بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #861  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بوي اول بارون

رسیده ایم به فرازهای آخر زیارت عاشورا . من مدام از خودم می پرسم " یعنی مامان بهش گفته ؟ " و بابا با همان صدای نسبتا بلند ادامه میدهد : السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی ...
همیشه دوست داشتم بابا کمی صدایش را پایین تر بیاورد و مثل هر روز بعد از نماز صبحش زیارت عاشورا بخواند . همان طور زمزمه وار . آدم دلش می خواهد از توی رختخواب به صدایش گوش بدهد و ندهد . صبح ها ویندوزم با صدای زیارت عاشورا خواندن بابا کم کم بالا می آید . خیلی حال میدهد وقتی صدایش می آید آدم زیر پتو از این پهلو به آن پهلو بشود و فکر کند " هنوز دیر نشده " اما یکهو می بینی صدایش کمی گنگ شده و دارد می گوید " الذین هم بذلو مهجم دون الحسین ... " . آن وقت است که باید یکهو از جایت بپری و وقتی به اتاقت می آید و چراغ را روشن می کند ، قبل از این که بپرسد " علی ، بابا بیداری ؟" بگویی " بیدارم بابا " .
آدم هایی که از کنارمان می گذرند به ما نگاه می کنند و من نمی توانم به بابا بگویم آرام تر بخواند . انگار نه انگار که توی بهشت زهرا ، سر مزار یک شهید و فقط برای دو نفر دارد می خواند .
گردنم درد گرفته اما تا رسیدن به سجده سرم را بالا نمی آورم . زیارت عاشورا که تمام میشود سر از سجده برمیدارم و می بینم خانواده ای که کمی آن طرف تر دور یک سنگ نشسته بودند رفته اند . یک دختر جوان بود ، یک زن و یک پیرمرد . وقتی ما آمدیم آن ها آن جا بودند . قبل از این که بنشینیم دختر نگاهم کرد و کمی جابه جا شد . من دست بابا را گرفتم و گفتم " اینجاس " . کنار هم نشستیم و بابا دستش را روی سنگ کشید و در شیار قرمز رنگ فرو برد و حروف ی ز دال الف و نون را دنبال کرد . خم شد و سنگ را بوسید . مثل همیشه کف دستش را دو سه بار روی سنگ زد و مثل همیشه گفت " یزدان چطوری ؟ " بعد من دقیقا مثل همه ی عصر جمعه های دیگر با آب بطری سنگ را شستم و بابا سکوت طولانی اش را آغاز کرد .
این را هم نمی توانم به بابا بگویم که چقدر از این سکوتش می ترسم . این را اصلا به خودم هم نمی توانم بگویم . هرهفته به اینجا که می رسیم منتظرم تا زودتر زیارت عاشورا را شروع کند . هر ثانیه اش یک سال می گذرد و انگار یک دیوار سنگی بین من و این آدمی که کنارم نشسته کشیده اند . انگار اصلا من وجود ندارم . انگار بی حرمتی بزرگی کرده ام که این جا کنار این مرد نشسته ام . اما خوب می دانم که اگر این سکوت طولانی را تحمل کنم ، موقع برگشتن، توی ماشین سر حرف ها باز می شود و از هرچه دلمان بخواهد می گوییم . خاطره های قشنگش را در همین فرصت برگشتن از بهشت زهرا شنیده ام . مثلا خاطره ی دو ساعت کشتی گرفتن با یزدان ، روی پشت بام یکی از ساختمان های دوکوهه . یا آن لاک پشتی که یکی از بچه ها جنازه اش را پیدا کرده بود و لاکش شده بود جاسیگاری شان . احتمالا مامان یکی دو روز پیش حرف های من را به بابا گفته باشد . تا الآن که بابا هیچ عکس العمل خاصی نشان نداده . اگر حرفی با من داشته باشد باید موقع برگشتن ، توی ماشین بگوید . اگر چیزی نگوید خودم سر حرف را باز می کنم . اما چطور ؟
یک بار که روبرویم را نگاه کردم دیدم پیرمرد قفل قفسه ی آلومینیومی بالا سر سنگ را باز کرده و دارد قاب عکس جوانی را دستمال می کشد . چشمم در چشم دختر افتاد و سرم را پایین انداختم . نفس عمیقی کشیدم و با صدا بیرون دادم . سر بابا تکان کوچکی به طرف من خورد و زیارت عاشورا را شروع کرد . فکر کرد منظورم با او بود .
می گوید : " علی ، حاج سعید رو بذار یه حالی بکنیم ."
می گویم : شرمنده ت ، رم موبایلم رو فرمت کرده م .
چینی به پیشانی اش می افتد و می پرسد " یعنی چی ؟ "
می گویم " یعنی گوشیم ویروسی شده بود . مجبور شدم هر چی توش داشتم پاک کنم . حاج سعید هم پرید ."
چین های پیشانیش محو می شوند و دوباره همان جا پیدا می شوند " علی حال ما رو گرفتی با این گوشیت "
خیسی روی سنگ دیگر خشک شده اما یک قطره آب روی سنگ روبروی ما می افتد . درست جلوی تاریخ شهادت و 1364 را تبدیل می کند به 13640 . بعد یک قطره دیگر و بعد همین طور پشت سر هم قطرات باران روی سنگ می افتند و سنگ را خال خال می کنند . می گویم " بابا پاشو بریم "
دستش را روی سنگ می کشد و می گوید " یه دقه بشین یه کم بوی اول بارون بشنفیم بعد بریم "
چطور شروع کنم ؟ مثلا بگویم " ببین بابا . می خوام یه چیزی بهت بگم که قبلا به مامان گفته م . فقط اجازه بده تا آخر حرفمو بگم بعد نظرت رو بهم بگو . یکی از همکلاسی هام هست که ... " نه ، همین طوری که نباید رفت سر اصل مطلب . می گویم " بابا می دونی من چند سالمه ؟ من متولد 1364 ام . خب پس من دیگه اون علی سابق نیستم . پس طبیعیه که من مثل هر کس دیگه ای در این سن ... " اّه . این طوری هم نیست . مگر می خواهم درس بدهم . نمی دانم . به بابا نگاه می کنم که کف دستش را روی سنگ گذاشته . انگار که دست روی شانه ی رفیقش گذاشته .
همیشه اول باران گرفتن می رود توی حیاط و کنار باغچه می نشیند و بوی اول باران را با ولع می دهد توی سینه اش . این عادت را هیچ وقت ترک نمی کند . فقط آن وقتی که زانویش ضرب دید و مجبور شد گلبال را برای همیشه بگذارد کنار ، این عادتش هم برای چند ماهی فراموشش شد . می گفتم " بابا بارونه ها " می گفت " اِ ؟! یه چند دقه پنجره رو باز بذار "
حالا خال های خیس ، سطح سنگ را پوشانده اند و شیار قرمز رنگ حروف " یزدان عاکف " را پر کرده اند . می گویم : " بابا حسابی خیسمون کردی . پاشو بریم . من پس فردا امتحان دارم " دستش را می گیرم و بلند می شویم .
آن عصر جمعه ای که آقای زبیری را این جا دیدم هم باران می آمد . کوچکتر که بودم بعضی جمعه ها با چند نفر دیگر از رفقای قدیم می آمدند سراغ بابا . من هم باهاشان می آمدم و کنار بابا میرفتیم سر مزار شهدایی که می شناختند . بعد کم کم تعدادشان کمتر شد و دیگر کسی جمعه ها سراغ بابا نیامد . تا این که یک بار وقتی داشتیم به مزار یزدان نزدیک می شدیم آقای زبیری را دیدم که کنار سنگ ایستاده . ما را از دور دید و شناخت . می خواستم به بابا بگویم فلانی ست ، که دیدم رو برگرداند و با قدم های بلند از روی سنگ ها رد شد و رفت . چیزی نگفتم . با نگاهم دنبالش کردم که رفت و توی پژوی سیاه رنگی ، کنار راننده نشست و با دستش اشاره کرد که زودتر راه بیفتد . وقتی ماشین داشت دور می شد سر چرخاند و نگاهم کرد و بعد سریع نگاهش را دزدید .
توی ماشین بابا می گوید " یه شب توی جزیره مجنون با یزدان داشتیم مهمات می بردیم طرف خط . یهو زد بارون گرفت . من پشت فرمون استیشن بودم . یزدان شیشه رو کشید پایین گفت بذار بوی اول بارون بیاد تو . گفتم یزدان بیچاره شدیم الآن می مونیم توی گل . هی همین جوری نفسای عمیق کشید گفت بوی اول بارون رو نفس بکش . آخرش هم قبل از این که به خط برسیم چرخ ماشین موند توی یه چاله پر از گل ... "
این یکی را تا حالا تعریف نکرده است . می پرسم " جزیره مجنون کدوم عملیات بود ؟ "
می گوید " خیبر . آره خلاصه . گیر کردیم اساسی . پیاده شدیم دو تایی سنگ گذاشتیم زیر چرخ ولی فایده نداشت . یزدان گفت کاری نمیشه کرد باید صبر کنیم ماشین پشت سری برسه هلش بده . نشستیم توی استیشن و یزدان یه چیزی تعریف کرد . گفت مادرش نامه داده که بیا تهران با داییت حرف زده م ، بیا دختر داییت رو بگیر . گفت احتمالا مرخصی پونزده روز بعدی رو که برگردم خونه ، عقد کنیم . همچین گل از گلش شکفته بود ولی سرخ شده بود . گفتم پس بگو عین خیالت هم نیس که مثل خر توی گل موندیم . گفت از پونزده سالگی عاشق دختر داییش بوده ... "
ضربان قلبم بالا رفته . حالا وقتش است که حرفم را به بابا بزنم . می گویم " پس خوشحال بود "
بابا با لبخند می گوید" خوشحــــــــال "
می گویم " خیلی خوشحال بود ؟ "
چین می افتد به پیشانی بابا و لبخند از صورتش محو می شود . آرام می گوید " آره خیلی خوشحال بود " رویش را برمی گرداند . من را که نمی بیند . حتما می خواهد من رویش را نبینم . احساس می کنم بابا دارد توی این بازی جر می زند . الآن وقت سکوت کردن نیست . دارد فرصتم را از من می گیرد . ولی من چطور بگویم ؟ از کجا شروع کنم ؟
ماجرا را ادامه نمی دهد ولی بقیه اش را قبلا گفته . شب عملیات از هم جدایشان می کنند و بعد از عملیات نمی توانند همدیگر را پیدا کنند . بابا با اولین دسته برمی گردد عقب . توی اندیمشک هم سراغ یزدان عاکف را می گیرد ولی کسی خبری از او ندارد . با قطار می آید تهران و نصف شب می رسد راه آهن . از راه آهن تا محله شان می آید و جلوی مسجد به حجله های روشن نگاه می کند . آن جا عکس یزدان را روی یکی از حجله ها می بیند . همانجا می نشیند و گریه می کند . همیشه وقتی به این ماجرا فکر می کنم با خودم می گویم کاش همانجا توی عملیات خیبر چشم هایش را از دست داده بود . خیال تصویر پدر در حالی که نیمه شب در خیابان خلوت کنار حجله یزدان نشسته و گریه می کند برایم هولناک است . انگار هیچ آدمی را نمی توانم تنهاتر از این تصور کنم . نه ، نمی توانم حرفم را بگویم . به پدر نگاه می کنم . می خواهم همین لحظه فرمان ماشین را ول کنم و او را محکم در آغوش بگیرم . نمی خواهم حتی یک لحظه بیشتر سکوت کند . اما چطور می توانم ؟ حالا باید چه بگویم ؟
سرش را به طرف من می چرخاند و می گوید : می دونی که چرا این خاطره رو تعریف کردم ؟
نگاهش می کنم : نمی دونم .
می خندد : اصلا نمی دونی ؟!
سرفه می کنم و می گویم : خب راستش یه کم می دونم .



پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #862  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گربه هاي اتوبان
1نمی‌دانم. هیچوقت هم نفهمیدم. مثلن همین دوشب پیش. نه من و نه آن زیبارویی که زیرم مانده بود و ران‌هایم توی ران‌هایش کشیده می‌شد، نفهمیدیم. دخترک چشمهاش بسته بود و دهانش باز و چانه اش را رو به فضای خالی‌ی بالای سرش هل می‌داد که خیسی‌ی قطره‌ها را روی صورتش حس کرد. او هم نفهمید. مثل خودم. لابد فکر می‌کرد توی آن لحظه‌های اوج، از فرط لذت است که مرد امشب‌اش، دست‌های لاغرش را دو طرف سرش ستون کرده، روی صورتش خم شده و توی تاریکی، خیسی‌ی چشم‌هایش را روی گونه‌های او چکانده. خود من هم نفهمیدم. مثل همان زیبارو. شاید دلش برایم سوخت. اما نفهمید. می‌دانم. چندمین بار بود و هربار می‌خاستم که نشود و اینگونه نباشم و فراموش کنم. می‌خاستم مال او نباشد امشب این چشم‌ها و گرمای نفس او نباشد که روی صورتم پخش می‌شود. می‌خاستم این‌بار گریه نباشد. دوست داشتم مثلن به خندیدن گربه‌ها در خیابان‌های نیمه شب فکر کنم و نروم توی نخ آن دوتا تیله که باز توی سرم بچرخند و گرد شوند و از چشم‌هایم بیرون بریزند. خوب بود به گربه‌ی آن شبی فکر کنم که نیم ساعت زل زدن و تکان نخوردن را تحمل کرد و خنده‌ام را دید. نمی‌رفت. چشم‌هاش توی تاریکی برق می‌زد و نگاه می‌کرد و هی می‌گفت "چیه چرا گریه می‌کنی؟" گفتم برو و بعد افتادم به پهلو. نتوانستم. خودش را با ملافه پوشاند و روی سرم خم شد. می خاست دست توی موهام بکند که دستش را گرفتم. ترسید. این دست‌ها مال من نبود. دست‌ها...می‌گفت: "همیشه موهات بلند باشه. بخند. همیشه بخند تا رو گونه‌ت چال بیفته. کمتر بکش. نگرانم نکن."
ملافه را روی سرش کشید و پشت به من شانه‌هاش لرزید. گفتم: "پولتو کامل می‌دم، نترس." گریه می‌کرد. یادم نمی‌آمد. فردا را. لحظه را. فقط توی شیشه‌ها بودم و مات خنده‌ها و عطرهای فراموش‌شده. می‌ترسیدم از اینکه روز دیگری باشد. می‌ترسیدم از اینکه باز صبح تابستان، با طلایی‌ی تند آفتاب و سرسام گنجشک‌ها خودش را توی کوچه ولو کرده باشد. به پرده دست نزدم. زیر سماور روشن بود و ابر کوچکی توی آشپزخانه‌ی کوچک، پا گرفته بود. دلم برف می‌خاست. سفید. سیگارم را توی زیرسیگاری تکاندم و به ران‌های لختم دست کشیدم که سفتی صندلی رویشان جا انداخته بود. به جای خالی ساعت روی مچم نگاه کردم. خنکی اول صبح پرده را تکان می‌داد. از این زاویه که پشتش به من بود، می‌شد خط ستون فقراتش را تا جایی که ملافه اجازه می‌داد و گودی و باریکی‌ی کمرش به پهنای استخوان لگنش می‌رسید، دنبال کرد. سیگار را توی زیرسیگاری خاموش کردم و ملافه را تا شانه‌هایش بالا کشیدم. آسانسور با لرزش کوچکی راه افتاد و دو طبقه پایین‌تر ایستاد. "طبقه‌ی همکف" از صداش برمی‌آمد او هم زیبا باشد. زیبارو.

2
پل خلوت بود، رود، مرداب. از سبزی‌ی احمقانه‌ی کاج‌های کوتوله‌ی کنار پیاده رو خنده‌ام گرفته بود. کنار آب زن و مردی توی هم پیچیده بودند. لرزش تایرهای موتور کهنه‌ای توی دلم را خالی کرد. خورشید از آن دورها قد می‌کشید که تاریکی‌ی بین درخت‌ها را پر کند.
-مراقب باش. همسایه‌ها می‌بیننت.
چرخ، دنده‌ای نبود و تمام سربالایی‌ را به زحمت پا زده‌بودم که خودم را برسانم پشت بالکن. جای بندهای کوله‌پشتی و زین صندلی لای پاهایم خیس بود. تاریک بود و باد خنک توی صورتم می‌خورد. اتوبان خلوت بود. عرق روی صورتم خنک بود. باد بود. بعد از تپه‌ی کوچکی، از آن دور شبح صفه دیده می‌شد. آرام و بی‌حرکت بود. انگار که به چیزی فکر کند.
حتمن توی همه‌ی شهرهای دنیا صفه هست. حتی اروپا. حتی آن شهرهایی که مثلن مثل پاریس، خیابان‌های پرنور و شلوغ دارد و پر است از گالری‌ها و کافه‌ها با آرتیست‌های گردن‌کلفت. آنجا هم حتمن صفه‌ای هست که آهسته بنشیند و از دور نگاه کند. ساکت باشد و فقط به برق‌برق نورهای مثلن ایفل نگاه کند. دردش بگیرد و سرش را پایین بیندازد و کودکانه با سنگریزه‌هایش بازی کند. نه. صفه هنوز برای کوه بودن خیلی بچه است.
نگاهش کردم. هنوز آرام و بی‌حرکت سرجایش نشسته بود. انگار که به چیزی فکر می‌کند. چراغ‌هاو نورها روی صورتش پاشیده می‌شدند و رد می‌شدند. توی آینه‌ی عقب نگاه کردم. اتوبان خلوت بود.
"شهید کشوری"... پدرم می‌گفت عرق می‌خورد. مرد بود و فردا نمی‌شناخت. برعکس خیلی‌هایی که مرد نبودند و عرق نخوردند و ماندند برای فردا. و حالا اسمش، مثل همه‌ی اسم های دیگری که کوچه و خیابان‌های این شهر را پر از بوی مرده کرده بود پا به پای ما می‌آمد. اتوبان خلوت بود. دستم را به طرف پایش و دستی که روی پایش بود دراز کردم. مشت کردم. رو به من برگشت. دست دیگرش را که روی لب‌هاش بود برداشت و با دو دست، مشتم را فشار داد. نگاهش کردم. نور چراغ‌های اتوبان تندتند از روی لبخندش رد می‌شدند.
-دلم برای تیله‌ تنگ می‌شه.
-میگم تا حالا دقت کردی چندبار از اینجا رد شدیم.
-اینجا، اتوبان ماست.

3
پارک بوی صبح تابستان را می‌داد. تکان چند سایه، گرمای زردرنگ روی پلک‌هایم را دزدید. چشم باز کردم. گربه‌ای لای پاهایم می‌پیچید. مرد بزرگی از پشت موتور پیاده شد و بالای سرم ایستاد. سرش پشت به نور خورشید اندازه‌ی یک کلاه‌کاسکت گرد بود و آنتن بی‌سیم پر سروصدایش از گوشه‌ی جیب شلوار مردانه‌ی مشکی‌اش بیرون مانده بود.
-پاشو. پاشو.
هنوز سرم درد می‌کرد. از پشت صدایم زده بودند و یکهو سرم را از روی پاهایش برداشته بودم و به چارچوب در خورده بود. موهایم لای انگشت‌هایش نبود و انگشت‌های بازش روی هوا خشکیده بود. می‌ترسید. پیاده شده بودم و می‌ترسید. می‌ترسیدم. که کاش مزرعه نبود و ابر نبود و کنار نمی‌زدم تا بوی تن‌اش بیقرارم نکند. که باران نبارد و نگوید که خیس می‌شوی تا لبه‌ی در ننشینم و و روی لبهای خیسم دست نکشد. که چشم‌هایش را نبندد.
سرد بود. خم بودم و خیس. آهسته صدام می‌لرزید. توی ماشین سایه‌ی چهار دهان با هم صحبت می‌کردند. زانو سست کرده بودم و دست راستم می‌لرزید. دست بزرگی که روی کاغذ می‌نوشت انگشت جوهری‌ام را پای کاغذ بیرنگی فشار داد. کارتها را گرفتم. دست پراز انگشتری، سرم را از شیشه هل داد بیرون. افتادم. همه‌جا زیادی خیس بود. ماشین سبز دور شد. تنم می‌لزید. در را باز کردم و توی ماشین نسشتم. ماشین لرزید و راه افتاد. قطره‌ها با شدت روی شیشه می‌خوردند. خسته بودم و خیس. دست راستم را مشت کردم و لای ران‌هایم فشار دادم. نگاهم می‌کرد. کمربندش را باز کرد و بطرفم خم شد. دهانش را روی صورتم گذاشته بود. نفسش لای موها و روی گردنم را گرم کرد. چشم‌هاش بسته بود. می‌لرزیدم. سرش را روی گردن و سینه ام کشید و پایین رفت. جای لبش را روی دست راستم حس کردم. هنوز باران می‌بارید. روسری‌اش پس رفته بود. بوی موهایش می‌آمد. بوی ابرها. اتوبان خلوت بود.

4
بیخابی‌ام را از کنار رودخانه تا مغازه کشاندم. کلید انداختم. در که باز شد بوی تند کتاب زیر بینی‌ام خورد. آشغال‌ها را کنار سطل ریختم. زود بود و همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند. سیگاری روشن کردم و به دیوار کافه تکیه دادم. صورتم را به شیشه چسباندم و دود را روی تاریکی‌ی آن‌طرف شیشه فوت کردم. توی صورتم برگشت. نشسته بود آن‌طرف میز و سیگار پیچیدن مرا تماشا می‌کرد. خندیدم. یاد حسن افتاده بودم. یاد این که او هم حتمن الان دارد با موهای قرمز، توی یکی از کافه‌های پاریس به یاد ماگدا سیگار می‌پیچد.
فضای کافه پر بود از مشتری‌های کتابفروشی و نگاه‌های آشنا. عینکم را روی میز گذاشتم. گفت: "شاید دیگه برنگردم" و خندید. خندیدم.
-اصن شاید با همین ازدواج کنم و اونجا اقامت بگیرم.
و به دوست هلندی‌اش که قدبلند بود و بور،‌ اشاره کرد. صورتش را مات می‌دیدم که به ما نگاه می‌کرد و معلوم بود از حرف‌هامان چیزی نمی‌فهمد. سیگار را طرف دهانم بردم و لبه‌اش را با نوک زبان خیس کردم. نگاهم می‌کرد. سیگار پیچیده را روی میز گذاشتم. عینکم را به چشم زدم و دستی توی موهایم کشیدم. پایش را از زیر میز به پایم می‌زد. نگاهم را از رومیزی برداشتم. توی چشم‌هایش خیره شدم. خندید. خندیدم. قهوه‌ها دیر شده بود.

5
اتوبوس وسیله‌ی باعظمتی‌ست. مثل خیلی دیگر از باعظمت‌های دنیا، توی اتوبوس هم می‌شود چیزهای زیادی دید. مثلن پیرمردی که روزی چهار نوبت روبروی امام‌زاده صلوات می‌فرستد. زنی که چادرش را با دندان گرفته و پشت به مردها کرده. دخترمدرسه‌ای که توی چشم‌هایت زل می‌زند و می‌خندد. اگرچه خیلی‌هاش احمقانه، تکراری و طبق معمول باشد و حالت را بهم بزند. و قرار باشد اگر، که به اتفاق‌ها ایمان بیاوری اتوبوس پر از اتفاق است. مثل ساعتی که گم کنی و هیچوقت نفهمی کی یا کدام خط. یا تیله‌ای که از دست دختربچه‌ای کف اتوبوس رها شود و این‌طرف و آن طرف برود. و یا ترمزی که توی بغل تو بیندازدش و بخنداندش. من همیشه از در وسط پیاده می‌شوم. حتمن خسته نباشید می‌گویم و بلیطم را دست خود راننده می‌دهم و سعی می‌کنم ذهنم را از تمام خاطره‌ها پاک کنم تا بتوانم این شهر و مردمش را تحمل و زندگی کنم. حالااگر توی هرچیز باعظمتی، خطی از او و یادگاری‌هایش باشد تقصیر من نیست. باید فراموش کنم و همینجا کنار اتوبان، پیاده شوم.

6
پول یک پاکت سیگار و نیم‌کیلو تخم‌مرغ را حساب کردم و از مغازه بیرون آمدم. یکی از سیگارها را روشن کردم و کلید را توی در انداختم. تخم‌مرغ‌ها را توی یخچال گذاشتم. زیر سماور را روشن کردم و روی تخت ولو شدم. روی میز کنار تخت، کاغذی بود و یک دسته پول. زیباروی دیشبی پولش را نبرده بود و یادداشت گذاشته بود. کاغذ بزرگی بود که تای زیادی خورده بود. یکی یکی باز کردم...
سیگار دستم را سوزاند. صورتم را پاک کردم و سیگار دیگری آتش زدم. روی تخت دراز کشیدم و دود را سمت پنجره کوچک و کم‌نور بالای سرم فوت کردم. روی کاغذ فقط نوشته شده بود: خداحافظ.

7
" الو...سلام الف. سلام ب. سلام ج. من دیگه نمی‌تونم این شهرو تحمل کنم. این گنبدا. این آدما. این رودخونه. میخام برم از این شهر لعنتی. چی؟ ویزا؟ آره دارم می‌گیرم. شاید امسال آذر. ماه آخر پاییز. شایدم سال بعد. زودتر می‌خاستم برم. نشد. میتونی بهم کمک کنی؟ آره حتمن. مرسی. باید برم یه جایی که بشه نفس کشید. بشه کار کرد. کار هنری! اینجا دارم تلف می‌شم. دارم خفه می‌شم. ای بابا!‌ بازم تو. چقد سیگار می‌کشی..."

8
سوار ماشین که شد، می‌خندید. شاید بود اما زور می‌زد که شبیه او بخندد. ولی نبود. عرق کردم. کاش نگاه نمی‌کرد. کاش می‌رفت.
-یه شب تا صبحه ها
-علیک سلام
-من حوصله ناز کشیدن ندارم. اگه خوشت نمیاد هری...
نگاهم را دزدیدم. چیزی نگفت. فقط نگاه کرد و خندید. نه. او نبود.
گفت: "من دوست دارم"
گفتم: "ببخش"
گفت: "میخای زندگی کنی یا نه؟ پس چرا خودتو عذاب میدی؟"
گفتم: "من فقط میخام آویزون نباشم. گهگاهم اگه می‌ترکم، دیگه واقعن کم میارم. ببخش.
گفت: "باید تو زندگی‌ت به یه چیز دیگه هم آویزون بشی"
نگفتم. نتوانستم. می‌خواستم بگویم اما نگفتم. "خیلی دیر شده. من چیزی ندارم."
ماشین دوستم را که به بهانه‌ی سفر گرفته بودم با احتیاط جلوی خانه پارک کردم. هنوز نگاهم می‌کرد. گفتم: "برو پایین دیگه." خندید و پیاده شد. مانتویش را درآورد و روی مبل نشست. موهایش کوتاه بود با چند رشته نازک بافته شده تا روی شانه. سیگاری از کیفش در آورد و ناشیانه روشن کرد. با پک اول، به سرفه افتاد.
-مجبور نیستی ادای سیگاریارو در بیاری.
-سیگار ادا نیس، درده.
پک دیگری زد و سمت من آمد. پاهایش را رد کرد و توی بغلم نشست. دست انداخت و با یک حرکت پیراهنم را درآورد. چشمش به تسبیح و زنجیر توی گردنم که افتاد دستش را روی سینه‌ام کشید و با موهای سینه ‌ام بازی کرد. به تسبیح که دست زد، با دو دست مشتش را گرفتم. ترسید. گردنم را خم کردم. چانه‌ام را روی دست‌هایش گذاشتم و جمع شدم. خودش را جلو کشید. بغلم کرد و سرم را توی سینه‌اش فشار داد. عرق کردم.
-میشه اینارو نندازی گردنت؟
-چرا؟ دوسشون دارم.
-همه فک می‌کنن مذهبی هستی.
-همه رو ول کن. نیستم.
-میدونم.

9
تمام زمستان بود. پاییز هم. همیشه همین است. تمام می‌شود. خوب، ولی دوست داشتن که دلیل نمی‌شود. تمام می‌شود. نتوانسته بودم و پشت به من، پاهایش را توی دلش جمع کرده بود و من به کمر برهنه‌اش نگاه می‌کردم. به یک رشته‌ی بافته تا روی شانه‌اش. هوا تاریک و روشن عصر بود. از ظهر چیزی نگفته بود و همانطور پشت به من دراز کشیده بود. خاب نبود. می‌دانستم. رو به من برگشت. دستش را آرام توی موهایم فرو برد. نگاه کردم. نگفت. بالای سرش در کیف باز بود و کاغذنوشته‌های نیمه‌کاره‌ام بیرون ریخته بود. یک تکه کاغذ برداشت و چیزی نوشت. لباس پوشید. کاغذ را بالای سرم گذاشت و از در بیرون رفت. نگاه نکرد. رفت.
صبح با طعم دهانش از خاب بیدار شدم. سردرد داشتم. یاد دیشب افتادم. یاد این که تمام شب جرئت نکرده بودم چراغ را روشن کنم و کاغذ را بخوانم. سیگاری آتش زدم. فقط یک واژه. خنده‌ام گرفته بود. خنده‌ی تنهایی. خنده‌ی تاریکی. دیوار از صدای خندیدنم می‌لرزید. پنجره با نور کمرنگ صبح، بالای سرم بود. از ته کیفم تیله را بیرون آوردم و توی نور نگاهش کردم. گوش دادم. صدایی نمی‌آمد. اتوبان هنوز خلوت بود.

پاسخ با نقل قول
  #863  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قرار گاه متروكه

ما را دو شب بعد از تحویل قرار گاه به میراث انجا فرستادند، یک گروهان سیزده نفری که وظیفه داشتیم تا زمان تحویل کامل محوطه ی قرارگاه به میراث ، نگهبان تجهیزات و انبارهای تخلیه نشده ی آنجا باشیم. قرارگاه نیمه تعطیل بود،از دو ماه پیش دفاتر اداری، سایت های موشکی وضد هوایی و مقر های بازرسی را از آنجا برده بودند و سربازها را گروهان گروهان به مقر جایگزین انتقال داده شده بودند ودو روزبعد که محوطه کامل تهی از سرباز شده بود ما را آنجا فرستادند. ما سربازهایی بودیم که دوره ی آموزشی مان را توی همین قرار گاه گذرانده بودیم و نسبتاً به اوضاع آنجا آشنا بودیم. غروب که وارد قرارگاه شدیم هنوز نور افکن های داخل محوطه ی میل پرچم و زمین بازی روشن بود. ما بیست کیلومتر را از جاده پیاده آمده بودیم و بد جوری خسته و بی رمق شده بودیم. در های خوابگاه اصلی بسته بود و خوبگاه افسران هنوز تجهیز نشده بود. شب همه ی ما توی زمین چمن خوابیدیم، زمینی که درست روبروی قلعه ی قدیمی بود و تا چند روز قبلش انبار مهمات بود و چند تیر بار و ضد هوایی رویش سوار بود.میراث از ده سال پیش بنا بر گمانه زنی هایی که حاصل برسی محوطه های اطراف پادگان بود به این نتیجه رسیده بود که قلعه ی توی پادگان، نه مربوط به جنگ جهانی، که مربوط است به یک دوره ی بسیار دور تاریخی . و ثابت کردن این ادعا و برگرداندن محوطه به میراث ده سال طول کشیده بود. طی ده سال گذشته لایه برداری های محدودی توی محوطه صورت گرفته بود که همگی این ادعا را ثابت می کردند.
آن شب ما خسته بودیم، توی محوطه ی میل پرچم دراز کشیدیم و به خوابی عمیق فرو رفتیم. فرداروزاش بود که برای اولین بار آن صداها را شنیدیم . شده بود که گه گاهی حیوانی اهلی یا وحشی از لای سیم خاردارها تو بیاید و توی سوله های غذا خوری و خوابگاه سرو صدا راه بیندازد و این در شرایطی که دو روز پادگاه تخلیه بود محتمل به حساب می آمد. اما این ماجرا کم کم برای ما تبدیل به کابوسی عجیب شد. هیچ موجودی غیر از ما توی قرارگاه نبود، ما دو روز تمام را دنبال منبع صدا گشتیم، حتی از پنجره ی سالن ها و شیلتر های مهر و موم شده به داخل سرک کشیدیم، اما چیزی دستگیرمان نشد.صدا شبیه صدای هام فرو چکیدن قطره ای بزرگ بود در گودالی خیس که در انتهایش انگار زنی جیغ می کشیدند.سه روز از آمدن ما به قرارگاه گذشته بود و صدا ها آرامش اولیه مان راگرفته بودند. جایی نبود که سرک نکشیده باشیم، هیچی نبودو همین می ترساندمان. از دورهء آموزشی که به پادگان آمده بودیم چیزهای غیر منتظره ی زیادی توی قرار گاه اتفاق افتاده بود، شنیده بودیم یکی از سربازها شبی که توی برجک نگهبانی می داده به خاطر دیدن هیبتی عجیب مشاعرش را از دست داده و سالها زمین گیر شده و خیلی اتفاقات عجیب دیگر که بعدها معلوم شده کار سربازهای ماه آخر بوده که می خوسته اند سربازهای تازه وارد را دست بندازند.
روز سوم حضور ما در قرارگاه بود،صبح اش لندروور خاکی قرارگاه آمد و سهمیه ی غذای سه روزمان را آورد. از قرار معلوم به این زودی ها قرار نبود از آنجا خارج شویم، راننده ی لندوور تاکید کرد که خروجمان فقط و فقط منوط به دستور کتبی فرماندهی می باشد و امیدوارمان کرد که به زودی بر می گردیم. اینها را گفت و رفت .
اتفاقات عجیب برای ما از روز پنجم شروع شد، دوشنبه بود، اولین شبی که توی خوابگاه افسران می خوابیدیم، گرگ و میش بود که با صدای جیغی گوش خراش از خواب پریدیم، ناخودآگاه دویدیم سمت جایی که صدا را شنیدیم. صدا از سمت سرویسهای بهداشتی پشت خوابگاه می آمد، محوطه از نور نورافکن های زمین چمن روشن بود. هوا غبار داشت و سالنهای حمام زیاد واضح دیده نمی شد، نزدیک تر که شدیم چیزی قرمز رنگ در دوردست به چشممان آمد، هیچکدام از ما آمادگی مواجهه با آنچه که در انتظارمان بود را نداشتیم. از داخل صدای شُرشُر آب می آمد، تو که رفتیم دست یکی از سربازها را دیدیم که از پایین در آلمینیومی حمام زده بود بیرون و اطرافش خون غلیظی دلمه بسته بود. تو که رفتیم سرباز را دیدیم که رگ دستهایش را با تیغ ریش تراش زده و بی جان روی زمین افتاده. خون سرباز انگار که از سقف بیاید به تمام سرامیکهای جرم گرفته ی حمام پاشیده بود و در کف حمام با آبی که از بالا می آمد مخلوط می شد و دورانی از پاشوره خارج می شد. هیچکداممان نمی توانستیم باور کنیم،بوی خون داغ توی سالن حمام پیچیده بود و دیوانه مان می کرد. به ظهر نکشیده بود که جنازه ی سرباز را سوار الاغی که از ده ای در چند کیلومتری قرارگاه گرفته بودیم ،کردیم و فرستادیم به مقر اصلی . شاهو را با جنازه همراه کردیم، سرباز کردی که همشهری سرباز بی جان بود. ما ارتباطی با مقر جدید نداشتیم، همه ی سیستم های صوتی و ارتباطی برچیده شده بود و اجازه ی خروج از آنجا را هم نداشتیم. تنها راه ارتباط با قرارگاه جایگزین لندروور خاکی رنگی بود که هر سه روز یک بار جیره ی غذایمان را می آ آآآآآاآjjjjآآورد.
ساعتها کند کند می گذشت و حوادث یکی یکی می آمدند، هیچ کدام از ما نمی دانستیم سوران چرا خودکشی کرده. همه چیز آنقدر غیر منتظره و ناگهانی بود که قدرت تحلیل مان را گرفته بود. شب قبلش همه تا دیر وقت بیدار بودیم، فال ورق گرفتیم، از خاطرات و آرزوهایمان حرف زدیم، سوران هم مثل همه ی ما سر خوش بود و تا دیروقت با شاهو ترانه ی کردی خواند و باهمان لهجه ی غلیظ اش جُک تعریف کرد و از آرزوهاش گفت. سوران دیر وقت خوابید و صبح زود بیدار شده بود که غسل کند ،خودش را کشت.
دیدن جنازه سوران توی آن حالت همه ی ما را افسرده کرده بود. تا دو روز بعد از این حادثه اتفاقات عجیب دیگری افتاد. شب اش بارها و بارها همان صدای عجیب و جیغ ممتد را شنیدیم. از غروب یکی از سربازها حالتی شبیه خواب زده ها شده بود و مدام با خودش حرف می زد یا گوشه ای کز می کرد و خیره می شد به نورگیر خوابگاه. خوابیده بودیم که همگی با صدای آواری مهیب از جا کنده شدیم. سرباز همان شب هاله ای فسفری رنگ را دیده بود که از توی نورگیر به سمتش آمده بود و بلندش کرده بود، آنقدر بلند که به نورگیر رسیده بود. دست فسفری یکباره توی هوا ولش کرده بود ، سرباز از پشت با کمر روی لبه ی تخت افتاده بود و کمرش جابجا شکسته بود. قطع نخاع شده بود. ما با صدای افتادن سرباز بلند شدیم، هوا که روشن شد جای شکستن شیشه ی نورگیر را دیدیم که نشان از افتادن سرباز از آن را می داد. گویا سرباز توی خواب راه افتاده بود و از نردبان کنار دیوار ورودی بالا رفته بود، توی خواب و بیدار پایش روی نورگیر رفته بود و آن اتفاق برایش افتاده بود . دیگر نمی شد اوضاع را عادی تصور کرد. فردا روز بود که لندروور پشتیبانی دوباره پیدایش شد، چند تا از دندانهای جلوی سرباز شکسته بود وقادر به درست حرف زدن نبود. راننده هیچ پیامی نداشت، نه از قرارگاه و نه از جنازه ی سوران و شاهوو که همراهش فرستاده بودیم . سرباز قطع نخاع شده را سوار لندروور کردیم و فرستادیم پایین. ما بارها و بارها به راننده تاکید کردیم که شرایط آنجا غیر عادی است و دیگرنمی شود آنجا ماند. تا چند روز بعدش خبری از لندروور نشد. ما چند روز را در ترس و نگرانی گذراندیم، شب ها نصفمان می خوابید و بقیه نگهبانی می دادیم. خوابمان کابوس شده بود و بیداریمان جنگ با ثانیه هایی که پایان نداشتند. همه ی ما بارها و بارها آن صدای فروچکیدن وآن جیغ ممتد را شنیدیم. سه روز بعد که لندروور دوباره در دوردست پیدایش شد برای ما لحظه ی بزرگی بود. ما بی تاب ، از بلندی های قرارگاه چشم دوختیم به تپه های پایین دست که لندروور بی صبرانه از آنها بالا می کشید، اما راننده راننده ی سابق نبود. راننده ی سابق کامله مردی بود حدود چهل ساله با ریش خرمایی که دانه دانه سفید افتاده بود، اما این راننده بیشتر از بیست و چند سال نداشت. راننده ی قبلی همان روزی که از ما جدا شده بود چند کیلومتر آنطرف تراز جاده منحرف شده بود و توی رودخانه سقوط کرده بود.راننده جدید گفت هر دو سر نشین لندروور در جا کشته شده اند و جنازه شان به فرمانداری منطقه فرستاده شده. ما بهت کرده بودیم،انگار دستی نا پیدا ما را به سمتی می برد که به نابودیمان ختم می شد.راننده ی جدید هم هیچ خبری از جنازه ی سوران وسرباز همراهش نداشت. ما می خواستیم با همان لندروور برگردیم اما راننده گفت که از فرماندهی تاکید دارند که تا تحویل آنجا به میراث، ما توی قرارگاه بمانیم. لندروور همان طور که آمده بود برگشت و ما باز هم ترسخورده و نا امید چشم دوختیم به جاده.
دیگر لحظه ای نمی توانستیم آنجا بمانیم، تصمیم گرفتیم به هر قیمتی شده آنجا را ترک کنیم. هر ده نفرمان سر گردان شده بودیم. ظهر همه توی محوطه ی میل پرچم جمع شدیم. می دانستیم نباید از هم جدا شویم، همچنان صدا ها می آمد، حالا از هر طرف، انگار برای هر کداممان طنینی شخصی پیدا کرده بود که عکس العمل های جداکانه ای در ما برمی انگیخت. تمام مدت فکر می کردیم کسی همراه مان است، گاهی بادی شبیه حفار تَن به صورتمان می خورد،تمام مدت انگار کسی از درون کنگره های قلعه ی قدیمی می پاییدمان. دیگر تصمیممان را گرفته بودیم. غروب وسایلمان را جمع کردیم، قرارمان این شد فردا هوا که روشن شد راه بیفتیم. شبش توی زمین چمن دور هم جمع شدیم و زیر نور نور افکن به نوبت به خوابی سبک فرو رفتیم. از چند روز پیش که آمده بودیم همه ی صورتها چروکیده و زبر و پای همه ی چشمها گود افتاده بود. کسی جرعت نمی کرد حمام برود، اگر کسی قرار بود دست به آب برود همگی دور اتاقک توالت جمع می شدیم و یکی یکی تو می رفتیم به سرعت روده هایمان را تخلیه می کردیم. آن شب هم صدا ها آمدند، اتفاقات افتادند و ما خیلی خوش شانس بودیم که جان سالم از مهلکه به در بردیم. در تمام مدت حضورمان در قرارگاه دو نور افکن از چهار نورافکن زمین چمن روشن بود ما در فاصله ی این دو نور افکن دور گرفته بودیم. در یک لحظه دو نور افکن خاموش شدند و بعد یکباره محوطه توی تاریکی مطلق فرو رفت و این همراه بود با صدای فرو چکیدن قطره ی همیشگی و جیغ هایی که پشت بندش می آمد. ما دیوانه وار داد می زدیم و هر کداممان به طرفی می دویدیم. لحظه ای بعد همه چیز دوباره روشن شد، یکی از نورافکن ها جرقه زد و از پایه اش جدا شد و به میان ما افتاد، دوباره همان صداها آمدند. تا صبح چند بار این اتفاقات تکرار شد. ما از رویه ی تخت های تل انبار شده توی سوله ی انبار آتش بزرگی درست کردیم که شعله هایش توی آن جهنم آرام مان می کرد. تا صبح نخوابیدیم. گرگ و میش بود که آماده شدیم برای فرار از قرارگاه متروک، هوا روشن شده بود که هر ده نفرمان شانه به شانه ی هم از زمین چمن راه افتادیم سمت در خروجی قرارگاه. بوی آتشی از دور دست می آمد، هوا ابری بود و صدای پرنده های اول صبحی شنیده می شد. ما می توانستیم از این جهنم خارج شویم؟
پشت به پشت هم راه افتادیم، از زمین چمن مستقیم انداختیم توی خیابان اصلی قرارگاه. از جلوی قلعه ی قدیمی که رد می شدیم انگار چشم هایی تعقیب مان می کرد و صدا هایی که مثل زوزه ی باد بود و انگار از ماورای تاریخ می آمد، شبیه دسته ای آدم که مویه کنند.فقط صدا نفسها و خپ خپ پوتین هایمان روی آسفالت کهنه می آمد. قدمها کند پیش می فت و ثانیه ها برایمان کش آمده بود.
ما از در خروجی خارج شدیم بی اینکه غافل شویم از دستی که هر آن ممکن بود ما را از رفتن باز دارد. از قرارگاه خارج شدیم.به ظهر نکشیده بود که به جاده ی اصلی رسیدیم. باورمان نمی شد که دوباره جاده را دیدهایم، خسته بودیم اما انگار پرواز می کردیم. همان روز به مرکز فرماندهی برگشتیم. ما ده نفر توی این ده دوازده روز به اندازه ی چند سال در هم شکسته شده بودیم. توی قرارگاه هیچ کس خبری از جنازه ی سوران و شاهوو که همراهش بود نداشت،آنها هیچ وقت به قرارگاه نرسیده بودند و جنازه ی سربازی هم که با لندروور پیدا شده بود قابل شناسایی نبود، سرش توی بستر رودخانه لهیده شده بود.
ما از آنجا آمدیم، هر کدام از ما به کرات در دادگاه نظامی حاضر شدیم و هر کدام هر چه را که دیده بودیم توضیح دادیم .
بعد از تبرئه شدن مان ما را توی همان قرارگاه مرکزی نگه داشتند و تا روز پایان خدمتمان آنجا ماندیم. ما بارها و بارها خواستیم که از چند و چون ماجراهای آن چند روز آگاه شویم ، چند بار توضیحات دروغی به ما دادند، بارها و بارها جواب ما به بعد موکول شد، اما هرگز دلیل آن اتفاقات عجیب برایمان مشخص نشد. ما سرباز بودیم و سرباز حق سوال پرسیدن نداشت.



پاسخ با نقل قول
  #864  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تا سیگارم تموم شد


داستانی از مسعود حسینیان


روز شده و باد کولری که از دیشب روشن بود تمام بدنم رو خشک کرده ، دم صبح می خواستم برم توالت ، از فشار شاش ، بند نمی شدم ، یکم تقلا کردم که برم ولی منصرف شدم بعد دوباره خوابیدم. البته با این حال خوابیدن ، خواب با اعمال شاقه اس ، مدتی گذشت ، ندونستم چقدر ولی این بار به اجبار بلندم کرد ، هرچند فکر می کنم نوری که از کناره پنجره می خورد تو یه صورتم هم بی تقصیر نبود ، انگار مامور بود که من یک روز گند رو شروع کنم و با بی حوصلگی به آخر برسونم .
توالت که تمام شد ، رفتم کناره رو شویه ولی حس خیس شدن رو نداشتم ، موهام رو تو آینه دیدم ، خیلی شکسته شده ، اومدم بیرون ، نگاهی به ساعت کردم ، ولی بعد که رفتم تو اطاق یادم رفت که ساعت ده یا شایدم یازده رو نشون می داد .
به نیت اینکه برم تو پارکه رو به رو و کمی از کتابی رو که الان سه ماه دست گرفتم رو نوک بزنم ، و چند نخ سیگار بکشم ، لباسام رو عوض کردم .
کیف دستی قهوه ای رمز دار که داخلش یه پاکت سیگار ، فندک ، دفترچه و خودکار بود رو با کتاب همیشه گی زدم زیر بغل و رفتم بیرون . تو راه پله ، پله ها رو حس می کردم ، که به زور دارند بهم پا میدن که پا روشن بزارم ، حتی چند تا پله رو می خواستند منو لیز بدن . وارد کوچه شدم ، امروز تعطیل بود ، این رو نه از رو تقویم بگم ، نه ، از کوچه و خیابون خالی حدس زدم .
رسیدم تو پارک ، رو اولین نیمکت نشستم ، سایه خوبی اونو پوشونده بود ، کیف دستی رو گذاشتم کناره دستم و کتاب رو برداشتم ، کاغذ باطله تویه کتاب نشون می داد که چقدر از این کتاب رو خوندم . پیش خودم گفتم ، چه خوب می شد اگه زندگی ما هم کنارش کاغذ باطله داشت و نشون می داد چقدر خوندیم و چقدر مونده .
سرم رو از کتاب ور داشتم ، صدای چند تا بچه حواسم رو لحظه ای پرت کردند ، که خیلی دور تر از من داشتند باز می کردند .
آخر تابستون بود ، ولی پاییز انگار زود تر از هر سالی دیگه ای به جون درخت ها افتاده بود . باد آرومی کناره گوشم وز وز می کرد و برگ های که خشک کرده بود رو داشت کناره هم و بدون نظم می چید ، که فردا کاره سپور پارک راحت تر بشه . روز بود ولی جیکه از گنجشکی هم در نمی اومد ، فقط گردو خاک پاییزی بود ، که گه گداری خش خشی می کرد .
سرم انداختم پایین و انگار که رو عادت همیشه گی باید چند صفحه رو بخونم ، شروع کردم به خوندن ، پاراگراف پشت سر هم رد می شدند و من مثل قبل اصلا حواسم نبود ، که چی شد ، خیلی به خودم فشار می اوردم ، می تونستم خط قبلی رو یادم بیاد ، ولی چه فایده ، آلان خیلی وقته که داستان رو فراموش کردم .
هوس سیگار می کنم و خوشحال از اینکه تنها چیزی که با من دهن به دهن می شه رو با خودم دارم ، قفل کیف رو دو تا صفر بود ولی هرچی میزنم ، باز نمیشه ، ( اه گه تو این کیف ) با بی حوصله گی انگشتم رو می برم ، بین قفل و صفحه و از میخ قفل رو می کشم ، راحتر از اون چیزی بود که فکر می کردم ، وقتی پاکت سیگارم رو توش دیدم ، خوشحال شدم ، یه نخ در اوردم گذاشتم روی لبم ، فندک رو کشیدم ، خش خش خش ، صدای سنگ فندک بود که بی هوده می چرخید. کلی تکونش دادم که شاید یه چیکه گاز تهش مونده باشه ولی فایده ای نداشت ، گازش تموم شده بود . نگاهم رو به خاطره یک کمک و دستی که سیگار داشته باشه چر خوندم .
کمی دور تر از من سه نفر روی نیمکت نشسته بودند و دو نفرشون داشت سیگار می کشید ، زیاد دور نبود ، شاید بیست متر اون طرف تر من ، ولی حوصله نداشتم که پاشم ، فقط کافی بود که ازشون خواهش کنم و اون وقت دست بود که آتیش بهم برسونه ، ولی نه حال این کار نداشتم ، یک تنبلی ، یک کسلی وحشی تو تنم رفته بود ، انگار پاییز من رو با درختا اشتباه گرفته بود .
آفتاب داشت از سایه بالای سرم فرار می کرد ، و به من نزدیک می شد ، با کج خلقی موذیانه ای داشت می گفت ، پاشو تنه لش ات رو از این جا وردار ، همون کاری رو باد با کشیدن گرد و خاک می کرد ، نورش رو همین طور تیز می کرد و صاف می فرستادش سراغ من . آفتاب دیوس ! تو دیگه چته!!!
فقط کافی بود یه نیمکت رو عوض کنم، ولی این کار از شاشیدن اجباری اول صبح سخت تر بود .
چقدر دوست داشتم که الان یکی کنارم بود یا نه حتی زنگ می زد به گوشیم ، و باهاش کمی صحبت می کردم ، هه خدایا ما رو باش که چه خیال خوشی داریم ، خدا کنه یکی زنگ بزنه حتی اشتباهی ، اگه زنگ بزنه حتما صحبت کردن رو یک ربعی کشش بدم .
آفتاب دیگه تمام نیمکت فلزی رو گرفته بود از بالآ و پایین آتیشم می زد ، عرقم شر شر داشت لباسام رو خیس می کرد ، کار خودش رو کرد، رفتم سمت خونه . از کنار اون سه نفر که الان دو نفر بودند رد شدم ، چقدر خوشحال شدم که یکی شون کم شد ، اومدم خونه همین طور مستقیم رفتم رو بروی کولر نشستم ، تا خنک شم، یه چیزی می خواستم ولی نمی دونم چی ، آب ! نه غذا هم نه ، نمی دونم ولی یه چیزی می خواستم ، دوست داشتم که موبایلم رو بگیرم جلو رووم و از شماره اول تا اخری رو صحبت کنم ، ولی پیش خودم گفتم ، اگه اونا حوصله من رو داشتند حتما زنگ می زدند ، بعد به گوشه ای انداختمش یه گوشه که صداش رو بشنوم ، نمیشه آدم امیدش رو از دست بده ، شاید یکی زنگ زد ، حتی اشتباهی . منتظر نشستم و همین طور به این دستگاه عجیب نگاه می کردم ، که شاید معجزه ای بشه و صدای زنگش به هر بهانه ای بلند شه و همین طور که صدای تیک تاک ساعت داشت قوی تر تویه گوشم می زد ، چشم های منم خسته تر و سنگین تر می شدند ولی با این حال هر چند لحظه ای نگاهش می کردم ، قلبم تاپ تاپ صدا می کرد و داشت از جاش کنده می شد ، مثل اینکه منتظر بودم ولی نمی دونستم که منتظر کی ، فقط می خواستم که صحبت کنم ، از بس که نگاهش کردم گوشی خجالت می کشید که نگاهم کنه ، چشمام داشتند بهم می گفتند بخواب کی زنگ می زنه ، اما باز به زور بازش می کردم ، اونا صفحه گوشی رو برام تیره می کردند که من فراموشش کنم ، این کار رو با مهارتی انجام دادند که فقط زمان می تونست انجام بده و من به خواب رفتم .

خوابیدم ، نمی دونم چفدر ، ولی کا بوسی بلند داشتم ، مثل ثاتیه های عمرم . سرم درد می کرد ، سر درد همیشه گی ، از شقیقه ام شروع می شد درست میزد فرق سرم ! رفتم تو بساط قرص ها هرچی که به pumخطم می شد رو سوا کردم ، همش رو با هم قورت دادم ، یه لیوان آب هم هورتی کشیدم سر ، انگار سریع عمل کرد ، رفتم سمت موبایلم ، با یه حس کنجکاوی نگاش کردم ، گفتم شاید اون موقع که خواب بودم ، شاید یکی زنگ زده و من اینقدر زود قضاوت نکنم ، نگاش کردم ، درست مثل کسی که به معشوقش نگاه می کنه ، گوشی با زبون بی زبونی ، با نگاهش داشت می فهموند که بی تقصیره ، هر چی زور زد که به من بفهونه نشد ، هر چی التماس کرد ، جوابی نشنید ، دیگه دیر شده بود ، چون اونو محکم به دیوار کوبونده بودم و زجه زدن هاش رو از دور داشتم نگاه می کردم .
طفلی دلم براش سوخت ، آخه اون چه گناهی کرده بود ، می خواستم برم ورش دارم و از دلش در بیارم ، ولی مطمن بودم ، که فحشم میده ، می گه که تو سادیسم داری ، حق داره اگه کسی حتی زنگی هم بهت نمی زنه .
ولی باز دلم طاقت نیاورد ، گفتم هرچی هم به هم بگه حق داره ، به هر حال اون بیشتر از هر کی دیگه ای با من بوده ، رفتم ورش داشتم ، گذاشتمش روی پا هام ، شیشه اش حسابی خورد شده بود ، خورده شیشه هاش از رو سین اش پاک کردم ، بعد با یه دستمال کاغذی بعضی جا هشو دست کشیدم ، آخه می دونستم از این کار خوشش می آد ، وقتی داشتم دستمالش می کشیدم از بدنش آه و ناله بلند می شد ، طفلی حتما محکم زدمش ، همین طور داشت بر رو بر من نگاه می کرد ، می خواست این طوری خجالتم بده ، می دونستم ، هیچی تو دلش نیست ، اصلا به روم هم نیاورد که کار اشتباهی کردم . از این که اون بلا رو سر گوشی آورده بودم وجدان درد گرفته بودم .
لباس هام یه گوشه افتاده بودند ، عوض کردم و رفت بیرون این دفع قبل از رفتن با خودم کبریت بردم .
آسمون داشت قرمز می شد ، غروب تنگی بود ، مثل حال روز من ، مثل غروب هر جمعه ای دیگه ، درست مثل حال هر روز من ، اه که این روز نکبت ازش می باره .
تا به خودم اومدم دیدم رو یکی از نیمکت های فلزی قرمز پارک هستم ، نیمکت من رو می شناخت ، مثل درخت رو به رو که هروقت من رو میبینه لبخند میزنه و سلامم میکنه ! سیگارم روشن کردم و یه نگاهی به دور برم کردم ، هوا راکد بود ، انگار برق گرفته بودش ، برگ درختا خشک وا ساده بودند ، دود سیگار من هم مثل خط کش صاف می رفت تو هوا ، بدونه اینکه مثل قبل عشوه ای بیاد و پیچ و تابی بخوره . به هیچی فکر نمی کردم ، حتی به خودم ، فقط داشتم به این دود آبی رنگی که جلو چشمام خو نمایی می کرد نگاه می کردم ، دو تا گربه رو دیدم که داشتند می چرخیدند ، گربه سفید پرید رو سر سیاه سفیده ، اما سیاه سفیده تکون نخورد ، حتی نگاهیم نکرد ، بعد سفیده راهشو کج کرد و رفت ، سیا سفیدم خودش رو داشت می مالید به بلوک های سیمانی .
کم کم سر و صدای پیر و پاتال ها بلند شد ، انگار تو بسته های چند تای باید وارد پارک می شدند . مثل مورچه گوشه گوشه پارک جمع شدند و سر هاشون جمع کرده بودند ، و بلند بلند صحبت می کردند ، انگار که با تمام چسبندگی از هم دور بودند .
پارک از زندگی ساقط بود ، حتی کلاغ ها هم حال غار غار کردن رو نداشتند ، من همین طور سیگار کون به کون روشن می کردم ، از دهن و دماغ و حتی گوش ها هم دود بلند می شد ، اینقدر روی این نیمکت ها نشسته بودم ، که شبیه به همین ها شده بودم ، قرمز ، با لوله های گرد و کثیف .
هوا داشت تاریک می شد ، چراغ های گازی پارک دونه دونه روش می شدند ، همیشه شب رو بهتر تحمل می کردم ، مخصوصا اگه جمعه باشه ، لا اقل مطمن هستم که فردا باز تو محیط کار می رم و از این کسالت بیرون بیام .
تا تصمیم گرفتم که پاشم و این قصد رو عملی کردم خیلی طول کشید ، به پاکت سیگارم نگاه کردم خالی بود ، رفتم یه پاکت دیگه گرفتم و باز خودم رو رو پله ها دیدم ، فحش و بدو بیراهی که پله بارم می کردند رو زیر پا هام حس می کردم . محلشون نزاشتم .
تو خونه بودم ، خونه ساکت بود ! ساعت ها که به شب می رسیدند ، سر و صدا های بیرون هم کمتر میشه ، اینقدر کم میشه که دیگه به زحمت می شه ، صدای رو تو کوچه تشخیص داد . درست تو همین لحظه است که می فهم ، نه از شب هم بی زارم شاید از تمام طول هفته ، روز های معمولی ، مثل آدم اهنی از کناره هزار تا آدم رد می شم ، و هزار تا آدم از کنارم رد می شن بدون اینکه حتی بهم نگاهی بکنن یا حتی بد تر وقتی نگاهشون به سمت تو ، مطمن هستی که به تو نگاه نمی کنن و این مثل ضرب همین عقربه های ساعت دیواری می مونه ! که می گه دارم رد می شم ، می گه کسی حواسش به من نیست ، می گه ...
وقتی تنهایی همه صدا ها ترسناک ترند ، کوچیک ترین صدا ها حکم ناقوس کلیسا رو پیدا می کنند و تو مغزت می پیچه ، اگه جیر جیرکی سرو کله اش پیدا شه باشد بد تر ، آزار صداش از تیک تیک ساعت هم بیشتر و وقتی دراز کشیدی و صدای تیک تیک ساعت و چکه شیر هرز شده و دومب دومب قلبت را می شنویی همه با هم همون چیزی رو می گنه که تیک تاک ساعته می گه .
از نشستن خسته می شم ، روی تخت دراز می کشم ، این لا مسب هم جیره از همه جاش بلند می شه ، فکر کنم دیگه حوصله من رو نداره ، از این که بیست سال روش بودم خسته شده ، از اینکه معلوم نیست تا کی رویش بخوابم کلافه است .
یک نخ سیگار از پاکت در می آرم و روشن می کنم ، هر چند که اذیت می شم موقع کشیدن ولی باز دوست دارم که بکشم ، تا سیگارم تموم شه بلکه خودمم با سیگاره تموم شدم .

پاسخ با نقل قول
  #865  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پرواز
اثر: دوریس لسینگ


بالای سر پیرمرد خانه کبوتران قرار داشت، یک قفسه مشبک سیمی که روی چند میله قرار داده شده بود و پر از کبوترانی بود که خرامان خرامان راه می رفتند و با تفاخر در پرهای خود باد می انداختند. نور آفتاب روی سینه های خاکستری فامشان می شکست و به رنگین کمان های کوچکی بدل می شد. به گوشهایش بغبغوی آرام آنها همچون لالایی آرامشبخشی می نمود. دستهایش را به سمت سوگلی اش دراز کرد، یک کبوتر خانگی، پرنده جوان گوشتالویی که وقتی چشمش به او می افتاد، بی حرکت بر جا می ایستاد و یک چشمش را با ناقلایی و زیرکی یک وری می کرد.
پیرمرد در حالی که می گفت: " خوشگله، خوشگله، خوشگله"، پرنده را قاپ زد و پایین آورد و در همان حال، چنگالهای سرد مرجانی اش را دور انگشت خود حس می کرد. خوشحال و راضی، پرنده را به آرامی روی قفس گذاشت و به یک درخت تکیه کرد و به منظره آن سوی قفس زیر نور اواخر بعد از ظهر خیره شد. در بازی جنگ و گریزآفتاب و سایه، خاک سرخ تیره رنگ که جای جای آن به شکل کلوخ های بزرگ و غبار گرفته ترک خورده و شکسته بود، یکسره تا افق بلند گسترده شده بود. درختان در امتداد دره روئیده بودند و مسیر دره را نشانه گذاری کرده بودند، جویباری از چمنهای سبز پرپشت نیز امتداد جاده را علامت گذاری کرده بود.
نگاهش در امتداد جاده به سوی خانه رفت و نوه اش را دید که آویزان به دری زیر درخت یاس تاب می خورد. خرمن موهایش زیر موجی از آفتاب پشت سرش ریخته بود و پاهای برهنه بلندش انحنای ساقه های یاس را تکرار می کرد، ساقه های برهنه قهوه ای فام درخشان را در میان نقوش شکوفهای پریده رنگ.
دخترک به چیزی ورای گلهای صورتی، ورای کلبه روستایی متعلق به راه آهن، جایی که زندگی می کردند، در امتداد جاده ای که به روستا می رفت، خیره مانده بود.
خلقش تغییر کرد. عمدا مچش را به سمت پرنده دراز کرد تا او را بپراند ولی به محض این که پرنده بالهایش را گشود، دوباره آن را گرفت. تلاش و تقلای آن حجم گوشتالو را زیر انگشتانش حس می کرد و تحت تاثیر یک لج آنی، پرنده را درون جعبه کوچک انداخت و قفل آن را بست. زیر لب گفت: "حالا اونجا می مونی" و پشتش را به قفس پرندگان کرد. محتاطانه در امتداد پرچین به راه افتاد و به سمت نوه اش رفت که اکنون به دور در پیچیده بود، سرش شل روی بازوانش خم شده بود و داشت آواز می خواند.
آوای لطیف شاد او با بغبغوی کبوتران در می آمیخت و خشمش را بیشتر می کرد.
داد زد: "هی!" و دید که دخترک پرید، به عقب نگاه کرد و در را رها کرد.
نگاهش را دزدید"سلام پدربزرگ"، مودبانه به طرف او برگشت ولی قبل از آن آخرین نگاهش را به جاده پشت سر انداخت.
پدربزرگ گفت: "منتظر استیونی، ها؟" انگشتانش را مثل پنجول کف دستش فرو کرده بود.
دخترک در حالی که از نگاه کردن به او پرهیز می کرد، به آرامی پرسید: "مخالفتی دارین؟"
پیرمرد جلوی او ایستاد، چشمهایش را تنگ کرد، شانه هایش را به حالت قوز خم کرد، فشرده از عقده دردی سخت که از باد در پر انداختن پرندگان، آفتاب، گلها و نوه اش نشات می گرفت، گفت: " فکر می کنی برای اظهار عشق به قدر کافی بزرگ شده ای، ها؟"
دخترک با شنیدن این عبارت قدیمی و از مد افتاده سرش را بالا انداخت و اخم کرد: " اوه، پدربزرگ"
-" فکر می کنی که می خوای خونه رو ترک کنی، ها؟ فکر می کنی می تونی شبا حوالی مزارع بدوی و پرسه بزنی؟"
لبخند دخترک او را واداشت تا ببیندش، همانطور که هر روز غروب در آن ماه گرم آخر تابستان دیده بود که چطور دست در دست با پسر پستچی، سرخ دست و سرخ گلو با جوانی به شدت تجسم یافته اش در امتداد جاده به سمت روستا می روند. حس درماندگی تمام سرش را دربرگرفت و خشمگین فریاد زد:" به مادرت می گم!"
دخترک خنده کنان گفت: "برو و بهش بگو!" و به سمت در برگشت. پیرمرد شنید که دخترک عمدا طوری که او بشنود، آواز می خواند: " من تو را زیر پوستم داشته ام، من تو را در ژرفای قلب... داشته ام."
پیرمرد داد زد: " آشغال، آشغال، آشغال کوچولوی گستاخ!"
خرناس کشان رو به خانه کبوتران رفت که از کل خانه ای که او با دختر و داماد و نوه هایش تقسیم کرده بود، تنها پناهگاهش به شمار می آمد. اکنون خانه دیگر خالی می شد و همه دختران جوان با خنده هایشان و جیغ و داد و سر به سر گذاشتن هایشان از آن می رفتند. او به جا می ماند، بدون تسلی و تنها، با آن زن با بالاتنه چهارگوش و چشمهای آرام و بی حرکت، دخترش.
در حالی که زیر لب غر می زد، جلوی خانه کبوتران ایستاد. از دست پرندگانی که مجذوب بغبغو کردن و آواز خواندن خودشان بودند، خشمگین شد.
از درگاه دخترک فریاد زد: " برو بگو! برو، معطل چی هستی؟"
پیرمرد در حالی که مدام برمی گشت و نیم نگاههای پرخواهش تند، مصر و سوزناکی به او می انداخت، لجوجانه به سمت خانه رفت.
اما دخترک اصلا به عقب نمی نگریست. بدن جوان بی اعتنا اما نگرانش پیرمرد را به عشق و پشیمانی متمایل می کرد. پیرمرد ایستاد. زیر لب گفت:" اما من هیچوقت نمی خواستم که..." و منتظر شد که او برگردد و به سمت او بدود. "نمی خواستم...".
دخترک برنگشت. او را فراموش کرده بود. در امتداد جاده، استیون جوان داشت می آمد و چیزی در دستش بود. هدیه ای برای دخترک؟ پیرمرد که دید که در به عقب تاب می خورد و آن دو همدیگر را در آغوش کشیده اند، بر جای خود خشک شد. در سایه شکننده درخت یاس، نوه اش، عزیز دلش در آغوش پسر پستچی بود و موهایش روی شانه های او ریخته بود.
پیرمرد کینه توزانه داد زد: " من شما رو می بینم!" آنها از جا جم نخوردند. از پا افتاده به داخل خانه دوغاب زده شده کوچکشان رفت و صدای کف پوش چوبی ایوان را که زیر پاهایش خشمگنانه غژ و غژ می کرد، می شنید. دخترش در اتاق جلویی مشغول خیاطی کردن بود و داشت سوزنی را که جلوی نور گرفته بود، نخ می کرد.
دوباره ایستاد، به پشت سر به داخل باغ نگاهی انداخت. زوج جوان حالا داشتند خنده کنان بین بوته ها قدم می زدند و او می دید که چطور دخترک با یک حرکت شیطنت آمیز ناگهان از دست جوان می گریزد و به داخل گلها می دود و او به دنبالش می شتابد. صدای فریاد، خنده و یک جیغ شنید و سپس سکوت.
از سر درماندگی زیر لب نالید" اما اصلا اون جوری نیس. اون جوری نیس. چرا نمی تونی ببینی؟ دویدن و نخودی خندیدن و بوسیدن و بوسیدن. تو برداشت کاملا متفاوتی می کنی."
با حس تنفر کنایه آمیزی به دخترش نگاه کرد، از خودش بدش می آمد. آنها به نوبت دنبال هم دویده بودند و همدیگر را گرفته بودند، هر دو آنها و اکنون بازی تمام شده بود، اما دختر هنوز داشت آزادانه می دوید.
پیرمرد به نوه اش که در آن لحظه از محدوده دید او خارج بود، اشاره کرد:" نمی بینی؟"
دخترش به او نگاه کرد و ابروهایش از مدارا و شکیبایی ایی که به خستگی رسیده بود، بالا رفت. شوخی کنان از او پرسید:" پرنده هاتو سر جاشون خوابوندی؟"
پیرمرد مصرانه گفت: " لوسی، لوسی..."
-" خب، چیه؟ حالا مگه چه خبره؟"
-"دختره تو باغ با استیونه"
-"باشه، الان فقط بشین و چایتو بخور"
به نوبت پاهایش را روی زمین چوبی تو خالی ول کرد، تاپ، تاپ. داد زد:"این دختره با اون عروسی می کنه. دارم بهت می گم، دفعه بعد با اون عروسی می کنه!"
دخترش تر و فرز از جا بلند شد. برایش یک فنجان چای آورد و جلویش یک بشقاب گذاشت.
-"من چای نمی خوام، نمی خوامش، دارم بهت می گم."
دخترش زیر لب زمزمه کرد: "حالا مگه چشه؟ چه ایرادی داره؟ خب، چرا که نه؟"
-" اون هجده سالشه، هجده!"
-"من وقتی هفده سالم بود، ازدواج کردم و هیچوقت هم پشیمون نیستم."
پیرمرد گفت: "دروغگو، دروغگو، می بایست پشیمون می شدی. چرا می ذاری دخترات ازدواج کنن؟ این تویی که اونا رو مجبور می کنی. برای چی این کارو می کنی؟ چرا؟"
-"اون سه تای دیگه خوب از پسش براومدن. هر سه شوهرای خوبی دارن. چرا آلیس نداشته باشه؟"
زیر لب نالید: "اون ته تغاریه. نمی تونیم اونو کمی بیشتر پیش خودمون نگه داریم؟"
-"بیا پدر. اون فقط تا پایین جاده میره، همین. هر روز هم می آد که بهت سر بزنه."
-"اما این جوری نیس"
پیرمرد به سه دختر دیگر اندیشید که فقط ظرف چند ماه طول کشیده بود تا از بچه های دوست داشتنی زود رنج نازپرورده به زنان متاهل جوان جدی تبدیل شوند.
دخترش گفت: "وقتی ما عروسی کردیم، اینطوری نکردی؟ چطور نکردی؟ هربار همون بازیه. وقتی من ازدواج کردم شما کاری کردین که من حس می کردم یه چیزی این وسط درس نیس و دخترام هم همین طور. تو با این کارات همه اونا رو به گریه و بیچارگی می انداختی. آلیس رو به حال خودش بذار. اون خوشبخته."
دخترش آهی کشید، نگاهش روی باغ روشن از نور آفتاب خیره ماند. "اون ماه آینده عروسی می کنه. هیچ دلیلی وجود نداره که دس دس کنیم."
پیرمرد دیرباورانه پرسید: "گفتی اونا می تونن عروسی کنن؟"
دخترش به سردی گفت: " آره، پدر چرا که نه؟" و خیاطی اش را از سر گرفت.
نگاه پیرمرد بی تابانه به این سو و آن سو دو دو می زد. به ایوان رفت. تمام پهنای صورتش تا زیر چانه خیس شده بود، دستمالش را درآورد و کل صورتش را با آن پاک کرد. باغ خالی بود.
از گوشه ای زوج جوان بیرون آمدند، اما صورتشان دیگر با او سر دشمنی نداشت. روی مچ پسر پستچی، یک کبوتر جوان جا خوش کرده بود و نور روی سینه اش می درخشید.
پیرمرد، در حالی که از ریزش اشک روی چانه اش خودداری نمی کرد، گفت: "مال منه؟ برا منه؟"
دخترک دستش را گرفت و تاب داد و گفت: "ازش خوشت می آد، پدربزرگ؟ استیون برای شما آورده." پسر و دختر دورش حلقه زدند و به او آویختند، با محبت و توجه سعی می کردند که اشکها و احساس بدبختی اش را پاک کنند. هر کدام از یک طرف دستهایش را گرفتند و به سوی قفس پرندگان بردند. او را در بر می گرفتند. بر او دل می سوزاندند و بدون هیچ کلامی در سکوت به او می گفتند که هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، هیچ چیز نمی تواند تغییر کند و آنها همیشه با او خواهند بود. پرنده شاهدی بر ماجرا بود. آنها می گفتند، از چشمهای شاد نیم بسته شان که سعی می کردند آن را به روی پیرمرد باز کنند. "ایناهاش، پدربزرگ، مال توئه، برای توست." آنها نگاهش می کردند که پرنده را روی مچش گذاشت و پشت نرم و گرم از آفتابش را نوازش کرد و بالهایش را باز و متوازن نمود.
دخترک صمیمانه گفت:"یه مدت کوتاهی باید حبسش کنین. تا وقتی که بفهمه اینجا خونشه."
پیرمرد غرولند کنان گفت:" برو بچه. اگه علی ساربونه، می دونه شترشو کجا بخوابونه."
آن دو که از خشم نیمه عمدی او رها شده بودند، از خنده پس افتادند."خوشحالیم که از اون خوشتون اومده."
سپس، جدی و هدفمند شروع به سوی درگاه کردند، جایی که تاب می خوردند. در حالی که پشتشان به او بود، به آرامی با هم صحبت می کردند. بیش از هر چیز دیگری، از جدیت بلوغشان خود را باخت که باعث می شد احساس تنهایی کند و او را به پذیرش و سکوت وا می داشت. نیشی را که از جنب و جوش و جست و خیز آنها مثل سگهای کوچک روی چمن در جانش خلیده بود، بیرون کشید. آنها دوباره او را فراموش کرده بودند. باز به خودش اطمینان داد که خوب همین است، دیگر. باید همین کار را بکنند، احساس کرد که بغض گلویش را می فشارد، لبهایش می لرزید.
او پرنده جدید را به صورتش چسباند تا پرهای ابریشمینش صورتش را نوازش کند.
سپس او را درون جعبه ای حبس کرد و سوگلی اش را بیرون آورد.
با صدای بلند گفت:"الان می تونی بری". پیرمرد آن را ثابت نگاه داشت طوری که آماده پرواز باشد و در همان حال چشمش به دنبال دختر و پسر بود که در باغ پایین می رفتند. بعد، فشرده از درد ناشی از فقدان، پرنده را از مچش پراند و اوج گرفتنش را تماشا کرد. صدایی ضعیف و آنگاه گشودن بالها و ابری از پرندگان که از کبوترخانه پریدند و به زمینه شامگاه پیوستند.
دم در، آلیس و استیون دنباله صحبتشان را فراموش کردند و به تماشای پرندگان پرداختند. روی بالکن، آن زن، دخترش خیره ایستاده بود. دستی را که هنوز خیاطی اش را نگاه داشته بود، سایه بان چشمانش کرده بود.
به نظر پیرمرد اینطور رسید که زمان متوقف شده و کل بعد از ظهر آن روز باز ایستاده بود تا به تماشای حرکت خودرایانه او بنشیند و حتی برگهای درختان نیز از جنبش افتاده بودند.
با چشمهای خشک و آرام، دستهایش را رها کرد تا به طرفین بدنش فرو افتند و شق و رق بر جای ایستاد و به آسمان چشم دوخت.
ابری از پرندگان نقره ای رنگ درخشان به بالا و بالا صعود می کردند و صفیر بال گشودنشان هنوز بر فراز زمین تیره شخم زده شده و کمربندی های تیره تر درختان و لایه های درخشان علف شنیده می شد تا جایی که آنان در نور آفتاب چندان دور شدند که مثل ابری از غبار به نظر می رسیدند.
آنها در دایره بزرگی چرخ می زدند و بالهایشان را طوری کج می کردند که پیوسته فلاش هایی از تلالو نور آفتاب به چشم می خورد و یکی پس از دیگری از ستیغ آفتاب در بلندای آسمان به سمت سایه به پایان می سریدند، یکی پس از دیگری به زمینی که در پناه سایبان درختها و علفها و مزرعه بود، بازمی گشتند، به دره و سایه شب رجعت می کردند.
باغ یکپارچه از طوفان و هیاهوی پرندگانی که به خانه باز می گشتند، پربود. سپس سکوت و آسمانی که تهی می نمود.
پیرمرد به آرامی برگشت، زمانی به درازا کشید، چشمهایش را با لبخندی که با غرور به باغ و به نوه اش انداخت، گشود. دخترک به او خیره شده بود. لبخند نمی زد. با چشمانی گشاد شده و رنگی پریده در سایه ای سرد ایستاده بود و پیرمرد دید که چطور اشک بر پهنای صورت دخترک باریدن گرفت.
پاسخ با نقل قول
  #866  
قدیمی 10-18-2010
shokofe آواتار ها
shokofe shokofe آنلاین نیست.
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان

 
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681

5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

> الاغ واميد

> كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد.
> كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
>
>
> پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم
> گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
> عذابش نشود.
>
>
> مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش
> را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می
> كرد روی خاك ها بایستد.
>
>
> روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
> هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت
> کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
>
> نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره
> دو انتخاب داریم:
اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و
> دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
پاسخ با نقل قول
  #867  
قدیمی 10-19-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق ، خدا
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #868  
قدیمی 10-19-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان كوتاه
مرد در حالي كه سر شيشه را با انگشت شست گرفته بود وشيشه را تكان مي داد از آشپز خانه بيرون آمد .جلو ي اتاق خواب لحظه اي مكث كرد و وشيشه را كج كرد وچند قطره پشت دستش ريخت و با نوك زبان چشيد تا داغ نباشد .

زن گفت : "داغ نباشه !" ودر مبل فرو رفت وپايش را دراز كرد .بعد با كنترل تلويزيون را روشن كرد . گزارشگر ورزشي خبر مسابقات تكواندويبزرگسالان اعلام كرد .

صداي بچه نمي گذاشت خوب بشنود .

كمي سرش را خم كرد رو به اتاق خواب و گفت : "بخوابونش ديگه اين وقت ساعت !..."

مرد سرش را از اتاق خواب بيرون آورد و گفت :" كمش كن ! اين جوري كه نمي خوابه ."

زن غر زد : "2 دقيقه هم نمي شه توي اين خونه راحت بود ؟"

و كمي صداي تلويزيون را كم كرد . اين بار مرد همراه با بچه از اتاق بيرون آمد . بچه را روي دستش خوابانده بود وبا دسته ديگر شيشه ي شيرش را نگه داشته بود و( پيش پيش ) مي كرد . آهسته به طرف زن آمد .

زن نگاهش به تلويزيون بود ولي نگاه نمي كرد . مرد آرام كنارش روي مبل نشست . لحظه اي بعد محبوبانه گفت :" امروز مامانم زنگ زده بود ."

زن توجهي به او نكرد . مرد باز ادامه داد : :امشب دعوت مون كرده ......"

زن بي آن كه سرش را برگرداند گفت : "خيلي خسته ام ." مرد گفت :" پريشب كلي تدارك ديده بود نرفتيم. خوب امشب كه كاري نداري .."

زن گفت : "خسته ام مگه نمي بيني ؟!"

مرد گفت: " فردا چي ؟ فردا كه جمعه ست ."

زن گفت :" فردا مسابقه است . قراره با بچه ها بريم تماشاي بازي ."

مرد گفت :" شب چي ؟ "

زن گفت :" نه !!"

مرد ناراحت از روي مبل بلند شد و پشت به او كرد و آرام گفت:" تمام زن هاي همسايه همسران شون رو مي برند تفريح ....گردش ..... اما تو اصلا به فكر من نيستي ....."

زن كمي در مبل جا به جا شد اما به روي خودش نياورد . مرد با بغض گفت :" صبح تا شب توي خانه دارم مي شورم ..... مي پزم .....جا رو مي كنم .....نه تفريحي .... نه مهموني اي .... ماه به ماه خونه ي مادرم هم نمي رم...."

وباز در حالي كه پيش پيش ميكرد آرام دور اتاق چرخيد بچه كه كمي ساكت شد روي تخت گذاشت . وقتي آمد كه برود به سمت آشپز خانه زن گفت : "شام چي داريم ؟"

مرد جلو در آشپز خانه ايستاد و آرام و غمزده گفت :" خورشت ديشب يك ذره مونده مي خوا ي داغ كنم ؟" و رفت داخل .

زن بلند گفت : "باز هم غذاي مونده ي ديشب ؟ "

مرد از آشپز خانه گفت :" ديشب كه لب نزدي ."

زن گفت : "مگه خودت شام نمي خوري ؟" مرد جوابي نداد .

زن به در آشپز خانه خيره شد و صداي به هم خوردن استكان و نعلبكي را شنيد . لحظه اي بعد مرد با سيني چاي بيرون آمد .

زن تكرار كرد :" مگه خودت شام نمي خوري ؟"

مرد سيني را جلوي زن گرفت :" ميل ندارم ... خوابم مي آيد ... "

زن ديد كه چشم هاي مرد سرخ شده و مرد آب بيني اش را بالا مي كشد.

زن بد خلق شد :" هر شب كارت همينه يا غر مي زني يا قهري ....."

مرد سيني را روي ميز گذاشت و گفت :" آره ... وقتي زن آدم صبح مي ره و اين وقت شب مي آيدانگار نه انگار كه شوهري داره ...... بچه اي داره ....."

زن كه سرش پايين بود وبا در قندان بازي مي كرد صدايش در آمد :" از بوق سگ مي رم تا جون بكنم تايك لقمه نون در بيارم بريزم تو شكم صاحب مرده شما ....."

مرد عصباني گفت : "مگه فقط تو زني ؟ مگه زنان ديگه چه كار مي كنند؟...."

زن فرياد زد :" بلند مي شم ها !!!...."

مرد گفت:" بلند شو! بلند شو ببينم چه كار مي كني ؟ مگه بار اولته ؟...."

زن با مشت روي ميز كوبيد :" بس كن ديگه !"

مرد با هر دو دست موهايش را كشيد و گفت :" مي خام جيغ بزنم ......جيغ....."

كه يك دفعه زن كنترل از دستش خارج شد و قندان را به طرف مرد پرت كرد .قندان چرخي خورد و به سر مرد اصابت كرد . مرد فريادي كشيد و پشت مبل افتاد زمين .

قند ها كه در هوا پخش شده بودند مانند نقلي كه بر سر عروس مي ريزند بر سر مرد ريختند..........

زن فكر كرد صدايش را مردرا شنيده پس به خودش آمد و ديد كه روي مبل نشسته ومجله را ورق مي زند ولحظاتي بعد به فكر فرو رفت .

بعد لبخند آرامي زد و نگاه به تلفن كرد .بلند شد وبه سمت تلفن رفت و شماره گرفت . صدايي از آن طرف گفت : "بفرماييد " زن گفت :" سلام زري چطوري ؟ من يك مجله ميخوندم يك داستان بامزه توشه ميخواي برات بيارم؟"

صدا گفت :" آ ره اماآن قدر كار دارم كه فكر نكنم بتونم بخونم " زن گفت : "ببين برات ميارم صفحه داستانشو حتما بخون يك داستان قشنگي داره . نمي دونم نويسنده اش زنه يا مرد فكر كنم اسم مستعاره ...... حتما بخون در ضمن به اشي هم زنگ بزن .."

زن يك دفعه نگاهش به قندهايي افتاد كه كنار مبل بود و بعد پاهاي بي جاني را ديد كه از پشت مبل بيرون آمده بودند طرح شاد گل هاي پيژامه برايش آشنا بود .

صدا مدام مي گفت :" الو.....الو.....الو...." زن گوشي را رها كرد و آهسته وبا وحشت به سمت مبل رفت . ناگهان شوهرش را ديد كه به پشت روي زمين افتاده وردي از خون روي شقيقه اش خشك شده

پاسخ با نقل قول
  #869  
قدیمی 10-19-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روزي پدري ثروتمند ، پسر و خانواده اش را براي گردش به يك دهكده ي كوچك برد تا به پسرش نشان دهد مردم فقير و زحمتكش چگونه زندگي مي كنند. آنها يك روز و يك شب در مزرعه ي خانواده اي بسيار فقير زندگي كردند . زماني كه از مسافرت بر مي گشتند پدر از پسر پرسيد : سفر چگونه بود ؟ ـ پسر : خيلي خوب بود پدر
ـ پدر : آيا ديدي مردم فقير چگونه اند ؟
ـ پسر : بله .
ـ پدر : و چه آموختي ؟
پسر پاسخ داد : آموختم ، ما در خانه يك سگ داريم و آنها ۴ تا . ما استخري داريم كه تنها در وسط حياط است و آنها مردابي دارند كه پاياني ندارد . ما در باغمان چراغ داريم و آنها ستاره ها را دارند . حياط ما تا حياط خانه رو به رو ادامه دارد و آنها تمام افق را دارند . زماني كه حرف پسر به پايان رسيد ، پدر ديگر نمي توانست حرفي بزند ، پسر با اين جمله به حرف هايش خاتمه داد . متشكرم پدر كه به من نشان دادي كه ما چقدر فقير و زحمتكش هستيم .
پاسخ با نقل قول
  #870  
قدیمی 10-19-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مردي پس از عمري تلاش و كوشش ثروت كلاني به دست مي آورد و اقدام به تاسيس يك شركت تجاري بزرگ مي كند . اما همين كه سن و سالي از او مي گذرد ، نگران ثروت و آينده ي شركت خود مي شود ، چون در دنيا فرزندي نداشت و به جز سه برادر زاده ي جوان خود فك و فاميل نزديكي نداشت .
روزي او سه برادر زاده اش را فرا مي خواند : « من مشكلي دارم كه هر يك از شما قادر به حل آن به بهترين وجه ممكن باشد صاحب ثروت من خواهد شد . »
سپس به هر يك از آن ها مقداري مساوي پول مي دهد و مي گويد : « با اين پول چيزي بخريد كه دفتر كار مرا كاملا پر كند . بيشتر از پولي هم كه بهتان داده ام نبايد خرج كنيد . در ضمن ، يادتان نرود كه تا غروب آفتاب برگرديد . »
در تمام طول روز هر يك از برادر زاده ها به طور جداگانه مي كوشند تا بر طبق دستورات عموي خود عمل كنند . سرانجام ، عصر هر سه پيش عموي خود باز مي گردند .
برادر زاده ي اولي چند كيسه ي بزرگ ، به درون دفتر كار عمويش هل مي دهد و محتويات آن را كه پر از اسفنج بود بيرون مي كشد . فضاي اتاق پس از خالي شدن همه ي كيسه ها پر مي شود . برادر زاده ي دومي پس از تميز شدن دفتر كار ، دسته دسته ، بادكنك هاي پر شده از گاز هليوم مي آورد و در دفتر كار قرار مي دهد ، به صورتي كه بهتر و بيشتر از اسفنج فضاي اتاق را پر ميكند .
برادر زاده ي سومي ساكت و نااميد كناري مي ايستد ، عمويش رو به او كرده و مي پرسد : « خوب ، ببينم ، تو چه آوردي ؟ »
برادر زاده ي سومي جواب مي دهد : « عمو ، من نصف پولي را كه به من داده بودي به خانواده اي دادم كه ديشب خانه اشان آتش گرفته بود . بعدش هم باقيمانده ي پول را به مركز حمايت از جواناني دادم كه در راه به آن برخوردم .
با پول كمي كه برايم باقي مانده بود اين شمع و كبريت را خريدم .»
برادر زاده ي سومي شمع را روشن كرد و نور درخشان آن همه ي اتاق را در بر مي گيرد .
عموي پيرمرد و مهربان در مي يابد كه شريف ترين فرد خانواده اش در مقابلش ايستاده است . او اين برادر زاده را به خاطر استفاده بهتر از هديه ي خود ستايش و تمجيد مي كند و ورود او را به شركت تجاري خود خوش آمد مي گويد .

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:34 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها