بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #81  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سياوش * فردوسي


روزي سپيده دم و هنگام بانگ خروس, گيو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و يوز شادان رو سوي نخجير آوردند. شكار فراوان گرفتند و پيش رفتند تا بيشه ‌اي در مرز توران از دور پديدار شد. طوس و گيو تاختند و در آن بيشه بسيار گشتند. ناگهان چشمشان بر دختر ماهرويي افتاد كه از زيبايي و ديدارش در شگفت ماندند. از حالش جويا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تيغ زهرآگيني بركشيد تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن نديدم كه به اين بيشه بگريزم . در راه اسبم بازماند و مرا بر زمين نشاند. زر و گوهر بي ‌اندازه با خود داشتم كه راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بيم تيغشان به اينجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسيدند خود را از خانوادﮤ گرسيوز برادر افراسياب معرفي كرد.
طوس و گيو بر سر دختر به ستيزه برخاستند و هر يك به بهانـﮥ آنكه او را زودتر يافته ‌اند از آن خود پنداشتند.

سخنشان بتندي به جايي رسيد
كه اين ماه را سر ببايد بريد
يكي از دلاوران ميانجي شد و گفت: «او را نزد شاه ايران ببريد و هرچه او بگويد بپذيريد.» همچنان كردند و دختر را پيش كاوس بردند.

چو كاوس روي كنيزك بديد
دلش مهر و پيوند او برگزيد

همين كه دانست وي از نژاد مهان است او را درخور خويشتن دانست. با فرستادن ده اسب گرانمايه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خويش فرستاد.

چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
يكي كودك آمد چو تابنده مهر

چون خبر زادن پسر به كاوس رسيد شاد گشت و نامش را سياوش نهاد و عزيزش داشت و ستاره شناسان را خواند تا طالع كودك را ببيننند. اختر شناسان آيندﮤ كودك را آشفته و بختش را خفته ديدند و در كارش به انديشه فرو ماندند. چون چندي گذشت, كاوس سياوش را به رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلواني بياموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواري و شكار و سخن گفتن آموخت.

سياوش چنان شد كه اندر جهان
بمانند او كس نبود از مهان

روزي نزد رستم ديدار شاه را آرزو كرد و گفت:

بسي رنج بردي و دل سوختي
هنرهاي شاهانم آموختي

پدر بايد اكنون ببيند زمن
هنرها و آموزش پيلتن

رستم فرمود اسب و سيم و زر و تخت و كلاه و كمر آماده ساختند و خود با سپاه, سياوش را به درگاه شاه برد.
چون كاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پيشبازش شتافتند و به پايش زر افشاندند و همينكه پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد ديد در شگفتي ماند و جهان آفرين را ستايش كرد و پسر را در كنار خود بر تخت نشاند و فرمود:

به هر جاي جشني بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند

يكي سرو فرمود كاندر جهان
كسي پيش از آن خود نكرد از مهمان

هفته اي به شادي نشستند. كاوس در گنج برگشاد و از دينار و درم و ديبا و گهر و اسبان و برگستوان و خدنگ هر آنجه بود به سياوش داد و منشور كهستان را بر پرنيان نوشت و به او هديه كرد, پس از آن شهريار از ديدار چنان پسر روزگاز به شادي گذراند تا روزي كه با پسر نشسته بود, سودابه زن كاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد.

چو سودابه روي سياوش بديد
پر انديشه گشت و دلش بردميد

پنهاني به او خبر داد كه شبستانش برود, اما سياوش بر آشفت و «بدو گفت مرد شبستان نيم ».
سودابه كه چنين ديد شبگير نزد كاووس شتافت و گفت: بهتر است كه سياوش را به شبستان خويش بفرستي تا خواهران خود را ببيند كه همگي آرزوي ديدارش را دارند. شاه پسنديد و سياوش را خواند و وي را به رفتن به شبستان و ديدار خواهران برانگيخت.

پس پردﮤ من ترا خواهر است
چو سودابه خود مهربان مادر است

پس پرده پوشيدگان را ببين
زماني بمان تا كنند آفرين

سياوش در دل انديشيد كه مگر شاه خيال آزمايش او را دارد, پس پاسخ داد كه بهتر است او را نزد بخردان و بزرگان كار آزموده و نيزه داران و جوشنوران راهنمايي كند نه به شبستان و نزد زنان.

چه آموزم اندر شبستان شاه
به دانش زنان كي نمايند راه ؟

شاه اگرچه جواب او را پسنديد, اما به رفتن نزد خواهران و كودكان آنقدر پا فشاري كرد تا سياوش پذيرفت و با هيربد پرده‌ دار روان شد. همينكه به شبستان رسيد و پرده به يك سو رفت همه به پيشباز آمدند. سياوس خانه را پر مشك و زعفران و مي و آواز رامشگران يافت. در ميان خوبرويان تخت زريني ديد به ديبا آراسته و سودابـﮥ ماهروي بر آن نشسته. چون چشم سودابه بر سياوش افتاد از تخت فرود آمد و به برگرفتش و چشم و رويش را بوسيد و از ديدارش سير نشد و يزدان را ستايش كرد كه چنان فرزندي دارد. اما سياوش كه دانست آن مهر چگونه است زود نزد خواهران خراميد و همه بر او آفرين خواندند و بر كرسي زرينش نشاندند. مدتي دراز نزدشان ماند و پيش پدر بازگشت و گفت:

همه نيكويي در جهان بهر تست
زيزدان بهانه نبايدت جست

شاه از گفتار پسر شاد گشت و چون شب به شبستان در آمد از سودابه دربارﮤ سياوش و فرهنگ و خردمنديش پرسيد سودابه او را بيهمتا دانست و افزود كه اگر راي سياوش همراه باشد يكي از دخترانش را به او بدهد تا فرزندي از خاندان مهان بوجود آيد. شاه پسنديد و اين سخن را با سياوش در ميان نهاد. سياوش:

چنين گفت من شاه را بنده ام
به فرمان و رايش سرافكند ه ام

مبادا كه سودابه اين بشنود
دگرگونه گويد بدين نگرود


به سودابه زينگونه گفتار نيست
مرا در شبستان او كار نيست

شاه ازگفتار سياوش خنديد چون «بند آگه از آب در زير كاه» و از جانب سودابه آسوده خاطرش ساخت كه گفتارش از روي مهرباني است و نيايد گمان بدبرد.
سياوش بظاهر شاد گشت, اما در نهان همچنان از كارش دلتنگ ماند. چون شب در گذشت, سودابه دختران را پيش خواند و خود بر تخت نشست و افسري از ياقوت سرخ بر سر نهاد و هيربد را به دنبال سياوش فرستاد. چون سياوش به شبستان آمد, سودابه برخاست و بر تخت زرينش نشاند و دست بر سينه پيشش ايستاد و ماهرويان را يكايك به او نشان داد و گفت: خوب بر اين بتان طراز بنگر تا چه كس پسندت آيد سياوش چون اندكي چشم بر ايشان انداخت سودابه همه را روانه كرد و خود تنها ماند و پرسيد:

از اين خوبرويان به چشم خرد
نگه كن كه با تو كه اندر خورد

اما سياوش كه دل به مهر ايران بسته بود فريب او را نخورد. داستانهاي شاه هاماوران و دشمني ‌هاي او را با پدر و گرفتاري كاوس همه را بياد آورد و دردل گفت:

پر از بند سودابه گر دخت اوست
نخواهد مر اين دوده را مغز و پوست

سودابه كه ديد سياوش لب به پاسخ نگشاد نقاب از رخ به يك سو افكند و دلبري آغاز كرد. خود را خورشيد و دختران را ماه دانست و برتري خود را بر ايشان نمودار كرد:

كسي كو چو من ديد بر تخت عاج
ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

نباشد شگفت از به مه ننگرد
كسي را بخوبي بكس نشمرد

پس از آن از سياوش خواست كه بظاهر دخترش را به زني بپذيرد, اما پيماني با او ببندد تا او جان و تن خود را نثارش بكند:

من اينك بنزد تو استاده ام
تن و جان شيرين ترا داده ام

زمن هرچه خواهي همه كام تو
بر آرم نپيچم سر از دام تو

سرش را تنگ در آغوش گرفت و بيشرمانه بر آن بوسه ‌اي زد چهرﮤ سياوش از شرم خونين گشت و در دل گفت:

نه من با پدر بيوفايي كنم
نه با اهرمن آشنايي كنم

با اينهمه نجابت و بلندي طبع, باز انديشيد كه اگر با اين زن بيشرم بسردي سخن گويد و خشمگينش سازد باشد كه جادويي بكار برد و شهريار را با خود همراه سازد, بهتر است به گفتار چرب و نرم دلش را گرم كند. پس گفت كه جز دختر او خواستار كسي نيست, اما از آنكه مهر او را در دل دارد بهتر است كه راز را بر كس نگشايد و خود نيز جز نهفتن چاره‌ اي ندارد.

سربانواني و هم مهتري
من ايدون گمانم كه تو مادري

اين را گفت و بيرون رفت. سودابه شب به شاه مژده داد كه:

جز از دختر من پسندش نبود
زخوبان كسي ارجمندش نبود

شاه چنان شاد گشت كه در دم در گنج گشاد و ديباي زربفت و گوهر و انگشتري و تاج وطوق بيرون كشيد. سودابه از آنهمه چيز خيره ماند و بر تخت نشست و سياوش را پيش خواند, از هر در با او سخن راند و گفت: شاه گنجي برايت آراسته است كه دويست پيل براي حملش لازم آيد. اكنون دخترم را به تو مي ‌سپارم و از آنچه شاه برايت آماده ساخته است فزونترمي‌ دهم.ديگرچه بهانه اي داري كه از مهرم سر بتابي . به پايش افتاد, درخواستها كرد و زاريها نمود:

كه تا من ترا ديده ‌ام مرده ‌ام
خروشان و جوشان و آزرده ‌ام

همي روز روشن نبينم ز درد
بر آنم كه خورشيد شد لاجورد

يكي شاد كن در نهاني مرا
ببخشاي روز جواني مرا

پس از آنهمه درخواست او را ترساند كه اگر از فرمانش سر بپيچد روزگارش را تيره و تار
مي سازد.
اما سياوش كه از اين درخواست شرمگين گشته بود بهيچوجه سستي به خود راه نداد و سودابه را از خود راند.

سياوش بدو گفت كاين خود مباد
كه از بهر دل من دهم دين به باد

چنين با پدر بيوفايي كنم
ز مردي و دانش جدايي كنم

تو بانوي شاهي و خورشيدگاه
سزد كز تو نايد بدينسان گناه

پس از آن با خشم از تخت برخاست كه بيرون برود, ناگهان سودابه بر او آويخت و گفت: راز دل با تو گفتم اكنون رسوايم مي ‌كني. جامه بردريد و خروش برآورد. فريادش از شبستان به گوش شاه رسيد و شتابان نزد سودابه رفت, او را زار و آشفته ديد. سودابه همينكه چشمش به شاه افتاد روي خراشيد و گيسوان كند و گفت كه سياوش بر او نظر بد دارد, بر او دست يازيده و بر تنش آويخته, تاج از سرش بر گرفته و جامه‌ اش را چاك كرده است. شهريار از اين سخن پرانديشه گشت و سياوش را پيش خواند و راستي را جويا شد.


سياوش بگفت آن كجا رفته بود
وز آن كو ز سودابه آشفته بود

اما سودابه همه را انكار كرد و گفت: خواستم دخترم را با چندين ديبا و گنج آراسته به او بدهم نپذيرفت و :

مرا گفت با خواسته كار نيست
به دختر مرا راه ديدار نيست

ترا بايدم زين ميان گفت بس
نه گنجم بكار است بي ‌تو نه كس

پس گفت: شاها از تو كودكي در شكم دارم كه از رنج اين پسر نزديك به مرگ بود و دنيا از اين رنج به چشمم تنگ و تاريك آمد.
شهريار از راه آزمايش و براي يافتن گنهكار انديشه اي بخاطرش رسيد. ابتدا دست و بر و بازو و سراپاي پسر را بوييد و بوسيد. هيچ جا بويي از او به مشامش نرسيد ‹‹ نشان بسودن نديد اندروي” و چون نزديك سودابه رفت سراپايش را پر بوي مشك و گلاب ديد, غمگين گشت و سودابه را گناهكار شناخت و چون خواست او رابكشد چند چيز به خاطرش رسيد. يكي آنكه از هاماوران آشوب و جنگ برخواهد خاست. دوم آنكه هنگامي كه در بند شاه هاماوران گرفتار بود جز سودابه پرستاري نداشت. سوم آنكه چون دلش ازمهر او آكنده بود بخشايش را سزا دانست. چهارم آنكه كودكان خرد از او داشت كه تيمارشان آسان نبود, پس از كشتنش چشم پوشيد, اما خوارش داشت.
سودابه كه دانست دل شاه با او دگرگون گشته است, مغزش از كينه آغشته شد و چارﮤ تازه اي بكار برد. در سرا پرده زن پر افسون حيله گري داشت كه آبستن بود, او را خواند و نخست پيمان استواري از او خواست. پس زرش بخشيد تا دارويي بچه را بيندازد و او به كاوس چنين وانمود كند كه بچه از اوست و سياوش موجب مرگش شده است. زن چنان كرد و از او دو بچه چون دو ديو جادو بر زمين افتاد. در حال طشت زريني آورد و بچه ها را در آن نهاد و خود خروشيد و جامه بر تن چاك زد تا فغانش به گوش شاه رسيد. سراسيمه به شبستان در آمد.

برآنگونه سودابه را خفته ديد
سراسر شبستان برآشفته ديد

دو كودك بر آنگونه بر طشت زر
نهاده بخواري و خسته جگر

سودابه زار گريست و گفت: اين بدي از سياوش رسيده است و تو باور نكردي. شاه به انديشه فرو رفت و درمان كار خواست. اختر شناسان را خواند و پنهاني از كودكان و سودابه سخن گفت. پس از هفته ‌اي به حل معما پرداختند و گفتند:


دو كودك زپشت كس ديگرند
نه از پشت شاهند و زين مادرند

كاوس از آن پس پيوسته درانديشه بود تا حقيقت را روشن سازد, مــﺅبدان را پيش خواند و در كار سودابه و سياوش با آنها شور كرد. ايشان چنين رأي دادند كه براي رهايي از اين انديشه بايد آزمايشي كرد. بدينطريق كه هر دو از آتش بگذرند تا بيگناه از گناهكار پيدا شود, زيرا هرگز آتش به جان بيگناهان گزندي وارد نمي ‌سازد. شاه سودابه و سياوش را پيش خواند و اين آزمايش را به گوششان رساند. سودابه كه در دل هراسان بود, موضوع كودكان را پيش كشيد و خود را بيگناه و ستمديده نشان داد و سياوش را نخست سزاوار آزمايش دانست:

فكنده نمودم دو كودك به شاه
از اين بيشتر خود چه باشد گناه

سياووش را رفت بايد نخست
كه اين بد بكرد و تباهي بجست

اما سياوش خود را براي آزمايش آماده ساخت:

به پاسخ چنين گفت با شهريار
كه دوزخ مرا زين سخن گشت خوار

اگر كوه آتش بودم بسپرم
ازين ننگ خواريست گر بگذرم

كاوس فرمود تا صد كاروان شتر سرخ موي هيزم گرد آوردند و از آن دو كوه بلند برپا كردند و همـﮥ شهر به تماشا شتافتند و بر زن بدكيش نفرين فرستادند.

به گيتي بجز پارسا زن مجوي
زن بدكنش خواري آرد به روي

پس شاه دستور داد تانفت سياه بر چوبها ريختند و آتش افروزان شعله به آسمان رساندند چنانكه شب از روشني چون روز گشت. همـﮥ مردم از كار سياوش گريان شدند. سياوش با كلاه خود زرين و جامـﮥ سفيد و لبي پرخنده از اميد بر اسب سياه نشسته پيش شاه شتافت. پياده شد و نيايش كرد و چون پدر را شرمگين ديد:

سياوش بدو گفت انده مدار
كز اينسان بود گردش روزگار

سري پر زشرم و تباهي مراست
اگر بيگناهم رهايي مراست

پس بسوي آتش روانه شد و با داور پاك راز گفت و زاري نمود و اسب برانگيخت سودابه از سوي ديگر به بام آمد و به آتش نگريست و در دل آرزو كرد كه بر سياوش بد رسد. مردم همه چشم به كاوس دوخته بودند و خشمگين مي‌ گريستند.
سياوش با اسب خود را به ميان آتش انداخت و چنان در ميان شعله ‌ها مي ‌تاخت كه گويي اسبش با آتش سازش دارد, اما آتش چنان زبانه مي‌ كشيد كه اسب و سياوش را در خود پنهان كرد.
يكي دشت با ديدگان پر زخون
كه تا او كي آيد زآتش برون


پس از لحظه ‌اي سياوش با لبان پرخنده از آتش بيرون آمد, همينكه چشم جهانيان به او افتاد ازشادي خروش برآوردند.
چنان آمد اسب و قباي سوار
كه گفتي سمن داشت اندر كنار

كمترين اثري از آتش در لباس و اسب و تن سياوش ديده نمي ‌شد. همه به يكديگر مژده
مي‌ دادند كه خدا بر بيگناه بخشيد, اما سودابه از خشم موي مي‌ كند و اشك مي ‌ريخت. همينكه سياوش پيش پدر رفت و كاوس اثري از دود و آتش و گرد و خاك در او نديد از اسب فرود آمد و تنگ به برش گرفت و با او به ايوان شتافت و سه روز به شادي نشستند پس از آن در كار سودابه با ايرانيان شور كرد. همه او را سزاوار مرگ دانستند. شاه با دلي پردرد و رنگ رخساري زرد فرمان به دار ِآويختن او را داد. سياوش انديشيد كه روزي شاه از اين كار پشيمان مي ‌شود و او را مسبب اندوه خود مي داند پس از شهريار خواست تا سودابه را به او ببخشد شايد پند بپذيرد و از اين راه برگردد. شاه او را بخشيد و به شبستان فرستادش. چون روزگاري گذشت دل شاه بر سودابه گرمتر گشت.

چنان شد دلش باز در مهر اوي
كه ديده نه برداشت از چهر اوي

اما سودابه باز جادويي ساخت تا دل شاه بر سياوش بد شود. كاوس از گفتار او در گمان افتاد و اين راز را با كسي نگفت تا حادثــﮥ تازه اي پيش آمد و آن لشكر كشي افراسياب بود. كاوس از اين خبر بسيار تنگدل شد و خود را آمادﮤ كارزار كرد, اما مـﺅبدان پندش دادند كه او خود به جنگ نرود و اين كار را به پهلواني دلير واگذارد. سياوش:

به دل گفت من سازم اين رزمگاه
به چربي بگويم بخواهم ز شاه

مگر كم رهايي دهد دادگر
ز سودابه و گفتگوي پدر

دو ديگر كزين كار نام آورم
چنين لشكري را به دادم آورم

پس از پدر خواست كه او را به جنگ افراسياب بفرستد: پدر همداستان شد و او را نواخت و دلشاد گشت, رستم را خواند و سياوش را به او سپرد. تهمتن با جان و دل پذيرفت. شاه در گنج گشاد و شمشير و گرز و سنان و سپر و دليران جنگي و گردان نام آور و همه چيز و همه كس را در اختيار سياوش گذاشت و خود با ديدگان پرآب تا يك روز راه با او همراه شد. سرانجام يكديگر را در آغوش گرفتند و چون ابر بهار گريستند و زاري كردند.

گواهي همي داد دل در شدن
كه ديدار از اين پس نخواهد بدن

بدين ترتيب پدر و پسر از يكديگر جدا شدند و سياوش و تهمتن با سپاه روي به جنگ افراسياب نهادند و آنقدر پيش رفتند تا به بلخ رسيند. از آن سو خبر به افراسياب رسيد كه سياوش و تهمتن با سپاهي ‌گران پيش آمدند. شاه توران گرسيوز را مأمور كار زار كرد و در دروازﮤ بلخ جنگ در گرفت تا سه روز جنگ كردند و روز چهارم سياوش با لشكر‌گران به شهر بلخ در آمد و نامه ‌اي به كاوس فرستاد و از پيروزي و پيشرفت سخن گفت:

به بلخ آمدم شاد و پيروز بخت
به فر جهاندار با تاج و تخت

كنون تا به جيحون سپاه من است
جهان زير فر كلاه من است

از سوي ديگر افراسياب از خبر جنگ سياوش و پيروزيش خشمگين گشت و نامداران را خواست و دستور كمك داد و شب با سري آشفته به خواب رفت‌, چون بهره‌اي ازشب گذشت افراسياب خروشي برآورد و از تخت بر زمين در غلطيد, همه از فرياد و غوغايش از خواب برخاستند. گرسيور نزد برادر آمد, چون او را لرزان ديد از حالش پرسيد. افراسياب پس از آنكه اندكي بهوش آمد گفت: خواب هولناكي ديده‌ام كه سخت پريشانم ساخت: بياباني پر مار ديدم و زمين و زمان را پر گرد و خاك. سراپردﮤ من در بيابان برافراشته بود و گردا گردش را سپاهي از پهلوانان فراگرفته بودند, ناگهان بادي برخاست و درفش مرا نگونسار كرد و سراپرده و خيمه سرنگون گشت. سپاهي از ايران برمن تاخت. از تخت به زيرم كشيدند و با دستهاي بسته پيش كاوس بردند. جواني چون ماه نزد كاوس بود. برمن حمله كرد و از كمر بدو نيمم كرد, من ناليدم و از خروش درد از خواب بيدار گشتم.
پس از آن اختر شناسان و مـﺅبدان را خواست تا خواب را تعبير كنند. ايشان پس از زنهار خواستن او را حمـلـﮥ سپاه بيگران ايرانيان به سر كردگي شاهزادﮤ دلاورد راهنمايي جهانديده ‌اي آگاه ساختند و او را از كشتن شاهزادﮤ جوان بر حذر داشتند, زيرا فرجام اين كار را جز ويراني و تباهي نديدند. افراسياب آشفته دل گشت و راي خويش را از جنگ و كين برگرداند و به آشتي مبدل كرد و مصمم شد كه سرزميني را كه از دست داده است به ايرانيان واگذارد و بلا را از خود دور كند. پس گرسيوز با اسبان تازي و نيام زرين و شمشير هندي و تاج پر گوهر و صد شتر بار گستردني و غلام كنيز براه افتاد تا به لب جيحون رسيد و فرستاده‌ اي نزد سياوش گسيل داشت و پس از آن با كشتي از آب گذشت تا به بلخ در آمد. سياوش او را با محبت و نوازش پذيرفت و نزد خويش نشاندش. گرسيوز پس از تقديم هديه ‌ها درخواست صلح افراسياب را به گوش رستم و سياوش رساند. رستم هفته ‌اي مهلت خواست و با سياوش دور از انجمن به شور پرداخت. سرانجام قرار بر اين نهادند كه براي رفع بدگماني از افراسياب گروگاني از نزديكان خود بخواهد و سرزمين هايي كه از ايران در دست تورانيان بوده است به ايشان واگذارد و خود به توران زمين برود. افراسياب هردو پيشنهاد را پذيرفت. از خويشان نزديك صد نفر گروگان فرستاد و شهرهاي ايران را به ايشان واگذاشت. پس از آن رستم با نامه ‌اي از طرف سياوش به درگاه كاوس شاه رفت. چون شاه از مضمون نامه اطلاع يافت خشمگين گشت و از وضع آنها برآشفت و رستم را سرزنشها كرد. رستم با هيچ دليل و برهاني نتوانست شاه را خرسند سازد تا آنكه كاوس گناه اين كار را به گردن او انداخت و به تنبلي نسبتش داد.
كه اين در سر او تو افكنده‌ اي
چنين بيخ كين از دلش كنده‌ اي

تن آسايي خويش جستي در اين
نه افروزش تاج و تخت و نگين

ترا دل به آن خواسته شاد شد
همه جنگ در پيش تو باد شد

فرمود تا طوس بجاي رستم به جنگ برود. رستم غمگين شد و پر از خشم از پيش كاوس بيرون رفت و روي به سيستان نهاد. كاوس از طرف ديگر نامه اي هم به سياوش نوشت و او را سرزنش كرد.
تو با ماهرويان بياميختي
ببازي و از جنگ بگريختي

و او را به فرستادن گروگانها به دربار ايران و شكستن پيمان برانگيخت و او را نزد خود خواند.
سياوش چون از نامه و خشم پدر بر رستم و گسيل داشتن طوس آگاه شد. بسيار خشمگين گشت و انديشيد كه اگر صد مرد گرد و سوار را كه همه از خويشان افراسياب هستند به دربار ايران بفرستد همه به فرمان پدر به دار آويخته مي ‌شوند و اگر هم پيمان را بشكند و با شاه توران بجنگد, زبان سرزنش به رويش گشاده مي ‌گردد, همه او را از عهد شكني ملامت مي كنند و خدا هم اين كار بد را نمي ‌پسندد و اگر جز اين كند و سپاه را به طوس بسپرد و نزد پدر باز گردد از او و سودابه هم جز بدي نخواهد ديد. سياوش با دل تيره اين راز را با سرداران خود در ميان نهاد و از بخت بد خود ناليد و روزگار گذشته را بياد آورد:

بديشان چنين گفت گز بخت بد
همي هر زمان برسرم بد رسد


بدان مهرباني دل شهريار
بسان درختي پر از برگ و بار

چو سودابه او را فريبنده گشت
تو گويي كه زهر گزاينده گشت

شبستان او گشت زندان من
بپژمرد از آن بخت خندان من

از پيمان شكستن‌ و به جنگ‌ گراييدن با پيش پدر بازگشتن سرباز زد و تنها چاره را در گوشه گيري دانست.

شوم گوشه‌ اي جويم اندر جهان
كه نامم زكاوس ماند نهان

دستور داد تا گروگان و خواسته ها همه را نزد افراسياب بفرستند و او را از پيش آمد آگاه گردانند‌, هرچه دلاوران پندش دادند و از چشم پوشي از تخت و تاج بازش داشتند, سودمند نيفتاد و خود را به افراسياب وفادار نشان داد و نوشت:

از اين آشتي جنگ بهر من است
همه نوش تو درد و زهر من است

ز پيمان تو سر نكردم تهي
و گرچه بمانم زتحت مهي

از او راه خواست تا به شهر امني برود و زماني آسوده و از خوي پدر در امان باشد.
افراسياب كه حال را چنان ديد پر درد گشت و با پيران به شور پرداخت و درمان كار خواست. پيران از سياوش و فرهنگ و شايستگي و خردش سخنن گفت و او را به خوي خوش و درستي پيمان ستود و چنان ديد كه شاه در كشور خود جايش بدهد و با ناز و آبرو نگهش دارد تا چون كاوس درگذرد و تاج شاهي به سياوش برسد, هردو كشور از آن او گردد. افراسياب پسنديد و نامه ‌اي به سياوش فرستاد و در آن از تيرگي دل پدر با پسر تأسف خورد و به مهر خود دلگرمش ساخت:

تو فرزند من باش و من چون پدر
پدر پيش فرزند بسته كمر

سپاه و زر و گنج و شهر آن تست
به رفتن بهانه نبايدت جست

چون نامه به سياوش رسيد: از سويي شاد گشت و از سويي ديگر دردمند شد كه دشمن اگرچه بظاهر دوست شود جز دشمني از او نيايد. سرانجام نامـﮥ گله آميزي به پدر نوشت و با ديدگان پر اشك از جيحون گذشت. پيران با سپاه و پيل و تخت پيروزه و درفش پرنياني و صد اسب گرانمايه و شكوه بسيار به پيشبازش آمد و سراپايش را بوسيد. سياوش از آنهمه ناز و نوازش شاد شد ولي مهر ايران و دوري از سرزمين خويش همچنان غمگين و آزرده خاطرش مي داشت.
پيران كه او را چنان دردمند ديد به مهر خود و افراسياب دلگرمش ساخت:

مگردان دل از مهر افراسياب
مكن هيچگونه به رفتن شتاب

فداي تو بادا همه هرچه هست
كز ايدر كني تو به شادي نشست

سياوش از گفته ‌هاي پيران شاد شد و از انديشه آزاد گشت.

به خوردن نشستند با يكديگر
سياوش پسر گشت و پيران پدر

پس از آن با خنده و شادي براه افتادند و جايي درنگ نكردند. از سوي ديگر افراسياب پياده به پيشباز رفت. سياوش به ديدن او از اسب فرود آمد و يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسه ‌ها بر چشم و سر هم زدند. افراسياب از اين آشتي آرام گشت و به سياوش مهربانيها كرد و فرمود يكي از ايوانها را با فرش زربفت پوشاندند و تخت زريني نهادند و سياوش را بر آن نشاندند, جشني ترتيب دادند و به شادي پرداختند و شبگير افراسياب هديه ‌هاي بسيار برايش فرستاد. هفته‌ اي بشادي گذشت. تا روزي افراسياب عزم گوي و چوگان كرد و با سياوش به دشت بيرون رفت. تا شب به بازي سرگرم شدند و شادان به كاخ بازگشتند, افراسياب كه از پهلواني و رشادت سياوش خيره گشته بود باز هديه ‌ها برايش فرستاد و عزيزش داشت و هر روز چنان دل به او گرم مي‌ داشت كه جز با او با ديگري شاد نبود.

سپهبد چه شادان بدي چه دژم
بجز با سياوش نبودي بهم

سالي بدين ترتيب گذشت تا روزي كه پيران و سياوش با هم نشسته و به گفتگو پرداخته بودند, پيران سخن را به اينجا كشاند كه از سويي شاه جز بر تو بركسي نظري ندارد:

چنان دان كه خرم بهارش تويي
نگارش تويي غمگسارش تويي

از سوي ديگر پسر كاوس هستي و بر همـﮥ هنرها چيره, پدر پير است و تو برنايي, نبايد كه از تاج كياني جدا ماني.

برادر نداري نه خواهر نه زن
چو شاخ گلي بر كنار چمن

يكي زن نگه كن سزاوار خويش
از ايران بنه درد و تيمار خويش

پس از آن گفت شهريار و گرسيوز هر كدام سه ماهرو در پس پرده دارند, من هم چهار دختر دارم كه همه بندﮤ تواند؛ بزرگتر جريره نام دارد كه ميان خو برويان بي‌ نظير است, يكي را برگزين.
سياوش ميل خود را به دختر پيران نشان داد و گفت:

زخوبان جريره مرا درخور است
كه پيوندم از جان تو بهتر است

پيران باشادي به خانه رفت و كار جريره را آماده كرد.

بيار است او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهريار

اما حشمت و جاه سياوش بر درگاه افراسياب هر روز افزونتر مي‌گرديد. چندي هم بدين منوال گذشت تا روزي كه پيران به سياوش گفت مي ‌داني كه شاه از وجود تو سرافزاز است:

شب و روز روشن روانش تويي
دل و جان و هوش و توانش تويي

چو با او تو پيوستـﮥ خون شوي
ازين پايه هر دم به افزون شوي

اگر چه دختر مرا داري به فكر كم و بيش تو هستم و سزاوار تو مي دانم كه از دامن شاه گوهري جويي تا برگاه خود بيفزايي, فرنگيس از همـﮥ دخترانش خو بروتر و بهتر است. اگر بخواهي اين راز با شاه در ميان بگذارم تا با او پيوند كني. سياوش از مناعت طبع و نجابت و پاكي دل به اين كار تن در نداد و نخواست كه جريره را آزرده خاطر سازد. پس پاسخ داد:

وليكن مرا با جريره نفس
برآيد نخواهم جز او هيچكس

نه در بند گاهم نه در بند جاه
نه خورشيد خواهم نه روشن كلاه

بسازيم با هم به نيك و به بد
نخواهم جز او گر به من بد رسد

اما پيران او را از جانب جريره آسوده خاطر ساخت. سياوش از اصرار پيران راضي گشت و گفت: ‹‹حال كه از ايران جدا ماندم و ديگر روي پدر و رستم دستان و پهلوانان را نخواهم ديد و بايد كه به توران زمين خانه گزينم پس بدين باش و اين كدخدايي بساز.”
پيران نزد افراسياب شتافت و دخترش را براي سياوش خواستگاري كرد. افراسياب نخست به بهانـﮥ آنكه ستاره شناسان او را از داشتن نبيره ‌اي از نژاد كيقباد و تور بر حذر داشته اند از درخواست پيران سر باز زد. اما پيران گفتار ستاره شناسان را ناچيز دانست افراسياب را راضي كرد كه فرنگيس را به سياوش بدهد. پس با شادي بسيار بازگشت و سياوش را خبر كرد تا آمادﮤ كار شود. سياوش همچنان از عروسي تازه شرمگين بود, چون دل پاكش به او اجازﮤ بيوفايي به جريره را نمي داد.

سياووش را دل پر آزرم شد
زپيران رخانش پر از شرم شد

كه داماد او بود بر دخترش
همي بود چون جان و دل در برش

پيران كليد گنج را به گلشهر بانوي خويش سپرد. او هم طبقهاي زبر جد و جامهاي پيروزه و افسر شاهوار و بارﮤ گوشوار و شصت شتر از گستردنيها و پوشيدنيهاي زربفت و تخت زرين و نعلين زبر جد نگار و صد طبق مشك و صد طبق زعفران با سيصد پرستار زرين كلاه آماده كرد و با عماريهاي زرين نزد فرنگيس برد و نثارش كرد. پس از آن:

دادند دختر به آيين خويش
چنان چون بود در خور دين و كيش

فرنگيس را نزد سياوش فرستادند و مدتي چون ماه و خورشيد در بر يكديگر نشستند.
يك هفته سراسر كشور در جشن و شادي بود و مردم از مي و خوان سير گشتند.

چنين نيز يك سال گردان سپهر
همي گشت بي رنج و با داد و مهر

افراسياب كشور پهناوري را تا چين به سياوش سپرد. سياوش شاد گشت و با فرنگيس و پيران روان شدند تا به مكاني رسيد كه از سويي به دريا و از سوي ديگر به كوه راه داشت. آنجا را براي بناي عظيمي سزاوار دانست و فرمود تا كاخ و ايوان با شكوهي بنا كنند. پس از رنج بسيار گنگ دژ ساخته شد. بنايي بوجود آمد كه در شكوه و عظمت و خرمي و صفا بينظير بود.
سياوش روزي با پيران به كاخ رفت و آن را از هر جهت آراسته ديد. چون برگشت, ستاره شناسان را خواست, از ايشان پرسيد كه آيا از اين بناي با شكوه بختش به سامان
مي‌ رسد يا دل از كرده پشيمان مي شود. اختر شناسان آن را فرخنده ندانستند.
سياوش دل غمگين داشت و از آيندﮤ بد, تيره و دژم گشت. اين راز را با پيران درميان گذاشت كه اين كاخ و سرزمين آباد به ديگر كسان مي رسدو خود از آن بي بهره خواهد ماند. پيران آرامش كرد و چون به شهر خود بازگشت مدتها از آن كاخ و دستگاه با افراسياب سخن گفت. افراسياب كه از اين خبر شاد گشت هر چه از پيران شنيده بود با گرسيوز در ميان نهاد و او را به رفتن نزد سياوش و ديدن آن دستگاه وا داشت.
برو تا ببيني سر و تاج او
همان تخت فيروزه و عاج او


به جايي كه بودي همه بوم و خار
بسازيد شهري چو خرم بهار

به او سپرد كه با نظر بزرگي و احترام بدو بنگرد.

به پيش بزرگان گراميش دار
ستايش كن و نيز ناميش دار

گرسيوز با هديه و پيغام افراسياب براه افتاد. سياوش چون شنيد پيشباز آمد و يكديگر را در برگرفتند و به ايوان رفتند و به شادي نشستند. آنگاه گرسيوز به كاخ فرنگيس رفت. او را بر تخت عاج با فر و شكوه فراوان ديد. بظاهر شاديها كرد, اما در دل از حسد خونش بجوش آمد.

به دل گفت سالي برين بگذرد
سياوش كسي را به كس نشمرد

همش پادشاهست هم تخت و گاه
همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه

از حسد برخود پيچيد و رخسارش زرد گشت. آن روز به شادي نشستند و روز ديگر سياوش آهنگ ميدان و گوي كرد. گرسيوز با او همراه گشت و به بازي پرداختند. هر بار كه گرسيوز گوي مي ‌انداخت, سياوش بچالاكي آن را مي‌ ربود. سواران ترك و ايران نيز بهم آميختند و از هر سوي اسب مي تاختند. اما پيوسته دلاوران ايراني از تركان گوي مي‌ ربودند. سياوش كه از ايرانيان شاد گشته بود فرمود تا تخت زرين نهادند و با گرسيوز به تماشا نشستند. گرسيوز سياوش را به زور آزمايي خواند و گفت:

بيا تا من و تو به آوردگاه
بتازيم هر دو به پيش سپاه

بگيريم هر دو دوال كمر
بكردار جنگي دو پرخاشگر

گرايدون كه بردارمت من ز زين
ترا ناگهان بر زنم بر زمين

چنان دان كه از تو دلاور ترم
بمردي و نيرو ز تو برترم

وگر تو مرا بر نهي بر زمين
نگردم بجايي كه جويند كين

سياوش از بزرگواري دعوتش را نپذيرفت. بظاهر خود را كوچك شمرد و سزاوار زور آزمايي با او نديد, اما در واقع نخواست با گرسيوز كه برادر شاه و مهمان او بود بجنگد. از او خواست كه پهلوان ديگري را به نبرد با او بفرستد. گرسيوز دو پهلوان يل را بنام گروي زره و دمور كه در جنگ بيهمتا بودند برگزيد و به ميدان فرستاد.
سياوش هماندم دوال كمر گروي را گرفت و بي ‌آنكه به گرز و كمند نيازي يابد او را به ميدان افكند. پس به سوي دمور رفت‌, گردنش را گرفت و از پشت زين برداشت و مانند آنكه مرغي به دست دارد پيش گرسيوز بر زمين نهادش و خود از اسب به زير آمد و دوستانه دستش را فشرد و با خنده و شادي به كاخ بازگشتند.
گرسيوز پس از هفته ‌اي درنگ, آهنگ بازگشت كرد. در راه از سياوش هنر نماييهايش سخن گفت, اما از ننگ شكست شرمگين بود و كينـﮥ سياوش را به دل گرفت و چون بدرگاه افراسياب رسيد, در گاه را از بيگانه پرداخت و سخن سياوش را به ميان كشيد و بد گفتن آغاز كرد كه گاه گاه از كاوس شاه فرستاده اي نزدش مي ‌آيد و از چين و روم پيامها برايش مي فرستند‌,به ياد كاوس جام به دست مي‌ گيرد و از شاه توران يادي نمي‌ كند. دل افراسياب از اين سخنان دردمند شد و گفت: «در اين باره سه روز مي‌ انديشم.» اما روز چهارم نتوانست از مهر خود چشم بپوشد و به آساني از سياوش دل برگيرد. پس به گرسيوز گفت:

چو او تخت پرمايه بدرود كرد
خرد تار و مهر مرا پود كرد

ز فرمان من يكزمان سر نيافت
ز من او بجز نيكويي بر نيافت

زبان برگشايند بر من نهان
درفشي شوم در ميان مهان

بهتر است او را بخوانم و نزد پدرش بفرستم. گرسيوز رأي او را برگرداند و گفت: اگر به ايران برود چون از راز ما آگاهست جز رنج و درد نصيب ما نخواهد كرد .

نداني كه پروردگار پلنگ
نبيند ز پرورده جز درد جنگ

آنقدر گرسيوز از سياوش و فرنگيس و نخوت و غرور و بيوفايي و ناسپاسيشان سخن گفت تا دل افراسياب پر درد و كين شد و سرانجام گرسيوز را به آوردن سياوش و فرنگيس برگماشت. گرسيوز با دلي پر كينه نزد سياوش شتافت و پيام افراسياب را برد كه چون ما را به ديدار تو نياز است با فرنگيس برخيز و نزد من آي و چندي با ما شاد باش و همين جا به نخجير پرداز.
چون به درگاه سياوش رسيد و پيغام را رساندـ سياوش شاد گشت و دعوت را پذيرفت. اما گرسيوز انديشيد كه اگر سياوش با اين شادي و خرد پيش افراسياب برود, دل شاه بر او روشن
مي شود و دروغ وي آشكار مي ‌گردد. پس چاره اي كرد و از چشم اشك فرو ريخت. سياوش از غم و دردش پرسيد گفت: افراسياب اگرچه بظاهر مهربانست, اما بايد پيوسته از خوي بدش بركنار بود. برادرش را بيگناه كشت و چه بسيار نامور به دستش تباه شدند. اكنون اهريمن دلش را از تو پر درد و كين كرده است من دوستانه ترا مي ‌آگاهانم تا چارﮤ كار خود كني. و چون سياوش او را آسوده خاطر ساخت كه دل پر مهر را بر رويش مي‌ گشايد و جان تيره‌ اش را روشن مي‌ كند, گرسيوز پاسخ داد: اين كار مكن و روزگار گذشتـﮥ او و رفتار ناپسنديده اش را با خويشان و پهلوانان در نظر بيارر و فريبش را نخور. صلاح در آن است كه به جاي رفتن
نامه اي نويسي و خوب و زشت را پديدار كني. اگر ديدم كه سرش از كينه تهي گشت سواري نزدت مي‌ فرستم و جان تاريكت را روشن مي‌ كنم و اگر سرش را پر پيچ و تاب ببينم باز ترا مي‌ آگاهانم تا چارﮤ كار بكني.
سياوش فريب گفتار او را خورد و نامه اي به افراسياب نوشت كه از دعوتت دلشادم, اما چون فرنگيس رنجور است به بالينش هستم تا بهبود يابد. همينكه رنجش سبكتر شد به درگاهت مي ‌شتابم.
گرسيوز نامه را گرفت و شتابان شب و روز مي‌ رفت تا راه دراز را در سه روز پيمود. چون به درگاه رسيد افراسياب از شتابش در شگفت ماند. گرسيوز زبان به دروغ برگشاد و گفت: سياوش به پيشباز من نيامد و به من نگاهي نينداخت و پاي تخت به زانو نشاندم. سخنم را نشنيد و نامه ام را نخواند. از ايران نامه ‌هاي فراوان بر او فرستاده مي‌ شود و شهرش بروي ما بسته مي‌ گردد.

تو بر كار او گر درنگ آوري
مگر باد از آن پس به چنگ آوري


اگر دير سازي تو جنگ آورد
دو كشور بمردي به چنگ آورد

از سوي ديگر سياوش با دل خسته نزد فرنگيس رفت و آنچه شنيده بود باز گفت: فرنگيس روي خراشيد و موي كند و گفت: چه مي ‌كني كه پدرم از تو دل پر درد دارد و از ايران هم سخني نمي تواني گفت, سوي چين نمي ‌روي كه از اين كار ننگست. پس

زگيتي كه را گيري اكنون پناه
پناهت خداوند و خورشيد و ماه

سياوش او را تسلي داد و گفت:

به دادار كن پشت و انده مدار
گذر نيست از حكم پروردگار

سه روز از اين واقعه گذشت. نيمه شب چهارم سياوش ناگهان از خواب پريد و لرزان خروش برآورد. فرنگيس شمعي افروخت و سبب پرسيد. گفت: در خواب ديدم كه رود بيكراني مي ‌گذرد كه در سوي ديگرش كوهي از آتش برپاست. جوشنوران بر لب آب جا گرفته اند و به پيش همه افراسياب بر پيل نشسته است. چون مرا ديد روي دژم كرد و آتش بردميد. گرسيوز آتش افروخت و مرا سوخت. فرنگيس او را دلداري داد. اما چون دو بهره از شب گذشت خبر رسيد كه افراسياب با سپاه فراوان از دور تازان مي ‌آيد و سواري از طرف گرسيوز رسيد و پيام آورد كه نتوانستم دل افراسياب را روشن كنم, گفتارم سودي نبخشيد و از آتش جز دود تيره ‌اي نديدم. اكنون ببين چه بايد كرد. فرنگيس سياوش را پند داد كه بر اسبي نشيند و سرخويش گيرد و آني درنگ نكند. اما سياوش دانست كه خوابش راست گشته و زندگيش سر آمده است. خود را براي جنگ آماده كرد. با فرنگيس وداع كرد و گفت: تو پنج ماه آبستني. فرزندي بدنيا مي آوري كه شهريار ناموري خواهد شد. او را كيخسرو نام كن و چون بخت من به فرمان افراسياب بخواب رود

ببرند بر بيگنه اين سرم
به خون جگر برنهند افسرم

نه تابوت يابم نه گور و كفن
نه بر من بگريد كسي ز انجمن

بمانم بسان غريبان به خاك
سرم گشته از تن به شمشير چاك

پس افزود :
به خواري ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه

پس از آن پيران ترا از پدرت مي‌ خواهد و به ايوان خويش مي‌ برد و همانجا بارت را بر زمين
مي‌ نهي و چون روزگاري سر آمد و خسرو بزرگ شد پهلواني از ايران مي ‌رسد بنام گيو كه پنهاني ترا با پسر به ايران زمين مي ‌برد و او را بر تخت شاهي مي‌ نشاند. از مرغ و ماهي به فرمانش در مي‌آيد و پس از آن لشكري گران به كين خواهي من برمي‌ خيزد و سراسر زمين را پر آشوب مي‌ كند.
سياوش با فرنگيس بدرود كردو او را با دل پردرد و رخساري زرد بر جاي گذاشت.

فرنگيس رخ خسته و كنده موي
روان كرده بر رخ ز دو ديده جوي

سياوش بر شبرنگ بهزاد سوار گشت و به گوش او رازي گفت و به ميدان جنگ روي نهاد. چون با ايرانيان نيمه فرسنگي راه رفتند به سپاه توران برخوردند. ايرانيان آمادﮤ خون ريختن شدند, اما سياوش به افراسياب گفت: چه شده است كه عزم جنگ كردي و بيگناه كمر بر كشتنم بستي ؟
گرسيوز ناگهان فرياد زد: اگر بيگناهي پس چرا با زره و كمان نزد شاه آمدي؟
سياوش دانست كه كار كار اوست. جواب داد:

به گفتار تو خيره گشتم ز راه
تو گفتي كه آزرده گشتست شاه

پس از آن رو به افراسياب كرد و گفت :

نه بازيست اين خون من ريختن
ابا بي گناهان در آويختن

به گفتار گرسيوز بدنژاد
مده شهر توران و خود را به باد

گرسيوز نگذاشت كه افراسياب با سياوش به گفت و شنود بپردازد, بلكه وادارش كرد تا جنگ را شروع كند و سياوش را دستگير نمايد. سياوش كه با افراسياب پيمان آشتي بسته بود دست به تيغ و نيزه نزد و كس را اجازﮤ پاي پيش گذاشتن نداد. اما افراسياب دستور داد تا همگي كشتي بر خون نهند. سپاهيان ايران همه كشته شدند و دشت از خونشان لاله گون گشت. سرانجام سياوش به زير باران تير دشمنان خسته شد و از پاي در آمد و بر خاك در افتاد. گروي زره دستش را از پشت بست و برگردنش پالهنگ نهاد و پياده به زاري زار تا پيش افراسياب كشاندندش. شاه توران فرمود:

كنيدش به خنجر سر از تن جدا
به شخي كه هرگز نرويد گيا

بريزيد خونش بر آن گرم خاك
ممانيد دير و مداريد باك

سپاهيان زبان به اعتراض گشادند :

چه كردست با تو نگويي همي
كه بر خون او دست شويي همي

چرا كشت خواهي كسي را كه تاج
بگريد برو زار هم تخت عاج

پيلسم برادر پيران نيز او را پند داد و از ين كار زشت بازداشت و شتابزدگي را كار اهرمن دانست. كين خواهي كاوس و رستم و پهلوانان ايران را گوشزد كرد و صواب آن دانست كه حالي به بندش دارند تا روزي كه فرمان كشتنش را بدهد. همينكه شاه نرم گشت, گرسيوز بيشرمانه كينش را برنگيخت و سياوش را چون ماري زخمي دانست كه ماندنش صدبار خطرناكتر خواهد شد.

گر ايدو نكه او را به جان زينهار
دهي من نباشم بر شهريار

روم گوشه اي گيرم اندر جهان
مگر خود بزودي سر آيد زمان

گروي و دمور هم به اين ترتيب سخناني گفتند و به خون ريختن سياوش واداشتندش.
افراسياب در انديشه فرو ماند. چون هم خون ريختن و هم زنده گذاردنش را نا صواب دانست.

رها كردنش بدتر از كشتن است
همان كشتنش رنج و درد منست

فرنگيس كه اين خبر را شنيد بيمناك و خروشان نزد پدر رفت و خاك بر سر ريخت و از پدر آزادي سياوش را درخواست كرد و او را از كين پهلوانان ايراني برحذر داشت و به نفرين خلق گرفتارش دانست.
كه تا زنده‌ اي بر تو نفرين بود
پس از مردنت دوزخ آيين بود

به سوك سياوش همي جوشد آب
كند چرخ نفرين بر افراسياب

پس از آن به سياوش رو كرد و اشك از ديده روان ساخت.

هر آنكس كه يازد به بد بر تو دست
بريده سرش باد و افكنده پست

مرا كاشكي ديده گشتي تباه
نديدي بدين سان كشانت به راه

مرا از پدر اين كجا بد اميد
كه پر دخته ماند كنارم ز شيد

افراسياب كه از گفتار فرزند, جهان پيش چشميش سياه گشت چشم دختر خود را كور كرد و به روزبانان فرمود تاك كشان كشانش به خانه‌ اي دور ببرند و در سياهيش اندازند و در به رويش ببندند. آنگاه دستور داد تا سياوش را هم به جايي ببرند كه فريادش به كسي نرسد. گروي به اشارﮤ گرسيوز پيش آمد و ريش سياوش را گرفت و بخواري به خاكش كشاند. سياوش ناليد و از خدا خواست تا از نژادش كسي پديد آيد كه كين از دشمنانش بخواهد. پس روي به پيلسم كرد و پيامي به پيران فرستاد:


درودي ز من سوي پيران رسان
بگويش كه گيتي دگر شد بسان

مرا گفته بود او با صد هزار
زره ‌دار و برگستوان و سوار

چو بر گرددت روز يار توام
به گاه چرا مرغزار توام

كنون پيش گرسيوز ايدر دمان
پياده چنين خوار و تيره روان

نبينم همي يار با من كسي
كه بخروشدي زار بر من بسي

همچنان پياده مويش را كشاندند تا به جايگاهي رسيدند كه روزي سياوش و گرسيوز تير اندازي كرده بودند. آنگاه گروي در همانجا طشت زرين نهاد و سر سياوش را چون گوسفندان از تن جدا كرد.
جدا كرد از سرو سيمين سرش
همي‌رفت در طشت خون از برش
پس طشت خون را سرنگون كرد و پس از ساعتي از همانجا گياهي رست كه بعدها خون سياوشانش ناميدند.

چو از سرو بن دور گشت آفتاب
سر شهريار اندر آمد به خواب

چه خوابي كه چندين زمان برگذشت
نجنبيد هرگز نه بيدار گشت

از مرگ سياوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگيس كمند مشكين كند و بر كمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشيد. چون نالـﮥ زار و نفرينش به گوش افراسياب رسيد به گرسيوز فرمود تا از پرده بيرونش كشند و مويش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا كودكش تباه گردد.

نخواهم ز بيخ سياوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

ازسوي ديگر چون خبر به پيران رسيد از تخت افتاد و بيهوش گشت.

همه جامه ‌ها بر برش كرد چاك
همي كند موي و همي ريخت خاك

همي ريخت از ديده ‌ش آب زرد
به سوك سياوش بسي ناله كرد

اما به او گفتند كه اگر دير بجنبد دردي بر اين درد افزون گردد, چون افراسياب بي مغز رأي تباه كردن فرنگيس را دارد. پيران تازان به درگاه رسيد و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام كار بيمناكش ساخت.

بكشتي سياووش را بي ‌گناه
بخاك اندر انداختي نام و جاه

بران اهرمن نيز نفرين سزد
كه پيچيده رايت سوي راه بد

پشيمان شوي زين به روز دراز
بپيچي همانا به گرم و گداز

كنون زو گذشتي به فرزند خويش
رسيدي به آزار پيوند خويش

چو ديوانه از جاي برخاستي
چنين روز بد را بياراستي

پس او را از آزار فرنگيس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همينكه كودك به دنيا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بكند. افراسياب تن در داد و فرنگيس را به پيران سپرد. پيران هم:
بي آزار بردش به شهر ختن
خروشان همه درگه و انجمن


پايان
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #82  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بهرام گور و لنبك آبكش * فردوسي


يكي از روزها بهرام گور با گردان و دلاوران به نخجير رفت. پيرمردي با عصايي در مشت پيش شتافت و گفت: شاها در شهر ما دو مرد بانوا و بي‌ نوا زندگي مي كنند: يكي جهود بدگوهري است پر از سيم و زر به نام براهام و ديگري مردي است خوش گفتار و آزاده به نام لنبك آبكش. چون بهرام گور دربارﮤ ايشان پرسيد‌‌‌, مرد چنين پاسخ داد كه لنبك آبكش سقائي است جوانمرد كه نيم از روز را به فروش آب مي ‌گذارند و در آمد آن را در نيمه ديگر خرج مهمانان از راه رسيده مي‌ كند و چيزي از بهر فردا نمي ‌اندوزد, اما براهام با آنهمه گنج و دينار در پستي و زفتي شهرﮤ شهر است.
شاه فرمود تا بانگ بر زنند كه كسي را حق آن نيست كه از لنبك آبكش آب خريداري كند. همينكه شب فرا رسيد سوار شد و چون باد بسوي خانـﮥ لنبك راند و بر در فرود آمد و حلقه برزد و گفت: از سپاهيان ايران دور مانده ‌ام و اكنون بدين خانه رو آورده ‌ام اگر اجازه بدهي تا در اين خانه شب را بسر آورم به جوانمرديت گواهي مي‌ دهم. لنبك از گفتار خوب و صداي او شاد گشت و گفت: اي سوار فرود آي كه اگر با تو ده تن ديگر هم بودند همه بر سرم جاي مي‌ گرفتند.
بهرام فرود آمد و اسب را به لنبك سپرد‌, لنبك در زمان يك دست شطرنج پيشش نهاد و به فراهم كردن خوردني پرداخت و چون همه چيز آماده گشت شاه را به خوردن خواند و پس از آن با شادي جام مئي پيش آورد.

عجب ماند شاه از چنان جشن او
وزان خوب گفتار و آن تازه رو
بهرام خفت و چون بامداد پگاه چشم برگشاد لنبك از او درخواست كه آن روز هم مهمانش باشد و اگر ياري خواهد كسي را طلب كند. شاه پذيرفت و آن روز در سراي لنبك ماند لنبك مشك آبي كشيد و به قصد فروختن بيرون رفت, اما هرچه گشت خريداري نيافت, پيراهن از تنش بيرون كشيد و فروخت و دستاري را كه در زير مشك مي‌ نهاد در بر كشيد‌, پس از آن به بازار رفت و گوشت و كشكي خريد و به خانه بازگشت آن روز هم خوردند و نوشيدند و مجلسي آراستند.
روز سوم باز لنبك نزد بهرام رفت و گفت: امروز نيز مهمان من باش. بهرام پذيرفت و در خانه ماند, لنبك به بازار رفت و مشك را نزد پيرمردي گروگان گذاشت و گوشت و ناني خريد و شادمان برگشت و در فراهم آوردن غذا از بهرام ياري خواست.
بهرام گوشت را ستاند و به آتش نهاد. باز غذا خوردند و به ياد شهنشاه جام مي ‌برگرفتند.
روز چهارم لنبك گفت: گرچه در اين خانه آسايش نداري, اما اگر از شاه ايران نمي هراسي دو هفته در اين خانــﮥ بي ‌بها منزل كن. بهرام بر او آفرين كرد و گفت سه روز در اين خانه شاد بوديم, سخنهاي تو را جايي خواهم گفت كه از آن دلت روشن گردد و اين ميزباني برايت حاصلي نيكو آورد. پس از آن با دلي شاد به نخجيرگاه بازگشت و تا شب به شكار پرداخت و چون تاريك گشت پنهاني از سپاه روي سوي خانــﮥ براهام نهاد, حلقه بر دركوفت و گفت از شهريار دور مانده‌ام و راه را نمي‌دانم و لشكر شاه در تيرگي شب نمي‌ يابم, اگر امشب مرا جاي دهي رنجي از من نخواهي ديد.
پيشكار نزد براهام رفت و آنچه شنيد باز گفت: براهام پاسخ داد كه در اينجا اقامتگاهي
نمي يابي. بهرام اصرار كرد و گفت: يك امشب جايي بده ديگر چيزي نخواهم خواست. براهام پيغام فرستاد كه‌: بيدرنگ برگرد كه اين جايگاه تنگي است كه در آن جهود درويش و گرسنه ‌اي برهنه بر زمين مي ‌خسبد. بهرام گفت به سراي نمي ‌آيم تا رنجي نرسانمت, اما بگذار كه بر اين در بخسبم. براهام گفت اي سوار مي‌ خواهي بر در بخسبي و چون كسي چيزيت را بدزدد مرا رنجه داري‌.

به خانه در آي ار جهان تنگ شد
همه كار بي برگ و ببرنگ شد

په پيمان كه چيزي نخواهي زمن
ندارم به مرگ آب چين و كفن

بهرام نزديك در جاي گرفت اما براهام كه او را پذيرفت پر انديشه گشت‌, با خود گفت اين مرد بيحيا از درم نمي‌ رود و كسي ندارم كه اسبش را نگه دارد: پس گفت اگر اين اسب سرگين بيندازد و خشت خانه را بشكند بايد صبح زود سرگين را بيرون ببري و خاكش را جاروب كني و به دست بريزي و خشت پخته تاوان دهي‌. بهرام پيمان بست كه چنان كند‌, فرود آمد و اسب را بست و تيغ از نيام كشيد.
نمد زينش گسترد و بالينش زين
بخفت و دو پايش كشان بر زمين

جهود درخانه را بست و سفره انداخت و به خوردن پرداخت و به بهرام رو كرد و گفت: اين داستان را از من بخاطر داشته باش.

به گيتي هر آنكس كه دارد خورد
چو خوردش نباشد همي بنگرد

بهرام گفت اين داستان را شنيده بودم و اكنون به چشم مي ‌بينم. جهود پس از خوردن
مي آورد و از نوشيدن شاد گشت و باز رو به سوار كرد و گفت:

كه هر كس كه دارد دلش روشن است
درم پيش او چون يكي جوشن است

كسي كاو ندارد بود خشك لب
چنان چون توئي گرسنه نيم شب

بهرام گفت اين شگفتي‌ ها را بايد بياد داشت و چون صبح شد از خواب برخاست و زين بر اسب نهاد, براهام پيش آمد و گفت: اي سوار به گفتار خود پايدار نيستي.
به يادت هست كه پيمان بستي كه سر گين اسب را با جاروب برويي.

كنون آنچه گفتي بروب و ببر
بر نجم ز مهمان بيدادگر

بهرام گفت: برو كسي را بخوان تا سرگين را از خانه به هامون برد و در ازايش از من زر بستاند.
بدو گفت من كس ندارم كه خاك
بروبد برد ريزد اندر مغاك

بهرام چون اين سخن شنيد فكر تازه‌اي در سرش راه يافت , دستار حريري پر مشك و عبير در ساق كفش داشت بيرون آورد و سرگين با آن پاك كرد و همه را با خاك به دشت انداخت, براهام شتابان رفت و دستار را برگرفت, بهرام در شگفت ماند و
براهام را گفت ايا پارسا
گر آزاديت بشنود پادشا

ترا در جهان بي نيازي دهد
بر اين مهتران سرفرازي دهد

پس با شتاب به ايوان خويش بازگشت و همــﮥ شب در آن انديشه بود و آن راز را با كس در ميان ننهاد,صبح چون تاج بر سر نهاد فرمان داد تا لنبك آبكش و جهود بدنام را حاضر كردند, پس فرمود تا مرد پاكدلي بشتاب به خانــﮥ براهام برود و هر چه در آنجا مي‌ يابد همراه بياورد.
مرد پاكدل چون به خانــﮥ جهود رسيد همــﮥ خانه را پر از ديبا و دينار ديد, از پوشيدني و گستردني و زر و سيم ؛ بحدي كه نتوانست آنرا بشمارد. هزار شتر خواست و همه را بار كرد و كاروانها براه انداخت, چون به درگاه رسيدند مرد دانا به شاه گفت:

كه گوهر فزون زين به گنج تو نيست
همان مانده خروار باشد دويست

شاه ايران در شگفت ماند و در انديشه فرو رفت, پس از آن صد شتر از زر و سيم و گستردني ها به لنبك آبكش سپرد و براهام را خواست و گفت كه آن سوار كه مهمان تو شد داستانت را برايم نقل كرد.
كه هر كس كه دارد فزوني خورد
كسي كو ندارد همي پژمرد

كنون دست يازان زخوردن بكش
ببين زين سپس خوردن آبكش

پس از آن از سرگين و دستار زربقت و خشت و همه چيز با آن سفله سخن گفت و چهار درم به او داد تا سرمايه ‌اش سازد, مرد جهود خروشان بيرون رفت.
به تاراج داد آنچه در خانه بود
كه آن را سزا مرد بيگانه بود
پاسخ با نقل قول
  #83  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تسبيح گرانبها


روزى پادشاهى با وزيرش از راهى مى‌گذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزير پياده بود. در راه يک تسبيح گرانبها پيدا کردند ولى چون هر دو نفر با هم آن را ديده بودند، نمى‌دانستند چه کسى بايد صاحب آن باشد. پادشاه گفت: ”تسبيح را من ديده‌ام مال من است.“ وزير گفت: ”من آن را از زمين برداشته‌ام و بايد مال من باشد.“
بعد از مدتى گفتگو، قرار شد که هرکدام يک داستان يا خاطره تعريف کنند. داستان هرکدام جالب‌تر بود، تسبيح مال او باشد.
اول پادشاه شروع کرد و گفت: چند سال پيش به من خبر دادند که در شهر عده‌اى دزد پيدا شده‌اند و به خانه‌ها و اموال مردم دستبرد مى‌زنند. عده‌اى گزمه را مأمور کردم که دربارهٔ اين قضيه تحقيق کنند و دزدان را گير بياورند. ليکن مدت‌ها گذشت و مأموران نتوانستند کارى از پيش ببرند. ناچار خودم لباس مبدل مى‌پوشيدم و شب‌ها به نقاط مختلف شهر سرکشى مى‌کردم. يک شب لباس درويشى پوشيدم و با کشکولى پر از طعام و يک تبرزين، بيرون رفتم. هم‌چنان که در اطراف شهر گردش مى‌کردم، به خرابه‌اى رسيدم. در آنجا سه نفر نشسته بودند و گفتگو مى‌کردند. با آنها طرح دوستى ريختم و طعامى را که همراه داشتم به آنها تعارف کردم. چند دقيقه‌اى نگذشت که با هم نان و نمک خورديم و صميمى شديم. از من خواستند که برايشان فال بگيرم. از کتابى که همراه داشتم برايشان فال گرفتم. گفتم نتيجه‌اش بسيار خوب است و چون نسبت به آنها به شک افتاده بودم آنها را در اجراء تصميمى که گرفته بودند، تشويق کردم. آن سه نفر که صداقت مرا ديدند، اقرار کردند که مى‌خواهند به خزانهٔ پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراه آنها بروم.
در راه که مى‌رفتيم براى آشنائى من هرکدام از هنرى که داشتند تعريف کردند. نفر اول گفت: ”هنر من اين است که به زبان حيوانات آشنائى دارم.“ دومى گفت: ”من مى‌توانم با يک اشاره همه قفل‌هاى بسته را باز کنم.“ سومى گفت: ”من اگر طفلى را در گهواره ببينم، بعد که بزرگ شد به‌هر صورتى که تغيير شکل بدهد باز هم او را مى‌شناسم.“
از من پرسيدند: ”اى قلندر تو چه هنرى داري؟“ گفتم: ”من اگر به کسى خشم بگيرم و دست راستم را به ريشم بکشم، دليل اين است که طرف را بخشيده‌ام، ولى اگر دست چپم را به ريشم بکشم علامت اين است که طرف بايد با اين تبرزين کشته شود.“
البته هنر من در مقايسه با آنچه دزدان داشتند بى‌اهميت بود، ولى چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقيقه بعد در نزديکى قصر پادشاه بوديم. هنوز چند قدم تا پاى ديوار قصر فاصله داشتيم که يکى از سگ‌هاى محافظ بناى عوعو را گذاشت. از اولى پرسيديم: ”تو که به زبان حيوانات آشنائى داري، اين سگ چه مى‌گويد.“ گفت: ”مى‌گويد اينها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند و عجب اينکه صاحب جواهرات هم همراه آنها است!“
دزدان ابتدا به من شک کردند، ولى من صحبت را طورى عوض کردم و حرف‌هاى آن دزد را شوخى وانمود کردم که دزدان قانع شدند که من يک درويش دوره‌گرد بيش نيستم و به راه خود ادامه داديم تا به‌هر کيفيتى بود به خزانهٔ جواهرات رسيديم.
دزد دوم با اشاره، قفل‌ها را باز مى‌کرد و ما جلو مى‌رفتيم تا به اتفاق وارد خزانه شديم. مقدار زيادى از جواهرات را در کيسه‌هائى که همراه داشتيم ريختيم و بدون آنکه کسى ما را ببيند به خانه برگشتيم و آن را در گوشه‌اى زير خاک پنهان کرديم و قرار شد که چند روزى بگذرد تا سر و صداها بخوابد و بعد آن را بين خودمان تقسيم کنيم.
فرداى آن روز با اجازهٔ دوستان از خرابه خارج شدم تا در شهر گردش کنم. چند دقيقه بعد در قصر خودم حاضر شدم و به کار مملکت پرداختم. موقعى که از کار سياست فارغ شدم، دستور دادم عده‌اى به خرابه رفتند و دزدان را دستگير کردند و با جواهرات به دربار آوردند. به محض آنکه دزدان وارد شدند نفر سوم گفت: ”پادشاه ممکن است تقاضا کنم دست راست خود را به ريشتان بکشيد؟“ با شنيدن اين حرف خنده‌ام گرفت و گفتم: ”بله به شرط آنکه شما هم قول بدهيد که دست از اين کارها برداريد و شرافتمندانه زندگى کنيد.“
دزدان قبول کردند و من هم در عوض به هرکدام آنها شغلى که سزاوار بود دادم.
حالا نوبت وزير بود که داستان يا خاطره‌اى تعريف کند. وزير چنين گفتم: حدود بيست سال پيش زمستان سرد و خشکى گذشت و باران و برف بسيار کمى باريد. به اين جهت در کشور قحطى بروز کرد. من که از خانوادهٔ فقيرى بودم، در جستجوى کار و پيدا کردن يک لقمه نان با پدر و مادرم خداحافظى کردم و راه شهرهاى ديگر را در پيش گرفتم. مدت‌ها به اين طرف و آن طرف رفتم و چه بسا شب‌ها گرسنه خوابيدم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر يک حاجى‌آقا زندگى مى‌کند که حاضر است براى يک روز کار، چهل روز به آدم غذا و مسکن خوب بدهد. من که آدم تنبل و تن‌پرورى بودم، بلافاصله به آن شهر رفتم تا هم شکم گرسنه‌ام را سير کنم و هم چهل روز از کار کردن راحت شوم. چند روزى در آن شهر به‌سر بردم تا بالاخره جارچيِ حاجى‌آقا در شهر ندا در داد که: ”ايهاالنّاس، فردا صبح مى‌توانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجى‌آقا ملاقات کنيد.“
صبح روز بعد با عجله خودم را به ميدان شهر رساندم. مردى که از ظاهرش پيدا بود مال و ثروت فراوانى دارد، روى بلندى ايستاده بود و شرايط قرارداد را مى‌گفت. از ترس اينکه کسى پيشدستى نکند، قبل از آنکه حرف‌هاى حاجى‌آقا تمام شود، آمادگى خود را براى قبول شرايط اعلام کردم. حاجى‌آقا براى اطمينان بيشتر يکبار ديگر تکرار کرد: من به شما چهل شبانه‌روز غذا، لباس و منزل خوب مى‌دهم و شما در عوض فقط يک روز هر کارى که بخواهم برايم انجام مى‌دهيد.
تعداد داوطلب‌ها زياد بود، ولى چون من زودتر از ديگران آمادگى خود را به اطلاع حاجى‌آقا رسانده بودم، مرا پذيرفت و به‌خانه برد. در منزلى که برايم فراهم کرده بود همه‌گونه وسايل راحتى آماده بود به‌طورى که در مدت چهل روز چاق و سرحال شدم و حالا روزشمارى مى‌کردم که چه موقع اين چهل روز به پايان خواهد رسيد و چون به من خيلى خوش مى‌گذشت دعا مى‌کردم که هرچه ديرتر روزها و شب‌ها بگذرد. اما گردش زمانه بدون توجه به خواست من روزها را به شب و شب‌ها را به روز رساند تا بالاخره روز موعود فرا رسيد. صبح روز چهل و يکم هنوز از خواب بيدار نشده بودم که ضربه به در اتاقم خورد و بعد حاجى‌آقا وارد شد و گفت: ”کار تو امروز شروع مى‌شود. با من بيا.“
به اتفاق حاجى‌آقا يک گله شتر و يک گاو برداشتيم و به سوى مقصدى که من نمى‌دانستم کجاست، حرکت کرديم. مدت‌ها راه رفتيم تا بالاخره به کنار دريا رسيديم. در آنجا به دستور حاجى‌آقا گاو را کشتم، پوستش را دوختم و بعد به داخل پوست گاو رفتم. حاجى‌آقا بقيه پوست را دوخت و فقط يک سوراخ کوچک به اندازه‌اى که بتوانم نفس بکشم، باقى گذاشت و خودش از آنجا دور شد. هنوز از بهت و تعجب بيرون نيامده بودم که احساس کردم از زمين بلند شده‌ام و گوئى در هوا پرواز مى‌کنم. هرچه تقلا کردم و دست و پا زدم، فايده‌اى نداشت. مدتى بعد احساس کردم که مرا روى زمين گذاشته‌اند و چيزى مثل يک پرنده با منقار به پوست گاو ضربه مى‌زند. کمى بيشتر دست و پا زدم تا بالاخره توانستم پوست را پاره کنم و از آن خارج شوم. پرندگان با ديدن من به هوا پرواز کردند و من حاجى‌آقا را در پائين کوه منتظر ديدم. فرياد زدم: ”معنى اين کار چيست؟“ حاجى‌آقا گفت: چيز مهمى نيست. از جواهرات بالاى کوه پائين بريز تا من شترها را باز کنم. ناراحت نباش. مى‌دانم چگونه تو را پائين بياورم.“
به اطراف نگاه کردم، ديدم سنگ‌هاى قيمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زيادى از آنها را پائين ريختم تا حاجى‌آقا شترها را بار کرد و عازم برگشتن شد. به او گفتم: ”پس من چه‌کار کنم و چگونه از اين بلندى پائين بيايم؟“
حاجى‌آقا گفت: ”ناراحت نباش. اگر به اطراف خود دقيق‌تر نگاه کني، استخوان‌هاى زيادى مى‌بيني. آنها هم مثل تو روزى زنده بودند و به طعمه چهل روز غذاى مفت و يک روز کار جان خود را از دست دادند. مى‌بينى که من نمى‌توانم تو را از آن بالا پائين بياورم. ناچار بايد به سرنوشت ديگران دچار شوي. راه فرارى هم وجود ندارد. از يک طرف دريا است و اگر خودت را پرت کنى غرق مى‌شوي. اگر به طرف کوه خودت را پرت کنى روى سنگلاخ، ذره‌ذره خواهى شد. بهتر است که تسليم سرنوشت شوى و خودت را به پرندگان شکارى بسپاري. آخر اين بيچاره‌ها هم گرسنه‌اند و به‌علاوه به من خيلى خدمت کرده‌اند. فکر مى‌کنم بتوانند يکى دو روز با خوردن تو سير باشند.“
حاجى‌آقا حرف‌هايش را گفت و حرکت کرد و هرچه آه و زارى کردم، کوچک‌ترين اعتنائى نکرد و مرا به‌حال خود گذاشت. مدت دو شبانه‌روز با پرندگان بزرگ، پيکار کردم تا مرا با چنگال و منقار پاره نکنند. از يک طرف امواج خروشان دريا هرلحظه با شدت بيشتر خود را به بدنهٔ کوه مى‌زدند. گوئى انتظار بلعيدن مرا داشتند. از سوى ديگر صخره‌هاى تيز و برنده هم‌چون نيزه‌هاى سربازان سر به آسمان بلند کرده ‌بودند تا اگر سرازير شوم از من پذيرائى کنند. بالاخره تصميم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا يارى کند. بعد توکّلت على‌الله گفتم، چشمانم را بستم و خودم را به پائين کوه پرت کردم. ابتدا خيال کردم خواب مى‌بينم. مدتى چشم‌هايم را ماليدم و به اطراف نگاه کردم تا متوجه شدم که صحيح و سالم به پائين کوه رسيده‌ام و صخره‌ها به من آسيبى نرسانده‌اند، زيرا به يارى خداوند بزرگ بين دو صخره فرود آمده بودم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بيابان به راه افتادم.
رفتم و رفتم تا به يک چشمه رسيدم. در کنار چشمه نشستم دستم را دراز کردم تا کمى آب بنوشم که صداى گوشخراشى مرا به‌خود آورد. ديدم در مقابلم يک ديو وحشتناک به‌صورت پيرزنى قوى هيکل ايستاده است. از ترس سلام کردم ديو گفت: اى آدميزاد اگر حق سلامت نبود، گوشت تو يک لقمهٔ من و خون تو يک جرعهٔ من مى‌شد. حالا بگو ببينم کى هستى و اينجا چه‌کار مى‌کني؟
داستان زندگى‌ام را برايش تعريف کردم. خيلى متأثر شد. مرا به خانه برد. آب و غذاى کافى به من داد. ديو دو پسر داشت که به‌ شکار رفته بودند. موقعى که برگشتند پيرزن آنها را قانع کرد تا از خوردن من صر‌ف‌نظر کنند. آنها هرطور بود قبول کردند. چهل‌ روز مهمان آنها بودم. پيرزن با من خوش‌رفتارى مى‌کرد، ولى پسرهايش با من ميانهٔ خوبى نداشتند. روز چهل و يکم که پسرها مى‌خواستند به شکار بروند، مرا هم با خود بردند. در راه به دو نفر دزد برخورد کرديم. ديوها يک قاليچه و يک تير و کمان از دزدها گرفتند و آنها را کشتند. بعد آتش روشن کردند. گوشت دزدان را پختند و خوردند. موقعى که مى‌خواستند قاليچه و تير و کمان را بين خودشان تقسيم کنند کار به دعوا کشيد. من ميانجى شدم و گفتم: تير و کمان را به من بدهيد. يک تير رها مى‌کنم. هرکدام زودتر آن را پيدا کرد و آورد قاليچه مال او خواهد بود.
ديوها، بدون کوچکترين ترديدى قبول کردند و تير و کمان را به من دادند. من يک تير در چلهٔ کمان گذاشتم. خدا را ياد کردم و زير لب گفتم: يا سليمان، در پى يافتن تير هلاک شوند. آن‌وقت تير را با قدرت هرچه تمام‌تر رها کردم. ديوها به‌سرعت به‌دنبال آن دويدند. من هم تير و کمان را برداشتم و چون ضمن بگو مگوى ديوها فهميده بودم که قاليچهٔ حضرت سليمان است، روى قاليچه نشستم، چشم‌هايم را بستم و زير لب گفتم: يا سليمان نبي، مرا در نزديکى فلان شهر فرود آور.
موقعى که چشمهايم را گشودم خود را در نزديکى شهر حاجى‌آقا ديدم. خدا را سپاس گفتم. تير و کمان و قاليچه را در جائى پنهان کردم و به‌ شهر رفتم. چند روزى گذشت و من در اين مدت سعى کردم تا آنجا که ممکن است ظاهرم را تغيير دهم و با گذاشتن ريش و سبيل و پوشيدن لباس‌هاى کهنه، کارى کنم که حاجى‌آقا مرا نشناسد. بالاخره يک روز صداى جارچى را شنيدم که مى‌گفت: ايهاالنّاس! فردا صبح مى‌توانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجى‌آقا ملاقات کنيد.
صبح روز بعد خودم را به ميدان شهر رساندم و مانند دفعهٔ قبل زودتر از ديگران داوطلبب شدم که چهل شبانه‌روز مهمان حاجى‌آقا باشم و يک روز برايش کار کنم. چون مدتى گذشته بود و در قيافه‌ام تغييرات زيادى داده بودم، حاجى‌آقا اصلاً مرا نشناخت و با خود به خانه برد. بعد از چهل شبانه‌روز همان ماجرا تکرار شد. موقعى که به کنار دريا رسيديم، گاو را کشتم و پوستش را دوختم. حاجى‌آقا گفت: به داخل پوست گاو برو. من تظاهر کردم که بلد نيستم و مى‌خواستم از پهلو وارد پوست گاو شوم. حاجى‌آقا با عصبانيت گفت: احمق چه‌کار مى‌کني؟ مگر مى‌شود تمام قد وارد پوست گاو شد؟ گفتم: حاجى‌آقا شما از يک آدم دهاتى چه‌طور توقع داريد چنين کارهائى بلد باشد؟ خواهش‌ مى‌کنم خودتان راهش را به من نشان بدهيد.
حاجى‌آقا بدون آنکه به شک بى‌افتد جلو آمد. سرش را نزديک پوست گاو برد و گفت: خيلى خوب به من نگاه کنم ببين با سر بايد به داخل آن بروي.
من نگذاشتم حرف حاجى‌آقا تمام شود. با يک حرکت او را به داخل پوست فشار دادم و فوراً بقيه‌اش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. حاجى‌آقا مدتى دست و پا زد و فحش داد و عربده کشيد، ولى مرغان شکارى خيلى زود آمدند و حاجى‌آقا را به قلهٔ کوه بردند. در آنجا موقعى که حاجى‌آقا از پوست گاو بيرون آمد، باز مدتى به من فحش داد و بد و بيراه گفت. بعد که آرامتر شد به او گفتم: حالا براى جبران گناهانى که مرتکب شده‌اي، مقدارى از آن جواهرات پائين بريز تا اين شترها را بار کنم و موقعى که آنها را فروختم، پولش را به بيچارگان بدهم تا تو را دعا کنند. شايد خداوند گناهانت را ببخشد.
نمى‌دانم حاجى‌آقا تحت تأثير حرف‌هاى من قرار گرفت يا اميدوار بود که راهى براى فرود آمدن پيدا کند و جواهرات را از من پس بگيرد که بدون معطلى مقدار زيادى سنگ‌هاى قيمتى پائين ريخت و من شترها را بار کردم. وقتى کار تمام شد به حاجى‌آقا گفتم: حالا نوبت من است که با اين جواهرات به شهر برگردم و تو را با سرنوشتى که يک روز براى من پيش‌بينى کرده بودي، تنها بگذارم.
هرچه حاجى‌آقا ناله و زارى کرد، توجهى نکردم و البته کارى هم از من ساخته نبود. بالاخره با جواهرات به شهر برگشتم و از آنجا تير و کمان و قاليچه‌ام را برداشتم و به يک شهر دور رفتم. از سرنوشت حاجى‌آقا اطلاعى ندارم ولى خودم در شهر جديد زندگى آبرومندانه‌اى درست کردم و با دختر حکمران شهر ازدواج کردم و به خوش‌رفتارى و عدل و داد مشهور شدم. طولى نکشيد که آوازهٔ خوبى و بخشندگى من در همه‌جا پيچيد و به گوش پادشاه رسيد و شما مرا به وزارت منصوب کرديد.“
سخن وزير که به اينجا رسيد، پادشاه تصديق کرد که داستان جالب‌ترى تعريف کرده است و تسبيح را به او واگذار کرد.
پاسخ با نقل قول
  #84  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چهل دروغ


يکى بود يکى نبود. در روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. به‌همين خاطر خواستگاران زيادى داشت. هر روز سيلى از خواستگاران مى‌آمدند و بدون نتيجه برمى‌گشتند. باز هم روز به‌روز به خواستگاران افزوده مى‌شد. هرکس به‌طريقى مى‌خواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانائى و مهربانى در تمام ولايت لنگه نداشت.
پادشاه براى خواستگاران شرطى را پيشنهاد کرده بود. هرکس شرط را به‌جا مى‌آورد مى‌توانست داماد پادشاه شود. شرط شاه اين بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجير به‌هم پيوسته بگويد، دخترش را به عقد او درآورد. در غير اين‌صورت جانش را هم از دست مى‌داد.
خواستگاران زيادى از راه‌هاى دور و نزديک آمدند و دروغ‌هاى زيادى سرهم کردند. حتى بعضى‌ها به‌جاى چهل دروغ. صد و چهل دروغ و بعضى‌ها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغ‌هاى آنها مثل زنجير به‌هم پيوسته، مربوط نبود دروغ‌هاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شده‌اى بود که هيچ تکه‌اش با تکهٔ ديگرش جور درنمى‌آمد.
روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را ديد و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: ”چه دختر زرنگي! لنگه‌اش شايد در دنيا پيدا نشود!“
دختر پادشاه با اسب به‌دنبال آهوئى مى‌تاخت. او آن‌قدر تاخت تا اينکه از ديد چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، به‌خود آمد و گفت: ”اى والي! خوابم يا بيدار؟ ...“ بعد در گوشه‌اى نشست و به‌ فکر فرو رفت.
مدت زيادى از اين جريان نگذشته بود که يک روز چوپان از پيرمردى شرط پادشاه را شنيد پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعات‌هاى روز و شب به‌شرط پادشاه فکر مى‌کرد تا راه چاره‌اى براى آن بيابد.
چوپان پس از روزها فکر کردن، تصميم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: ”هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمايش کنم، شايد فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد.“
سرانجام در يکى از روزها، گله‌اش را در صحرا رها کرد و چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد.
پادشاه که در اين مدت به دروغ‌هاى خواستگاران ديگر گوش داده بود و دروغ‌هاى زيادى هم از آنها شنيده بود و هيچ‌کدام را نپسنديده بود، اين بار هم طبق عادت هميشگى چوپان را با اکره به حضور پذيرفت. پادشاه از چوپان پرسيد: ”اى چوپان! چى از من مى‌خواهي؟“
چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسيد، بلکه سينه‌اش را جلو داد و راست در برابر او ايستاد و گفت: ”اى پادشاه! آمده‌ام، بختم را بيازمايم.“
- از چى حرف مى‌زني؟
- شنيده‌ام که پادشاه بزرگ ما، شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مى‌تواند از دخترش خواستگارى کند، حالا من، حضور شما رسيده‌ام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم بکنم، دهنم که از من کرايه نمى‌خواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.“
پادشاه نگايه به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشيده و کلاه پاره پوره‌اى به‌سر داشت و چوبدستى کجش هم از روى گردنش آويزان بود.
پادشاه از قيافهٔ درهم و برهم او خنده‌اش گرفت و قاه قاه خنديد پادشاه پس از آنکه خنده‌اش را به‌ زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: ”اى چوپانِ نادان! آيا شرط ما را مى‌داني؟ بايد چهل تا دروغ مثل زنجير به‌هم پيوسته بگوئى در غير اين‌صورت، جانت را از دست خواهى داد.“
چوپان سرش را پائين انداخت و به چوپدستى تکيه داد و گفت: ”پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما بکنم.“
پادشاه که ديد چوپان دست بردار نيست، امر کرد که وزيران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى آنها جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغ‌هايش را بگويد. چوپان تعظيمى کرد و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! قبل از اينکه حرف‌هايم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.“
پادشاه گفت: ”چه خواهشي؟“
چوپان گفت: ”خواهش من اين است که شاهزاده خانم هم در اين مجلس شرکت کند.“
پادشاه خيلى عصبانى شد و عصايش را بر زمين کوبيد و از جايش پريد و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: ”دخترم را به يک نامحرم نشان بدهم! اين چه حرفى است که مى‌زني؟ مگر عقلت را از دست داده‌اي؟ تو مگر مرا بچه حساب کرده‌اي؟“
چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! نيّت بدى ندارم، اگر نيّت بدى داشتم دستور بدهيد که به چشمانم سرب داغ بريزند. علت اينکه مى‌گويم شاهزاده خانم هم در اين مجلس باشد، اين است که شايد، حرف‌هاى من مورد پسند شما واقع شود، ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نيايد. پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرف‌هايم گوش بدهيد.“
پادشاه بيشتر ناراحت شد و داد کشيد: ”اى چوپان نادان! تو مى‌خواهى برخلاف شرط من عمل کني؟!“
در همين لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پيوست و به طرفدارى از چوپان گفت: ”پدر جان! شما ناراحت نشويد. حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بسته‌ايد، ولى اجازه‌ بدهيد حرف‌هاى خواستگاران را من هم گوش کنم.“
پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن.
- قبل از اينکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر يتيم مانديم مُرديم تا اينکه چهار نفر باقى مانديم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتيم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ ياوشانى که هنوز نروئيده بود، خرگوشى را ديد که هنوز به دنيا نيامده بود. برادر ديگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه، تيرى بدون پيکان انداخت به سويش و آن را شکار کرد برادر ديگرم که هيچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پيچيد ...
از حرف‌هاى چوپان نه تنها وزير و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خنده‌اش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خنديدن. دختر پادشاه هم سرش را پائين انداخته مى‌خنديد. حرف‌هاى چوپان براى دختر بسيار جالب بود. او بى‌صبرانه منتظر بود که چوپان حرف‌هايش را ادامه بدهد. با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان چوپان به حرف‌هايش ادامه داد:
- ... ما رفتيم و رفتيم تا اينکه به سه تا جوى آب رسيديم. دو تا از جوى‌ها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بى‌آب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهى‌ها مرده بودند و سومى هم بى‌جان بود. ما ماهى بى‌جان را به زور صيد کرديم و به راه افتاديم. رفتيم رفتيم تا اينکه به سه تا خانه رسيديم دو تا از خانه‌ها ويران شده بود و سومى هم نه ديوار داشت و نه سقف و نه بام در خانهٔ بى‌ سقف سه تا ديگ پيدا کرديم. دو تا از ديگ‌ها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت آنجا سه تا سه‌پايه هم يافتيم؛ دو تا از آنها پايه نداشت و ديگرى هم نه ته داشت و نه ديواره. ما ماهى بى‌جان را در ديگى که ته نداشت گذاشتيم و روى سه‌پايه‌اى که پايه نداشت قرار داديم، ماهى را بدون آتش پختيم. با اينکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مى‌شد، اما موقع خوردن سفت‌تر از چرم چارق بود. ما آن‌قدر خورديم و خورديم، تا اينکه شکم‌هامان مثل جوال باد کرد و گردن‌هامان مثل مو نازک شد. اما از اين همه خوردن سير نشديم.
خنده حاضران به اوج خود رسيد. پادشاه که با دقت به حرف‌هاى چوپان گوش مى‌داد ناخود‌آگاه فرياد کشيد ”ساکت!“ او با فرياد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خيال راحت به دروغ‌هايش ادامه داد:
- روغن باقى مانده از ماهى را که در ديگ بى‌ته بود، برداشتيم و وزن کرديم، بيشتر از چهل من بود. آن را به يکى از چکمه‌هايم ماليدم تا نرم شود. اما به چکه ديگرم نرسيد. شب با سر و صداى بلند از خواب پريدم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوايشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابيدم. صبح که بيدار شدم، چکمهٔ روغن نخورده‌ام قهر کرده رفته بود. براى يافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چيزى ببينم. بعد توى دره‌اى رفتم و جوالدوزى را از يقه‌ام درآوردم و در زمين فرو کردم و بالاى آن ايستادم و باز به اطراف نگاه کردم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده‌ام در آن سوى دريا، مشغول شخم‌زدن زمين است. رفتم و بر ماديانى سوار شدم و کره‌اش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دريا بگذرم. ماديان جرأت نکرد به آب بزند و از دريا عبور کند. بعد کرهٔ ماديان را سوار شدم و اين بار ماديان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دريا راندم. نفهميدم که کى و چگونه از دريا گذشتم يک دفعه ديدم که در آن طرف دريا هستم. دهنهٔ چکمهٔ قهر کرده‌ام را باز کردم و پوشيدم و به راه افتادم. همان‌طور که مى‌رفتم چشمم به خورجينى افتاد که در کنار يک پشتهٔ خاک روى زمين افتاده بود، خورجين را باز کردم، توى آن يک کتاب بود و يک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطى‌کردن کتاب. ناگهان فهميدم که تمام حرف‌هايم دروغ بوده!!
وزيران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرف‌هاى چوپان مى‌خنديدند و با تکان دادن سر حرف‌هاى چوپان را تائيد مى‌کردند. پادشاه عصايش را محکم به زمين کوبيد و داد کشيد:
- ساکت!
- همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزديک رفت و گفت: ”چوپان چهل و يک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها يکى راست!“
پادشاه که فکر نمى‌کرد چوپان به اين زيبائى دروغ به‌هم پيوسته بگويد و دلش نمى‌خواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: ”زياد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعريف کرد.“ چوپان وقتى ديد که پادشاه عادلانه قضاوت نمى‌کند، قدمى به جلو برداشت و گفت: ”پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زاده‌شدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعريف کنيد. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمى‌کند.“
پادشاه داشت از ناراحتى مى‌ترکيد. عصايش را در هوا چرخاند و گفت: ”من تنها يک کلمه مى‌گويم.“ بعد فرياد کشيد: ”جلاد“
در همان لحظه جلاد با سبيل کلفت و آويزانش وارد شد. او تبر تيزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد.
دختر که ديد اوضاع دارد خراب مى‌شود، رو به پدر کرد و گفت: ”پدر جان! ديدى که چوپان شرط را به‌جاى آورد. من هم دروغ‌هاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به‌ عقد چوپان درآورى چون لايق‌تر و عاقل‌تر از او کسى تا به‌حال سراغ ندارم.“ وزيران وبزرگان هم حرف دختر را تائيد کردند پس از آن پادشاه هم تسليم شد و دستور داد که هفت شبانه‌روز جشن بگيرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد پس از مدتى پادشاه از دنيا رفت و چوپان به پادشاهى رسيد او سال‌هاى سال با عدالت پادشاهى کرد.
پاسخ با نقل قول
  #85  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ماه پيشاني


يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. مردي بود و زني داشت كه خاطرش را خيلي مي خواست و از اين زن دختري پيدا كرد خيلي قشنگ و پاكيزه و اسمش را گذاشت شهربانو.
وقتي شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مكتب خانه كه پيش ملاباجي درس بخواند.
گاهي كه بچه ها براي ملاباجي هديه مي آوردند, ملاباجي مي ديد هديه شهربانو از بقيه بهتر است.
ملاباجي با شهربانو گرم گرفت و بنا كرد از زير زبانش حرف كشيدن. طولي نكشيد فهميد كار و بار پدر شهربانو حسابي رو به راه است و در زندگي كم و كسري ندارد.
ملاباجي آن قدر به شهربانو مهرباني كرد و قاپش را دزديد كه اگر مي گفت ماست سياه است, شهربانو بي بروبرگرد باور مي كرد.
يك روز ملاباجي كاسه اي داد دست شهربانو و گفت «اين كاسه را بده به مادرت. از قول من سلام برسان و بگو ملاباجي گفته آن را از سركه پر كن و بفرست براي من. وقتي مادرت رفت تو انبار, تو هم همراهش برو. بگو ملاباجي سركه هفت ساله خواسته و نگذار از خمره اي به غير از خمره هفتمي سركه وردارد. همين كه رفت سر خمره هفتم و خم شد كاسه را بزند تو سركه, پاهاش را بلند كن و بندازش تو خمره و در خمره را بگذار.
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و همان طور كه ملاباجي يادش داده بود, مادرش را نداخت تو خمره و در خمره را گذاشت.
پدر شهربانو سر شب آمد خانه. از او پرسيد «مادرت كو؟»
شهربانو جواب داد «نمي دانم. من كه آمدم, خانه نبود.»
فرداي آن شب شهربانو رفت مكتب و ماجرا را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي از خوشحالي شهربانو را بغل كرد؛ نشاند رو زانوي خودش؛ ماچش كرد و دستي به سر و روي او كشيد.
چند روزي كه گذشت, ملاباجي يك مشت خاكشير داد به شهربانو و گفت «به خانه كه رفتي اين ها را بريز رو سرت و وقتي رو به روي بابات نشستي جلو منقل سرت را تكان بده تا خاكشيرها بريزد تو آتش و درق دوروق صدا كند. آن وقت بابات مي پرسد اين سر و صداها چيست؟ تو بگو سرم شپش گذاشته. من كه كسي را ندارم پرستاريم كند, سرم را بجويد, رختم را بشويد و ببردم حمام. حالا كه مادرم نيست, اگر يك زن بابا داشتم اقلاً حال و روزم بهتر از اين بود. بعد گريه زاري راه بنداز و بگو بايد زن بگيري كه تر و خشكم كند و دستي به سرم بكشد. اگر پرسيد كي را بگيرم, بگو يك دست دل و جگر بگير آويزان كن بالاي در خانه. هر كس اول آمد و سرش خورد به آن, او را بگير.»
شهربانو گفت «به چشم!»
و همان طور كه ملاباجي گفته بود, عمل كرد.
پدر شهربانو فردا صبح رفت يك دست دل و جگر گرفت آورد خانه و آويزان كرد بالاي در.
ملاباجي كه گوش به زنگ بود, زود سر و كله اش پيدا شد و به بهانه اي آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و شروع كرد به اوقات تلخي و سر و صدا راه انداخت كه «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم و چار قدم را كثيف كرد؟»
در اين بين پدر شهربانو آمد بيرون. از ملاباجي عذرخواهي كرد و قضيه را براش گفت. بعد هم ملاباجي را برد پيش ملا, عقد كرد و دستش را گرفت آورد خانه.
ملاباجي دختري داشت كه به عكس شهربانو زشت و بد تركيب بود. اين دختر را هم روي جل و جهازش آورد خانه پدر شهربانو.
ملاباجي دو سه روزي را به رفت و روب خانه و بازديد اثاثيه گذراند و آخر سر سري زد به انبار و رفت سراغ خمره هفتمي.
همين كه در خمره را ورداشت, گاو زردي از خمره آمد بيرون. ملاباجي دستپاچه شد. با خودش گفت «نكند اين مادر شهربانو باشد.»
و گاو را برد انداخت تو طويله؛ و از همان روز, يواش يواش شروع كرد با شهربانو بدرفتاري و همه كارهاي سخت را, از آب و جاروي حياط گرفته تا شست و شوي رخت ها و ظرف ها, انداخت گردن شهربانو و از هر كاري هم صد جور بهانه مي گرفت و تا مي توانست شهربانوي بيچاره را مي چزاند و از وشگون و سقلمه هم مضايقه نمي كرد.
خلاصه! ملاباجي آن قدر به شهربانو سخت گرفت كه اگر كسي وارد خانه مي شد, خيال مي كرد شهربانو كلفت خانه است. شهربانو مي سوخت و مي ساخت و از ترس ملاباجي جرئت نداشت به پدرش چيزي بگويد.
چند روز بعد, ملاباجي براي اذيت و آزار شهربانو راه تازه اي پيدا كرد. به شهربانو گفت «از فردا بايد اتاق ها و حياط را پيش از درآمدن آفتاب جارو كني و ظرف ها را بشوري. بعدش هم بايد يك بقچه پنبه و يك دوك نخ ريسي ورداري و گاو را ببري صحرا و تا غروب بچراني. پنبه را نخ كني و نخ ها را غروب بياري تحويل من بدي و تند به كارهاي مانده خانه برسي.»
شهربانو كه جرئت نمي كرد به ملاباجي نه بگويد, گفت «خيلي خوب!»
و فردا كله سحر پاشد خانه را رفت و روب كرد و همين كه آفتاب زد, بقچه پنبه را گذاشت رو سرش, دوك نخ ريسي را گرفت به دست و رفت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد.
در راه, همه اش غصه مي خورد و با خودش مي گفت «خدايا! اگر من به جاي دو دست, ده تا دست هم داشته باشم, نمي توانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم و اگر نريسم شب جواب ملاباجي را چه بدم؟»
شهربانو به صحرا كه رسيد, گاو را ول كرد تو علف ها و رفت نشست رو تخته سنگي و شروع كرد به رشتن پنبه ها.
نزديك غروب, شهربانو ديد هنوز نصف پنبه ها را نرشته و از غصه به حال زار خودش اشك ريخت.
در اين موقع, گاو آمد ايستاد رو به روي شهربانو و با دلسوزي به او زل زد. بعد, شروع كرد تند تند از يك طرف پنبه خوردن و از طرف ديگر نخ پس دادن.
آفتاب غروب از نوك درخت ها نپريده بود كه گاو همه پنبه ها را نخ كرد.
شهربانو خوشحال شد. نخ ها را جم و جور كرد, گذاشت تو بقچه و بقچه را گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راهي خانه شد.
به خانه كه رسيد گاو را برد بست تو طويله و رفت نخ ها را تحويل ملاباجي داد.
ملاباجي نخ ها را گرفت و گفت «حالا برو به كارهاي خانه برس.»
وقتي شهربانو كارهاي خانه را تمام كرد, ملاباجي يك تكه نان خشك داد به او. شهربانو نان را آب زد, خورد و با چشم گريان و دل بريان رفت گوشه اي گرفت خوابيد.
صبح فردا, ملاباجي به جاي يك بقچه پنبه سه تا بقچه پنبه داد به شهربانو.
شهربانو هم پنبه ها را كول كرد, گاو را انداخت جلو و برد به صحرا. مثل روز قبل نشست وسط سبزه ها و بنا كرد به نخ ريسي.
بعد از ظهر, شهربانو ديد از سه بقچه پنبه يكي را هم نتوانسته بريسد و دلش گرفت و هاي . . . هاي شروع كرد به گريه.
در اين موقع, بادي آمد پنبه ها را قل داد و برد. شهربانو پاشد دويد دنبال پنبه ها؛ اما پيش از آنكه برسد به آن ها, پنبه ها افتادند تو چاه.
شهربانو با خودش گفت «اي داد بي داد! ديدي چه خاكي به سرم شد! اگر تا حالا هر شب كتك مي خوردم و بد و بي راه مي شنيدم, از امشب ديگر سر و كارم با داغ و درفش است.»
شهربانو در اين جور فكرها بود و گريه زاري مي كرد كه گاو آمد جلو, زبان واكرد و گفت «دختر جان! نترس. برو تو چاه. ديوي نشسته آنجا؛ اول سلام كن؛ بعد هر چه از تو خواست, تو برعکس آن کارها را انجام بده؛ چون كار ديوها وارونه است.»
گاو چم و خم رفتار با ديوها را به شهربانو ياد داد و شهربانو رفت تو چاه. به ته چاه كه رسيد ديد باغچه اي آنجاست و ديو نخراشيده نتراشيده اي لم داده كنار باغچه.
شهربانو تا چشمش افتاد به ديو, سلام بلند بالايي كرد. ديو گفت «آهاي چشم سياه دندان سفيد! اگر سلام نكرده بودي تو را يك لقمه چپم كرده بودم. حالا بگو ببينم تو كجا اينجا كجا؟ اينجا جايي است كه سيمرغ پر مي ريزد, پهلوان سپر مي اندازد و آهو سم.»
شهربانو شرح و حالش را از سير تا پياز براي ديو تعريف كرد. ديو گفت «قبل از هر چيز پاشو آن سنگ را بردار بزن تو سر من.»
شهربان تند رفت جلو و سر ديو را گذاشت تو دامنش و بنا كرد به جستن رشك ها و شپش هاي ديو.
ديو زير چشمي نگاهش كرد و پرسيد «سر من تميزتر است يا سر نامادريت؟»
شهربانو جواب داد «مرده شور سر نامادريم را ببرد؛ البته كه سر تو تميزتر است.»
ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو كلنگ را بردار و خانه را خراب كن.»
شهربانو زود بلند شد, جارو را برداشت و حياط را جارو كرد.
ديو پرسيد «حياط من بهتر است يا حياط شما؟»
شهربانو جواب داد «حياط شما چه دخلي دارد به حياط ما, حياط ما از گل و خشت خام است و حياط شما از مرمر.» ر
ديو گفت «حالا پاشو بزن ظرف ها را بشكن.»
شهربانو فوري پاشد ظرف ها را شست و مثل آينه برق انداخت.
ديو گفت «بگو ببينم! ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»
شهربانو گفت «واه! خاك بر سرم! اين چه سؤالي است كه مي پرسي؟ معلوم است كه ظرف هاي شما بهتر است, ظرف هاي ما از گل و سفال است و ظرف هاي شما از طلاي توقال.»
ديو گفت «آفرين! حالا كه تو اين قدر خوبي برو گوشه حياط پنبه هاي نخ شده را بردار و برو.»
شهربانو رفت ديد همه پنبه ها شده كلاف نخ و كنار نخ ها چند تا كيسه طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را برداشت و برگشت پيش ديو كه از او خداحافظي كند.
ديو گفت «كجا به اين زودي؟ يك كم پا نگهدار كه هنوز كارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمين و از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كه از وسطش جوي آب مي گذرد و كنار آب بنشين. هر وقت ديدي آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سياه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرويت و وقتي آب سفيد آمد صورتت را با آن بشور.»
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و رفت به حياط سوم, كنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سياه و صورتش را با آب سفيد شست و برگشت كه از ديو خداحافظي كند و به خانه برود.
ديو گفت «اگر كارت گير كرد سري به من بزن.»
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بيرون و اين ور آن ور گشت تا گاو را پيدا كرد.
هوا تاريك شده بود؛ اما شهربانو ديد پيش پاش روشن است و مي تواند جلوش را ببيند. خوب كه به دور و ورش نگاه كرد, فهميد روشني از خودش است. نگو همين كه با آب سفيد صورتش را شسته بود, يك ماه در پيشانيش درآمده بود و يك ستاره در چانه اش.

شهربانو فكر كرد اگر با اين ماه و ستاره اي كه در صورتش پيدا شده برود خانه, ملاباجي بيشتر اذيت و آزارش مي كند و زود با لچكش پيشاني و چانه اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه.
به خانه كه رسيد گاو را برد بست توي طويله و رفت نخ ها را داد به ملاباجي.
ملاباجي پاك انگشت به دهن ماند كه شهربانو چطور توانسته يك روزه سه بقچه پنبه را بريسد و براي اينكه از كارش ايراد بگيرد, شروع كرد به زير و رو كردن نخ ها؛ اما وقتي خوب پايين بالاشان كرد و ديد هيچ ايرادي ندارند, تعجبش بيشتر شد. به شهربانو گفت «زود برو به كارهاي خانه و آشپزخانه برس.»
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و رفت ظرف ها را شست و بنا كرد به جارو كردن آشپزخانه.
ملاباجي با خودش گفت «چون توي تاريكي نمي شود خوب جارو كرد, الان موقع خوبي است برم بهانه بگيرم و كتك مفصلي به شهربانو بزنم.»
اما هنوز به در آشپزخانه نرسيده بود كه ديد انگار تو آشپزخانه چلچراغ روشن كرده اند و از تعجب خشكش زد. بعد يواش يواش رفت جلو, ديد از پيشاني شهربانو ماه مي تابد و در چانه اش ستاره مي درخشد و از خوشگلي صورتي به هم زده كه در همه دنيا لنگه ندارد.
ملاباجي دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت «بدون كتك خوردن و فحش شنيدن بگو ببينم چطور شد كه اين طور شدي؟»
شهربانو هم صاف و پوست كنده از اول تا آخر همه چيز را براي ملاباجي تعريف كرد.
ملاباجي به اين فكر افتاد كه دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا, بلكه او هم برود توي چاه, آبي بزند به سر و صورتش و ماهي در پيشانيش در بيايد و ستاره اي در چانه اش پيدا بشود.
اين بود كه به شهربانو كمي روي خوش نشان داد؛ لبخندي به او زد و گفت «شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و كارهايي را كه خودت كردي به او ياد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربيايد و مثل تو خوشگل بشود.»
شهربانو گفت روي چشم! هيچ عيبي ندارد.»
فردا صبح زود, ملاباجي به جاي سه بقچه پنبه, نيم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جاي نان خشك و پنير مانده, براي نهارشان نان شيرمال و مرغ بريان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بيرون.
شهربانو و دختر ملاباجي و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به صحرا.
دختر ملاباجي به شهربانو گفت «زودباش چاه را نشانم بده.»
شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجي پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پايين و ديد ديو نخراشيده نتراشيده اي ته چاه توي حياط خوابيده.
ديو از صداي پا بيدار شد. ديد دختر زشتي ايستاده رو به روش و بي آنكه سلامي بكند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش مي كند.
ديو دختر را زير چشمي ورنداز كرد و گفت «تو كجا اينجا كجا؟»
دختر گفت «پنبه هايم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم برشان دارم.»
ديو گفت «عجله نكن؛ اول بيا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو.»
دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لاي موهاي ديو و بنا كرد به جستن آن ها.
ديو گفت «بگو ببينم! موهاي من تميزتر است يا موهاي مادرت؟»
دختر گفت «البته موهاي مادرم؛ موهاي تو به جاي رشك و شپش, مار و عقرب دارد.»
ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو حياط را جارو كن.»
دختر پاشد سرسري حياط را جارويي زد و برگشت پيش ديو.
ديو پرسيد «حياط شما بهتر است يا حياط من؟»
دختر جواب داد «البته كه حياط ما؛ تو حياط ما دل آدم وا مي شود, اما تو حياط تو دل آدم مي گيرد.»
ديو گفت «خيلي خوب! حالا برو ظرف ها را بشور.»
دختر ملاباجي گفت «خدايا اين ديگر چه بلايي بود كه من گرفتارش شدم.»
و همان طور كه نق و نوق مي كرد, رفت به ظرف ها آبي زد و چيدشان گوشه آشپزخانه.
ديو پرسيد «ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»
دختر جواب داد «مرده شور ظرف هاي تو را ببرد كه آدم حالش به هم مي خورد نگاهشان كند؛ ظرف هاي ما از تميزي مثل آينه برق مي زنند و آدم حظ مي كند تو آن ها چيز بخورد.»
ديو گفت «تا همين جا بس است. برو پنبه هات را از كنج حياط بردار برو.»
دختر ملاباجي تند رفت تو حياط؛ ديد بغل پنبه ها چند تا شمش طلا هست. با اينكه شمش ها خيلي سنگين بود, دو سه تاشان را ورداشت و با عجله چپاند زير بغلش. سرش را انداخت پايين و بدون خداحافظي راهش را گرفت كه از چاه برود بيرون.
ديو صدا زد «كجا به اين زودي بيا جلو كه من حالا حالاها با تو كار دارم.»
دختر برگشت پيش ديو و ايستاد جلوش.
ديو گفت «قبل از اينكه بري بيرون, از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كنار آب رواني كه از وسطش مي گذرد بنشين. هر وقت ديدي آب سفيد و سياه آمد به آن دست نزن. هر وقت ديدي آب زرد آمد, دست و صورتت را با آن بشور و بعد برو پي كارت.»
دختر رفت كنار جوي آب نشست. همين كه ديد آب زرد آمد, دست و روش را شست و پنبه هاش را ورداشت و از چاه رفت بيرون.
شهربانو تا چشمش افتاد به دختر ملاباجي, چيزي نمانده بود از ترس زهره ترك شود؛ چون يك مار سياه در پيشانيش درآمده بود و يك عقرب زرد از چانه اش زده بود بيرون؛ اما از ترسش حرفي نزد و با او راه افتاد طرف خانه. چشمتان روز بد نبيند!
همين كه ملاباجي در را به روي دخترش واكرد و او را ديد, از ترس جيغ بلندي كشيد. بعد, از هول اينكه در و همسايه دخترش را ببينند, او را تند برد تو اتاق و سر دختر داد زد «چرا خودت را اين ريختي كردي؟»
دختر ماجراي آن روز را از اول تا آخر شرح داد.
ملاباجي گفت «حالا نخ ها كو؟ طلاها كجاست؟»
دختر بقچه را گذاشت زمين و ملاباجي ديد اصلاً نخي در كار نيست و همه اش پنبه است.
ملاباجي گفت «شمش هاي طلا را بده ببينم.»
دختر دست كرد از زير بغلش به جاي شمش طلا دو تا تكه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش.
ملاباجي دو دستي زد تو سر دختر و گفت «اي بي عرضه! خاك بر آن سرت بكنند. حيف از آن همه زحمتي كه بالاي تو كشيدم.»
دختر گفت «من كه خودم نخواستم برم پيش ديو. خودت من را فرستادي. حالا سركوفت هم مي زني؟» و هاي هاي بنا كرد به گريه كردن.
ملاباجي دلش سوخت, گفت «همه اين ها تقصير اين شهربانوي ورپريده است.»
و شهربانو را گرفت به باد كتك. بعد, دخترش را برد پيش حكيم باشي كه براي مار و عقربي كه در صورتش درآمده فكري بكند.
حكيم باشي دختر ملاباجي را معاينه كرد و گفت «ريشه اين مار و عقرب در دل است و نمي شود ريشه كنش كرد. فقط يك روز در ميان بايد آن ها را از ته ببري و جاشان نمك بپاشي.»
از آن روز به بعد, ملاباجي يك روز در ميان كارد تيزي ورمي داشت و مار و عقرب را مي بريد. اما, همان طور كه حكيم باشي گفته بود, هيچ وقت ريشه كن نمي شدند. ملاباجي از اين ور مي بريد و آن ها از آن ور در مي آمدند.
حالا اين را ديگر خدا مي داند كه ملاباجي با شهربانو چه كرد و چه به روزش آورد!
روزي از روزها, يكي از همسايه ها ملاباجي و دخترش را به عروسي دعوت كرد و از آن ها وعده گرفت حتماً به عروسي بروند.
ملاباجي به دخترش رخت نو پوشاند و كلي زر و زيور به او آويزان كرد و با دستمال ابريشم پيشاني و چانه اش را بست كه كسي مار و عقرب را نبيند. خودش هم رخت نو پوشيد و هف قلم آرايش كرد.
شهربانو هم گوشه اي ايستاده بود و با حسرت به آن ها نگاه مي كرد.
ملاباجي از شهربانو پرسيد «تو هم مي خواهي با ما بيايي عروسي؟»
شهربانو گفت «بله!»
ملاباجي گفت «خيلي خوب! الان فكري به حالت مي كنم.»
بعد, رفت تو انبار سه چهار كيسه نخود, لوبيا و لپه را با هم قاطي كرد و دوباره ريختشان تو كيسه و كيسه ها را آورد, چيد جلو شهربانو و پياله اي هم داد دستش و گفت «اين هم عروسي تو! تا ما برگرديم بايد اين پياله را از اشك چشمت پر كني و اين نخود, لوبيا و لپه ها را از هم سوا كني.»
ملاباجي اين را گفت و خوشحال و خندان دست دخترش را گرفت و از در رفت بيرون.
شهربانو نشست كنار حوض؛ زانوي غم بغل كرد و رفت تو فكر كه چطور پياله را با اشك چشم پر كند و چطور سه كيسه نخود, لوبيا و لپه را از هم سوا كند كه يك دفعه يادش آمد ديو به او گفته هر وقت كارت گير كرد, بيا سراغ من.
پاشد مثل برق و باد رفت پيش ديو, سلام كرد و مشكلش را گفت. ديو گفت «اينكه غصه ندارد.»
و پاشد رفت يك چنگ نمك دريايي آورد و داد به شهربانو و گفت «پياله را پر كن از آب و اين ها را بريز توي آن. يك خروس هم به تو مي دهم مثل خروس خودتان, تا دانه ها را برات سوا كند؛ به شرطي كه خروس خودتان را تار و ماركني كه زن بابات از قضيه بويي نبرد. اگر دلت مي خواهد عروسي هم بري, بگو تا وسيله اش را جور كنم.»
شهربانو گفت «خيلي دلم مي خواهد برم عروسي.»
ديو فوري رفت صندوقي آورد, گذاشت جلو شهربانو و از توي آن يك دست لباس عروسي با تاج و گل كمر و كفش قشنگ درآورد و داد به شهربانو. يك گردن بند مرواريد و يك جفت دست بند طلا و يك انگشتر الماس هم داد به او و گفت «به خانه كه رسيدي لباست را عوض كن و برو عروسي و زودتر از مهمان ها عروسي را ترك كن؛ برگرد خانه و همان لباس هاي قبلي ات را بپوش.»
بعد, ظرف سفالي كوچكي از زير تشكچه اش درآورد و از روغني كه توي آن بود ماليد به پاهاي شهربانو كه ترو فرز بشوند. آن وقت توي يك دست شهربانو خاكستر ريخت و توي دست ديگرش يك دسته گل گذاشت و گفت «وقتي رفتي عروسي خاكسترها را بپاش به سر ملاباجي و دخترش. گل ها را هم بريز رو سر عروس و داماد و مهمان ها.»
شهربان تند برگشت خانه. پياله را پر از آب كرد و نمك را ريخت توي آن. خروس ملاباجي را از خانه كرد بيرون و خروسي را كه ديو داده بود به او, انداخت به جان دانه ها. آن وقت لباس هاش را درآورد, برد تو طويله قايم كرد و لباس هاي تازه را پوشيد و زر و زينتش را بست به خودش و صورتش را هفت قلم, از خط و خال گرفته تا وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرك, آرايش كرد و رفت عروسي.
همين كه شهربانو پا گذاشت به مجلس عروسي, غوغايي به پا شد آن سرش ناپيدا. ديگر كسي به عروس نگاه نمي كرد. همه چشم دوخته بودند به شهربانو و از همديگر مي پرسيدند اين دختر كيست كه از قشنگي به ماه مي گويد درنيا كه من درآمده ام؟
اقوام داماد فكر مي كردند شهربانو كسي و كار عروس است و قوم و خويش هاي عروس خيال مي كردند از طايفه داماد است. همه ماتشان برده بود و باور نمي كردند آدمي زاده اي به آن خوشگلي وجود داشته باشد.
در اين بين دختر ملاباجي كه به شهربانو خيره شده بود, به مادرش گفت «ننه! نكند اين شهربانو است كه آمده اينجا؟»
ملاباجي گفت «خدا عقلت بده! شهربانو الان دارد دانه ها را از هم جدا مي كند و هي زور مي زند بيشتر اشك بريزد و پياله را پر كند تا كمتر كتك بخورد.»
دختر گفت «آخر همه چيزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش با او مو نمي زند.»
ملاباجي گفت «ول كن تو هم با اين حرف ها! توي يك جاليز مي روي صدتا بادمجان مثل هم پيدا مي شود. آن وقت تو مي خواهي توي يك شهر دوتا آدم مثل هم پيدا نشود.»
آخرهاي مجلس دخترها يكي يكي شروع كردند به رقص و هر كدام يك دور رقصيدند. نوبت كه رسيد به شهربانو, پاشد چرخي زد و چنان رقصي كرد كه همه انگشت به دهان ماندند و در حين رقص دسته گل را پرت كرد طرف عروس و داماد. دسته گل بين زمين و هوا شد يك خرمن گل خوشبو و همه اهل مجلس را غرق گل كرد. بعد, دست ديگرش را به سمت ملاباجي و دخترش تكان داد و آن يك چنگ خاكستر شد يك كپه خاكستر و نشست رو سر و صورت ملاباجي و دخترش.
اهل مجلس ماتشان برد كه چه حكمتي در اين كار بود كه اين دختر ناشناس به همه گل افشاني كرد و به سر و روي ملاباجي و دخترش خاكستر پاشيد. اما هر چه فكر كردند نفهميدند آن همه گل و خاكستر از كجا پيدا شد.
شهربانو همين كه ديد مهمان ها مثل جن زده ها گيج و منگ اين طرف آن طرف نگاه مي كنند و حواسشان پرت است, از مجلس زد بيرون و تند راه افتاد طرف خانه.
پسر پادشاه داشت از شكار برمي گشت كه در راه برخورد به شهربانو و با خودش گفت «چنين دختري در اين شهر است و ما بي خبريم؟»
و راه افتاد به دنبال او.
شهربانو فهميد و تندتر قدم برداشت و خواست از جوي آب بپرد كه هول شد و يك لنگه كفشش از پاش درآمد و ماند آن طرف جو.
شهربانو ديد اگر بخواهد برگردد و لنگه كفش را بردارد, پسر پادشاه به او مي رسد.
اين بود كه كفش را جا گذاشت و مثل برق خودش را رساند خانه.
پسر پادشاه وقتي نتوانست به شهربانو برسد, برگشت لنگه كفش را ورداشت و با خود برد.
باز هم بشنويد از ملاباجي و دخترش!
ملاباجي و دختش, مثل برج زهرمار مجلس عروسي را ترك كردند و با عجله راه افتادند سمت خانه, كه دق دلي خاكسترهايي را كه تو عروسي به سر و روشان ريخته شده بود از شهربانو دربيارند.
هنوز پاشان نرسيده بود به خانه كه ملاباجي صدا زد «آهاي دختر! بيا ببينم آن پياله را با اشك چشمت پر كرده اي يا نه؟»
شهربانو زود پياله را كه از اشك داشت لپر مي زد آورد داد به دست ملاباجي.
ملاباجي به آن زبان زد, ديد شور است. خوب توي پياله نگاه كرد, ديد زلال زلال است. گفت «دانه ها را چه كردي؟»
شهربانو گفت «همه را سوا كردم.»
و دست ملاباجي را گرفت برد, دانه هاي سواشده را نشان داد.
چيزي نمانده بود كه ملاباجي از تعجب شاخ دربيارد. فكر كرد اگر كسي دل خوش داشته باشد و دستش به كار برود, يك ماه هم نمي تواند آن همه دانه را جدا كند. آن وقت شهربانو چطور توانسته هم اشك بريزد و هم كار به اين سختي را نصف روزه تمام كند؟
ملاباجي شهربانو را فرستاد به رفت و روب خانه و با خودش گفت «پاك گيج شده ام. از كار اين دختر هيچ سر در نمي آورم.»
دختر ملاباجي گفت «ننه جان! حتماً كسي كمكش كرده.»
ملاباجي گفت «به نظرم آن گاو زرد ننه شهربانو است و يك جوري راه و چاه را نشانش مي دهد. بايد كلك اين گاو را كند.»
ملاباجي اين را گفت و پاشد رفت پيش حكيم باشي چشم و ابرويي نشان داد و با او ساخت و پاخت كرد كه خودش را به ناخوشي بزند و وقتي حكيم باشي را آوردند بالاي سرش بگويد علاج مرضش گوشت گاو زرد است.
ملاباجي برگشت خانه. شب, پيش از آمدن شوهرش گرفت تخت خوابيد و بنا كرد به آه و ناله كه «آخ كمرم! آخ دلم! خدايا مردم از درد. يكي نيست به دادم بسد.»
شوهرش دست پاچه شد. برايش گل گاوزبان و عناب و سپستان دم كرد و به خوردش داد؛ ولي دردش ساكت نشد.
روز بعد, ملاباجي كمي زردچوبه ماليد به صورتش؛ يك نان خشك گذاشت زير تشكش و همين كه شوهرش آمد خانه, گرفت خوابيد و بنا كرد از اين پهلو به آن پهلو غلت زدن. همان طور كه غلت مي زد, نان خشك تاراق و توروق مي شكست و او مي ناليد «خدايا چه كنم! استخوان هايم از درد دارند مي تركند.»
شوهر ملاباجي سراسيمه رفت حكيم باشي را آورد بالا سر زنش.
حكيم باشي نبضش را گرفت, خوب معاينه اش كرد و آخر سر گفت «اين مريض مرضي دارد كه علاجش فقط گوشت گاو زرد است. اگر امشب يا فردا براش تهيه كرديد كه هيچ, وگرنه حسابش با كلام الكاتبين است.»
مرد گفت «شكر خدا خودمان يك گاو زرد در خانه داريم. حالا كه شب است, فردا دم صبح سرش را مي برم و گوشتش را مي دهم بخورد.»
شهربانو همين كه اين حرف را شنيد, دود از دلش بلند شد و ديگر حال و روز خودش را نفهميد و گرفت يك گوشه افتاد. هر چه فكر كرد چه كند كه گاو را نجات دهد, عقلش به جايي نرسيد. آخر سر با خودش گفت «بهتر است بروم سراغ ديو و از او چاره كار را بپرسم.»
همان شب, وقتي خاطر جمع شد همه خوابيده اند, آهسته پا شد از خانه زد بيرون و رفت توي چاه؛ به ديو سلام كرد و قضيه را به تفصيل شرح داد.
ديو گفت «غصه نخور! زود برگرد خانه, مادرت را بيار تو صحرا ول كن؛ من هم همزادش را مي فرستم جاي او.»
شهربانو زود برگشت خانه. گاو را برد تو صحرا ول كرد و رفت پيش ديو. ديو همزاد گاو زرد را حاضر كرد و به شهربانو گفت «اين را ببر ببند جاي مادرت. وقتي او را كشتند به گوشتش لب نزن و استخوان هايش را ببر تو طويله چال كن.»
شهربان همزاد گاو زرد را برد خانه بست جاي مادرش و رفت دو سه ساعتي را كه به اذان صبح مانده بود, راحت گرفت خوابيد.
صبح زود, مرد رفت قصاب سر گذر را آورد. قصاب هم گاو زرد را از طويله كشيد بيرون و كنار باغچه سرش را بريد. بعد, گوشتش را كباب كردند و خوردند. اما هر چه اصرار كردند, شهربانو به آن لب نزد و همان طور كه ديو سفارش كرده بود, سر فرصت استخوان هاي گاو را جمع كرد برد توي طويله چال كرد.
ملاباجي گوشت گاو زرد را كه خورد كم كم بلند شد راه افتاد؛ چون فكر مي كرد ديگر دنيا به كامش شده و از آن به بعد كسي نيست به شهربانو كمك كند. ولي خبر نداشت كه پسر پادشاه از لحظه اي كه چشمش افتاده به شهربانو, عاشق دلخسته او شده و كفشش را هميشه مي گذارد زير سرش و گردش را سرمه چشمش مي كند.
پسر پادشاه از عشق شهربانو بيمار شد و افتاد به بستر. حكيم به بالينش آمد؛ اما از دردش سر درنياورد. مادرش همه حكيم هاي شهر را جمع كرد و افتاد به دست و پاي آن ها كه «تو را به خدا هر جور شده از درد پسرم سر دربياريد و او را درمان كنيد.»
حكيم ها رفتار پسر را زير نظر گرفتند و طولي نكشيد فهميدند پسر پادشاه عاشق دختري شده و لنگه كفش دختر را هم دارد.
وقتي مادرش از ته و توي كار سر درآورد, پسرش را دلداري داد و گفت «خاطر جمع باش دختري را كه مي خواهي اگر پشت كوه قاف هم باشد, پيداش مي كنم و دستش را مي گذارم توي دستت.»
روز بعد, چندتا پيرزن گيس سفيد لنگه كفش را ورداشتند و خانه به خانه شهر را گشتند؛ اما صاحب كفش را پيدا نكردند. لنگه كفش را به پاي هر دختري مي كردند, يا تنگ بود يا گشاد و پس از چند روز جست و جو صاحب كفش پيدا نشد.
وقتي نوبت رسيد به خانه پدر شهربانو, ملاباجي شهربانو را كرد تو تنور. يك سيني ارزن گذاشت در تنور و خروس را ول كرد طرف ارزن ها كه همان دور و بر بچرخد؛ سر و صدا راه بندازد و ارزن بخورد؛ تا اگر شهربانو حرفي زد به گوش كسي نرسد.
گيس سفيدها وارد خانه شدند و پرسيدند «شما تو خانه دختر نداريد؟»
ملاباجي گفت «چرا نداريم! البته كه داريم؛ خوبش را هم داريم.» و تند رفت دخترش را آورد جلو.
گيس سفيدها لنگه كفش را دادند به دختر كه بكند به پاش. دختر ملاباجي هر چه زور زد و تقلا كرد؛ كفش به پاش نرفت كه نرفت.
چون خانه ديگري نمانده بود, گيس سفيدها خودشان را از تك و تا ننداختند و گفتند «دختر ديگري در خانه نداريد؟»
ملاباجي گفت «دختر ما يكي يك دانه است, عزيز دردانه است!»
در اين ميان خروس بنا كرد به خواندن

ر«قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن رو تنور ...
قوقولي . . . قو قو . . .
ماه پيشاني رفته تو تنور!
قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن وردار
ماه پيشاني را درآر.»


گيس سفيدها آواز خروس را كه شنيدند, تعجب كردند. گفتند «اين خروس چه مي گويد؟»
ملاباجي تند سنگي ورداشت انداخت طرف خروس. گفت «اين خروس بي محل است؛ همين فردا مي كشمش و از دستش راحت مي شوم.»
خروس از هول سنگ پريد رو ديوار و باز بنا كرد به خواندن

«قوقولي . . . قو قو . .
سيني ارزن رو تنور
قوقولي . . . قو قو . .
ماه پيشاني رفته تو تنور!ر
قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن وردار
ماه پيشاني را درآر.»

گيس سفيدها نگاهي كردند به هم و گفتند «بريم سر تنور ببينيم چه خبر است.»
و رفتند در تنور را ورداشتند و ديدند دختري مثل ماه شب چهارده تو تنور است.
يكي از گيس سفيدها دست دختر را گرفت از تنور درش آورد و از خوشحالي فرياد زد «كي تا حالا دختري ديده به پيشانيش ماه و به چانه اش ستاره؟»
بقيه هم زود آمدند جلو و كفش را كردند به پاش و ديدند درست قالب پاي دختر است. رو كردند به ملاباجي و گفتند ر«پسر پادشاه عاشق اين دختر است و از عشق او پاك از خواب و خوراك افتاده. حالا هر چه مي خواهي بگو بياريم و دختر را ببريم؟»
ملاباجي گفت «ما از شما چندان چيزي نمي خواهيم. دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز بياريد و دختر را ورداريد ببريد؛ ولي به يك شرط.»
گفتند «چه شرطي؟»
گفت «به اين شرط كه آن يكي را هم براي پسر وزير بگيريد.»
گفتند «اين مطلب را هم به پادشاه مي گوييم. او هم حتماً فرمان مي دهد به وزير كه آن يكي را براي پسرش بگيرد. اما سر در نياورديم چرا دختر به اين قشنگي را كه در صورتش ماه و ستاره دارد به اين مفتي مي دهي؟»
ملاباجي گفت «قشنگيش سرش را بخورد؛ از بس كه اين بد جنس و هوسباز است از دستش كلافه شده ام. صبح تا غروب بالاي پشت بام براي جوان هاي همسايه قر و غمزه مي آيد و پشت چشم نازك مي كند.»
گفتند «او را پسر پادشاه مي خواهد و اين حرف ها هم ربطي به ما ندارد.»
صبح فردا, گيس سفيدها با دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز برگشتند خانه ملاباجي و گفتند «آمده ايم دختر را ببريم براي پسر پادشاه.»
ملاباجي گفت «آن يكي را كي مي بريد؟»
گفتند «يك شب بعد از عروسي پسر پادشاه مي آييم و آن يكي را مي بريم براي پسر وزير.»
ملاباجي گفت «حالا كه اين طور است, شما هم عصر بياييد و عروستان را ببريد.»
گيس سفيدها پرسيدند «چرا عصر؟»
ملاباجي جواب داد «مي خواهم براش لباس عروسي بدوزم.»
خواستگارها قبول كردند و رفتند.
ملاباجي از كرباس آبي پيرهن گل و گشادي دوخت و كرد تن شهربانو. براي نهار هم يك ديگ آش آلوچه پر چربي پخت. بعد, آش آلوچه و همه سير و پيازها را به زور مشت و سقلمه به خوردش داد.
دم دماي غروب گيس سفيدها برگشتند؛ شهربانو را از ملاباجي تحويل گرفتند كه او را به قصر پادشاه ببرند. از خانه كه بيرون آمدند شهربانو گفت «از بيرون شهر برويم كه من بتوانم از مادرم خداحافظي كنم.»
گفتند «مگر اين مادرت نبود؟»
شهربانو گفت «نه. زن بابام بود.»
گفتند «حالا فهميديم براي چه تو را قايم كرده بود تو تنور. بعد هم آن همه حرف زشت نثارت كرد و تو را به اين مفتي داد.»
شهربانو راه گيس سفيدها را به طرف صحرا كج كرد و همين كه رسيدند نزديك چاه گفت «شما همين جا منتظر باشيد تا من بروم از مادرم خداحافظي كنم و برگردم.»
و زود رفت تو چاه.
ديو گفت «كجا مي روي با اين لباس كرباس و با اين دهن كه از آن بوي سير بلند است؟»
شهربانو گفت «دارند مي برندم خانه شوهر.»
و از اول تا آخر ماجرا را براي ديو تعريف كرد.
ديو زود رفت يك دست لباس حرير, يك تاج ياقوت, يك انگشتر الماس, يك گردن بند زمردنشان و يك جفت كفش طلا آورد پوشاند به شهربانو. دهنش را هم با مشك و عنبر معطر كرد و گفت «پسر پادشاه هر چه شراب داد به تو, دستش را رد نكن؛ اما طوري كه نفهمد شراب ها را بريز دور.»
بعد, ديو به شهربانو ياد داد اگر دلش درد گرفت چه كار كند.
شهربانو از ديو خداحافظي كرد؛ از چاه بيرون آمد و برگشت پيش گيس سفيدها.
همين كه چشم گيس سفيدها افتاد به شهربانو, تعجب كردند. پرسيدند «اين ها را كي داد به تو؟»
شهربانو گفت «مادرم!»
گفتند «قدر چنين مادر با سليقه اي را بدان؛ چون اگر جامه دان زن پادشاه را زير و رو كني, چنين چيزهاي زيبايي در آن پيدا نمي كني.»
و با شهربانو راه افتادند طرف قصر پادشاه.
به قصر كه رسيدند, همه اهل حرمسراي پادشاه سراپا چشم شدند و با تعجب شهربانو را تماشا كردند. در اين ميان پسر پادشاه آمد؛ دست شهربانو را گرفت و او را به اتاق مادرش برد.
مادر پسر از ديدن صورت قشنگ ماه پيشاني ماتش برد. گفت «تا حالا دختري نديده بودم كه در صورتش ماه و ستاره بدرخشد.»
بعد مجلس عقد برگزار كردند و شب هم بساط عروسي را راه انداختند. مطرب ها زدند و كوبيدند و مردم پايكوبي كردند و آخر شب, پادشاه, وزرا و اعيان و اشراف شهر قدم پيش گذاشتند, عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله.
پسر پادشاه به سلامتي شهربانو شروع كرد به نوشيدن شراب و آن قدر خورد كه سياه مست شد و ديگر نتوانست رو پا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابيد؛ اما نيمه هاي شب از زور دل پيچه بيدار شد. ديد دلش افتاده به غار و غور و نمي تواند خودش را نگه دارد.
همان طور كه ديو يادش داده بود, خودش را تو زير جامه پسر پادشاه راحت كرد.
پسر پادشاه كله سحر بيدار شد و ديد وضعش خراب است و خيلي پكر شد.
شهربانو كه حواسش به او بود, پرسيد «چرا نمي خوابي و ناراحت به نظر مي رسي؟»
پسر پادشاه ناچار شد به شهربانو بگويد «بله! برايم اتفاقي افتاده كه تا حالا سابقه نداشته و خجالت مي كشم به كلفت ها بگويم بيايند و تميزم كنند.»
شهربانو گفت «لازم نيست به كسي چيزي بگويي؛ خودم اين مشكل را برطرف مي كنم.»
بعد, پاشد زيرجامه پسر پادشاه را درآورد و بي سر و صدا آن را شست و انداخت رو درخت گل و صبح پيش از درآمدن آفتاب رفت زير جامه خشك شده را آورد كرد پاي پسر پادشاه.
پسر پادشاه از اين كار شهربانو خيلي خوشش آمد. يك دستبند الماس نشان به او بخشيد و عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.
همه اين ها را تا اينجا داشته باشيد و باز هم بشنويد از ملاباجي.
ملاباجي كه منتظر بود همان شب اول شهربانو را با خفت و خواري از قصر بندازند بيرون و او را پس بيارند, تا ظهر انتظار كشيد و وقتي ديد خبري نشد, پاشد رفت به قصر كه سر و گوشي آب بدهد و از ته و توي قضيه سر دربيارد.
ملاباجي پرسان پرسان شهربانو را پيدا كرد و ديد نه خير! تاج ياقوت بر سر و لباس حرير بر تن و گردن بند زمرد نشان بر گردن و دستبند طلا بر دست و انگشتر الماس بر انگشت. خوش و خرم گرفته نشسته و خدمتكارها مثل پروانه دور و برش مي چرخند و ماه از پيشانيش مي تابد و ستاره در چانه اش مي درخشد.
ملاباجي يواش يواش خودش را رساند به شهربانو. سر در گوشش گذاشت و پرسيد «ديشب دلت درد نگرفت؟»
شهربانو گفت «چرا! تا صبح دلم مثل آسمان قرمبه غار و غور مي كرد و به خودم مي پيچيدم. آخر سر هم مجبور شدم خودم را تو حجله راحت كنم و منتظر بودم صبح با كتك از اينجا بيرونم كنند؛ اما همه اين ها را به فال نيك گرفتند و پسر پادشاه يك دستبند الماس نشان هم هديه كرد به من.»
ملاباجي با خودش گفت «اي بخشكي شانس! ما هر كلكي مي زنيم كه اين بيفتد, روز به روز بلندتر مي شود.»
و زود برگشت خانه خودشان. ديد خواستگارها از خانه وزير آمده اند كه پرس و جو كنند چه چيزهايي بايد بياورند و آن يكي دختر را ببرند.
ملاباجي گفت «پنجاه سكه نقره شير بها؛ صد سكه طلا مهر؛ هفت دست رخت هفت رنگ براي روز اول عروسي؛ به اضافه انگشتر, طوق و النگو.»
گفتند «چطور براي شهربانو فقط دو ذرع كرباس خواستي و يك من سير و پياز و براي اين يكي سنگ تمام مي گذاري و از چيزي كوتاهي نمي كني؟»
گفت «اي دختر چه دخلي دارد به آن يكي. تا حالا هيچ مردي صداش را نشنيده. آن قدر نجيب و سر به راه است كه از زن آبستن رو مي گيرد كه شايد بچه اش پسر باشد.»
خواستگارها ديگر چيزي نگفتند و بنا به دستور شاه قرار شد عصر هر چه را كه ملاباجي خواسته براش بيارند و دختر را ببرند براي پسر وزير.
ملاباجي كه حرف هاي شهربانو را باور كرده بود, آش آلوچه اي پخت و تمامش را به خورد دخترش داد. بعد مار و عقرب را حسابي كف تراش كرد و پيشاني و چانه دختر را با چارقد ابريشمي خوشرنگي پوشاند؛ لباس نو به تنش كرد و عصر كه خواستگارها برگشتند او را با كبكبه و دبدبه فرستاد خانه وزير.
همين كه پاي دختر ملاباجي به خانه وزير رسيد, پسر وزير آمد پيشوازش. ديد از زشتي نمي شود نگاهش كرد. اما از ترس شاه جرئت نكرد جيك بزند.
خلاصه!
دختر را عقد كردند. بساط عروسي را چيدند و شب عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله.

دختر ملاباجي از بس آش آلوچه خورده بود, پشت سر هم عاروق مي زد و بوي گند مي داد بيرون. نصفه هاي شب هم دلش درد گرفت و پا شد كمي اين ور آن ور چرخيد. ولي طاقت نياورد و حجله را كثيف كرد.
پسر وزير از بوي گند از خواب بيدار شد و پرسيد «اين چه بويي است؟ چرا اين قدر غار و غور مي كني و اين ور آن ور مي چرخي؟»
دختر گفت «مگر خبر نداري اين چيزها را بايد به فال نيك گرفت؟»
پسر پاشد. شمع روشن كرد و تا چشمش افتاد به صورت دختر و مار و عقرب را ديد, جيغ بلندي كشيد؛ از حجله زد بيرون؛ دويد تو اتاق مادرش و هر چه را ديده بود به او گفت. مادرش هم رفت قضيه را به وزير گفت؛ وزير هم به پادشاه گفت؛ پادشاه هم به زنش گفت؛ زن پادشاه هم به پسرش گفت و پسرش هم مطلب را با شهربانو در ميان گذاشت. شهربانو هم از اول تا آخر سرگذشت خودش, مادرش, ملاباجي, مكتب خانه, خمره سركه و گاو و پنبه و ديو را براي پسر پادشاه تعريف كرد.
پسر پادشاه هم رفت ماجرا را رساند به گوش مادرش و مادرش هم به پادشاه گفت. پادشاه هم وزير را خواست و گفت «چون فرمان من شما را به چنين دردسري گرفتار كرده, دخترم را مي دهم به پسرت تا تلافي بشود.»
وزير گفت «با اين دختر و مادر چه كنيم؟»
شاه گفت «فرمان مي دهم آن ها را از باروي شهر بندازند تو خندق.»
بعد جشن مفصلي گرفتند. دختر شاه را به پسر وزير دادند و همه كارها رو به راه شد. اما, هوش و حواس شهربانو هميشه پيش مادرش بود و از دوري او روز به روز بيشتر غصه مي خورد. اين بود كه يك روز صبح زود راهي صحرا شد و رفت توي چاه به ديو سلام كرد و گفت «اي ديو! تو هميشه به من كمك كرده اي, اما بدون مادر نمي توانم زندگي كنم.»
ديو گاو زرد را آورد و با تيغ الماس پوستش را از پس سر تا نوك دم شكافت. يك دفعه مادر شهربانو از جلد گاو درآمد و دست انداخت گردن شهربانو. گفت «دخترجان! اين رسم روزگار بود كه مادرت را بندازي تو خمره؟»
شهربانو نتوانست جواب بدهد و از شوق ديدار مادرش به گريه افتاد.
ديو گفت «حالا جاي گريه نيست. برويد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.»
شهربانو از ديو خداحافظي كرد و دست در دست مادرش به قصر برگشت.
پسر پادشاه وقتي ديد چنين مادرزن خوبي دارد, خوشحال شد و داد يك خانه قشنگ در قصر براش ساختند و سال هاي سال همه به خوبي و خوشي زندگي كردند.


همان طور كه آن ها به مراد دلشان رسيدند,
شما هم به مراد دلتان برسيد.
پاسخ با نقل قول
  #86  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کاکل‌زری و گيسوزری


یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود. پادشاهی بود که صاحب فرزند نمی شد. یک روز پای درویشی به کاخ او باز شد و رو به پادشاه کرد و گفت: پادشاه سلامت باشد برای چه این چنین افسرده و غمگین هستی؟ پادشاه داستان زندگی خود را برای درویش بازگو کرد درویش که از ماجرا آگاه شد از کشکول خویش سیب سرخی در آورد و آن را به پادشاه داد و گفت: این بار هنگامی که خواستی با همسر کوچکت همخوابه شوی این سیب سرخ را دو نیمه کن یک نیمه اش را خودت بخور و نیمه دیگر را به همسرت بده. با اینکه پادشاه از اینگونه سخن ها بسیار شنیده بود ولی دل درویش را نشکاند و گفت: برای اینکه بتوانم به بزرگترین آرزویم برسم و نگذارم تاج و تختم بی صاحب بماند گفته ترا هم انجام می دهم . پادشاه سپس سیب سرخ را از درویش گرفت و بر روی تا قچه گذاشت. در شبی که می خواست با همسر کوچکش همخوابه شود بنا به گفته درویش سیب را از روی تاقچه بر داشت و از میان دو نیمه کرد یک نیمه اش را خودش خورد و نیمه دیگر را همسرش . مدتی گذشت نشانه های بارداری همسر پادشاه آشکار شد. این خبر در همه جا پیچید و اطرافیان شاه غرق در شور و شادمانی شدند و همه در انتظار بدنیا آمدن پادشاه آینده خویش گوش به زنگ ماندند تا اینکه نه ماه و نه ساعت و نه دقیقه سپری شد و خبر دادند که درد زایمان همسر کوچک پادشاه آغاز شده است. زن بزرگ پادشاه از این پیشامد ناراحت بود و دلش از حسادت و کینه لبریز گشته بود به نزد پادشاه رفت و گفت: پادشاه سلامت باشد مادر من از همه ماما های این کشور بهتر و دانا تر است اجازه بفرمایید او را بیاورم تا در بدنیا آوردن شاهزاده به خانم کمک نماید. پادشاه گفت: چه بهتر بگویید تا او را بیاورند. چون اگر ماما از خویشان و نزدیکان ما باشد فکرمان آسوده تر خواهد بود. زن بزرگ وقتی اجازه گرفت بیدرنگ چند نفر را به دنبال مادرش فرستاد و ساعتی نگذشت که او را آوردند و آنگاه این مادر و دختر باشتاب و تردستی ، زن کوچک پادشاه را که در حال زایمان بود به درون اتاق خلوتی برده و سپس زن های دیگر را از آن اتاق بیرون کردند. دیری نگذشت که زن کوچک پادشاه فارغ شد و یک پسر ویک دختر بدنیا آورد. دختر و پسر وی آنچنان زیبا بودند که ماه و آفتاب به پایشان نمیرسید . ولی زن بزرگ پادشاه دو تا توله سگ را در کنار زائو بیچاره خواباندند و بچه ها را در صندوقی گذاشته و صندوق را به آب رودخانه سپردند . سپس به گونه ای که کسی شک نکند به پادشاه خبر دادند که همسر کوچکت دو تا توله سگ زائیده است. پادشاه که از شنیدن چنین خبر ناگواری سخت ناراحت شده بود دستور داد همسر کوچک و توله هایش را ببرند و در بیابانی سر به نیست کنند. ولی جلادی که مامور کشتن آنان شده بود دلش به حال آن زن بیچاره سوخت و رو به او کرد و گفت: ای خانم اگر قول بدهی که به جایی بروی که نشانی از تو بدست نیاید من ترا نمی کشم . زن هم که چیزی جز این آرزو نداشت دست جلاد را بوسید و از او جدا شد و راه کوه و بیابان را در پیش گرفت و رفت در ولایتی دور دست و نا آشنا سرگرم کنیزی و رخت شویی برای این و آن گردید. اما بشنوید از بچه ها. آب رودخانه صندوقی که بچه های پادشاه در آن بودند برد و برد تا پس از گذشتن چند شهر و بیابان صندوق از رودخانه به یک نهر افتاد و آب نهر آن را برد تا اینکه در دهانه ی ناودان یک آسیاب گیر کرد. مرد آسیابان که سرگرم کار خود بود متوجه شد که آسیاب کم کم از کار ایستاد. وقتی رفت ببیند آسیاب برای چه از کار افتاده چشمش به صندوقی افتاد که در دهانه ی ناودان آسیاب گیر کرده آسیابان زنش را صدا زد و دو نفری صندوق را از دهانه ناودان به بیرون کشیدند . آنگاه زن رو به شوهرش کرد و گفت: فکر می کنی در این صندوق چه چیزی است؟ شوهر گفت: هرچه که باشد از گلوی ما پایین نمی رود . بهتر است بسپاریمش به آب . زن گفت : این درست نیست اول بازش کنیم ببینیم که در آن چه چیزی هست و اگر دیدیم به درد ما نمی خورد آنگاه می توانیم دوباره آن را به رودخانه بسپاریم. شوهر حرف زن را پذیرفت و دو نفری دست به کار شدند و در صندوق را باز کردند و برعکس پندار و گمانی که داشتند چشمشان به دو کودک نوزاد افتاد که طعنه به ماه و آفتاب می زدند. از قضا اجاق آن زن و مرد آسیابان کور بود و تا آنروز که پایشان به لب گور رسیده بود همچنان در آرزوی داشتن فرزندی بودند که عصای دستشان بشود.
از این رو تا چشمشان به آن دو کودک افتاد با هزاران شور و شادی آنها را از صندوق در آورده و در آغوش گرفتند و به خانه بردند این زن و شوهر پیر با هزاران ناز و نوازش آن بچه ها را نگهداری کردند تا اینکه بزرگ شدند و آنها را روانه دبستان کردند. از آنجایی که هر بار سر آن دو کودک را شانه می کردند از موهایشان زر می ریخت نام پسر را کاکل زری و نام دختر را گیسو زری نهادند . کاکل زری و گیسو زری هر روز به دبستان می رفتند مورد آزار و اذیت هم کلاسی های شیطان خود قرار می گرفتند . بچه ها به آن دو می گفتند : از زیر بوته در آمده اند . یک روز هنگامی بچه های همکلاسی سخت سر به سر کاکل زری و گیسو زری گذاشتند و آنقدر متلک بارشان کردند که دل کوچکشان آزرده شد تصمیم گرفتند که دیگر در آن آبادی نمانند و سر بگذارند و به جایی بروند که کسی آزارشان ندهد و سر به سر شان نگذارد. آنها وقتی از دبستان مرخص شدند پنهانی از آبادی بیرون رفتند و راه بیابان را در پیش گرفتند و همه روز را در بیابان راه پیمودند تا اینکه آفتاب نشست و هوا کم کم تاریک شد. کاکل زری و گیسو زری که دیگر خسته شده بودند و در هوای تاریک هم نمی توانستند راه بروند. هر چه که به دوروبر خود نگاه کردند نشانی از آبادی نیافتند.
ناچار به غاری پناه بردند که در آن نزدیکی وجود داشت شب را گرسنه و تشنه در آن غار به صبح رساندند خورشید که از پشت کوه ها به بالا آمد بیدار شدند و کمی به موهای هم شانه کشیدند آنچه که از موهایشان فرو می ریخت جمع کردند کاکل زری آن را برداشت و رفت تا به یک بازار رسید و در آن بازار زرهایش را به یک زرگر فروخت و کمی خوراکی و دیگر چیزهای لازم خرید و دوباره برگشت به همان غاری که خواهرش گیسو زری در آنجا چشم براهش بود. روزها و هفته ها و ماهای بعد هم این عمل تکرار شد تا اینکه کم کم وضعشان خوب و خوب تر شد و توانستند در آن بیابان باغ بزرگی پدید آرند و در گوشه ای از آن باغ برای خود کاخی بسازند و هر آنچه را هم که در آن خانه و باغ لازم بود فراهم کردند و زندگی شیرین و آسوده ای را دپیش گرفتند. یک روز هنگامی که کاکل زری برای خرید به بازار رفته بود و گیسو زری در پشت پنجره خانه نشسته بود و به چشم انداز بیرون و راه بازگشت برادرش نگاه می کرد ناگهان سرو کله پیر زنی پیدا شد . پیر زن رفت زیر پنجره و با چرب زبانی از گیسو زری خواست تا در راه خدا به او کمک کند . گیسو زری پرسید: تو کی هستی و از کجا می آیی ؟ پیر زن گفت گدای بیچاره هستم که ده به ده گشته ام و اکنون گذارم به اینجا افتاده است خیلی خسته ام اگر اجازه بدهی کمی در گوشه ایوان خانه ات می نشینم و بعد هم راهم را میگیرم و میروم. گیسو زری گفت: چه عیبی دارد بیایید بنشنید پیرزن در گوشه ای از ایوان نشست و گیسو زری برایش آب و خوراکی آورد پیر زن شکم خود را سیر کرد با لحن دلسوزانه ای گفت : حیف که در زندگی همه چیز داری جز یک چیز ،گیسو زری گفت مثلاً من چه کم دارم ؟ پیرزن گفت ای داد بیداد پس تو از هیچ چیز خبر نداری . گیسو زری نگران تر شد و گفت : ترا خدا بگو ببینم چه چیز هست که من از آن خبر ندارم ؟ پیرزن گفت : برادر تو گل هفت رنگ و هفت بو دارد ولی از تو پنهان می کند سخت اندوهگین و آزرده خاطر شد. پس از رفتن پیرزن ، گیسو زری دوباره کنار پنجره نشست و در فکرهای جورواجور فرو رفت او همانگونه که نشسته بود و فکر میکرد کاکل زری مانند همیشه با هزار شوق و شادی از راه رسید ولی این بار بر خلاف روزهای پیشین خواهرش را دید که با چشم پر اشک در کنار پنجره کز کرده است. خیلی دلش گرفت نزدیک رفت و پرسید: چه شده خواهر؟ چه اتفاقی افتاده؟ برای چه اندوهگین هستی؟ گیسو زری گفت چه از این مهم تر که تو گل هفت رنگ و هفت بو داری ولی از من پنهان می کنی ، کاکل زری گفت: گل هفت رنگ و هفت بو دیگر چیست؟ این فکرها از کجا به سرت راه یافته . من چرا باید چیزی را که دارم از تو پنهان کنم؟ گیسو زری که همچنان اخم کرده بود گفت: لابد یک چیزی هست دیگر ، دروغ که نمی شود کاکل زری که فهمید فکر خواهرش بد جوری آشفته است دیگر سخنی نگفت و کمی خوراکی برداشت و از خانه بیرون رفت و راه کوه و بیابان را در پیش گرفت . او رفت تا به چشمه ای رسید. سرورویش را در آب چشمه شست و کمی از آن آب نوشید و سپس در سایه درختی دراز کشید و کم کم خوابش برد. در نبمه های خواب مرد نورانی را در بالای سر خود دبد که به او گفت: ای جوان من می دانم که پریشانی و آوارگی تو از چیست و در جستجوی چه هستی ، اما آن چیز را که تو می خواهی در حیاط خانه دیوها وجود دارد و از اینجایی که تو هستی تا خانه این دیوها سه ماه راه است چون تو جوان پاکی هستی من شمشیرم را بالای سرت می گذارم و تو وقتی از خواب بیدار شدی آن شمشیر را بردار و نیت کن و چشمت را ببند . پس از چند دقیقه که چشمت را باز کردی خود را در همان جایی خواهی یافت که باید بروی . در این هنگام کاکل زری هراسناک از خواب بیدار شد و دید که سراپای بدنش خیس عرق شده است. پیش خود گفت : این چه خوابی بود که من دیدم؟ آن مرد نورانی که بود که با من سخن گفت؟ کاکل زری در همین فکر بود که ناگهان چشمش به شمشیری افتاد که آن مرد در عالم خواب به او داده بود.
در این جا به درستی آنچه که در خواب دیده بود پی برد و آنگاه بنا به آنچه که مرد نورانی به او گفته بود شمشیر را برداشت نیت کرد چشم خود را بست و پس از چند دقیقه که چشمش را باز کرد خود را در کنار دیوار بلندی که درخت گل هفت رنگ و هفت بو در پشت آن قد برافراشته بود دید ولی وقتی خواست شاخه ای از آن گل را بچیند دید که دستش نمیرسد نا چار چوب بلندی را گرفت و با آن دست به کار چیدن گل هفت رنگ و هفت بو شد اما همین که چوب را به گل نزدیک کرد فریاد بر آمد که ای وای ، چوب مرا چید ، دیوها که در خانه ی خود نشسته بودند فریاد گل را شنیدند ولی به آن توجهی نکردند و گفتند: این گل هم زده به سرش چوب هم مگر گل می چیند؟ یکی دیگر گفت: حتماً باد شاخه ها را تکان می دهد و گل ما هم خیال می کند که دارند آن را می چینند ، خلاصه کاکل زری بدون هیچ دردسری گل را چید و برگشت به خانه . ولی روز دیگر باز همین که کاکل زری روانه بازار شده بود آن پیرزن از راه رسید و خود را به گیسو زری رساند و گفت: دیدی دخترم که به تو دروغ نگفته بودم گیسو زری که گمان می کرد دوست خوبی پیدا کرده است از او تشکر کرد اما پیرزن باز با لحن دلسوزانه خود گفت: حیف دخترم ، حیف ، گیسو زری گفت: برای چه ؟ پیرزن گفت: برادرت هنوز خیلی چیزها را از تو پنهان می کند گیسو زری گفت مثلاً چه چیزی ؟ پیرزن گفت: او انار خندان دارد و به تو نشان نمی دهد . پیرزن این را گفت و دوباره راه خود را در پیش گرفت و از آنجا دور شد. کاکل زری که از بازار برگشت دید باز هم اخم خواهرش تو هم رفته . پرسید دیگر چه شده ؟ نکند باز گمان می کنی من چیزی دارم که از تو پنهان می کنم ؟ گیسو زری گفت آری تو انار خندان داری ولی هنوز چیزی در آن باره به من نگفته ای . کاکل زری هر چه کوشید که به خواهرش بفهماند که فکرو خیال او درست نیست فایده ای نداشت . از این رو دو باره افسرده و اندوهگین راهی کوه و بیابان شد و پس از ساعت ها راه پیمایی دوباره مانند دفعه پیش آن شمشیر را بدست گرفت و نیت کرد و چشمش را بست و چند دقیقه ای دیگر خود را در گوشه دیگر از آن دیوار بلند یافت درست در جایی که درخت انار خندان در آنجا بود ولی تا دست دراز کرد که انار را بچیند انار قهقهه خنده سر داد چنانکه صدایش بگوش دیوها رسید دیوها این بار دیگر فریب نخوردند و شست شان خبر دار شد و همه از خانه بیرون آمده و کاکل زری را محاصره کردند کاکل زری که جان خود را در خطر می دید بیاد اندرز آن مرد نورانی افتاد و بیدرنگ شمشیری را که از او به یادگار داشت از نیام کشید و در برابر دیوها گرفت تا چشم دیوها به آن شمشیر افتاد همگی در برابر کاکل زری زانو زدند و گفتند: ای سرور بزرگوار ، از خطای ما در گذر چون تو را نشناختیم. اکنون هر دستوری داری بفرما تا انجامش بدهیم . کاکل زری گفت من چیزی نمی خواهم جز یک انار خندان دیوها بیدرنگ یک انار خندان برایش چیدند و یکی از آنها روبه کاکل زری کرد و گفت: اکنون قصد بازگشت دارید بر پشت من سوار شوید و چشمتان را ببندید. کاکل زری هم آن کار را کرد و دیو تنوره کشید و از زمین برخاست و پس از چند دقیقه ای به کاکل زری گفت: سرورمن اکنون چشمت را باز کن کاکل زری که چشم گشود خود را در کنار همان چشمه ای دید که چندی پیش مرد نورانی را در آنجا به خواب دیده رفته بود. در اینجا دیو را مرخص کرد و سپس با خوشحالی به خانه رفت و انار خندان را به خواهرش گیسو زری داد. روز دیگر باز هم در غیاب کاکل زری آن پیرزن از راه رسید و پس از اینکه یک ساعتی در کنار گیسو زری نشست و گفتنی ها را گفت خوردنیها را خورد و بردنیها را در انبان خود تپاند سر آخر رو به او کرد و گفت می دانی چیست؟ برادرت مرغ سخن گو دارد ولی نمی خواهد به تو بگوید پیرزن این را گفت و از در خارج شد و رفت گیسو زری هم که دید گفته های پیرزن یکی یکی درست از آب در می آید این یکی را هم باور کرد و باز ناراحت و اندوهگین در گوشه ای نشست تا اینکه کاکل زری از راه رسید و با شگفتی بسیار خواهرش را دید افسرده و غمگین است پرسید: چه شده؟ باز چرا غمگینی ؟ گیسو زری گفت:چه باید بشود تو مرغ سخنگو داری ولی به من نمیگویی کاکل زری که از این وضع خسته و ناراحت شده بود و نمی توانست بفهمد آن یاوه ها و گمان های پوچ از کجا به سر خواهرش را پیدا می کند و از سوی دیگر چون نمی خواست که زندگی شیرین و بی دغدغه اش بهم بخورد و تنها یار و همدم زندگی اش از او آزرده نشود ناگزیر دوباره خانه را ترک کرد و رفت در جایی دور آن شمشیر را بدست گرفت و نیت کرد و چشم فرو بست و پس از چند دقیقه ای خود را در کنار خانه دیوها یافت چشم دیوها که به او افتاد او را شناختند و همگی با شتاب به پیشبازش رفتند هنگامی که به او نزدیک شدند در برابرش زانو زدند و کاکل زری گفت: خواهرم از من مرغ سخنگو خواسته است و من در پی آن مرغ می گردم. دیوها که این سخن را شنیدند کمی زیر گوش هم پچ پچ کردند و آنگاه یکی شان رو به کاکل زری کرد و گفت: سرور من بدست آوردن مرغ سخنگو بسیار دشوار است ولی ما میرویم تا شاید آن را بگیریم.
دیوها راه افتادند و یکی از آنها کاکل زری را بر شانه اش نشاند و همراه سایرین روانه شدند آنها رفتند تا به کنار دریاچه ای رسیدند در میان آن دریاچه درخت تنومند و بسیار قدبلندی بر افراشته بود که مرغ سخنگو بر روی بالاترین شاخه اش آشیان داشت دیوها نخست یک انبر بلند چوبی درست کردند سپس یکی از آنها یک پای خود را در این سوی دریاچه و پای دیگر خود را در آن سوی دریاچه گذاشت و آنگاه دیو دیگری روی دوش او ایستاد و با آن انبر چوبی مرغ سخنگو را گرفت. پس از این کار همگی به خانه برگشتند . دیوها خواهر خود را به کاکل زری پیشنهاد کردند و او هم پذیرفت ، چندین بار شتر زرو زیور و در و مروارید جهیزه اش کردند و با شکوه و شوری بی مانند عروس را به خانه داماد بردند وقتی به خانه رسیدند گیسو زری گفت اکنون که برادرم زن گرفته است بهتر است دست بکار شوم و یک جشن درست و حسابی راه بیندازم. در این هنگام مرغ سخن گو به سخن آمد و گفت نخست به من گوش بدهید و ببینید چه می گویم پیش از آنکه جشن و سرور بپا کنید از فلان پادشاه پیر و فلان زن رختشوی و زن بزرگ و فلان پیر زن که در همین نزدیکی ها زندگی می کند دعوت کنید تا حتماً در جشن ما شرکت نمایند تا زمانی که آنها نیامده اند دست به هیچ کاری مزیند که جشنتان جشن نمی شود.
کاکل زری و گیسو زری که با هم به گفته های مرغ سخنگو گوش می دادند بیدرنگ دست به کار شدند و گفته ای مرغ را مو به مو انجام دادند وقتی همه آن کسان یعنی پادشاه پیر ، همسر بزرگش. زن رختشو و پیرزن در خانه کاکل زری و گیسو زری گرد آمدند مرغ سخنگو نخست به دیوها دستور داد که اجازه ندهند هیچ کس از خانه بیرون رود و آنگاه داستان زندگی پرماجرای کاکل زری و گیسو زری را موی به مو بازگو کرد و در پایان گفت آن دو کودک صاحبان این خانه یعنی کاکل زری و گیسو زری هستند و آن زن رختشوی مادر رنج دیده آنها است و آن پادشاه هم پدر آنها و آن خانم هم همان زنی است که کاکل زری و گیسو زری را از مادرشان ربود و به آب رودخانه سپرده و آن پیر زن هم کسی است که می خواست زندگی این دو جوان پاکنهاد را در هم بپاشد.
داستان مرغ سخنگو به اینجا رسید که کاکل زری دستور داد زن بزرگ پادشاه و آن پیرزن حیله گر را به سزای کرده هایشان برسانند و بقیه هم پس از سال ها رنج و دوری همدیگر را در آغوش گرفته و زندگی تازه ای را از سر گرفتند و کاکل زری هم جانشین پدرش پادشاه کشور خود گردید.
پاسخ با نقل قول
  #87  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تعبير خواب


چوپانى خسته از کار روزانه سر ظهر خوابش برد. ساعتى خوابيد و بعد بلند شد و به رفقايش گفت: خواب ديده‌ام مى‌خواهم بروم ببينم تعبيرش چيست. بعد گوسفندها را برداشت و به خانه برد و راه افتاد طرف شهر. نرسيده به شهر چند تا از رفقايش او را ديدند و پرسيدند: کجا مى‌روي؟ گفت: مى‌خواهم بروم خوابم را تعبير کنم. يکى از آنها که نامش جواد بود گفت: من يک گاو شيرده دارم، آن را به تو مى‌دهم تو هم خوابت را به من بده. آخوندى را خبر کردند. و آخوند دعائى خواند و خواب چوپان را داد به جواد چوپان و گاو اين يکى را داد به آن. جواد چوپان راهى شهر شد وقتى به آنجا رسيد رفت بالاى سر در طويله پادشاه پنهان شد. با خودش گفت روزها بيرون مى‌روم و شب‌ها همين جا مى‌خوابم.
دختر پادشاه عاشق جوان زيبائى شده بود به نام جواد قناد. پادشاه هم همهٔ خواستگاران دختر را رد مى‌کرد. روزى دختر پادشاه به جواد قناد گفت: من امشب دو تا اسب بادى و مقدارى لوازم و پول و طلا مهيا مى‌کنم. تو نيمه شب نزديک سر در طويله قصر بيا تا با هم فرار کنيم. جواد قناد قبول کرد. دختر پادشاه رفت و به مهترها دستور داد دو تا اسب بادى حاضر کنند، خودش هم يک خورجين پر از طلا و جواهر آماده کرد. جواد قناد نيمه شب به‌طرف سر در طويله حرکت کرد، اما ترس توى دلش ريخت و با خودش گفت: اگر پادشاه بفهمد خان و مان مرا بر باد مى‌دهد. برگشت به خانه‌اش. نيمه شب دختر پادشاه خورجين را برداشت و دو تا اسب را دم طويله آورد و صدا زد: جواد خان. جوابى نيامد. دختر نزديک‌تر رفت و گفت: جواد خان. جواد چوپان پيش خودش گفت: عجب ... دختر پادشاه اسم مرا از کجا مى‌داند؟ دختر باز صدا کرد: جواد خان.
جواد چوپان جواب داد: بله، گفت: بيا تا برويم. جواد سوار يکى از اسب‌ها شد. دختر از جلو و جواد چوپان از عقب حرکت کردند. مدتى گذشت. دختر ديد صدائى از جواد خان در نمى‌آيد گفت: چرا زبانت بند رفته، ديگر از خاک پدرم دور شده‌ايم. قدرى ديگر تاختند. دختر برگشت و نگاه کرد ديد به‌جاى جواد قناد، يک مرد کثيف و چرک و نکبت بر اسب سوار است و از پى او مى‌آيد. نهيب زد که: پدرسوخته تو چرا با من آمدي؟ جواد چوپان گفت: خودمت مرا صدا زدى و گفتى بيا. دختر ديگر روى برگشت نداشت از اسب پياده شد و روى سبزه‌ها نشست و پيش خود فکر کرد که بهتر است اين مرد را امتحان کنم. يک سکه توى جامى گذاشت و گفت: برو اين جام را پر از آب کن و بياور. جواد خان رفت و رفت تا به چشمهٔ آب رسيد. ديد چشمه آب ندارد اما سکه و سنگ‌هاى قيمتى در آن فراوان است. شروع کرد به جمع کردن سکه‌ها و سنگ‌ها و جام را از آن پر کرد و برگشت.
دختر ديد جواد جام را پر از سنگ‌هائى کرده که با هر دانه‌اش مى‌شود مملکتى را خريد. گفت: اى پدرسوخته اين سنگ‌ها را از کجا آوردي؟ جواب داد: از توى چشمه. دختر گفت: باز هم هست؟ جواب داد: ديگر تمام شد. دختر گفت: بيا برو و خانه‌اى براى من بخر که تميز باشد. غلام و کنيز هم داشته باشد. جواد چوپان رفت تا رسيد به در دکان يک کفش‌دوز. مرد کفش‌دوز از جواد پرسيد: چرا اين طرف و آن طرف مى‌گردي؟ جواد گفت: مى‌خواهم براى دختر پادشاه، خانه‌اى تميز با نوکر و کنيز بخرم. کفش‌دوز آنها را برد به خانه‌اى که مى‌خواستند. دختر و جواد وسايلشان را چيدند بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با هم عروسى کردند. روزى دختر به جواد گفت: ما بايد با پادشاه اين شهر رابطه داشته باشيم. آن وقت شروع کرد به ياد دادن رسم و رسوم دربار به جواد. اين کار هفت روز و هفت شب طول کشيد. به پادشاه خبر دادند که مردى مى‌خواهد به ديدنش برود.
موقعى که جواد با غلامانش مى‌خواست به دربار پادشاه برود. دختر يک سکه گران‌قيمت به‌دست يکى از غلامان داد و گفت موقعى که برمى‌گرديد اين را به کسى مى‌دهى که کفش‌هاى جواد خان را جفت مى‌کند و جلوى پايش مى‌گذارد. جواد خان از جلو و غلام‌ها از عقب او راه افتادند تا رسيدند به دربار پادشاه. درباريان جلوى جواد تعظيم کردند. پادشاه جلوى پايش برخاست. جواد رفت جاى او بر تخت نشست. پادشاه هم ناچار روى يک صندلى نشست. بعد دستور قليان داد. جواد قليان را از دست پادشاه گرفت و آنقدر کشيد که آتش قليان پوت (خاکستر) شد. بعد هم بلند شد و غلام‌ها به دنبالش بيرون آمدند. سکه را به دربان که کفش‌هاى جوادخان را جلوى پايش جفت کرده بود دادند و رفتند.
پادشاه به وزير گفت: عجب مرد ثروتمندى بود. وزير گفت: اين‌جور که مى‌گوئيد، نبود. يک چوپان بود. پادشاه گفت: نه، معلوم بود ثروتمند است. مثل اينکه چيزى هم به دربان دادند. دربان را صدا کردند. دربان سکه را به آنها نشان داد. پادشاه ديد اين سکه به اندازه نصف مملکتش مى‌ارزد. پادشاه گفت: ديدى گفتم ثروتمند است. وزير گفت: نه، اين‌جور هم نيست. من تدبيرى دارم. بهتر است سراغ او بفرستيم و بگوئيم سه تا ديگر از اين سکه بفرستد تا پادشاه چهار گوشهٔ تختش بگذارد. پادشاه فکر وزير را پسنديد. غلامى را صدا زد تا پيغام را به جواد برساند. غلام به در خانه جوادخان رفت و پيغام پادشاه را رساند. جوادخان به غلام گفت: فردا صبح سه طبق برايتان مى‌فرستم. غلام رفت، دختر وقتى فهميد پادشاه چه پيامى داده و جواد چه جوابي، گفت اى چوپان پدرسوخته، چرا اين وعده را دادى حالا من از کجا سه طبق سکه بياورم. گفت: غصه نخور من مى‌آورم. راه افتاد و رفت و رفت تا به همان چشمه رسيد.
ديد چشمه پر از آب است و عکسى توى آب چشمه افتاده است که ”نه بخورى و نه بپاشى فقط سيل (سير، تماشا) جمالش کني.“ اين طرف و آن طرف را نگاه کرد ديد کسى نيست. عاقبت چشمش به بالاى درخت افتاد و ديد بالاى درخت دخترى نشسته است مثل يک تکه ماه. دختر گفت: اينجا چه‌کار مى‌کني؟ گفت: آمدم سکه ببرم، اما سکه‌اى نيست. گفت: غصه نخور من هر قدمى که برمى‌دارم سيصد تا از آن سکه‌ها زير پايم بيرون مى‌آيد. جواد با دختر راه افتادند و آمدند به خانه. دختر پادشاه تا چشمش به دختر زيبا افتاد شروع کرد به سرزنش جواد که: اى پدرسوخته من ترا آوردم و آدمت کردم اين ديگر کيست که با خودت آورده‌اي؟ جواد گفت: اين دختر هر قدمى که برمى‌دارد سيصد تا از آن سکه‌ها را از زير پايش بيرون مى‌آيد. دختر پادشاه با دختر پرى‌زاده خيلى دوست شد. دختر چند قدمى راه رفت. جواد سه طبق از سکه پر کرد و براى پادشاه فرستاد. وزير باز فکر ديگرى کرد و گفت بايد از او سه دسته گل قهقهه بخواهيد، گل قهقهه در اين دنيا پيدا نمى‌شود. اگر او گل قهقهه را بفرستد معلوم است که از آن دنيا هم خبر دارد. پادشاه باز دربان را به خانه جواد فرستاد و تهديد کرد: اگر سه دسته گل قهقهه برايم نفرستى خانمانت را بر باد مى‌دهم.
وقتى دربان پيغام شاه را به جواد داد، جواد گفت: فردا عوض سه دسته، سه طبق برايتان مى‌فرستم. دختر پادشاه وقتى فهميد پادشاه چه خواسته و جواد چه جوابى داده گفت: اى چوپان پدرسوخته زندگى مرا تو به باد فنا دادي. دختر پرى‌زاد به جواد گفت: مى‌روى صد قدم بالاتر از چشمه‌اى که مرا ديدي. آنجا کنار يک درخت چنار چشمه‌اى است. به‌هيچ طرف نگاه نمى‌کني. زود دستت را مى‌کن زير کحم (قسمت سنگ‌چين مظهر قنات و دهانهٔ چشمهٔ.) چشمه، آنجا شيشه‌اى هست که شيشهٔ عمر ديو است. آن را بر مى‌دارى و نگاه مى‌کنى به بالاى درخت. دخترعمومى من آنجا نشسته به او مى‌گوئى که دخترعمويت منزل ما است. اگر گفت که مگر دخترعموى من نمى‌داند که من اسير نره ديو هستم، شيشهٔ عمر ديو را به او نشان بده. بعد او را سوار اسب کن و به اينجا بياور.او هر قهقه‌اى بزند صد دانه گل قهقهه از دهانش مى‌ريزد.
جوادخان سوار اسب شد و همه کارهائى که دختر پرى‌زاد گفته بود انجام داد. ديو مى‌خواست به آنها حمله کند که جواد شيشه عمرش را به زمين زد و او را کشت، بعد دختر را سوار اسب کرد و به‌خانه آورد. دختر پادشاه با ديدن دخترى که همراه جواد بود شروع کرد به سرزنش جواد. اما وقتى فهميد که دختر با هر قهقهه صد دانه گل قهقهه از دهانش مى‌ريزد با او دوست شد. از گل‌هائى که از قهقهه دختر درست مى‌شد، سه طبق پر کردند و براى پادشاه فرستادند. دختر دومى نامه‌اى هم به خط پدر پادشاه نوشت و آن را همراه طبق براى پادشاه فرستاد. در نامه از قول پدر پادشاه نوشته شده بود: جاى ما خوب است شما هم همراه وزير فردا به ديدن ما بيائيد.
فردا صبح، پادشاه قاصد فرستاد که: ما چطور بايد به ديدن پدرم برويم؟ جواب دادند: بايد شما را بکشند. آنها را کشتند و در قبر گذاشتند. جواد خان بر تخت نشست و پادشاه شد.
پاسخ با نقل قول
  #88  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرغ توفان


روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت برايش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند.
يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد.
خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت.
هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم به دنبال آن ها بيرون دويد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي مي دوند و گردباد بلندي از دنبالشان پيش مي آيد و هر چه را كه در سر راهش قرار دارد نابود مي كند.

در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز مي گويند «مرغ توفان! مرغ توفان!»
يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود پرسيد «چه شده؟»
پير مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس رحم نمي كند.»
مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسيد.

يوسف كه تازه مي خواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نمي خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاك افتاد, دست هايش را به طرف او بلند كرد و گفت «رحم كن! هر چه بخواهي مي دهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو؛ به شرطي كه جانم را نگيري.»

مرغ توفان گفت «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.»
يوسف گفت «هر شرطي بگذاري از دل و جان اطاعت مي كنم.»
مرغ توفان گفت «اگر مي خواهي به تو رحم كنم و جانت را نگيرم بايد قبول كني هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از روي زمين بر چيده شود و اگر اين شرط را بشكني روز دامادي او مثل اجل معلق سر مي رسم و به جاي جان تو, جان پسرت را مي گيرم.»
يوسف كه حسابي به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود, شرط را پذيرفت. مرغ توفان يوسف را رها كرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادي راه انداخت و رفت.

مدت ها بود كه يوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار مي گذراند و براي اين و آن از همه چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود تعريف مي كرد, الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود به ياد داشت يا آن را به كلي فراموش كرده بود.
سال ها گذشت.
محسن, پسر يوسف, قد كشيد؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر يكي از خان هاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آن ها بر پا شد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم, درست در همان دمي كه ملا مي خواست خطبه عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمه بلبل خوش آوازي شنيده مي شد كه يك دفعه صداي ترسناكي به گوش رسيد.
يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خود لرزيد و طولي نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست به زمين.
مهمان ها كه از ترس خشكشان زده بود و بي حركت ايستاده بودند مرغ توفان را به شكل جانوري مي ديدند كه نصف بدنش مانند الاغ است و نصف ديگرش مثل پرنده اي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دست هاش به صورت بال هاي بسيار بزرگي درآمده.
مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمده ام جان پسرت را بگيرم.»
مهمان ها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختندو التماس كردند كه جان محسن را نگيرد.
مرغ توفان گفت «حالا كه اين طور است من حاضرم به جاي جان محسن, جان يكي از نزديكان او را بگيرم!»
اولين كسي كه داوطلب شد يوسف بود كه رفت جلو و گفت «بيا جان من را بگير. پسر من نبايد بميرد!»
مرغ توفان با بال هاي ترسناكش او را گرفت. محكم فشار داد و دو بار به قلب او نوك زد.
يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله كه او را رها كند.
دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد مادر بزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوه عزيزم را ببينم.»
اما همين كه مرغ توفان او را بين بال هاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد, او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس.
خلاصه, همه نزديكان و آشنايان يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند؛ ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت نتوانست طاقت بياورد.
مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد.
داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اينكه دلش نمي خواست بميرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان.
مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشم هاي خونخوارش برق زد و بال هايش را بلند كرد كه ناگهان دختري كه گيسوان بلندش به زمين مي رسيد و چشم هاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود دوان دوان از راه رسيد و فرياد كشيد «صبر كن!»
و خودش را انداخت طرف مرغ توفان.
دختر لباس كهنه اي كرده بود تنش؛ ولي در همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بي اختيار از ته دل آه كشيدند.
مرغ توفان پرسيد «تو كي هستي؟»
دختر گفت «من ظريفه دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ايم و وقتي بچه بوديم همديگر را خيلي دوست داشتيم؛ تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو او را بكشي من هم مي ميرم. پس بيا جان من را بگير.»
مرغ توفان او را بين بال هاي بزرگش گرفت و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد؛ ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد.
مرغ توفان او را محكمتر فشرد و باز به قلب او نوك زد. ظريفه ناله اي كرد, ولي اين دفعه هم التماس نكرد. پرنده غول پيكر با تمام زورش دختر را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد؛ اما باز هم به التماس نيفتاد.
در اين موقع نفس در سينه مرغ توفان گرفت. بال هاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربه سوم من زنده بماند. اي دختر! در قلب تو نيرويي وجود دارد كه من را شكست داد و آن نيرو نيروي محبت است كه حتي مرگ در برابر آن چيزي به حساب نمي آيد.»
مرغ توفان اين چيزها را گفت و غيبش زد و از آن به بعد هيچ وقت در آن نواحي ديده نشد.
بعد از اين ماجرا, محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزه گل جهان نيست, بلكه سعادت او در فداكاري و محبت ظريفه است. با او عروسي كرد و تا آخر عمر با مهرباني و شادكامي زندگي كردند.
سال ها به خوشي مي آمدند و مي رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند, بلبل خوش آواز مي آمد مي نشست و براي محبتي كه مرگ را هم شكست داده بود, آواز مي خواند.
پاسخ با نقل قول
  #89  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پيله‌‌ور


يکى بود؛ يکى نبود. پيله‌ورى بود که يک زن داشت و يک پسر شيرخوار به‌نام بهرام. هنوز پسر را از شير نگرفته بودند که پيله‌ور از دنيا رفت.
زن پيله‌ور ديگر شوهر نکرد و هَم و غَمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد.
کم‌کم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هيجده سالگى رساند ديگر چيزى براش باقى نماند، مگر سيصد دِرَم پولِ نقره که براى روز مبادا گذاشته بود.
يک روز اول صبح، بهرام را از خواب بيدار کرد و گفت: ”فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنيا بسته و مادرت پاى تو بيوه نشسته. شکر خدا هر جور که بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بدِ دنيا ساختم و اسم شوهر نياوردم تا تو به اين سن و سال رساندم. حالا ديگر بايد زندگى را روبه‌راه کنى و کسب وکار پدرت را پيش بگيري. برَوى بازار، از يک دست چيزى بخرى و از دست ديگر چيزى بفروشى و پول و پله‌اى پيدا کنى که بتوانيم چرخ زندگيمان را بگردانيم“.
بعد رفت از بالاى رَف کيسه‌اى را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را وا کرد و صد درم از توى آن درآورد داد به بهرام. گفت: ”اين را بگير و به اميد خدا کارت را شروع کن“.
بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بيرون و به‌طرف بازار راه افتاد.
داشت از چارسوقِ بازار مى‌گذشت که ديد چند جوان گربه‌اى را کرده‌اند تو کيسه و گربه يک‌بند وَنگ مى‌زدند. بهرام رفت جلو پرسيد: ”چرا بى‌خودى جانور بيچاره را آزار مى‌دهيد؟“
جوان‌ها جواب دادند: ”نمى‌خواهد دلت به حالش بسوزد! الان مى‌بريم مى‌اندازيمش تو رودخانه و راحتش مى‌کنيم“.
بهرام گفت: ”اين کار چه فايده‌اى دارد؟ درِ کيسه را وا کنيد و بگذاريد حيوان زبان‌بسته هر جا که مى‌خواهد برود“.
گفتند: ”اگر خيلى دلت مى‌سوزد، صد درم بده به ما، گربه مال تو“.
بهرام صد درمش را داد و گربه را از کيسه درآورد و آزاد کرد.
گربه به بهرام نگاه محبت‌آميزى کرد؛ خودش را به پاى او ماليد؛ پاش را بوسيد و گفت: ”خوبى هيچ‌وقت فراموش نمى‌شود“.
و راهش را گرفت و رفت و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مى‌زد.
تنگِ غروب، بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسيد: ”بگو ببينم چه کردي؟ چه خريدي؟ چه فروختي؟“
بهرام هر چه را که آن روز در بازار ديده بود بى‌کم و زياد تعريف کرد. مادرش هم با حوصله به حرف‌هاش گوش داد و آن شب چيزى به او نگفت.
فردا صبح، مادر گفت: ”پسر جان! ديروز پولت را دادى و جان جانورى را خريدي؛ اما بهتر است بيشتر به فکر گذران زندگيِ خودمان باشي. امروز صد درمِ ديگر مى‌دهم به تو که به روى بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزيمان را دربياري“.
بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار.
نرسيده به ميدانِ شهر ديد چند جوان به گردن سگى قلاده انداخته‌اند و به ضرب چوب و چماق او را مى‌برند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت: ”اين سگ را کجا مى‌بريد؟“
گفتند: ”مى‌خواهيم ببريم از بالاى باروى شهر پرتش کنيم پائين“.
بهرام گفت: ”اين کار چه فايده دارد؟ قلاده از گردنش برداريد و بگذاريد اين حيوانِ باوفا براى خودش آزاد بگردد“.
گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مى‌سوزد صد درم بده آزادش کن“.
بهرام صد درم داد و سگ را آزاد کرد.
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دو جنباند و گفت: ”اى آدميزاد شير پاک خورده! خوبى کردي، خوبى خواهى ديد“.
و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مى‌زد.
بهرام غروب آن روز هم، مثل ديروز، شرمنده و دست خالى برگشت خانه. مادرش وقتى شنيد بهرام دوباره پولش را از دست داده غصه‌دار شد و با او تندتر از روز پيش صحبت کرد.
روز سوم، مادر بهرام صد درم داد به او گفت: ”امروز ديگر روز کسب وکار است. اگر اين صد درم را هم از دست بدهى ديگر آه نداريم که با ناله سودا کنيم“.
بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه اين‌طرف و آن‌طرف گشت چيزى براى خريد و فروش پيدا نکرد. نزديک غروب رفت کنار ديوارى نشست تا کمى خستگى درکند که ديد سه چهار نفر دارند هيزم جمع مى‌کنند و مى‌خواهند جعبه‌اى را آتش بزنند. پرسيد: ”توى اين جعبه چى هست که مى‌خواهيد آن را آتش بزنيد؟“
جواب دادند: ”يک جانور قشنگ و خوش‌خط و خال“.
گفت: ”اين کار را نکنيد. آزادش کنيد برود دنبال کار خودش“.
گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مى‌سوزد صد درم بده، اين جعبه مال تو. آن وقت هر کارى مى‌خواهى با آن بکن“.
بهرام نتوانست طاقت بياورد و پول‌هاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واکند، گفتند: ”اينجا نه! ببر بيرون شهر درش را واکن“.
بهرام جعبه را برد بيرون شهر و تا درش را باز کرد، ديد مارى از توى آن خزيد بيرون. ترسيد و خواست فرار کند که مار گفت: ”چرا مى‌خواهى فرار کني؟ ما هيچ‌وقت به کسى که به ما آزار نرسانده، آزار نمى‌رسانيم. به غير از اين، تو جانم را نجات داده‌اى و من مديون تو هستم“.
بهرام سر به گريبان روى تخته سنگى نشست و به فکر فرو رفت. مار پرسيد: ”چرا يک دفعه غصه‌دار شدى و زانوى غم بغل گرفتي؟“
بهرام سرگذشتش را براى مار تعريف کرد و آخر سر گفت: ”حالا مانده‌ام که با چه روئى بروم خانه“.
مار گفت: ”غصه نخور! همان‌طور که تو به من کمک کردي، من هم به تو کمک مى‌کنم“.
بهرام گفت: ”از دست تو چه کمکى ساخته است؟“
مار گفت: ”پدر من رئيس مارهاست و به او مى‌گويند کيامار و جز من فرزندى ندارد. تو را مى‌برم پيش او و شرح مى‌دهم که تو چه‌جور جانم را نجات دادى و نگذاشتى بچهٔ يکى يک‌دانه‌اش در آتش بسوزد و خاک و خاکستر شود. آن وقت پدرم از تو مى‌پرسد به‌جاى اين همه مهربانى چه چيزى مى‌خواهى به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سليمان را مى‌خواهم. اگر خواست چيز ديگرى به تو بدهد قبول نکن. رو حرفت بايست و بگو همان چيزى را مى‌خواهم که گفتم“.
بهرام قبول کرد. مار او را برد پيش پدرش و هر چه را که به سرش آمده بود از سير تا پياز تعريف کرد.
کيامار که بى‌اندازه از آزادى پسرش خوشحال شده بود، به بهرام گفت: ”به‌جاى اين همه مهربانى هر چه مى‌خواهى بگو تا به تو بدهم“.
بهرام گفت: ”من چيزى نمى‌خواهم؛ اما اگر مى‌خواهى چيزى به من بدهى انگشتر سليمان را بده“.
کيامار گفت: ”انگشتر سليمان پشت به پشت از سليمان رسيده به من و همه سفارش کرده‌اند آن را دست هر کس و ناکس ندهم“.
بهرام گفت: ”اگر اين‌طور است، من هيچ‌چيز از شما نمى‌خواهم. جان فرزندت را هم براى اين نجات ندادم که چيزى به‌دست بيارم“.
کيامار گفت: ”پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جانِ تنها فرزندم را از مرگ نجات دادى و نگذاشتى اجاقم خاموش شود. از من چيزى بخواه و بگذار دل ما خوش باشد“.
بهرام باز هم حرفش را تکرار کرد.
کيامار گفت: ”مى‌دانى اگر انگشتر سليمان به چنگ اهريمن بيفتد دنيا را زير و زبر مى‌کند. نه! آن را از من نخواه. اين انگشتر بايد پيش کسى باشد که هم پاکدل باشد و هم دلير“.
بهرام گفت: ”از کجا مى‌دانى که من پاکدل و دلير نيستم؟“
کيامار که ديگر جوابى نداشت، بهرام را خوب ورانداز کرد و انگشتر سليمان را داد به او. گفت: ”مبادا به کسى بگوئى چنين چيزى پيش تو است. هميشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار کسى از وجودش بو ببرد“.
بهرام گفت: ”به‌روى چشم!“
و از پيش کيامار رفت بيرون.
مار گفت: ”اى جوان! از کيامار پرسيدى که اين انگشتر به چه درد مى‌خورد؟“
بهرام گفت: ”نه!“
مار گفت: ”پس بدان وقتى اين انگشتر را به انگشت ميانيت بکنى و روى آن دست بکشي، از نگين آن غلام سياهى بيرون مى‌آيد و هر چه آرزو داري، از شيرِ مرغ گرفته تا جانِ آدميزاد برايت آماده مى‌کند“.
بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش کرد و چون گرسنه بود آرزوى شيرين‌پلو کرد و روى نگين آن دست کشيد.
به يک چشم برهم زدن غلام سياهى ظاهر شد و يک بشقاب شيرين‌پلو گذاشت جلوش.
بهرام سيرِ دلش غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانه‌اش.
همين که رسيد خانه، مادرش با دلواپسى پرسيد: ”چرا دير آمدي؟ تا حالا کجا بودي؟ چه مى‌کردي؟“
بهرام نشست. همه چيز را مو به مو براى مادرش شرح داد و آخر سر گفت: ”از امروز ديگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شيره“.
مادرش خوشحال شد. گفت: ”حالا خيال دارى چه کار بکني؟“
بهرام گفت: ”مى‌خواهم اول اين کلبه را خراب کنم و جاش يک کاخ بلند بسازم“.
مادرش گفت: ”نه! بگذار اين کلبه که من با پدرت در آن زندگى کرده‌ام و خاطر‌ه‌هاى خوبى از آن دارم سرپا بماند. تو کمى آن‌ورتر براى خودت هر جور کاخى که مى‌خواهى درست کن. من اينجا زندگى مى‌کنم و تو هم آنجا“.
بهرام حرف مادرش را پذيرفت و آرزوهاى خودش را برآورده کرد.
از آن به بعد، بهرام خوب مى‌خورد، خوب مى‌پوشيد و خوب مى‌خوابيد. تنها چيزى که کم داشت يک همسر خوب بود.
روزى از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه مى‌گذشت که چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت: ”دختر را که شايستهٔ من است پيدا کردم“.
و از همان‌جا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگارى دختر پادشاه.
مادر بهرام بعد از اينکه از دربان قصر اجازهٔ ورود گرفت؛ از جلو نگهبان‌ها گذشت، رفت تو قصر و به خواجه‌باشى گفت: ”مى‌خواهم پادشاه را ببينم“.
خواجه‌باشى رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسيد: ”حرفت چيست؟“
مادر بهرام گفت: ”آمده‌ام دخترت را براى پسرم خواستگارى کنم“.
پادشاه عصبانى شد و از وزيرِ دست راستش پرسيد: ”با اين پتياره که جرئت کرده بيايد خواستگارى دختر ما چه کنم؟“
وزير در گوش پادشاه گفت: ”قربانت گردم! سنگ بزرگى بنداز جلو پاش که نتواند بلند کند. کابين دختر را سنگين بگير، خودش از اين خواستگارى پشيمان مى‌شود و راهش را مى‌گيرد و مى‌رود“.
پادشاه رو کرد به مادر بهرام و پرسيد: ”پسرت چه کاره است؟“
مادر بهرام جواب داد: ”هنوز کار و بارى ندارد؛ اما جوان پاکدلى است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگى کم و کسرى ندارد“.
پادشاه گفت: ”مگر من به هر کسى دختر مى‌دهم. کسى که مى‌خواهد دختر من را بگيرد بايد مُلک و املاک زيادى داشته باشد؛ هفت‌بار شتر طلا و نقره شيربهاى دخترم بکند؛ هفت تکه الماس درشت به تاجى بزند که به سر او مى‌گذارد؛ هفت خم خسروى طلاى ناب کابينش بکند و شب عروسى هفت فرش زربافتِ مرواريددوز زير پايش بيندازد“.
مادر بهرام گفت: ”اى پادشاه! اينها که چيزى نيست از هفت برو به هفتاد“.
پادشاه خنديد و گفت: ”برو بيار و دختر را ببر“.
مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را که پادشاه خواسته بود به کمک انگشتر آماده کرد و آنها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانه‌اش آورد. هفت شبانه‌روز جشن گرفتند، شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه.
اين را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پسر پادشاه توران!
پسر پادشاه توران دلدادهٔ همين دخترى بود که بهرام او را به زنى گرفته بود. وقتى خبر رسيد به او دنيا جلو چشمش تيره و تار شد. با خود گفت: ”چطور شده اين دختر را نداده‌اند به من که پسر پادشاهم و دو سه مرتبه کس و کارم را فرستادم خواستگارى و او را داده‌اند به پسر يک پيله‌ور؟“
و شروع کرد به پرس و جو و فهميد پسر پيله‌ور هر چه را که پادشاه از او خواسته، از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره، فراهم کرده و فرستاده به قصر پادشاه.
پسر پادشاهِ توران با اطرافيانش مشورت کرد که چه کند و چه نکند و آخر سر به اين نتيجه رسيد که بايد بفهمد پسر پيله‌ور اين همه ثروت را از کجا آورده و هر جور که شده دختر را از چنگ او درآوَرَد.
اين بود که به پيرزنى افسونگر گفت: ”برو از ته و توى اين قضيه سر دربيار و اگر مى‌توانى دوز و کلکى سوار کن و دختر را براى من بيار تا از مال و منال دنيا بى‌نيازت کنم“.
پيرزن بار سفر بست و به سمت شهرى که بهرام در آنجا زندگى مى‌کرد، راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد.
پيرزن همان روز اول نشانى قصر بهرام را به‌دست آورد و فرداى آن روز رفت و در زد. کنيزها در را باز کردند و از او پرسيدند: ”با کى کار داري؟“
پيرزن گفت: ”با خانم اين قصر“.
کنيزها پيرزن را بردند پيش دختر.
پيرزن گفت: ”غريب و آواره‌ام. من را به خانه‌ات راه بده، همين که خستگى درکردم زحمت کم مى‌کنم و راهم را مى‌گيرم و مى‌روم“.
دختر پادشاه گفت: ”خوش آمدي! هر قدر که مى‌خواهى بمان“.
پيرزن در قصر دختر پادشاه جاخوش کرد. روز و شب در ميان کنيزها مى‌پلکيد و در ميان حرف‌هاش آنقدر از خُلق و خوى مهربان و بَر و روى بى‌همتاى دختر پادشاه دَم زد که يواش يواش خودش را در دل دختر جا کرد و رازدار او شد.
پيرزن يک روز که فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت: ”عزيز دلم! من چيزهاى عجيب و غريب زيادى در اين دنيا ديده‌ام؛ اما هيچ‌وقت نديده‌ام که دَم و دستگاه پسرِ يک پيله‌ور از دَم و دستگاه پادشاه آن کشور بالاتر باشد“.
دختر گفت: ”من هم تا حالا چنين چيزى را نديده بودم“.
پيرزن پرسيد: ”نمى‌دانى شوهرت اين همه ثروت را از کجا پيدا کرده؟“
دختر جواب داد: ”نه. تا حالا به من نگفته“.
پيرزن گفت: ”حتماً از او بپرس، يک روز به دردت مى‌خورد“.
شب که شد وقتى دختر پادشاه به خوابگاه رفت، از بهرام پرسيد: ”تو که پسر يک پيله‌ورى اين همه ثروت را از کجا آورده‌اي؟“
بهرام که انتظار چنين سؤالى را نداشت گفت: ”براى تو چه فرقى مى‌کند؟“
دختر گفت: ”من شريک زندگى تو هستم. مى‌خواهم همه چيز را بدانم“.
بهرام گفت: ”اين حرف‌ها به تو نيامده“.
دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناى ناسازگارى را گذاشت.
بهرام که مى‌ديد روز به روز مهر زنش به او کم‌تر مى‌شود، داستان انگشتر را براش گفت و سفارش کرد: ”مبادا کسى از اين قضيه بو ببرد تا جاش را ياد بگيرد که زندگيمان بر باد مى‌رود“.
دختر هر چه را که از بهرام شنيده بود بى‌کم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يک روز که همه سرگرم بودند، خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاى رَف برداشت و بى‌سر و صدا زد به چاک و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد به‌دست او و همه چيز را براى او تعريف کرد.
پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانش کرد، رو نگين آن دست کشيد و از غلام سياهى که از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد، خواست که کاخ بهرام و دختر پادشاه را يک‌جا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يک چشم به هم زدن کاخ دختر را حاضر کرد.
همين که چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دلِ بى‌تابش بى‌تابتر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسى برپا کند؛ اما دختر روى خوش نشان نداد و پس از گفت و گوى بسيار چهل روز مهلت گرفت.
حالا بشنويد از بهرام!
روزى که انگشتر سليمان افتاد به‌دست پسر پادشاه توران، بهرام خانه نبود و وقتى برگشت ديد نه از کاخ خبرى هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديده‌اند و اين کار کارِ کسى نيست جزء پسر پادشاه توران.
بهرام سر در گريبان و افسرده رفت کنار شهر، نزديک خرابه‌اى نشست. سر به زانوى غم گذاشت و به فکر فرو رفت که چه کند.
در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصه‌اش را فهميدند.
مار به سگ و گربه گفت: ”اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبى کردن به ما سنگِ تمام گذاشت. من خوبى او را تلافى کردم؛ حالا نوبت شماست که برويد انگشتر سليمان را از توران برگردانيد و تحويل او بدهيد“.
سگ و گربه گفتند: ”به روى چشم!“
بهرام گفت: ”شما زودتر برويد؛ من هم از دنبالتان مى‌آيم“.
سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و کوه و بيابان گذشتند و رسيدند به شهر توران و رفتند به کاخ پسر پادشاه.
سگ در حياط کاخ ماند و گربه رفت بى‌سر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پيدا کرد. موقعى که در دور و بَرِ دختر خلوت شد، گربه با او حرف زد.
دختر گفت: ”پسر پادشاه توران هميشه انگشتر را در جيب بغلش نگه مى‌دارد و وقتى مى‌خواهد بخوابد آن را مى‌گذارد در دهانش که کسى نتواند آن را از چنگش درآوَرَد. اما اگر نتوانى آن را به‌دست آورى چهل روز مهلتى که از او گرفته‌ام تمام مى‌شود و با من عروسى مى‌کند“.
گربه برگشت پيش سگ و حرف‌هاى دختر پادشاه را بازگو کرد.
سگ گفت: ”همين امشب بايد دست به‌کار شويم و انگشتر را از چنگش بکشيم بيرون“.
آن وقت نشستند به گفت و گو چه کنند، چه نکنند و قرار و مدارشان را گذاشتند.
نصفه‌هاى شب، گربه و سگ رفتند توى کاخ. سگ در گوشه‌اى پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه کمين نشست و موشى را به دام انداخت.
موش همين که خودش را در چنگال گربه ديد، زيک زيک کنان شروع کرد به التماس و از گربه خواست که او را نخورد.
گربه گفت: ”اگر مى‌خواهى زنده بمانى بايد کارى را که مى‌گويم انجام دهي“.
موش گفت: ”شما فقط امر بفرما چه کار کنم، بقيه‌اش با من“.
گربه موش را رها کرد و گفت: ”برو دمت را بزن تو فلفل“.
موش دمش را زد تو فلفل و گفت: ”ديگر چه فرمايشى داريد؟“
گربه گفت: ”حالا با هم مى‌رويم به خوابگاه. وقتى به آنجا رسيديم تو بايد تند بروى جلو و دمت را فرو کنى تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادى بروى دنبال زندگى خودت“.
موش گفت: ”طورى اين کار را برايت انجام مى‌دهم که آب از آب تکان نخورد“.
بعد، گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ، که خودش را به راهرو رسانده بود، به دنبالشان راه افتاد و هر سه بى‌سر و صدا رفتند به اتاق خوابِ پسرِ پادشاه توران. موش يواش يواش از تختخواب رفت بالا و يک‌دفعه دمش را کرد تو دماغ پسر پادشاه.
پسر پادشاه چنان عطسه‌اى کرد که انگشتر از دهانش پريد به هوا. سگ انگشتر را بين زمين و هوا قاپ زد و با چند خيز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه که تند به دنبالش مى‌دويد از قصر زد بيرون و تا از دروازهٔ شهر نرفت بيرون به پشت سرش نگاه نکرد.
گربه و سگ کمى که رفتند جلوتر، رسيدند به بهرام که داشت با عجله به سمت شهر توران مى‌آمد.
خوشحال شدند و انگشتر را دادند به‌دست او.
بهرام انگشتر را کرد به انگشت ميانيش؛ به نگين آن دست کشيد و از غلام سياه که در يک چشم به هم زدن پيش رويش ظاهر شد خواست خودش، زنش، کاخش و همهٔ دوستانش در جاى اولشان پيدا شوند.
پسر پادشاه توران يک بند عطسه مى‌کرد و هنوز آبِ لب و لوچه‌اش را خوب جمع نکرده بود که ديد نه از انگشتر خبرى هست و نه از دختر.
بگذريم! بهرام به کمک انگشتر سليمان هر چه را که لازم داشت تهيه کرد و براى اينکه انگشتر به‌دست ناکسان نيفتد آن را به ژَرف دريا انداخت و با دوستانش به خوبى و خوشى زندگى کرد.
پاسخ با نقل قول
  #90  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تاجر و غلام سياه


تاجرى بود غلام سياهى داشت. در يکى از سفرهاى خود به بندرى رسيدند و متوجه شدند که وضع شهر غير عادى است. کنجکاو شدند و به داخل شهر رفتند. از اين بپرس و از آن بپرس فهميدند که پادشاه شهر مرده است و امروز قرار است براى انتخاب پادشاه جديد باز را پرواز دهند. تاجر و غلام سياه براى تماشا به‌سوى ميدان شهر راه افتادند. غلام سياه از تاجر پرسيد: اگر باز بر سر شما بنشيند و پادشاه شويد چه‌کار مى‌کنيد؟
تاجر گفت: طورى با مردم رفتار مى‌کنم که در آسايش و رفاه و امنيت به‌سر ببرند. اگر باز بر سر تو بنشيند چه‌طور رفتار مى‌کني؟ غلام سياه گفت: مردم هيچ وقت مرا به پادشاهى قبول نمى‌کنند. تاجر گفت: آمديم و باز بر سر تو نشست. چه مى‌کني؟ غلام سياه گفت: کارى مى‌کنم که روزگار مردم سياه شود، طورى‌که هر هفت خانه يک چراغ داشته باشد. تاجر گفت: با من چه‌طور رفتار مى‌کني؟
غلام سياه گفت: بهترين خانه و بهترين وضع را برايت درست مى‌کنم و تو هم‌چنان ارباب من خواهى بود. ولى اگر براى شفاعت مردم بيابى تو را مى‌کشم. تاجر و غلام سياه روى سکوئى کنار ميدان نشستند. مردم باز را رها کردند. باز در آسمان چرخى زد و آمد و آمد و روى سر غلام سياه نشست. مردم هياهو کردند و گفتند: ما هيچ‌وقت نمى‌گذاريم يک غلام سياه پادشاه ما بشود. حتماً باز اشتباه کرده است. اين بود که دوباره باز را به پرواز درآوردند. باز در آسمان چرخى زد و دوباره روى سر غلام سياه نشست. مردم عصبانى شدند و غلام سياه را به حمامى انداختند و در آن را بستند و براى بار سوم باز به پرواز درآمد، چرخيد و چرخيد و روى نورگير بالاى حمام نشست. مردم ناچار پذيرفتند که غلام سياه پادشاه شود. پادشاه جديد از همان روز کارى کرد که هنوز مدتى نگذشته مردم به بيچارگى و بدبختى افتادند و هر هفت خانه يک چراخ داشت.
روزى غلام سياه براى اينکه مطمئن شود مردم آه در بساط ندارند کنيز زيباروئى را به‌دست مأموران خود سپرد و خواست که او را در شهر بگردانند و به بهاى يک سکه او را بفروشند. مأموران هر چه کنيز را در شهر گرداندند و جار زدند کسى حتى يک سکه هم نداشت تا او را بخرد. پسر جوانى عاشق کنيز شد به خانه آمد و از مادر خود يک سکه خواست. مادر گفت: تو که مى‌دانى آه در بساط ندارم. اما موقعى که پدرت مرد يک سکه در کفن او گذاشته‌ام، مى‌خواهى برو آن را بردار. پسر به قبرستان رفت و قبر پدرش را شکافت و سکه را بيرون آورد و رفت سراغ مأموران که: من کنيز را مى‌خرم. مأموران او را گرفتند و به بارگاه پادشاه بردند. پادشاه پرسيد: اين سکه را از کجا آوردي؟ پسر ماجرا را شرح داد. به‌ دستور پادشاه مأموران به قبرستان رفتند و همهٔ گورها را شکافتند و کفن مرده‌ها را گشتند. مردم ديگر به تنگ آمده بودند. تاجر که تا آن زمان شفاعت مردم را نکرده بود.
از وضع مردم خيلى ناراحت بود، تصميم گرفت نزد پادشاه برود و شفاعت کند. وقتى به بارگاه رسيد ديد غلام سياه مشغول نماز خواندن است و پس از نماز از خدا خواست که کسى براى شفاعت نزد او برود، تاجر شفيع مردم شد و غلام سياه پذيرفت و از آن به‌بعد روش خود را تغيير داد. مردم اوضاع خوبى پيدا کردند. تاجر از غلام سياه پرسيد: حکمت اين کار چه بود؟ غلام سياه گفت: خدا مرا مأمور کرد تا به اين مردم ظلم کنم تا قدر آسايش و رفاه را بدانند. و اگر غير از اين بود باز بر سر تو مى‌نشست که مى‌خواستى به آنها خدمت کني، پس اين خواست خدا بود که من با آن عقيده‌اى که داشتم به پادشاهى برسم. حالا مردم بدى را ديدند و از اين به‌ بعد قدر خوبى را مى‌دانند.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:40 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها