شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد |
04-15-2010
|
|
مدیر تالار مطالب آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306
3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اگر من جای او بودم ...
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جایِ او بودم؛
همان یک لحظه اول،
که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوقِ بی وجدان؛
جهان را با همه زیبایی و زشتی،
به روی یکدِگر، ویرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
که در همسایه ی صدها گرسنه،
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم،
نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم،
بر لبِ پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
که می دیدم یکی عریان و لرزان؛
دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین؛
زمین و آسمان را،
واژگون، مستانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
نه طاعت می پذیرفتم،
نه گوش از بهراستغفارِ این بیدادگرها تیز کرده،
پاره پاره در کفِ زاهد نمایان،
تسبیح را صد دانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
برای خاطر تنها یکی مجنونِ صحراگردِ بی سامان،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو،
آواره و دیوانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
به گردِ شمع سوزانِ دلِ عشاقِ سرگردان،
سراپایِ وجودِ بی وفا معشوق را،
پروانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
به عَرشِ کبریایی، با همه صبزِ خدایی،
تا که می دیدم عزیزِ نابجایی،
ناز بر یک ناروا کرده خواری می فروشد،
گردشِ این چرخ را،
وارونه بی صبرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
که می دیدم مشوّش عارف و عامی،
زبرقِ فتنه ی این علمِ عالم سوزِ مردم کش،
به جز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری،
در این دنیای پُر افسانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جایِ او باشم؛
همین بهتر که او خود جایِ خود بنشسته و تابِ تماشایِ تمامِ زشتکاری هایِ این مخلوق را دارد!
وگرنه من به جایِ او چو بودم،
یک نفس کی عادلانه سازشی،
با جاهل فرزانه می کردم؛
عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!
-- معین کرمانشاهی
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-15-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سر زلف دلستانت
سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید
صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید
من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی
که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید
مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز
که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید
تن کشتگان خود را به میان خون رها کن
که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید
ز فرید مینیاید سخن لب تو گفتن
که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید
..
..
.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
04-15-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستـم
مرا میبینی و هر دم زیادت میکـنی دردم
تو را میبینـم و میلـم زیادت میشود هر دم
بـه سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
بـه درمانـم نـمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم
کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم
فرورفـت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از مـن برآوردی نـمیگویی برآورد
شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستـم
رخـت میدیدم و جامی هـلالی باز میخوردم
کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
و گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
04-16-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آخرين جرعه جام
آخرين جرعه جام
نه چندان آرزومندم كه وصفش در بيان آيد
وگر صد نامه بنويسم، حكايت بيش از آن آيد
مرا تو جان شيريني بتلخي رفته از اعضا
الا! اي جان بتن بازآ و گرنه تن بجان آيد
ملامتها كه بر من رفت و سختيها كه پيش آمد
گر از هر نوبتي فصلي بگويم، داستان آيد
چو پرواي سخن گفتن بود مشتاق خدمت را؟!
حديث آنگه كند بلبل كه گل با بوستان آيد
چه سود آب فرات آنگه كه جان تشنه بيرون شد؟
چو مجنون بر كنار افتاد، ليلي با ميان آيد؟
من از گل، دوست ميدارم ترا كز بوي مشكينت
چنان مستم كه گوئي بوي يار مهربان آيد
نسيم صبح را گفتم: تو با او جانبي داري
كزان جانب كه او باشد صبا عنبر فشان آيد
گناه تست، اگر وقتي بنالد ناشكيبائي
ندانستي كه چون آتش دراندازي، دخان آيد
خطا گفتم بناداني كه جوري ميكند عذرا
نميبايد كه وامق را شكايت بر زبان آيد
قلم خاصيتي دارد كه سر تا سينه بشكافي
دگر بارش بفرمائي، بفرق سر دوان آيد
زمين باغ و بستان را بعشق باد نوروزي
ببايد ساخت با جوري كه از باد خزان ايد
گرت خونابه گردد دل زدست دوستان، سعدي
نه شرط دوستي باشد كه از دل بردهان آيد
------------
از زبان شيخ اجل سعدی شيرين سخن
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
04-16-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالمسوز را با مصلحتبینی چه کار
کار مُلک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رُخَش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
04-16-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اي مرغك اسير
اي مرغك اسير!
به بالهاي ناتوان و پروازهاي در قفس مرغ اسيرِ ديگري چشم مدوز!
به نرانه هايي كه در قفس مي خواند گوش مده!
قفست را به قفس آهنين او نزديك مساز!
خود را در دو زندان گرفتار مكن!
اي تو كه جوشان حياتي و سرشار زندگي،
از اين كوير خشك و تافته بشتاب بگذر!
خود را به چشمه آبي،
سايه درختي،
پناه سرد و استوار كوهي، آبادي برسان!
اي مرغك اسير!
كه در باغي دور دست مي خواني،
زمستان است.
تندبادهاي سرد و زوزه كش را نمي بيني
كه از دل يخچالهاي مهيب و بزرگ كوهستانها بر مي خيزند
و همچون لشكر وحشيان بي رحم و خونخوار
بر سرزمين ما مي تازند...
اي مرغك اسير!
كه در باغي دور دست مي خواني ،
زمستان است.
اين باغستان بزرگ را نمي بيني،
كه در زير شلاقهاي بي رحم اين جلاد،
از وحشت سكوت كرده است!
نمي بيني كه غارتگران وحشي چگونه بر اين باغها تاخته اند.
و فرشهاي مخملين سبزه ها را برچيده اند؟...
اي مرغك اسير!
كه در باغي دوردست مي خواني،
زمستان است...
گيسوانت را كنار زن و بناگوشت را
در آيينه چشمان من ببين!
ببين كه سيلي بي رحم سرما
چگونه آنرا برده است؟
سرخي آن،
سرخي آزردگي سيلي هاي پياپي و خشمگين زمستان است.
من آنرا نمي بينم.
من درست تر از تو مي بينم.
اي مرغك اسير!
كه در باغي دوردست مي خواني،
زمستان است.
مگر مرغواي جغدهاي شوم را
بر بام ريخته ي ويرانه ها نمي شنوي؟
مگر بانك زاغان سياه شوم به گوشت نمي خورد
كه چگونه شاد و آسوده فرياد مي كشند؟
و سردي زمستان و پژمردگي سبزه زاران
و مرگ صدها غنچه ي نشكفته اي كه در دامن مادر افتاده اند،
آنان را به نشاط آورده است
و بر در و دشت، حكومت بخشيده است.
اي مرغك اسير!
كه در باغي دوردست مي خواني،
زمستان است.
آواي محزون تو را در قفسي مي خواني،
از ميان هياهوي گوش خراش زاغان زشت و شاد
كه آسمان را سياه كرده اند، مي شنوم
و تو نيز نغمه هاي غمگين مرا
كه از دوردست مي آيد، مي شنوي
و مي داني كه در اين باغستان افسرده
كه در زير سم ستوران لشكر زمستاني پايمال گشته
و بر ويرانه اي يخ بسته و خاموشش
كافور مرگ ريخته اند،
و اندام بي روح هزاران غنچه ي ناكام را
در كفن سپيد پوشانده اند،
همچون تو مرغي هست كه در باغي دور دست مي خواند.
اي مرغك اسير!
كه در باغي دوردست مي خواني،
زمستان است.
تو سرت را از لاي ميله اي قفست بيرون ميار!
خاموش باش!
در كنج قفست آرام گير!
سرت را در زير بالت پنهان كن!
منقارت را در لاي پرهاي نرم و رنگينت فرو بر!
اي مرغك اسير!
كه در باغي دوردست مي خواني،
زمستان است.
اي پرستوي اسفندي!
بهار مرده است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-16-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: نصف جهان
نوشته ها: 9,286
سپاسها: : 14
95 سپاس در 74 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خانه دلتنگ غروب خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم.
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت.
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد.
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم در راهم
که بیایند عزیزانم آه!
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...
======================================
مسابقه پیش بینی نتایج لیگ برتر ( اگه دوست داشتی یه سر بزن دوست من )
|
04-17-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0
66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اگر نمی توانی واقعی باشی
خاطره باش
گرم باش
و بدرخش در قلبم
در ميان برگهای خاطراتی
که هرگز نداشته ايم!
برای باور کردنت
حتی ميان اين هزاران چشم
که ناباورانه به من و تو می نگرند
برای برداشتن گامی به جلو
حتی به روی سنگفرشی
که هنوز ساخته نشده است
...
بدون تو برایم
همين ها کافيست
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
|
04-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
غزلی در نتوانستن
از دستان گرم تو
کودکانه تو امان آغوش خویش
سخن ها میتوانم گفت
غم نان اگر بگذار.
نغمه در نغمه در افکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها میتوانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
رنگ ها در رنگ ها دویده،
از رنگین کمان بهاری تو
که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است
نقش ها می توانم زد
غم نان اگر بگذارد.
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن؛
از انسانی که تویی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پرنده مردنی است.
- دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم
- چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
- کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست./.
شاعر: فروغ فرخزاد.
کتاب: ایمان بیاوریم به...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 21 نفر (0 عضو و 21 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 11:39 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|