شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
11-18-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
میگویند زنها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند …
ساعد مراغهای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وی با بیاعتنایی تمام سری جنباند و گفت: “خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!”
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم. آن هم با قیافهایی حق به جانب.
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: “خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!”
شدیم معاون وزارت امور خارجه که خانم باز گفت: “خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو …؟!”
شدیم وزیر امور خارجه و گفت: “فلانی نخست وزیر است … خاک بر سرت کنند!!!”
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: “خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!!!”
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
11-18-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رفقا
نويسنده: نادين گورديمر
مترجم: اسدالله امرايي
خانم هاتي فلفور دكمه كنترل از راه دور رازد و دزدگير ماشين رااز كار انداخت، همان موقع گروهي از جوان هااز پشت به او نزديك شدند. سياه. لازم نبود بترسد، اينجاخيابان شهر نبود.
اينجامحل آموزش و يادگيري غيرنژادي بود، جايي كه گلخانه گياهان پرورشي و درختاني به حساب آمد كه شناسنامه گياه شناسي داشتند. جوان هاهم مثل او بخشي از جماعتي بودند كه براي شركت در كنفرانس دانشگاهي آموزش خلق آمده بودند.
آنهاقرار بود آموزش ببينند و او از اعضاي كميته فعالان سياه و سفيد به شمار مي آمد، طرح ژنريك انقلابيون، چپگراهاي سكولار، مسيحي هاي انقلابي و ليبرال.
پشت فرمان كه نشست، جوان باريك و تركه اي دم پنجره او آمد.
<رفيق...> از چشم و ابرو آمدن دوستانه زن و چشم هاي آبي و صورت كك مكي اش جرا‡ تي به خود داد. رفيق به شهر مي رويد؟
نه خلاف جهت مي رفت... به خانه، اماتحت تاثير جو تالار كه اين جوان هابه هر حال همراه و همفكر او بودند، پامي كوبيدند و آواز آزادي سر مي دادند، نه ببخشيد او همپاي آن هاآواز مي خواند، گفت كه تاايستگاه اتوبوسي كه سردسته شان اسم برد، مي رساندشان - بياييد بالا!
بقيه در صندلي عقب نشستند. سردسته شان كنار او.
سفيدي تخم چشم هايش راديد كه به او نگاه كرد و بعد نگاهش رادزديد. دنبال حرفي بود كه سر صحبت باآنهاراكند. البته سؤ ال خوب بود. پابه سن گذاشته هامعمولاً از جوان هاسؤ ال مي كنند. اهل سووتو هستند؟
از هارليست آمده بودند، محله فونينگ.
به حساب سرانگشتي دستش آمد كه دويست كيلومتر فاصله است. چطور خودشان رابه اينجارسانده اند؟ كي به آن هاگفته كه چنين كنفرانسي هست؟
ماعضو كنگره جوانان فونينگ هستيم.
هيات نمايندگي. بااتوبوس آمده بودند، يكي از عقب مانده هاي گروه هاي سياسي كه بعد از شروع كنفرانس مي رسيدند آنهارارساند. پس ناهار مجاني به ايشان نرسيده بود؟
پشت ماشين نفس از كسي درنمي آمد. لابد سردسته به چشم و ابرو به آنهافهمانده بود. برخي الزامات سفر ياتجارب مشترك بين گروه جوانان گاه صدايي درمي آورد: <ماگرسنه ايم> از صندلي عقب انگار يكهو هوايي رابه سكوت خفقان آور مي دمد.
زن يك لحظه زبانش بند آمد. اين گردهمايي هاي بزرگ او راهم به هيجان مي آورد و هم تابلو مي كرد، در مقابل جمعيتي كه پرشور گوش تاگوش مي نشستند كم مي آورد. كساني كه در رديف جلو بودند. آنهايي كه در رديف عقب شعار مي دادند، پاي قهوه اي بچه هايي كه بغل مادرشان بودند و مادرهاكهنه هاشان راعوض مي كردند، دخترهاي كوچولويي باگيس هاي بافته كه مثل پيرزن هاي عجوزه گوش مي دادند، زن هاي گنده اي كه خود راتكان مي دادند و زمزمه مي كردند، مرداني باچهره هاي سياه كه نمي شد چيزي در آن بخواني يكصدااز خدامي خواستند او هم خونتو وي سيزوه راحفظ كند همان طور كه همه در همه جابراي سربازهايشان و جنگهايشان دعامي كنند. آخر روزهايي مثل اين دلش يك نوشيدني مي خواست تادر خلوت و آرامش حالش جابيايد.
گرسنه. نه براي نوشيدني بايخ و كله پاشدن. انگار خود رانمي باخت. ببينيد خانه من همين نزديكي هاست. بياييد چيزي بخوريد، بعد خودم مي رسانم تان به شهر.
خيلي خوب. خيلي هم خوشحال مي شويم. نفس هاي حبس شده در صندلي عقب رهاشد.
به دنبال او از در وارد شدند و از سگ گنده او ترسيدند كه مي گفت آزاري نمي رساند و قلاده نازي به گردن داشت. آنهارااز در آشپزخانه تو برد.
زيراخودش هميشه اين طور وارد خانه مي شد، كاري كه اگر بزرگ بودند، نمي كرد، دوستان سياهي از سر بدجنسي فكر مي كردند انتخاب در ورودي اشتباه تاريخي است. چون مي خواست شكم شان راسير كند، آنهارابه اتاق نشيمن نبرد كه پر از گل و كاناپه بود، بردشان به اتاق ناهارخوري تاسر ميز بنشينند. اتاقي بود كه راحت مي شد اضافي به حساب بياوري. كف بي فرش كه باسقف چوبي طلايي جور در مي آمد چلچراغ مفرغي عتيقه، حصير به جاي پرده هاي كلفت. يك مجسمه چوبي آفريقايي شيري رانشان مي داد كه از زادگاه خودش رهاشده و در سطح درخت موكواخودنمايي مي كرد. چهار صندلي پيش كشيد و خودش به آشپزخانه رفت تاقهوه درست كند و ببيند در يخچال چيزي براي ساندويچ درست كردن پيدامي شود يانه. آنهاباخدمتكار خانه به زبان خودشان احوالپرسي كردند، اماوقتي خدمتكار و بانوي خانه گوشت سرد و نان راهمراه باقهوه حاضر كردند، بانو اجازه نداد كلفت غذاببرد. خودش سيني سنگين راسر ميز برد.
دور ميز نشستند و اصلاً معلوم نبود كه زبان ايماو اشاره راكنار گذاشته باشند شنيدند كه نزديك مي شد. بشقاب هاو فنجان هاراپخش كرد. به غذاچشم دوختند اماانگار به چيز ديگري هم نگاه مي كردند، چيزي كه او نمي ديد، چيزي كه توش و توان مي برد. تعارف مي كرد. ببخشيد فقط گوشت سرد داشتم. ترشي انبه هم هست اگر بخواهيد. شير؟ قهوه اش غليظ است؟ ببخشيد كم نمي گذارم. مي خواهيد آب جوش بياورم؟
مي خورند. وقتي سعي مي كند بايكي ديگر حرف بزند، او مي گويد اكسكيوس؟ بعد متوجه مي شود كه او انگليسي نمي داند، زبان سفيدهارانمي فهمد، شايد مختصري از آفريكانرهاي شهرك روستايي شان شنيده باشد. ديگري اسم خودش رامي گويد، انگار مي خواهد از غذاتعريف كند. من شدراك نسوتشاهستم. نام خانوادگي اش راتكرار مي كند كه جابيفتد.
اماديگر حرف نمي زند. زبان چشم و ابرويي به كار مي افتد و سردسته ظرف خالي شده شكر رابه طرف او مي گيرد: <لطفاً>. مي دود به آشپزخانه پر مي كند و برمي گردد. به كربوهيدرات نياز دارند. گرسنه اند، جوانند، نياز دارند، مي سوزانند. از كمي غذاآشفته است و بعد متوجه ظرف ميوه مي شود، جاميوه اي بزرگ مسي پر از سيب و موز است. شايد يكي دو هلو هم زير برگ هاي مويي باشد كه باآن دوست دارد منظره طبيعت بي جان راتكميل كند. ميوه بخوريد. بفرماييد.
بشقاب هاو فنجان هاراروي هم مي گذاشتند نمي دانستند چه كنند و توي اين اتاقي كه معلوم بود فقط مي خورند و آشپزي نمي كنند و نمي خوابند، نمي دانستند بايد چه بكنند، در حالي كه ظرف سيب و موز رادرمي آوردند و شدراك نسوتشاتنهاهلو رانشان كرد و آن رابرداشت، او باسردسته حرف مي زد و اسمش راپرسيد. دوميل. هنوز در مدرسه اي، دوميل؟ البته به مدرسه نمي رود. آنهاهم به مدرسه نمي روند. بچه هاي هم سن و سال آنهاچند سالي بود كه به مدرسه نمي رفتند، چون مدرسه سنگر مبارزه، محل تحريم، تظاهرات، آموزش عقايد سياسي و آموزش قيام عليه نوع زندگي و بدبختي هاي خانواده شان عنوان هاي دهن پركني داشتند. رئيس شعبه كنگره جوانان، دو سال پيش از مدرسه اخراج شد. رهبري يك تحريم رابه عهده داشت؟ به پليس سنگ انداخته بود؟ شايد هم مدرسه راآتش زده باشد؟ مي گويد همه اين هاهست. خيلي سر درنمي آورد فقط اسم فعاليت هاي سياسي رابلد است. دو سال نگذاشتند به مدرسه بروي، نه. تمام اين مدت چكار مي كردي؟
به او فرصت نمي دهد سيب بخورد. يك گاز گنده مي كند و سرش راراروي گردن باريك پسرانه اش تكان مي دهد. من تو بودم. از ژوئن امسال 6 ماه تو هلف بودم.
به بقيه نگاه مي كند، تو چي؟
شدراك سر خم مي كند. دوتاي ديگر به او نگاه مي كنند. بايد مي دانست، بايد مي دانست از رنگ آنهابايد مي فهميد چه جوابي بدهند. قرار نبود كه جزو يازده نفر اول كريكت انتخابشان كنند يابه اردوي تفريحي اروپابفرستندشان.
سردسته دوميل به او مي گويد كه مي خواهد دوره مكاتبه اي بخواند كه از دو سال پيش دنبال آن بوده. دو سال پيش كه هنوز بچه بود و اين موهاپشت لب و صورتش درنيامده بود كه او رامرد مي كرد و از دنياي كودكي مي كند. در ترديد و سكوت حاكم بر اتاق و لكه هاي قهوه اي روي بشقاب هاو ميز و پوست موز روي ميز معلوم مي شد كه نمي تواند فرم ثبت نام دوره مكاتبه اي رابگذارند، نمي تواند و آن دو سال رامحروم مانده بود. به آنهانگاه كرد و باورش نمي شد چه چيزي رامي داند كه آنهاهمين حالادر خانه او كلاشينكوفهاي خود راكه فقط سرودش رامي خواندند بيرون بكشند و سرود خوان مرگ رابه بازي بگيرند. مواد منفجره مي بستند زير كاميون ها، مي روند و لاي بوته هاو جاده هابيل به دست مي گيرند امانه براي كشاورزي و درخت كاري بلكه براي كاشت مين. آنهارامي بيند كه به سختي زخمي شده اند اماباورش نمي شود كسي رازخمي كنند. دست هاي نوچشان راباماليدن كف دست هابه هم پاك مي كردند.
سكوت رامي شكند، حرفي بزنيد، چيزي بگوييد. از شير من خوشتان آمد؟ قشنگ نيست؟ يك هنرمند زيمبابوه اي آن رادرست كرده، اسمش فكر مي كنم دوبه باشد. امااين حركت ناگهاني چشمشان راباز كرد. دوميل بانگاه خيره بي حرف آنچه رابر وجودشان سنگيني مي كرد لو داد. در اتاق دنگال چلچراغ عتيقه گران قيمت و پرده حصيري و شير منبت كاري شده همه اش يك حد داشت، پديده هاي نامتمايز و غيرقابل كشف، تنهاچيز واقعي غذابود كه سيرشان كرد.
|
11-18-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود:
“این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”
پس به طبقه ی بالایی رفتند …
در طبقه ی دوم نوشته بود:
“این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”
دختر گفت: “هوووومممم … طبقه بالاتر چه جوریه …؟”
طبقه ی سوم:
“این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”
دختر: “وای … چقدر وسوسه انگیز … ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند …
طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند.”
آن دو دختر واقعا به وجد آمده بودند …
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”
پس به طبقه ی پنجم رفتند …
آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-18-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خانم باربارا والترز كه از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریكاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در كابل تهیه كرد.
در سفری كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه میروند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به كابل داشت ملاحظه كرد كه هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر میدارند و علی رغم كنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمیرا پاس میدارند.
خانم والترز به یكی از این زنان نزدیك شده و میپرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینكه سنت دیرین را كه زمانی برای از میان برداشتنش تلاش میكردید همچنان ادامه میدهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و میگوید: بخاطر مینهای زمینی!
نكته اخلاقی: مهم نیست كه به چه زبانی حرف بزنید و یا به كجا بروید فقط بدانید پشت سر هر مردی یك زن باهوش قرار دارد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-18-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-18-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستانی از سقراط
روزی سقراط (حکیم معروف یونانی)، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟” مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-18-2010
|
|
مدیر تالار مطالب آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306
3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود، پادشاهی بر او بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر برنیاورد و التفات نکرد.
سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه ی خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند، وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد ! سلطان ِروی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی ؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر،
بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک
پادشه پاسبان درویش است.......گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست......بلکه چوپان برای خدمت اوست
یکی امروز کامران بینی.........دیگری را دل از مجاهده ریش
روزکی چند باش تا بخورد.........خاک مغز سر خیال اندیش
فرق شاهی و بندگی برخاست........چون قضای نبشته آمد پیش
گر کسی خاک مرده باز کند........ننماید توانگر و درویش
ملک را گفت درویش استوار آمد، گفت از من تمنا بکن. گفت آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت مرا پندی بده گفت :
دریاب کنون که نعمتت هست به دست.........کین دولت و ملک مى رود دست به دست
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|
11-19-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خدايا شكر
روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید:….
شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
|
11-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
توفان که از شيراجان (نام پيشين سيرجان) گذشت غم و اندوه بسيار برجاي گذاشت بسياري از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگين بود . در اين آشوب زمانه پسري به نام نيما دلباخته دختري شده بود که نامش نِيشام بود نيما سالها دور از خانواده و در سفر زندگي کرده بود و چهار برادر داشت که هر يک داراي ثروت و اندوخته ايي بودند پدر نيشام بارها به خانواده نيما گفته بود هر يک از برادران ديگر خواستگاري مي کرد مشکلي نبود اما نيما توان اداره زندگي نيشام را ندارد . و هر چه خانواده نيما به او مي گفتند به جاي عاشقي پي کسب و کاري را بگيرد و به اين شکل به همگان بفهماند توانايي همسرداري را دارد او نمي شنيد و از دور چشم به خانه زيبا و بلند نيشام داشت .
کم کم رفتار نيما موجب برافروختگي و ناراحتي پدر و بردران نيشام گشت آنها شبي به خانه نيما آمده و در برابر پدر و برادران نيما به او گفتند اگر باز هم در اطراف خانه اشان پرسه بزند چشم خويش را بر دوستي هاي گذشته خواهند بست .
نيما انگار تازه از خواب بيدار شد بود گفت مگر من چکار کرده ام ؟ تنها عاشقم همين !
پدر نيشام گفت : عاشقي که خانه و خوراک زندگي نيست ما دختر به آدم مستمندي همچون تو نمي دهيم .
نيما گفت : من مستمند نيستم
پدر و برادران نيشام خنديدند و گفتند آنچه ما مي بينيم جز اين نيست .
نيمروز فردايش شش مرد با پوششي از گران بهاترين پارچه هاي نيشابوري و اسبهاي ترکمن در برابر خانه نيشام ايستاده بودند آن شش مرد نيما ، پدر و برادرانش بودند . بهت سرآپاي وجود ميزبانان را گرفته بود . پس از آنکه بر صندلي ميهماني نشستند نيما گفت هنگامي که در سفرم بانو آفرين ( سي امين شاهنشاه ساساني ) را از رودخانه خروشان نجات دادم او به من گفت پيش من بمان . گفتم من مسافرم و او گفت يادگاري به تو مي دهم که هر وقت همچون من به خفگي رسيدي کمکت کند .
ديشب شما سعي داشتيد مرا غرق کنيد اما اينبار دستان پادشاه ايران مرا نجات بخشيد .
پدر و برادران نيشام از اين که شب قبل به گونه ي بسيار زشت به او گفته بودند : ما دختر به آدم مستمندي همچون تو نمي دهيم پشيمان بودند .
مي گويند نيما و نيشام همواره دستگير مستمندان بودند و زندگي بسيار نيکو داشتند .
نکته ها:
سفر انسانها را پخته و نيرومند مي سازد . و به سخن ارد بزرگ : سفر ، ناي روان است براي انديشه و آرمان بزرگ فردا .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-22-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خــَــر دردمند و گــرگ نعلبند !!!! ...
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید.
بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که “یک عمر برای این بی انصافها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند”.
خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.
گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد”اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود”. نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همینکه گرگ به او نزدیک شد خر گفت:”ای سالار درندگان، سلام”.
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:”سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟” خر گفت: “نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم”.
گرگ پرسید:”خواهش؟ چه خواهشی؟”
خر گفت:”ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.”
گرگ گفت:”خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف”.
خر گفت:”صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و می بینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!”
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همینکه به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت:”عجب خری هستی!”
خر گفت:”عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!”
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید:”ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟”
گرگ گفت:”شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.”
روباه گفت:”خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟”
گرگ گفت:”هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد،کار من سلاخی و قصابی بود،زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!”.
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 06:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|