بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
جدید رمان كسي پشت سرم آب نريخت

كلاس در سكوت سنگيني فر رفته بود . تنها صداي قدمهاي آقاي بهرامي دبير تاريخ سكوت را مي شكست .گه گاهي بالاي سر يكي از بچه ها مي ايستاد و به پاسخ هايشان خيره ميشد . خودكار در دهانم بود ودرآن را ميجويدم و پشت سر هم آهسته تكرار ميكردم:منگوقاآن پس از مسلمان شدن چه نامي اختيار كرد ؟
اه !چرا يادم نميامد .اگر اين بيست و پنج صدم را از دست بدهم بيست نميشوم .كاش يادم ميامد اما يادم نيامد !
"وقت تمام شد بچه ها !لطفا ورقه ها بالا"
از ناراحتي نفس بلندي كشيدم وبه ناچار ورقه رابالا بردم .نگاهم به سميرا افتاد كه لبخندي حاكي از رضايت روي لبانش نقش بسته بود .
"باشد !اين بيست مال تو "
وقتي آقاي بهرامي برگه امتحان را از دستم گرفت با ديدين چهر ه در هم من فهميد كه نمره ايرا از دست داده ام .
"غصه نخوريد خانم ستايش هميشه كه نبايد بيست بگيريد "
زنگ كه به صدا در آمد با همان اعصاب به هم ريخته همراه ديگر بچه ها به حياط مدرسه رفتيم .
سميرا و نرگس از مقابلم گذشتند صداي خندههايش مثل چكش بر اعصابم مي كوبيد :"من كه بيست ميگيرم! امتحان دستور زبان هم همينطور ..."
وقتي نگاه مرا خيره ديد ريز خنديد و از من فاصله گرفت .
"ماني ماني !كجايي دختر تمام مدرسه را دنبالت زيروروكردم ."
صداي الهام بود دوست و همنيمكتي من .صورتي درازو كشيده داشت وچشم و ابرويش هم چنگي به دل نمي زد موهايش را بافته بودوتل سپيدي روي موهايش خودنمايي مي كرد .
"خوب چه كارم داشتي كه مدرسهرا زيرورو كردي ؟"
دستم را گر فت ومرا با خودش همراه كرد "از معاون شنيدم شاگرد اول هر كلاس سال بعد به كالج معرفي مي شود!ميداني يعني چه؟"
"يعني چه؟"
"يعني هر كي امسال شاگر د اول كلاس بشود براي هميشه از اين دبيرستان معمولي خلاص ميشود و وارد جايي ميشود كه مدرسان خارجي كار تدريس را به عهده دارند وتمام دانش آموزان نخبه در آنچا تحصيل ميكنند واي !كاش تو هم يكي از آنها بودي "
از آرزوهاي قشنگي كه برايم داشت خوشم آمد "خوب چرا اين آرزو رابراي خودت نميكني ؟"
پوزخندي زد و چشم انداز مدرسه را از نظر گذراند وگفت:"من كجا شاگرد اول كلاس شدن كجا ؟من بزور بتوانم نمرهي قبولي بگيرم اما تو مي تواني .مطمئنم حتي سميرا را هم پشت سر ميگذاري اصلا مگر سميرا چه برتري نسبت به تو دارد ؟نه به خوشگلي توست نه بلد است دو كلمه انگليسي حرف بزند نه ميتواند خوب بسكتبال بازي كند و در گروه تاتر نقشي دارد تازه خيلي هنر كند ..."
حوصله ام را سر برده بود باز هم چانهاش گرم شده بود و نمي خواست به زبانش استراحت بدهد.
"خيلي خوب الهام زنگ خورد بهتر است برويم كلاس"
هر دو روي نيمكت نشستيم او هنوز داشت نطق ميكرد :"واي خدا!خوش بحالت ماني ازهمين حالا بهت تبريك ميگويم"
مبصر برپا داد .
خانم قوامي حاضرو غائب كرد دستم را گذاشتم روي دهانش و به نجوا گفتم :"خفه مي شوي يا نه ؟"
"خانم الها م معيري؟"
محكم به پهلويش كوبيدم كه با صداي بلند گفت :"آخ دردم آمد ماندانا"
شليك خنده بود كه فضاي كلا س را پر كرد الهام به خودش آمد و حول شد و كمي رنگ :"بله خانم قوامي ! حاضريم"
سپس غرولندي به من كرد و به تخته سياه خيره شد.

باز نگاهم به سميرا افتاد كه تند و تيز فرمول ها را ياد داشت ميكرد
به خانه كه برگشتم هيچ ميل و اشتهايي براي خوردن غذا در من نبود.
"ماندانا ناهارت را گرم كردم بخور تا سرد نشده "
"باشد مهبد كجاست سر و صدايش نمي آيد ؟"
مادر با اشاره به اتاق مهبد سرش را تكان دادو گفت:"طبق معمول با بچه ها بحثش شده!از وقتي آمده رفته به اتاقش در را هم به روي خودش بسته."
پشت ميز اشپزخانه نشستم خورشت قيمه زياد باب ميلم نبود اما برنج زعفراني مادر حرف نداشت.
"آدم بشو نيست كه نيست!هنوز ياد نگرفته با قلدري نميتواند دنيا را بگيرد."
مادر پارچ آب را روي ميز گذاشت و گفت:"ولش كن تو ديگه سربهسرش نذار خوشت مياد ها؟"
لقمه را به زور فرو دادم و گفتم:"مگر من چي گفتم ؟ شما داريد اين پسر را لوس با مياوريد!"

به خاطر اخمهاي در هم رفته مادر ظرف ها را شستم و ميز اشپزخانه را پاك كردم.
"خوب مادر!اگر اگر كاري نداريميروم به اتاقم درس هايم خيلي سنگين شدند..."
"بيخود . درس دارم امتحان دارم نميرسم نداريم امشب كلي مهمان داريم من هنوز هيچ كاري نكردم "
دستم را روي سرم گذاشتم :"واي نه باز كي را دعوت كرده ايد؟"
يك بسته سبزي سرخ كرده را از فريزر در اورد و توي ظرفي در ظرف شويي گذاشت ."خاله رويا اين ها را ميداني چند وقت است دعوتشان نكردم؟"
"بعله... الان دو هفته ميشود "
متوجه لحن تمسخر اميز من شد." پاشو پاشو تا من برنج را خيس ميكنم تو هم سبزي ها را پاك كن ."
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

تا چشمم به بسته ي سبزي افتاد سرم گيج رفت "اين همه سبزي براي چه؟مگر خاله اينها چند نفرند؟"
با تشر گفت:"كار را دست ميكند چشم ميترسد!اين همه سبزي مگر چند كيلوست؟يك كيلو براي خودمان بقيه هم مال مادر بزرگ ."

ميدانستم نميتوانم حريف مادر شوم تسليم شدم و روي صندلي نشستم .

كاش تمام كارهاي مادر به همان سبزي پاك كردن ختم ميشد اما سالاد درست كردم كف اشپزخانه را تميز كردم بعضي از لباسهاي نشسته را شستم . ساعت كه پنج شد خسته و كوفته روي مبل افتادم .صداي مادر به گوشم رسيد:"ماني بلند شو سبزي را براي مادر بزرگ ببر."
با غيظ از جا برخاستم."نخير كارهاي امروز تمامي ندارد!"
به بخت خود لعنت فرستادم و با سبد سبزي به خانه مادر بزرگ رفتم. خانه ما سه طبقه بود.مادر بزرگ(مادر مادرم)طبقه پايين زندگي ميكرد و ما طبقه وسط و ماريا ,خواهر بزرگم كه ازدواج كرده بود در طبقه سوم بود و امشب هم جايي رفته بود . اين خانه متعلق به مادر بزرگ است و ما مثلا مستاجرش هستيم .زنگ را فشردم .
در را باز كرد و سلام كردم . هيكل چاق و تنومند مادر بزرگ با موهاي يكدست سپيد و عينك ته استكاني اش به چشم ميزد.
"تويي بيا تو"
به دنبالش داخل شدم . از سكوت سنگين خانه دلم گرفت.
"چيه ؟چرا ماتت برده دختر؟گفتم سبد سبزي را بردار بيار"
هول شدم و گفتم :"چشم تنهايي چه كار ميكرديد؟"
"چه كار داري نكند مادرت تو را فرستاده بفهمد چكار ميكنم؟"
بار ديگر صداي خشن مادر بزرگ تكانم داد :"اه اه اه! برگ تربچه!دختر مادرت بهت نگفته از برگ تربچه بي زارم چندشم ميشود؟"
دستپاچه گفتم :"معذرت مي خواهم مادربزرگ نمي دانستم اما برگ تربچه خاصيت زيادي دارد ويتامين ث و..."
در حاليكه تند تند برگهاي تربچه را از باقي سبزيها جدا مي كر د گفتم :"دور ريختن ندارد مادر بزرگ الا ن به حساب برگ تربچه ها مي رسم "
منتظر ماند تا من با دقت تمام اينكار را انجام دادم.بعد هم مرا تا چلوي ظرف شويي ديد از فرصت استفاده كرد و تمام ظرفهاي نشسته را جلويم گذاشت.
وقتي زمين شور آشپزخانه را دستم داد به اين فكر كردم كه دخترش كپي خودش است فرصت طلب و پر افاده !
تا خواستم بگويم كار ديگري نداريد برس را بدستم داد و با لحن نه چندان مهرباني گفت:"بيا هيچ كس مثل تو از پس موهاي من برنمي آيد ماري كه انگار دستش چوب خشك است با دست عروسك هيچ فرقي ندارد"
موهاي مادربزرگ جنس عجيبي داشت .ضخيم و زبر .بعد از اينكه موهايش را مرتب پشت سرش جمع كردم برس را از دستم گرفت و بدون تشكر گفت :"هر چه ماريا دستش خشك و مترسكي است دستهاي تو خر زورند "
نمي دانم داشت تعريف قدرت دستان مرا ميكرد يا تكذيب آنهارا از جا بلند شد در آيينه نگاهي به خودش انداخت."ماني ؟خيال رفتن نداري ؟"
به خودم آمدم و گفتم :"چرا! شما براي شام تشريف نمي آوريد ؟"
به طرفم برگشت نمي دانم از بابت شنيدن تشريف نمي آوريد لبخند بر لب آورد يا از بابت چيز ديگري بود "نه!حوصله ام از دامادهايم سر مي رود يكي شان را در يك جمع به زور تحمل ميكنم چه برسد به اينكه دو تا شان را در جمع ببينم "
با خداحافظي از اتاق بيرون رفتم هنگامي كه در خانه راميبستم صداي خر خر مادربزرگ بلند شده بود.
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

به خانه كه آمدم هنوز مهمانان نيامده بودند ساعت هفت بود و من به فكر درسهايم بودم .
مهبد فوتبال نگاه ميكرد و تند تند تخمه را ميشكست.

"مهبد لطفا پوست تخمه ها را روي زمين نريز"
از لج من پوست تخمه ها را محكم تف كرد يك متر آن طرف تر!
زنگ خانه به صدا در آمد .
خاله رويا با ظاهري بزك كرده و آراسته دست در بازوي شوهرش وارد خانه شد.
بعد پسر خاله آرمين كه موهايش را يك طرف ريخته بود و پشت سر او آرمينا با كت و دامن تنگ شكلاتي.
تعدادشان همين بود اما سر و صدايشان قدري بود كه انگار تمام فاميل در خانه ما جمع شده بودند!
"ما از ساعت شش راه افتاديم اما سر راه هوس كرديم بريم شهر بازي من نشستم روي تاب و شهاب هلم داد واي نميديني سيماچه قدر بهمان خوش گذشت."

مادر بحث را عوض كرد " خوب بفرماييد چاي سرد ميشود"
آرمينا در حالي كه ناخن هاي بلند لاك زده اش را نگاه ميكرد رو به من گفت:"خوب تو چه كار ميكني بچه محصل!هنوز هم مرتب بيست ميشوي؟"
"ميگذرانيم . درس ها خيلي راحت نيستند كه من مرتب بيست شوم گاهي وقتا..."
"ماني برو زير قابلمه برنج را خاموش كن"
با ديدن اخمش فهميدم كه خوشش نمي آيد جواب خواهر زاده اش را بدهم .. آرمين و مهبد هم به آشپز خانه آمدند . آرمين قصذ داشت به غذا ناخنك بزند .
"آرمين تزيين به هم ميخورد"
ناگهان چنگ زد و يك مشت سيب زميني سرخ كرده برداشت.ديگر داشتم كلافه ميشدم "نشنيدي چي گفتم؟"
خونسردي آن دو برايم زجر آور بود آن قدر كفرم را بالا آورده بودند كه يادم رفت بايد زير قابلمه را خاموش ميكردم.
به پذيرايي برگشتم.
خواهر ها و خواهر زاده ها داشتند مشغول تعريف كردن از فلان مهماني و لباس پوشيدن فلاني و طلا و جواهرات بهماني ميگفتند.
"من و آرمينا به جشن تولد خانم رزيتا ميرويم پيشنهاد ميكنم تو هم بيايي "
"خاله جان ماندانا را با خودت نياوري ها !او فقط بلد است گوشه اي بنشيند و همچين به مردم خيره شود كه همي بفهمند چه قدر امل است ..."
دلم گرفت. از اينكه مادر در مورد امل بودن من از دهان آرمينا ميشنود و چيزي به او نگفت حرصم گرفت.

حرف هاي آرمينا مثل ميخ به بدنم فرو ميرفت . هنگامي كهاز در بيرون رفتند من نفس راحتي كشيدم.



*فصل دوم*




وقتي به برگه امتحان نگاه انداختم ديدم به زحمت بتوانم پانزده بگيرم.
ميدانستم سميرا محال است نمره اي را از دست بدهد.
وقتي سميرا برگه اش را بالا گرفت من اهي كشيده و ورقه ام را بالا بردم..
زنگ تفريح سميرا پيشم آمد و گفت:"چيه ماندانا ؟تو فكر هستي؟"
"هيچي !امتحانم را بد دادم."

وقتي به خانه بازگشتم تصميم گرفتم با جديت بيشتر درس بخوانم .

***
"خيلي خوب ميآيم !ولي باور كنيداين بار آخري است كه در چنين مهماني شركت ميكنم "

"يك بار كه شركت كني به حضور در تمام مهماني هاي ديگر هم علاقه پيدا ميكني "
با عصبانيت خود را در آينه نگاه كردم.
هر چند كه پيراهن به تنم بلند بود اما خيلي بهم مي آمد.
"نه !از ماتيك پر رنگ بدم مي ايد."
"حرف نزن!همين خيلي خوشگلت ميكند."
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ماريا به اصرار ماتيك قرمزش را به لبانم ماليد.موهايم را باز گذاشت و تل تاج مانندي را لابه لاي موهايم فرو برد.
"محشر شدي دختر!"
مادر چشمانش برق ميزد ."خسته شديماز بس تو را در لباس مدرسه ديديم ببين چه ناز شده اي!"
كمي احساس غرور به من دست داده بود .بدون آرايش بيشتر احساس زيبايي ميكردم .به آرايش غليظ عادت نداشتم .
صداي زنگ كه آمد همه ذستپاچه شديم و دور خانه چرخيديم.
"ماري ,دست گل يادت نرود"

در را پشت سرمان بستيم .مادر در حالي كه پله ها را پايين مي آمد گفت:"خدا كند مهبد و دوستانش خانه را بهم نريزند."
ماريا دلداريش داد :"مهبد ديگر پسر عاقلي شده است . نگاه كن خاله رويا آمد تا دم در !"
خاله خوش ظاهر تر از هميشه با آرايشي غليظ تر با ما احوالپرسي كرد.نگاه خيره اش معطوف من شد."به به !ماني خانم! مي بينم كه راه افتادي!"
در حالي كه كنار آرمينا عقب ماشين مي نشستم گفتم:"به زور تهديد راهم انداختند!"
آرمينا غر زد:"چه خبر است ماني! چقدر به من فشار مي آوري!ماري كه از تو لاغر تر است."
احساس كردم زياد از برازندگي من خوشش نيامده است .
"داشتم فكر ميكردم اگر مجلس زنانه باشد چقدر كسل كننده و يكنواخت خواهد شد... مامي يواش تر ... نزديك بود بزني به بنز جلويي ."
خاله رويا دنده را عوض كرد و گفت:"نگران رانندگي من نباش ! دست فرمانم حرف ندارد."


خانم رزيتا از دوستان بسيار نزديك و صميمي خاله رويا بود . شوهرش تاجر فرش بود و از زندگي بسيار مرفهي برخوردار بود . سالن مملو از جمعيت بود.

خانم رزيتا در لباس شب همانند دختر چهارده ساله مي درخشيد . بايد اقرار كنم كه خانم رزيتا زيبا و گيرا بود . خيلي مودبانه به ما خوش آمد گفت و هنگامي كه دستان مرا به گرمي فشرد با خنده خاله رويا را خطاب قرار داد:"نگفته بودي خواهر زاده اي به اين زيبايي و موقري داري!"
آرمينا حرف را عوض كرد:"چقدر خوشگل شده ايد خانم رزيتا ! رنگ ارغواني پيراهنتان به پوست برنزه تان جذابيت خاصي بخشيده است "
با متانت پاسخ داد :" متشكرم...چرا ايستاده ايد!بنشينيد تا از شما پذيرايي شود.رويا جان...مهمانانت را دعوت به نشستن كن . و تو؟ گفتي اسمت مانداناست؟چه اسم زيبا و اصيلي!راستي كه بر آزنده توست!حالت چشمانت را هيچ وقت از ياد نميبرم يادم باشد تو را به پسرم معرفي كنم."

"ماني ! خدا مرگت دهد اين قدر به يك جا خيره نشو !"
مادر مرتب غر ميزد و از رفتار غير اجتماعي ما حرص مي خورد .
"ماني خانم رزيتا به طرف ما مي آيد..."
"خانم رزيتا؟!"
لبخند مليحي بر لب داشت و بسيار موزون و آرام قدم بر مي داشت .
خانم رزيتا در حالي كه دست مادر را در دست داشت نگاهش به من بود و گفت:"اگر اجازه بدهيد ماندانا جان را با پسرم برديا آشنا كنم ."
گل از گل مادر شكفت . چنان هيجان و ذوقي در چهره اش هويدا شد كه لبانش بسته نمي شد .
"خواهش ميكنم ... اين باعث افتخار ماست...ماني...! ماني جان...! بلند شو بيا اينجا..."
كفش پاشنه بلند ماريا در پايم لق ميزد.خانم رزيتا احتياط مرا به حساب شرم گذاشت.دستم را به گرمي فشرد .
مرا به دنبال خود كشيد و در حينراه رفتن با بعضي از مهمانان خوش و بش ميكرد.
"برديا هم مثل تو خجالتي و منزوي است !"
از دور ديدمش ! بلند قامت , كت و شلوار مشكي بر تن داشت و يقه پيراهن سپيدش باز بود . هر گام كه به او نزديك تر ميشدم بهتر مي توانستم تركيب زيباي صورتش را ببينم . در چشمان عسلي اش برق خاصي مي جهيد . موهايش حالتي بين صاف و مجعد داشت كوتاه و مرتب شانه خورده بود . چيزي كه از همي بيشتر در چهره اش برق مي انداخت غرور و ابهت او بود.
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

به سلامم متفكر و انديشناك پاسخ داد.
خانم رزيتا با خنده گفت:"برديا جان ! ماندانا جان خواهر زاده رويا خانم است."
لحظه اي لبخند معني داري روي لبش نشست و پر طعنه گفت:"پس دختر خاله آرمينا خانم هستيد."
از لحن پر استهزايش خوشم نيامد .رزيتا خانم مارا تنها گذاشت و رفت . خواستم از جا برخيزم كه سكوت را شكست.
"گفتيد اسمتان مانداناست؟"
در جايم محكم نشستم و همراه با تك سرفه اي حرفش را تاييد كردم.
چند لحظه نگاهم كرد نميدانم چرا از برق نگاهش تا مغز استخوانم سوخت انگار از اينكه مرا با نگاهش معذب مي ساخت راضي بود.
"فكر ميكنم هنوز دبيرستان را تمام نكرده باشيد اين طور نيست؟"
"آره سال پنجم هستم اگر بهترين معدل كلاس را بياورم مي توانم واد كالج شوم."
بي اعتنا به جمله آخرم سرش را به طرف ديگري چرخاند.
دوباره سايه سكوت بر فضاي خالي از دوستي من و او گسترده شد.
نمي دانم از شرم بود و يا علت ديگري داشت اما در يك آن احساس كردم حرارت بدنم بالا رفت.
صداي گيراي او را شنيدم كه همراه با لحني ملامت آميز گفت:"چقدر از ديدن حركات سبكسرانه بعضي از آدمها مشمئز ميشوم !بعضي ها بي بند و ناري را تابلو ميكنند تا همه آن را ببينند "
از اينكه اين حرف ها در مورد دختر خاله ام زده ميشد دلم گرفت.
با نزديك شدن خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم .
"پسرم نمي خواهي شادي ات را به خاطر اين جشن ابراز كني؟"
"چگونه بايد ابراز كنم مادر؟"
برديا بي تفاوت نگاهي گذرا به من انداخت و با لبخند سردي گفت:"در اين جشن كسي را به زيبايي شما نديدم ترجيح مي دهم با شما برقصم."
چهره مادر با شنيدن اين جمله از هم شكفت.:"اين باعث افتخار من است پسرمكه تو مرا به همه دختران زيباي اين جمع ترجيح ميدهي."
برديا دستش را به دستان پرمهر مادرش سپرد و با لبخند به طرف محل رقص رفتند. چقدر كوچكم كرده بود .
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ماني يواش تر برو كه چاك پيراهنت جر نخورد"
در آن لحظه از مقابل آرمينا با همان خشم و كينه گذشتم.

فكر ميكردم به دليل رفتار سبك اوست كه من اين چنين تحقير مي شوم .
مادر بيچاره كه فكر ميكرد آن پسر خوش سيماو خوش اندام در اين مدت كم
عاشق من شده است با ديدن صورت عبوس من آه از نهادش برآمد .
ماريا چند لحظه نگاهم كرد و بعد با صدايي كه تنها من بشنوم گفت :"فراموش كن به رقص مادر و پسر نگاه كن ! ببين چه قدر هماهنگ و موزون مي رقصند."
با غيظ چشمانم را سمت محل رقص چرخاندم . آهنگ ملايمي نواخته ميشد و فقط آن دو در حال رقص بودند.
با تمام شدن آهنگ مهمانان را براي صرف شام دعوت كردند . من هم سعي كردم در جايي قرار بگيرم كه مجبور نباشم خانم رزيتا و پسرش را تحمل كنم . مادر بنا بر سياست خودش جاي مرا با ماريا عوض كرد و تا به خودم آمدم ديدم كنار پسر جواني قرار گرفتم كه بي اندازه حرف ميزد و مي خنديد.
پسر جوان كه متوجه من شده بود سعي ميكرد به نوعي نظر مرا جلب كند.ظرف سالاد و ماست و نوشابه و هر چه دم دستش بود را مقابل من مي گذاشت و مرا دعوت به خوردن ميكرد.
وقتي پرنده نگاهم به سمت جايگاه خانوادگي خانم رزيتا پر كشيد نگاه نافذ برديا را خيره به خود
ديدم كه زود نگاهش را دزديد و سرگرم گفت و گو
با مادرش شد .
نمي دانم چرا تا ميديدمش قلبم تند ميزد!
غذا به دلم نمي چسبيد اولين نفري بودم كه ميز شام را ترك ميكرد .
فكر امتحان رياضي فردا ذهنم را مشغول كرده بود . بعضي از فرمول هاي سخت را مرور ميكردم اما صداي قاشق و بشقاب و ليوانها به حدي آزار دهنده بود كه برخي از فرمول هاي ساده از ذهنم ميگريختند.
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

*فصل سوم*

"خانم ستايش از شما انتظار نداشتم ورقه سفيد به دستم بدهيد. شما حتي به يك سؤال هم پاسخ نداديد . مي شود توضيح بدهيد چرا؟"
سرم پايين بود ودر خودكارم را ميجويدم . بعضي از سؤال ها را بلد بودم ولي به نظر من گرفتن نمره صفر بهتر از يك نمره زير پانزده است.
"خيلي خوب !انگار هيچ توضيحي نداريد . من اين موضوع را با مدير مدرسه در ميان ميگذارم."

زنگ تفريح كه به صدا در آمد هيچ كششي براي بيرون رفتن از كلاس نداشتم.در آن گرماي مطبوع و در كلاس سرم را روي ميز گذاشتم و چشمانم را بستم.
با تكان دستي از خوابي عميق و دل چسب بيدار شدم.
الهام بود دوباره چانه اش گرم شده بود."حالت خوب نيست ماني ؟اگر كسالتي داريبرويم از مدير مدرسه اجازي بگيريم..."
سر حال تر از ساعتي پيش دستهايم را كش و قوسي دادم و گفتم:"نه چيزي نيست!حالم خوبه."
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

"دروغ نگو اگه حالت خوب بود كه زنگ تفريح بيرون مي آمدي"
با ورود دبير ادبيات الهام دست از سرم برداشت . آقاي بسطامي غزلي از سعدي را با لحني هميشه پر سوزش دكلمه كرد.
آن را كه غمي جز غم من نيست چه داند
كز شوق توام ديده چه شب ميگذراند
وقتست اگراز پاي درآيم كه همه عمر
باري نكشيدم كه به هجران تو ماند

به فكر فرو رفتم چرا آن جوان مغرور تا آن حد نسبت به من بي اعتنا بود؟
چقدر از ياد آوري حركات ناپسند خاله رويا و آرمينا ناراحت شدم. راستي امروزي بودن همين است؟
"خانم ستايش بيت آخري كه خواندم شما از رو بخوانيد."
به خودم آمدم از كجا فهميد من هواسم نبود؟

*‌ * *
"ماني اين قدر آب نريز كف آشپزخانه .تو داري ظرف مي شويي يا آب بازي ميكني؟"
نگاهش كردم موهاي سپيدش را دور سرش جمع كرده بود . چشمها و نوك دماغش به علت سرماخوردگي سرخ شده بود.
"دستت درد نكند دختر!تو از همه ي نوه هايم دلسوز تري !
ناخواسته لبخند زدم.

وقتي صداي خروپفش بلند شد و به آرامي دفتر و كتاب فيزيكم را برداشتم و خارج شدم.
زنگ خانه را زدم.
"سلام مادر كمك نمي خواي ؟"
تشر زد :"تو هم وقت گير آوردي ها با وجود اين همه كار هي بالا و پايين ميروي!بتمرگ خانه ببين چه كار دارم انجام بدهي؟"
كتاب را توي كشو قايم كردم كه با ديدن آن بيش از حد عصباني نشود .
سيني سيب زميني را مقابلم گذاشت و چاقو را به دستم داد .
"بيا اعصابم سر جايش نيست ميترسم دستم را ببرد"
بدون هيچ حرفي به پوست كندن سيب زميني ها مشغول شدم . نگاهش به لخت شدن سيب زميني ها بود و دستش را حايل چانه اش كرده بود:"به مادر بزرگت سر زدي؟"
"آره بدجوري سرما خورده"
مادر انگار داشت با خودش حرف مي زد ."بايد از رويا بپرسم تاريخ دقيق جشن تولد پسر خانم رزيتا چه وقت است.حسابي برايش برنامه ريزي كردم . نميخواهم مثل دفعه پيش كم بياوريم."
در هنگام خوردن شام متوجه رفتار سرد پدر و مادر شدم . وقتي مادر حرف مي زد پدر توجهي به او نميكرد
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

"مادر بزرگ حال خوشي نداشت ! به گمانم تب داشت اما به روي خودش نمي آورد . باهاش صحبت كردم تو بري پايين پيشش خيلي هم خوشحال شد . از امشب ميتواني بري پايين . پيرزن است گناه دارد."
من گناه نداشتم كه بايد پرستار يك پيرزن بد اخلاق و عيب جو مي شدم كه از كوچك ترين حركتم انتقاد مي كرد و به من امرو نهي ميكرد .
پدر زياد راضي به نظر نميرسيدو زير لب غرولند ميكرد.مادر زير چشمي حركاتش را كنترل ميكرد.مهبد جند تا از سيب زميني هاي مرا كش رفت و زود تر از همه ميز شام را ترك كرد .
"پاشو ماني ميز شام با تو !بعد هم يك چاي كم رنگ بريز بيار نشيمن."
وقتي مادر رفت من نگاهي به ظرف غذاي پدر انداختم. هنوز غذايش را تمام نكرده بود

.* فصل چهارم *


مادر عاقبت كار خودش را كرد . سرويس قاشق و چنگال نقره اش را فروخت و برايم يك دست لباس قشنگ و بي نظير سفارش داد .شب تولد نزديك بود و دوباره همه به جنب و جوش افتاده بودند. ماريا پس از كلي دعوا و مجادله توانست نظر شوهرش را براي خريد يك دست لباس گران قيمت جلب كند . خاله رويا از بابت لباس و زيور آلات نگراني نداشت و آرمينا هم عقيده داشت لباس سفارشي اش در آن جشن بي رقيب خواهد بود .مادر پشت سرش غر ميزذ:"فكر كردي !
بگذار لباس ماني آماده شود آن وقت مي فهمي رقيب يعني چه؟"
"مادر اگر رنگ پيراهن ماني را به جاي آبي صورتي كم رنگ انتخاب ميكردي قشنگ تر نبود؟"
"نه! تو چه ماداني تركيب رنگها يعني چه؟ خودت كه در انتخاب رنگ اسير سليقه ستار هستي لازم نكرده به رنگ پيراهن ديگري ايراد بگيري."
"من كي ايراد گرفتم فقط خواستم نظرم را بگويم."
نميدانم چرا اين بار زياد بي ميل نبودم كه بروم بر خلاف با اول كه هيچ رغبتي براي رفتن نداشتم.


عاقبت خياط لباس مرا حاضر كرد و به راستي كه طبق قولي كه داده بود بي نظير بود. پيراهن تنگ و كوتاه بود كه با حرير ادامه پيدا ميكرد خوش دوخت بود و درست اندازه من .
مادر فوق العاده از كار خياط راضي بود و چشمانش از خوش حالي برق ميزد.
"ماني بزار شب تولد برسد آن وقت همچون نگين خواهي درخشيد."
من مستانه خنديدم.

* * *
از مدرسه كه برگشتم سرو صدايي را از راهرو شنيدم . از چند پله بالا رفتم كه ديدم مادر جلوي در ايستاده و به دو كارگر امرو نهي ميكند.
كارگرها پيانوي يادگار پدربزرگ را كه روز تولد مادر برايش خريده بود از پله ها پايين ميبردند.
"مادر شما پيانوي يادگاري را فروختيد ؟"
"آره ! چيز قابل استفاده اي نبود ديدم خوب ميخرنش فروختمش."
"ولي آخه چرا ؟ چه احتياجي داشتي ؟"
"پول قابل ملاحظه ايست , مدتي بود سينه ريز برلياني كه در مغازه آشناي خاله رويا ديدم بد جوري چشمم را گرفته مي خواهم آن را بخرم."نميدانم چرا دلم از فروش پيانو گرفت . با وجودي كه هيچ گاه نواي ماهرانه اي از آن به گوشم نرسيده بود,اما نميدانم چرا دلم سوخت.

"ماني براي فردا شب برايت يك سرويس بدل خريدم كه با اصل مو نمي زنه."
"مادر باز مي خواهي آبروريزي شود ؟"
"آبروريزي چيه دختر؟وقتي ديديش خودت هم باورت نميشه كه اصل نيست در ضمن يك شب است و هيچ كس نمي فهمد."

*‌ * *
"ماني نگاه كن مثل شاهزاده خانم هاي باوقار شدي...ببين اين سرويس چقدر به لباست مي آيد ...راستي كه سليقه ي مادر حرف ندارد."
مادر لبخند از لبش محو نمي شد . با رضايت خاطر نگاهم ميكرد.چرخي مقابل آينه
زدم و براي چندمين بار از بي نظير بودن لباس اطمينان حاصل
كردم.ماريا هم از بابت پيراهن راسته اش راضي به نظر
مرسيد و براي رفتن از خودش بي تابي نشان مي داد.
"مادر!خاله رويا نگفت كي مي آيد؟"
مادر شانه هايش را بالا انداخت و گفت چه ميدانم !اين جور مواقع
كم تر پيش مي آيد كه خاله ات بد قولي كند...آهان ,گوش كن صداي بوق ماشينش مي آيد بچه ها بجنبيد."

خاله رويا و آرمينا جلوي در پاركينگ ايستاده بودند و محو تماشاي من
دهانشان باز ماند.
"به به ! ماندانا خانم! ميبينم خوب فهميدي در اين جود مهمانيها بايد چگونه پوشيد تا انگشت نما شد."
آرمينا فقط گوشه چشمي نازك كرد.لباسي كه گفته بود يقين دارد بي رقيب است فقط با لباس ماريا از نظر زيبايي برابري ميكرد.

خانم رزيتا به استقبالمان آمد . نگاهش به من بود و مبهوت و تحسين آميز سر تا پايم را بر انداز كرد .
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

صداي موسيقي شاد چند نفر از دخترو پسرهارا به رقص وا داشته بود .تعداد دعوت شده ها از مهماني قبل بيشتر بود و اكثر جمعيت را دختر ها و پسران جوان تشكيل ميداد. خانم رزيتا در توضيح با خنده گفت:"اين جوانان پرشور از دوستان كالج پسرم هستند.برديا حتي يك نفرشان را هم جا نگذاشته. خوب چرا معطل ايستاده ايد؟"

وقتي به سوي ميزي كه خانم رزيتا به ما اختصاص داده بود ميرفتيم زير چشمي يك يك مهمانان را زير نظر گذراندم.نه! جدي كه هيچ دختري با من برابري نميكرد . نميدانم از اينگه مادر قاشق چنگال نقره اش را فروخت بايد راضي باشم يا نه؟ چرا راضي نباشم ؟ نگاه كن چه جوري به من زل زده اند؟!
چقدر احساس غرور ميكردم . با وقار روي صندلي نشستم.ماريا گفت:"اين همه ناز را كجا قايم كرده بودي؟"
مادر گه گاهي با لبخند پر مهري نگاهم ميكرد.
نگاهم به برديا افتاد كه برازنده تر از قبل از در تالار داخل شد . كت و شلوار سپيد بر تن داشت و كراوات سرمه اي زده بود . نمي دانم چرا با ديدنش قلبم به تپش افتاد و احساس كردم خودم را باختم . خواسته يا ناخواسته با نگاه مشتاقم بردياي جوان و برازنده را تعقيب ميكردم.كاش متوجه من ميشد و مي ديد چه زيبا و بي نظير شده ام . با شنيدن نامم به عقب برگشتم . با ديدن چهره آشناي آقاي راد حالت انزجار به من دست داد.بدون تعارف در مقابلم رئي صندلي نشست و با نيشخند كوتاهي گفت:
"شايد خودتان ندانيد كه با چه جادويي آدم را به طرف خودتان مي كشيد . مثل ستاره كه در تاريكي شب ميدرخشد شما هم در اين همه نور و چراغاني مي درخشيد."

در پاسخ تبسمي كردم و گفتم:"متشكرم."
قانع نشد و دوباره لب به تملق گشود:"باورم نميشود كه خدا اين همه حسن و زيبايي را يك جا جمع كرده باشد. شما بايد از مخلوقات خاص خداوند باشيد ."
چند لحظه در سكوت به تماشايم نشست .معذب و شرمگين سرم را پايين انداختم. با شنيدن صداي گرم خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم.
"ماندانا!عزيزم مي خواهم با برديا سلام و احوالپرسي كني موافق هستي؟"
بي آنكه نگاهي به كاوه بيندازم از جا برخاستم. بدون هيچ مخالفتي به سمتي از سالن رفتم كه برديا مشغول صحبت با چند پسر جوان بود . وقتي نزديكشان رسيديم خانم رزيتا برديا را مورد خطاب قرار داد. نگاه برديا در لحظه اول مرا مسخ خودش كرد.
خيره خيره نگاهم ميكرد و سپس به طرف ما آمد. سلام كردم و مؤدبانه تولدش را تبريك گفتم . همان طور كه مستقيم نگاهم ميكرد با من سلام و احوالپرسي كرد.خانم رزيتا ما را تنها گذاشت.
گونه هايم گل انداخنه بود . سنگيني نگاهش را حس كردم. در تن صدايش
خونسردي و غرور موج ميزد.
"از ديدن رقص هاي تكراري خسته ام از حرف ها يكنواخت هم حوصله ام سر ميرود . من 4 سال در پاريس زندگي كرده ام آنجا هميشه حرف هاي جديد پيدا ميشود."
نمي دانستم در جوابش چه بگويم . وقتي نگاهش كردم به رويم خنديد من هم به رويش خنديدم. از گرماي نگاهش همه ي تنم مي سوخت نميدانم براي علاقه مندي زود بود يا نه ؟
وقتي به طرف ميز شام ميرفتيم مادر با شادماني نگاهم كرد. برديا مرا كنار خودش نشاند و خانم رزيتا در طرف ديگر من قرار گرفت . نگاه شيطنت آميزي به من كرد و همراه با چشمكي گفت:"خوش مي گذرد يا نه؟"
تشكر كردم و به خوردن مشغول شدم . برديا نوشابه مورد علاقه اش را براي من ريخت.
"اين نوشابه مورد علاقه منه تا به حال كسي را در نوشيدنش با خودم شريك نكردم."
فقط به رويش لبخند زدم و با علاقه نوشابه را سر كشيدم .

سر ميز شام ناخواسته متوجه نگاه كاوه شدم كه با حالت كينه توزي نگاهم ميكرد.اشتهايم كور شد و دست از خوردن كشيدم . وقتي از جا برخاستم برديا نگاهي به ظرف غذاي من كرد و در حالي كه دوباره براي خودش نوشيدني ميريخت گفت:"هميشه اين قدر غذا ميخوري؟"
"پيش از شام شيريني زياد خوردم اشتها نداشتم."
"پس صبر كن من هم زياد اشتها ندارم."
چند لحظه صبر كردم تا سالادش را خورد . او صاف در چشمانم نگريست ."من دوست دختر نداشتم البته دو سه سال قبل
كه در پاريس زندگي ميكرديم با دختري آشنا شدم كه اسمش مارگريت بود
. دختر خوب و پاكي بود . خوب سرطان گرفت و مرد . ما دوستان خوبي براي هم بوديم .
خاطره هاي زيادي هم از او در خاطرم باقي مانده."
وقتي ميز شام خلوت شد گروه اركستر آهنگ شادي را زد . برديا هنوز نگاهش
در نگاه من خيمه انداخته بود.
بدنم داغ شده بود .
"من هم همينطور...آشنايي و دوستي با شما...باعث مباهت من است."
چند لحظه چشم در چشم هم بهم زل زد.در آن لحظه انگار جز من و او هيچ كس حتي نفس هم نمي كشيد من تنها به او فكر مي كردم. او هم انگار به من مي انديشيد .
آهنگ تمام شد و ما به طرف ميزمان رفتيم. هر دو هيجان زده بوديم.
گونه هايش گل انداخته بود و مرتب به موهايش چنگ ميزد.
"شما چيزي احتياج نداريد؟"
"نه متشكرم همه چيز فراهم است."
شربت روي ميز را به دستم داد و با لبخند گفت:"خوشحالم كه در روز تولدم با تو اشنا شدم."
سپس به رويم لبخند زد .
چشمهايم را بستم و در رويا هاي دور با او غرق شدم.

من هنوز چشمم به رويا باز بود و از صداي ضربان قلبم لذت مي بردم كه با شنيدن صداي كاوه چشم از هم گشودم.برديا را مخاطب قرار داده بود.
"عمه جان گفتند بروي و كادو ها را باز كني."
"باشد؟تا چند دقيقه ديگر مي آيم."
كاوه نگاه زخمناكي به من انداخت و از ما فاصله گرفت.
بردياشيريني را برداشت و آن را به طرف دهان من گرفت . خجالتزده شدم و شيريني را از دستش گرفتم. در حالي كه خودش هم شيريني ميجويد گفت :"حواست كجاست؟"
دستپاچه شدم و گفتم:"همين جا!شما گفتيد خاطره امشب را فراموش نكنم ولي احتياج به تذكر نبود."
"من بايد بروم كادو ها را باز كنم ناراحت كه نمي شوي؟"
"نه!ميروم پيش مادر و خواهرم."
"خيلي خوب بيا تا با هم برويم مي خواهم با آنها آشنا شوم."

مادر از خوشحالي در پوست خودش نميگنجيد و خيلي گرم و صميمي با برديا برخورد كرد.
برديا دوباره از من عذر خواهي كرد و به طرف مادرش رفت.

ماريا مرا به سمت خودش كشيد ."حالا ديگر ما را تحويل نميگيري . هان؟"

مادر با لبخندي پيروزمندانه گفت:" آفرين دختر! حظ كردم مرا به خودت اميدوار كردي!"

پدر و مادر برديا سوئيچ بنز آخرين مدلي را به او هديه دادند.
هديه هاي ديگر بيشتر جنبه زينتي داشتند . مادر هم برايش يك ساعت خريده بود.

مادر هيجان زده به پهلوي ماريا زد و گفت:" نگاه كن دارد به ماريا چه جور نگاه ميكند تو رو خدا نگاه كن ."
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها