بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #981  
قدیمی 11-27-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستان مرغداني ....



داستان
مرغداني ( 1 )

نويسنده: محمد محمدعلي


تلفن زنگ زد. كاشفي بود.
«بازنشستگي آقا ولي چي شد؟»
«احتمالا همين امروز فردا حكمش صادر مي‌شود.»
«براش كاري در نظر گرفتم.»
«ممنون كه سفارش ما را فراموش نكردي، جناب!»
«فقط بگو مرد كارهاي سنگين هست؟»
«به هيكل گنده و شُلش نگاه نكن، اين جا دست تنها كار يك آبدارخانه و چند تا كارمند را پيش مي‌برد.»
«بعد از ظهر مي‌آيم سراغش تا محل كار را نشانش بدهم. تو هم بيا. بهترست كه جلو تو باهاش حرف بزنم.»
بدم نمي‌آمد مرغداني و باغي را كه به تازگي اجاره كرده بود، ببينم. گاهي كه به خواهش همسايه‌ها، مرغ پركنده مي‌آورد، مي‌نشست و از تجهيزات مرغداني و محوطه‌ي اطرافش تعريف مي‌كرد. مي‌گفت: چه درخت‌هاي ميوه‌اي ... چه باغ باصفايي! عينهو بهشت برين ...
گوشي را گذاشتم. صدا زدم: «آقا ولي، آقا ولي!»
مثل هميشه، تا بجنبد و شكم بزرگش را جا به جا كند و بيايد جلو در اتاق و بگويد: «فرمايش؟» چند دقيقه‌اي طول كشيد. درست مثل وقتي كه كارمندها صدايش مي‌زدند، چاي بياورد، يا پرونده‌اي را ببرد زيرزمين و به بايگاني برساند.
هميشه مي‌گفت: «چند تا كار هست كه بايد هر روز انجام شود. من هم چشمم كور انجام مي‌دهم. حالا چند دقيقه ديرتر يا زودتر چه توفيري مي‌كند؟» انصافا مي‌آمد و هر كاري بود، انجام مي‌داد، ولي مثل ساعتي كه هميشه چند دقيقه عقب باشد.
دوباره صدايش زدم، آمد. با پاشنه‌ي خوابيده و لخ‌لخ‌كنان. تكه ناني خشكيده دستش بود. اول متوجه نشدم با عينكش چه كار كرده. فقط يك سفيدي ديدم. وقتي ديد نگاهش مي‌كنم، همان وسط اتاق ايستاد. پشت شيشه‌ي سمت چپ عينكش، تكه‌اي كاغذ سفيد چسبانده بود. با يك چشم درشت و مشكي نگاهم مي‌كرد. معلوم بود كه شب را نخوابيده، دسته‌اي از موهاي پشت سرش بدخواب شده و رو به بالا شكسته بود. شانه‌هايش پهن و افتاده بود و همان كت راه‌راه و شلوار گشاد هميشگي تنش بود. هيچ نگفت و سرش را خاراند. از پسرش پرسيدم كه تيمسار صدايش مي‌زديم.
گفت: «شكر خدا همين ديشب نامه‌اش رسيد. دعا و سلام رسانده، نوشته من حالاست كه قدر پدر و مادرم را مي‌دانم و مي‌فهمم.»
گفتم: «پس چرا دمغي؟»
گفت: «با بيست سال سابقه‌ي خدمت و پايه‌ي حقوق مستخدمي، شكم پنج تا قناري هم سير نمي‌شود، چه برسد به آدم!»
خواستم بگويم: «بازنشستگي را خودت تقاضا كردي.» نگفتم. گفتم: «چرا اين شكلي شدي، مرد؟»
گفت: «قوز بالا قوز ... سيم‌هاي اين چشمم قاطي شده، اما شكر خدا اتصالي نكرده به اين يكي. چيزي نيست. خوب مي‌شود.»
نظرش را درباره‌ي كار توي مرغداني پرسيدم. گفت كه از خدايش است و چرا دلش نخواهد. مرغداري هم بد شغلي نيست.
گفتم: «آقاي كاشفي تلفن زد. از همين امروز كاري برات دست و پا كرده.»
پوست صورتش جمع شده بود، و چشم سالمش كوچك مي‌نمود، لبخندي بر گوشه‌ي لب داشت:
«چه همچين دست به نقد؟ انگار همين يكي دو ماه پيش بود كه سپرديد.»
پشت ميز طرف ديگر اتاق نشست. همچنان كه مشغول ريز كردن تكه نان خشكيده بود گفت:
«خدا پدر زنم را نيامرزد. از بس كه از ژاندارم‌ها چشم زخم ديده بود، اصرار داشت كه من نوكر دولت بشوم. ولي من هميشه از شغل آزاد خوشم آمده. نوكر و آقاي خودم. خودم و خودم.»
صبح‌ها، همين كه فرصتي پيدا مي‌كرد، پشت ميز آبدارخانه مي‌نشست و براي چند تا كبوتر چاهي كه جمع مي‌شدند پشت پنجره‌ي اتاق ما، نان خرد مي‌كرد. بعد، با مشت پر مي‌آمد كنار پنجره و بي‌آن كه مزاحم كسي بشود همه را مي‌ريخت براي كبوترهاي گرسنه‌اي كه به ورقه‌ي آهني سقف كولر نوك مي‌زدند.
برگشت به طرفم: «من سله و قفس و سبد آهني و بزرگ نمي‌توانم بلند كنم. يك وقت حكايت رودربايستي نباشد.»
گفتم: «اين همسايه‌ي ما آدم بدي نيست، ولي جايي هم نمي‌خوابد كه آب زيرش برود. تو را ديده و اگر طالب نبود تلفن نمي‌زد.»
نان را ريز ريز كرد و از پشت ميز بلند شد. هر دو به كنار پنجره رفتيم. عادت داشت نان را در چند نوبت بريزد. صبر مي‌كرد بخورند و تا مي‌ديد دارد تمام مي‌شود، دوباره مي‌ريخت. هر بار كه كبوترها با ولع هجوم مي‌آوردند، لبخند مي‌زد. گفت:
«كار خدا را مي‌بيني؟ يك وقتي روزي ما حواله شده بود به اين زبان‌بسته‌ها ... بچه كه بودم، برادرم يك چادرشب برمي‌داشت و مي‌رفت سر چاه. گاهي مرا هم مي‌برد، مي‌گفت: ولي تو بالا باش، و خودش مي‌رفت پايين. سي تا چهل تا از اين زبان‌بسته‌ها را تلمبار مي‌كرد توي چادرشب و يك هفته ده روز پدرم را از بابت پول گوشت جلو مي‌انداخت. بيچاره‌ها گوشتي نداشتند. من نمي‌خوردم ولي حالا كه نگاه مي‌كنم باز از اين گوشت‌هاي يخ‌زده بهتر بود ...»
برگشت به طرفم:
«بعضي از اين كفترهاي چاهي خيلي ناقلا و ناتواند. گاهي كه صبح‌ها دير مي‌رسم اداره، مي‌روند جاي ديگر مي‌خورند و فضله‌شان را مي‌آورند اينجا، اما چه كار مي‌شود كرد؟ بايد بي‌مزد و منت مواظب و مراقب‌شان بود. از فردا كه من نيستم، شما به اين زبان‌بسته‌ها غذا بده، ثواب دارد.»
گفتم: «باشد. حتما به بقيه هم مي‌سپرم. نگران نباش.»
ساعت چهار و نيم سوار ماشين كاشفي شديم. آقا ولي، روي صندلي عقب، كنار كپه‌اي از شانه‌هاي خالي تخم‌مرغ نشست. چند جزوه و كتاب مرغداري هم اطرافش پراكنده بود. كاشفي آينه را ميزان كرد و راه افتاد.
گفت: «حتما چشم آقا ولي آستيگمات شده، بله؟»
آقا ولي عينكش را برداشت و شيشه‌ي طرفي را كه كاغذ نچسبانده بود، با سر انگشت پاك كرد:
«درد نمي‌كند، ولي مثلا اين خط جدول خيابان هست، يا آن تير چراغ برق، لبه‌هاش را كج و كوله مي‌بينم، حاليم هست شكسته نيست، اما مي‌بينم كه شكسته‌ست. يكي از آشناها گفت، اين كار را بكنم. اتفاقا از ديشب با همين يك چشم راحت‌ترم و بهتر مي‌بينم. مثل اين كه همين يكي از اولش هم كفايت مي‌كرده.»
خنديد و پرسيد: «مرغداني‌ها كه ديده‌باني ندارند. دارند؟»
هر سه خنديديم، و كاشفي پيپش را كه باز خاموش شده بود، با كيسه‌ي نايلوني توتون به من داد. روشن كردم، بوي خوش توتون فضا را پر كرد. مي‌دانستم همقطارهاي سابقش كه هنوز در مرزها خدمت مي‌كنند برايش مي‌فرستند. پرسيدم كه توتون را گران مي‌خرد؟ گفت از وقتي كه از خدمت بيرون آمده، اين چيزها را با رفقا معاوضه مي‌كند. ران و سينه مي‌دهد، كاپيتان بلك مي‌گيرد.
گفتم: «خوب، برويم سر اصل مطلب. نگفتي براي آقا وليِ ما چه كاري در نظر گرفته‌اي؟ بالاخره ما هستيم و همين يك آقا ولي كه چشم و چراغ اداره‌ست.»
از خيابان پر درخت پشت دانشگاه با سرعت گذشتيم، و به طرف بالا پيچيديم. كاشفي گفت:
«يكي از كارگرهام به اسم زعيم، دو روزه كه نيامده سر كار. آقا ولي را مي‌گذارم جاي زعيم. كار جمع و جوري‌ست. شايد هفته‌اي بيست ساعت بيشتر كار نداشته باشيم.»
آقا ولي عينكش را گذاشت و به پشتيِ صندلي تكيه داد:
«تا جايي كه مي‌دانم اگر علاقه به كار باشد كم و زيادش آدم را خسته نمي‌كند، ولي بالاخره يك جوري هم نباشد كه آدم شرمنده‌ي زن و بچه‌اش بشود. بيست ساعت در هفته، بدون اضافه كاري ...»
كاشفي گفت: «درآمد زعيم بد نبود. هر ماه مبلغي مي‌فرستاد به دهاتش. هفته به هفته تو باغ مي‌ماند. تو هم مثل زعيم. آن‌جا كسي با تو كاري ندارد. جاي باصفايي‌ست. جاي خواب هم داري. درخت‌هاش به ميوه نشسته. باصفاست، تا بخواهي درندشت. عينهو بهشت برين.»
آقا ولي گفت: «زنم مريض شده. دو تا بچه‌ي كوچك هم دارم. دلم مي‌خواست شب‌ها بروم خانه و صبح زود بيام. چه كنم؟ بچه‌ها عادت كرده‌اند كه شب‌ها خانه باشم.»
كاشفي گفت: «هيچ عيبي ندارد. من از اين جهت گفتم كه آن‌جا را مال خودت بداني.»
آقا ولي، سر و سينه‌اش را جلو كشيد:
«اين خيابان‌ها مي‌رسند به شمال شهر؟»
كاشفي گفت: «بله، از سربالايي مالك‌آباد كه بگذريم، سردرِ كاشي‌كاري و شير خورشيد نشان باغ پيداست. باغِ آقا شجاع معروف‌ست. نشنيدي؟»
آقا ولي گفت: «هميشه دلم مي‌خواست مدتي بالاي شهر كار كنم. راستي ببينم، آن‌جا ماشين جوجه‌كشي هم داريد؟»

كاشفي با سرعت از چراغ قرمز راهنما گذشت. از تقاطع چهارراه به سمت غرب پيچيد:
«بله، از توليدات داخلي‌ست.»
آقا ولي گفت: «اين حرف‌ها حالا قديمي شده، ولي مي‌پرسم، جوجه‌كشي با دستگاه، دخالت تو كار خدا نيست؟ بابت زود به عمل آمدن نطفه‌ها عرض مي‌كنم.»
هم من و هم كاشفي زديم زير خنده. خودش هم خنده‌اش گرفت، ولي حدس مي‌زدم به علت نفهميدن نوع كارش بوده كه اين سؤال را كرده. گاهي خجالت مي‌كشيد، چيزي را كه نمي‌دانست و ذهنش هم ياري نمي‌كرد، زود و دقيق بپرسد، بعد مطلب ديگري را مي‌كشيد وسط. دور و بر مطلبي مي‌پلكيد كه روش نمي‌شد بگويد.
گفتم: «به قول خودت حكايت رودربايستي كه نيست. اگر مايلي كار كني، همين‌جا درباره‌ي نوع كار و حساب و كتابش سؤال كن. من كه دخالت نمي‌كنم علت دارد. تو هنوز براي من همان آقا وليِ توي اداره‌اي. پدر تيمسار سعيد خان دليجاني.»
گفت: «گفتنش آسان نيست. تازه چه اهميتي دارد؟»
بعد، همان‌طور كه داشت يله مي‌شد روي پشتي صندلي، ادامه داد:
«تخصص نداشتن بد دردي‌ست. تو محله‌ي ما مستخدمي هست كه حداقل هفته‌اي دو بار براي آشپزي مجالس عزا و عروسي دعوتش مي‌كنند. خوب همين كميتش را راه مي‌اندازد، اما من، نه كاري بلدم و نه دلم تو خانه قرار مي‌گيرد. حالا مشغولياتي داشته باشم كافي‌ست، ولي نگفتيد كارم چي هست؟»
كاشفي گفت: «گفتم كه، شما را مي‌گذارم جاي زعيم. زعيم مسئول مرغ و خروس‌هايي بود كه ما به صورت سرد به بازار مي‌فرستيم. البته تو باغ كارهاي ديگري هم هست كه فعلا هركدام مسئولي دارد. اگر از اين كار خوشت نيامد، مجبوري صبر كني تا چند ماه ديگر كه كارها رونق بيشتري گرفت، شايد توانستم كار ديگري برات دست و پا كنم. ولي فعلا همين يك شغل را خالي داريم.»
آقا ولي گفت: «مي‌بخشيد زياد پرس و جو مي‌كنم. كار زعيم چي بود؟ مثلا به مرغ‌ها دانه مي‌داد، يا چه كار مي‌كرد؟»
كاشفي گفت: «ببين هر كاري معايب و محاسني دارد. فقط نبايد سرسري گرفتش. زعيم كار را بلد بود، ولي اهل افراط و تفريط بود. تو نبايد مثل زعيم باشي. نوع كار طوري‌ست كه كاملا مستقلي، بقيه هم، هركس به كار خودش مشغول‌ست. جوجه‌كشي، غذا دادن، نگهداري، نظافت و بقيه‌ي كارها، هيچ‌كدام ربطي به كار تو ندارد. تو فقط مسئول مرغ و خروس‌هاي حذفي هستي.»
اصطلاح «حذف» را در مرغداني‌ها شنيده بودم. سيگاري آتش زدم و دست آقا ولي دادم. بعد صبر كردم تا صداي آژير آمبولانسي كه از باند ديگر اتوبان مي‌رفت پايين، خاموش بشود. به كاشفي گفتم:
«گفتيد مسئول حذفي‌ها .. آقا ولي بايد سر ببرد يا بگويد كه سر ببرند؟»
«در واقع، آقا ولي تكليف مرغ‌هاي حذفي را عملا روشن مي‌كند. همين كار احتياج به يك مسئول دارد.»
آقا ولي چند پك به سيگار زد و نگاهش را از رديف درخت‌هاي حاشيه‌ي خيابان گرفت. رفت توي فكر و لحظه‌اي با دو دست سرش را چسبيد. وقتي متوجه شد نگاهش مي‌كنم، مثل كسي كه خجالت‌زده باشد، سرش را پايين انداخت. زير لب با خود پچ‌پچ مي‌كرد. شايد چون حرفي زده بود، احساس مي‌كرد كه بايد به آن پابند باشد. به خصوص كه باعث پيدا شدن كار من بودم. گاهي كه مي‌بردمش مجتمع و باغچه‌ها را بيل مي‌زد، يا احيانا نظافتي مي‌كرد، اضافه به مزد، كمكش هم مي‌كردم. ديگر صحبت كارمند و آبدارچي نبود. همسرم گاهي براي بچه‌هاش ژاكتي يا بلوزي مي‌بافت. بعضي وقت‌ها هم زن او براي ما گردو و توت خشكه مي‌فرستاد. سعيد هم كه اهل كتاب و شعر و شاعري بود.
داشت مي‌گفت: «من مرغداني ديده‌ام، اما تا حالا سر گنجشكي را هم نبريده‌ام. مدتي كمك مي‌كنم بلكه كسي پيدا شد و كار شما راه افتاد ...» كه ديگر رسيده بوديم به دهكده‌ي پايين دست مالك‌آباد و بايد كم‌كم از پيچ و خم‌ها بالا مي‌رفتيم.
از بالا، و از خم پيچ‌ها، جنوب و شرق و غرب شهر پيدا بود. در دامنه‌ي تپه‌هاي اطراف دهكده، روي شيب‌ها، اسكلت فلزي بناهاي نيمه‌كاره بود كه قد برافراشته بود. انبوه مصالح ساختماني كپه‌كپه و بلند و كوتاه، ديده مي‌شد. بعد ديوارهاي خشت و گليِ باغ‌هاي بزرگ و خانه‌هاي روكار سنگي و رنگارنگ ... و آن پايين، اتوبان بود و يكي دو راه فرعي كه ميانبر مي‌رسيد به ديوارهاي آجري دالبر دالبر و تا ضلع شمال غربي مسيري كه مي‌رفتيم، كشيده شده بود. بوي فضله و كود جلوتر از صداي پارس سگي از باغ مي‌آمد.
كاشفي گفت: «ژولي از نژادهاي اصيل‌ست. عادتش داده‌ام با شنيدن صداي موتور ماشينم پارس كند.»
تا به دروازه‌ي باغ برسيم، ژولي مي‌غريد و با پاهاي از هم باز شده، و گردن كشيده پارس مي‌كرد. اما همين كه رد شديم، مثل اين كه وظيفه‌اش را انجام داده باشد، يك‌باره دراز كشيد روي زمين و شروع كرد به ليسيدن كپل قهوه‌اي و سياهش كه انگار زخم بود.
صداي كِركِر خنده‌ي زن و مردي، كه معلوم نبود پشت كدام رديف از درخت‌هاي ميوه‌اند با بغ‌بغوي كبوترهاي كنار گوشه‌ي سقف سفالي اتاقك سرايدار درهم مي‌آميخت. دو طرف خيابان اصلي بوته‌هاي سبز شمشادهاي يك قد و اندازه بود، و بعد از اولين ميدانچه، ساختمان اربابي بود، با ايواني جلو آمده و ستون‌هاي قطور گچ‌بري شده، و در و پنجره‌هايي با شيشه‌هاي رنگيِ زنگار گرفته و كنگره‌هاي تاج در تاج كه دور تا دور لبه‌ي بام را زينت داده بود. كمي دورتر، استخري بود با بدنه‌اي آبي‌رنگ و پر از آب زلال و بالادست آن سالن‌هاي سيمان سياهِ مرغداني‌ها بود با درهايي كوتاه و پنجره‌هايي كوچك و زرد، و كمي دورتر، كاميوني وسط خيابانِ شني ايستاده بود و عده‌اي بارش را خالي مي‌كردند.
كاشفي گفت: «انگار نژادهاي خارجي كه سفارش داده بوديم آمده. اوضاع روبراه مي‌شود آقا ولي.»
جلوي اولين سالن سمت چپ پيچيد، و در محوطه‌اي پُر دار و درخت ترمز كرد. محوطه با چند تخت و صندلي چوبي و حوضي كوچك و گلدان‌ها و پيت‌هاي حلبي كه در آن‌ها نهال و نشاء كاشته بودند، شكل مي‌گرفت. تا دست و صورت شستيم و نشستيم، زن و مردي از خيابان اصلي بالا آمدند. زن صد قدمي جلوتر بود. باد دور چادر سفيدش مي‌پيچيد و به پيراهن صورتي‌اش مي‌چسباند. كاشفي پيپش را روشن كرد:
«اين عاطفه زن سرايدارست، و آن يكي سركارگر. بقيه‌اش را هم خدا عالم‌ست.»
عاطفه نزديك ما كه رسيد، پر چادرش را بالا گرفت و روي پيراهن بلند و چسبيده به پاهاش كشيد. به كاشفي و من سلام كرد. به بالاي يقه‌ي باز پيراهنش سنجاق قفلي زده بود. كاشفي پرسيد كه نعمت‌الله كجاست؟ و به چشم‌هاي شوخ او خيره شد.
عاطفه گفت: «همين جا بود. انگار رفته بار خالي كند. صداش كنم؟»

كاشفي گفت: «يا تو يا نعمت‌الله، يكي بايد هميشه دم در باشد. حالا برو با ماست كم‌چربي دوغ درست كن بيار.»
عاطفه با ابروهاي گره‌خورده برگشت رو به پايين. سر راه چيزي به سركارگر گفت و خنديد. آقا ولي نگاهم كرد. ناگهان احساس كردم دارد حوصله‌ام سر مي‌رود. سركارگر با هيكل ورزيده و لباس كار سرتاسري، آهسته و با طمأنينه بالا مي‌آمد. تا به كاشفي رسيد سلام بلندبالايي داد، و با سر به ما هم سلام كرد. كاشفي آرام آرام جلو رفت و نگاه تند و تيزي به او انداخت:
«مگر كارگر كم داريم كه نعمت‌الله را به كار مي‌كشي؟»
سركارگر گفت: «بله قربان، راننده عجله داشت، نعمت‌الله هم بيكار بود. فرستادمش همراه بقيه جوجه‌هاي تازه را از كاميون خالي كند. اصلا براي اين كه مراقب باشد عوضي اشتباه نشود.»
كاشفي گفت: «صبح هم كه فرستاده بوديش آزمايشگاه حصارك تا عوضي اشتباه نشود!»
سركارگر گفت: «چاره چيست قربان؟ دكتر آزمايشگاه لاشه‌ها را برگردانده و گفته كه دو تا مريض زنده بفرستيم. سفارش كرده احتياط كنيم و براي اين مرغ و خروس‌هاي تازه هم دو هفته‌اي قرنطينه بسازيم. جسارت‌ست مي‌پرسم اين آقا همان كارگري‌اند كه ديروز صحبتش بود؟»
كاشفي گفت: «بله.»
برگشتم به آقا ولي نگاه كنم، ديدم كه دارد نگاهم مي‌كند. سركارگر بي‌معطلي يك دسته كاغذ از جيب روي سينه‌اش درآورد، و از لابلاي آن يكي را كه از همه تميزتر بود، بيرون كشيد:
«از رستوران افخم، كلوپ صفوي، و خانه‌ي سالمندانِ زن، سفارش جوجه خروس داده‌اند. روزي صد تا و گفته‌اند كه تا صد و پنجاه تا هم اشكالي ندارد.»
سايه‌ي آقا ولي كه كنار گلدان‌هاي نشاء ايستاده بود، در آب حوض مي‌لرزيد. اشاره كردم بيا. آمد و روي تخت كنارم نشست.
آهسته گفتم: «تصميم بگير. اگر كار دست به نقد مي‌خواهي فعلا جز اين نيست.»
آهسته گفت: «شايد هم باشد و ما خبر نداريم. اين اقبال منِ فلك‌زده است. حالا هم كه بلند شده ببين كجاها بلند شده. اين هم بالاي شهر! مثل اين كه خودم بايد بالا و پايين بشوم.»
كاشفي سفارش‌هايي به سركارگر كرد و آمد به طرف ما كه هنوز مي‌خنديديم:
«كار جديد آقا ولي اعصاب قوي و سرعت عمل لازم دارد. البته، مزدش هم اگر كار را خوب پيش ببرد عالي‌ست. همين جوجه خروس‌ها كه سفارش گرفته‌ايم، همان تخم‌مرغ‌هايي كه با ماشين جوجه مي‌شوند، بالاخره سودي دارند كه دست ما را باز مي‌گذارند براي افزايش دستمزد و پاداش آخر سال ... »
سركارگر جلو آمد و گفت:
«به ضرر و زيان‌ها هم اشاره بكنيد آقاي كاشفي.»
كاشفي خنديد:
«راست مي‌گويد. يك‌باره مي‌بيني نيوكاسل مي‌آيد و يك سالن را درو مي‌كند و ما مجبوريم هزارتا هزارتا جوجه‌هاي مريض را چال كنيم. قبلا اين‌جا تنورهاي مخصوص داشت كه مرغ‌هاي مرده را در حرارت زياد به دانه‌ي غذايي تبديل مي‌كرد، ولي حالا مجبوريم تا تعمير مجدد و راه‌اندازي‌شان همه را خاك كنيم. البته اين‌ها ربطي به حقوق شما ندارد آقا ولي خان.»
به طرف سركارگر برگشت:

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #982  
قدیمی 11-27-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

داستان
مرغداني ( 2 )

نويسنده: محمد محمدعلي

«حالا ترتيب انتقال حذفي‌ها و گوشتي‌هاي دو كيلويي را به كشتارگاه بده. قرارست با آقا ولي سري به آن‌جا بزنيم. دوستِ دوست ما، دوست خود ما هم هست.»
سركارگر لبخندي زد و رفت طرف خيابان اصلي باغ. كاشفي به طرف ما برگشت: «تو مرغداني‌ها آن مرغي كه تخم‌گذار خوبي نيست، يا خروسي كه نطفه‌ي سالمي ندارد، زودتر از بقيه حذف مي‌شود ...» كه عاطفه، با پارچ پر دوغ و ليوان‌هاي سفيد پلاستيكي، از پشت درخت‌ها به خيابان اصلي آمد. صورت كاشفي رو به ما بود و نديد كه چه‌طور وقتي عاطفه نزديك سركارگر رسيد، سركارگر به سرعت كاغذي روي چشمش گذاشت و شكمش را مثل آقا ولي جلو داد. آقا ولي ديد و كاش نمي‌ديد، كه چگونه سينه‌هاي لرزان عاطفه يكي از ليوان‌ها را روي خاك غلتاند.
دوغ را خورده نخورده رفتيم طرف سالن‌ها. كاشفي گفت:
«يك دسته از مرغ و خروس‌ها زودتر از بقيه حذف مي‌شوند، و اين برخلاف طبيعت‌شان هم نيست. دقت كه بكنيد، خودتان مي‌فهميد. آن‌هايي كه وقت مردن‌شان رسيده از بقيه هراسان‌تراند. مثلا تا در سالن باز مي‌شود فوري برمي‌گردند طرف آدم و حتا چند قدمي مي‌آيند جلو.»
سالن اول، پر از مرغ‌هاي يك‌دست سفيد بود كه از سر و كول هم بالا مي‌رفتند. دو جفت چكمه‌ي لاستيكي سياه هم كنار در افتاده بود. كاشفي گفت:
«اين‌ها گوشتي‌اند. چاق مي‌شوند چون چاره‌ي ديگري ندارند. آقا ولي بايد هر روز تعدادي از اين‌ها را سر ببرد. گاهي واقعا سخت‌ست. بعضي‌ها وقتي به كشتن مي‌افتند، يعني چشم‌شان به خون مي‌افتد نمي‌توانند جلو خودشان را بگيرند. يك وقت چشم باز مي‌كنند مي‌بينند، عوض استفاده رساندن به ما ضرر هم زده‌اند. بايد حوصله داشت. همين طور علاقه و انضباط.»
با اشاره به چكمه‌هاي كنار در، به آقا ولي گفت:
«پوشيدن اين‌ها براي جلوگيري از انتقال ميكروب ضروري‌ست. بپوش و برو يكي را بگير.»
آقا ولي نگاهي ملتمسانه به من كرد. بعد چكمه‌اي برداشت كه اندازه‌اش نبود:
«پام نمي‌رود. اين‌ها كه خيلي كثيف‌اند.»
«آن يكي را كه بزرگ‌ترست بپوش. داخلش تميزست.»
آقا ولي پوشيد و گشادگشاد رفت وسط مرغ‌هايي كه از سر راهش فرار مي‌كردند.
كاشفي گفت: «آن مرغي را كه تاجش شل شده و دارد چرت مي‌زند بگير.»
آقا ولي مرغ را گرفت و آورد.
كاشفي گفت: «ببين اين مرغ كم خون‌ست. بعيد نيست كه انگل داشته باشد. ولي چون هنوز گوشتش فاسد نيست، حذفي سودآورست.»
مرغ را گرفت و آهسته زمين گذاشت:
«به حذف كردن مثل يك كار نگاه كن. همان‌قدر سر ببر كه احتياج داريم. همان‌قدر كه سفارش گرفته‌ايم.»
برگشت به طرف من و مثل كسي كه بخواهد رازي را فاش كند، آهسته گفت:
«آقا ولي، اينجا بايد نه عاشق كارش باشد، نه ازش متنفر، آدم كوكي ... ربات ...»
***
صبح، وقتي كه نزديك كولر ايستاده بوديم، بعد از آن كه به آقا ولي اطمينان دادم كه مواظب كبوترها هستم، او خاطره‌اي تعريف كرد از همسايه‌ي رو به رويي‌اش كه آن طرف حياط، اتاقي اجاره كرده بود. دلم گرفت و تعجب كردم كه چرا تا به حال به من نگفته بود. حدود دو ماه پيش، آن همسايه به خانواده‌ي آقا ولي سپرده بود كه در غيبتش به قناري‌هايش آب و دانه بدهند، و آن‌ها فراموش كرده بودند. زن آقا ولي يادش نمي‌آمد كليد اتاق را كجا گذاشته و ... آقا ولي در جواب همسايه‌ي تازه از سفر آمده گفته بود: «خجالت‌زده‌ام. مي‌شنيدم قناري‌ها جيك‌جيك مي‌كنند، ولي يادم نمي‌آمد چه كار بايد بكنم. كاش پسرم بود، مي‌سپرديم دستش.»
***
توي سالن بعدي به توصيه‌ي كاشفي همه چكمه پوشيديم. رفتيم بالا سر يكي از ماشين‌هاي جوجه‌كشي. كاشفي از سبدي كه كنار ماشين بود، سه تا تخم‌مرغ برداشت. گفت:
«دولت از مرغداري حمايت مي‌كند. تازه‌ست بخوريد.»
تخم‌مرغ‌ها هنوز گرم بودند. شكستيم و من سفيده و زرده را مخلوط سر كشيدم. توي تخم‌مرغ آقا ولي لكه‌ي خون بود. نخورد. خم شد و به جوجه‌اي خيره شد كه تازه سر از تخم درآورده بود. جوجه با شتاب به سمت محفظه‌ي شيشه‌اي دستگاه مي‌دويد.
كاشفي گفت: «رسما كه وارد كار شدي، خودت معني چيزهايي را كه گفتم مي‌فهمي. خلاصه اين كه بايد مرغ‌هايي را كه قابليت تخم‌گذاري يا گوشتي شدن دارند، شناسايي بكني. حذفي‌ها را هم كنار بگذاري. ما همه‌شان را با حلقه‌هاي رنگي پاهاشان مي‌شناسيم. آن يكي را نگاه كن. همان خروسي كه تاجي برجسته دارد، شماره‌اش دويست و سي و پنج‌ست.»
آقا ولي عينكش را برداشت و با انگشت دو گوشه‌ي چشمش را پاك كرد:
«من قبل از اين‌ها بايد به اين شغل‌ها فكر مي‌كردم نه حالا سر پيري ...»
با دهاني نيمه‌باز و سينه‌اي خالي شده از نفس، كتش را درآورد و دستش گرفت.
كاشفي گفت: «اتفاقا بد نيست از همين امروز مشغول شوي. دو روزست كه برنامه‌ي ما به هم خورده. اگر آماده‌اي براي دستگرمي چندتايي سر ببر. مرغ‌هاي گوشتي اين هفته را تا حالا بايد مي‌فرستاديم بازار.»
آقا ولي نگاهم كرد و آمد كه كتش را بدهد دستم. كاشفي خنديد:
«سالنش جداست. عجله نكن.»
چكمه‌ها را كنديم و بيرون آمديم. كارگري كف كاميون را جارو مي‌زد. چند نفر ديگر هم با قفس‌هاي توري، مرغ و خروس‌ها را جابه‌جا مي‌كردند. همه به احترام حضور كاشفي، لحظه‌اي دست از كار كشيدند تا ما رد شديم. پشت كاميون فضاي باز و بيشه مانندي بود، كه چند جايش در كرت‌هاي كوچك و بزرگ، سبزي و صيفي كاشته بودند. بويي مي‌آمد. آقا ولي دماغش را جمع كرد و خاراند و من به زبان آمدم.
كاشفي گفت: «اين بوها را همه‌ي مرغداني‌ها دارند. هرچه‌قدر سبزي و صيفي مي‌كاريم، چون محل قديمي‌ست باز هم بتونش بو مي‌دهد. بوي همين خون و كثافت مرغ‌ها و خروس‌هاست. عادت مي‌كنيد. حالا برويم كشتارگاه.»
كپه‌اي خاك اره و پوشال سر راه بود. برگ بيشتر درخت‌هاي آن قسمت از بي‌آبي خشكيده بود و آشيانه‌ي پرنده‌ها بر شاخه‌هاي بلند چنار، لخت و بي‌حفاظ مي‌نمود. لكه‌ي ابري، مثل لحافي ضخيم از پر در آسمان بود. گاهي با نسيمي كه مي‌وزيد، شاه‌پرهاي قديمي از قفس‌هاي اسقاطي بيرون مي‌ريخت و معلق مي‌شد در هوا. كمي جلوتر، چند بوقلمون و دو كلاغ، كنار كپه‌هاي ماسه و گوش‌ماهي، مي‌چرخيدند و به زمين نوك مي‌زدند. بوقلمون‌ها ماهيچه‌هاي شل و ول گردن‌شان را از بالاي سينه تا زير غبغب به سرعت مي‌جنباندند.
كاشفي گفت: «آزادشان گذاشته‌ايم كه نيرو بگيرند. گاهي تخم‌مرغ زيرشان مي‌گذاريم و كار يك ماشين جوجه‌كشي را مي‌كنند. اين‌جا همه در خدمت يك هدف‌اند؛ توليد بيش‌تر هزينه‌ي كم‌تر.»
آقا ولي گفت: «حالا كاري به بويي كه مي‌آيد نداريم. زمين اين‌جا، جان مي‌دهد براي كشاورزي. حيف كه دست من نيست، والا از هر وجبش طلا در مي‌آوردم.»
كاشفي گفت: «اتفاقا تو فكرش هستم. منتها كشاورزي برخلاف مرغداري برنامه‌ريزي بلندمدت لازم دارد.»
ما كه نزديك شديم، كلاغ‌ها به طرف بلندترين شاخه‌هاي درخت‌ها پريدند. به منقار يكي‌شان چيزي چسبيده بود كه با نشستن روي شاخه، افتاد. پيش از مان چند موش خاكستري بزرگ به محل رسيده بودند. كفل و پوزه‌ي خون‌آلودشان به تندي مي‌جنبيد. دم‌هاشان رو به بالا بود و چيزي را مي‌جويدند. با ديدن ما، با اكراه كنار كشيدند. انگار كه گوشه و كنار منتظر هستند تا ما رد بشويم و دوباره برگردند. جلو ما، گردن مرغي بود تازه ولي خاك‌آلود كه بيش‌تر گوشتش جويده شده بود. پشت كپه‌ي ماسه و گوش‌ماهي، چند قطعه‌ي ديگرِ گوشت از زير خاك بيرون افتاده بود. كاشفي پيپش را روشن كرد:
«مي‌بيني آقا ولي، اين كارگرهاي بي‌انضباط، آن‌قدر زمين را چال نكرده‌اند كه جك و جانورها نتوانند نوك بزنند. چاره‌اي هم نيست. بايد صبر كرد تا تنورهاي مخصوص تعمير شود. ولي نبايد با نيامدن يك كارگر، گوشت‌هاي قابل مصرف به اين روز بيفتد. بايد به هر قيمت كه شده رساند به محتاجش. وقتي ما ته سفره را مي‌تكانيم براي مرغ‌ها، يا يك بند انگشت نان را از زمين برمي‌داريم و روي چشم مي‌گذاريم، معني‌اش جلوگيري از اسراف‌ست.»
آقا ولي خنديد: «اين شكم من از حيف حيف‌هايي كه سر سفره‌ي غذا مي‌گويم اين‌قدر بزرگ شده. هي زن و بچه‌ها نخوردند و من گفتم حيف‌ست و خوردم.»
آن طرفِ نارون، دو گاوميش با شاخ‌هاي برگشته و سرهاي خم‌شده به جلو، علف مي‌چريدند. يكي‌شان كه گاهي ماغ مي‌كشيد، يك‌باره دست‌هايش را بلند كرد و روي كمر آن ديگري گذاشت.

كاشفي گفت: «قديم اين‌جا گاوداري مجهزي هم داشته. آقا شجاع تو اين كارها نابغه بود. نابغه‌اي بين‌المللي كه حتا از اعراب زمين مي‌خريد و براي اسرائيلي‌ها مرغداني و گاوداري مي‌ساخت. اين باغ، بعد از فوتش مدتي بلااستفاده ماند، تا اين‌كه من آمدم. من هم كه هنوز فرصت نكرده‌ام به همه جاش رسيدگي كنم. اين سركارگر و سرايدار هم با وجود سابقه‌اي كه دارند، دل نمي‌سوزانند. اگر از ترس سالي يكي دو ماه حقوق و مزايا نبود، تا حالا صد دفعه اخراج‌شان كرده بودم.»
صداي بگومگوشان از پشت سر مي‌آمد. سركارگر همراه مرد لاغراندامي به ما رسيد. مرد موقع راه رفتن كمي پاش را مي‌كشيد، و شانه‌اش را جلو مي‌داد. مثل ميراب‌ها پيراهن بلند و بي‌يقه تنش بود و يكي از پاچه‌هاي شلوارش را بالا زده بود. عاقله مردي بود آفتاب سوخته. با ريش چند روزه. سركارگر نزديك‌تر آمد:
«آقا از دست سربه‌هوايي اين نعمت‌الله خسته شدم. چهل‌تا از مرغ‌هاي تخمي را اشتباهي گذاشته تو كشتارگاه. مي‌گويم چرا حواست را جمع نمي‌كني؟ مثل سگ پاچه‌ام را گرفته كه بيا برويم پيش آقا. خب اين آقا ...»
نعمت‌الله گفت: «آقا از اين كارگرها بپرس. همه مي‌دانند كه من آدم دروغگويي نيستم. خودش گفت، اين چهارتا قفس را ببر كشتارگاه. نگاه كردم ديدم گوشتي نيستند. نكردم در جا بگويم اشتباه مي‌كني. حالا كه مي‌پرسم چرا به ارباب ضرر مي‌زني؟ خودش را زده به كوچه‌ي علي چپ. دست پيش را گرفته كه پس نيفتد. با زعيم بخت برگشته هم همين جامغولك‌بازي‌ها را درآورد كه به آن روز افتاد.»
كاشفي گفت: «خسته شدم. واقعا از دست شماها خسته شدم. چرا هميشه مثل سگ و گربه به هم مي‌پريد؟»
نعمت‌الله گريه‌اش گرفت:
«آقا به خدا به اين‌جام رسيده. يك روز بيا بشين سفره‌ي دلم را باز كنم. اين‌جا هيچي سر جاي خودش نيست. صد رحمت به گذشته ...»
كاشفي گفت: «حالا به جاي گريه و زاري برو مرغ‌هاي تخمي را برگردان سر جاش. شما هم دو تا كارگر بفرست بالا.»
برگشت به طرف آقا ولي: «بين آدم ناچارست با چه كساني سر و كله بزند؟ تازه اين يك چشمه‌اش بود. مردكه، سرِ چهل‌سالگي يك دختربچه گرفته، چند سال باهاش بغ‌بغو كرده و حال كه ديگر ... ازش برنمي‌آيد دختره شده بلاي جانش، و هيچي سر جاي خودش نيست.»
آقا ولي گفت: «شما خودتان صاحبكاريد، مي‌دانيد كه اين بيچاره تقصيري ندارد. زن گرفتنش يك طرف، ولي تو كار شده مثل يك قاب دستمال آبدارخانه.»
سالن كشتارگاه در پنجاه قدمي و لب خاكريز دره‌ي سرسبزي بود كه امتدادش به سالن‌هاي مرغداني مي‌رسيد. جاي دو پنجه‌ي خوني به بالاي ديوار سيمان سفيدش نقش بسته بود. انگار كه مرد بلندقدي با دست‌هاي گشوده و پنجه‌هاي خوني، محكم زده باشد به ديوار. انگشت‌ها از هم فاصله داشت و در فاصله‌ي دو پنجه‌ي خوني، با خطي خوانا نوشته شده بود «يادت بخير زعيم» و كنارش پرنده‌ي كوچكي ديده مي‌شد كه با ظرافت منحني بالش ترسيم شده بود. آقا ولي هم ديد و سر تكان داد. مي‌خواستم از احوال زعيم چيزي بپرسم و نپرسيدم، مبادا كه تو ذوق آقا ولي بخورد.

مرغ‌ها و خروس‌ها روي كف صاف و سيماني سالن، از سر و كول هم بالا مي‌رفتند. گوشه و كنار، دانه‌هايي بود كه بخورند. و آبدان‌هاي قراضه‌اي كه از جداره‌اش بالا بروند.
كاشفي گفت: «دارد دير مي‌شود. چكمه‌ها را بپوش، دست به كار شو. روپوشِ كار به آن ميخ گوشه‌ي سالن‌ست. چاقو هم كنار بشكه‌ي آب ... آن هم قيف مخصوص. بردار برو لب چاله‌ي فاضلاب. تا مشغول بشوي كارگرهاي پَركن و شكم‌خالي‌كن هم پيداشان مي‌شود.»
چكمه‌ها بلند و خوني بود. آقا ولي كه پوشيد تا بالاي زانويش رسيد. آستين پيراهنش را بالا زد و از وسط مرغ‌ها و خروس‌ها به آن طرف سالن رفت. بند روپوش چرمي مشكي را به گردن انداخت، و نخ دو طرف را به پشت كمرش گره زد و آمد جلوي ما ايستاد. خواستم بخندم كه به ابروهايش چين افتاد. نوك چاقوي دسته شاخي را آرام آرام به لبه‌ي چكمه‌اش مي‌زد:
«پس قسمت اين بوده كه مِن بعد، روزي ما قاطي گه مرغ‌ها باشد؟»
كاشفي گفت: «ما بيرون هستيم. مواظب باش زخمي‌شان نكني. درست يك بند انگشت زير غبغب.»
دست مرا كشيد و برد بيرون. كارگرها با لباس‌كارهاي سورمه‌اي، از كنار ما گذشتند و توي سالن رفتند.
كاشفي گفت: «من هيچ‌وقت از نزديك نگاه نمي‌كنم. دلم ريش مي‌شود. سر و صدايي كه راه مي‌اندازند، اعصابم را خط‌خطي مي‌كند. كار خيلي مشكلي‌ست كه فقط به درد صفركيلومترها مي‌خورد. آقا ولي خوب‌ست اگر قبول كند.»
پشت به پنجره ايستاد و پيپش را كبريت كشيد. به دار و درخت و به منظره‌ي رو به رو نگاه مي‌كرد ... آقا ولي وسط سالن، تيغه‌ي براق چاقو را آرام آرام و ريز به پشت ناخنش مي‌كشيد.
گفتم: «اين هم آدم جالبي‌ست. پسرش شنيده مي‌خواهم براي پدرش كار پيدا كنم، فوري نامه نوشته كه اگر قصد كمك به پدرم را داريد، بگذاريد خودش انتخاب كند، والا دلخور مي‌شود. بعد مَثَل زده كه چون دوست ندارد توي اداره كار كند، مرتب به مادرش غر مي‌زند و به روح پدر او فحش مي‌دهد.»
كاشفي برگشت رو به پنجره:
«خيلي از مردم چون امكانات ندارند، سر جاي خودشان نيستند. نگاه كن، مردي با اين هيكل بايد مستخدم اداره باشد؟ فيزيك بدنش جان مي‌دهد براي سلاخي.»
يكي از كارگرها شعله‌ي زير بشكه‌ي آب و دستگاه پركني را تنظيم مي‌كرد. كاشفي زد به شيشه و اشاره كرد به آقا ولي كه شروع كند، و او اولين مرغي را گرفت كه نزديكش بود. تا راست شكمش بالا آورد. بال بال زدن و صداي قدقدش را با خشونت خواباند. قوس دو كتف و سر شاهپرهايش را ميزان كرد و زير پاي چپش گذاشت. كاكل مرغ را گرفت و سرش را لبه‌ي چاهك خم كرد. منتظر بودم مثل مرغ‌فروش محله، چاقو را افقي بكشد، و بعد، لاشه را كه در خون دست و پا مي‌زند، با سر بيندازد توي ظرف قيف‌مانندي كه ته باريكش به لبه‌ي فاضلاب مي‌رسيد. بعد يكي از كارگرها مرغ را بردارد و توي بشكه‌ي آب جوش فرو بكند. داغ داع و آب‌چكان بگذارد روي دستگاهي كه پروانه‌هاش به سرعت دور خود مي‌چرخند. كارگر ديگري هم تودلي‌هاي مرغ را بشويد و خيس‌خيس بگذارد توي كيسه‌ي نايلوني كه حالا چندتايش را آماده كرده بودند ...

همه به آقا ولي چشم دوخته بوديم، و او بالاي سر مرغ خم شده بود. چاقو را گذاشته بود يك بند انگشت زير غبغب و نگاهش مي‌كرد. كجاها بود و چه‌ها مي‌ديد، خدا مي‌داند.
كاشفي گفت: «چرا اين‌قدر لفتش مي‌دهد؟»
هر دو رفتيم بالاي سر آقا ولي، و او انگار كه از خواب بيدار شده باشد، لبخندي زد و مرغ را رها كرد. مرغ از پيش پايش جست زد و با قدقد بلند پر كشيد به طرف انتهاي سالن. خروسي زد زير آواز و به طرفش دويد.
آقا ولي گفت: «هنوز دستم به فرمان نيست. شايد از فردا صبح شروع كنم.»
خجالت‌زده بود. كاشفي چاقو را از دستش گرفت و داد دست كارگري كه كيسه‌هاي نايلوني را آماده مي‌كرد:
«بيا شانست گفت كه اين بابا توزرد از آب درآمد. اين دفعه خل بازي دربياوري اخراجي.»
آقا ولي پيش‌بند را باز كرد و به كارگر داد. عينكش را برداشت و چند كف دست آب از شير ظرفشويي زد به صورتش، و به كارگري نگاه كرد كه حالا داشت ساعت و انگشتري طلايش را به كارگر ديگر مي‌سپرد. من هم لحظه‌اي خيره‌ي دماغ نوك‌تيز و چشم‌هاي ريز و سرخ كارگر شدم كه عجيب شبيه خروس لاري و جنگنده بود.
هر سه بيرون آمديم. كاشفي به كارگر اشاره كرد كه شروع بكند، و او خروسي را از گردن گرفت و چاقو را زير غبغبش كشيد. به كاشفي نگاه كرد. وقتي چشم‌هاي منتظر او را ديد، تنه‌ي خروس را انداخت زير پيشخان و سرش را پرت كرد طرف شيشه‌ي پنجره و قاه قاه خنديد.
كاشفي: «يادش به خير. زعيم هم گاهي يادش مي‌رفت كه نبايد سر را از تن جدا كند. اولين بار از شدت هيجان سر مرغ را پرت كرد رو به سقف و يك لامپ را شكست.»
مثل كسي كه خاطره‌اي را بازگو مي‌كند، ادامه داد:
«من خوشم نمي‌آمد، اما وقتي مي‌خواند، صداش توي اين دره مي‌پيچيد. كارگرها دست از كار مي‌كشيدند. طفلك اين آخري‌ها ساكت شده بود. نبايد سر به سرش مي‌گذاشتند. اين سركارگر پدرسوخته زن و بچه‌اش را خيلي اذيت كرد ... خب دارد غروب مي‌شود.»
رفت توي سالن و خروس سربريده را كه جدا از بقيه افتاده بود، توي كيسه‌ي نايلوني گذاشت و بيرون آورد. داد دست آقا ولي و گفت كه ميهمانش باشد. آقا ولي قبول نمي‌كرد، با اصرار كاشفي پذيرفت ... نرمه باد هنوز مي‌وزيد. گاوميش‌ها ماغ مي‌كشيدند و سكوت سنگين انتهاي باغ و ديوارهاي بلند دالبر دالبر را مي‌شكستند. خروسي كه بي‌وقت مي‌خواند، گاهي صدايش مي‌بريد. چند شاخه‌ي درخت، مثل ماري خشكيده، زير پاي ما لغزيده و خرد شد. همان بو كه قبلا مي‌آمد، دماغ را مي‌آزرد. كارگري بوقلمون‌ها را به طرف قفس‌هاي مخصوص مي‌برد. بوقلموني از دست او مي‌گريخت. نور چراغ از پنجره‌ي سالن‌ها سوسو مي‌زد. لامپ پرنوري كه بالاي حوض آويزان بود، چشمك مي‌زد. سركارگر ميان عده‌اي از كارگرها به كاپوت ماشين كاشفي تكيه داده بود و با هيجان چيزي را تعريف مي‌كرد.
كاشفي گفت: «بگو حقوق باشد براي هفته‌ي بعد.»
به آقا ولي گفتم: «بيا شام مهمان ما باش.»
گفت: «هان؟ آهان ... نمك‌پرورده‌ايم. اگر داري يك سيگار به‌ام بده.»
سيگار را آتش زدم و پرسيدم كه چرا تو فكر است.
گفت: «فعلا به كارمندهاي اداره نگو كه كار گرفتم.»
كاشفي گفت: «برو بپرس ببين با كدام يكي از كارگرها هم‌مسير هستي. بعضي‌ها ماشين دارند.»
ماه در استخر ريز ريز شده بود و مل براده‌هاي نقره روي هم مي‌لغزيد. سر ستون‌ها و كنگره‌هاي عمارت اربابي همچنان سنگين و خاموش مي‌نمود. نزديك دروازه‌ي باغ، كاشفي بوق زد. سگ پارس كرد و نعمت‌الله از پشت پرده‌ي جلو اتاقش بيرون آمد. دمپايي صورتي زنانه پاش بود و از عاطفه خبري نبود.
كاشفي گفت: «فردا اول وقت بيا پيشم ببينم چه مرگت شده.»
همين كه از در باغ آمديم بيرون، برگشتم يك بار ديگر آقا ولي را ببينم. عينكش را برداشته بود و دنبال ماشين مي‌دويد ...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #983  
قدیمی 11-27-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قیافه ی خدا چه شکلیه؟

تویه یه خانواده سه نفره یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولو بهش داد، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.

پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولو اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبشون باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی…

به من می‌گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟

آخه من کم کم داره یادم می‌ره؟؟؟؟؟؟

_________________

دنگ...دنگ...

لحظه ها درگذرند

آنچه بگذشت،نمی آیدباز

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواندشدآغاز
پاسخ با نقل قول
  #984  
قدیمی 11-27-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هیچ کس به تنهایی وارد بهشت نخواهد شد! (جالب)
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟'، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يکمهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، یکدیگر را دوست داشته باشید، به همنوع خود مهربانی نمایید، همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
تخمين زده شده که 93% از مردم اين متن را برای ديگران ارسال نخواهند کرد، زیرا آنها تنها به خود می اندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشيد، اين پيام را برای دیگران ارسال نمایید
پاسخ با نقل قول
  #985  
قدیمی 11-27-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عشقي حقيقي

در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.
در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»
مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.
مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.
روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست!!!
مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد…





----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خنده بر لب مي زنم تا كس نداند حال من

ور نه اين دنيا كه ماديديم خنديدن نداشت



پاسخ با نقل قول
  #986  
قدیمی 11-27-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرد بی جان

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : – بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام …
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….
افتاد روی زمین ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده …
- برین کنار .. دس بهش نزنین …
- گداس؟
- چه خونی ازش میره …
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و … بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود … تاریک .
………
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

پاسخ با نقل قول
  #987  
قدیمی 11-27-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

درد عاشقی

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیها
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلدا
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : – آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود
شدید تر از هر روز
قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟
صدای شکستن شیشه آمد
غریبه در کنارش بود
صدایی گرم و حضوری گرم تر
باور نمی کرد
هر دو زیر یک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
کاش خیابان انتهایی نداشت
بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
- سردتون که نیست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد
ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
غریبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
***
خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت
واژه عمق احساس را بیان نمی کند
واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق های نیمه شب
و روزهای برفی
روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ”
و امروز های بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
نه خواب , نه بیداری
دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش
نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هیچ به پوچ رسیدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقی
و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صدای در , و پستچی
- این بسته مال شماست
صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته یک کتاب بود
” داستان های کوتاهی از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته
روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود
” دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
احساس سرگیجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
داستان سیزدهم :
(( درد عاشقی ))
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزید
سایش پشت بر دیوار
سقوط
و دیگر هیچ …..

پاسخ با نقل قول
  #988  
قدیمی 11-27-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گل زیبا

یکی بود یکی نبود.
سالها پیش یه باغچه بود سر سبز و قشنگ. پراز گل های رنگارنگ.پر از گل های خوشبو ، اما میون گلای باغچه دو تا گل سرخ بودن که از همه گلا قشنگتر و زیباتر بودن.
از همه گلا سر بودن و تو دنیا گلی به زیبایی اونا پیدا نمیشد.
دو تا گل سرخ همدیگرو خیلی دوست داشتن طوری که بقیه گل ها به عشق و علاقه ی اونا حسودیشون می شد تااینکه یه روز اتفاق بدی افتاد.یه روز خزون نا مهربون یکی از گلا رو چید و با خودش برد.
به آسونی آب خوردن .
بدون اینکه بقیه بفهمن یا حتی باغبون از خواب بیدار شه.
جای گل مثل یه زخم عمیق رو تن باغچه موند. اما گل دوم وقتی جای خالی گل اول رو دید دلش شکست.گلبرگاش یکی یکی ریختن .زرد و پژمرده شد. .دیگی کسی ندید اون مثل گذشته ها بخنده و شاد باشه.
کم کم بهار از راه رسید و با اومدنش همه شاد شدن.
آخه بهار و قتی می اومد آرزوی همه ی گلا رو برآورده می کرد.
امااون سال با بقیه سالها فرق میکرد.همه گلا از بهار یه چیز می خواستن و اون این بود که گل سرخ کوچولو دوباره شادبشه ، دوباره لبخند بزنه مثل گذشته ها.
بهار به سراغ گل رفت. اول اونو نشناخت چون گل کوچولو زرد و نحیف شده بود.
بهار با مهربونی ازگل پرسید:چی شده گل کوچولو؟ چرا امسال از اومدن من خوشحال نیستی؟ چرا اینقدرزرد و پژمرده شدی؟ من اومدم آرزوتو برآورده کنم.چه آرزویی داری؟ هر چی میخوای بگو.
اما گل فقط سکوت کرد.بهار هر کاری کرد نفهمید چی شده.اومد بره ازبقیه گلا بپرسه که چشمش به باغچه افتاد وهمه چیز رو فهمید.
به گل سرخ گفت: فهمیدم چی شده.ناراحت نباش واست یه گل سرخ میارم جای اون.
حتی از اون قشنگتر. حالا شاد باش و بخند.
اما گل به جای خنده بیشتر ناراحت شد.
بهارگفت:چیه؟چرا خوشحال نشدی؟
گل گفت:من هیچ گل دیگه ای رو نمی خوام.من گل خودمومی خوام.
بهار گفت: نمیشه.یعنی نمی تونم.آخه خزون از من قویتره.من زورم به اون نمی رسه.هر آرزوی دیگه ای داشته باشم برآورده می کنم جز این آرزو.
گل سرخ گفت:هرآرزویی باشه؟قول می دی؟
بهار جواب داد:آره ، هر آرزویی باشه. لبخندی روی لبای گل نشست و آروم در گوش بهار آرزوشو زمزمه کرد.
بهار از تعجب خشکش زد. آخه آرزوی گل خیلی تلخ بود.خواست حرفی بزنه .خواست اعتراض کنه.
اما گل اجازه نداد وگفت : یادت باشه قول دادی.
بهار در حالی که تو چشاش اشک حلقه زده بود گفت : آره قول دادم. فردای اون روز وقتی بقیه گلا از خواب بیدار شدن صحنه ی عجیبی دیدن .
جای دو تا زخم عمیق کنار هم روی تن باغچه و گلبرگ های سرخی که همه جا یادگاری مونده بود. عاشقانه تا دنیا دنیا با هم ماندند…

پاسخ با نقل قول
  #989  
قدیمی 11-27-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


بگذار قلبت از چشمانت بریزد !
پرنده گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند . کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم . پرنده گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری . کرگدن گفت: نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم. پرنده گفت :نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که پرنده را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی. کرگدن گفت: خوب این یعنی چی ؟ پرنده گفت :وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود . کرگدن گفت: اینها که می گویی ، یعنی چی؟ پرنده گفت :یعنی …. بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ….. کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید . اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید . کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ پرنده گفت : نه ، اسم ایت نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود . احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است . کرگدن نفهمید که پرنده چه می گوید . روزها گذشت ، روزها و ماهها و پرنده هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به پرنده گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که پرنده ای پشتش را می خاراند ، احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟ پرنده گفت : نه کافی نیست . کرگدن گفتک درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم . پرنده چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن . کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . با خودش گفت : این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این پرنده قشنگ ترین پرنده دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .. وقتی کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت : پرنده ، پرنده عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چکار کنم؟ پرنده برگشت و اشکهای کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری. کرگدن گفت: راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، پرنده ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ پرنده گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند. کرگدن گفت : عاشق یعنی چه؟ پرنده گفت :یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد. کرگدن باز هم منظور پرنده را نفهمید . اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم ، حالا که پرنده به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم
پاسخ با نقل قول
  #990  
قدیمی 11-27-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان کوتاه (پاره آجر)

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:”اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. “براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم “.
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت…. برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ….

در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:50 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها