بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #81  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... در بسترش بیاساید، کاری که ساعتی بعد، بکتاش هم کرد، به بسترش پناه برد و با خیال رابعه، اوقاتش را زینت داد.
اما رابعه، موفق به آسودن نشد، نتوانست بر بسترش بیارامد و خود را به رویاهای عاشقانه بسپارد، چرا که به محض ورود به شبستانش، صدای عفیفه به گوشش خزید:
ـ چه دیر آمدی رابعه، تمام شب را به بیداری گذرانده ام تا بیایی.
عفیفه در کنار تخت بانویش، بستری برای خود گسترده بود، بیشتر شب ها چنین می کرد، فقط آن هنگامی به دیگر حجره ها برای آسودن و آرمیدن می رفت که رابعه می خواست با خیال بکتاش خلوت کند؛ می خواست همه ی حواسش را متمرکز عشق سازد، در چنین مواقعی، خود رابعه از او می خواست تا تنهایش بگذارد و به او مجال دهد با عشق و شعر، شب را به سحر آرد.
رابعه با شنیدن صدای دایه اش، پرسید:
ـ چه شده است دایه، بی خوابی به سرت زده است، این نخستین باری نیست که من دیرگاه به بسترم می آیم.
در همان حال مقنعه را از روی خود برداشت و به سویی افکند، گوشه های دامنش را گرفت و بالا کشید، تا جامه از تن به در کند، عفیفه در بسترش نیم خیز شد و گفت:
ـ این بار را با بارهای پیش، بس تفاوت ها است، شب های گذشته تو بر بام همین قصر بودی، ولی اکنون از فرسنگ ها دورتر باز گشته ای؛ دیر کرده ای و همین دیر کردن برای نگرانیم کفایت می کند.
و از جایش برخاست تا به رابعه کمک کند، جامه اش را از تن خود درآورد، رابعه به خاطرش آورد:
ـ خودت می دانستی که به عروسی ماجده رفته بودم، چنین جشن هایی زمان می برند؛ آدم نمی تواند به چنین جاهایی برود، خودی بنمایاند و باز گردد.
سر رابعه در قسمت تنگ بالاتنه ی جامه اش گیر کرده بود، عفیفه او را به سوی تختش کشاند، دختر عاشق را بر لبه ی تخت نشاند، یک دستش را بر شانه ی او گذاشت و مختصر فشاری وارد آورد و با دست دیگرش، جامه را کشید و آن را با کمک دختر جوان، از ناحیه ی سرش به در آورد، با چنین کاری، موهای بلند و پرپشت رابعه، پریشان و ژولیده شد و در عین حال از زیبایی اش نکاست، نوعی زیبایی وحشی به او ارمغان کرد؛ عفیفه جامه ی دختر زیبا را گرفت و در حالی که با نظم خاصی، تایش می زد، گفت:
ـ خبری دارم که شاید زیاد خوشحالت نکند.
رابعه روی تخت آرمید و ملحفه ای را دور خود پیچید:
ـ هر خبری داری به ساعتی چند دیگر موکول کن، بگذار من اندکی تن به خواب بسپارم، تا وقتی که در جشن بودم، یا هنگامی که در کجاوه بودم، خستگی ام را درک نمی کردم، اما اکنون که به شبستانم برای آرمیدن آمده ام، انگاری خستگی، مجالی برای خودنمایی به دست آورده است، همه ی اندامم در لایه ای از درد پیچیده شده است.
دایه اش، مصلحت ندید که خبرش را به بعد موکول کند:
ـ نه، رابعه، نه... چنین خبری را نمی توان به بعد موکول کرد، به گمانم بهتر است به من گوش فرا داری، باید این خبر را بشنوی و خود را برای مقابله با حوادثی که در راه است، آماده بسازی.
خمیازه ای که تا درگاه دهان دختر جوان آمده بود، اجازه ی خروج نیافت، نیمه کاره به اسارت لبان رابعه درآمد، پس از آن رابعه با بی حوصلگی پرسید:
ـ مگر چه روی داده است که برایت شکیبایی نمانده است؟
عفیفه بر لبه ی تخت بانویش نشست، به نوازش، شانه وار انگشتان دستش را بر خرمن موهای او کشید و پاسخ داد:
ـ برادرت آمده است، ساعتی دو سه بعد از رفتنت به جشن عروسی مائده.
رابعه با بی حوصلگی ، سؤال کرد:
ـ مرحب و دار و دسته اش نیز به همراه او آمده است؟
پاسخ عفیفه به این پرسش، منفی بود، ولی آنچه که دایه ی پیر بر کلامش افزود، موجی از اضطراب را راهی قلب دختر دلباخته کرد:
ـ نمی دانم مرحب و دار و دسته اش هم با حارث آمده اند یا نه؛ با عقل سازگار نیست که آنها آمده باشند، اما برادرت به محض رسیدن به کاخ، اولین کاری که کرد فراخواندنت بود.
رابعه رویش را به سوی دایه اش کرد:
ـ تو چه کردی؟ به او گفتی که من کجا رفته ام؟
در کلام دختر جوان رگه های نگرانی، به خوبی محسوس بود، عفیفه گفت:
ـ خودش که به سراغت نیامد، خواجه سرایی در پی ات فرستاد.
سپس با آوردن دلیلی، سخنانش را دنبال کرد:
ـ برای من و دیگر کنیزانت، چاره ای نمانده بود به غیر از صداقت به خرج دادن... اگر دروغ می گفتم، بی شک، دیر یا زود، دست مان رو می شد... اما به جشن عروسی رفتن چندان اهمیتی ندارد، مسأله ای که سبب پریشانی خاطر و شب زنده داریم شده بود این است که شنیده ام، حارث همان شبانه، کسی را به سراغ بکتاش فرستاده است.
چشمان رابعه آکنده از نگرانی شد، نوعی هیجان آمیخته به اضطراب در او طغیان کرد:
ـ بعدش چه شد؟ حارث چه کرد؟
عفیفه به نشانه ی ندانستن شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:
ـ از بعدش، مرا خبری نیست، مسلماً بکتاش را نیافته اند و برایش خبر برده اند.
غیبت او و بکتاش، در یک شب از سکونتگاه هایشان، حتی برای خوش بین ترین افراد، تولید شوک می کرد، چه رسد به حارث که همه ی تار و پودش از سوءظن بافته شده بود، رابعه خصوصیات روحی برادرش را می شناخت، و همین شناختن، دلهره ای سنگین به وجودش راه داد.

29

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #82  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من گستاخانه چشم در چشم سرنوشت می دوزم، خیره نگاهش می کنم و به استقبال خطر می روم، بکتاش باور بدار، جسم و جانم آماده ی پذیرایی از مرگ است. غیبت شبانه مان، بی هیچ تردیدی، حارث را به اندیشه فرو برده است، شرر بدگمانی را به جانش زده است، اگر سرخ سقا در کنارش باشد، مسلماً او بر سوءظن برادرم دامن زده است؛ این مرد پلید را با عشق کاری نیست، اصلاً معنای عشق را نمی داند، در زندگی اش، فقط هرزگی و انتقام، عمده ترین نقش ها را بر عهده دارد؛ اما اگر در میدان شهر آتشی بیفروزد، اگر داری بر پا کنند و مرا بر آن بندند، و اگر شعله های آتش را بر جانم بیندازند، شک مدار تا زمانی که زنده ام، عشق تو را فریاد خواهم کشید، از تو نام خواهم برد؛ و زمانی که کاملاً در شراره های جور و ستم بسوزم و خاکستر شوم، از خاکسترم بوی عشق خواهد آمد، عشق تو.
ساعتی چند بود که رابعه در بسترش آرمیده بود تا خستگی را از ذرات وجودش بتاراند و خود را به خواب بسپارد، پلک هایش را بر هم نهاده بود، راه تماشا را بر چشمانش بسته بود، اما خواب، کمترین سراغی از او نمی گرفت، خواب با او به الفت نمی رسید. افکار درهم و برهم با دل پر غمش دست اتحاد داده بودند تا او را به جان آورند؛ کلافه اش کنند، ذله اش کنند و راه را بر همه ی خیالات عاشقانه بربندند.
دختر عاشق را دمی از امواج سرکش اندیشه های روان پریش، آسودگی نبود، رابعه مضطربانه آینده را در نظرش مجسم می کرد، زمانی که توسط برادرش احضار شود، مورد خشمش قرار گیرد؛ گاه بر سر این تصمیم می شد که بر پای برادرش بیفتد، با خواهش و زاری از او بخواهد:
ـ حارث! غلامت را به من بده، بکتاش شایسته ی آن است که من بالینم را با او قسمت کنم، من بر او عاشقم، به خاطر شادی روح پدرمان کعب، مرا به عشقم برسان، حارث این رابعه است که زبان به خواهش و تمنا گشوده است، این رابعه است که از تو، عشقش را گدایی می کند، بزرگوار باش حارث، مگذار خواهرت در شعله های آتش هجران بگدازد، نابود شود، عشق را ارجمند بدار برادرم، اگر مرا به بکتاش برسانی کنیزیت خواهم کرد.
چنین اندیشه هایی را چندان دوامی نبود، افکاری منفی و زهرآگین، از راه می رسیدند، به مغز دختر عاشق یورش می بردند و او را در لفافه ای از ملامت می پیچاندند:
ـ چه خوش خیالی رابعه! برادرت چه می داند که عشق چیست؟ او هوس را از عشق باز نمی شناسد، فرقی میان این دو نمی نهد، آن قوه ی تشخیص را ندارد که میان عشق صمیمانه و علاقه ی فاسدانه و حرام تفاوتی قائل شود، گذشته از این ، عشاق بر پا ایستاده را بر دریوزگان بر زمین افتاده، دست التماس دراز کرده، زبان به خواهش گشوده را بس مزیت ها است، بر پا استوار بمان ، خود را ذلیل مکن، در عرصه ی عشق دلاوری را بیش از زبونی، ارزش هست، در برابر حارث قد راست کن و بانگ برآور که بکتاش را دوست می داری. عاشق شده حق تو است و هیچ کس را قدرت آن نیست که تو را از دل باختن و دل بستن، از عاشق شدن و سر فدای جانان کردن، باز دارد.
خورشید، تن خود را به میانه ی آسمان کشید، نگاهش را به جهان و جهانیان خیره تر کرد، رابعه همچنان در بسترش در پیکار با افکارش بود و در انتظار چه؟ در انتظار فراخوانده شدن از سوی حارث، در انتظار لحظه های طوفانی زندگی اش.
انتظارش به درازا کشید و از سوی برادرش احضار نشد، رابعه از بسترش به درآمد، از شبستان خارج شد و زیر لب غرید:
ـ حتماً برادرم، پس از سفری طولانی و زیاده روی در بیدار ماندن، اسیر سر پنجه ی خواب شده است، او به این زودی ها بیدار نخواهد شد.
و به جای آن که به خوابگاهش باز گردد، بر بام قصر به گام زدن پرداخت، گاهی به جایی می آمد که سرای محبوبش را به آسانی زیر نظر داشته باشد و گاهی به آن سوی بام می رفت و دیده به سرای سرخ سقا می دوخت.
در دو سوی بام قصر، دو سرا برافراشته بود، سرایی که در آن مردی می زیست، مردی که محبوبش شده بود، به قلبش راه برده بود و بر دلش عاشقانه حکومت می کرد، سرایی که به غلامی خوش سیما و خوش فطرت تعلق داشت، به مردی که با عشق دست دوستی داده بود و برای خرسندی معشوقش، از انجام هیچ کاری فروگذار نمی کرد، مردی که حکومت عشق را به باور او رسانده بود، حکومتی که احساس، احسان، بزرگواری، پاکبازی، خود را به هیچ انگاشتن، رضایت یار را طالب بودن، ارکان سپاهش بود، و در سرایی دیگر، سرخ سقا سکونت داشت.
رابعه می دانست اگر سرخ سقا، به راز عشق او پی ببرد، انتقام سختی از او خواهد کشید، هم از او، که وادارش کرده بود تا به غور برود و مذاکره درباره ی ازدواجش با مرحب را به محاق تعطیلی اندازد، و هم به بکتاش که برای نجات شرف دختری، ضرب شست خود را به او نمایانده بود، او را در برابر چندین فاسد و هرزه بر زمین کوبیده بود.
دختر عاشق در آن هنگام، بیش از خشم برادرش از توطئه های سرخ سقا می هراسید، چرا که می دانست، آن مرد بزدل، برای ستاندن انتقام به هر کاری دست خواهد زد، فقط منتظر دستاویزی است، منتظر بهانه ای، تا زهرش را به کام شان بریزد.
رابعه شب دوشین را به یاد آورد، شبی که شنیده بود، سرخ سقا و حارث، دو به دو با هم به گفت و گو پرداخته اند، شبی که هردوشان از غیبت او و بکتاش آگاه شده بودند، دختر زیبارو به فراست دریافته بود که بهانه ی کافی به دست سرخ سقا افتاده است تا غیبت او و بکتاش را به یکدیگر مرتبط بداند و با گفته های خود ، زهر بدبینی را بر جان حارث بپاشند.
گام زدن بر بام، چندان دوامی نیافت، رابعه به آن قسمت از بام آمد که بر سرای بکتاش اشراف داشته باشد، در آن مکان بر دیواری تکیه داد و بی آنکه چشم از خانه بردارد ، با خود واگویه کرد:
ـ تو در سرای خود خفته ای بکتاش، غافل از آنی که تمامی شب را در مغزم، گیر و داری بوده است میان عشق و توطئه هایی که در راهند؛ از آن می ترسم سرخ سقا نیرنگی در کار کند و عشق پاک مان را به خون بیالاید؛ اگر در سرایت به سر می بری، به در آ، بگذار یک نگاه تو را ببینم، به کنارم بیا بکتاش، به من بگو با توطئه های سرخ سقا چه کنم، با توطئه های این ماری که گردن برافراشته است و آماده است تا با نیش زهرآگینش، ما را نشانه برود...بکتاش کنار تو، چه سعادتی برای من بود، سعادتی که دیری نپایید، اینک حارث بازگشته است، او بی شک از من برای غیبتم توضیح خواهد خواست، شاید درباره ی غیبت شبانه ات، از تو هم توضیح بخواهد؛ اگر حارث چنین کند به او چه خواهی گفت؟ چه پاسخی در آستین داری که به او ارائه دهی، پاسخی باور پذیر... مرا چاره ای نیست جز این که سر ماری که گردن کشیده است به سنگ بمالم، از میان برش دارم، پیش از آن که نیش خود را در تنمان فرو کند، پیش از آن که زهر را در رگ هایمان به جریان اندازد، می دانی چه کسی را می گویم بکتاش؟
منظورم سرخ سقا است، با توطئه باید به جنگ رفت، با زهر باید زهر را خنثی کرد، نمی شود در برابر ماری بدخواه و کینه ورز، خود را با شهد و انگبین مسلح کرد و به مصافش رفت؛ چه تنهایم بکتاش، به کنارم بیا و مرا برای از بین بردن توطئه ها یاری ده...


***

پاسخ با نقل قول
  #83  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خستگس سفر از یک سو، افراط در بیداری از سوی دیگر، حارث و سرخ سقا را اسیر خواب کرده بود. آنان چند ساعتی با هم به گفت و گو پرداختند، غیبت شبانه ی رابعه و بکتاش را به هم ربط دادند، راه را برای یورش کژاندیشی ها به مغزشان هموار کردند و بعد، تن به خوابی مدهوشانه سپردند، در اوج خستگی و رخوت، دیده بر هم نهادند و سر بر مخده ای و از دنیای بیداران جدا شدند، در حالی که دو احساس و پندار متفاوت، آنان را در قبضه ی خود می فشرد، سرخ سقا در عالم رویا مابین خواب و بیداری، این شعف را به دل داشت که حکومت عشق را بر قلب رابعه و بکتاش، منقرض کرده است، او زمینه را به گونه ای چیده بود که حاکم بلخ، بکتاش را به گناه خیانت در دوستی، به گناه ناسپاسی، از دیده بیندازد و مجازات کند، اما در عین حال به او خاطرنشان کرده بود که رابعه را در این میانه گناهی نیست، او دختری چشم و گوش بسته بوده است، بی تجربه در عشق، این بکتاش است که بر سر راه او دام گسترده است، دخترک صاف و ساده را گرفتار خود کرده است.
سرخ سقا، برنامه اش را به گونه ای چیده بود که بکتاش را راهی کشتارگاه کنند، او حارث را به آن درجه از خشم رسانده بود که چشم بر دوستی ها ببندد و غلامش را به دست جلاد بسپارد؛ تا او بلخ را تبدیل به بهشت جنایتکاران کند، اموال ثروتمندان را برباید، به ناموس همه ی مردم چشم بدوزد، حتی به ناموس رابعه!
و حارث نیز در عین خستگی، قبل از این که تن به خواب بسپارد، در پنجه ی افکار و احساسی خشم آلود گرفتار بود، او از این که خواهرش به غلامی دل باخته است، از این که سلسله مراتب را نادیده انگاشته است، خشمگین بود و از این که بکتاش پای از دایره ی وفاداری فراتر نهاده است، برای رابعه دام گسترده است، به جان آمده بود، حارث آخرین جمله ای که پیش از خواب بر زبان آورد، این بود:
ـ فقط یک آرزو در دلم می جوشد، آرزوی این که هر چه شنیده ام واقعیت نداشته باشد. اگر به غیر از این باشد از خطاکاران انتقام خواهم ستاند و آنان را به مجازات خواهم رساند.
خوابی که آن دو را در خود گرفته بود، لحظه به لحظه سنگین تر شد، آن خوراکی هایی که آنها بر معده شان تحمیل کرده بودند، راه گریزی را می جستند، گریز از معده و نفوذ در رگ ها.
خواب شان ساعت ها به طول انجامید، صبح به نیمروز انجامید و ظهر به عصر، و عصر به شب، و هنوز حارث و سرخ سقا در محل بزم، در خواب بودند، سفره ای نیم خورده و آشفته در برابرشان.
از محل بزم، صدای خرناس می آمد، دو خرناس به هم پیوسته، هنوز یکی از خرناس ها فروکش نکرده بود که دیگری اوج می گرفت.
شبانگاه بود که خستگی شان، تا اندازه ی زیادی زایل شد و تخفیف یافت. حارث به زحمت پلک های سنگین شده اش را از هم گشود. محل بزم را آشفته و نیمه روشن یافت، در زمانی که آن دو در خواب بودند، خدمتکاران، چند شمعدان را با نهایت احتیاط به مکان بزم آورده بودند تا بهانه ای برای خشم به حاکم بلخ ندهند.
حارث، سرش را از روی مخده برداشت، نگاهی به اطرافش انداخت و از خود پرسید:
ـ چه هنگام است؟ چه مدتی را در خواب بوده ایم؟
و با یک نگاه به سفره ی نیم خورده و ظرف های تهی و واژگون شده، دریافت که راه افراط را در پیش گرفته اند، اما حارث زمان را گم کرده بود، نمی دانست چند ساعتی مغلوب خستگی و خواب شده اند، او می پنداشت از جمله شب هایی را سپری کرده است که هنوز به سحر نینجامیده است، اما گرسنگی و عطشی که گریبانگیرش شده بود، او را به نادرست بودن پندارش، توجه می داد، حارث دستانش را به هم کوفت، نه یک بار و دو بار بلکه بارها؛ از صدای دستانش هم سرخ سقا چشم از خواب گشود و تنبلانه بر جایش نشست و هم خواجه سرایی به درون آمد؛ حاکم بلخ، خواجه را برانداز کرد، او همان خواجه ای نبود که سفره را برایشان گسترده بود، حارث گفت:
ـ آن یکی خواجه کجاست؟ همانی که برایمان این سفره را گسترده است.
خواجه که دست به سینه، در برابرشان ایستاده بود، در اظهار ارادت، مبالغه کرد:
ـ همان طور که حضرت حاکم می دانند، هر شب یکی از خواجگان را وظیفه آن است که دم تالار بزم، به انتظار فرمان بماند، شب گذشته، خواجه مروارید را وظیفه آن بود که گوش به فرمان باشد، امشب مرا.
پاسخی که خواجه بر زبان آورد، حاکم بلخ را مطمئن کرد که شب دوشین را به خوشی گذرانده اند و تمامی روز را به خواب، تا باز شب در رسد.
حارث، نگاهی به سرخ سقا انداخت، نگاهی به یار قدیمی و دوست گرمابه و گلستانش، هنوز نتوانسته بود، آثار خواب را از خود براند، خمیازه، پیاپی تا درگاه دهانش می آمد و او با هر زحمتی که بود می کوشید، خمیازه ها را در محدوده ی لبانش، به اسارت بکشد و محو کند؛ سپس حاکم به خواجه دستور داد:
ـ ابتدا این سفره را برچین و کس در پی رابعه بفرست، او را به اینجا فرا بخوان، به او بگو مرا با او کاری هست.
خواجه، وقت را از دست نداد، و از محل بزم بیرون رفت، چون دقایقی بعد باز آمد، تنها نبود، دو تن از همتایان را به همراه آورده بود تا در برچیدن سفره، یاریش دهند، و نیز خبری با خود آورده بود که حارث را خوش نیامد:
ـ کس در پی بانوی گرامی رابعه فرستادم، بانو در شبستان شان حضور ندارند و دایه عفیفه در خواب است.
حاکم بلخ سبیلش را به دندان زیرین گزید و آن قدر خاموش ماند تا خواجه ها، سفره و محتویاتش را به خارج از محل بزم انتقال دادند؛ آن گاه خشم و اعجابش را بر زبان آورد:
ـ مسخره است، از وقتی که ما از بلخ دور شده بودیم، گویا رابعه هر شب را در خارج از قصر گذرانده است، انگار سوگند خورده است، در همه ی جشن هایی که مردم بر پا می دارند، شرکت جوید؟!
سرخ سقا به یاد آورد، شب پیش از پذیرفتن مأموریتی از سوی رابعه را، دختر جوان با بکتاش ساعتی صحبت داشته است. این خاطره، ناگهانی در مغز اهریمنی اندیشش ظهور کرده بود، فقط یکی دو دقیقه به طول انجامید تا او تعدیلی در تصمیمش پدید آورد، تصمیمی که مدت ها پیش، اتخاذ کرده بود، او قبلاً می خواست به رابعه بفهماند از عشق او به بکتاش باخبر است و اگر می خواهد راز این عشق نامتعارف، جایی گفته نشود، باید با او کنار بیاید، ولی یکباره تغییر تصمیم داد:
ـ اگر بکتاشی در کار نباشد، من می توانم توسن هوس را در جاده ای به جولان درآورم که از رقیب هیچ خبری نیست... مسلماً اگر حارث بداند بکتاش با خواهر او مراوده دارد، رابطه برقرار کرده است، خونش به جوش می آید، شاید خشمش دامان رابعه را هم بگیرد، اما من کاری خواهم کرد که این خشم، زیانی به این دختر ماهرو نرساند، همه ی خشم حارث را متوجه غلامش خواهم کرد و رابعه را نجات خواهم داد، او را مدیون خود خواهم ساخت، و همین امر سبب خواهد شد که به من روی آورد، خود را در پناه من بگیرد! عقل و اختیار حارث در دست من است، کاری خواهم کرد که او رابعه را به من ببخشد، به ازدواج من درآورد.
و پس از دگرگونی در تصمیمش، با لحنی امیدبخش به سخن درآمد:
ـ خاطرت رنجه مدار حارث، خواهرت در کاخ است، شاید هم اکنون، در گوشه ای از باغ، یا به روی بام، نشسته است، با دلش خلوت کرده است، شعر می سراید، از آن جمله شعرها، که عشق در آنها، حضوری مؤثر دارد.
لختی سکوت پیشه کرد و سپس بر کلامش افزود:
ـ چگونه است پاورچین و در نهایت احتیاط، مخفیانه به جایی بروی که رابعه نشسته و به شعر سرایی مشغول است؟
این پیشنهاد پرسشگونه، حارث را شگفت زده کرد:
ـ از چه روی لحنت عوض شده است؟ منظورت این است که من به تنهایی به سراغ رابعه بروم و او را در حال سرودن شعر، غافلگیر کنم؟
سرخ سقا، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد:
ـ این کار، منطقی تر به نظر می آید، تو اگر با رابعه تنها باشی، هم می توانی با او راجع به شعرش صحبت بداری و هم درباره ی خواستگاری نصر سامانی: حضور من در چنین هنگامی ، موجب می شود که بس سخنان، ناگفته بمانند.
پیشنهاد بجایی بود، پیشنهادی که جایی برای چند و چون نگذاشت، حارث از جایش برخاست، سرخ سقا نیز، با آن که ساعت ها از پُرخوری شان گذشته بود، هر دو کاملاً حالت عادی خود را نداشتند، مع الوصف به حالت شان بی اعتنا ماندند و از تالار پای به در نهادند، سرخ سقا به سرایش رفت و حارث جستجویش را
آغاز کرد.


***
پاسخ با نقل قول
  #84  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به تو خرده نمی گیرم بکتاش، وظیفه شناسی جایی برای کمترین ایراد نمی گذارد، عفیفه برایم خبر آورده است تو برای رسیدگی به اموری که بر عهده ات محول شده است، شب را از روز نمی شناسی، خودت را چنان با کار سرگرم داشته ای، که زمانی برای آسودن نمی یابی. محبوبم! اندکی هم به فکر سلامت خود باش، برادرم حارث از امور مملکتی چه می داند که تو پروا داری مورد مؤاخذه اش قرار نگیری؟...
شب بود و رابعه همچنان بر بام قصر و با سرای تهی از محبوبش سخن می داشت:
ـ من دوریت را تاب می آورم بکتاش، به مرور خاطرات شیرین مان می پردازم، همین مرور خاطرات، از سنگینی زمان هجران می کاهد،... اما به خاطر خدا امشب را به سرایت بیا، سری هم به من بزن؛ هم جسم و جانم، تو را طالب است، هم ذرات وجودم، نیاز با تو بودن را در من احیا کرده اند.
و در خلال گفته هایش، گاه شعری را به خدمت می گرفت، تا احساس خود را به بهترین وجهی ابراز دارد، شعرهایی که در بعضی از آنها، نام بکتاش آشکارا آمده بود، و در برخی او را ترک یغما نامیده بود، رابعه در مدت عمرش با مردم شهرها و نواحی مختلف، برخوردها و ملاقات هایی کرده بود، زیبایی را در چهره شان، کم و بیش یافته بود، اما به نظرش ترکان، از زیبایی خاص تر و ممتازتری برخوردار بودند.
خستگی به تدریج بر رابعه چیره می شد، او خود را ناگزیر می دید که به شبستانش بازگردد، به یکباره، این اندیشه به سراغش آمد که بی احتیاطی کرده است، مگر نه به او گفته بودند شب دوشین، حارث و همراهانش از سفر باز گشته اند؟ مگر نه به او گفته بودند که حارث او را احضار کرده بوده است؟ رابعه صلاح را در بازگشت به شبستانش دید، اما، هر کاری که می کرد، نمی توانست از تنهایی شاعرانه اش، از نگاه های عاشقانه اش به سرای محبوب، دل برگیرد.
مصلحت در بازگشت به شبستان بود و خیال بکتاش را با خود بردن، رابعه به اکراه از جایش برخاست، با آخرین نگاهش، دل شب را درید، به خانه ی بکتاش نظر کرد و پیامش را به مرد محبوبش، در شعری دل انگیز گنجاند و با لحنی دل انگیزتر ابراز کرد:

الا ای باد شبگیری گذر کن...................ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی.................ببردی آبم* و خونم بخوردی
[* متأسفانه اشعار رابعه، از تطاول زمانه مصون نمانده است، اشعار کمی از او به جای مانده است. در هر صورت در شعری که آمد؛ ببردی آبم، به معنای بردن آبرو است.]
کلامی تحسین آمیز، همراه با صدای به هم کوفته شدن دست ها، به بدرقه ی این شعر آمد:
ـ آفرین رابعه؛ اگر تو را زین العرب خوانده اند، گزافه گویی نیست، باید تو را زین الآفاق می خواندند، بر این باورم که در جهان، هیچ زنی را توان آن نیست که در سخنوری با تو دم از رقابت بزند.
رابعه با شنیدن نخستین کلمات، روی به جهت صدا برگردانده بود، او حارث را در نزدیکی خود یافت، اگر چنانچه در آن فضای تاریک شبانه، که تنها نور ستارگان به ظلمت، مختصری خلل رسانده بودند برادرش را نمی دید، از صدایش او را می شناخت، حارث به خواهرش نزدیک تر شد، سر او را به سینه اش نهاد و کلامش را پی گرفت:
ـ با آن که در دل شب، در محیطی که فقط صدای نسیم به گوش می رسد، آدمی بهتر از هر زمان دیگر می تواند، تمرکزی به افکارش دهد و عطر احساس را به کلامش بیفزاید.
و دست نوازشی بر سر رابعه کشید، بر سری که با ایازی پوشیده شده بود. دختر جوان می خواست سخنی برای خوش آمد برادرش بر زبان آورد، اما حاکم بلخ به او مجال نداد و گفت:
ـ چه شعر دلپذیری سروده ای رابعه؟... یک بار دیگر آن را بخوان و به من بگو آن « ترک یغمایی » که از او در سروده ات یاد کرده ای کیست؟
رابعه به خود لرزید، غافلگیر شده بود، نه با چنین پرسشی، که پیش از آن با دیدن حارث، غافلگیر شده بود، او انتظار نداشت او را وادار به شعرخوانی کنند، چرا که اصلاً آمادگی چنین کاری را نداشت.
رابعه دست و پایش را گم کرده بود، خودش را باخته بود، او این قدرت را در خود نمی یافت که زبان بگشاید و بگوید: منظورش از ترک یغما، بکتاش است، رابعه قادر نبود بگوید: بر بکتاش دل می سوزاند و...
به هر تقدیر، پرسش حارث، پاسخی را می طلبید، رابعه کوشید بر اعصابش مسلط شود، رازش را در دل نگهدارد و به تصحیح شعرش بپردازد؛ به گونه ای که تصورات برادرش به جایی دیگر و به کسی دیگر معطوف شود.
دقایقی به طول انجامید تا رابعه، خودش را باز یافت و بر اعصابش تسلط پیدا کرد، همین دقایق کفایت می کرد تا حارث، سؤالش را تکرار کند و به اصرار خود برای شناختن ترک یغما به آن بیفزاید:
ـ شرم مکن دختر، هر کس در زندگی اش، رازهایی دارد، بگو این ترک یغما کیست؟
رابعه در سیاهی شب، به چشمان حارث دقیق شد و پاسخ داد:
ـ اشتباه شنیده ای برادر! ترک یغمایی در زندگی ام وجود ندارد، شاید این باد ملایمی که می وزد، دستی در کلامم برده باشد.
حارث ناباورانه او را نگریست:
ـ شعرت را یک بار دیگر بخوان.
رابعه نگاهی به اطرافش انداخت، در یک سوی بام سرای بکتاش قرار داشت و در دیگر سویش، سرای سرخ سقا. در یک سوی بام، خانه ی محبوبش بود، سرای مالک روح و دلش، و در دیگر سرای مردی هرزه بود، مردی که رابعه با تمامی وجود، از او نفرت داشت، نگریستن به سرای سرخ سقا، مضمونی را که رابعه برای تصحیح شعرش، جستجو می کرد، در اختیارش نهاد، دختر جوان، بار دیگر شعرش را خواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن............ز من آن سرخ سقا را خبر کن
حارث به تردید دچار آمد، گرفتار شک شد، نام سرخ سقا چنان به خوبی در شعر رابعه جای گرفته بود که تصور صحیح این شعر را مشکل می کرد؛ حاکم بلخ با خشم پرسید:
ـ مقصودت از چنین یاوه هایی چیست؟ ... من می پنداشتم از این که نصر سامانی، این قدرت بزرگ زمانه، کسانی را به خواستگاریت فرستاده است، به وجد آمده ای، چنین اشعاری چه معنی می دهد، آن هم برای یک غلام.
رابعه که متوجه شد شعرش چون تیری جان سوز به هدف نشسته است، گفت:
ـ در بلخ آن قدر مرد وجود دارد که نیازی نیست دختران عاشق مردان نادیده ی بیگانه شوند؛ در ضمن این را به خاطر بسپار عشق با سلسله مراتب، سر سازگاری ندارد.
حارث، هنوز کاملاً حالت عادیش را باز نیافته بود به همین جهت سخنان خواهرش بر او گران آمد و خشم را در وجودش جاری کرد، خشمی که چون رودی خروشان به همه ی اعضای تنش دوید و سپس در هیأت فریادی سهمناک بر زبانش آمد:
ـ اگر آنچه می گویی واقعیت داشته باشد، اگر به سرخ سقا یا هر یک از غلامانم دل باخته باشی، وای به حالت، و اگر او هم، سرخ سقا هم عشقت را لبیک گفته باشد، وای به حال هر دو تان.



30
پاسخ با نقل قول
  #85  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حارث پس از شنیدن سخنان رابعه، حال خود را نمی شناخت، او زیبایی مردانه ی غلامش را در دل تأیید می کرد، او از مصاحبت با چنین کسانی محفوظ می شد، و نیز از اوقات به تفریح و نوشانوش گذراندن با آنان، ولی دلش تصویب نمی کرد میان افراد خاندان حکومتی و غلامان زرخرید وصلتی صورت پذیرد.
چند روزی، اندیشیدن به چنین مسأله ای، آرامش را از او ستاند، به تنهایی و خلوتش کشاند و دوری جستن از دوستان و دیگر رجال بلخ.
حارث به سرخ سقا بی اعتنا شده بود، کینه ای از او به دل گرفته بود، او در بحبوحه ی خشمش بارها به خود گفته بود:
ـ این همه هرزگی کرده ای سرخ سقا! این همه برای دیگر دختران و زنان دام گسترده ای بس نبود که در فکر فریب خواهرم افتاده ای؟... که برای او دام گستردی؟ اگر نصر سامانی دریابد، آنچه درباره ی وفا، نجابت و جمال و کمال رابعه می گویند، قصه ای بیش نیست و خواهرم به عشق غلامی گرفتار است، چه بر سرم خواهد آمد؟
چند روزی را حاکم بلخ به تعلل و تفکر گذراند، می خواست راه اصلی را برای گشودن باب مکالمه با سرخ سقا بیابد؛ جستجوهایش، اندیشه هایش، چندان راه به جایی نبرد، عاقبت او تصمیم گرفت، ابتدا با سرخ سقا صحبت بدارد، رندانه صحبت بدارد، ماجرای عشق و علاقه اش را به رابعه، از زبان خود او بشنود؛ او از این که غلامش، حرمت خاندان حکومتی را نگه نداشته بود، به منتهای غضب دچار شده بود، غیظ و کینه چنان وجودش را در چنگال خود می فشرد، چنان او را به جان آورده بود که می خواست هر چه به سرخ سقا بخشیده است، پس بگیرد، اموالش را مصادره کند، نه تنها دیگر با او همسفره نشود، بلکه بار دیگر حلقه ی غلامی را به گوشش کند، داغ برده بودن را بر پیشانی اش، بچسباند و او را به دست دژخیمان سنگدل خود بسپارد، تا شکنجه اش کنند.
حارث، بارها برای گرفتن تصمیم نهایی، با خود خلوت کرده بود، حاکم بلخ علاوه بر اینها، برای خواهرش برنامه داشت، او می خواست با بهره گیری از جمال و اندام به اعتدال رابعه، برنامه های زیاده خواهانه اش را به اجرا درآورد، و اکنون در موقعیتی قرار گرفته بود که همه ی آرزوهایش را بر باد رفته می دید، همه ی رویاهای خوشش را کابوس می یافت، چرا که می پنداشت که به سرخ سقا لطف ها کرده است، دوستی ها عرضه داشته است و در عوض به جای قدردانی، خیانت دیده است.
چند روزی حارث به خشمش، فرمان دربندمان و زنجیر و مهار نگسستن داد، و به خودش اندرز آرام ماندن؛ ولی مگر می شد چنین اندرزی را آویزه ی گوش کرد؟
مگر می شد در شراره های خشم گداخت و خاموش ماند؟
سرانجام حاکم بلخ، تصمیم نهایی اش را گرفت، تصمیم گرفت به بدترین وضعی، سرخ سقا را شکنجه دهد؛ از دوستش، از غلامش، یک خواجه بسازد، مردانگی را در او به انهدام بکشاند؛ هر چند می دانست با چنین کارش، خللی در برنامه های پر فسادش پدید خواهد آمد، با این وجود، چاره را در چنین واکنشی شدید دیده بود، او می خواست با به اجرا درآوردن چنین تصمیمی دو نتیجه بگیرد، یکی فهماندن این مسأله به اطرافیانش بود که هر کس به ناموس او دیده بدوزد، باید چنین عاقبتی را به جان بخرد، و دیگر آن که اگر خواستگاری نصر سامانی از رابعه واقعیت داشته باشد، خود را در نظر او غیرتمند نشان بدهد و بگوید:
ـ برای من هیچ چیز، ارزشمندتر از ناموس نبوده است و نیست، اگر کسی به ناموس تان نظر بدوزد، به بدترین بلاها گرفتارش خواهم کرد، ولو این که برایم به عزیزی دو چشم باشد.
حارث، زمانی که به چنین مرحله ای رسید، تصمیم گرفت، سرخ سقا را به بهانه ی بزم نشینی، به کاخ بلخ بکشد، آن گاه به جلادانش دستور دهد به جانش بیفتند، هم حلقه در گوشش کنند، هم با میله ای آهنین و گداخته، بر پیشانیش داغ نهند و هم...


***

رابعه دریافته بود که شک برادرش برانگیخته شده است، و او دیگر نمی تواند بر فراز بام رود و با معشوقش، خلوت کند، با بکتاش صحبت بدارد، یا با خیالش. چنین کاری بی احتیاطی محض بود، او حارث را بر سرخ سقا، بد گمان کرده بود، فقط و فقط برای به بیراهه بردن افکار برادرش؛ از غلام برادرش سدی ساخته بود در برابر راه ازدواجش با نصر سامانی.
دختر عاشق، این بار قصد کرده بود، تیشه به ریشه ی وجود سرخ سقا بزند، یک بار و برای همیشه، مردی را از زندگی بیندازد که وجودش برای بلخیان به غیر از زیان، هیچ نداشت، به ویژه برای زنان گل پیکر و دختران گل روی بلخ.
او به این نتیجه رسیده بود تا زمانی که سرخ سقا برپاست و مغزش کار می کند، افکار پلید و نقشه های اهریمنی اش، آسایش مردم بلخ را بر باد می دهد.
رابعه به ناچار، چنین تصمیمی گرفته بود، و می دانست خود را در موقعیتی خطیر قرار داده است، چرا که او با بددلی سرخ سقا آشنا بود، مطمئن بود چنین شخصی اگر ضربه و لطمه ای ببیند، آرام نخواهد نشست، عکس العمل نشان خواهد داد.
دختر جوان را ، زین العرب را چندان پروای جان خود نبود، بیشتر از این بابت نگرانی داشت که با از پرده به در افتادن راز عشق او و بکتاش، معشوق، شکنجه ها ببیند و به گناه عاشقی به کام مرگ برود.
رابعه در پی دست به سر کردن برادرش، به دنبال بذر خشم در دل او افشاندن و او را به سرخ سقا بدگمان کردن، در صدد برآمد یک چند، احتیاط را به زندگی اش راه دهد، دیگر به بام نرود، ملاقاتی با بکتاش نکند، از او بپرهیزد.
این تصمیم با عقل می خواند، ولی دل تصویب نمی کرد؛ رابعه نمی دانست چگونه روزش را به شب برساند و شبش را به روز، او به گفت و گو داشتن با محبوبش خو گرفته بود، منتهای سعادت خود را زمانی می دانست که در کنارش بگذراند و راز دلش را بگشاید، و هر چه می خواهد به بکتاش ابراز دارد، صریح و آشکار به او بگوید: دوستش دارد و بی وجود او زندگی ، برایش از معنا تهی است؛ با تصمیمی که رابعه گرفته بود، او همه ی اینها را موقتاً از دست می داد، اما او را چاره ای دیگر نبود، او برای نجات دادن عشقش، ناچار بود مدتی بر خود سخت بگیرد، به همنشینی و صحبت با خیال بکتاش، خود را سرگرم دارد، اشعار جانگداز و جگرسوزی که درباره ی معشوقش گفته بود، مرور کند، سروده هایی که در وقت فراق و هجران گفته بود و نیز خود را به مطالعه ی اشعار دیگران سرگرم دارد، بخصوص به اشعار نادره ی زمان، رودکی، به اشعار شاعری که با یک غزل اندیشه برانگیز، با یک قصیده ی محکم و استوار، گمراهان را به راه می آورد.
دیگر رابعه به پشت بام نرفت، یک بار در همه ی زندگی اش به عقل مجال این را داد که بر خواسته های دلش فایق آید، او بر آن شد تا برای بکتاش، پیامی بفرستد، او را به حفظ ظاهر فرا بخواند، از او بخواهد، چون او، از حضور بر پشت بام، دل برگیرد، از ملاقات های عاشقانه صرف نظر کند و از دادن بهانه به دست بدخواهان بپرهیزد.
رابعه دغدغه ی این را نداشت که چگونه پیغامش را به بکتاش برساند، او دایه ای داشت چون عفیفه، دایه ای که راه عشق او و محبوبش را هموار کرده بود، زین العرب به او متوسل شد، شبی را که خود بر تخت آرمیده بود و عفیفه بر بستری بر زمین در شبستانش، تصمیمش را بر ملا کرد:
ـ دایه من از عشقی که در دلم خانه کرده است هراسانم؛ از آن می ترسم که در دام بدخواهان گرفتار آیم.
عفیفه مهربانانه زبان به ملامت بانویش گشود:
ـ در عشق بی پروا شده بودی رابعه، من هم بر عاقبت کارت نگران شده بودم،...


« پایان صفحه 310 »
پاسخ با نقل قول
  #86  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... بی آن که بترسی شمه ای از سخنان عاشقانه ات را نسیم بدزدد و به گوش حارث برساند، یا در هنگام سفر برادرت، با بکتاش به باغ های اطراف بلخ می رفتی، هر چند پوشیده روی و با رعایت اصولی، ولی راه را بر ورود احتمالات بر مغزت بسته بودی، نمی اندیشیدی که شاید، بر حسب اتفاق، کسی شما را ببیند...
عفیفه در بسترش، پهلو به پهلو شد، دستش را بالش سرش کرد و رویش را به سوی رابعه گرداند و در زیر پرتو لرزان شمع هایی که در شمعدان می سوختند به چهره ی بانویش نظر کرد و کلامش را پی گرفت:
ـ من نهایت سعی خود را به کار برده ام، بی احتیاطی تو را با همه جانبه نگری خود، تا حدی جبران کرده ام، اما مسلم است که من نمی توانستم همیشه دورادور، ناظر کارهایتان باشم و به گفتارتان گوش فرا بدارم... نه چنین کاری از من بر می آمد و نه تو چنین اجازتی به من می دادی...
رابعه نیم غلتی بر تختش زد، با دایه اش رو در رو شد و زبان به گله گشود:
ـ چه وقت ابراز چنین سخنانی است عفیفه؟!... من از تو انتظار یاری و یاوری دارم، کاری که تاکنون از انجامش دریغ نکرده ای، نه این که بر نگرانی و هراسم دامن بزنی... از تو می خواهم یک دفعه ی دیگر، مرا یاری کنی، پیامی به بکتاش برسانی.
عفیفه تبسمی پیرانه به لب آورد:
ـ همین چند روزی که محبوبت گرفتار کارهای مملکتی است از ناشکیبایی به جان آمده ای رابعه؟... می خواهی برایش پیغام بفرستی، باز به بام قصر درآید، یا درمکان مناسب با تو قرار بگذارد و لذت دیدارش را به تو ببخشد؟...
دختر عاشق به میان کلام دایه اش آمد، تنگ حوصله و معترض، او را از ادامه دادن به حرف هایش باز داشت:
ـ تو فرصتی به دست آورده ای هر چه ناراحتی در دل داری، بر من فرو بیاوری... نه دایه جان، این بار آخرین پیامم را می خواهم برای بکتاش ببری؛ به او بگویی دیگر هیچ گاه به دیدارم نیاید، نه بر پشت بام قصر و نه جای دیگر، می خواهم به او بگویی اگر در جایی مرا دید، نشانی از آشنایی و عشق ندهد.
گفته های رابعه، برای عفیفه شگفت انگیز بود، او انتظار نداشت چنین سخنانی را از بانویش بشنود، دایه نیم خیز شد و در بسترش نشست و نگاه پرسشگرش را پیش از بر زبان آوردن سؤالات شگفتی آمیزش، به سوی چهره ی رابعه پرواز داد:
ـ یعنی می خواهی بگویی عشق بکتاش را از دل رانده ای؟... می خواهی بگویی آتش عشق تان به خاکستر نشسته است؟ می خواهی بگویی عشقت چون یک تندباد بهاری، پس از چند صباح وزیدن، فروکش کرده است؟...
رابعه دیگر بار به میان سخنان عفیفه آمد:
ـ چه کسی چنین گفته است؟ چه کسی چنین قصدی به دل دارد؟ من این زمان، بیش از همیشه، بر بکتاش عاشقم؛ می خواهم به نزدش بروی ، موقعیت خطیری که در آنیم برایش تشریح کنی، می خواهم به او بگویی: سر و جان رابعه فدای عشقت، به او بگویی رابعه چندان دوستت دارد که حدی بر آن نیست، می خواهم این واقعیت را برای یک بار دیگر، بر او روشن سازی که در آسمان و جهان، فقط خدا را می جویم و عشقش را به دل دارم، و بر زمین عشق بکتاش را؛ اما دیدارمان، فعلاً مقدور نیست، شرط عقل است که احتیاط کنیم... کمکم کن دایه. مگذار دلتنگ بمانم.
عفیفه، از فاصله اش با رابعه کاست، دست نوازش بر پیشانی اش کشید و بوسه ای مادرانه بر گونه ی برجسته و خوش ترکیبش نهاد:
ـ چه هنگام، من بر خلاف خواسته های دلت رفتار کرده ام که این بار، دومی اش باشد؟... همین امشب،هنگامی که ساکنان قصر در خوابند، به نزد بکتاش می روم و از خواسته ات، آگاهش می کنم.
رابعه نیز از جایش برخاست، بر لبه ی تختش نشست و پاهایش را به آرامی بر فرشی که کف زمین شبستانش را در خود گرفته بود نهاد، و پرسشی حیرت آمیز، بر زبان آورد:
ـ آخر چگونه می خواهی به دیدارش بروی؟ چگونه نیمه شبان از در قصر خارج شوی، بی آن که توجه و کنجکاوی نگهبانان و محافظان درهای قصر را نیانگیزی؟
عفیفه خنده ای پیرانه سر کرد و گفت:
ـ عجیب است، تاکنون بارها پیغامت را به محبوبت رسانده ام و تو را کاری به این نبوده است که من چگونه به سراغ بکتاش می روم... من وظیفه و کار خود را خوب می دانم، گاه به بهانه ای از در قصر خارج می شوم، با گفته ای نگهبانان را خام می کنم و گاه از طریقی دیگر، به نزد محبوبت می شتابم... اما امشب می خواهم، نزدیک سحرگاه به سرای بکتاش بروم، درست از همان راهی که او بر فراز بام قصر می آید تا با تو دیدار تازه کند!
رابعه نگاه اعجاب آمیزش را به او دوخت:
ـ دیوانه شده ای دایه؟ یعنی می خواهی بر فراز بام شوی از نردبان در سرای بکتاش فرود آیی؟...هیچ فکرش را کرده ای، بردن نردبان بر بام قصر، آن هم در این وقت شب، چقدر کنجکاوی برانگیز و رسوایی آور است؟
عفیفه مجدداً خندید و با گفته اش به حیرت رابعه خاتمه داد:
ـ مرا دست کم مگیر دختر! چه نیازی به بردن نردبان بر فراز بام، کمند را برای چنین موقعی ساخته اند! طنابی به یکی از کنگره های دیواره ی پشت بام می بندم و در سرای بکتاش فرود می آیم، به نزدش می روم و پیغامت می رسانم.
چنین کاری شدنی بود، اما رابعه تحت تأثیر نگرانی دیگر قرار گرفت، در یک لحظه این تصور در مغزش پدید آمد: اگر عفیفه موفق نشود به خوبی از انجام چنین نقشه ای برآید، چه مصیبتی به وجود خواهد آمد، عفیفه پیر بود و احتمال این که نزول از کمند و دوباره بالا آمدن از آن ، از عهده اش خارج باشد، کافی بود دستانش را توانایی آن نباشد که سنگینی تنش را هنگام فرود از کمند تحول کند، بر زمین افتد، از نیمه راه سرنگون شود؛ آن گاه نه تنها همه ی نقشه های رابعه نقش بر آب می شد که فضاحت هم به بار می آمد، رسوایی از راه می رسید و آبرویی برای رابعه نمی گذاشت، دختر عاشق در نظر خود مجسم کرد لحظه ای را که دست های عفیفه از کمند رها شده است و خود او سرنگون در حیاط سرای بکتاش افتاده است، دست و پایش شکسته است! از این رو به مخالفت با دایه اش پرداخت:
ـ نه، چنین کاری شدنی نیست، کافی است ریسمان در دستانت بلغزد و تو به زیر افتی، آن گاه است که همه ی دنیا خبر شدند زنی پیر در حیاط سرای بکتاش به زیر افتاده است و با دستان و پاهای شکسته، فریاد و فغانش به هوا خاسته است!
عفیفه به بانویش اطمینان خاطر داد:
ـ این کار را به عهده ی من بگذار و از هیچ چیز بیمی به دل خود راه مده، مطمئن باش پیغامت را چنان به محبوبت خواهم رساند که هیچ کس خبر نشود.
به ناچار رابعه، دل به قضا داد، یکی از پاهایش را بالا آورد، بر زانوی دیگر پایش گذاشت و در حالی که به گشودن خلخالی زرین [ حلقه ای زنجیر وار از طلا و نقره که اعراب و همچنین زنان بعضی از نواحی جنوبی پای خود را با آن زینت می دهند. ] که به مچ پایش آویخته بود، پرداخت، به سخن درآمد:
ـ باشد دایه، همه ی کارها را به قضا و قدر وا می گذارم... به نزد بکتاش برو، این خلخال را به او از سوی من به یادگار بده و بگو، چون این خلخال ها که به پایم می بندم، زنجیر عشقت بر پای من است، هرگز آن روز مباد که گامی از وادی عشقت فرا نهم .
رابعه پس از مکثی مختصر و تازه کردن نفس، از دایه اش خواست:
ـ به بکتاش بگو، یادگاری به من بدهد، می خواهم در مدتی که اجبار به پذیرفتن هجرانش دارم، یادگارش را به دست بگیرم، بر سینه بفشارم، یادگارش را ببویم و ببوسم.
عفیفه لبخندی معنادار به لب آورد و از شبستان خارج شد تا پیغام زین العرب را به معشوقش برساند، همین که رابعه تنها شد با خود واگویه کرد:
ـ چه بر سرم آورده ای عشق! مرا به فراق محبوبم دچار کرده ای ، بین من و بکتاش فقط یک دیوار فاصله است، ولی تو سدها در برابر راه وصال مان برافراشته ای، سدهایی از سنت و آداب... از این پس من باید خود را با اشعاری سرگرم بدارم که درباره ی او سروده ام، اشعاری که لحظات گرانقدر عاشقی را برایم تداعی می کنند، و نیز به یادگاری دل خوش بدارم که او به من هدیه می کند. یادگاریی که سعادت این را داشته است که مدت ها مال او باشد، تمامی دست هایش را حس کند، حرارت وجودش را به خود بگیرد.



31

پاسخ با نقل قول
  #87  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بکتاش در بسترش خفته بود، به دنبال چندین شبانه روز کار کم وقفه و استراحت، نیروی جسمانی اش، چنان تحلیل رفته بود که خود را نیازمند خوابی چندین ساعته می دید، تا تجدید قوا کند، وظایفی را به انجام برساند که سرورش حارث به او محول کرده بود و این فراغت خاطر و آمادگی ذهنی را به دست آورد که به عشق رابعه بیندیشد.
چند روزی او درگیر رسیدگی به امور مملکتی بود، چند روزی هم که پس از انجام وظایفش به خانه می آمد، نظری به پشت بام می انداخت، تا چشمش به جمال رابعه روشن شود، ولی اقبالش چندان بلند نبود، که حتی یک نگاه او را ببیند؛ او شب ها بسترش را به حیاط سرای خود می آورد، ساعت ها به بام نگاه می کرد تا خواب به سراغش آید، گاه تا صبح، اوقاتش به بیداری می گذشت و او نومیدانه از بسترش به در می آمد تا دنبال کارهایش برود. آن شب هم بکتاش، در حیاط باغوار سرایش خفته بود، در پی ساعت ها کلنجار رفتن با بیداری و اندیشیدن به عشقش که روی نهان کرده بود، پلک هایش بر هم افتاده بود، که ناگاه گرمای دستی استخوانی را بر شانه ی خود احساس کرد و صدایی زنانه، صداییی خش دار و پیرانه در گوشش خزید:
ـ بیدار شو بکتاش... دیده بگشا، مرا فرصت آن نیست که برای بیداریت، بیش از این منتظر بمانم.
بکتاش به زحمت چشم گشود، پلک هایش تمایلی به جدا شدن از هم نداشتند، مع الوصف مرد جوان، چشمانش را باز کرد و زنی را در تاریکی سحرگاه، بر بالین خود یافت، بار دیگر همان صدا راهی گوش هایش شد:
ـ چقدر خوابت سنگین است بکتاش... بارها شانه هایت را تکان داده ام، بارها بانگ برآورده ام تا دیده گشوده ای! ... چه بی خیالی مرد! بانوی من دارد از دست می رود، خواب و خوراک ندارد و تو چنین راحت خفته ای، هفت پادشاه که هیچ، بلکه هفتاد پادشاه را به خواب دیده ای!
صدا برایش آشنا بود، صدای معشوقه اش نبود، اما نویدی از محبوبه اش داشت، بکتاش بر جایش نشست، با پشت دستانش، چشمانش را مالید تا هیکل و صورت شبح وار عفیفه را بهتر ببیند، هنوز افکارش نظمی نیافته بود، حواسش کاملاً به جا نیامده بود.
غلام جوان، با لحنی خواب آلود سؤال کرد:
ـ چه خبر شده است؟
بکتاش مجال آن را نیافت که پرسشی دیگر بر زبان آورد، چرا که عفیفه باز به سخن درآمد:
ـ بپرس چه خبر نشده است!... رابعه دیگر نمی تواند با تو دیدار کند.
گرچه عفیفه این گفته را با لحنی آهسته ادا کرد، اثر یک صاعقه ی سهمناک را بر بکتاش گذاشت، توفانی از افکار درهم و پریشان به مغزش راه داد و دلش را از اندوهی گرانبار آکنده کرد و پرسش هایی بر زبان او نشاند:
ـ نمی تواند با من دیدار کند؟... شاید نخواهد مرا ببیند؟... یعنی می گویی از عشقم بریده است؟ می گویی از من دل گرفته است؟ و...
عفیفه، دست بر دهان مرد جوان نهاد و او را از سخن راندن باز داشت و ملامتگرانه گفت:
ـ چه خبرت هست بکتاش... صدایت را به زیر آور، اگر دو کلام دیگر بگویی، هفت سرای از این سوی و هفت سرای از آن سوی، سخنانت را خواهند شنید... خاموش بمان و به من گوش بدار.
سپس دستش را از روی دهان غلام جوان برداشت، بر کناره بسترش نشست و برای آن که به بیقراری و بی تابی بکتاش خاتمه دهد ، بر کلامش افزود:
ـ هیچ خللی به عشق رابعه نسبت به تو نرسیده است، اوضاع پریشان شده است، مصلحت در آن است که مدتی به دوری از یکدیگر رضایت بدهید تا بار دیگر آرامش به زندگی تان پای بگشاید... مطمئن باش رابعه به غیر از تو، مهر هیچ کسی را به دل نمی گیرد... نمی دانی وقتی می خواست این پیام را برایت بفرستد چه حالی داشت؛ اگر بگویم بارها جان داد و جان گرفت، گزافه نیست.
هوا چندان روشن نبود که عفیفه همه ی اجزای چهره ی بکتاش را به وضوح ببیند، اما سایه ی غمی که بر صورت او افتاده بود، از نظرش پوشیده نماند، دایه از جیب جامه اش، خلخالی را که رابعه به او داده بود بیرون آورد و در همان هنگام کوشید با سخنانش امیدی به غلام جوان ببخشد:
ـ گوش کن بکتاش، رابعه این خلخال را به عنوان یادگاری برایت فرستاده است، این خلخال پیامی نیز به همراه دارد، پیامی از عشق، او از من خواسته است تا به تو بگویم چون این خلخال، زنجیر عشق تو را به پای خود بسته است؛ زنجیری که به او اجازه نمی دهد یک گام هم از وادی عشق تو فاصله بگیرد...این را هم بگویم او از تو خواسته است تا چیزی به او به یادگار بدهی، تا در دوره ی فراق اگر تو در کنارش نیستی، حداقل یادگاری تو در اختیارش باشد.
بکتاش، خلخال را از عفیفه گرفت، بر آن بوسه زد و بر دیده اش نهاد و گفت:
ـ این خلخال را همیشه همراه خود خواهم داشت،... اما من چه دارم که به رابعه بدهم؟ مگر این که سینه ام را بشکافم، قلبم را از قفسه ی سینه ام به درآورم و در پایش اندازم، قلبی که غیر از ندای عشق رابعه، هیچ آوایی از آن بر نمی آید و...
عفیفه، کلام مرد جوان را برید:
ـ این حجرف ها را ذخیره کن، این سخنان را برای زمانی بگذار که بار دیگر امکان دیدارتان میسر شود... آن گاه برای خود رابعه بگو، برای او که سخن شناس است، برای او که احساس را از رگ و پی هر کلامت به در می کشد، اکنون فقط چیزی به من بده تا در فراقت برای رابعه قوت قلبی داشته باشد.
بکتاش، نگاهی به سراپای خود انداخت، به ناگاه متوجه انگشتری شد که به دست داشت، آن را از انگشتش خارج کرد و ...



***
پاسخ با نقل قول
  #88  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ـ این انگشتری نیست که به من بخشیده ای، این حکومت عشق است که به نامم کرده ای بکتاش! بر نگین این انگشتری، من چهره ی تو را می بینم، بر عقیق خوش رنگش نام تو حک شده است، نام مبارک تو! هیچ کس نمی تواند نامت را بر این نگین بخواند به جز من! منی که چشمانم را با عشق مسلح کرده ام. باور بدار بکتاش، اگر همه ی در و گوهر جهان را به پایم می ریختند، به اندازه ی این انگشتری برایم ارزش نداشت... اما این انگشتری برای من بزرگ است، این انگشتری زیبنده ی انگشتان مردانه ی تو است، در شهر عشق، تو باید حاکم باشی و من فرمان ببرم، من هدیه ات را، یادگاریت را با زنجیری از طلا بر گردن می آویزم، تا چشم هیچ کس آن را نبیند، زنجیری چندان بلند، که یادگاریت را تا نواحی قلبم برساند، می خواهم آن سخنان عاشقانه ای که می خواهم در گوشت فرو بخوانم، ابتدا به گوش این انگشتری بریزم! می خواهم انگشتری تو، با قلبم تماس یابد، ضربانش را بشنود، تپیدن های دلم را به خاطر بسپارد و چون باز ایام به کام مان گشته، آنچه شنیده و دیده و احساس کرده است برایت بگوید.
رابعه زنجیری ظریف از طلا، از حلقه ی انگشتری گذراند و آن را به گردنش آویخت، از شکاف جامه اش، یادگار محبوبش را به درون برد، پنهانش کرد، انگاری نمی خواست غیر از خود او، نگاه هیچ کس به یادگاری بکتاش بیفتد.
سپس در بسترش خزید و خود را به امواج خاطرات عاشقانه اش سپرد:
ـ تو در کنار منی بکتاش، حضورت را در جوار خود احساس می کنم، هیچ دم زندگی ام بی یاد تو مباد! در من شعر می جوشد، یاد تو احساس عشق را در من می انگیزد، فردا چون از بستر به در آیم، اگر خوابی در من جاری شود، چون دیده از خواب بگشایم، به سراغ دیوان اشعارم خواهم رفت، سروده هایم را که عطر عشق تو را در خود دارند، خواهم خواند و باز هم برایت شعر خواهم گفت، دوران جدایی را به رشته ی کلامم موزون خواهم کشید...


***

سرخ سقا می پنداشت، باز هم هوس بزم نشینی در دل حارث جوانه زده است که او را به حضور خود خوانده است، پندارش چندان به خطا نبود، چرا که گاه و بی گاه، حارث بزم هایی را بر پا می داشت و او را فرا می خواند تا همسفره اش شود، و با هم به نشخوار خاطرات بپردازد تا از گذشته ها بگویند و از ته دل به خاطرات شان بخندند.
او به محض فراخوانده شدن به کاخ بلخ، وقت را از دست نداد، جامه ای بلند و مناسب پوشید، جامه ای آبی رنگ، آراسته به زر و زیور، نظمی به موهای سر و صورتش داد. دستاری به سر نهاد، دستاری به رنگ جامه اش، و به سوی کاخ روان شد.
همیشه پیش از آن که به تالار بزم برسد، آوای دل انگیز سازها به پیشوازش می آمد، ولی آن شب، چنین نواهایی به استقبالش نیامد، آنچه را که می شنید، صدای گفت و گوی چند نفر بود، صدای گفت و گوی کسانی که به گوشش غریبه می آمد، به جز صدای حارث.
همین امر سبب شگفتی اش شد، اگر به تالار بزم دعوت نشده بود، بی شک می پنداشت راه را اشتباه آمده است، به جای تالار اجتماعات، سر از تالاری در آورده است که فقط به شادخواری و عیش و عشرت حارث اختصاص داشت.
هنگامی که او در تالار را گشود و پای به درون نهاد ، حیرتش افزون تر گردید، زیرا به جای اهل طرب، تنی چند از جلادان را دید که در دو سوی حارث قرار داشتند، حاکم بلخ بر تختش نشسته بود و سه جلاد در هر سویش، و در گوشه ای از تالار نیز آتش افروخته بودند و یکی از دژخیمان، دست به کار گداختن میله های آهنین بود.
تالار به هیچ وجه، رنگی از شادی و طرب به خود نداشت، همه چیز، با همان نگاه اول در نظر سرخ سقا غیر عادی آمد، و از همه غیر عادی تر، خوشامدگویی تمسخرآمیز حارث بود که بر گوشش نشست و چون سوهانی روح خراش، به رعشه اش انداخت:
ـ خوش آمدی سرخ سقا! این دوستان را زیادی به انتظار گذاشته ای! این مردان، فریاد و فغان ناشی از درد آدم ها را به همه ی نواهای موسیقی ترجیح می دهند، پیش تر بیا، دژخیمان هنرنمایی تو را منتظرند!
سرخ سقا، بر خود لرزید، در لحن حارث، کمترین اثری از دوستی و صمیمیت نبود، انگاری او با کینه و غضب، با خشونت و خصومت، تار و پود کلامش را به هم بافته بود. سرخ سقا، با گام های لرزان، نامتعادل و نا استوار، تأثیر پذیرفته از سستی و رخوتی که ترس به او ارمغان داشته بود، پیش رفت، تا مقابل تخت حارث رسید، مقابل تخت سَرورش دوست گرمابه و گلستانش، یار و همراه همه ی برنامه های فاسدانه و پلیدانه اش.
غلام واژگون بخت، نگاهی به حاکم بلخ انداخت، در سیمای حارث، هیچ اثری از دوستی و یک رنگی وجود نداشت، با این وجود، تصور این که دژخیمان برای آزار او در تالار بزم، گرد آمده باشند، برای سرخ سقا دشوار بود؛ او می پنداشت حاکم بلخ، مضحکه ای در کار کرده است، می خواهد با مزاحی، رنگ و رونقی متفاوت به بزم بدهد، می پنداشت باز حارث به یکی از شوخی های جنون آسایش دست زده است، اما فریاد حاکم، راه را بر هر پندار باطلی به مغزش بست:
ـ بنشین ترک یغما؛ سرخ سقای نازنین! گفتی که نصر سامانی ، خواهان رابعه است؟ گفتی که دلباخته ی سینه چاک خواهرم است؟ این همه دروغ، از چه رو به هم آمیختی؟ چرا چنین یاوه هایی را به هم بافتی؟
سرخ سقا، با ناتوانی بر دو زانویش، رو به روی حارث نشست، او بحرانی را که در راه بود، به خوبی احساس می کرد، گوش هایش غرش توفانی که شتابان می آمد را به خوبی می شنید، مرد بخت برگشته دانست، اگر چه هر چه زودتر به کلام در نیاید، اگر به دفاع از خود برنخیزد و اگر داوری اشتباه آمیز حارث را نسبت به خودش تصحیح نکند، جانش را از دست خواهد داد، یا دست کم به نقص عضو دچار خواهد شد. به همین جهت بی درنگ، در مقام دفاع از خود برآمد:
ـ مگر چه روی داده است که سرور من، چشم بر دوستی ها بسته است و چین بر جبین انداخته است؟
حارث با نگاه غضبناکش، یک بار دیگر لرزه در ارکان وجود سرخ سقا انداخت:
ـ چه تو را بر آن داشت که اکاذیبی چنان بزرگ و فریبنده بر زبان آوری؟ آیا به غیر از این بود که می خواستی، مذاکره ی من و مرحب، به نتیجه نرسد؟ به غیر از این بود که خواب های خوشی برای خودت دیده بودی؟... چند گاهی در بلخ نبودم و تو، هرزه مرد بی آبرو دام برای عزیزانم نهادی؛ زین العرب را خواهرم را گرفتار خود کردی.
در یک لحظه، حاکم بلخ متوجه شد، تحت تأثیر خشم، در برابر چند نفر غریبه، مسأله ای را طرح کرده است که می بایست فرو می پوشید، که می بایست نهانش می داشت، به همین جهت در صدد اصلاح کلامش برآمد:
ـ اگر با صراحت با تو صحبت می دارم بدین خاطر است که به این دژخیمان، مرا اعتمادی کامل است؛ تو رابعه را واله و شیفته ی خود کردی، شتابان به غور آمدی تا مرا بفریبی، به امید آن که با خاندان حکومت پیوند یابی، به دروغی مرا فریفتی، تویی که غلامی بیش نیستی می خواستی با من هم طراز بشوی.
سرخ سقا، تیز هوش تر از آن بود که در نیابد توطئه ای در کار کرده اند و بر علیه اش به اقداماتی دست زده اند، از این رو، لبخندی به لب آورد که آمیزه ای از بیم بود و ناباوری، او پرسید:
ـ چه کسی چنین سخنانی را به گوش حضرت حاکم فرو خوانده است؟
حاکم بلخ، بی آن که لحظه ای را از دست بدهد، در پاسخ گفت:
ـ رابعه!... او صریحاً به عشقش نسبت به تو اعتراف کرده است، در شعری که سروده است از تو نام برده است، یک بار تو را ترک یغما خوانده است و دیگر بار تو را به اسم واقعی ات نامیده است.
سرخ سقا، از شنیدن چنین حرفی، یکه خورد:
ـ دروغ است سرور من!... آن که دل رابعه را برده است، من نیستم، بلکه بکتاش است؛ من به غلامی شما افتخار می کنم، مرا چه نیاز به مقامی بالاتر از دوستی تو؟
خشم در وجود حارث، هنگامه به راه انداخته بود، اعجاب و ناباوری هم از راه رسید و دست در دست خشم نهادند، تا او را به اوج کلافگی برساند، حاکم بلخ خشم و شگفتی اش را در کلامش ریخت:
ـ ناباورم سرخ سقا، تو از بکتاش کینه به دل داری، او در برابرت قد علم کرده است، پوزه ات را به خاک مالیده است، از این رو است که از او کینه به دل داری؛ به او غرض می ورزی، حال آن که ندیده و نشنیده ام که او به هیچ زن یا دختری التفات نشان بدهد، عشق کسی را به دل راه بدهد، یا در پیش پای دختران دام بگسترد.
سرخ سقا، دیگر بار کوشید تا چشم حارث را بر واقعیات بگشاید:
ـ همین خصوصیات کافی است تا دختری چون زین العرب به او دل ببندد، دختران به مردانی که به زیبارویان بی توجه اند، التفات بیشتری نشان می دهند، چگونه بگویم دختران برای ارضای احساس زنانه شان می خواهند طرف توجه مردی قرار گیرند که به دیگران بی اعتنا است، من از بکتاش، خوش دل نیستم، اما به دوستی مان قسم که بارها او را دیده ام، نه به تنهایی، بلکه به همراه رابعه، آن هم ساعت ها در کنار هم، بر پشت بام همین کاخ...
حارث را طاقت آن نبود که چنین مطالبی را بشنود و آرام بماند، او به غلامش فرمان زبان در کام کشیدن داد:
ـ خاموش! مردک یاوه گو، اگر اندکی دیگر رخصت یابی، تهمت هایت به رابعه از حد خواهد گذشت.
سرخ سقا در مقام دفاع از خود برآمد:
ـ اگر به شما گفتم نصر سامانی خواستگار زین العرب است، می خواستم هر چه زودتر به بلخ بکشانمت... می خواستم پیش از آن که کار از کار بگذرد، پیش از آن که رسوایی به بار آید، تو را با واقعیتی آشنا کنم؛ من شاید مردی هوسران باشم، اما آن قدر حرمت دوستی، سرم می شود که برای خواهر سرورم دام نگسترم...
همانگونه که قبلاً گفتم مرا نیازی به چنین کاری نیست، آن قدر زیبارویان در اختیار دارم که مرا برای به دام افکندن افرادی چون رابعه، نیازی نمی افتد.
و در پی سکوتی مختصر، به دنبال فاصله ای کوتاه میان سخنانش انداختن گفت:
ـ اگر گفت و گویی که میان مان گذشته است، در همین جا بماند، به شما قول می سپارم که در نخستین فرصت، پرده از کارهای رابعه و بکتاش بردارم، اسنادی رو کنم که بر عشق ننگین شان دلالت کند...
حاکم بلخ ساکت شده بود، در اندیشه فرو رفته بود، مردک هرزه دانست وقت آن است که برای نجات خود آخرین حربه اش را به کار گیرد:
ـ من در اختیار توام، سرایی که به من اهدا کرده ای، در جوار همین قصر است، اگر مرا شایسته ی مجازاتی می دانی، هر زمان که اراده کنید می توانی بر من دست یابی، فقط به من فرصت بده تا گفته ام را، ادعایم را ثابت کنم، یا رابعه و بکتاش را در کنار یکدیگر نشانت بدهم، یا این که اسنادی برایت فراهم آورم که حاکی از رابطه ی این دو باشد.
حارث در حالی که سبیلش را از خشم می جوید، اندکی خاموش ماند، گفته های دوست ناجوانمردش را عیار سنجی کرد، سرخ سقا درست می گفت، با عقل سازگارتر بود مجازات او را به زمانی دیگر موکول کردن و به تعویق انداختن؛ حاکم بلخ برای خود دلیل آورد:
ـ به او مهلتی می دهم، چنانچه ادعایش را به اثبات برساند، به جای او بکتاش را شکنجه خواهم کرد، اما اگر روزی دریافتم ادعایی که بر زبان آورده است، کذبی بیش نیست، چندان، آزادش خواهم گذاشت که روزی هزار بار مرگ را بخواند و به آن دست نیابد.
و نگاه نافذش را به چشمان سرخ سقا دوخت:
ـ چه مدت، مهلت می خواهی؟ یک روز، یک هفته؟
سرخ سقا را آن کیاست بود که دریابد رابعه ای که او دچار چنین توطئه ای کرده است آن قدر شعور دارد که احتیاط پیشه کند، از این رو مهلت بیشتری را درخواست کرد:
ـ من از یک روز تا حداکثر یک ماه مهلت می خواهم؛ در این مدت مسلماً به ادعایم عمل خواهم کرد، اگر اقبالم نخفته باشد، یک روز برای اثبات صحت گفته هایم کفایت می کند، اما اگر بخت مساعدی نداشته باشم، در این یک ماه، با هر ترفندی شده است، دلیل و سندی برای اعمال نادرست آن دو به دست خواهم آورد.
حارث بی هیچ معطلی گفت:
ـ باشد، پیشنهادت را پذیرفتم، اگر به قولت وفا کنی، دوباره تو را به دوستی خود برخواهم گزید، ولی اگر نتوانی چنین کنی، مسلم بدان مجازات های سنگین تری ، در حقت اعمال خواهد شد... تو با حرف هایی که ابراز داشته ای، مجازات هایی را که برایت در نظر گرفته بودم به تعویق اداخته ای، به جز یک مجازات.
سرخ سقا، که از شنیدن قسمت نخست عبارت حاکم بلخ، به سالم ماندنش امیدوار شده بود، با شنیدن قسمت آخر گفته های او، بر جان خود بیمناک شد:
ـ مگر قولی دیگر مانده است که باید بسپارم؟ یا خطایی مرتکب شده ام که در محدوده ی مهلتی که به من داده اید نمی گنجد؟
حارث با تکان دادن سرش به نشانه ی تأیید، گفت:
ـ آری این خطایت شامل مهلتی که به تو داده ام نمی شود، برای این خطایت باید مجازات ببینی تا دیگر زبانت را برای من به دروغ نیالایی و مرا نفریبی.
و سؤالی را به تمسخر آغشت و به دنبال کلامش روانه کرد:
ـ می دانی کدام خطا را می گویم؟... منظورم همان دروغی است که برای باز گرداندن من به بلخ، درباره ی خواستگاری امیر سامانی از رابعه گفتی... اینک دستور می دهم، با میله های آتشین، داغی بر پیشانی ات بنهند؛ و فقط به همین مجازات بسنده کنند تا دیگر بار چنین دروغ گمراه کننده ای را بر زبان نیاوری.
سرخ سقا راضی بود، او را زیر رگباری از تازیانه بگیرند، صدها ضربه شلاق بر او وارد آورند، اما دلش نمی خواست چنین بلایی بر سرش بیاورند، او معنای چنین داغی را می دانست، داغ بر پیشانی داشتن، یعنی رسوایی دایمی، از آن جمله رسوایی هایی که تا دم مرگ، دست از جان آدمی بر نمی دارد، و با هر نگاه برای مردم تداعی می شود که روزی خطایی بزرگ، از او سر زده است، علاوه بر این، او می دانست با داشتن چنین داغی نمی تواند از نام حارث، سوء استفاده کند، زیر پوشش دوستی با حاکم بلخ، به هر کاری که دلش خواست دست بزند؛ چنین داغی بر جبین داشتن، نشانه از قدرت افتادن بود، نشانه ی حیثیت از دست دادن و رسوایی بود و ...
مرد هرزه را چاره ای نماند به جز این که خود را بر پای حارث بیندازد، بوسه ها بر آن بنشاند و از او به التماس بخواهد:
ـ با من چنین مکن حارث! ... تو سرور منی، عمری را در خدمت تو بر سر آورده ام، به خاطر یک دروغ مصلحت آمیز، چنین ننگی را بر پیشانی ام منشان.
سرخ سقا، در آن شرایط حساس، از یاد برده بود که در نزد غریبه ها باید سلسله مراتب را رعایت کند، حاکم را به نام نخواند، از یاد برده بود که حاکم بلخ او را فقط زمانی مجاز گردانیده است که به نام بخواندش که با هم تنهایند یا در بزم ها و تفریح های دوستانه، از جمله در شکار، حضور دارند.
همین به نام خواندن، موجبی دیگر شد که حارث در اجرای تصمیمش، قاطع تر شود، او ابتدا پاهایش را پس کشید و سپس با پنجه یکی از پاهایش ضربتی سنگین به سینه ی سرخ سقا وارد آورد، به گونه ای که مرد هرزه، گامی چند آن سوتر، نقش بر زمین شد. حارث در پی این رفتار خشونت آمیزش، فریاد کشید و دژخیمان را مورد خطاب قرار داد:
ـ از چه رو، به بهت و حیرت دچار آمده اید، بر پیشانی این مردک ریاکار، داغ بنشانید، تا دیگران عبرت گیرند و هرگز به صرافت نیفتند حاکم شان را فریب دهند.
همه ی جلادان که تا آن زمان، بیکار ایستاده بودند، جز یک تن شان، به جز جلادی که کماکان مشغول گداختن میله های آهنین بود، فریاد حاکم بلخ، آنان را به خود آورد، بی درنگ دست به کار شدند، بی اعتنا با التماس ها و خواهش های سرخ سقا، دست ها و پاهایش را گرفتند، بر زمین خواباندند، سرخ سقا دست و پا می زد، می کوشید که خود را از چنگال دژخیمان رهایی بخشد و بار دیگر به حاکم بلخ نزدیک شود و زبان به استغاثه بگشاید، جلادان برای آن که او را از جنب و جوش باز دارند، ناچار به نشان دادن واکنشی شدیدتر شدند، چهار دژخیم، دستان و پاهایش را گرفتند، یک جلاد بر زانوانش نشست و جلادی دیگر بر سینه اش، تا امکان هر حرکتی را از او بستانند.
در چنان شرایطی، فقط زبان سرخ سقا حرکت داشت! در دهانش می گشت، التماس می کرد و از حاکم می خواست تجدید نظری در تصمیم و فرمانش به وجود آورد، اما حارث چشمانش را بسته بود و منتظر بود جلادان وظیفه شان را به انجام برسانند.
زمانی که جلاد مأمور گداختن میله های آهنین، با دو میله ی گداخته، به نزد سرخ سقا آمد و میله ها را بر پیشانی او نهاد، التماس های مرد هرزه، به استغاثه تبدیل شد، زاری ... و همزمان با آن بوی گوشت سوخته در فضا پیچید.
در چنین هنگامی ، حارث چشم گشود، به سرخ سقا نگاه کرد و از این که فرمانش به خوبی به اجرا در آمده بود، به وجد درآمد!


***

سرخ سقا، چند روزی در سرایش بستری شد، او زخمی بر پیشانی داشت، زخمی که اثرش هیچ گاه از چهره اش زدوده نمی شد؛ زخمی با نشانه ای همیشگی و ماندگار؛ او علاوه بر این زخم، جراحتی هم بر دل داشت، سرخ سقا منصفانه نمی دانست که پس از سال ها رفاقت با حاکم چنین مجازاتی در حقش اعمال شود، از این رو کینه ی حارث را به دل گرفت، و به فکر انتقامی که به سرش آمده بود، مجال بالیدن داد، انتقامی که در ابتدا ندایی شوم و خفیف در مغزش انداخت و سپس به خروش آمد، او بر آن شده بود که هم از حارث انتقام بکشد و هم از رابعه؛ او در صدد برآمده بود تا حکومت خاندان کعب را بر باد دهد، حارث را از تخت به زیر بکشد و رابعه را رسوای خاص و عام کند و بکتاش را راهی کشتارگاه سازد.


32
پاسخ با نقل قول
  #89  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چابکسواری به غور آمده بود، چابکسواری که نامه ای با خود داشت، نامه ای از سرخ سقا برای مرحب.
پس از چند روزی ادیشیدن و نقشه های گونه گون را سبک سنگین کردن و سنجیدن، مرد هرزه، از بستر نقاهت به در آمده بود تا انتقامی موحش از حارث بکشد و دودمانش را به باد دهد، نام حاکم را به ننگ بیالاید، همه ی کارهای غیر انسانی را که او به اتفاق حاکم بلخ به اجرا در آورده و عملی کرده بود، افشا کند، همه را به حاکم نسبت بدهد، از بی ناموس کردن دختران و زنان گرفته، تا بریدن زبان شان.
به غیر از این سرخ سقا، می خواست در مردم این باور غلط را ایجاد کند که رابعه نه تنها زین العرب نیست، نه تنها دختری پاک نهاد نیست، بلکه فردی سبکسر است، فاصله ی اجتماعی را رعایت نمی کند با همه می گوید و می خندد! ولو آن که، چنان کسی از نظر اجتماعی، در شرایط نازلی قرار داشته باشد. غلامی باشد چون بکتاش!
او به خوبی متوجه این واقعیت بود که در چنان شرایطی ، رابعه بی گدار به آب نمی زند، نهایت احتیاط را به کار می برد تا راز عشقش از پرده به در نیفتد؛ او می دانست زین العرب برای مدتی با بکتاش، خلوت نخواهد کرد، و زمانی که رابعه و عفیفه، با سر و رویی پوشیده به عیادتش آمدند، دریافت که با دشمنی خطرناک سر و کار دارد.
در آن عیادت پنهانی، او از یک حرف عفیفه که از سر سادگی گفته بود، راه رسوا کردن و انتقام گرفتن از رابعه را یافت، در هنگام عیادت، عفیفه زبان به ستایش از بانویش گشوده بود:
ـ نه این که تصور کنی چون رابعه را من بزرگ کرده ام، غمش را خورده ام تا بدین حد و پایه رسیده است، از او تعریف می کنم و ستایشگر کارهای اویم، رابعه مثل و مانند ندارد، از کاخ خارج نمی شود، مگر به وقت ضرورت، او همه ی اوقاتش را به مطالعه می گذراند، یا به سرودن شعر.
به عیادت سرخ سقا رفتن رابعه، بی دلیل نبود، او ظاهراً مخفیانه این کار را انجام داده بود، اما در واقع می خواست خبر چنین عیادتی، به گوش حاکم بلخ برسد تا بذر بدبینی و بدگمانی را که بر دلش افشانده است، بار برگیرد و ثمر دهد.
این مسأله نیز بر سرخ سقا پوشیده نبود، او به خوبی آگاه بود رابعه چشم دیدنش را ندارد، و اگر به عیادتش شتافته است، نقشه ای در سر می پرورد، نقشه ای که به هیچ روی، به سود مرد هرزه نبود.
با همه ی این دانستن ها، سرخ سقا در تمام مدتی که رابعه و عفیفه نزدش بودند، حفظ ظاهر کرد، خودش را بنده ی درگاه خاندان کعب شمرد و دم از وفاداری زد؛ اما همه ی هوش و حواسش، متوجه یک مسأله بود، اشعار رابعه؛ او می پنداشت و درست هم می پنداشت ، که دختر عاشق، اگر به سرایش روی بیاورد، بی هیچ شبهه ای در اشعارش، یا به اشاره، یا آشکارا از معشوقش نام خواهد برد.
سرخ سقا دریافته بود که اگر به چنین اشعاری دست یابد، می تواند رابعه را رسوا سازد، و جان بکتاش را به خطر اندازد، به همین سبب پس از رفتن رابعه از سرایش، در یک زمان، دو نقشه را به اجرا درآورد، یکی مأمورکردن تنی چند از دوستان شبرو و شبگردش را برای رفتن به سکونتگاه رابعه، در هیأت سارقان، و به دست آوردن دیوان اشعارش، و دیگری ارسال نامه ای بود برای مرحب، و به کین خواهی فرا خواندنش.
مرحب در خوابگاه کاخش، با فراغت خاطر آسوده بود که برایش خبر آوردند:
چابکسواری از بلخ آمده است.
دو بار پیاپی، مرحب از سوی خاندان کعب، سردی، بی اعتنایی و بی تفاوتی دیده بود. دو بار او را به وصلت با رابعه امیدوار کرده بودند و هر دو بار پیش از دست یافتن به نتیجه ی نهایی او را از سر خود باز کرده بودند، کاری اهانت آمیز!
مرحب از بی اعتنایی ها و اهانت هایی که دیده بود، به خشم دچار آمده بود ، دیگر ادامه دادن به رفاقت با حارث را به مصلحت نمی دید و در انتظار فرصتی می گشت تا به نوعی آن اهانت ها را جواب گوید، او در پی خبر شدن از آمدن چابکسواری از بلخ به خود گفت:
ـ باز حارث را چه در سر است؟ چه نقشه ای برای خفیف داشتنم کشیده است؟...
سپس دندان هایش را از خشم بر هم فشرده بود:
ـ اگر حارث، به صرافت نیفتد اهانت هایش را به نوعی جبران کند، از من بد می بیند، من کسی نیستم که به استهزاء گرفته شوم و آرام بمانم.
او مرد قاصد را به حضور پذیرفت و بی اعتنا به احتراماتی که چابکسوار معمول داشت، با لحنی سرد از او پرسید:
ـ این حارث را چه درد و مرض است که گاه برایم پیغام می فرستد و گاه به دیدارم می آید؟
پیک، حاکم غور را با پاسخش از اشتباه درآورد:
ـ من از سوی حاکم بلخ، حامل پیامی برای شما نیستم، بلکه مرا وظیفه آن است که نامه ای را به حضورتان تقدیم دارم، نامه ای از سرخ سقا.
هم نام سرخ سقا برای مرحب آشنا بود و هم چهره اش را به یاد می آورد، زیرا هنگامی که حارث در غور مهمانش بود، سرخ سقا را چند باری دیده بود، مردی که شتابان آمده بود و مذاکره ی او را با حاکم بلخ، ناتمام گذاشته بود.
مرحب از شنیدن چنین کلامی به اعجاب، دچار شد، او نه خصوصیتی با سرخ سقا داشت و نه صمیمیتی، حتی چندان از او خوشش هم نمی آمد چرا که او را سبب نا تمام ماندن مذاکراتش با حارث می دانست، مع الوصف کنجکاوی غریبی به جانش افتاده بود، کنجکاویی که او را بر آن می داشت هر چه زودتر، مکتوب سرخ سقا را مطالعه کند و سر از کار و منظورش درآورد.
حاکم غور به پیک سرخ سقا دستور داد:
ـ اگر تو را وظیفه آن است که مکتوبی به من برسانی، پس تعللت از برای چیست، پیش بیا و نامه را به من بده.
مرد چابکسوار چنین کرد ، گامی چند به جلو برداشت، نامه را که در لفافه ای چرمین و استوانه ای شکل قرار داشت، ابتدا بر دیده نهاد، بعد زانو زد و آن را به مرحب تقدیم کرد.
حاکم غور، نامه را گرفت، مهری که بر دو سوی لفافه ی چرمین زده شده بود، شکست، مکتوب را به در آورد و به مطالعه ی آن مشغول شد.
با هر سطری که مرحب می خواند، تغییراتی در چهره اش ایجاد می شد، گاه گره بر ابروان می انداخت، گاه خود را به خشم می سپرد و گاه قیافه ی اندیشمندانه به خود می گرفت و سطری را چند بار می خواند تا بهتر و بیشتر پی به مفهومش ببرد.
در آن نامه آمده بود که حاکم بلخ، هیچ چیز را به اندازه ی تحکیم موقعیت خود و دست یابی به قدرت افزون تر، دوست نمی دارد، در آن نامه به وضوح ذکر شده بود که حارث، مرد پیمان شکنی بیش نیست، او را بازی داده است و اکنون به صرافت افتاده است تا خواهر چون برگ گلش را به نصر سامانی ببخشد و...
عبارات و جملاتی که سرخ سقا در نامه اش به کار برده بود، چنان تحریک کننده بود که خشم را در وجود مرحب جاری ساخت، او از این که به بازی گرفته شده بود، از این که تحقیر شده بود، به جان آمد و به این نتیجه رسید که دیگر کار از مدارا گذشته است و اگر او رابعه را طالب است باید به خشونت روی آورد، شمشیر به کمر بندد، سپاهی گران تدارک ببیند، و پای در رکاب کند و به سوی بلخ لشکر...

« پایان صفحه 330 »

پاسخ با نقل قول
  #90  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... بکشد؛ او چاره را در آن دید که خبر لشکر کشی اش را با همان پیک برای حارث بفرستد، با او اتمام حجت کند، به او تذکر دهد که با سپاهی فزون از شمار، روی به سوی بلخ دارد، اگر خواهرش را، زین العرب را، یا همان رابعه فتان و فریبا را، با احترام هر چه تمام تر به او تقدیم دارد، کارها با خیر و خوشی خاتمه خواهد یافت، در غیر این صورت، به زور متوسل خواهد شد، هم حاکم بلخ را به توبره خواهد کشید، هم او را از حکومت بر خواهد انداخت و هم رابعه را به دست خواهد آورد. او در نامه اش این نکته را تذکر داده بود که اگر رابعه را به او ارمغان کند، نه خونی ریخته خواهد شد و نه جنگی در خواهد گرفت و خواهرش چون یک امیر زاده ، به عقدش در خواهد آمد، اما اگر حارث چنین روشی بر نگزیند، او رابعه را به اسیری خواهد برد.
مرحب، تعمداً چنان لحن گزنده ای به نامه اش داده بود، او قصد داشت با پیامش، حارث را بر آن دارد که به استمالتش بکوشد و با هدیه دادن رابعه، از درگیری با سپاهیان غور خودداری ورزد. تنها مشکلی که سر راهش بود، مشکل وارد معرکه شدن نصر سامانی بود، او خبر نداشت که خواستگاری نصر، دروغ محض است، از این رو خود را آماده کرده بود، خود او دخترک زیبا و فتنه انگیز را به همراه هدایای نظرگیر دیگری به مرد قدرتمند آن سامان هدیه دارد، و موجبی فراهم آورد برای بستن پیوند مودت با نصر و با او به دوستی و صمیمیت بیشتر رسیدن.


***
مردان شبرو و شبگردی که سرخ سقا به خدمت گرفته بود تا سر از شبستان رابعه در آوردند و دیوان اشعارش را بربایند، کاری از پیش نبردند، چندین شبانه روز، نقشه های متعددی را آزمودند، ولی نتوانستند از درهای اصلی کاخ بلخ به درون روند، درهایی که همیشه و در همه حال، چندین مرد مسلح از آنها، محافظت می کردند، و نیز موفق نشدند از دیوارهای بلندی که باغ قصر را به محاصره ی خود در آورده بودند، بالا بروند.
عدم موفقیت یاران شبگرد سرخ سقا، موجب شد که او نقشه ای دیگر بکشد، و از راهی دیگر خواسته اش را تأمین کند، و چه راه بهتر از این که زنی مکار را به خدمت گرفتن.
آن زن را که از مدت ها پیش به او دست خدمت داده بود به کاخ فرستادن؟ زنی که با عفیفه دایه ی رابعه نیز، مؤانستی داشت.
سرخ سقا، آن زن را که به کفایت موسوم بود، به لطایف الحیل وارد کاخ حکومتی کرد، او را در زمره ی خدمه ی قصر جای داد؛ به او آموخت که با عفیفه به صمیمیتی بیشتر بگراید، ساعات فراغتش را اغلب با او بگذراند، و الحق کفایت از عهده ی انجام چنین مأموریتی به خوبی برآمد.
و هنوز روزی چند از حضورش در قصر نگذشته بود که با عفیفه، دوستی اش را تجدید کرد و هرگاه که فرصتی می یافت به نزد او می شتافت، از زندگی اش گله می کرد، از روزگارش می نالید و از این که فرزندانش که آنها را با چه زحمتی پرورده است، رهایش کرده اند و خدماتش را پاس نداشته اند شکایت می کرد.
کفایت از چنان مهارتی در جلب دلسوزی دیگران برخوردار بود، که در اندک مدتی توانست ترحم عفیفه و بانویش رابعه را برانگیزد، اعتمادشان را جلب کند و گاهی شب ها به شبستان رابعه برود، با عفیفه ساعت ها از هر دری صحبت بدارد و زین العرب را زیر نظر بگیرد، کار به جایی رسید که کفایت، سر از کارهای رابعه در آورد، دانست که آن دختر گل پیکر، چه هنگامی به مطالعه و نوشتن می پردازد و صفحاتی که بر آن اشعارش منعکس است کجا می گذارد.
او منتظر یک غفلت بود، از جانب رابعه و عفیفه، تا دیوان اشعار زین العرب را برباید، سرانجام او به موقعیت دلخواهش دست یافت، روزی که رابعه به اتفاق دایه اش به گرمابه ی قصر رفته بود تا تن به آب بسپارد و رخوت را از خود دور کند، کفایت موفق شد دیوان اشعار دختر جوان و عاشق را برباید و به نزد سرخ سقا بشتابد، دیوان اشعارش را به او بدهد و پاداشی درخور و هنگفت دریافت دارد، از آن پس نه تنها دیگر به قصر باز نگردد، بلکه بلخ را ترک گوید، به شهر و روستایی دوردست برود و با پاداشی که دریافت کرده است، باقی عمرش را خوش و سرمست از ثروت بگذراند.


***
یکی از نقشه های سرخ سقا، جامه ی تحقق به تن کرده بود، یکی از نقشه هایش ثمر داده بود. او پیش از آن که اشعار عاشقانه ی رابعه را نزد حارث ببرد به دقت همه شان را مطالعه کرد، نه یک بار و دو بار بلکه چندین بار.
هر باری که او سروده های رابعه را می خواند، دو حالت متضاد در او پدید می آمد، هم موزونی کلام و نازکی خیال زین العرب، او را به ستایش وا می داشت هم ظرافت هایی را که رابعه به خرج داده بود، بر او روشن می شد، دختر جوان، ظریفانه داستان عشقش را به رشته ی سخن کشیده بود، در همه ی غزل هایش، اشاره ای به بکتاش داشت، در برخی به استعاره و اشاره، و در بعضی بالصراحه.
سرخ سقا، به دنبال مطالعه ی چند باره ی دیوان اشعار رابعه، لبخندی مزورانه به لب آورد و در دل گفت:
ـ که این طور؟! این دختر از مدت ها پیش، دل در گروی عشق بکتاش داشته است، قصه ی عشق شان، به دیروز و امروز مربوط نمی شود، ریشه در ماه ها پیش دارد! من چه غافل بودم، اصلاً همه مان غافل بودیم که چه ماجراهایی، در پیرامون مان می گذرد، چه رند است این بکتاش! با زیباروترین دختر بلخ رابطه برقرار کرده است، با دختری که هیچ ماهرو و گل اندامی را یارای رقابت با او نیست.
و خود را به باد سرزنش گرفت:
ـ دلت به زرنگی هایت خوش بود! خود را عقل کل می دانستی ، نه سرخ سقا! نه تو زرنگ و رندی، نه عاقل! عاقل بکتاش است که بی زحمت به سراپرده ی گل رویی راه می برد که حریف و ردیفی ندارد! زرنگ بکتاش است!
خار حسد، جداره ی دلش را خراشید:
ـ اما هر چه بوده است، تمام شده است! عمر بکتاش به آخر رسیده است و نیز عمر عشقش. رابعه باید در سوگ بکتاش بنشیند، بی شک اگر حارث به این دفتر شعر، به این مجموعه گفتار عاشقانه، دست یابد، حتی لحظه ای هم به بکتاش ، مجال زنده ماندن نمی دهد، اگر او داغی بر پیشانی من نهاده است، اگر جلوه ی مردانه ی چهره ام را دچار خلل کرده است، بر دل بکتاش ، داغ مرگ خواهد نهاد و بر دل رابعه، داغ از دست رفتن عشقش.
و بار دیگر به انتقام اجازه ی خودنمایی و تجلی در قلبش داد:
ـ حارث بر پیشانی ام داغ نهاده است، پوست سرم را چغر و چروکیده کرده است، من مغزش را از کار خواهم انداخت، این دیوان را به او خواهم داد و خواهم گفت:
ـ بخوان حارث! آن غلامی که به دوستی اش افتخار می کردی، بر خواهرت دست گذاشته است، ای بسا احتمال دارد که بی آبرویش کرده باشد! چرا احتمال؟! حتماً چنین کرده است!
و به ناگاه تغییری در عزمش ایجاد شد:
ـ نه! من این دیوان اشعار را نباید هم اکنون به حارث بدهم؛ باید درست هنگامی این شیرین سخن ها را در اختیارش بگذارم که مرحب و مردان جنگاورش در پشت دروازه های بلخ باشند! در چنان زمانی حارث، کلافه خواهد شد، کارش به جنون خواهد کشید و نخواهد دانست که چه کند با دشمنانی بجنگد که در پشت دروازه های شهرند، یا دشمنان خانگی!


33

سپاهیان مرحب
دو سه روزی، رابعه را فرصت آن نشد که با خودش خلوت کند، در گوشه ای از شبستانش، به تنهایی بنشیند، یا در باغ قصر، جایی با صفا را برگزیند، کاغذهایی چند از پوست آهو به دست گیرد و احساس عاشقانه اش را بر آنها، انعکاس دهد؛ از عشقش به بکتاش سخن براند، ناپایداری زمانه را مورد انتقاد قرار دهد، از آداب و رسومی که ستمگرانه، عشق را مورد هدف قرار می دادند، شکایت کند و حکایت های تلخ هجران و فراق را بسراید.
جوشش شعر در این مدت، در دختر گل چهره پدید نیامده بود. نوعی اضطراب همگانی در بلخ پیچیده بود، نا امنی موجود در این شهر افزون شده بود، چرا که از مرحب خبرهای ناگواری رسیده بود.
بلخ در انتظار وقایعی خونین به سر می برد، مردان مرحب، پای در رکاب کرده بودند، با شمشیرها و دیگر اسلحه خونبار خود را مسلح کرده بودند و منزل به منزل، طی مراحل می کردند، تا به بلخ برسند و شمشیر در شمشیر بلخیان اندازند و به روی یکدیگر خنجر بکشند.
سپاهیان مرحب، در اسلحه ی خود، مرگ های خونین را برای مردم شهر بلخ، به ارمغان می آوردند، سپاهیانی که در طول راهشان، بر تعداد افرادشان افزوده می شد، چرا که مرحب، با به خرج دادن سخاوت، با به خدمت گرفتن جنگاوران دیگر شهرها و روستاها، در نظر داشت، سپاهش چنان زیاد شود و چندان مجهز، که شمشیرهای دو رویه در اولین روز جنگ کار را یک رویه کنند، شکست را به حارث هدیه دهند و بعد زیبارویان بلخ را به اسارت ببرند، و در رأس اسیران، رابعه را از قصر بلخ بیرون کشند، و او را چون کنیزی به بارگاه مرحب ببرند.
مرحب در آخرین پیامش به حارث گوشزد کرده بود:
ـ اگر می خواهی از اهانت هایت، چشم فرو پوشم، روزی که سپاهیان فزون از شمارم، شهرت را در محاصره گیرند، با پای برهنه از دروازه ی شهر خارج شو، در حالی که رابعه را به همراه داری... در برابر همگان، خواهرت را به من تقدیم دار! در غیر این صورت، کاری خواهم کرد در بلخ نه خشتی بر خشتی بند شود، نه جنبنده ای را امکان نفس کشیدن باشد!
این پیام به قدری خصومت آمیز بود که حارث را لرزاند، سپاهیان مرحب راه های بلخ را به دیگر شهرها بسته بودند، یعنی عملاً کمک خواهی حارث را از دیگر قدرتمندان، ناممکن کرده بودند، حارث وقتی که به روابط چند ماه اخیرش با مرحب می اندیشید، به او حق می داد برای اعاده ی حیثیت خود، چشم بر دوستی ها ببندد و دم از دشمنی بزند، چرا که یک بار او به خواستگاری رابعه، آمده بود و دست از پا درازتر بازگشته بود و دیگر بار حارث و مردانش به نزدش شتافته بودند، به او امیدها داده بودند و چون مذاکرات شان، به نتیجه ی دلخواه نزدیک شد، او را فریفتند و به بلخ بازگشتند. هر سرداری ، هر حاکمی، هر جنگاوری، در برابر چنین اهانت هایی نمی تواند خونسرد و بی اعتنا بماند، این را حارث می دانست و در دل تصدیقش می کرد، ولی آخرین خواسته ی تهدید آمیز مرحب، از عهده اش بر نمی آمد، او نمی توانست پای پیاده، روی به سوی سپاهیان دشمن ببرد و خواهرش را تقدیم دارد؛ انجام چنین کاری، کمترین حیثیت و شخصیتی برایش به جا نمی گذاشت.
با این تفاصیل، چاره فقط جنگ بود، تدبیر لشکر کردن بود، حارث می دانست از هیچ پایگاه مردمی برخوردار نیست، بلخیان اگر تا آن زمان، سر به شورش بر نداشته بودند به خاطر احترامی بود که برای کعب قائل بودند و برای رابعه. دیگر امیر کعبی در کار نبود، او پیش از آن که حکومتش را به حارث بسپارد، جان سپرده بود و ای بسا تا آن زمان، از او استخوان پاره ای هم به جا نمانده بود.
حارث با این واقعیت آشنایی داشت، سپاهیانی که به فرمانده هاشان، علاقه ای نداشته باشند، هنگام جنگ، از جان و دل مایه نمی گذارند، او می دانست با چنین وضعیتی نصیب بلخ شکست خواهد بود؛ از این رو به فکر چاره افتاد، به بکتاش و سرخ سقا مأموریت داد، سپاهیان بلخ را برای جنگ آماده کنند، همچنین از رابعه درخواست کرد، در میان مردم حاضر شود، به آنان وعده ها و وعیدها بدهد، مردان و زنان جنگاور خانواده ها را برای مبارزه با دشمنی که در راه بود آماده کند.
... رابعه چنین کرد، او هر روز صبح، خود لباس رزم می پوشید، به میان مردم می رفت، با آنان صحبت می داشت، به ایشان می گفت:
ـ می دانم از سوی حکومت بلخ بسی ستم ها بر شما رفته است، اما اگر نجنگیم و شکست بخوریم، اگر دشمنان بر ما چیره شوند، ابعاد ستم ها افزون تر و پردامنه تر خواهد شد: ما باید ابتدا دشمنان مان را به خاک و خون کشیم، شکست شان بدهیم، سپس بی آن که جامه دگر کنیم به جنگ دشمنان داخلی برویم، دست افراد ناسزاوار را از کارها کوتاه کنیم و کسانی را به یاری هیأت حاکمه ها بفرستیم که در پاک نهادی و مصلحت اندیشی شان، ما را اعتمادی کامل است.
... نگاه کنید ، من هم لباس رزم در بر دارم، من مقنعه بر چهره خواهم زد و شانه به شانه و پا به پای شما در میدان های جنگ شرکت خواهم کرد.
رابعه برای آن که انگیزه جنگیدن را در بلخیان، شدید تر کند بر کلام هایش می افزود:
ـ با آن که تا اندازه ای از رمز و راز جنگیدن باخبرم، اما این را می دانم کارآیی و مهارت دیگر جنگجویان را ندارم، با این وجود به جنگ می روم، به استقبال مرگ می روم تا شهرم زنده بماند.
بسیاری از مردم بلخ، دعوت رابعه را برای مبارزه با دشمنان آب و خاک شان لبیک گفتند . در مدت دو سه روز، چندین هزار از مردمی که توانی در تن داشتند و مهارتی در جنگ، برای نجات بلخ از چنگ دشمنان، خود را مهیای نبرد کردند.
در این چند روزه، کار رابعه، همین بود، از بامداد در میان مردم حضور یافتن و تا پاسی از شب گذشته با آنان صحبت داشتن، با آنان همسفره و هم غذا شدن، نیروی مقابله با دشمنانی که در راه بودند، در آنان پدید آوردن، و شب ها به خوابگاهش باز گشتن، خسته و در هم شکسته، از نفس افتاده، با مغزی که زنگار اضطراب بر جداره هایش جای گرفته بود.
شب ها، رابعه به شبستانش می آمد، تن خسته و کوفته اش را بر بسترش می انداخت، و برای آن که حلاوتی به افکارش بدهد، به بکتاش می اندیشید، خاطراتش را در ذهن خود زنده می کرد، عرصه ای در مغزش برای تاخت و تاز خیال های عاشقانه فراهم می آورد.
شگفتا! همین خیال های عاشقانه، خستگی را از تنش می ربود، آن شب هم رابعه، برای مدتی در بسترش آرمید و خود را به نسیمی که از دیار خاطرات می آمد سپرد، نسیمی جان بخش و دل انگیز، با آن که جسماً در نهایت خستگی بود، روحش دستخوش نسیم خاطرات، تر و تازه شد و شعر در وجودش جوشید، بسان چشمه ای پر غلیان و زمزمه گر.
رابعه از بسترش به در آمد، به خستگی اش بی اعتنا ماند، به سراغ قلم هایی رنگارنگ از پر طاووس رفت و کاغذهایی از پوست آهو، کاغذهایی معطر شده به عطر مشک ختن؛ به بهترین عطرها، عطرهایی که در ناف بعضی از آهوان به وجود می آیند و در خوشبویی رقیبی نمی شناسند.
اما آن شب، قلم ها و کاغذهایش را سر جای همیشگی شان نیافت، همه جای شبستانش را به جستجو پرداخت، هر چه بیشتر جست، کمتر یافت، دختر عاشق از خود پرسید:
ـ یعنی این کاغذها را کجا گذاشته ام؟ آنانی که خدمت من می کنند، از سواد و دانش چنان بهره ای ندارند که به شعر روی آوردند... نکند یک بار در باغ قصر، هنگامی که زیر درختان، به نظم دادن به کلماتم مشغول بوده ام، آنها را فراموش کرده ام و همان جا گذاشته ام؟...
چنین اندیشه ای دیری نپایید، چرا که به خاطر آورد، او چنان اشعارش را عزیز می داشته است که هرگز راضی نمی شده، آنها را در این یا آن گوشه رها سازد، اگر هم آدمی نامرتب بود، باز چنین نمی کرد، سروده هایش، اشعاری عادی نبود، توصیف بهار نبود، اندرزگونه نبود، بلکه سروده هایش، آتشین ترین احساساتش را برملا می کرد، و نه او که هیچ آدم سبکسری چنین نوشته ها و اوراقی را پخش و پرا در اینجا و آنجا رها نمی کرد.
دوری و فراق اجباری از معشوق، و به دنبالش گم شدن اشعارش، نگرانی غریبی به جان دختر عاشق انداخت، او چنین حوادثی را به فال بد گرفت، اگر یادگاری بکتاش را به گردن نیاویخته بود، اگر تماس آن انگشتری را با پوست بدنش احساس نمی کرد، اندوهش فزون تر می شد و نگرانی اش شدیدتر، رابعه نمی خواست پاره های خونین دلش را که در قالب کلمات جای داده و به هیأت شعر درآورده بود، به دست غریبه ها بیفتد، او نمی خواست پیش از آنکه آمادگی ذهنی برای برادرش و دیگر آشنایان فراهم آید، عشق پرشورش، سر زبان ها بیفتد.
دختر ماهرو، چند باری عفیفه را فرا خواند، از او درباره ی شعرهایش پرس و جو کرد، به امید آنکه شاید دایه اش، دیوان سروده هایش را به جای دیگر منتقل کرده باشد، ولی از این کار خود، کوچک ترین نتیجه ای نگرفت.
رابعه بارها از دایه اش پرسید:
ـ آیا در غیاب من، کسی به شبستان من آمده است؟
معمولاً پاسخ عفیفه منفی بود:
ـ نه، هر کسی که به اینجا پای نهاده است، در زمانی بوده است که یا من حضور داشته ام یا تو...
این گفته، این پاسخ درست می نمود، مخصوصاً وقتی که عفیفه با لحنی اغراق آمیز گفت:
ـ من تاکنون نگذاشته ام، هیچ غریبه ای به خوابگاهت راه یابد، خودم با مژه های پیر و کم پشتی که دارم، هر روز شبستانت را جارو می زنم و از حضور خواجه سرایان و خدمه در خوابگاهت ممانعت به عمل می آورم!
اندکی اطمینان به دل دختر جوان، راه گشود. آن شب، رابعه به اجبار از سرودن شعر، صرف نظر کرد و بر آن شد تا در روزهای دیگر، با صرف زمان کافی به جستجوی دیوان اشعارش بسپارد، او از اینکه شعرهایش گم شده بود، چندان نگرانی نداشت، چرا که از چنان حافظه ای برخوردار بود که بتواند همه ی آنها را، یا دست کم شورانگیزترین اشعارش را به خاطر آورد و دوباره نویسی کند، نگرانی او ، ریشه در مسایلی دیگر داشت، او نمی خواست اسرار دلش، به دست افراد ناباب بیفتد.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:59 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها