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردندخوشبختي. پولداري. عشق. دانائي. صبر.غم. ترس...هر كدام به روش خويش مي زيستند . تااينكه يك روز دانائي به همه گفت: هر چه زودتر اين جزيره را ترك كنيد زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهدگرفت اگر بمانيد غرق مي شويدتمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از خانه هاي خود بيرون آوردند وتعميرشان كردند. همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوارقايقها شدندو پارو زنان جزيره را ترك كردند. در اينميان عشق هم سوار قايق شد اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شدكه همگي به كنار جزيره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمي گذاشتند كه اوسواربر قايقش شود. عشق به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانات و وحشت زنداني شده سپرد. آنها همگي سوار شدند و ديگر جائي براي عشق نماند. قايقها رفتند و عشق تنها درجزيره ماند. جزيره هر لحظه بيشتر به زير! آب ميرفت و عشق تا زير در آبفرورفته بود. او نمي ترسيد زيرا ترس جزيره را ترك كرده بود. فرياد زد و از همه احساسها كمك خواست. اماكسي به کمکش را نرسيد. در همان نزديكي قايق ثروتمندي راديد و گفت:ثروتمندي عزيز به من كمك كن. ثروتمندي گفت: متاسفم قايقم پر از پول ونقره و طلاست و جائي براي تو نيست. عشق رو به (غرور) كرد وگفت: مرا نجات ميدهي؟غرور پاسخ داد: هرگز تو درآب ترشدي و مرا تر ميكني. عشق رو به غم كردو گفت: اي دوست عزيز مرا نجات بده اماغم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدري غمگينم كه ياراي كمك به تو را ندارم بلكه خودم احتياج به كمك دارم. در اين حين خوشگذراني وبيكاري از كنار عشق گذشتند ولي عشق هرگز از آنها كمك نخواست. از دورشهوت را ديد و به او گفت: آيا به من كمك ميكني؟ شهوت پاسخ داد البته كه نه! سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري يادت هست هميشه مرا تحقير مي كردي همه مي گفتند تو از من برتري ، از مرگت خوشحال خواهم شدعشق كه نمي توانست نا اميدباشد رو به سوي خداوند كردو گفت :خدايا مرا نجات بده ناگهان صدائي از دور به گوشش رسيد كه فرياد مي زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد. عشق به قدري آب خورده بود كه نتوانست خود را روي آب نگه دارد و بيهوش شد. پس از به هوش آمدن خود را درقايق دانائي يافت آفتاب درآسمان پديدارمي شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت آرام آرام از زيرهجوم آب بيرون مي آمد و تمام احساسها امتحانشان را داده بودندعشق برخواست به دانائي سلام كرد واز او تشكر كرددانائي پاسخ سلامش را دادوگفت: من شجاعتش را نداشتم كه به نجات تو بيايم شجاعت هم كه قايقش از من دور بود نميتوانست براي نجات تو بيايدتعجب مي كنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حيوانات و وحشت رفتي؟هميشه ميدانستم درون تو نيروئي هست كه در هيچ كدام از مانيست. تو لايق فرماندهي تمام احساسها هستي. عشق تشكر كرد و گفت: بايد بقيه راهم پيدا كنيم و به سمت جزيره برويم ولي قبل از رفتن مي خواهم بدانم كه چه كسي مرانجات داد؟دانائي گفت كه او زمان بود. عشق با تعجب گفت: زمان؟دانائي لبخندي زد وپاسخ داد: بله چون اين فقط زمان است كه مي تواند بزرگي و ارزش عشق رادرك كند.

برای تو که حقیقت را می جوییی!!!

پاسخ با نقل قول
  #860  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان يك پري

تقصير معلم ديني بود . البته به چيزي كه مي گويم ايمان ندارم . فقط احساسم اين را به من مي گويد . قضيه به سال ها پيش بر مي گردد . وقتي كه يازده ساله بودم . معلم ديني كه اسمش را فراموش كرده ام و فقط اندام لاغر و كله تاسش در خاطرم مانده ... ولي صبر كنيد . اگر اشتباه نكنم نام خانوادگي اش عارف نيا بود . هميشه عادت داشت چند دقيقه آخر كلاس به ما حرف هاي قلمبه سلمبه بزند . نمي دانم چه حكمتي داشت كه هميشه ده پانزده دقيقه اي وقت اضافه مي آورد و آنوقت بود كه شروع مي كرد به نصيحت ما دانش آموزان . چون عادت داشت لابه لاي حرف هايش چند قصه تعريف كند كه با اصل مطلب در ارتباط باشد همه به سخنراني اش توجه مي كرديم . هر چند كه حرف هايش از يك گوش تو مي آمدند و از گوش ديگر بيرون مي رفتند . خودش نيست اما خدايش كه اينجاست . باور بفرماييد علاقه خاصي به آقاي عارف نيا داشته و دارم و هميشه حرف هايش آويزه گوشم است و اگر چيزي در زندگي آموخته ام از دلسوزي هاي ايشان است و اميدوارم هر كجا كه هست خداوند پاسدار او و خانواده اش باشد .



البته صحيح نيست كه مي گويم معلم ديني مقصر بود . چون اصلن بنده خودم را مقصر و گناهكار نمي دانم . در ادامه عرايضم پي به بي گناهي بنده خواهيد برد .
يك روز آقاي عارف نيا سركلاس در مورد وفاداري و پاك بودن مرد و زن صحبت مي كرد . هيچوقت قصه اي كه آن روز تعريف كرد را فراموش نمي كنم . جريان از اين قرار بوده كه زني به شوهرش مي گويد ( گرمي زندگي ما به خاطر پاك بودن من است ) و شوهر با او مخالفت مي كند كه پاك بودن مرد است خانواده اش را پاك و سالم نگه مي دارد . خلاصه بحث بالا مي گيرد و به آنجا مي رسد كه مرد به زنش اجازه مي دهد چند روز به سطح شهر برود و با هر مردي كه دلش خواست نزديكي كند . زن قبول مي كند و به قصد اثبات حرفش به كوچه و خيابان مي زند . فرصت چند روزه مرد كه تمام مي شود زن به خانه اش برمي گردد . مرد از زن مي خواهد كه اجازه دهد او قضاياي اين چند روز را تعريف كند . خلاصه كلام اينكه مرد به زن مي گويد در اين چند روز با كسي برنامه اي نداشته و تنها كسي كه به او نزديك شده جواني بوده كه وقتي نقاب از چهره اش برداشته از كار خود پشيمان شده و رفته است . ناگهان اشك از چشمان زن سرازير مي شود و رو به شوهرش مي گويد ( به خدا قسم كه تو عين حقيقت را مي گويي ) مرد مي گويد كه در جواني اش شرايطي براي بودن با زني فراهم شده اما وقتي نقاب زن را كنار زده به ياد خدا افتاده و از گناه فاصله گرفته است و آن جواني كه نقاب زنش را برداشته در واقع آينه رفتار او بوده است . در پايان آقاي عارف نيا پيام و نتيجه داستان را گفت كه انشاءالله خودتان به آن پي برده ايد . پس من بيشتر از اين سرتان را درد نمي آورم .
البته من خودم را از آن مرد هم پاك تر مي دانم . چون به الله قسم تا به حال به ناموس كسي نگاه چپ هم نكرده ام . آن قصه به حدي من را تحت تاثير قرار داد كه اين تصميم را گرفتم . چون نمي خواستم در آينده كسي با آن ديد به زنم نگاه بكند . ديگر نتوانستم به جاي ناشناخته هيچ زني حتي فكر كنم چه برسد به آنكه نقشه انجام كاري را به مغزم را بدهم .
به سن ازدواج كه رسيدم خانواده ام اصرار به ازدواجم داشتند . اما من به حدي پاك بودم كه فكر هم خوابي با هيچ دختري را نمي كردم . در خودم توان آن را نمي ديدم كه در بستر دختري بخوابم و با او آن كار سقيف را انجام دهم و جنايت و خونريزي راه بياندازم . البته ازدواج سنت رسول خداست و هر جواني كه شرايط آن را دارد بايد به اين سنت پيامبر جامعه عمل بپوشاند .
تنها موردي كه براي ازدواج مناسب به نظر مي رسيد عمه زاده ام مهشيد بود . هم بر و رويي داشت و هم شوهر جوانش به تازگي به لقاءالله پيوسته بود و ازدواج با او را بركت و ثوابي بزرگ مي ديدم و از همه مهم تر ديگر خون و خونريزي در كار نبود . متوجه هستيد كه چه مي گويم ؟
عروسي آنچناني نداشتيم يك سفر زيارتي و خلاص. اصلن چه معني دارد عده اي را جمع كني و ساز و آواز راه بياندازي و اسباب گناه خلق شوي . ازدواجي كه باعث گناه ديگران شود خدا مي داند به كجاها ختم مي شود . شما كه غريبه نيستيد جاي برادر من را داريد تا مدت ها از نظر مقاربت با مهشيد مشكلي نداشتم اما نمي دانم بعدها چه اتفاقي افتاد كه ديگر به تنم مزه نمي داد . فكر نكنيد قوه مردانه ام ضعيف است . به هر حال گاهي براي تخليه كمرم كاري مي كردم . اما در كل نظرم نسبت به زن تغيير كرد . يعني آنجوري كه فكر مي كردم نبود . راستش را بخواهيد لذت واقعي را متعلق به اين دنياي فاني نمي بينم . اگر خداوند رحمتش را دريغ نفرمايد انسان ها لذت واقعي بدن را فقط در بهشت مي توانند لمس كنند . چون ما متعلق به اينجا نيستيم . به قول استاد زندگي ام آقاي عارف نيا ما مثل نوزادهايي هستيم كه از مادرشان جدا شده اند . در بهشت كافي است بگويي تشنه ام . سه جويبار از آب زلال ، شير و عسل در مقابلت جاري مي شود . البته چون در زمان پيامبران فقط اين نوشيدني ها وجود داشته آن ها اين مثال را زده اند . خودتان كه بهتر از من مي دانيد انبيا از گذشته ، حال و آينده خبر داشته اند . پس از نوشيدني هاي زمان ما هم بي اطلاع نبوده اند . اما اگر جاري شدن جويباري از قهوه ، شيركاكائو يا نسكافه را مثال مي زدند به طور قطع مردم حرف آن ها را باور نمي كردند و رسالتشان به انجام نمي رسيد . به نظر بنده چون در بهشت همه چيز مهيا است اگر شما حتي هوس پپسي كولا هم كنيد جاري مي شود . خداوند در بهشت حتي غريزه جنسي بشر را نيز فراموش نكرده و هزاران هزار پري زيبارو در رنگ ها و ابعاد مختلف و به هر صورتي كه دلت بخواهد با تو هم آغوش مي شوند و هر چه از آن ها طلب كني بي دريغ در اختيارت مي گذارند . آنجا جواني هميشه با توست و مي تواني لابه لاي اندام بهشتي پري رويان غلت بزني بي آنكه نگران درد يا قاعدگي شان باشي . نمي توانيد تصور كنيد چه لذتي دارد هم آغوشي با پري رويان قدسي بهشت . اگر مردي مي خواهد به اين آرزوها برسد بايد فقط خدمت خلق خدا در ذهنش باشد و به لذت هاي فاني و زودگذر اين دنيا پشت كند .
از آنجا كه به پاك بودن خودم ايمان داشتم پاكي مهشيد هم مثل روز برايم روشن بود . حتي بعد از آن تلفن هاي مشكوكي كه به اداره ام مي شد . خودتان كه از اينگونه مزاحمت ها بي اطلاع نيستيد . به واسطه شغلتان حتمن زياد با اين جور موارد برخورد داشته ايد . از اينجور آدم ها كم پيدا نمي شود كه زنگ مي زنند و مي گويند زن تو با كسي رابطه نامشروع دارد و گاهي به خانه آن مرد مي رود . حتي آدرس هم داده بود . اوايل زياد اعتنا نكردم ولي تصميم گرفتم اين شك را كه در دلم رسوخ كرده بود يك جوري از بين ببرم . بنابراين روزي كه آن مرد دوباره تماس گرفت و گفت كه زنم در خانه آن مرد است به مهشيد زنگ زدم اما كسي جواب نداد . به مدت يك ساعت هرچند دقيقه يكبار شماره منزل را مي گرفتم تا بالاخره مهشيد گوشي را برداشت و گفت كه حمام بوده است . خيالم راحت شد . ولي مگر مزاحم ول كن بود ؟ تا اينكه يك روز زنگ زد و گفت آن مرد غريبه به خانه ام آمده است . ما كه معصوم نيستيم . به هر حال دل آدم است مي لرزد ديگر . مرخصي يك ساعته اي گرفتم و به سمت خانه ام راهي شدم . در حياط را جوري باز كردم كه صدايي ، جيره اي از لولاهايش بلند نشود . از شما چه پنهان وقتي به پشت در رسيدم از خانه صداي آخ و اوخ زنانه مهشيد و هس هس مردانه اي بيرون مي آمد . خب آن هس هس سينه من نبود و كسي كه در مقابل چشم هايم تنش با تن مهشيد در هم مي پيچيد من نبودم . لابد از حال رفتم كه وقتي به هوش آمدم كسي توي خانه نبود و فقط صداي مهشيد بود كه كنار باغچه گريه مي كرد و فين فين آب دماغش را بالا مي كشيد . به اين عطر بهشتي تان قسم باور بفرماييد حتي دست هم رويش بلند نكردم . تا چند روز خودم را توي اتاق حبس كردم و فقط با خداي خودم راز و نياز مي كردم . مهشيد هم از خانه تكان نخورد و از فرداي روز حادثه صداي شَرَق شَرَق ظرف هايش از آشپزخانه بالا مي آمد و گاهي هم ظرفي را روي كاشي ها خرد مي كرد .
در اين دنيا همه ما مسافريم و نبايد منافع شخصي مان را به تقدير الهي ترجيح دهيم . توي آن چند روز خيلي فكر كردم . به پاكي خودم و خيانت زنم . به اين نتيجه رسيدم كه حرف معصوم بي حكمت نيست . اگر من پاك بودم پس زنم هم بايد پاك دامن باشد و اگر خلاف آن اتفاق افتاد معني اش اين است كه حكمتي در كار است . چه كسي مي داند كه حكمتي در ارتباط زنم با آن مرد نبوده . شايد خواست خدا اين بوده كه زنم با مردهاي ديگر ارتباط داشته باشد و به زودي ثواب كار معلوم شود . فقط خداست كه به همه امور واقف است .
بعد از چند روز كليد را توي قفل چرخاندم . در اتاق را باز كردم و توي حمام خزيدم . غسلي به تن زده و فريضه صبح را به جا آوردم . نمي دانم چهره ام چه تغييري كرده بود كه وقتي مهشيد چشمش توي چشمم افتاد مثل جن زده ها خشكش زد . يك جارو و كيسه اي نايلوني دستش گرفت و به اتاقم رفت تا كثافت هايي را كه گوشه اتاق خالي كرده بودم را جمع كند . گواهي كسر حقوقم را مچاله شده راهي سطل زباله كردم و منتظر جرينگ جرينگ زنگ تلفن شدم كه بعد از مدتي بالا آمد . خودش بود . پرسيد كه آن روز به خانه ام رفته ام يا نه ؟ خب من هم واقعيت را برايش تعريف كردم . بنده خدا خشكش زد . حدس مي زد لابد جنازه زنم را توي باغچه چال كرده ام يا او را قطعه قطعه كرده و به جايي خارج از شهر برده ام . نمي خواهم سرتان را درد بياورم . تماس هاي آن مرد ادامه پيدا كرد و نمي دانم چطور با هم دوست شديم و چطور او را به خانه ام دعوت كردم . تقدير الهي است ديگر . قيافه اش بد نبود و خيلي جوان تر از صدايش نشان مي داد . خودتان كه مي دانيد گوشي تلفن صداي آدم را پيرتر مي كند . خلاصه با آن مرد به خانه ام رفتيم و از مهشيد خواستم كه لخت شود و تن مرد را به آغوش بكشد . به گمانم مثل حالا كه دست نوراني و سفيد شما دارد مي نويسد ؛ نوري ، چيزي در چهره ام دميده شده بود كه وقتي مهشيد به چشم هايم زل زد نتوانست مخالفت كند و تن داد به تن مردي كه حالا حس يك دوست و برادر صميمي را به او داشتم . تا مدت ها مهشيد از حضور من خجالت مي كشيد و مثل تكه گوشتي دراز مي كشيد زير پاي مرد . ولي بعد از مدتي او هم سعي مي كرد به لذت هاي دنيوي اش برسد . خودش كه نمي گفت اما هالو كه نيستم . آخ و اوخ صدايش و چروك هايي كه بين ابروهايش مي افتاد زار مي زد كه دارد مكيف مي شود . راستش را بخواهيد اوايل از اينكه مهشيد عذاب مي كشيد در مقابل من آن كار را بكند كيف مي كردم ولي به تدريج سعي كردم فقط به رسالتي كه به من محول شده فكر كنم . به قول آقاي عارف نيا ما همه ماموريم و نبايد به تقدير الهي معترض شويم و عليه خدا شورش كنيم .
استغفرالله بنده ادعاي پيامبري و داشتن چشم بصيرت نمي كنم ولي يك روز كه هن و هن مهشيد و آن مرد بالا گرفته بود يكهو آن ها تبديل به دو پري شدند كه در هم مي پيچيدند و مرا به سمت خودشان دعوت مي كردند . خوب كه نگاه كردم كَپَل هاي مرد را ديدم كه به سمت آسمان بالا و پايين مي رفتند و برق مي زدند . موهاي بور مرد تو هوا افشان شده بود . يعني مرد كه نبود ، پري شده بود . باور بفرماييد پري شده بود و اطرافش پر شده بود از دار و درخت هايي كه پرنده ها از سر و كولشان بالا مي رفتند . من هم كمي آنطرفتر روي چمن زارها لم داده بودم و هس هس مي كردم . خانه ام بهشت شده بود . به الله قسم بهشت برين شده بود . خوب شما توي بهشت باشيد و يك پري قدسي شما را طلب كند چه عكس العملي نشان مي دهيد ؟
نمي دانم چطور خودم را به پري رساندم . پسم زد . لاكردار چه زور عجيبي داشت و سعي مي كرد با عشوه و ناز من را از خودش دور كند . چند بار پرتم كرد تا اينكه كله ام خورد به ديوار . يكهو ديدم مردي با سبيل هايش روبرويم ايستاده و مثل گاو نري هوف هوف مي كند . شيطان بود . به الله قسم شيطان بود . آقاي عارف نيا بارها گفته بود شياطين براي فريب بنده هاي مخلص خدا هزاربار چهره عوض مي كنند . داشت كفر مي كرد و به پير و پيغمبر بد و بيراه مي گفت . توي آشپزخانه خزيدم و چاقوي بزرگ گوشت بري را بيرون كشيدم . حالا به حكمت حرف هاي آقاي عارف نيا پي برده بودم . من و مهشيد وسيله اي شده بوديم براي شكار يك شيطان . يك شيطان توي خانه من به دام افتاده بود و اگرنمي جنبيدم از دستم فرار مي كرد . داشت لباسهايش را مي پوشيد كه چاقو را توي كپلش فرو كردم . افتاد . دست مي كشيد به سمتم تا شايد بتواند چاقو را بقاپد . چند بار تيزي را روي مچش كشيدم . چند بند انگشتش از پنجه جدا شده بود و توي خون نجسش بالا و پايين مي پريدند . خسته كه شد چاقو را روي گردنش كشيدم و سرش را گوش تا گوش بريدم و گذاشتم ور سينه اش .
خودتان كه ديديد بنده بي گناهم . كساني كه به من تهمت قتل مي زنند حتمن خودشان همدستان شيطانند . قول مي دهم اگر آزادم كنيد وقتي به خانه ام برگردم به حول قوه الهي و با كمك زنم مهشيد شياطين ديگري را به دام بياندازيم . كسي را كه به خاطر كشتن شيطان محاكمه نمي كنند . من به پاكي و عدالت شما ايمان دارم . شما مرد معتقدي هستيد و مطمئنم مثل بعضي ها فكر نمي كنيد كه آن زن قصه توي چند روز مهلتي كه مردش داده بود سير براي خودش كيف كرده و آن اشكها فيلمش بوده اند .
شما يك فرشته واقعي هستيد . من آن نور آسماني را در صورت شما به وضوح مي بينم و آن چشمان گيرا و براق شما كاملن براي من مشخص مي كند شما يك موجود بهشتي هستيد . بگذاريد خوب شما را ببينم . باور بفرماييد از نگاه كردن به شما خسته نمي شوم . آن ابروهاي كشيده و چشمان خمار يك موهبت الهي است . بگذاريد كه شما را سير ببوسم و تن بلورين شما را در آغوش بكشم و محكم بفشارم . شما زيباترين پري هستيد كه تا به حال ديده ام . تن پر از معنويت خودتان را در اختيارم بگذاريد تا با شما درآميزم . اجنه ها ولم كنيد او يك پري واقعي است . هديه اي است از جانب خدا به خاطر كشتن يك شيطان . مگر كوريد كه نمي بينيد او يك پري است . اين لذت معنوي را از من دريغ نكنيد و بگذاريد پري ام را به آغوش بكشم . ولم كنيد اجنه هاي لعنتي . ولم كنيد ...
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 12 نفر (0 عضو و 12 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:43 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها